رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. اطلاع رسانی سلام به همراهان و دوستان عزیز" جایی میان دو جهان "ممنونم که این مدت با من همراه بودید و نگاه گرمتون رو صمیمانه به من و داستانم هدیه کردید. همانظور که معلومه حکایت همچنان باقیست.به علت شروع امتحانات و ازمون ها فعلا فصل دوم رمان پارت گذاری نمی شود . از صبوری و شکیبایی شما عزیزان گرامی سپاسگذارم. لطفا برای بهتر شدن و بهبود کیفیت جلد دوم نظرات و انتقادات سازندتون رو به نشانی زیر ارسال کنید. ممنون بابت هدیه دادن زمانتون. آماتا. https://forum.98ia.net/topic/856-معرفی-و-نقد-رمان-وهم-عشق-amata-کاربرانجمن-نودهشتیا/
  3. ــ پایان فصل اول ـــ پارت پایانی اون روز رو توی دفترم به اسم روز شوم بزرگ یادداشت کردم و تاریخ زدم: ۱۴٠۱/۱٠/۳٠ و روز بعدش رو که امیر با مامانم حرف زد به اسم روز توافق ثبت کردم توی تاریخ: ۱۴٠۱/۱۱/۱ این تاریخ هم شروع فصل جدید ماست هم شروع دفتر گزارش کارم. امیر اون روز برام تعریف کرد که وقتی با مامانم صحبت کرده مامانم شرط گذاشته که برای ازدواج با من شغل دولتی، خونه و ماشین باید داشته باشه داخل شیراز! اما امیر تمام این هارو به جز شغل در گرگان داشت. گفت که به مامانم گفته که دانشجوی پزشکی و بهش مهلت بده . با حرف های امیر و حرف های بابام دلم روشن شده بود؛ اما فردای اون روز که امیر زنگ زد و راجب خاستگاری از من با بابام صحبت کرد شوق و اشتیاقم کمتر شد. گفت که به بابام زنگ زده و خودش معرفی کرده و درخواستش رو مطرح کرده اما بابای من با بی احترامی باهاش رفتار کرده! هیچ وقت نگفت بابام چی گفته!؟ یادم میاد که بی خبر از همه جا در حال مطالعه بودم که بابا از سرکار برگشت و خیلی عصبی بود، نگو با امیر بحث کرده بود! اما امیر پر از شوق بود، گفت که مطمعن که بهم می رسیم، گفت بعد از سال دایی با دست پر میاد خاستگاری و بهم اطمینان داد دنبال شغل دولتی و مامان راضی می کنه که گرگان زندگی کنیم، حالا انگار زندگی روی خوشش به ما نشان داده بود با همه ان مشکلات پیش رو و پشت سر. *زمان حال* چشم هام رو ماساژ دادم. پیامی برای امیر نوشتم: این رو کامل و با جزعیات نوشتم چون حقت نبود حس من رو یعنی بازی داده شدن رو تجربه کنی بزار کسی که با دلشکسته، غم، دلخوری توی این رابطه میره من باشم این رمان فقط به این خاطر نوشتم تا شکات و سوتفاهم های ذهنت برطرف بشه و بفهمی حتی اگه دلیل رفتنت من بودم، رفتنت دلیل خیلی از غم های من شد:) رسمش نبود عاشق کنی اما نمانی پای من مرحم که نه زخم شوی بر تک تک اعضای من. کش قوصی به بدنم دادم و پیام رو به همراه فایل رمان براش ارسال کردم. ساعت پنج و پنجاه و پنج دقیقه صبح بیست و یکم اسفند ماه سال هزار و چهارصد و دو بود. بوی بهار نارنج سراسر اتاقم رو عطراگین کرده بود. خسته بودم، دیشب تا صبح رمان تایپ می کردم.تمام مدت تایپ، خاطرات امیر درست جلوی چشم هام می رقصید. عصبی بودم، از گذشته و می ترسیدم برای اینده، حتی از خوابم هم زده‌ بودم. اینده ، مثل یک علامت سوال بزرگ روی قلبم نشسته بود. واقعیت تلخ زندگی‌ام، درست جلوی چشمم قرار داشت. امیر، با همه‌ی آن وعده‌ها و محبت‌ها، حالا رفته بود و دوباره برای خداحافظی برگشته بود یا برای ماندن؟ پرسش‌هایی سخت در سرم رژه می رفت. آیا فقط من یک نفر قربانی این بازی زشت شدم؟ با خودم زمزمه کردم: به دیدارم نمی آیی چرا؟ دلتنگ دیدارم همین بود اینکه می گفتی وفادارم وفادارم؟ سوالات زیادی داشتم از اینکه چرا امیر ازدواج کرد از کاری که دوست هام باهام کردند. ناراحت از حرف های امیر و حرف هایی که پشت سر امیر شنیده بودم. می ترسیدم از گذشته و روبه رو شدن با خاطرات دفترم. امیر حاضر بود دفتری که نوشتم بخونه؟ در همین فکر ها بودم که صدای نوتیف گوشیم بلند شد، لرزش خفیفی کردم. پیام از طرف امیر بود، با تردید و دو دلی وارد صفحه چت شدم. صفحه چتی که پر از خاطره بود، پر از عشق اما حالا؟!..... پایان فصل اول
  4. امروز
  5. پارت 43 بابا نگه داشت و بغلم کرد: شرمنده چرا دختر بابا؟ عیبی نداره تجربه شد؛ ادما که با تجربه به دنیا نمیان گریه نکن عشق بابا من خیلی دوست دارم بابایی شاید گاهی فراموش کنم اما همیشه عاشقتم این اتفاقم شاید از کم کاری منه گریه نکن جوونی و کم تجربه عیبی نداره. با ناراحتی سرمو بلند کردم و به چهره غم زدش خیره شدم باورم نمی شد اون هیولا ترسناک تبدیل به فرشته مهربون داستان ها شد من تمام مدت شاهزاده سوار بر اسب سفیدمو داشتم اون کنارم بود او عاشقم بود و من ندیدم به قول شاعر: آب در کوزه و ما گرد جهان می گردیم. ادامه داد:نیاوردمت اینجا بحث کنیم سرتو بالا کن جاده رو ببین جاده مسیر بین مزرعه ها بود جاده مورد علاقم که بچگی باهم پیاده روی می کردیم کنارش و از طبیعت لذت می بردیم سالها بود نیامده بودم. _این جاده کجا میره؟ بی فکر گفتم: به کارخونه متروکه بهم خیره شد و ماشین رو روشن کرد: زندگیم همینه بابا من انقدر جاده هاشو بالا و پایین کردم تا فهمیدم این جاده به کجا میرسه حالا این میره به کارخونه متروکه و اون میره به باتلاق میفهمی که؟ _اهوم _پسره اهل کجاست؟ با شرم گفتم: شمالیه اهل اینجا نیست گرگان زندگی میکنه _چطور اشنا شدید؟ اشکامو پاک کردم: مجازی متفکر بهم خیره شد جسارت پیدا کردم و گفتم: پسر خوبیه من دوسش دارم مامانش قبلا راجب من با مامان صحبت کردن اگه دایی فوت نمی شد پیش قدم می شدن. بابا به جلو خیره شد: نون بخوای میری می دزدی؟ _نه میرم نونوایی _ خب چرا توقع داری کسی که نون سفرمو دزدیده به خونم راه بدم؟ ببین بابا نظرت مهمه اما هنوز تجربه نداری بزار درست تموم شه دستت تو جیبت باشه و کم کم حداقل۲۵سالت باشه بعد روی چشمم تازشم اختیار دختر دست باباشه به مامانت بگن به من که نگفتن هر چیزی اصولی داره کار اون انگار دزدیدن نون از خونه منه چرا قایمکی وقتی قصدش واقعی و جدیه چرا ترس چرا به من نگفت؟ جوابی نداشتم چی میگفتم سکوت کردم سرم انداختم پایین ادامه داد: تو عشق منی بابا غصه نخور بهش فکر نکن الان میریم خونه و همه چی تموم میشه باشه؟ _باشه برگشتم خونه اون روز گذشت و من روز بعدش رفتم مدرسه، ماجرا رو برای یکتا تعریف کردم و قرار شد فردا به امیر زنگ بزنم و براش توضیح بدم. وقتی رفتم خونه، خونه خالی بود غزل نگذاشت تلفنی حرف بزنم گفت: گولم زدی گفتی دوستت یاسیه تمام این مدت دوست پسرت بوده عصبی گفتم: اره دوست پسرم بوده اسمشم امیره انگار خدا معجزه کرد که گفت: خب اشکال نداره زنگ بزن دویدم بهش زنگ زدم باهم حرف زدیم گفت که با مامانم حرف زده و ازم خاستگاری کرده حرف های بابا رو بهش گفتم که گفت: شماره بابات بده مرد و مردونه خاستگاری می کنم. شماره بابا رو دادم فردا که رفتم مدرسه با گوشی یکتا بهش زنگ زدم و گفت به بابام گفته اما بابام باهاش دعوا کرده. اون روز چون دلم به ادامه این رابطه و ازدواجمون گرم شد، تصمیم گرفتم حالا که از امیر دورم هر روزم رو به صورت روز نوشت های چند خطی براش بنویسم و بعد که ازدواج کردیم براش بخونم و یاد سختی هامون بیافتیم، اما هیچ وقت فکر نمی کردم این اتفاقا بیوفته برامون....
  6. میگم که نجنگ اینقدر برای یه نفر نجنگ ولش کن اگه تورو خواسته باشه خودش میاد سمتت
  7. (سارا) آن مار لاریس، کُنج اتاقم بود. جیغ کشیدم، ارشیا آمد. لاریس تبدیل شد و با یک چهره‌‌ی شیطانی ارشیا را تیکه‌تیکه کرد! و بلعید. جیغ می‌کشیدم هر لحظه لاریس نزدیک‌تر می‌شد. وحشتناک بود.‌ خون ارشیا دور دهانش بود و سر بریده شده‌ی ارشیا در دستش، جیغ بلندی کشیدم و از یک‌جا سقوط کردم. آن تصویر از جلویم کنار رفت و تصویر زیرزمین جلویم آمد. زیرزمین پر از خون بود. سرهای بریده‌شده افتاده‌بود. نزدیک یک سر رفتم و با پا بهش ضربه زدم تا چهره آن سر را ببینم. سر برگشت اما... آن سر متعلق به مادرم بود! وای خدای من، لاریس درحال خوردن تن و بدن مادرم بود! یک دفعه همه‌جا تاریک شد صدای قه‌قهه‌ی بلندی در فضا پیچید. ترسیده عقب رفتم. نگاهم به جلویم بود، پشتم به کسی برخورد کرد تندی برگشتم تا ببینم با چه کسی برخورد کرده‌ام اما کاش برنمی‌گشتم! لاریس پشت سرم بود و می‌خندید با صدای بلند جیغی کشید و من به‌سمت در فرار کردم تا از آن‌جا خارج شوم. موهایم توسط لاریس گرفته‌شد. با سر افتادم. لاریس: تو من رو آوردی تو این خونه، حالا بمون و تماشا کن! اشک‌هایم بر روی گونه‌هایم می‌ریخت. شروع به التماس کردم. تا شاید دلش به رحم آید، اما بعید می‌دانم دلی داشته باشد. - لطفاً، لطفاً ولم کن بزار برم. م... من غلط کردم آوردمت من نمی‌دونستم تو... فکر کردم یک مار خوشگلی خوشم اومد آوردم تو رو خدا ولمون کن. موهایم در دستش بود و هر لحظه محکم‌تر می‌کشید. کف سرم از شدت درد می‌سوخت. حس می‌کردم ریشه‌ی موهایم ممکن است هر لحظه از سرم جدا شود و جلویم بیفتد.‌ - کجا؟ سارا من هنوز باهات کار دارم. زوده برای رفتن! حرفش که تمام شد، تن و بدنم به لرزه درآمد‌. اسمم را یک‌طور عجیب گفت. و این به شدت مرا ترساند! دگر چه خیالی داشت برایم؟ نه من نمی‌خواهم ثانیه‌ای در این مکان بمانم. کاش لاریس را نمی‌آوردم. حال دیگر افسوس خوردن چه فایده؟ صدای جیغ‌هایی بلند شد. صداها برایم خیلی آشنا بودند اما... صداها خراشیده‌بودند و انگار از عمق جهنم می‌آمدند، صدای نفرین می‌شنویدم، نفرین مادرم را، مادرم مرا نفرین می‌کرد؟ چرا؟ مگر چه کردم که اینگونه مرا نفرین می‌کند و ناسزا می‌گوید؟ صدایی در ذهنم فریاد زد و با بی‌رحمی تمام گفت: «تو مقصری حقته نفرین و ناسزا بشنوی! تو یک نفهمی که حرف ارشیا را قبول نکرد و آن مار لعنتی را آورد در خانه و در کنار خانواده‌ات»
  8. پارت4 تایم کارم تموم شد، نفسی کشیدم و اسنپ گرفتم تا برم خونه. حتماً الان هلیا منتظرمه. چند سالی میشه که توی این شهر زندگی می‌کنم. یه ترم توی خوابگاه موندم، بعدش با هلیا خونه دانشجویی گرفتیم. بماند که چه سختی‌هایی کشیدیم، اما خب از خوابگاه بهتر بود. خوابگاه هم بد نبود، رفاقت‌ها، شب‌نشینی‌ها... ولی خونه آزادی خودش رو داشت، مخصوصاً وقتی شاغل باشی و ساعت کارت دست خودت نباشه. اسنپ که رسید، یه سلام کوتاه دادم و سوار شدم. راننده یه آهنگ از شادمهر گذاشته بود... "تقدیر". آهنگ که پخش شد، یه لحظه رفتم تو فکر. واقعاً تقدیر آدما چقدر باهم فرق داره... گاهی آدمو می‌بره جاهایی که حتی یه لحظه هم فکرشو نمی‌کرده. هیچ‌کس از تقدیر خودش خبر نداره، اما من یه چیزو خوب می‌دونم... خدا همیشه یه چیزی رو برای ما کنار گذاشته، شاید نه حالا، نه این لحظه، ولی یه روز... یه جایی... بهترینش رو می‌ذاره جلو پامون.
  9. سلام عزیزم خوبی؟

    1. QAZAL

      QAZAL

      مرسی ممنونم

  10. پروانه خانوم نبود و عرشیا هم خواب بود. مه‌لقا از خستگی کف اتاق غش کرده بود و منم رفتم تا یه چیزی بیارم بخوریم. با سینی خوراکی داشتم سمت اتاق میرفتم که صدای زنگ تلفن سالن رو شنیدم. کمی اطرافم رو نگاه کردم، انگار امروز کسی نبود. سمت تلفن رفتم و جواب دادم، صدای فین فین و گریه میومد: - الو؟ زنی با صدای بغض آلود و لرزون جواب داد: - الو؟ پروانه خانوم خداروشکر جواب دادید. دستپاچه گفتم: - من پروانه خانوم نیستم، ایشون الان منزل نیستن. زن گریه‌اش بیشتر شد و هق هق کنان گفت: - دخترم، توروخدا تو با پروانه خانوم حرف بزن. راضی‌شون کن. آخه تو کما موندن این زن و مرد چه فایده‌ای داره. میدونی اگه راضی بشن اعضای بدنشون اهدا بشه چند نفر زنده میمونن؟ وقتی این همه سال از کما در نیومدن یعنی نمیان دیگه؛ پسرم داره از دستم میره. پسر منم جای پسر همین زن و مرد، نذارید جوونم از دستم بره. متعجب به ناله‌های زن گوش میدادم. داشت چی میگفت؟ کی تو کماست؟ لرز عجیبی به تنم نشسته بود، حالم اصلا خوب نبود. وسط صدای گریه‌های اون زن صدای در شنیدم. توانایی قطع کردن تلفن رو نداشتم. همونجا خشکم زده بود. یهو پروانه خانوم با لباس بیرون تو چهارچوب در ظاهر شد، تا من رو دید زد تو صورتش و دوید سمتم: - خاک بر سرم تو چرا اینطوری شدی دختر!
  11. پارت نود و هفتم لبخند ریزی زدم که مامان زیر گوشم آروم گفت: ـ آشتی کردین؟ سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم و مامان هم با لبخند نفس راحتی کشید. مهدی گفت: ـ خب دوستان اگه مایل باشین جمع کنیم بریم یه رستوران. شام مهمون من و سهند. ما اولش یکم تعارف کردیم اما اونقدر خسته بودیم و گرسنمون هم شده بود که قبول کردیم. خاله و غزاله از وقتی که ما اومده بودیم رفته بودن کنار ماشین و داشتن باهم حرف می‌زدن. از حالت دست و صورت غزاله متوجه شدم که عصبانیت و داره خاله رو متقاعد می‌کنه اما خاله کل صورت و نگاهش سمت سهند بود و با حالت غمگینی بهش زل زده بود. من و مهدی با کمک هم زیلو رو جمع کردیم و مامانم رفت تا منقل و زباله‌ها رو جمع کنه. همین حین سهند که رو تخته سنگی نشسته بود، صدام کرد، رفتم پیشش. رو به من گفت: ـ تیارا تو می‌دونی قضیه چیه؟ با تعجب نگاش کردم و گفتم: ـ چه قضیه‌ایی؟ به خاله اشاره کرد و گفت: ـ مادر غزاله چند وقتیه بد روم زومه. کار اشتباهی ازم سر زده؟ غزاله به تو چیزی نگفت؟ این‌قدر خاله حرکاتش ضایع بود که همه متوجه شده بودن، منم مثل سهند با تعجب گفتم: ـ والا راستش رو بخوای برای منم عجیبه!! دلیلش رو منم نمی‌دونم و غزاله هم چیزی بهم نگفت. کلا آدمیه که درون خودش زندگی می‌کنه و به آدما اون‌قدر توجهی نداره. یعنی اینجوری نبودا ولی خب از وقتی پسرش گمشده، حالش این مدلیه. سهند قیافش متعجب‌تر شد و پرسید: ـ مگه پسر داشت؟ سرم رو به نشونه تایید تکون دادم و گفتم: ـ آره، قضیه برمی‌گرده به سالها پیش. وقتی پسرش پنج سالش بود گم شد. دیگه هم نتونستن پیداش کنن. سهند با ناراحتی گفت: ـ اوو آره غزاله قبلا یچیزایی بهم گفته بود، هیچ سر نخ کوچیکی پیدا نکردن ازش؟ گفتم: ـ نه ولی خاله از وقتی که من یادم میاد امیدوار بود و همیشه می‌گفت که پسرش رو پیدا می‌کنه. سهند بعد گفتن این حرفم ناراحت شد و تو فکر فرو رفت.
  12. پارت نود و ششم سهند با غرور به مهدی نگاه کرد و طوری که سعی داشت خندش رو کنترل کنه گفت: ـ حسودی؟ بعد به غزاله اشاره کرد و گفت: ـ فرصت که مهیاست. تو هم قربون صدقه برو. کی جلوت رو گرفت برادر؟ با این حرفش یکم خندم گرفت و بجاش غزاله و مهدی هر دو سرخ و سفید شدن و هیچ کدوم حرفی نزدند. از احساس غزاله مطلع بودم و می‌دونستم که نسبت به مهدی حس خوبی داره و این اواخر از رفتار مهدی هم مطلع شدم که اونم نسبت به غزاله بی میل نیست ولی نمی‌دونم که چرا حرکتی نمی‌زنه! شاید یه دلیلش این بود که مهدی برخلاف سهند آدم درونگرا و خجالتی بود و ابراز کردن براش یکم سخت بود اما بهرحال باید پا پیش می‌ذاشت. غزاله برای اینکه بحث رو عوض کنه سریع یه سرفه‌‌ای کرد و گفت: ـ بچها ماشین رو دیدم، رسیدیم بالاخره. مامان و خاله با دیدن ما از جا پریدن و دویدن سمتمون، مامان با نگرانی اومد پیشم و بغلم کرد و گفت: ـ خوبی عزیزم؟ چیزیت که نشد؟ برگشتم به سهند نگاه کردم و گفتم: ـ من خوبم ولی سهند یکم زخمی شده. مامان رو به سهند با نگرانی گفت: ـ وای خدا بد نده پسرم، چی شد یهو؟ سهند دستش رو از شونه مهدی برداشت و روی زیلو نشست و گفت: ـ خوبم خداروشکر. بعد به من نگاه کرد و با چشمک گفت: ـ زخمی شدم ولی می‌ارزید.
  13. لبخندش از فکری که در سرش می‌گذشت عمق گرفت‌. - واسه‌ی این‌که می‌خوایم بریم مسافرت. پسرک متعجب و با ذوق پرسید: - مسافرت؟ کجا؟ رو به پرهام چرخید و همراه با تکان سرش گفت: - کجا دوست داری بریم؟ پسرک لحظه‌ای فکر کرد. - بریم همون جایی که اون دفعه با خاله رزی رفتیم، همون خونه که توش مرغ و خروس و یه حوض پر از ماهی داشت. یادش به خانه‌ی مادربزرگ رزی افتاد. آن روستای دور افتاده تنها جایی بود که تا به حال برای مسافرت رفته‌ بودند. - خیلی خوبه. پسرک پرسید: - عمو علی و عمو سامان هم میان؟ از لفظ عمویی که پسرک برای برادر ناتنی‌‌اش به کار برده ‌‌بود خنده‌اش گرفت. نسبت‌هایشان پیچیده‌تر از آن بود که بخواهد آن را برای پسرک توضیح دهد. - نه عزیزم، می‌خوایم خودمون دو تا بریم و حسابی خوش ‌بگذرونیم. پسرک لب برچید: - آخه چرا؟ با عمو سامان که بیشتر خوش می‌گذره‌. نفسس را عمیق بیرون داد و حرصش را با مشت کردن دستش فرو خورد. - نمیشه عزیزم، عمو سامان حالا خیلی کار داره. بعداً یه دفعه‌ی دیگه با عمو سامان می‌ریم؛ خوبه؟ پسرک «اوهومی» گفت. *** چمدان به دست پله‌ها را پایین آمد. امیرعلی و سامان همچنان داخل سالن نشسته ‌بودند. بی‌توجه به آن‌ها به سمت در رفت. از کنارشان که رد شد نگاه متعجبشان را حس کرد، اما اهمیتی نداد. دیگر نمی‌خواست به حرف‌هایشان گوش کند تا همین‌جا هم که به‌خاطر آن‌ها از خانه و زندگی‌اش بریده‌ بود کافی بود. - چی‌شده پری؟ کجا داری میری؟ بدون این‌که حتی برگردد و به سامانی که به دنبالش روانه شده ‌بود، نگاه کند سمت راهروی ورودی رفت. پای برادرش که به میان می‌آمد تمام دنیا هم جلودارش نبود. بازویش که کشیده شد از حرکت ایستاد و با شدت به سمت سامان و امیرعلی که پشت سرش ایستاده ‌بودند چرخید. - چی می‌خواین شما از جونِ من؟ چرا دست از سرم برنمی‌دارین؟ سامان متعجب چشم درشت کرد. انگار که انتظار این رفتار پرخاشگرانه را از او نداشت، اما او برای برادرش به تمام دنیا هم چنگ و دندان نشان می‌داد. - تو معلوم هست چته؟ چمدون بستی کجا میری؟ از گوشه‌ی چشم به پرهامی که ترسیده و متعجب خیره‌شان شده ‌بود نگاه کرد و لبخند اجباری زد. - پرهام‌ تو برو پیش طلعت‌جون تا من بیام، باشه؟ پرهام که سر تکان داد و رفت به سمت امیرعلی و سامان برگشت.
  14. تندتند پله‌ها را بالا رفت. صدای صحبت و بحث امیرعلی و سامان را می‌شنید، اما اهمیتی نمی‌داد. از چیزی که می‌ترسید به سرش آمده‌ بود و دیگر حتی اگر دنیا بر سر مردمش هم آوار می‌شد برایش اهمیتی نداشت. وارد اتاقشان شد و پشت در روی زانوهایش نشست. هنوز صدای بحثِ امیرعلی و سامان را می‌شنید. در خودش مچاله شد و دستانش را روی گوش‌هایش فشرد تا صدای آن دو را که داشتند به‌خاطر او با یکدیگر بحث می‌کردند را نشنود. امیرعلی حرف از حقوق قادر می‌زد و می‌گفت که او هم حق دارد پسرش را در کنار خودش داشته ‌باشد، اما امیرعلی که ندیده ‌بود آن روزهایی را که قادر با کمربند به جان مادرش افتاده ‌بود تا برود و بچه‌ی درون شکمش را سقط کند. امیرعلی ندیده ‌بود که قادر آن اوایل حتی حاضر به شناسنامه گرفتن برای پسرش نشده‌ بود و اگر همسایه‌ها پادرمیانی نکرده‌ بودند، پرهام همچنان بدون شناسنامه مانده ‌بود. امیرعلی ندیده ‌بود، اما او تک‌تک آن لحظات را زندگی کرده ‌بود. همیشه او بود که از پسرک با جان و دل مراقبت کرده‌ بود؛ با هر بار زمین ‌خوردنش درد کشیده ‌بود و با هر بار تب کردنش مرده و زنده شده ‌بود. قادر حتی همین حالا هم پرهام را نمی‌خواست؛ مطمئن بود که قادر تنها برای عذاب دادن او خواستار پرهام شده وگرنه پسرش هنوز هم برایش ارزشی نداشت. سر بالا گرفت؛ دیگر سروصدایی از طبقه‌ی پایین نمی‌شنید. نگاهش به پرهامی که خواب‌آلود و گیج روی تخت نشسته‌ بود و با مشت‌های کوچکش چشمانش را می‌مالید افتاد. آرام از جایش برخاست و به سمت پسرک رفت. - سلام آبجی. لبه‌ی تخت نشست و پسرک را تنگ در آغوشش گرفت. ممکن نبود اجازه بدهد کسی پرهام را از او جدا کند. ممکن نبود بگذارد دست قادر به پرهامش، به برادر کوچکش برسد. نمی‌گذاشت قادر زندگی پرهام را هم مثل زندگی خودش نابود کند. پسرک کمی سرش را از روی سینه‌ی او فاصله داد و پرسید: - حالت خوبه آبجی؟ لبخند اجباری زد و سر تکان داد. - خوبم عزیزدلم، خوبم. اگر در این خانه می‌ماندند، امیرعلی سامان را راضی می‌کرد که پرهام را تحویل قادر بدهند. پس باید می‌رفت، می‌رفت جایی که دست هیچ‌کس حتی سامان هم به او نمی‌رسید. با این فکر با عجله از روی تخت بلند شد و به سمت کمدشان هجوم برد. تندتند لباس‌ها و وسایلشان را داخل کوله و چمدان می‌چپاند. از رفتنش مطمئن بود، نمی‌گذاشت کسی پرهام را از او بگیرد؛ نمی‌گذاشت! - چی‌کار می‌کنی آبجی؟ سر به سمت پرهامی که متعجب نگاهش می‌کرد چرخاند و با لبخند گفت: - دارم وسایلمون رو جمع می‌کنم. پسرک اخم محوی کرد. - چرا؟
  15. - یعنی چی؟! من پرهام رو بزرگ کردم، من همیشه مراقبش بودم. حالا به همین راحتی قانون حضانتش رو میده به یه مرد دیوونه که حاضر بود زن و بچه‌اش رو هم واسه در آوردن پول موادش بفروشه؟! امیرعلی میان حرفش گفت: - اگه واقعاً مطمئنین که آقا قادر مشکل عصبی یا روانی داره می‌تونین برین دادگاه، اما این‌که میگین وقتی معتاد بوده این رفتارها رو داشته شاید به‌خاطر اعتیادش بوده. نفس عمیقی کشید تا بغض نشسته در گلویش اشک نشود و به چشمش نیاید. - اما اگه پرهام از من دور بشه، اگه بره پیش اون روحیه‌اش داغون میشه؛ اون بچه به من خیلی وابسته‌اس. امیرعلی با تأسف سر تکان داد. - متأسفم! برای این موضوع کاری نمیشه کرد؛ حرف بچه‌های زیر پونزده سال برای دادگاه سندیت نداره. خنده‌ی شوکه و ناباوری کرد. باورش نمی‌شد! انگار تمام عالم دست به دست هم داده‌ بود که پرهام از او جدا شود. - واقعاً که! اینه قانونتون؟ همه چیز رو نادیده می‌گیرین و بچه رو می‌دین به یه آدم مشکل‌دار و اسمش رو می‌ذارین قانون؟ شما دیگه کی هستین؟ صدای فریاد بلندش سامان را به سالن کشاند. - چی‌شده؟ پری‌جان چرا داد می‌زنی؟ با دستش به امیرعلی اشاره کرد و گفت: - از دوستتون بپرسین؛ از دوستتون بپرسین که می‌خواد پرهام رو از من بگیره! امیرعلی میان حرفش آمد و گفت: - این چه حرفیه می‌زنین پری‌ خانوم؟ من چرا باید پرهام رو از شما بگیرم؟! شما از من خواستین قانون رو بهتون بگم؛ این‌ها قانونه اساسیِ کشوره، حرف من که نیست. سامان دستش را بالا آورد تا امیرعلی حرفش را ادامه ندهد، خوب می‌دانست که پری حالا مثل مادری شده که برای حفظ کودکش هرکاری را انجام می‌دهد. دست روی شانه‌ی او که سرش را میان دستانش گرفته و می‌لرزید و زیرلب چیزهایی را با خودش تکرار می‌کرد گذاشت و آرام لب زد: - آروم باش پری‌جان، آروم باش؛ هنوز که چیزی نشده. پری سر بلند کرد و درحالی که اشک‌هایش روی صورتش روان شده‌ بود نالید: - مگه نمی‌بینین چی میگن؟! به همین راحتی بچه‌ای که بزرگش کردم رو ازم می‌گیرن؛ پرهام بدون من نمی‌تونه، من هم بدون اون نمی‌تونم. اون تنها دلخوشیِ زندگیِ منه! سامان با ناراحتی نگاهش کرد. - فقط اون بچه دلخوشیته؟ پس من چی؟ پس پدرت چی؟ دست روی دهانش فشرد تا هق نزند. این مرد حال او را می‌فهمید؟! معلوم بود که نمی‌فهمید! پرهام که فقط برادرش نبود، پرهام فرزندش بود، همدمش بود، دلخوشیِ زندگیِ‌اش بود. حالا باید دست روی دست می‌گذاشت تا تمام زندگی‌اش را به همین راحتی از دست بدهد؟!
  16. با پایش روی زمین ضرب گرفته‌ بود و از اضطراب به جانِ پوست‌های دور ناخنش افتاده ‌بود‌. - نمی‌خواین بگین چی‌شده که سامان اون موقعه‌ی صبح به من زنگ زد و گفت شما می‌خواین من رو ببینین؟ مشکلی براتون پیش اومده؟ سر بالا گرفت و به امیرعلی که آرام و خونسرد پیش رویش نشسته ‌بود و مثل تمام دفعاتی که او را دیده‌ بود، کت و شلوار به تن داشت نگاه کرد. سامان آن‌ها را تنها گذاشته ‌بود تا بتوانند راحت صحبت کنند، اما نمی‌توانست حرف بزند. از سؤال کردن و بیش از آن از گرفتن جوابی که مطابق میلش نباشد وحشت داشت و این باعث شده‌ بود که دهانش برای پرسیدن هیچ سؤالی باز نشود. - من، چیزه...من... . امیرعلی لبخند محوی به لبش نشاند و با صدایی آرام، اما محکم و مطمئن گفت: - نترسین، چند تا نفس عمیق بکشین. هرموقع که آروم شدین با هم حرف می‌زنیم، خب؟ دو دستش را روی صورتش کشید. به لطف آرامبخشی که سامان به خوردش داده‌ بود کمی آرام‌تر بود، اما هنوز هم ترس از نداشتنِ پرهام دست از سرش بر نداشته‌ بود. - ناپدریِ من تازه از کمپ اومده و حالا، حالا می‌خواد که پرهام رو ببره پیشِ خودش. امیرعلی دستان در هم قلاب شده‌اش را روی پاهایش گذاشت و درحالی که نگاه دقیق و موشکافانه‌اش به صورت رنگ‌ پریده‌ی او بود پرسید: - خب الان مشکل کجاست؟ چشم درشت کرد و با حالتی عصبی گفت: - مشکل اینجاست که من نمی‌خوام برادرم پیشِ یه مردِ معتاد زندگی کنه. امیرعلی خودش را روی مبل کمی جلو کشید و نگاهش را به چشمان او که از ترس و عصبانیت درشت شده و دو دو می‌زد دوخت. - مگه نگفتین ناپدری‌تون تازه از کمپ اومده؟ پس چرا میگین معتاده؟ با حرص سر تکان داد و گفت: - اون مرد بیشتر از بیست ساله که مواد می‌کشه، چطور می‌تونه توی چند ماه به همین راحتی ترک کنه؟ بعد هم الان مشکل من معتاد بودن یا نبودن اون نیست، قادر دیوونه‌اس؛ می‌دونین من چندبار در حد مرگ ازش کتک خوردم؟! حالا چطور از من انتظار دارین که برادرم رو به یه همچین آدمی بسپرم؟ نگاه امیرعلی حالتی از تأسف گرفت، اما مهم نبود. این تأسف و ترحم را در نگاه خیلی‌ها دیده ‌بود. - شما می‌خواین که من بهتون بگم راهی هست که بتونین حضانت برادرتون رو از پدرش پس بگیرین؛ درسته؟ آرام سر تکان داد. امیرعلی ادامه داد: - ببینین من نمی‌تونم بهتون امید الکی بدم؛ حضانت بچه تا هفت سالگی دست مادره، اما اگه مادر نباشه حضانت به پدر می‌رسه مگر این‌که پدر خودش نخواد یا مشکل حادی داشته ‌باشه که حضانت بچه ازش سلب بشه، ولی این‌که ناپدریِ شما قبلاً اعتیاد داشته و حالا ترک کرده دلیل بر این نمیشه که حضانت بچه ازش گرفته ‌بشه.
  17. فقط یه چیزی برای من سوال بود، این مدت از فیزیوتراپی که برای کار عرشیا میومد خونه متوجه شده بودم این پسر از بچگی این اتفاق براش نیفتاده و طی یه حادثه‌ایی فلج شده. همش دلم می‌خواست ازش بپرسم اما متوجه بودم که این قضیه شاید ناراحتیش کنه، از یه طرفم می‌خواستم از پروانه خانوم بپرسم ، می‌ترسیدم با خودش بگه چقدر دختره فضوله. خلاصه اینکه این مدت تو خلسه بودم و از همه عجیب تر اینکه عرشیا هیچوقت پروانه خانوم رو مامان صدا نمی‌زد و هیچ عکسی از پدر عرشیا یا شوهر پروانه خانوم تو خونه نبود. دلم میخواست راز و رمز های این خونه رو کشف کنم. یه روز پنج شنبه طبق معمول بعد از دانشگاه منو مه‌لقا اومدیم خونه ما..
  18. دو هفته بعد همه چیز خیلی عالی پیش می‌رفت. هم من به عرشیا عادت کرده بودم و هم اون به من. بدجور وابسته‌اش شده بودم و با اینکه از الناز خوشم نمیومد ولی تو دلم خداروشکر می‌کردم که این کار رو برام پیدا کرده بود. البته بنظر من که فکر می‌کرد شاید من بدم بیاد و یا حوصلم سر بره از اینکه بخوام از به پسر فلج نگهداری کنم و شاید خواست منو از نظر خودش خورد کنه اینکار رو پیدا کرد اما من باعث افتخارم بود از اینکه کنار عرشیا بودم و بز جالب تر اینکه هر روز بیشتر از روز قبل تو دلم جا باز می‌کرد. تو این مدت آرون اصلا بیخیالم نشد و مدام دم در خونه بود و چندبار با عمو اومده بود و عمو ازم خواست تا برگردم و من قبول نکردم. نذاشتم اصلا پروانه خانوم وارد ماجرا بشه و عرشیا چیزی بفهمه اما عمو ازم خواست تا وقتی که عرشیا حالش خوب شد و دیگه احتیاجی به من نداشت من برگردم اونجا. ولی من فقط سکوت کردم و هیچ چیزی نگفتم چون قصدم این بود با پولی که میگیرم یه خونه کوچیک برای خودم بگیرم و تنها زندگی کنم. از برگشتن به اون خونه جهنمی برام بهتر بود گرچه پروانه خانوم بهم گفت تا زمانی که بخوام میتونم اینجا بمونم وای خب درست نبود. مزیت دیگه خونشون این بود که مه‌لقا مدام میومد و بهم سر می‌زد حتی با عرشیا هم کلی رفیق شده بود و روزامون تقریبا کنار هم می‌گذشت.
  19. جالب اینجا بود این پسری که بقول پروانه خانوم خیلی لجباز بود ولی به حرف من گوش می‌داد اما بعد از اینکه اسمم رو پرسید خیلی رفت تو فکر. نمی‌دونم شایدم از نظر من اینطور بود. همینجور که آروم تابم می‌داد گفتم: ـ محکم تر تابم بده. دیدم جوابی نداد. برگشتم نگاش کردم که دیدم تو فکره، دوباره با صدای بلند گفتم: ـ عرشیا با توام. یهو به خودش اومد و گفت: ـ چی‌شده؟ خندیدم و گفتم: ـ حواست کجاست؟ میگم محکم تر تابم بده. خندید و گفت: ـ باشه، خودت خواستی! یهو طوری محکم هلم داد که جیغم رفت تا هوا ولی خیلی بهم خوش گذشت. روحیه ام تازه شد، تازه داشتم می‌فهمیدم که زندگی چیه.
  20. ماسو

    بیایین بیوگرافی بدین لطفا

    خوشبختم
  21. دیروز
  22. گل را می توان زیر پا له كرد، ولی بوی عطر آنرا نمی توان در فضا كُشت.

     فرانسوا ولتر

    #غزه

  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...