رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. امروز
  2. پارت چهل و هشتم ناخودآگاه با شنیدن حرفش تو جام خشک شدم ، هر چی باشه داشتن راجع به مرگ یک نفر حرف میزدن ، پشت درختی خودم رو پنهان کردم و به ادامه مکالمشون گوش دادم ، تو دیدم نبودن ولی صداشون از جایی که ایستاده بودم واضح بود، معلوم بود نزدیک بودن. نفر دوم تو جواب گفت: دفعه پیش به خاطر تو ، توی دردسر افتادیم ، اگه دختره آویزون تو نمیشد و انقدر پیگیرت نبود ، و تو حواست رو جمع می کردی ،محل قرار لو نمیرفت و مجبور به کشتنش نمیشدیم! دستم رو جلوی دهنم گرفتم ، اینا کی بودن ، خیلی راحت داشتن راجع به کشتن یک دختر حرف میزدن ، یاد ساحل افتادم اون بی وجرانی که ساحل رو از ما گرفت ، حتما یکی مثل همین آشغالا بوده ، یعنی اگه تو میلان بودیم ،میگفتم اینا ساحل رو کشتن! اومدم از پشت درخت برم جایی که بتونم ببینمشون ، که پام رفت روی یک شاخه و قرچ صدا کرد. اولی که صداش اشنا بود گفت: صدای چی بود؟!نکنه کسی شنیده باشه ؟ تو که گفتی امنه ؟! دومی: سپرده ام اطراف رو امن کنن ، حواسشونم به اطراف باشه که کسی این طرف ها نیاد، خیالت راحت. اولی: بازم شرط عقله که بریم اطراف رو بگردیم ، من مثل تو بی خیال نیستم! صدای پاش رو که نزدیک شد شنیدم ، از ترس عرق سردی پشتم نشست ، اروم اروم عقب رفتم و وقتی کمی دور شدم شروع کردم دویدن ، وقتی به جمعیت رسیدم نفس آسوده ای کشیدم ، به خیر گذشت !
  3. پارت چهل و هفتم _تو اینجا چی کار می کنی؟! آروین:همون کاری که تو بقیه انجام میدین ،اومدم مهمونی. دهنم و کج کردم و گفتم:اوه ،چه قدرم که تو به مهمونی های شروین علاقه داری! آروین دست هاش رو توی جیب شلوار جینش گذاشت و گفت: کی به کی میگه! من چند باری تو این مهمونی ها بودم ولی شما رو دفعه اوله میبینم. دو تا ابروهام رو بالا انداختم ، و با تعجب گفتم: تو ؟؟؟تو مهمونی های شروین شرکت کردی؟!اونم چندبار؟!!! آروین جلو اومد و رو کُنده نشست، گفت:اره ، پیرمرد نیستم که اینجوری تعجب کردی. گفتم: اخه فکر می کردم ،میونت با شروین خوب نیست. اروین متفکر بهم خیره شد و گفت : ما که مثل شما زن ها نکته بین نیستیم ، شروین یکسری رفتار ها داره که خوشم نمیاد ، ولی دلیل نمیشه که دشمن خونیم باشه! اهانی گفتم و ساکت شدم ، چند دقیقه ای گذشت ، اروین هم با دقت داشت اطراف رو نگاه می کرد ، انگار دنبال چیزی یا کسی میگشت . کلا رفتار های عجیبی داشت ، من که تو کارای این پسر موندم ، بلند شدم و گفتم: من بهتره پیش دوستام برگردم ، فعلا. اروین نگاهی به سر تا پام انداخت که باعث شد معذب بشم و گفت: مشکلی نیست ، فقط فکر کنم بهتره زیاد این دور و بر نپلکی ، تو جمعیت جات امن تره. باز من به این خندیدم پررو شد ، دهنم و کج کردم و گفتم :چشم بابا بزرگ . بعدم روم رو برگردوندم و رفتم ، فکر کرده چون دیشب نجاتم داده الان میتونه نظر بده ، نکبت ،حیف می خواستم برگردم پیش کامی وگرنه از جام تکون نمی خوردم ببینم کی می خواد جلوم رو بگیره. ولی واقعا این قسمت خیلی خلوت شده بود ؛ دیگه همون چند نفر هم نبودن ، وسط راه صدای دو نفر رو شنیدم ، یکی از صداها به نظرم خیلی اشنا بود ، مثل یک فامیل یا دوست که تو ایران پیشم بوده ، ولی داشت آلمانی حرف میزد و من نمیتونستم تشخیص بدم، داشت میگفت : هنوز ، گند اون دفعه رو نتونستیم جمع کنیم ، یادت که نرفته باعث مرگ اون دختر شدی ،هنوز پرونده اش بازه ، اگه این سری هم گند بزنی ،باید دور من رو خط بکشی.
  4. تانک‌های کهنه با روکشی خزه‌مانند در دور و اطراف شهر به حال خود رها شده‌اند، ماشین‌ها و کامیون‌های باری سوخته و آتش‌گرفته بخش اعظم محیط شهر را در اختیار دارند. سیل عظیمی به جان ساختمان‌ها و خیابان‌های شهر افتاده و نیمی از بدنه آن‌ها را تسخیر کرده است. چیزی جز صدای مهیب رعد و برق و بارش قطرات باران در محیط اطرافم طنین نمی‌اندازد. از پنجره آپارتمان فاصله می‌گیرم، به نزدیکی شومینه و آتش گرم می‌روم و بر روی مبل کهنه و فرسوده‌ای می‌نشینم. گیتار را در دست می‌گیرم و شروع به نواختن و آواز خواندن می‌کنم: - آواز گیتارم گریه دلم را می‌خواند/ با هر نتی که می‌نوازد درد و غصه‌هایم را می... ناگهان صدایی دو‌رگه و خشن توجهم را به خود جلب می‌کند: - اون صدای لعنتی رو خفه کن دِنور ، می‌خوام یه دقیقه تو آرامش کبه مرگم رو بذارم. از شدت ناراحتی آهی می‌کشم و به آرامی ادای او را در می‌آورم: - می‌خَم کبه مرگم رَ بزا... صدای دورگه و خشنش من را از ادامه این کار منصرف می‌کند: - نشنیدم... چی بلغور کردی؟ جرئت داری یه بار دیگه بگو! - ه... ه... هیچی... من چیزی نگفتم. گیتار را کنار پایم می‌گذارم، تصویر یادگاری زن و فرزندانم را به همراه دیگر اعضای خانواده از روی میز کوچک و دایره‌ای شکلی که در کنارم قرار دارد بر می‌دارم و با نگاهی به آن به فکر فرو می‌روم. *** ( سیزده سال پیش) - همه چیز رو برداشتید؟چیزی را جا نذارید. - آره دِنوِر، حالا می‌شه زودتر حرکت کنیم؟ بی‌توجه به حرفش ماشین را روشن می‌کنم، دنده را بر روی یک قرار می‌دهم و با بالا آوردن کلاج گاز را فشار می‌دهم. به محض این کار ماشین شروع به حرکت می‌کند. با احتیاط از پارک خارج می‌شوم و مسیر جاده را با عوض کردن دنده و بیشتر کردن سرعتم در پیش می‌گیرم. از کنار کامیون‌ها و ماشین‌های در حال حرکت رد می‌شوم و با رسیدن به چراغ قرمز به مانند بقیه ماشین‌های دور و اطرافم با فشار دادن ترمز توقف می‌کنم. صدای داد و فریاد‌های بلند و دعوای بچه‌ها اعصابم را به هم می‌ریزد: - ابی رو پس بده. - نمی‌خوام... مال خودمه! - بابا! بابا ببینش...
  5. پارت صد و چهارم حرفشو با عصبانیت قطع کردم و گفتم: ـ رو حرف من حرف نزن. بهت گفتم درو باز کن. اونم دیگه چیزی نگفت و درو باز کرد و منم با عصبانیت درو توی سینش کوبیدم و از کنارش زد شدم...از راهروی مورگان که اصولاً خلوت بود، گذر کردم و تو اون مسیر به اطرافم نگاه کردم...هیچکس دور و برم نبود. شنل نامرئی کننده رو روی سرم گذاشتم و آروم به سمت در اصلیه سالن راه افتادم. پدر دم در مشغول حرف و بحث کردن با اون پیرمرد بیچاره بود...پیرمرد با گریه فریاد رو به صورت پدر فریاد می‌زد و گفت: ـ تو یه بی‌رحمی! نوه‌امو بهم پس بده! اون هنوز بچست... پدر یقشو محکم چسبید و گفت: ـ پیرمرد خرفت مواظب حرف زدنت باش. مالیات هم ندادید و اینم جزای این ماهه توئه و حق حرف زدن نداری....برو سر خونه و زندگیت و نوه‌اتو فعلا فراموش کن. پیرمرد هق هق کنان گفت: ـ میخوای...میخوای باهاش چیکار کنی؟! پدر پوزخندی زد و گفت: ـ به اونش هنوز فکر نکردم! ولی احساساتش هنوز تازست و میتونم برای بقای عمرم ازش استفاده کنم. پیرمرد که انگار از همه چی بریده بود، فریادی سر پدر کشید و خواست با عصای دستش بهش حمله کنه که پدر با خشم نگاش کرد و گفت: ـ تو با چه جرئتی سمت من میای پیرمرده خرفت؟؟!
  6. سلام وقت بخیر

    به نودهشیا خوشامدید جانم

    روی لینک زیر بزنید و قسمت دوم و باقی قسمت‌ها رو همین‌جا ارسال کنید عزیزم

    https://forum.98ia.net/topic/3787-رمان-افسانه-اوراشیما-و-پسر-ماهیگیر-khanehasil-کاربر-انجمن-نودهشتیا/#replyForm

    لازم نیست هربار ایجاد موضوع جدید رو بزنید. فقط باید وارد تاپیکی که قبلا ایجاد کردید بشین، روی دکمه آبی‌رنگ "ارسال پاسخ به این موضوع" بزنید و قسمت جدید رو ارسال کنید.

    سوالی بود در خدمتم

  7. راموس سری تکان داد. - تو صبحانه‌ات رو بخور من میگم برات. با تعلل دست پیش بردم و تکه نانی از داخل سینی برداشتم؛ گرسنه بودم، اما آنقدر فکرم مشغول بود که میل و اشتهایی برایم نمانده بود. به ناچار گاز کوچکی به نان در دستم زدم و در همان حال نگاه منتظرم را به راموس دوختم تا شاید زودتر به حرف بیاید و مرا از آن‌همه نگرانی خلاص کند. - نمی‌خواهی‌ چیزی بگی؟! راموس سرش را بالا و پایین کرد. - چرا… چرا میگم. باز هم تعلل کرد و نمی‌دانم چرا این تردید و تعللِ او داشت مرا می‌ترسان؛ نکند رفتار بدی انجام داده بودم که چیزی نمی‌گفت؟! اما نه، من همیشه وقت تبدیل شدن تمام تمرکزم را به کار می‌گرفتم تا مبادا کنترلم را از دست بدهم. - من دیشب خیلی نگران تو شده بودم، می‌دونی دلم شور میزد و می‌ترسیدم که اتفاقی برات بیوفته. برای همین آخر شب به همراه محافظی که ولیعهد برام در نظر گرفته بود برای پیدا کردن تو از قصر زدیم بیرون... راموس همچنان مشغول حرف زدن بود که ناگهان در باز شد و کسی با عجله و شتاب وارد اتاق شد. - هی لونا چطوری دختر؛ حالت بهتره؟! با چشمانی گشاد شده از بهت به جفری که لبخند بر لب کنار تختم ایستاده بود نگاه دوخته بودم؛ اینجا چه خبر بود؟! او دیگر اینجا و در قصر پادشاه چه می‌کرد؟! راموس که نگاه متعجبم را دیده بود با کلافگی پوفی کشید و حرفش را اینطور ادامه داد: - برای پیدا کردن تو از قصر زدیم بیرون و بین راه جفری رو دیدیم. جفری در تأیید حرف راموس سر تکان داد. - من توی جمع دوستانم داشتم از جشن لذت می‌بردم که یه دفعه چشمم به یه آشنا خورد. نگاه همچنان متعجبم را از جفری به روی راموس گرداندم. - درسته، اون آشنا راموس بود که با محافظ شخصیش داشت دنبال تو می‌گشت. راموس حرف جفری را رد کرد. - اون محافظ شخصی من نبود، محافظ ولیعهد بود. جفری شانه‌ای بالا انداخت. - خب باشه، مهم این‌که حالا اون محافظ توعه. کلافه و گیج از بحثی که موضوعش را هم درست نمی‌دانستم غر زدم: - میشه برگردیم سر بحث قبلی؟!
  8. *** لونا با تابیدن نور خورشید به صورتم آرام چشم گشودم؛ نگاهم به سقف مرمرین بالای سرم که افتاد متعجب و گیج چشم درشت کردم. تا جایی که به یاد داشتم شب قبل از قصر بیرون زده بودم تا مبادا به کسی آسیب برسانم و حالا باز در قصر و توی اتاق خودم و راموس بودم. آرام روی تخت نیمخیز نشستم و خواستم طبق عادت کش و قوسی به تنم بدهم که‌ دردی در سر و گردنم پیچید. اخم درهم کشیده و دستم را به پشت گردنم رساندم و نقطه‌ی دردناک سرم را فشردم؛ این ‌درد لعنتی برای چه بود؟! در همین حین نگاهم به ردای بلند و‌ سفیدِ بر تنم افتاد؛ من که پس از تبدیل شدن لباس نداشتم پس چه کسی لباس‌هایم را به تنم پوشانده بود؟! یعنی ممکن بود که این کار راموس باشد؟! وای که حتی فکرش هم من را خجالت‌زده می‌کرد! با صدای باز شدن در اتاق نگاهم را بالا کشیدم و به راموسی که سینی صبحانه به دست وارد اتاق میشد نگاه دوختم؛ هنوز هم در سرم پر از فکر و سؤال راجع به شب قبل بود و به دنبال فرصتی بودم که جوابم را از راموس بگیرم. - بیدار شدی؟ سرم را آرام تکانی دادم؛ راموس سینی صبحانه را بر روی تختم گذاشت و خودش هم لبه‌ی تخت نشست. - حالت خوبه؟! نفسم را کلافه بیرون دادم؛ هم سردرد داشتم و هم این‌که از شب قبل هیچ‌چیز در یادم نمانده بود داشت آزارم می‌داد و به آن حال مطمئناً نمی‌شد خوب گفت. - نه، راستش سرم خیلی درد می‌کنه. راموس سرش را تکانی داد؛ انگار که حرفم زیاد هم او را متعجب نکرده بود. - می‌دونم، به خاطر ضربه‌ایه که دیشب توی سرت خورده. با گیجی اخم درهم کشیدم؛ هر چه که فکر می‌کردم هیچ چیز به یاد نمی‌آوردم. انگار که یک نفر تمام اتفاقات شب قبل را از سرم پاک کرده باشد هیچ چیزی در حافظه‌ام نبود. - شب قبل؟! راموس با تعجب ابرویی بالا انداخت و نگاه دقیقش را به چشمان گیج من دوخت. - ببینم چیزی از دیشب یادت نمیاد؟! سرم را به طرفین تکان دادم؛ راموس پوفی کشید و همانطور که سینی صبحانه را به سمتم هُل می‌داد گفت: - بیا یه چیزی بخور. اخم درهم کشیدم؛ چرا از اتفاقات شب قبل چیزی به من نمی‌گفت؟! - نمی‌خواهی بگی دیشب چه اتفاقی افتاده بود؟! تو دیشب چطوری من رو پیدا کردی؟! من… من چطور باز سر از قصر در آوردم؟!
  9. khanehasil

    قسمت دوم- پسر ماهیگیر و دریا

    خورشید کم‌کم بالاتر می‌آمد و خطوط نورش روی آب مثل نقره‌ی مایع می‌درخشید. تارو قایقش را به ساحل رساند اما دلش هنوز آرام نشده بود. احساس می‌کرد حادثه‌ای در راه است؛ چیزی که نمی‌توانست نامش را بداند. هنوز پایش به شن‌های ساحل نرسیده بود که صدای خنده و داد چند کودک توجهش را جلب کرد. خنده‌ها خشن بود، نه مثل بازی‌های معمولی. تارو قدم‌هایش را تند کرد و قلبش تپش گرفت. وقتی نزدیک‌تر شد، صحنه‌ای دید که رگ‌هایش یخ زد. چند پسر بچه یک لاک‌پشت کوچک را گرفته بودند و با چوب به لاکش می‌زدند. لاک‌پشت بی‌حرکت شده بود اما چشمانش از ترس می‌لرزید. تارو با صدایی محکم اما آرام گفت: «بس کنید! این چه کاری است؟» بچه‌ها که او را می‌شناختند، سکوت کردند و عقب رفتند. لحظه‌ای بعد از ترس فرار کردند و لاک‌پشت تنها ماند. تارو روی زانو نشست و حیوان کوچک را در دست گرفت. بدنش سرد و ضعیف بود، انگار امیدی نداشت. تارو زیر لب گفت: «نگران نباش… دیگه کسی آزارت نمی‌ده.» لاک‌پشت چشم‌های گردش را به او دوخت؛ نگاهی عجیب، شبیه نگاه انسانی. در آن چشمان کوچک چیزی بود… انگار می‌خواست حرفی بزند. تارو برای لحظه‌ای احساس کرد این دیدار اتفاقی نیست. او به آرامی لاک‌پشت را تا لبه‌ی آب برد. موجی کوچک آمد، پای تارو را بوسید، و گویی از او تشکر کرد. لاک‌پشت آرام در آب فرو رفت اما همچنان نگاهش را از تارو برنداشت. وقتی حیوان ناپدید شد، نسیمی از دل دریا برخاست و اطرافش پیچید. احساس کرد دریا دارد از او مراقبت می‌کند، یا شاید چیزی را آماده می‌کند. تارو با حیرت به خط افق نگاه کرد و لرز کوچکی در دلش نشست. لحظه‌ای بعد همه‌چیز دوباره عادی شد؛ کودکانی نبودند، سکوت بود و موج. اما تارو دیگر مثل چند دقیقه پیش نبود. مهربانی‌اش حالا با حس یک سرنوشت عجیب گره خورده بود. وقتی به سمت خانه می‌رفت، بارها پشت سرش را نگاه کرد؛ انگار منتظر بود چیزی یا کسی دوباره ظاهر شود. نمی‌دانست که این لاک‌پشت کوچک، کل آینده‌اش را تغییر خواهد داد… ادامه دارد...
  10. به نام آنکه شادی را با غم آفرید. نام اثر: کام‌دل‌های مرده نویسنده: الناز سلمانی *** در سایهٔ سکوت، دل‌ها می‌میرند… زمانی که هر ضربان، پژواک ناگفته‌هایت شود، حرف‌هایت شنیده نشود و در گلو خفه بماند. بغضی شود که جای باریدن، آه شود…
  11. پارت نود و یکم گویی از دریچه‌ی چشمانش اجدادش نیز به او نگاه می‌کردند‌. آنجا فهمید که آن آدمیزادها موجودات عادی نیستند. از مداخله‌ی خود مارکوس و برخورد شدید او فهمید که مسئله بسیار جدی و مهم است. به سختی نفس می‌کشید و خونی برایش نمانده بود اما باید حرف می‌زد. وقتی دلایل و استدلال‌های خود را برای فرهد گفت او نیز قانع شد. نه تنها قانع شد بلکه درصدد یافتن اطلاعات بیشتری بود. چند گرگینه را مامور کرد و فهمید که این روزها در قلمروی مارکوس تحرکات عجیبی در جریان است. به طرز بی‌سابقه‌ای حواس‌ها از بیرون قلمرو پرت و همه مشغول مسائل داخلی شده بودند و این بهترین فرصت برای نفوذ بود. تصمیم می‌گیرد پاسخ مارکوس را مانند خودش بدهد. کینراد کاغذ و قلم‌ فراهم می‌کند. فرهد کنار پنجره می‌ایستد و می‌گوید: - بنویس کُنراد، بنویس از فرهد به مارکوس؛ نامه‌ی شما رو دریافت کرده و خوندم. گویا فرزند خلف باسیلیوس برخلاف اون مرد بزرگ علاقه‌ی زیادی به خونریزی و جنگ داره. اگر ومپایرها پیمان رو نقض کنن گرگینه‌ها هم دیگه به هیچ پیمانی پایبند نخواهند بود و این شامل قرارداد و سوگند باسیلیوس هم میشه! کُنراد لحظه‌ای مکث می‌کند. قرارداد و سوگند باسیلیوس این بود که آنها و آدمیزادها در یک صلح نسبی زندگی کنند. نقض آن یعنی حمله به دهکده‌های اطراف و شهرها، یعنی دریایی از خون! با تردید به فرهد نگاه می‌کند، می‌خواهد زبان به اعتراض بگشاید که فرهد زودتر از او می‌گوید: - همین که گفتم. کُنراد نامه را مهر و موم می‌کند. می‌خواهد سالن را ترک کند اما دلش طاقت نمی‌آورد. در نهایت دل به دریا می‌زند و می‌گوید: - عالیجناب، دنیای ما تازه به تعادل رسیده. فرهد خشمگین از پنجره فاصله می‌گیرد و پاسخ می‌گوید: - منظورت چیه؟ تعادل؟ این تعادله؟ یه نگاه به پنجه‌هات بنداز! این تعادله؟ تعادل اینه که این پنجه‌ها آغشته به خون باشه کُنراد! همون طور که در زمان اجداد ما بود. کُنراد سه به زیر و آرام ادامه می‌دهد: - اگر درست بود پس چرا تغییر کرد؟ چرا کسی مخالفت نکرد؟ فرهد عصبی به سمت او پا تند می‌کند و می‌گوید: - همه‌اش تقصیر باسیلیوس بود. دخترش عاشق یه آدمیزاد شد و ترکش کرد! اون هم برای حفاظت از دخترش گفت به جوانمردی سوگند بخورید و دست از وحشی‌گری بردارید. زورش زیاد بود همه مجبور شدن قبول کنن وگرنه که ما رو چه به جوانمردی! اصلا این با ذات وجودی ما در تضاده! کُنراد این ماجرا را برای اولین بار بود که می‌شنید! یعنی باسیلیوس علاوه بر پسرش که همان پدر مارکوس است فرزند دیگری نیز داشته؟! او یک دختر داشته که دل به یک آدمیزاد داده و پشت پا زده به تمام موجودیت خود؟ بیش از این نمی‌تواند مقابل فرهد بایستد. سالن را ترک کرده و صحبت در مورد این مسئله را به زمان دیگری واگذار می‌کند. همانطور که گونتر با یک سپاه خوناشام نامه را آورده بود او نیز با لشکری از گرگینه‌هایش رهسپار می‌شود. باید نامه را به گونتر می‌رساند و همانجا می‌ماند. تا زمانی که گونتر در میدان بود نباید میدان را ترک می‌کرد.
  12. پارت نود جسمش آنجا و فکر و ذهنش جایی دورتر بود. آن شب، زمانی که به او خبر رسید مارکوس به مرزها نزدیک می‌شود باورش نمی‌شد. سریعا خود را به آنجا رسانده تا با چشم‌های خودش ببیند. وقتی مارکوس آن پیکر نیمه جان را مقابلش انداخت آنقدر متحیر بود که متوجه هیچ چیز دیگری نشد. انتظار چنین چیزی را نداشت. می‌خواست با طعنه مارکوس را ریشخند کند غافل از آن که او در دست‌هایش خنجر دارد! مارکوس شمشیر را از رو بسته بود. وقتی به خود آمد دیگر اثری از مارکوس و گونتر نبود. چند امگا آن جنازه را تا قصر کشیده بودند. از شدت خشم می‌خواست خرخره‌اش را بجود اما کُنراد مانعش شده بود. آن گرگ یاغی بارها او را مقابل دیگران خجالت زده کرده بود. این بار هم که او را مقابل مارکوس سرافکنده کرده بود. به ناگاه چهره‌ی جدیمترکوس در نظرش زنده شده و کلامش را به یاد آورده و می‌خواست تنش را بدرد و در آتش بسوزاند. اگر کُنراد نبود کاری می‌کرد از یاد تاریخ نرود. کُنراد راضی‌اش کرده بود به اعدام در میدان وسط قبیله رضایت دهد. در همین بین از آن جسم نیمه جان صدایی ضعیف و پردرد برخواست: - من رو نکشید، من به کارتون میام. فرهد با این حرف بیشت از پیش خشمگین شده بود. او ادعا می‌کرد چیزهایی دیده که مهم و حیاتی است: - مارکوس بخاطر رفتن من تو قلمروش این کار رو نکرد! او با همین یک جمله توانست نظر فرهد را جلب‌ کند تا پای صحبت او بنشیند. او خود را راوِنر معرفی کرد. فرهد معنی نامش را می‌شناخت. راوِنر نامی بود که دوستانش به او نسبت داده بودند. این نام به معنای ویرانگر و غارتگر بود. فرهد به این می‌اندیشید که او تا به حال که واقعا ویرانگر بوده است. اما از این جا به بعد شاید می‌توانست زندگی خود را تغییر دهد. راوِنر برای فرهد از دو آدمیزادی که در جنگل دیده بود گفت. از انرژی عجیبی که از آنها ساتع می‌شد... اصلا به همین علت به دنبال آنها افتاده بود. قصد حمله نداشت اما انرژی عجیب و غریبی که از آنها می‌تراوید گرگ درونش را قلقلک می‌داد. اصلا نفهمید چه شد که به آنها حمله ور شد. تنها زمانی به خود آمد که به درختی کوفته شد و وقتی نگاه چرخاند با دو گوی آتشین مواجه شد. تا قبل از آن مارکوس را ملاقات نکرده بود اما وصف چشم‌هایش را شنیده بود. به نظرش از آنچه شنیده بود خوفناک‌تر بود.
  13. پارت هشتاد و نهم با اکراه صدایش می‌زند: - خیلی‌خوب، بمون. لوکا از حرکت می‌ایستد اما باز نمی‌گردد. دلش رضا نمی‌داد به همین راحتی بپذیرد. فرهد روز به روز مغرورتر می‌شد. فرهد که مکث او را می‌بیند کلافه به پنجره‌ نگاه می‌کند، نفس عمیقی می‌کشد و سعی می‌کند آرام باشد و این بار با لحنی ملایم‌تر صدایش می‌زند: - لوکا. لوکا با مکث می‌چرخد و مسیر رفته را بازمی‌گردد. مقابل فرهد می‌ایستد و بی‌هیچ مقدمه‌ای سراغ اصل مطلب می‌رود: - چرا اونها رو دزدیدی؟ فرهد هیچ دوست نداشت به او جواب پس دهد. ابرو در هم می‌کشد. - برای همین اومدی؟ لوکا جلوتر می‌رود و مچگیرانه می‌گوید: - پس از چیزی خبر نداری! دست‌های فرهد ناخودآگاه مشت می‌شود. هیچ از این موقعیت خوشش نمی‌آمد. دوست نداشت به ضعف و بی‌اطلاعی خود در مقابل لوکا اعتراف کند و حالا لوکا متوجه آن شده بود. بی‌حرف به لوکا نگاه می‌کند. چشمانش برق می‌زد. پس از یک ارتباط چشمی کوتاه با فرهد لب می‌گشاید: - امروز تاج گذاری مارکوس بود! فرهد دیگر نمی‌تواند خوددار باشد و متحیر از جا برمی‌خیزد: - چی؟ به گوش‌های تیز گرگینه‌اش اعتماد نداشت. چه می‌شنید؟ تاج گذاری مارکوس؟ چطور ممکن بود! لوکا خنده‌ی کوتاهی سر می‌دهد: - بهت که گفته بودم باید ببینمت، گفتم خبرهای مهمی دارم ولی گفتی خودت می‌دونی و نمی‌خوای من رو ببینی! به یاد داشت. اصلا حوصله‌ی دیدار با او را نداشت و دست به سرش کرده بود. در دل بر خود لعنت می‌فرستد و از لوکا می‌خواهد ادامه دهد. لوکا نیز از فرصت استفاده کرده و طعنه می‌زند: - عالیجناب مطمئن هستن که می‌خوان بشنون؟ تکراری نیست براشون؟ فرهد پر حرص دسته‌ی صندلی را می‌فشارد و از میان دندان‌های چفت شده‌اش می‌غرد: - حرف بزن لوکا‌. لوکا که به اندازه‌ی کافی او را اذیت کرده بود با نیشخندی ادامه می‌دهد: - اون موقع که گفتم بیام می‌خواستم بگم مارکوس روح پاک رو پیدا کرده. - چطوری؟ لوکا شانه‌ای بالا می‌اندازد و می‌گوید: - نمیدونم، گونتر پیداش کرده. چقدر گفتم این گونتر رو حذف کن، گوش ندادی. فرهد به سمت لوکا خیز برمی‌دارد. لبه‌های شنلش را در دست می‌گیرد و تکانش می‌دهد: - آنقدر به حاشیه نزن. حرف میزنی یا نه؟ لوکا دست بر دستان فرهد می‌گذارد و شنلش را از مشت‌های او آزاد می‌کند. - خیلی خب، آروم باش. امروز روز تاج گذاری بود. روح قربانی می‌شد و مارکوس به تخت می‌نشست اما با دزدیده شدن روح پاک همه چیز به هم ریخته. فرهد به دور خود می‌چرخد. اگر مارکوس به تخت می‌نشست دیگر نمی‌شد هیچ کاری کرد. تعجب کرده بود که چطور گرگ‌هایش به راحتی پا با قلمرو مارکوس گذاشته و آنها را آورده بودند. ورود به آن قسمت از جنگل با وجود فرمانده هوشیاری چون گونتر سال‌ها بود که برای آنها آرزو شده بود. - حالا تو بگو، چرا اون‌ها رو دزدیدی؟ به سمت لوکا می‌چرخد. با اکراه می‌گوید: - یکی از گرگ‌ها اون‌ها رو تو جنگل دیده بود. لوکا باورش نمی‌شد. فرهد بی آنکه بداند شاهکار کرده بود! لوکا چندین بار به فرهد گوشزد می‌کند که آنها را به راحتی به مارکوس تحویل ندهد و این بهترین فرصت است و سپس سالن را ترک می‌کند. فرهد بر صندلی می‌نشیند و به نقطه‌ای خیره می‌شود.
  14. عنوان رمان: خدای دروغین نویسنده: mahya | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: تراژدی، ترسناک، جنایی ساعت پارت گذاری: چهارشنبه ساعت ۱۰ شب، پنجشنبه ساعت ۱۰ صبح خلاصه: در شهری مرموز، رازهایی پنهان و دروغ‌هایی که حقیقت را می‌پوشانند، زندگی چند نفر را به هم می‌بافد. هر قدم به جلو، سؤال‌های تازه‌ای را آشکار می‌کند و هیچ چیزی آن‌طور که به نظر می‌رسد نیست. در این شهر، هیچ کس و هیچ چیز قابل اعتماد نیست و هر راز کوچک می‌تواند مسیر زندگی‌ها را تغییر دهد. این شهر یورو نام دارد.
  15. نام رمان: شبی در رویا نام نویسنده: امیراحمد | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: علمی‌تخیلی، فانتزی خلاصه: در جهانی که امید به آرامی می‌میرد، سه روح شکسته در جستجوی پاسخ‌هایی هستند که نباید یافت شوند. راهی که در تاریکی آغاز و به آزمایشگاهی ختم می‌شود که رازها را در خود دفن کرده است.جایی که هر پاسخی، سوالی مرگبارتر را بیدار می‌کند، و پایان، تنها آغازی برای ترسی عمیق‌تر است.
  16. پارت صد و سوم بعدشم با سرعت نور از اتاقم خارج شدند...یه نفس از روی راحتی کشیدم و همون‌جوری که به دیوار تکیه داده بودم، نشستم روی زمین. کم مونده بود، پدر دستمو بخونه. سریع رفتم و از زیر تخت گریس و درآوردم. گریس با چشمای عصبانی و غضبناک بهم نگاه می‌کرد. رو بهش گفتم: ـ ببخشید گریس! چاره‌ایی ندارم...کارم که تموم شد، میام و آزادت می‌کنم. بعدش رفتم سمت پنجره اتاقم و تابلو رو از روی دیوار برداشتم و به بیرون نگاه کردم. پدر و چندتا از نگهبانا در حال جر و بحث کردن با یه پیرمرد بودن. بنظرم باید از این فرصت استفاده می‌کردم و می‌رفتم پیش اون مجسمه اژدها ولی چطوری؟! در هر صورت منو گیر مینداختن. الآنم که به هیچ وجه نمی‌تونم برم طبقه وسط چون والت اونجاست و این بار دیگه منو گیر میندازه. با بی‌حالی رفتم نشستم پشت میزم...هیچ چاره‌ایی نبود و واقعا نمی‌تونستم از این اتاق لعنتی خارج بشم...سرمو گذاشتم رو میز و به کلید توی دستم نگاه کردم. همین لحظه چشمم به کیفم خورد که زیپش باز مونده بود! چشمام از شادی برق زد...چرا تا الان به فکرم نرسیده بود؟؟! خدایا شکرت...یادمه که وقتی والت اومده بود دنبالم، من شنل نامرئی کننده‌ایی که آرنولد بهم داده بود و با اون کتابه که برام خونده بود و همراه خودم آوردم. خداروشکر که بالاخره این چیز بهم کمک می‌کنه. سریعا از توی کیفم درش آوردم و زیر لباسم مخفیش کردم. به سمت در اتاقم رفتم و تقه‌ایی به در زدم. نگهبان پشت در گفت: ـ چیزی میخواین پرنسس؟! با قاطعیت گفتم: ـ درو باز کن! درود باز کرد و گفتم: ـ می‌خوام برم پیش والت. نگهبان گفت: ـ اما پرنسس، رییس قدغن...
  17. پارت صد و دوم فایده‌ایی نداشت...پدر خیلی زرنگ تر از این حرفا بود که گول بخوره! منم دیگه چیزی نگفتم و خواست بره بیرون که از زیر تختم یهو صدای لگد زدن اومد! ای وای! آخه گریس الان موقعش بود؟! اگه پدر جغدش و تو این وضعیت میدید، مطمئنا زنده ام نمی‌ذاشت....خدایا لطفا خودت کمک حالم باش! پدر سریع برگشتم و رو به من گفت: ـ صدای چی بود؟! سراسیمه گفتم: ـ نمی‌دونم پدر! من صدایی نشنیدم! اما پدر حرفم و قبول نکرد و با دیدن قیافه من بیشتر شک کرد و آروم آروم داشت به تختم نزدیک می‌شد! دیگه توی دلم به این باور رسیده بودم کارم تمومه اما طبق گفته‌های آرنولد، سعی کردم بازم امیدوار باشم و به چیزای مثبت فکر کنم تا شاید اتفاق نیفته...پدر روکش تختم و برد بالا و درست تو همین لحظه که میخواست خم بشه و زیر تخت رو ببینه ، نگهبان دم در اومد داخل و گفت: ـ قربان، جلوی در قلعه درگیری شده! پدر سریع بلند شد و با عصبانیت گفت: ـ چه خبر شده؟! نگهبان گفت: ـ یکی از رعیتاست و اومده دنبال نوه‌اش. پدر زیر لب گفت: ـ آدمای احمق! یعنی از پس یه مرد عادی برنیومدین؟
  18. آرام با خجالت لب می‌زنم: - سکوت من یه چیز ساده‌س. یه طوری حرف نزن که انگار خیلی خاصه. لبخندش پررنگ می‌شود و خیره به بخاری که از فنجان چای روی میز کناری که خیلی به ما نزدیک است و زن و مرد مسنی آن‌جا نشسته اند، بلند می‌شود می‌گوید: - چیزهای ساده همیشه بیشتر از چیزهای مهم به چشم میان. بخار همین چای، بیشتر از هزار تا خاطره می‌تونه آدم رو تکون بده. در همین حین صدای زنگ موبایلم بلند شد و از کیف کوچکِ رنگ و رو رفته‌ی کرمی‌ام که وقتی در این زندگی جدید وارد شده‌ام از زندگی قبلی همراهم بود، بیرون می‌کشم و به صفحه‌ی موبایل نگاه می‌کنم. دلوین است. خطاب به مازیار می‌گویم: - باید جواب بدم. ببخشید. لب می‌زند: - راحت باش عزیزم. با لبخند تماس را متصل می‌کنم و صدای دلوین در گوشم می‌پیچد: - ماهی آب دستته بذار زمین، بیا آرایش‌گاه! گیج لبخند می‌زنم که از دیدن لبخندم مازیار هم تبسمش عمیق‌تر می‌شود. خطاب به دلوین که پشت خط است می‌گویم: - برای چی بیام آرایش‌گاه؟ دلوین که نمی‌دانم زیر دست آرایش‌گر چه مکافاتی می‌کشد، جیغ می‌زند و با صدای جیغ جیغویش می‌گوید: - برای این‌که خوشگل بشی بیا باو... ساحلم این‌جاست. با خنده می‌گویم: - من همین‌جوری هم خوشگلم، شما به مراسم خوشگل‌سازیتون ادامه بدید دیوونه‌ها. بعد هم نمی‌گذارم دلوین پرحرفی کند تماس را قطع می‌کنم؛ چون می‌دانم کلی حرف بارم می‌کند که موهایت همیشه سیاه هستند و چشم و ابرویت را خوب نشان نمی‌دهند و مردم چه می‌گویند و حرف‌هایی از این قبیل. موبایل را سایلنت می‌کنم و روی میز می‌گذارمش. مازیار خیره به من می‌پرسد: - خوشحالم که بی‌هیچ آرایشی، می‌دونی که زیبایی. لحنش آرام و دوست داشتنی‌ است. احساس بدی به من القا نمی‌کند و پیش از او هیچ‌کس به من این احساس را نداده که حتی بدون آرایش هم زیبا هستم. می‌دانم لپ‌هایم از خجالت گل انداخته اند. نباید جلوی مازیار به دلوین می‌گفتم من خوشگلم... گندت بزنن ماهوا... گندت بزنن. با کلی تلاش بالآخره می‌گویم: - خب من منظورم این نبود که کلاً خیلی خوشگل و زیبام، راستش این‌طوری گفتم بهش که پیگیر آرایش‌گاه رفتن من نشه. سرش را به معنی فهمیدن، آرام تکان داد و پرسید: - از آرایش بدت میاد؟ دستانم را روی میز می‌گذارم و درهم قفلشان می‌کنم و می‌گویم: - نه این‌که بدم بیاد و بگم آرایش چیز بدیه و اونایی که در حد ماسک، آرایش می‌کنن بدن، نه. کاری با بقیه ندارم؛ ولی خودم و برای خودم، کلاً از آرایش خوشم نمیاد.
  19. حرف‌هایش کاملاً درست و منطقی بودند. گمان نمی‌کردم کسی پیدا شود که مغزش تا این حد دقیق به همه چیز بپردازد. لحظه‌ای چیزی به ذهنم رسید و به زبان آوردمش: - مازیار آشنایمون خیلی عجیب بود مگه نه؟ می‌خواستم از زاویه دید او به آشنایی عجیبمان برسم. نفس عمیقی کشید و گفت: - آره خیلی، این‌که هم رو می‌شناختیم با این‌که نمی‌شناختیم عجیب‌ترش کرده بود. لب زدم: - هر چی درباره‌ش فکر می‌کنم به نتیجه نمی‌رسم. عمیق نگاهم کرد و گفت: -منم همین‌طور و این اولین باره که از به نتیجه نرسیدن، خوشحالم. بی مکث پرسیدم: - چرا؟ او هم بی هیچ مکثی پاسخ داد: - چون می‌ترسم نتیجه‌اش، چیزی نباشه که می‌خواهیم. لحظه‌ای احساس ترس، غم و سرمای سخت تنهایی و بی‌کسی درون قلبم خودنمایی کرد. وقتی دید چیزی نمی‌گویم گفت: - ماهوا… تو از اون آدم‌هایی هستی که سکوتشون بیشتر از حرف زدنشون آدم رو به فکر می‌بره. سپس آرام پرسید: - زیاد حرف زدم؟ خسته‌ت کردم؟ این نشانه شعور اجتماعی و اوج احترام او به شخص همراهش که من باشم، است و از این بابت بی‌نهایت خشنود بودم که با آدمی هم‌چون او که هم انسان هست و هم فراتر از انسان، آشنا شده‌ام. آرام می‌گویم: - اوه نه اصلاً خسته نشدم، بلکه بیشتر مشتاق شنیدن شدم. یا بهتره بگم بیشتر مشتاق خوندن. نگاهش گیج نیست، فقط سؤالی‌ست. ادامه می‌دهم: - مازیار تو یه طوری هستی که... نمی‌دونم چطور دقیق توصیف کنم؛ ولی مُدام دلم می‌خواد مثل یه کتاب بخونمت، یه کتاب قطور که تا آخرین لحظه عمرم تموم نشه. حرفم که تمام شد گویا نگاهش رنگ گرفت. تبسمی روی لب‌هایش نشست. لحظه‌ای به حرف‌هایم فکر کردم و با خود گفتم کاش نمی‌گفتمشان. اگر حالا راجع به من فکر ناجور بکند چی؟ اگر بد برداشت کند چی؟ مستقیماً به طرف گفتم می‌خواهم تا آخرین لحظه‌ی عمرم داشته باشمت! داشت نفسم بند می‌آمد که او با آرامش دستش را روی دستم گذاشت و گفت: - از این‌که برات خسته کن نیستم، از صمیم قلب خوشحالم. احساس می‌کنم حالت چهره‌ام بهم ریخته است و یک‌ آن از استرسِ زیاد زشتوی عالم شده‌ام. بی‌فکر دستم را از دستش بیرون می‌کشم و شالم را مرتب می‌کنم و تارهای مزاحم موهایم را پشت گوش می‌رانم. آب دهانم را فرو می‌برم و بی‌توجه به حضور او که تمام حواسش به من است، نفس عمیقی می‌کشم. با چشمان مهربانش مرا نگاه می‌کند و می‌پرسد: - خوبی ماه خانم؟ همانند صدای اذان صبح که وقتی از تاریکی می‌ترسم و صدای اذان به من احساس آرامش و امنیت می‌بخشد، چشمانش همان‌طور به من آرامش می‌بخشیدند. - خوبم. آرامش گرفته‌ام؛ اما از حنجره‌ام فقط همین یک کلمه بیرون می‌آید. با خود تصور می‌کنم شاید از این‌که گاهی در حرف زدن همراهی‌اش نمی‌کنم دلخور شود، پس سریع به او گفتم: - لطفاً از این‌که گاهی یهو وسط گفت و گو، کم حرف می‌شم ناراحت نشو. لحنم آن‌قدر مظلومانه‌ است که مهربان‌تر از قبل می‌گوید: - قربونت برم من... آخه ناراحت بشم که چی؟ می‌فهممت، تو بیشتر درونی فکر می‌کنی، تا این‌که بلند واکنش نشون بدی. همین بیشتر باعث شده جذبت بشم. چشمانم در چشمانش و قلبم در صدایش جا می‌ماند. او قربانم رفته بود و من نمی‌دانستم از ذوق این جمله‌اش بمیرم یا برای آن‌که مستقیماً به من گفته بود جذبم شده است، با شوق بیشتری زندگی کنم... .
  20. دیروز
  21. #پارت_اول «سوگند» وقت اجرای نقشه بود، به سینا اشاره کردم که در و باز کن و اون هم سریع اطاعت کرد و در و باز کرد و همزمان منم طنابو کشیدم که اکبری اومد تو و یه سطل اب خالی شد روش ولی....... صبر کن ببینم این که اکبری نیست بدبخت شدیم به جای اکبری روبروم یه پسر جوون با صورتی خوشگل و جیگر و مامانی که موهای خیسش رو صورتش پخش و پلا شده بود و میخورد که تقریبا ۲۵،۲۶سالش باشه با نگاهی عصبانی که بهم میکرد تابلو بود که فهمیده کار منه از لای دندونای چفت شدش غرید: اینجا مگه استخره که اب بازی میکنید خانوم؟! مثلا دانشجوی مملکتی ابروی هرچی دانشجوعه بردی تو پسره پررو خجالت نمیکشه ها وایستاده تو روم ببین چی میگه، از این طرز حرف زدنش اخمی کرد و گفتم: برو بابا همه شاخ شدن واسمون... اصن جنابعالی کی باشی؟! پوزخند زدی و گفت:استاد جدیدتون که به جای اقای اکبری اومدم اوه گند زدم اخه یکی نیست به من خر بگه از استاد خوشت نمیاد خو کلاسش نیا چرا کرمت میگیره که همچین بلایی سرت بیاد اخه وسط این افکار مزاحمم دیدم کلاس داره خالی میشه و بچه ها دارن میرن بیرون، بلند گفتم: کجا؟! صدای رها از کنار گوشم یه متر پروندم هوا رها: تو هپروت داشتی سیر میکردی استاد گفت میتونیم بریم کلاس امروز کنسله با سرخوشی از اینکه استاد جدیدو چزوندم کولمو برداشتم و با سینا و علی و رها از کلاس زدیم بیرون این ۳تا مشنگ رفیقامن تو دانشگاه کلا چهارتایی یه اکیپیم دیگه حالا بزارین از خودم بگم براتون بنده سوگند زاهدی هستم ۲٠ ساله تهران وجدان: همین؟! یه جوری گفتی از خودم بگم گفتم حالا چی میگی خو باس یه فرقی بین من و بقیه باشه یا نه وجی جون وجدان: بله تو راس میگی نه حالا جدا از شوخی بزار کامل بگم، بابام یه شرکت مهندسی داره و مامانمم ماماعه یعنی دکتر ماما بعد یه خواهر و یه برادر بزرگتر از خودمم دارم،ساناز که۲۴سالشه و پرستاره و ازدواج کرده و یه دختر۲ساله گوکولی به اسم سانای داره، شوهرشم پسرعمومه خشایار که ۲۷سالشه و وکیله و داداشم سردار که ۲۶سالشه و دکتره دوست دختراش قربونش برن ازدواج نکرده هنوز با صدای سینا از فکر بیرون اومدم و نگاش کردم سینا: این یارو بد چیزی بود این ترم مادوتارو میندازه بیخیال شونه ای بالا انداختم و گفتم:جهنم بزار بندازه این اونه که ترم بعد بازم با دیدن ما زجر میکشه از این حرفم زدن زیر خنده سوگند: کلاس که شکر خدا کنکل شد... بریم دور دور؟! علی: ما نمیتونیم بیایم سینا: چرا رها: امشب مهمونی خانوادگی داریم باید بریم اونجا سوگند: شمام کشتین مارو با این مهمونی هاتون رها و علی پسرعمو دخترعمو ان و البته خیلیم همو میخوان و باهم دوستن ولی خانوادشون اگه بفهمه پخ پخ اخه خانواده شون خیلی خشکن و یه قانون دارن توش که میگه ازدواج فامیلی ممنوع و خاندان اشرافی ما دقیقا برعکس ایناست که قانونش میگه عقد دختر عمو پسرعموهارو تو اسمونا بستن ولی زرشکککک من یکی که تا عاشق نشم ازدواج نمیکنم حتی اگه زور بالا سرم باشه از علی و رها خدافظی کردیم و سینا خره هم گفت یه جا کار داره باید بره و منم موندم تنهای تنها هییی ماشین خوشگلم کجایی که یادت بخیر بخاطر یه تصادف کوشولو و تنبیه بعدش توسط بابام الان زیر پام خالیه و مجبورم با اتوبوس برم بیام پوووففف بالاخره بعد از دقایق نفس گیر اتوبوس اومد و رفتم نشستم او ته تهش و سرمم گذاشتم رو شیشه پنجرش، دیدین این چس کلاسا میگن به رفت و امد مردم خیره بود و از اونورم یه اهنگ عاشقانه میخوند؟! همش زر مفته همین الان سرم رو شیشه داره بندری میزنه با لرزش گوشیم تو جیبم درش اوردم و نگاهش کردم که نوشته شده بود «بیا خونه» مامانمه از بس که تو کوچه خیابون پلاسه و خونه نمیتونیم پیداش کنیم اینطوری سیوش کردم، دکمه اتصال و زدم و جواب دادم سوگند: جونم ننه؟! مامان: زلیل مرده باز گفتی ننه تو.....کجایی حالا سوگند:دارم میام خونه مامان: خونه نرو بیا خونه اقاجون همه اینجاییم... دیر نکنیااا منتظرم خدافظ بعدم بدون اینکه بزاره زر بزنم زرتی قطع کرد د بیا بعد میگن دختره معتاد شد از خونه فراری شد.. همینه دیگه . ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆ دستمو گذاشته بودم رو زنگ خونه اقا جون و بر نمیداشتم صدای امیر پسر عمم از ایفون بلند شد امیر: اووووی سوخت اون بیصاحاب بکش دستتو سوگند: در و باز کن یخ زدممم بلافاصله در با صدای تیکی باز شد، از حیاط پر از دار و درخت اقاجون گذشتم و رفتم تو اوووو چه خبره اینجا کل خاندان زاهدی اینجا جمع شدن که، هرکی به یه کاری مشغول بود و اومدن منو یه چیزشونم حساب نکردن نامردا کولمو انداختم رو کاناپه و مستقیم رفتم تو اتاق اقاجون میدونستم الان وقت استراحتشه و خوابیده ولی کرم های درونم نذاشتن بیکار بشینم
  22. M@hta

    سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  23. پارت بیستم آرمان برای چند ثانیه طولانی، نگاه مهتاب را که حالا سرد و صریح بود، تحمل کرد. آن عقب‌نشینی عاطفی مهتاب، بسیار شدیدتر از فریادهای گذشته بود؛ چون مهتاب در حال تعریف دوباره‌ی هویت خود به عنوان همسر بود، هویتی که آرمان هنوز در برابر آن شجاعت نداشت. او به فهیمه نگاه کرد. مادر در گوشه‌ای ایستاده بود، با لبخندی که دیگر نیازی به پنهان کردنش نداشت، انگار که منتظر بود آرمان به سمت او بازگردد و زیر چتر امن سایه‌اش پناه بگیرد. نسیم بعدازظهر از پنجره وارد شد و موی فهیمه را به نرمی تکان داد؛ منظره‌ای که برای آرمان، همزمان آرامش‌بخش و خفه‌کننده بود. آرمان می‌دانست که اگر دست مادر را بگیرد، هرگز اجازه نخواهد داشت که به طور کامل از آن فاصله بگیرد. و اگر به مهتاب نزدیک شود، باید با ته‌مانده‌ی گناهی که مادر بر شانه‌اش گذاشته بود، روبه‌رو شود. او آهسته قدمی به عقب برداشت، دور از هر دوی آن‌ها. او به یاد حرف مهتاب افتاد: *"اگر می‌خواهی مرا برای خودت بخواهی، باید ابتدا در مورد آن فاصله با مادرت صحبت کنی."* این جمله، نه یک تهدید، بلکه یک دعوت بود؛ دعوتی به تولدی دوباره، هرچند دردناک. آرمان ناگهان به سمت در خروجی حرکت کرد. نه به سوی مهتاب، نه به سوی مادر، بلکه به سوی بیرون. این یک فرار نبود، یک گام حیاتی بود؛ قدمی برای نفس کشیدن هوای خارج از این چهاردیواری سنگین از انتظارات. فهیمه اولین کسی بود که واکنش نشان داد. ابروهایش کمی در هم رفت، آن ماسک معصومیت برای لحظه‌ای ترک خورد و حس مالکیت او نمایان شد. - آرمان! کجا می‌روی؟ شام آماده است! صدای مادر، این بار نه ملایم، بلکه دستوری بود؛ تلاشی برای بازگرداندن او به چارچوب. آرمان ایستاد، اما برنگشت. او به قاب در خیره ماند. - باید بروم بیرون، مادر. باید کمی راه بروم. - بیرون چه کار؟ اینجا همه چیز هست! تو به چه چیزی نیاز داری که اینجا نیست؟ آرمان برگشت. نگاهش، بر خلاف لحظات قبل، متزلزل نبود. او دیگر به دنبال تأیید مادر نبود، بلکه در حال تعریف مرزهای خودش بود. - من نیاز دارم که بفهمم من چه می‌خواهم، مادر. نه اینکه تو فکر می‌کنی من چه باید بخواهم. این جملات، شبیه به شلیک‌های آرامی بود که دیوارهای نمادین اتاق را می‌شکافت. فهیمه خشکش زد. او انتظار خشم یا گریه داشت، نه این منطق آرام و نافذ را. سپس آرمان به مهتاب نگاه کرد. مهتاب هنوز همان‌جا بود، اما این بار، در چشمانش ردی از امید، هرچند بسیار کمرنگ، دیده می‌شد. آرمان با لحنی که تلاش می‌کرد نرمی کند، گفت: - مهتاب، من برمی‌گردم. اما دفعه بعد که برگردم، باید با هم صحبت کنیم. بدون این فضا، بدون این نمایش‌ها. او بدون اینکه منتظر پاسخ فهیمه یا تأیید مهتاب بماند، از در خارج شد و در حیاط را پشت سر خود بست. فهیمه در آستانه در ایستاده بود و به شکافی نگاه می‌کرد که پسرش ایجاد کرده بود. این اولین بار بود که احساس می‌کرد نفوذش برای اولین بار و شاید به طور جدی، در معرض تهدید قرار گرفته است. او به مهتاب نگاه کرد، نگاهی که این بار دیگر ادعای نزدیکی نداشت، بلکه حاوی یک هشدار بود: - او همیشه به من برمی‌گردد. این فقط یک سرکشی کوچک است. اما مهتاب، دیگر در آن بازی نبود. او می‌دانست که آرمان برای اولین بار، به سوی خود واقعی‌اش قدم برداشته است، هرچند مسیرش ناهموار باشد.
  24. پارت صد و یکم همین لحظه صدای پا از بیرون شنیدم. گریس و لای پتو پیچیدم و گذاشتمش زیر تخت. در باز شد و نگهبان رو به من گفت: ـ پرنسس، پدرت دارن تشریف فرما می‌شن! با سر حرفشو تایید کردم و سریع یه تابلو از جادوگرایی که دوسش داشتم و از اون سمت دیوار درآوردم و رو پنجره گذاشتم که متوجه نشه، والت برام اونجا پنجره گذاشته...اصلا برام مهم نبود که چه بلایی سر اون بزدل میاره اما فعلا برای ادامه نقشه‌ام بهش نیاز داشتم و پدر نباید می‌فهمید. سعی کردم اضطراب توی چهره ام و قایم کنم و صاف وایستادم و یه نفس عمیق کشیدم و منتظر شدم تا پدر وارد اتاق بشه...پدر مثل همیشه با چهره‌ای پر از خشک و چشمای مثل آتیش عصبانی وارد اتاق شد و نگاهی به سر تا پای من کرد و گفت: ـ اینه عاقبت دهن جوابی به پدر....الان از وضعیتت راضی هستی؟! در واقع اصلا حاضر به عذرخواهی نبودم چون کاملا فهمیده بودم، راهی که پدرم انتخاب کرده رو نمی‌خوام و از اینجا به بعد زندگیم و می‌خوام به دلیل از خوشی و امیدواری و نور جلو برم و می‌خوام مثل آرنولد جادوگر بهتری باشم...دلم نمی‌خواد از احساسات مردم برای بقای زندگی خودم استفاده کنم و اتفاقا به مردم سرزمینم یاد بدم که باید احساساتشون و بروز بدن تا زندگی معنای قشنگتری براشون پیدا کنه... اما الان مجبور به نقش بازی کردن مقابل پدر بودم. سرمو پایین انداختم و گفتم: ـ عذرخواهی می‌کنم پدر...اصلا نمی‌خواستم که خودمو و شمارو تو این موقعیت قرار بدم. پدر اومد جلوتر و دستش و گذاشت زیر چونه ام و مجبورم کرد تا به چشماش نگاه کنم و گفت: ـ اما چشمات که اینو نمیگه! سعی کردم که خودمو یکم مظلوم تر نشون بدم و گفتم: ـ پدر چرا باورم نمی‌کنی؟! خواهش می‌کنم بذار این اسارت تموم بشه! لطفاً... پدر تو چشمام نگاه کرد و خیلی سرد گفت: ـ فعلا یکم دیگه مجازاتت ادامه داره تا یاد بگیری که دیگه نباید مقابل ویچر‌ بزرگ اینجوری رفتار کنی.
  25. پارت صدم شروع کردم به جستجو کردن توی بالش و یه کلید به رنگ طلایی پیدا کردم. با تعجب به این کلید نگاه کردم. یعنی کلید کجا می‌تونست باشه که پدر اونو توی بال گریس پنهان کرده بود؟! ولی کلید هر جایی که بود، به احتمال خیلی زیاد معجون احساسات مردم، اونجا نگهداری می‌شد. گریس مدام در حال بال بال زدن بود که ولش کنم اما رو بهش با ناراحتی گفتم: ـ معذرت می‌خوام ازت گریس عزیزن، تا زمانی که نفهمم این کلید برای کجاست، نمی‌تونم بذارم که بری... کلید شبیه به آهنربایی بود که از توی دستم به سمت گریس جذب می‌شد. من توی زندگیم کلی جادو دیده بودم اما واقعا نمی‌فهمیدم که این دیگه چه جور جادویی بود! هدفش و واقعا نمی‌فهمیدم اما خودم سپردم به جریان کلید و اجازه دادم، جادو خودش کار خودشو بکنه تا بلکه من یه چیزی بفهمم.دوباره مجبور شدم بال و پرش و تو دستام بگیرم که خیلی حرکت نکنه...وقتی کلید به سمت چشمای گریس می‌رفت، توی چشماش یه تصویر دیدم. خوب به چشمای گریس دقت کردم؛ عکس مجسمه سفید اژدها توی چشماش ظاهر شد....با خودم یکم فکر کردم...این مجسمه بیش از حد برام آشنا بود و مطمئن بودم که اونو یه جایی دیدم...بعد از کلی فکر، فهمیدم که یکی از مجسمه‌های سر در قلعه است. اما این کلید چه ربطی به اون مجسمه داشت؟! باید هر طور که بود، می‌فهمیدم اما چجوری باید از اینجا خارج می‌شدم؟! اگه پدر می‌فهمید، این بار منو کنار آرنولد زندانی می‌کرد و همه چیز خراب می‌شد.
  26. پارت 25 سیگار از دستم افتاد. اخم های مرد بیشتر شد. به سمت محمد چرخیدم تا بفهمم اون هم می بینه؟ نه... محمد نمی دید!.... این نفرین من بود! باز به مرد عصبی خیره شدم که قبل از اینکه حرفی بزنه محو شد. محمد به افق خیره شده بود و سخت تو فکر بود! اصلا حواسش به من و اتفاقات نبود. خم شدم. سیگار و پاکت سیگار برداشتم. گردنبندم گرم شد و شروع کرد به سوزاندن پوست سینم؛ یه اتفاق بد در جریانه! سرم بالا اوردم و به اطراف نگاه کردم.... صدای جیغ از دور دست ها امد! میخ کوب شدم! نفس داخل سینم حبس شد. مردی قد بلند با لباس های مشکی، موهای زن رو دور دستش پیچیده بود. زن لباس کوردی بلندی به تن داشت؛ موهای مشکی و بلندش دور دست های مرد پیچ خورده بود. زن جیغ میزد و مرد می کشیدش! دست های زن دستان مرد رو گرفته بود تا بیشتر از این موهاش کشیده نشه! رد خونی که مرد زن رو روی اسفالت خیابون می کشید و رد خون به جا می گذاشت. به سمت مرد دویدم اما یک میلی متر هم قدم از قدم برنداشتم؛ انگار.... اختیار جسمم به دست من نبود! تلاش می کردم..... اما.... نمی توانستم تکان بخورم.... زن فریاد درد ناکی کشید: جــــــــــــلــــــــــــــال...! مرد پوزخندی زد، چند نفر دیگه هم امدند و پاهای زن رو گرفتند..... بلندش کردن و دست و پاهاش بستند! یکی از انها سیلی محکمی به صورت زن کوبید! چشم های زن روی هم افتاد و پلک هاش بسته شد. جسم بیهوشش را داخل صندوق عقب ماشین انداختند و حرکت کردند. مردی از دور دوید.... به خودم فشار می اوردم اما اصلا نمی تونستم حرکت کنم و جلوی اتفاقات رو بگیرم! مرد به دنبال ماشین می دوید.... اما.... زمین خورد و به ماشین نرسید! زانو زد و رو به اسمان فریاد کشید! نفس در سینه ام حبس شده بود.... نفس کشیدن خیلی سخت شده بود. خس خس می کردم!.... تقلا می کردم برای ذره ای اکسیژن.... چیزی محکم به صورتم خورد. پلک زدم و با صورت نگران محمد رو به رو شدم! - بهمن... من رو می بینی؟ گیج به محمد خیره شدم! نفس راحتی کشیدم. محمد انگشت اشاره اش رو جلوی صورتم گرفت. - انگشتم دنبال کن! به حرکات دست محمد خیره شدم. - بگو چند تا انگشت می بینی؟ به انگشت اشاره و شست محمد خیره شدم. - دو تا! نفس عمیقی کشید: خداروشکر! دستی به صورت خیس از عرقم کشیدم. - اتیش کن بریم من دیگه نمی تونم رانندگی کنم؛ باید کمی بخوابم! محمد سری تکان داد! سوییچ رو به سمتش پرت کردم که داخل هوا قاپیدش. عقب ماشین سوار شدم و دراز کشیدم. ساعدم رو گذاشتم روی صورتم؛ ماشین روشن شد و حرکت کردیم. - کجا بریم؟ نفس خسته ای کشیدم و چشم هام بستم: کرمانشاه! رادیو ماشین رو روشن کرد و به مسیر ادامه داد. خسته بودم، سوالات زیادی داشتم!... تقریبا قلق کار داشت دستم می امد و داشتم یاد می گرفتم باید چکار کنم.....ولی... نقاط مجهول زیادی هم وجود داشت. باید پرده از راز نکراویل و ماهیت لعنتیش بردارم.... البته... نباید فراموش کرد الان تحت تعقیبم... محمد بیچاره بگو... کارش رو ول کرد امد سراغ من...! سکوت ماشین رو صدای رادیو می شکست تا اینکه تلفن محمد زنگ خورد. گوشی رو جواب داد. - بله بفرمایید! از اینه ماشین نیم نگاهی به من انداخت و بعد به جلو خیره شد! - نه من بی خبرم!... من؟ دستی داخل موهاش کشید و کمی مکث کرد. - بنظر سرتیپ من حق ندارم یک ماه از دوازده ماه سال برم تعطیلات؟ تن صداش بالا تر برد. - به من چه ربطی داره که سرگرد راد کجاست؟! انگشتاش روی فرمون ماشین فشار داد. - سرگرد راد کی از بیمارستان فرار کرده؟!.... من ان ساعت کجا بودم؟!..... آفرین من خونه ام بودم. سکوت کرد؛ انگار داشت به صدای پشت خط گوش می داد. - بله من به محل کارم سر زدم و در خواست مرخصی دادم!..... می بینید با عقل جور در میاد! مشتی به فرمون ماشین کوبید و سرعتش رو بیشتر کرد. - بله من خارج از شهرم... یعنی چی... خب دارم میرم دیدن خانوادم شهرستان... بله! صدای رادیو رو کمتر کرد. - بله.... خدانگهدارتون! تلفن رو قطع کرد. سرعتش رو کمتر کرد و بعد سیمکارتش رو بیرون اورد. نفس کلافه ای کشید و گوشی داخل داشبورد ماشین انداخت! از داخل اینه نگاهی بهم انداخت. تک خنده عصبی کرد. - حدس بزن چی شده؟ ساعدم رو از روی صورتم برداشتم.... و سوالی نگاش کردم. - تحت تعقیبی بهمن خان! خندیدم: ای بابا!..... نمردیم و تحت تعقیب هم شدیم! ... چه افتخاری نصیبم شده! - حالا باید از فرعی ها بریم...! پوزخندی زدم و با شستم حرفش رو تایید کردم.
  27. پارت 24 سری تکان داد و بی هیچ حرفی در سکوت رانندگی کردم. کمی که گذشت محمد لپ تابش رو برداشت. مشغول کار با لپ تابش بود. اتفاقات این چند روز اخیر واقعا تمرکز و خوابم رو بهم زده بود! باور دارم که ادمی که می ترسه هزار بار میمیره اما ادمی که نمی ترسه یا حداقل با ترسش رو به رو میشه فقط یک بار میمیره! می خوام با ترسم رو به رو بشم و این موجودات لعنتی رو دستگیر کنم! بخاطر همتی، مهتاب و بقیه قربانی های فرقه. نفس اه مانندی کشیدم. تمام افراد با خنجر باستانی و حکاکی شده ای قربانی می شدند؛ خنجری که جنس تیغه اش چیزی شبیه به استخوان بود و دسته اش از استخوان بدن انسان یا جاندار دیگری بود. حکاکی های عجیبش و نگین سرخ روی دسته اش که انگار رنگش رو از خون قربانی هاش می گیره! - بهمن اینجا رو...! محمد لپ تاب رو به سمتم گرفت و چندین عکس از گذشته بیمارستان بهم نشان داد؛ مکان هایی که من داخلشون قدم زده بودم و نفس کشیده بودم. خودش بود بیمارستان نفرین شده لعنتی! - خودشه... از کجا گیرشون اوردی؟! بادی به غبغب انداخت: ما اینیم دیگه! مشتی به بازوش زدم. - خوبه... دستت درد نکنه! سری تکان داد و باز داخل اون ماسماسک کنکاش کرد. - بهمن کبودی هات... - کبودی هام چی؟! - کبودی هات... می تونه بخاطر لمس ارواح باشه!... داخل چند تا سایت متافیزیکی نوشته!... همینطور بوی گوگرد.... نماد وجود موجودات خبیثه! متفکر نفس عمیقی کشیدم. پس برای همین بود! همیشه قبل از اتفاقات بد و ترسناک بوی گند گوگرد می امد! دستم دور فرمون ماشین مشت کردم! ترسیده بودم؟ اظطراب داشتم؟ چیزی نمیدونم! فقط بدنم به از درون می لرزید. دستی به پیشانیم کشیدم و عرقم رو پاک کردم! - داستان بیمارستان خیلی جالبه!.... داخل داده های پایگاه پلیس محلی... اطلاعات جالبی هست! لپ تاب کمی نزدیک تر کرد و با چشم های ریز شده ادامه داد: بیمارستان چندین سال متروکه بوده.... پلیس محلی چندین بار اتش سوزی عمدی ثبت کرده... مالک به زور بیمارستان با حکم شهر داری خراب کرده. محمد متعجب تر ادامه داد: این بنا قدمت زیادی داره واقعا! اطلاعات محمد برام جذاب بود... اما.... کافی نبود! - داخل پایگاه داده پلیس... دیگه چی گیر میاری؟! محمد کمی مکث کرد: چیز زیادی نیست... داده های بیمارستان رو هم برسی کردم... پرونده یه بیمار داخلش هست... جلال الدین عتیق.... گفته میشه... دکتری بوده که به جنون مبتلا شده و داخل اتاق شماره... شش... سالها بستری بوده.... در نهایت مفقود شده...! از صحبت های محمد جا خورده بودم! همه چیز عجیب بود. ماشین و کنار جاده پارک کرد. پیاده شدم و چند قدم راه رفتم. بدنم از حجم اطلاعات گر گرفته بود؛ عصبی و هیجان زده بودم! محمد پیاده شد و به ماشین تکه داد. هوای خنک و تازه برای هر دو ما لازم بود. به سمت محمد که تکه زده به ماشین در حال سیگار کشیدن بود چرخیدم. - یه نخم به من بده! محمد دود سیگارش تو هوای ازاد رها کرد. - چته بهمن سیگاری شدی انگار!؟ نگاه درمانده ای بهش انداختم که پاکت سیگار رو به سمتم پرت کرد. یه نخ سیگار برداشتم و روشنش کردم. به لب هام نزدیکش کردم که همان لحظه، مرد مو خرمایی درون اینه با چشم های برافروخته جلوم ظاهر شد!....
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...