رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. پارت 11 محمد از پیاده روی متنفر بود. تنها ورزشی که روزانه انجام می داد صخره نوردی یا ورزش های بدنسازی، اینتروال شدیده!!... دستش گذاشت روی شونم تا به سمتی هدایتم کنه که طی حرکتی ارنجم محکم کوبیدم به دستش و بعد با فنی سریع دستش پیچوندم و پشت سرش قفل کردم. با چشم های قرمز بهم خیره شد و فریاد بلندی کشید. ترسیده دستم شل شد که با پلک بهم زدنی ناپدید شد؛ اما پشت گردنم رد داغ انگشتاش احساس می کردم مثل علامت... حیرون بودم از این اتفاق! خدایا من با چه موجوداتی درگیرم؟ در همین حین دستی روی شونم نشست که محکم گرفتمش و با حرکتی سریع شخص رو زمین زدم. پام گذاشتم روی گلوش، محمد بود. - چکار می کنی مرد حسابی؟! خسته از انرژی که صرف کرده بودم پهلوم گرفتم. درد شدیدی در بدنم پیچید. پلاستیکی که بخاطر زدن محمد ولو شده بود از زمین برداشتم. یه دست لباس توش بود. به سمت نماز خانه رفتم و لباس هارو عوض کردم. جوابی به سوال های محمد ندادم. اصلا دلم نمی خواست لب باز کنم و حرفی بزنم، با چیزی که اتفاق افتاد سکوت بهترین سنگر من بود. زخم هام کاملا خوب نشده بودند. بخاطر فعالیت بدنی شدیدی که داشتم سر باز کرده بودند. کلاه کپی که توی پلاستیک بود سرم کردم و پلاستیک و لباسای بیمارستان انداختم داخل سطل زباله. باید سریع تر از اینجا خارج می شدم تا الان هرچیزی که دنباله منه فهمیده که قراره از چنگش فرار کنم ؛ احتمالا بابا و پرستار هام متوجه نبود من شدند! محمد پشت به من داخل محوطه ایستاده بود. دیگه حتی به چشم هامم اعتماد نداشتم چه برسه به دوست هام، پس چاره ای جز قال گذاشتن محمد نداشتم. سریع و بی سروصدا از بیمارستان بیرون اومدم؛ از کنار نگهبانی گذشتم و بالاخره از اون خانه وحشد فرار کردم. نفس راحتی کشیدم. تو قفسه سینم احساس سبکی داشتم.اما می دانستم دیر یا زود پیدام می کنند پس باید با دست پر منتظر ان روز باشم. چیزی جز این گردنبندی که از خوابم غنیمت اورده بودم و تکه کاغذ پاره و خونی همراهم نداشتم. دست بلند کردم و تاکسی گرفتم. ادرس اپارتمانم دادم. چشم هام بستم من واقعا بعد از این ماجرای لعنتی یک ماه تمام به استراحت احتیاج دارم. نفس عمیق کشیدم. روی نفس کشیدنم تمرکز کردم. این تنها راهی بود که ذهنم برای چند لحظه هم که شده بازیابی و خاموش کنم. صداهای نامفهوم و زمزمه هایی فراتر از افکار معمول من در ذهنم درحال چرخش بودند. چشم باز کردم و به اینه ماشین خیره شدم. تصویر مردی با پوست سفید و رنگ پریده، باهمون چشم های خاکستری تیره از داخل اینه بهم خیره شده بود و لبخند میزد. ترسیده توی صندلی مچاله شدم. کمتر از پلک بهم زدنی تصویر محو شد. خدای من چه بلایی داره سرم میاد؟ نکنه.... نکنه من دیوونه شدم؟! هوا کاملا روشن شده بود. بالاخره رسیدیم به اپارتمانم. جلوی در اپارتمان ایستادم. - اقا یه لحظه صبر کنید من کیف پولم داخل جا گذاشتم الان میام حساب می کنم. راننده تاکسی سری تکون داد. پیاده شدم و در رو بستم. پشت در خونم ایستادم؛ همیشه کلید یدک ام رو داخل شکاف دیوار مخفی می کردم. برش داشتم و در رو باز کردم. وارد خونه شدم؛ به سمت گاوصندوق رفتم و چندتا اسکناس ازش برداشتم. برگشتم پایین و حساب کردم. نفس نفس زنان داخل اتاقم شدم. خیلی درد داشتم. قرص مسکنی با اب خوردم. روی تختم نشستم و لپ تابم برداشتم. داخل گوگل سرچ کردم. بیمارستان وست مینسر...
  3. امروز
  4. پارت 10 چشم باز کردم؛ باز هم بوی الکل و صدای مانیتور ها، توی بیمارستان بودم. دستم گذاشتم روی سرم. سردرد بدی داشتم. کابوس هام خیلی بدتر شده بود. گیج و منگ به اطرافم نگاهی انداختم. ساعت دیواری رو به رو تیک تاک کنان شش صبح رو نشان می داد. دست مشت شده ام رو باز کردم؛ گردنبند خورشید هنوز داخل دستم بود. کلافه روی تخت نشستم. بابا روی تخت مهمان خوابش برده بود. سِرم رو بی صدا از دستم کشیدم. حالا می دانستم چه اتفاق هایی افتاده. گردنبند رو گردنم کردم و به ارومی از تخت بلند شدم. باید از این بیمارستان کوفتی خلاص بشم تا موجوداتی که باعث مرگ ادم های بی گناه شدند رو گیر بندازم. به سمت چوب لباسی رفتم و گرم کنم پوشیدم. حواسم به دوربین های اتاق و راهرو بود. خیلی ریلکس وارد حیاط بیمارستان شدم. نگهبان ها جلوی در ایستاده بودند، سرمای حیاط باعث لرزش محسوسی در تن خسته و کوفته ام شد. روی یکی از نیمکت ها نشستم. باید چکار می کردم... چطور برم بیرون؟.. کجا برم؟... اگه من دچار جنون یا استرس بعد از حادثه شده باشم؟... نه... نه بهمن این گردنبند، اون یادداشت! خدایا من چکار کنم؟ سرگیجه و سردرد شدیدی داشتم. شاید لازم بود از کسی کمک بگیرم. مردی با فاصله چند قدم از من درحال صحبت کردن با خانمش بود. به سمتش رفتم. - سلام اقا صبحتون بخیر! - سلام جوون. کمی دست دست کردم و بعد گفتم: راستش تلفنم گم کردم! بی زحمت می تونم با تلفنتون یه تماس بگیرم؟ مرد نگاه موشکافانه ای به من انداخت و با کمی مکث و اکراه گوشی رو به سمتم گرفت. به محمد زنگ زدم. دوست عزیز گرمابه و گلستانم؛ پزشک قانونی بخش جنایی! بعد از چندین و چندتا بوق بالاخره صدای خوابالود محمد توی گوشی پیچید: بله بفرمایید؟ - سلام ممد چطوری؟ کمی مکث کرد: بــــهـــــمـــن؟ خودتی؟!! متعجب و گیج بود: الو بهمن!!؟ - بله بله خودمم، میگم محمد به کمکت احتیاج دارم یه دست لباس می تونی الان برام بیاری بیمارستان؟ ( با صدای اروم تری ادامه دادم).. فقط... به کسی چیزی نگو و سریع بیا. تماس قطع کردم و گوشی به مرد برگردوندم. ازش تشکر کردم. سردردم هر لحظه بدتر می شد انگار همه چیز بوی فلز و تخم مرغ گندیده می داد مخصوصا خودم! نزدیک نگهبانی روی یکی از نیمکت ها نشستم. سرم بین دست هام گرفتم. باید با کمک محمد می فهمیدم همتی چطور کشته شده. راجب خواب هام تحقیق می کردم و اون بیمارستان لعنتی پیدا می کردم. بعد از لمس گردنبند و تصویر هایی که داخل خوابم اتفاق افتاد دیگه پازل بهم ریخته ذهنم نقش گرفته بود. نفس هام بهم ریخته بود. دست گرمی روی شونم نشست. سرم بالا اوردم محمد بود، چه زود رسیده بود. لبخندی بهم زد. - باهام بیا! صداش عجیب بود انگار صدای خودش نبود. چطور بگم از اعماق می امد جایی پایین تر از ته چاه. شونم فشار داد. - بلند شو داداش! بلند شدم: سلام چه زود رسیدی! - اره همین اطراف بودم. سری تکون دادم. گردنبندم گرم شده بود سینم رو می سوزوند. احساس می کردم این محمد، خود محمد نیست! سوال بی ربطی پرسیدم: اهااا لابد از پیاده روی میای؟ یادم اومد همیشه صبح ها انجامش میدی! خندید: اره خداشکر عقلت سر جاشه! درست حدس زدم محمد نبود!
  5. پارت هفتاد و نهم رزا زانوهایش را در آغوش می‌کشد و شانه بالا می‌اندازد و همراه با نفس عمیقی پاسخ می‌دهد: - نمی‌دونم. دوروتی شروع به غر زدن می‌کند که: - یعنی چی؟ خب الان ما باید انتظار چی رو داشته باشیم؟ ... اما رزا دیگر به غرغرهای او توجهی نمی‌کند. تنها به این فکر می‌کند که آن مرد خوناشام با شخصیت خواهد آمد. خودش گفته بود، گفت بعد از بازگشت از مقبره اگر همان گمشده‌اش باشد برایش توضیح می‌دهد. حال خواهد آمد و توضیح خواهد داد که او همان گمشده‌اش هست یا نه؟ آزاد خواهند شد؟ اگر همان باشد چه سرنوشتی در انتظارش است؟ بلاتکلیفی سخت بود اما ساعت انتظارشان کند پیش می‌رفت. شب صبح می‌شد و صبح به تاریکی می‌رسید. دیگر ساعت خوابشان کاملا تغییر کرده بود. آنها نیز مانند خوناشام‌ها شب‌ها را بیدار بودند و روزها را در خواب می‌گذراندند. به تاریکی عادت کرده بودند اما دلتنگ آفتاب بودند. به ماه می‌گفتند سلامشان را به خورشید برساند. اما در بیرون از آن اتاق ساعت و رزها به سرعت می‌گذشتند. مخصوصا برای ساکنین مقر فرماندهی نظامی! گونتر به کمک والریوس به دنبال سنگ نشان شب را تا صبح بیدار و در تکاپو بود و روزها را نیز چشم بر هم نمی‌گذاشت. خنجر رسوایی روی شاهرگش بود و هر لحظه بیش از پیش فشار می‌آورد. در نهایت مقصد آبراهوس دروازه بود اما زمانش مشخص نبود. مارکوس نیز به همراه توماس مشغول کارهای مراسم بود و نمی‌فهمید کی ماه وداع می‌کند و خورشید سلام. روزهای زیبایی را می‌گذراند. ناگهان پرتاب شده بود به میان خواب و خیال‌های دوران نوجوانی‌اش، همان روزهایی که با گونتر می‌نشستند و ساعت‌ها برای آینده‌ی خود نقشه می‌کشیدند.
  6. پارت هفتاد و هشتم رزا به چشمان بی‌قرار دوروتی نگاهی می‌کند و سر تکان می‌دهد: - آره، گفت باهاش برم مقبره؛ اگر اونی که دنبالشه نباشم می‌ذاره بریم. - کدومشون گفت؟ - همون که انگار رئیسه، اون شب هم گرگه رو اون زد. یادته؟ دوروتی به تایید حرفش تند تند سر تکان می‌دهد و می‌دهد و می‌گوید: - آره آره، یادمه. کِی گفت؟ - همون موقع که اون یکی خوناشامه اومد گفت باید باهاشون برم. یادت نیست؟ تو هم بودی! دوروتی سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد: - نه، من چیزی یادم نمیاد. رزا ابرو بالا می‌اندازد و متعجب نگاهش می‌کند. به یاد می‌آورد دوروتی آن شب حال و حالای عجیب پیدا کرده بود و مانند مسخ شده‌ها به خوناشام‌ها نگاه می‌کرد. - چطور به حرف یه خوناشام درنده که هر لحظه می‌تونه ما رو یه لقمه کنه اعتماد کردی؟ - خب، راستش نمی‌دونم. فقط احساس کردم راست میگه! دوروتی پوزخندی تحویلش می‌دهد و می‌گوید: - اگه من این رو گفته بودم حتما سرزنشم می‌کردی. دوروتی راست می‌گفت. رزا حرفش را قبول داشت اما هنوز هم در دل احساس می‌کرد مارکوس به او حقیقت را گفته است. - خب شاید همونی بودم که دنبالش می‌گرده! دوروتی چند لحظه ای گیج بع رزا نگاه می‌کند و سپس می‌پرسد: - خب، در این صورت چی میشه؟
  7. پارت هفتاد و هفتم ناگهان تصویری از تنی نیمه جان و خونی در ذهنش تداعی می‌شود. وحشت چشمانش را می‌گشاید. هول‌زده دفتر را دورتر می‌گیرد و با فاصله نگاهش می‌کند و می‌گوید: - این بوی خونِ! دوروتی با چشمانی گرد شده به رزا می‌نگرد: - بوی خون؟ خون مگه بو داره؟! آری داشت. خون هم بو داشت. رزا هم نمی‌دانست. این را از سنین نوجوانی فهمیده بود! وقتی نوجوان بود یک روز این عطر را از لباس دوستش احساس کرد. بعد متوجه شد که دوستش روز قبل زمین خورده دستش از برخورد به زمین زخم شده بود. خون زخمش بند نیامده بود و روی آن را با پارچه‌ای بسته بود. آن بو را از پارچه‌ی دست آن دختر احساس کرده بود. آن موقع هم به نظرش عطر خوبی بود اما درست متوجه منشأ آن نشده بود. گمان می‌کرد دوستش به پارچه عطر خاصی زده. وقتی این مسئله را با مادرش در میان گذاشت فهمید که بوی عطر پارچه نبود است بلکه بوی خون بوده! بوی خون تازه! پس از آن هم بارها و بارها با آن مواجه شده بود. هر بار که بوی خون را استشمام می‌کرد با خود می‌گفت عجب بوی دلپذیری است! هر بار هم از حرف خود تعجب می‌کرد. ناخودآگاه احساسش را بر زبان می‌آورد و ناگهان به خودش می‌آمد. صدای خنده‌ی دوروتی رزا را از فکر بیرون‌ می‌کشد. دوروتی با خنده می‌گوید: - دو روز پیش خوناشام‌ها بودیم‌ها. رزا که تازه حال و حوصله‌اش باز گشته بود دفتر را می‌بندد و روی میز می‌گذارد. با ذهنی مشغول سمت همان مکان خود می‌رود و دوباره گوشه‌ی اتاق می‌نشیند. در دل آهی می‌کشد و با خود می‌گوید: - اون مرد خوناشام قول داده بود بعد از رفتن به مقبره آزادمون می‌کنه. دوروتی که زمزمه‌ی زیر لبی رزا را شنیده بود سریع پر را میان دفتر می‌گذارد. دفتر را به کشو بازمی‌گرداند و سراغ رزا می‌رود. کنارش می‌نشیند و می‌گوید: - اون گفت آزادمون می‌کنه؟
  8. پارت هفتاد و ششم خاک روی دفتر بلند می‌شود و او را به سرفه می‌اندازد. رزا با صدای سرفه‌های دوروتی کتاب در دستش را می‌بندد و کنار او می‌رود: - این چیه؟ دوروتی شانه‌ای بالا می‌اندازد و می‌گوید: - نمی‌دونم، تو این کشوعه بود. بند دور دفتر را باز می‌کند. دفتر را می‌گشاید، همان صفحه‌ای که پر را در میان دارد باز می‌شود. صفحه تا نیمه نوشته شده بود. معلوم بود در میان نوشتن رها شده. دوروتی پر را برمی‌دارد و از نزدیک نگاه می‌کند. متن با جوهر قرمز نگارش شده بود و انتهای پر نیز قرمز بود. پس با آن پر سفید نوشته بود. کمی هم قطرات جوهر بر دفتر پاشیده بود. حتی کلمه‌ی آخر نصفه مانده و انگار دستش خط خورده بود! دفترچه‌ی مرموزی بود. رزا دفتر را از دست دوروتی می‌گیرد. می‌خواست با خواندن متن از احوالات نویسنده‌ی آن سر در بیاورد اما به محض آن که دفتر را گرفت، قبل از آن که بخواند بوی عجیبی یه مشامش رسید. نفس عمیقی کشید اما متوجه نشد منشا بو چیست. مطمئن بود قبلا هم جایی آن را استشمام کرده است. بسیار آشنا بود اما هر چه فکر می‌کرد چیزی به یاد نمی‌آورد. در نهایت رو به دوروتی می‌کند و می‌پرسد: - این بوی چیه؟ دوروتی نیز چندباری هوا را بو می‌کشد و می‌گوید: - کدوم بو؟ من که چیزی احساس نمی‌کنم. رزا متعجب به دوروتی نگاه می‌کند، مگر می‌شد همچین بوی قوی و لذیذی را احساس نکرد؟ - دقت کن دوروتی، خیلی قویه. به دنبال منشأ آن عطر اطراف را بو می‌کشد. نگاهش به دفتر در دستش می‌افتد. مشکوک آن را بو می‌کند. آن بو متعلق به همان دفتر بود. در واقع عطر جوهرش بود. دفتر را سمت دوروتی می‌گیرد و می‌گوید: - بوی اینه. دوروتی صورتش را جلو می‌برد و بو می‌کشد اما چیزی احساس نمی‌کند. متعجب دست بر پیشانی رزا می‌گذارد و می‌گوید: - خوبی رزا؟ بو کجا بود؟! - دوروتی تو چطور عطری به این خوبی رو احساس نمی‌کنی؟ سپس دوباره برگه‌های کاغذ را بو می‌کشد و با لذت چشمانش را می‌بندد. - این بو، این...
  9. پارت هفتاد و پنجم صبر می‌کند تا گرد و غبار بلند شده بخوابد و سپس به سراغ آن قفسه می‌رود و کتاب را بیرون می‌کشد. بر جلد چرمش دست می‌کشد و نامش را می‌خواند. همان کتابی بود که قبلا در کتابخانه‌ی مادرش دیده بود! کتاب را می‌گشاید و نگاهی به داخلش می‌اندازد. - چیکار میکنی؟ نیم نگاهی به دوروتی که هنوز سرفه می‌کرد می‌کند، کتاب را بالا می‌گیرد و جلدش را نشانش می‌دهد: - ببین، آشنا نیست؟ - نه چرا باید آشنا باشه؟ - دوروتی این کتاب رو اون دفعه تو کتابخونه مامانم پیدا کردم یادت نیست؟ دوروتی دوباره نگاهی به جلد و نام کتاب می‌کند و سر بالا می‌اندازد: - نه، من چیزی یادم نمیاد. رزا بی‌توجه به او کتاب را ورق می‌زند. این کتاب هم به همان زبان نوشته شده بود. زبانی که از مادرش آموخته بود. اما این کتاب اینجا چه می‌کرد؟ این کتاب را قبلا خوانده بود‌. محتوایش سراسر تمدن و فرهنگ بود. چه کسی در این اتاق بوده که چنین کتابی را می‌خوانده؟ دوروتی که سر از کلمات عجیب و غریب آن در نمی‌آورد سراغ میز می‌رود. کشوهای میز را باز می‌کند. تنها چند برگه و قلم‌ در یک کشو بود. کشوی دیگر را باز می‌کند. آنجا هم یک دفترچه‌ی قدیمی می‌یابد که یک پر سفید از میانش بیرون زده. دفترچه را برمی‌دارد و آن را بالا می‌گیرد. نفس عمیقی می‌کشد و خاک روی دفتر را فوت می‌کند. این کتاب هم به همان زبان نوشته شده بود. زبانی که از مادرش آموخته بود. اما این کتاب اینجا چه می‌کرد؟ این کتاب را قبلا خوانده بود‌. محتوایش سراسر تمدن و فرهنگ بود. چه کسی در این اتاق بوده که چنین کتابی را می‌خوانده؟ دوروتی که سر از کلمات عجیب و غریب آن در نمی‌آورد سراغ میز می‌رود. کشوهای میز را باز می‌کند. تنها چند برگه و قلم‌ در یک کشو بود. کشوی دیگر را باز می‌کند. آنجا هم یک دفترچه‌ی قدیمی می‌یابد که یک پر سفید از میانش بیرون زده. دفترچه را برمی‌دارد و آن را بالا می‌گیرد. نفس عمیقی می‌کشد و خاک روی دفتر را فوت می‌کند.
  10. پارت هفتاد و چهارم بی‌خیال تخت و پرده می‌شود و سراغ کتابخانه‌ می‌رود. تماما گرد و خاک و تار عنکبوت بود. دوست داشت ببیند این شکارچیان خونخوار چه کتاب‌هایی دارند. این کتابخانه بیشتر به یک فرد متمدن می‌خورد. تمام قفسه‌ها تارعنکبوت بسته بود و او تیز به هیچ عنوان حاضر نبود به آن تارها دست بزند. سر می‌چرخاند و رزا را صدا می‌زند و می‌گوید: - اینجا پر تار عنکبوته، میشه یه لحظه بیای. رزا خنثی به او نگاه می‌کند و پاسخ می‌دهد: - بیام چی کار کنم؟ فکر می‌کنی من به تار عنکبوت دست می‌زنم. دوروتی صدایش را لوس می‌‌کند و ژست مظلومانه می‌گیرد، نزد رزا می‌رود و دست‌هایش را می‌گیرد و به زور او را از جا بلند می‌کند: - رزا خواهش می‌کنم. رزا کلافه به دوروتی نگاه می‌کند. با اکراه سمت کتابخانه می‌رود. اوضاع کتابخانه واقعا بد بود. او هرگز حاضر نبود به آن گرد و خاک دست بزند. می‌خواهد بازگردد که گمان می‌کند کتابی آشنا در آنجا دیده است. به دنبال آن کتاب چشم می‌گرداند اما در آن وضعیت نمی‌تواند پیدایش کند. با دقت تک تک قفسه ها را از نظر می‌گذراند. دوروتی متعجب از نگاه موشکافانه‌ی رزا مدام سوال می‌پرسد: - چی شد؟ دنبال چی می‌گردی؟ رزا؟ رزا که نیاز به تمرکز داشت انگشتش را مقابل بینی‌اش می‌گیرد و با گفتن "هیس" دوروتی را به آرامش دعوت می‌کند. آنقدر می‌گردد تا بالاخره پیدایش می‌کند اما درست مقابلش را عنکبوت تار تنیده بود! به دنبال تکه چوبی یا پارچه‌ای برای کنار زدن تار اطرافش را می‌کاود اما چیزی پیدا نمی‌کند. در نهایت نگاهش به سوی پرده‌ی تخت کشیده می‌شود. به سمت تخت می‌رود و بند دور پرده‌اش را باز می‌کند و می‌آورد. بندش بلند و پهن بود و می‌توانست مشکل را حل کند. بند را تا می‌زند و از یک سمت در دست می‌گیرد و به کتابخانه می‌کوبد. گرد و خاک بلند می‌شود و هر دو به سرفه می‌افتند. با دست جلوی بینی و دهانش را می‌گیرد و عقب می‌ایستد. از همان دور به کارش ادامه مب‌دهد تا تار را از بین ببرد. سپس پارچه را بالا می‌گیرد و نگاه می‌کند. وقتی تکه‌های تار را بر روی آن می‌بیند احساس می‌کند تمام بدنش مور مور می‌شود و پارچه را به گوشه‌ای پرت می‌کند.
  11. پارت هفتاد و سوم تصمیمش را گرفته بود. همین کار را می‌کرد! در کاخ همه به تکاپو افتاده بودند. هرکسی یک جور در حال آماده شدن برای مراسم بود. تنها نقطه‌ی آرام کاخ اتاقی در انتهای راهرویی تاریک بود. رزا و دوروتی انتظار سرنوشت و عاقبت خود را می‌کشیدند. دوروتی دیگر از گوشه‌ای نشستن خسته شده بود. از جا برخواسته و دور اتاق می‌چرخید. آن اوایل در آن تاریکی هیچ نمی‌دیدند اما اکنون دیگر چشم‌هایشان عادت کرده بود. تنها یک تخت دو نفره‌ی پرده‌دار و یک کتابخانه و میز مطالعه و صندلی در اتاق بود. به زندان نمی‌ماند اما برای اتاق بودن هم زیادی دلگیر بود. تمامی وسایل کهنه و قدیمی و خاکی بود. انگار به سرزمین مردگان پای گذاشته بودند. حاضر بود قسم بخورد سالهاست این اتاق به فراموشی سپرده شده است. دوروتی به سمت تخت رفت و خود را روی آن انداخت. تخت بالا و پایین شد و صدای چوب‌هایش برخاست. دوروتی رو به رزا کرد و گفت: - قدیمیه ولی هنوز نرمه. رزا تنها بی‌حرف مثل مادری که می‌خواهد کودک کنجکاوش را سرزنش کند نگاه می‌کرد. امیدوار بود دوروتی معنای نگاهش را بفهمد و سر جایش بازگردد. دوروتی هم فهمیده بود منظور رزا چیست اما آنقدر یک گوشه نشسته بود پاهایش خشک شده بود. حوصله‌اش هم سر رفته بود. از روی تخت بلند می‌شود. در حین رد شدن از کنار تخت به پرده‌های حریر سرخش دست می‌کشد: - چقدر از این تخت‌ها دوست داشتم. به سمت رزا می‌چرخد و با خنده ادامه می‌دهد: - همیشه تو رویاهام همسر یه شاهزاده می‌شدم و با هم تو قصر زندگی می‌کردیم. اتاقمون هم از این تخت‌ها داشت. خنده کم کم از صورتش محو می‌شود و چهره‌اش رنگ غم می‌گیرد. شاهزاده پیشکش، اکنون فقط می‌خواست به زندگی سابق خود بازگردد.
  12. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  13. پارت هفتاد و ششم ( ویچر‌ ) بالاخره کاری که باید انجام شد و می‌تونم یه نفس راحت بکشم...گریس از پنجره اتاقم اومد داخل و صدام زد تا برم پشت پنجره وایستم...دود دم در و فرا گرفته بود و نور قرمز پخش شده بود...خیلی خوشحال بودم....بالاخره تونستم اون گردنبند جادویی رو از دور گردنش دربیارم! حالا دیگه نسبت به طلسم ما ضعیف میشه و میتونیم خیلی راحت طلسمش کنیم...بعد از چند دقیقه چهره اون دختری که تحت عنوان دختر سرزمین ابرا پیشش فرستاده بودم تغییر کرد و جای اون والت سوار بر جاروی دستیش شد و اومد بالا. با شادی گردنبند آرنولد و داد دستم و گفتم: ـ آفرین، کارو تمیز انجام دادی! والت ذوق زده از تعریفی که ازش کردم گفت: ـ اگه جلوی در مخفیگاهشون زمین نمی‌خورد و یکی از سربازامون نمی‌دید، عمرا نمی‌تونستم پیداش کنم! پرسیدم: ـ الان کجاست؟ والت گفت: ـ نگهبانا دارن میارنش بالا! با حرص گفتم: ـ جوری زندانیش کنم، که حتی اسم فرار هم از ذهنش بره بیرون...
  14. پارت هفتاد و چهارم بنابراین واسه اولین بار روی دلم درپوش گذاشتم و بدون اینکه به جسیکا بگم، با آناستازیا راه افتادیم سمت قلعه ویچر‌. هوا بی‌نهایت سرد شده بود و بارون تندی هم میزد! آناستازیا مدام‌ زیر گوشم می‌گفت: ـ آرنولد، با شما راه رفتن زیر بارون خیلی سخته! بیا و به حرفم گوش بده و این‌بارم از طریق طرح بال جادویی روی دستم بریم سمت قلعه. وگرنه تا خوده صبح هم راه بریم نمی‌رسیم...توروخدا سر و وضعمون و نگاه! وایستادم و با کلافگی گفتم: ـ وای که چقدر غُر میزنی آناستازیا!! خیلی خب! سریعتر انجامش بده، نباید وقتمون رو تلف کنیم. آناستازیا با سر حرفم و تایید کرد و آستین لباسشو زد بالا و دستم و گذاشتم روی طرح بال پرندش و بعد چند ثانیه، جلوی در قلعه ویچر‌ ظاهر شدیم...نگهبانا طبق معمول دم در وایستادن بودن. پشت مجسمه های سنگیش وایستادیم و شروع کردیم به دید زدن قلعه... جغد ویچر‌ در حال پرسه زدن در دور‌تا دور قلعه بود...به آناستازیا نگاهی کردم و گفتم: ـ الان وقتشه! آناستازیا با تیزی که تن پاش بسته بود، اون تیکه از موهاش و زد و دستشو سمتم دراز کرد تا گردنبندمو بهش بدم. اولش یکم مردد بودم ته دلم میلرزید، بخاطر اینکه هیچ وقت این گردنبند و از دور گردنم درنیوردم.
  15. پارت سوم بعد طی کردن مسافتی جلوی مزون مهراوه ماشینم رو پارک کردم و پیاده شدم.زنگ رو فشار دادم بعد چند ثانیه نازی( منشی مهراوه) گفت: بیا تو صدف جان و درو زد. از پله های ساختمون بالا رفتم و وارد سالن بزرگ مزون شدم و نازی در حالی که تو اشپزخونه بود گفت:سلام صدف خانوم بی معرفت . _سلام عزیزم به خدا بی معرفت نیستم سرم شلوغه یکم . نازی:اره دیگه خانوم دارن میرن اونور کار زیاد دارن یادی از ما نمی کنن. جلو رفتم گونش بوسیدم و گفتم :نگو تو رو خدا خجالتم نده به جون صدف وقت نداشتم ولی تو فکرت بودم. لپم کشیدو گفت:میدونم خوشگل خانوم شوخی می کنم. _مهراوه جون کجاس؟کار دارم باید برم اومدم لباس مامان و بگیرم. نازی:بیا بعد چند وقتم که اومدی عجله داری. _عزیزم مامان رو که میشناسی، شبم که مهمونیه دیرتر از یک برسم خونه ،دیگه واویلاس.راستی، شب دیر نکنیا ساعت هشت اونجا باش. نازی:چشم بانو ،کیه که بدش بیاد زود تر برسه؟! .لبخند شیطونی زد. منظورش رو خوب گرفتم اخه این نازی خانوم چشمش دنبال عمو کوچیکس یه سر و سریم دارنا ولی انکار می کنن. نازی دستم و گرفت و من رو به سمت اتاق مهراوه جون کشید .بعد زدن در وارد اتاق شدیم مهراوه جون با کت و دامن طوسی رنگ پشت میز نشسته بود داشت یسری الگو می کشید. سرش رو بالا اورد با دیدنم لبخند زد و سلام داد جلو رفتم سلام کردم و گونش رو بوسیدم. _خوبی مهراوه جون .مهراوه جون در حالی که دستی بـه موهای طلاییش می کشید گفت:مرسی عروسک تو خوبی چه عجب یادی از ما کردی. اخمی ساختگی کردم گفتم:داشتیم مهراوه جون؟! من همیشه یادتونم . خنده ریزی کرد و گفت: اومدی لباس سهیلا رو بگیری ؟! با لبخند سر تکون دادم . از جا بلند شدو در کمد لباس های دوخته شده رو باز کرد و از توش کاور لباس مامان رو در اورد و به سمتم گرفت؛ جلو رفتم گفتم:مرسی مهراوه جون خیلی زحمت کشیدین خیلی خوب شده. لبخندی زد و گفت :کاری نکردم . بعد به نازی نگاه کردو گفت:نازی جان یه چایی برای صدف بیار .سریع گفتم:نه مهراوه جون کار دارم باید برم زحمت نکشین. _ا این جوری خشک و خالی که نمیشه اخه. -نه خیلیم خوبه ما همیشه مزاحم شما هستیم ممنون. فقط شب دیر نکنیدا زودی بیاید. مهراوه :چشم عزیزم مزاحم میشیم سلام مامان رو برسون. -مراحمید چشم خداحافظ. بعد از خداحافظی با مهراوه جون و نازی، به سمت فروشگاه حرکت کردم و به طبق لیست مامان لوازم و خریدم و وقتی کارم تموم شد عقربه های ساعت مچیم یازده رو نشون میداد .هنوز وقت داشتم .خریدارو توی ماشین قرار دادم وحرکت کردم .جلوی تابلو فرش فروشی نظری ،توقف کردم داخل مغازه بزرگ که با سرامیک های سفید پوشیده شده بود و دور تا دور تابلو های دست بافت ،ابریشمی و ماشینی بود شدم.به سمت تابلو ها رفتم و تابلو ای که منظره قشنگی رو نشون میداد نظرمو جلب کرد. عکس یه کلبه توی جنگل با رنگ امیزی بهاری بود.به سمت فروشنده رفتم و بعد از قیمت کردن تابلو ،خریدمش و بیرون اومدم ،فروشنده تابلو رو پشت ماشین گذاشت و بعد مبارک باشه ای رفت ،در ماشین و قفل کردم و به فروشگاهی که همون جا بود رفتم یک دست کت و شلوار مردونه خریدم تا به همراه تابلو به مامان بابا کادو بدم بخاطر تمام زحماتشون و یادگاریی برای این چند وقت که نیستم.به سمت خونه حرکت کردم اول خریدا رو بردم خونه که سرکی بکشم ببینم مامان تو حال نباشه ،که کادوم رو ببینه خداروشکر نبود وسایل رو به اشپز خونه بردم سلیمه در حال سر زدن به غذاش بود و فهیمه سالاد درست می کرد سلام کردم که هردو جواب دادن پرسیدم:مامانم کجاس؟ فهیمه:رفتن حمام . اهانی گفتم و به سمت ماشین دوییدم و سریع تابلو رو با کت رو به اتاقم بردم و زیر تخت گزاشتم.لباسم رو با تاپ شلوار لیمویی عوض کردم و رفتم اشپز خونه.به سمت خریدا رفتم تا جابه جا کنم که فهیمه گفت:من جابه جا می کنم. لبخندی زدم و گفتم:نه عزیزم شما از دیشب تا الان در حال کار کردنی خسته شدی دستت دردنکنه ،جابه جا کردن چند قلم جنس که کاری نداره.لبخندی زد و پشت میز نشست مشغول درست کردن سالادشد. بعد از خوردن نهار به اتاق رفتم برای اماده شدن اخرین مهمونیی بود که احتمالا بودم و به خاطر من بر پا شده بود باید خوشگل می کردم.رفتم حمام بعد از گرفتن دوش بیرون اومدم و موهام که پایینش حالت داشت و مواد زدم تا فر بمونه .به سمت کمد لباسام رفتم و پیراهن کوتاه عروسکی سرمه ای رنگم رو بیرن کشیدم .یقه پیراهن ایستاده و استینش حلقه بود بالا تنه پیراهن ساتن سنگ دوزی شده بود دامن عروسکیش ساده و پف دار بود .پوشیدمش رنگ تیرش با پوست سفیدم تضاد جالبی درست کرده بود.جلوی اینه ایستادم و شروع کردم به ارایش کردن .چهره ام رو دوست داشتم ابرو های پر مشکی چشمای درشت خاکستری بینی متناسب و لبای کوچیک ولی گوشتی ،بعد زدن کرم و کانسیلرو....پشت چشم هام خط چشم نازکی کشیدم و به مژه های بلند و فِرم ریمل سرمه ای زدم و رژ لب قرمزم رو به لبام زدم به خودم نگاه کردم در کل خوب شده بودم کفشای پاشنه ده سانتیه سرمه ای رنگم که جلو باز بود رو پوشیدم و کار رو با زدن لاک سرمه ایم به پایان رسوندم
  16. پادشاه باز هم لبخند زد؛ از زمانی که خبر اسیر شدن دخترش را به او رسانده بودیم در چشمانش یأس و امید را همزمان میشد دید و خوب می‌توانستم بفهمم که گوشه‌ای از قلبش برای زنده بودن دخترش خوشحال بود و گوشه‌ای از ذهنش درگیر اسارت چندین و چند ساله‌ی او. - گفتم به اینجا بیاید تا شما رو با پسرم کریستین آشنا کنم. نگاهی به کریستین که همچنان خیره نگاهمان می‌کرد انداختم؛ برعکس دیگر مردم نگاه کنجکاو مرد جوان آزارم نمی‌داد. - من کریستین هستم، می‌تونم اسم شما رو بدونم؟ راموس با تردید دست دراز شده‌ی کریستین را فشرد. - من راموس هستم و از دیدن شما خوشبختم جناب ولیعهد. مرد جوانی لبخندی در جوابش زد و این‌بار رو به سمت من گرداند. - اسم شما چیه بانوی جوان؟ به رویش لبخندی زدم؛ هرگز سابقه نداشت که کسی مرا بانوی جوان صدا کند و حالا این لحن مؤدبانه‌ی ولیعهد به مذاقم زیادی خوش آمده بود. - من لونا هستم. مرد جوان سری تکان داد. - لونا به معنی ماه، از دیدنتون خوشبختم و باید بگم که این نام بسیار برازنده‌ی شماست! کوتاه و به نشانه‌ی احترام سری خم کردم؛ من هم باید می‌گفتم که مرد جوان در زبان‌بازی و‌ دلبری مهارت بسیاری داشت. - خب دوستان دوست دارید که من شما رو با تاریخچه‌ی این جشن آشنا کنم؟! راموس در جواب سؤال کریستین بی‌میل سری تکان داد و من هم نگاه منتظرم را به او دوختم؛ شاید شنیدن داستان‌های تاریخی می‌توانست این مهمانی سرد و یخی را کمی برایمان قابل تحمل‌تر کند. - خب پس، بفرماید بنشنید تا من براتون بگم. سری تکان دادم و کمی عقب رفتم و بر روی یکی از صندلی‌هایی که در نزدیک‌ترین قسمت به تخت پادشاه و ولیعهد قرار داده شده بود نشستم و راموس هم در کنارم جای گرفت. ولیعهد کمی به سمت ما چرخید و تکیه‌اش را به یکی از دسته‌های تختش داد، اینطور که او با ما صمیمانه برخورد می‌کرد اصلاً با خودم فکر نمی‌کردم که با ولیعهد یک سرزمین روبه‌رو هستم.
  17. راموس میان بحثشان آمد: - شما دارید اشتباه می‌کنید، ما حتی بلد نیستیم که خط شماها رو بخونیم. وزیر نگاه مرموزی سمت ما انداخت. - از کجا معلوم که این هم یه دروغ دیگه نباشه؟! پیش از آن‌که راموس جوابی بدهد پادشاه که انگار از این بحث کلافه و عصبانی شده بود فریاد زد: - بس کنید، این منم که در این مورد تصمیم می‌گیرم و مطمئنم که گرگینه‌ها دروغ نمیگن. شما هم جناب وزیر بهتره نظراتت رو برای خودت نگه داری و مردم رو با این افکار اشتباه و بیهوده نترسونی! لحظه‌ای مکث کرد و‌ با انداختن نگاهی سمت مردم که همچنان با یکدیگر صحبت می‌کردند ادامه داد: - بنشینید و از خودتون پذیرایی کنید جادوگرها! مردم آرام پشت میزهایشان نشستند، اما هنوز نگاه کنجکاوشان به ما بود و زیر گوش یگدیگر پچ‌پچ می‌کردند. - اصلاً حس خوبی به این پیرمرد وزیر ندارم. سرم را در تأیید حرفش تکانی دادم، خودم هم اصلاً حس خوبی به آن پیرمرد و چشمان خاکستری رنگش که مدام با خشم غضب خیره به ما بود نداشتم. - پادشاه داره به ما اشاره می‌کنه که بریم پیشش. رد نگاه راموس را گرفتم و به پادشاه که با تکان سرش از ما می‌خواست به سمتش برویم رسیدم. آرام از پشت میز بیرون آمدم و جلوتر از راموس به سمت پادشاه و مرد جوانی که کنجکاو و متعجب نگاهمان می‌کرد قدم برداشتم و در همان حال نگاهم را در صورت مرد جوان چرخی دادم. چشمان مشکی و کشیده‌اش در صورت نسبتاً برنزه و زاویه‌دارش خوش نشسته و موهای لَخت، بلند و مشکی رنگش تکمیل کننده‌ی جذابیتش بود‌. ته چهره‌اش شبیه به پادشاه بود و حدس این‌که ولیعهد باشد را در ذهنم پررنگ می‌کرد. - سلام جناب فرمانروا. پادشاه به رویمان لبخند کم‌جانی زد. - سلام دوستان. از کلمه‌ی دوستان که پادشاه به ما نسبتش می‌داد لبخند زدم؛ این لحن دوستانه برای مایی که هیچ‌کسی را برای یاری نداشتیم بسیار مطلوب بود. - خوشحالم که دعوت من رو پذیرفتین و به این مهمانی اومدید. راموس سری خم کرد و متواضعانه جواب داد: - حضور در ‌کنار شما برای ما باعث افتخاره.
  18. دیروز
  19. پارت دوم و گفتم: مامان به خدا پنج دقیقه دیگه بیدار میشم پنج دقیقه بزار بخوابم فقط پنج دقیقه . مامان: من اگه تو رو نشناسم که دیگه مادر نیستم؛ تو پنج دقیقت یعنی پنج ساعت بلند شو بدو. به دنبالش دستم و کشید و بلندم کرد .با چشمای بسته روی تخت نشسته بودم که صدای بسته شدن در اتاق اومد. مثل این که مامان رفت ، مگه ساعت چنده؟؟ گوشیم رو از میز کنار تخت برداشتم ، به ساعت نگاه کردم؛ چی!!! ساعت هشت و نیمه پس چرا میگه لنگ ظهر مگه قراره کله پاچه بخوریم !؟ خوبه کارا رو هم سلیمه خانوم و فهیمه انجام میدن.پس من چرا باید هشت صبح بیدار بشم همین طور که زیر لب غر میزدم به سمت دستشویی داخل اتاقم رفتم و دست و صورتم رو شستم. صورتم رو خشک کردم و بیرون اومدم جلوی اینه موهای بلندم و شونه کردم و با کش بالای سرم جمعشون کردم .نگاهی به خودم کردم لباسم خوب بود تیشرت و شلوارک قرمز . از اتاق بیرون اومدم .حال نیم گرد که از وسطش می شد سالن پایین رو دید دور زدم و از پله هایی که به صورت مارپیچ طبقه بالا رو به پایین وصل می کرد پایین اومدم به طرف راست رفتم و وارد اشپز خونه دو بر اپن شدم بابا پشت به من روی صندلی کنده کاری شده میز نهار خوری نشسته بود و با موبایلش کار می کرد استکان چاییش که هنوز بخار ازش بلند میشد روبه روش روی میز قرار داشت؛ مامان جلوی گاز رو میزی وایستاده بود داشت از املتای خوش مزش که مخصوص بابا بود درست می کرد؛ سلام صبح بخیر بلندی گفتم هر دو به طرفم برگشتن و بالبخند جواب دادن .بابا صندلی کناریش رو بیرون کشیدو گفت:بیا عزیزم بشین . لبخندی زدم روی صندلی جا گرفتم .همون موقع سلیمه وارد شد و سلامِ حول زده ای کرد و بعد از دیدن مامان که داشت برای من چای میریخت زد رو گونش گفت :وای خانوم بیا بشین شما چرا چایی میریزی من میریزم دیشب دیر خوابیدم خواب موندم بیا خانوم جان بشین . مامان بهش لبخندی زد و گفت: نه سلیمه جان چه زحمتی شما از دیروز دارید کار می کنید یه چایی ریختن که این حرف هارو نداره بشین برات چای بریزم صبحانه بخور.سلیمه زد رو دستش گفت: شما چرا !!؟خودم میریزم . از روی صندلی بلند شدم دستم رو دور شونه سلیمه انداختم و رو صندلی نشوندمش ،همون جور که به طرف چایی ساز میرفتم گفتم: اصلا هر دو بشینین خودم بهتون چایی صدف ریز میدم. مامان خنده ای کرد و رو صندلی نشست سه تا چایی ریختم و به طرفشون رفتم گفتم : این چایی خوردن داره بخورید مشتری میشید چاییای من اصلا یه طعم و عطری داره که نگو. مامان:صدف یه چایی ریختی مامان چه قدر کلاس گزاشتی خوبه خودت دم نکردی ریختن چایی اون قدرام تو طعم تاثیر نداره ها و بعد خندید . با لب و لوچه اویزون به بابا که با لبخندی خاص به مامان نگاه می کرد نگاه کردم و گفتم:میبینی بابا اصلا دستم نمک نداره. بابا:نه عزیزم مامانت داره سر به سرت میزاره دستتم درد نکنه. سلیمه:مرسی خانوم کوچیک . لبخندی بهشون زدم و مشغول خوردن صبحانه شدم و تازه متوجه شدم چه قدر وقتی برم دلم براشون تنگ میشه بغض گلوم رو گرفته بود با زور لقمه می خواستم ببرمش پایین که ناراحتشون نکنم .بعد کلی کلنجار با بغضم بلاخره سرم رو بالا اوردم و با چشمای اشکی مامان مواجه شدم با دیدن اشکاش بغضم شکست و قطرات اشک رو گونم سرازیر شد.پاشدم دستم و دور شونه مامان بابا انداختم گفتم:خیلی دوستون دارم دلم براتون تنگ میشه قول میدم زود به زود بیام قول میدم سریع درسم تموم کنم. گریه نکن مامانم گریه نکن فدات شم. مامان :خدا نکنه عزیزکم .بابا دستش رو گذاشت رو شونم و کمی فشار داد .لبخندی زورکی زد و از آشپز خونه رفت. نگاهم به سلیمه افتاد که با گوشه روسریش اشکاش پاک می کرد .دلم برای سلیمه و فهیمه هم تنگ میشه از بچگیم تو این خونه کار می کردن و قدر خانوادم دوسشون داشتم خونشون ته باغ همین خونه ما بود و اونجا زندگی می کردن؛ مش رجب شوهر سلیمه و پدر فهیمه باغبون و نگهبان خونه بود.لبخندی به صورت مهربون سلیمه زدم و از مامان فاصله گرفتم و گفتم:حالا چی کار داری بانو که من رو سر صبح بیدار کردی؟؟! مامان:اخ حواس نمیزاری برا ادم که ،راستش لباسی که دوختم یکم کار داشت هنوز، مهراوه جان گفت بمونه امروز تحویل میده برو بگیر چند تا خریدم مونده حالا که داری میری، سر راهت اونارم بگیر . چشم بلند بالایی گفتم و رفتم به اتاقم که حاظر بشم . از توی کمدم مانتو کتی قهوه ای رنگمو با شلوار جین کرم و شال کرم قهوه ایمو انتخاب کردم.ای وااای اتو میخواستن با عجله اتوشون زدم و پوشیدمشون.جلوی اینه کمی از موهام رو به صورت کج بیرون ریختم حوصله ارایش نداشتم همین جوری هم خوبم .فتبارکه الله احسن الخالقین. لبخندی به خودم و افکارم زدم به دو از پله ها پایین رفتم خداحافظِ بلندی گفتم و سوییچ رو از جا کلیدی برداشتم و بعد از پوشیدن کفش های پاشنه پنج سانتی کرمم به طرف ماشینم دوییدم و پشت فرمون نشستم و بلافاصله بعد روشن کردن ماشین ریموت رو زدم و پام رو روی گاز فشار دادم.
  20. پارت هفتاد و دوم هر چه فکر می‌کند به نتیجه‌ای نمی‌رسد. در نهایت پاکت را همانجا میان کتاب می‌‌گذارد و کتاب را به کتابخانه بازمی‌گرداند. در فرصتی دیگر حتما به سراغ این ماجرا می‌آمد اما اکنون وقت نداشت. باید خود را آماده‌ی مراسم می‌کرد. باید به اتاق انتهای راهرو می‌رفت و با رزا سخن می‌گفت. اما چطور باید شروع می‌کرد؟ از کجا؟ باید برای او توضیح می‌داد که مجبور به قربانی کردن اوست؟ شاید هم باید بی‌خیال صحبت با رزا می‌شد. شاید باید با غریزه‌ی خوناشامی خود پیش می‌رفت. چند ساعت مانده به مراسم گونتر را صدا می‌کرد. با چند تن از سربازان به اتاق انتهای راهرو می‌رفتند. سربازها با لگد درب را باز می‌کردند و به داخل اتاق می‌ریختند. مارکوس گوسه‌ای می‌ایستاد و دست به سینه تماشا می‌کرد. سربازها بر سر آنها می‌ریختند، رزا را به بند و زنجیر می‌کشیدند و بیرون می‌آوردند. دوروتی را نیز به دست چند سرباز می‌سپرد تا نزد توماس ببرند. توماس هم احتمالا خون او را در جام می‌ریخت و برای آیین نوشیدن جام خون پس از تاج گذاری تقدیم سران قبایل می‌کرد. این آسان‌ترین و بی‌دردسر ترین راه بود. بدون آن که نیاز باشد به رزا پاسخ دهد. اصلا چرا باید به او جواب پس می‌داد؟ او فرمانروای خوناشام‌ها بود. او یک خوناشام اصیل بود و رزا یک آدمیزاد ضعیف و بیچاره که در چنگال قدرتمندش اسیر بود. قد راست می‌کند و همچون تندیسی می‌ایستد. مغرورانه سرش را بالا می‌گیرد. او نواده‌ی باسیلیوس هلیوس بود!
  21. پارت هفتاد و یکم متحیر بر رد پاره شدن برگه‌ها دست می‌کشد. اطمینان داشت آخرین باری که کتاب را خوانده بود سالم بود. از کودکی به عنوان فرمانروای آینده زبان باستان را به خوبی آموخته بود و از همان سنین کم بارها و بارها همراه پدرش کتاب را خوانده بود. به یاد دارد وقتی به سن نوجوانی رسید پدرش در روز تولدش آن کتاب را به او هدیه کرد. آن روز را جزو بهترین روزهای عمر خود می‌دانست. حتی تمام فردای آن شب را بیدار مانده بود تا دوباره کتاب را بخواند. مگر می‌شود چند برگ از این کتاب بریده شده باشد و او ندیده باشد؟ از طرفی هم مطمئن بود کسی به آن کتاب دست نزده چون هیچکس بی اذن او وارد اتاقش نمی‌شد. وارد اتاق مارکوس هم می‌شدند نمی‌توانستند آن کتاب را بردارند. طلسم‌های محافظتی که توسط خود فرمانروا باسیلیوس هلیوس نوشته شده بود اجازه نمی‌داد هیچ‌کس به جز آن که همخون او باشد به کتاب دست بزند. طلسم‌ها به دستور باسیلیوس بر جلد پوستی کتاب نوشته شده بود. نگاهی به متن کتاب می‌اندازد. درست در ادامه‌ی آیین تاج گذاری بود! تمام صفحات قبل و بعد از آن بررسی می‌کند. هیچ کم و کسری در آن پیدا نمی‌کرد. ذهنش به شدت درگیر این موضوع شده بود. پیک باسیلیوس گفته بود این قسمت از آیین تاج گذاری بنا بر علتی تا به امروز محفوظ مانده بود. یعنی به همین علت تا به حال این رد کنده شدن برگه‌ها را ندیده بود؟
  22. پارت هفتاد توماس و گونتر هر دو با هم می‌گویند: - پیک باسیلیوس هلیوس؟ مارکوس سر تکان می‌دهد: - ماجراش طولانیه، باسیلیوس این پاکت رو فرستاده و گفته که بعد از برگزاری مراسم و آیین تاج گذاری باید باز بشه. - یعنی چی؟ آیین هزاران ساله‌ی ما باید تغییر کنه؟ مارکوس به گونتر که این حرف را زده بود می‌نگرد: - بله همینطوره، اتفاقاتی قراره بیوفته و ما باید برای هر حادثه‌ای آماده باشیم. - یعنی ممکنه شورشی علیه این تاج گذاری پیش بیاد؟ مارکوس از سوال گونتر متعجب می‌ماند. تا به حال به این روی ماجرا نگاه نکرده بود. آیا منظور آن پیک از اتفاقات شورش بود؟ آیا خائنین نقشه‌ای داشتند؟ پس از مکثی طولانی در نهایت " نمی‌دونم"ی زمزمه می‌کند. مارکوس قبل از آن که توماس در مورد رزا و دوروتی چیزی بگوید هر دوی آنها را مرخص می‌کند و با "می‌خوام تنها باشم" اجازه نمی‌دهد توماس بیش از این آنجا بماند. بعد از رفتن گونتر و توماس به دنبال مخفی‌گاهی برای پنهان کردن پاکت می‌گردد. باید آن را جایی امن پنهان می‌کرد. زیر تخت و پشت کتابخانه و محفظه مخفی داخل دیوار را امتحان می‌کند اما دلش راضی نمی‌شود. در نهایت نگاهش به کتاب سرخ می‌افتد. به سمت کتابخانه می‌رود و کتاب سرخ را بیرون می‌کشد. دستی بر جلدش می‌کشد و آن را می‌گشاید. لابه‌لای صفحات کتاب به قسمتی می‌رسد که گویی چند برگ از آن کنده شده است!
  23. پارت شصت و نهم گونتر سر تکان می‌دهد و حرفش را تایید می‌کند. مارکوس ادامه می‌دهد: - آخر هفته ماه کامله، برای این شب آماده بشید. سپس رو به توماس می‌کند: - توماس، تشریفات رو به تو می‌سپارم. توماس پر ذوق تعظیم می‌کند و "اطاعت عالیجناب" را بر زبان می‌راند. این بار گونتر را مخاطب قرار می‌دهد: - و تو گونتر، تا زمانی که تو هستی خیالم از بابت نظم و امنیت مراسم راحته. گونتر نیز سر تعظیم فرود می‌آورد و می‌گوید: - خیالتون راحت عالیجناب. - در مورد رزا هم خودم باهاش صحبت می‌کنم! گونتر و توماس هر دو متعجب به مارکوس نگاه می‌کنند. توماس به حرف می‌آید و می‌گوید: - چ چه صحبتی عالیجناب؟! - در مورد دوروتی هم تصمیم می‌گیرم. توماس باورش نمی‌شد چه می‌شنود. چه تصمیمی؟ چه صحبتی؟ رزا قربانی می‌شد و از مقداری از خونش یاقوت سرخ را می‌ساختند. باقی خون در رگ‌هایش نیز به مارکوس تعلق داشت. خون دوروتی هم صرف پذیرایی از ریاست شورای قبایل می‌شد. قبل از آن که توماس حرفی بزند مارکوس از جایش بلند می‌شود، پاکت روی میز را برمی‌دارد و به آن دو نشان می‌دهد و می‌گوید: - تحولات بزرگی در راهه، این پاکت رو پیک باسیلیوس هلیوس برای من آورده.
  24. پارت شصت و هشتم مارکوس به تنهایی کاخ را ترک کرده بود و حال با پاکتی مهر و موم شده بازگشته بود. در مسیر کسی را دیده بود؟ یا به جایی دیگر رفته بود؟! چند ساعتی به همین شکل می‌گذرد. در نهایت صبح، زمانی که خورشید طلوع کرده بود و توماس از صحبت کردن مارکوس ناامید گشته بود و قصد رفتن داشت؛ مارکوس سکوت خود را می‌شکند. بالاخره نگاه از آن پاکت می‌گیرد و به توماس نگاه می‌کند: - گونتر رو به اینجا بیار. توماس که ناامید شده بود با این خرف مارکوس شور و شوقی دوباره به جانش تزریق می‌شود. فرمان مارکوس را اطاعت کرده و به دنبال گونتر می‌رود. می‌دانست خبرهای مهمی در راه است که مارکوس، گونتر را احضار کرده است. به سرعت سراغ گونتر می‌رود. گونتر در اتاق جنگ نشسته بود و منتظر خبری از والریوس بود. والریوس و چند سرباز امینش را به سمت دروازه فرستاده بود تا اگر خبری از آبراهوس، صاحب گرد جادو شد او را خبر کنند. باید قبل از هرچیز سنگ نشان خود را پس می‌گرفت. به همه سپرده بود که کسی خلوتش را بر هم نزند. زمانی که صدای درب اتاق را شنید گمان می‌کرد حتما والریوس است. شتاب‌زده از جای برخاست و خود برای باز کردن درب اتاق رفت. هیجان‌زده درب را می‌گشاید اما با توماس مواجه می‌شود! وا رفته به توماس می‌نگرد. وقتی می‌شنود که عالیجناب مارکوس او را احضار کرده است حال و حالتی عجیب گریبان‌گیرش می‌شود. بلافاصله و بی فوت وقت همراه توماس به کاخ می‌رود. مارکوس رو به هر دوی آنها می‌گوید: - حالا که روح پاک پیدا شده باید هر چه زودتر مراسم رو برگذار کنیم. قبلا هم به گونتر گفته بودم، شب ماه کامل...
  25. پارت شصت و هفتم و اما مارکوس پس از آن که پیک باسیلیوس ترکش کرد به سوی کاخ بازگشت. سوال‌های زیادی در ذهن داشت و برای یافتن پاسخ به مقبره رفته بود. اکنون چند سوال دیگر نیز به سوا‌ل‌هایش اضافه شده بود. سوال‌هایی که آن سردار بی‌پاسخ گذاشت و رفت. اکنون می‌دانست که مراسم باید هر چه زودتر برگذار شود و رزا آن روح پاکی‌ است که باید قربانی کنند. گمان می‌کرد با اتفاقاتی که افتاده باسیلیوس نگاه ویژه‌ی خود به رزا نشان داده. فکر می‌کرد شاید نباید او را قربانی کنند. اما پیکی که از طرف باسیلیوس آمد بر روی تمام افکارش خط کشید. وقتی به کاخ وارد شد پاکت را روی میز مطالعه‌اش نهاد و صندلی‌اش را با فاصله دور از میز گذاشت و روی صندلی نشست. آرنجش را بر روی دسته صندلی گذاشته بود و دست زیر چانه نهاده و از همان فاصله به پاکت روی میز نگاه می‌کرد. مدتی از بازگشتش به کاخ گذشته بود و او از جایش تکان نخورده بود. توماس نیز گوشه‌ی اتاق ایستاده بود منتظر دستورات او بود. قبل از رفتن به مقبره به توماس گفته بود وقتی بازگشت به اتاقش برود. گفته بود می‌خواهد برنامه‌ی مراسم تاج گذاری را بگوید. توماس از لحظه‌ای که این خبر را شنیده بود بر پای خود بند نبود. هزاران بار به اتاق و دروازه‌ی پشتی سرک کشیده بود. حتی نگران شده بود نکند باز مثل سری قبل مارکوس تا شب بعد به کاخ بازنگردد. حال که پس از کلی انتظار مارکوس به کاخ بازگشته بود یک پاکت بر روی میز نهاده بود و از آن موقع تنها به آن پاکت نگاه می‌کرد و هیچ نمی‌گفت. توماس بارها قصد کرده بود لب باز کند اما نتوانسته بود. توانایی شکستن آن سکوت سنگین مارکوس را نداشت. توماس از سنین نوجوانی مارکوس در کنارش بوده و می‌دانست اکنون ذهنش مشغله‌‌ی بزرگی دارد.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...