رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. اگر برای ابد هوای دیدن تو نیفتد از سر من چه کنم؟ هجوم زخم تورا نمیکشد تن من برای کشته شدن چه کنم
  3. امروز
  4. پارت سه صبح روز بعد نایرا درو باز کرد وداد زد ـ ایلن، ایلن بیا ایلن از اتاق بیرون آمد و گفت ـ چی شده؟ نایرا روزنامه ای رو که در دست داشت را بالا گرفت و گفت ـ بببین ادامه روزنامه و نشست رو مبل و روزنامه را خواند «پیترو دنیرا» ـ نام مردی که طلسم شده است پیترو دنیرا است. طبق بازرسی های ما یک چاقو در قلب اقای دنیرا پیدا کردیم و سعی کردیم اثر انگشت قاتل روی چاقو پیدا کنیم و بعد از بازرسی به یک اتفاق عجیب برخورد کردیم اثر انگشت روی چاقو با اثر انگشت اقای دنیرا مطابقت دارد. از یک لحاظ آشپزخانه بیمارستان چاقو دارد و اوضاع آقای دنیرا انقدر وخیم بود که اگر قصد خودکشی داشت نمی‌توانست پاشد و به آشپزخانه برود و خود را بکشد. ما آقای دنیرا را پشت در پیدا کردیم یعنی وقتی اقای دنیرا در قلبش چاقو خورده بود پشت در پیدا کردیم و پنجره اتاق شکسته بود پس به طور قطعی نمی‌توانیم بگوییم که خودشکی کرده و از لحاظ دیگر میتوانیم بگوییم کشته شده چون پنجره اتاق شکسته بود. اگر شما توی روزنامه با همچین خبری رو به رو شوید چه کاری میکنید؟ می دانم سوالم احمقانه است و الان با خود می گویی که دیگر روزنامه پیدا نمی‌شود و الان با گوشی می‌شود هزار خبر جور وا جور راست یا دروغ دید و خواند. در سر نایرا هزار سوال وجود داشت مثل چرا اثر انگشت روی چاقو یکی است، چرا فامیلی مرد شبیه اسم نایرا بود، چرا خواست دو نامزد را طلسم کند، اگر اقای دنیرا پشت در بود پس داشت فرار میکرد؟ نایرا دیر یا زود به جواب سوالات خود می‌رسید.
  5. https://forum.98ia.net/topic/3168-رمان-عبدالله-آتناملازاده-عضو-نودهشتیا/?do=getNewComment
  6. پارت چهل و نه تا سر زبونم اومد که بنظرتون چی؟ اما نگفتم. من همیشه برنده میشدم چون هوای زبونم رو داشتم. - هرکی برای شما عزیز باشه برای من هم عزیزه بابا! بابا با ذوق لبخند زد و بعد گفت: - پس من آماده سفر باشم؟ - هنوز زوده. منتظر خبر من بمونید. لبخند زد و من هم با لبخند سردی جوابش رو دادم. استرس داشتم. اگه سواد جلو نمی‌اومد چی؟ اما جای استرس نبود. از پروژه جدیدم داشتم برمی‌گشتم که یک ماشین دولتی جلوم نگه داشت. نگاهی به شیشه‌های دودی ماشین انداختم. لابد دوباره از اطلاعات بود. اما شیشه که پایین اومد سواد رو جای کمک راننده دیدم. ابروهام بالا پرید. سعی کردم خودم رو متعجب نشون بدم. پس برگشته بود. با خنده گفت: - خانم برسونیمتون!
  7. پارت سه - لیاقت نداری! و رفت و آنا هم دوباره به حال خودش گریه کرد. خدیجه به حال خودش افسوس خورد. چه زندگی داشت و حالا اینطور تحقیر میشد. یادش اومد از قبل از ازدواجش. از بچگیش. همیشه گرون ترین چیزها رو داشت، از بقیه دوست‌هاش باهوش‌تر بود، نقاشی هاش از همه بهتر بود و حتی بین دوست‌هاش دو تندتری داشت. غرق خاطرات گذشته بود. یادش اومد همون بچگی یک مدت جن‌زده شده بود. بخاطر خونه‌های قدیمی و اعتقاد مردم و زیاد پیش دعا ده و... رفتنشون امکان این اتفاقات اون موقع‌ها بود. یازده سالش بود و یادش بود که یک روز از مطبخ یکدفعه بی دلیل چندتا بشقاب به سمتش پرت شد و اون فرار کرد. یکبار داشت زیر تخت رو تمیز می کرد که یک نفر دستش رو گرفت. دیگه بخاطر این اتفاقات فرستادنش خونه مادربزرگش و چند سال قبل از ازدواجش رو با مادربزرگ پیرش زندگی می‌کرد. اون شب آنا انقدر با بچه خودش رو توی آشپزخونه سرگرم کرد که عبدالله شام نخورده خوابید. بعد آنا رفت و جای خودش و بچه رو کناری پهن کرد و به خواب رفت. صبح با صدای عبدالله بلند شد: - هی زن، پاشو نون بده به مردت! عبدالله سعی داشت لحن شوخی داشته باشه. آنا بلند شد. می‌دونست که انتخاب دیگه‌ای نداره. اون یک زن بود و باید تحد فرمان می‌موند. در سکوت برای عبدالله صبحانه گذاشت و خواست بره که عبدالله دستش رو گرفت و نشوندش و با محبت گفت: - بشین باهم بخوریم. آنا نشست و در حالی که سرش پایین بود مشغول خوردن شد. عبدالله چندبار سعی کرد باهاش سر حرف رو باز کنه اما هیچ واکنشی از اون ندید. کلافه شده بود. آنا خواست زودتر از پای سفره بلند بشه که عبدالله نذاشت و گفت: - بمون، می‌خوام ببینمت. عبدالله بعد از صبحانه بیرون رفت و تا بلند شدن بچه آنا با کارهای خونه سرگرم شد تا اینکه صدای کلون در اومد.
  8. پارت صد و چهارم نمی‌گذاشت کُنراد با کارهای نمایشی و نمادین خود دل سپاهش را بلرزاند. شب بعد دوباره همراه یکدیگر به مقبره رفتند. مارکوس قبل از ورود چند دقیقه‌ای ایستاد و به برگ های پرچین نگاه کرد. گونتر که مکث طولانی مارکوس را دید آرام صدایش زد و گفت: - نمی‌خوای بری داخل؟ مارکوس دستش را به سمت برگ‌های پرچین می‌برد و زمزمه کرد: - تو هم می‌بینی گونتر؟ - چی رو؟ گونتر رد نگاه مارکوس را دنبال می‌کند و به برگ‌هایی می‌رسد که با لطافت در حال نوازش آنها بود. مارکوس زمزمه‌ می‌کند: - برگ‌هاش دارن بی‌جون میشن! گونتر جلوتر می‌رود و با دقت بیشتری نگاه می‌کند. در نظرش همه چیز مثل شب قبل بود. تغییری احساس نمی‌کرد. - مارکوس من چیزی نمیبینم. اما مارکوس می‌دید! برگ‌ها شاداب نبودند. احساس می‌کرد تا قبل از آن لبخندی بر چهره‌ی برگ‌ها بوده که اکنون دارد محو می‌شود! کمی دیگر کنار پرچین می‌ماند و برگ‌های پرچین را نوازش می‌کند. احساس می‌کرد او نیز همچون برگ‌ها دلش گرفته. عجیب احساس همزاد پنداری در او جان گرفته بود. بالاخره از پیچک دل می‌کند و پا به مقبره می‌گذارد. همراه با گونتر جلو می‌روند و ادای احترام می‌کنند. گونتر پس از ادای احترام بر باسیلیوس عقب می‌کشد و دوباره همان جای قبل می‌نشیند. جدیدا زمزمه‌هایی بین مردم پخش شده بود که حسابی فکر او را درگیر کرده بود. شنیده بود بعضی می گویند: - مارکوس نباید به تخت بشینه! آنها می‌گفتند: - اون نواده‌ی باسیلیوس هست، باسیلیوس هم اون رو پذیرفته ولی نه برای فرمانروایی! اگر قرار بود فرمانروا بشه درست چند ساعت قبل از تاج گذاری این اتفاق نمی‌افتاد. حتی جایی شنیده بود: - شاید وقتشه فرمانروایی دست به دست به دست بشه، شاید فرمانروای بعدی از یه قبیله‌ی دیگه‌اس! حرف‌هایی که می‌شنید خونش را به جوش می‌آورد اما باید صبر می‌کرد. اکنون زمان برخورد با آنها نبود. آن بزدلان ترسو اگر جرعت داشتند حرف‌هایشان را زیر گوش یکدیگر پچ پچ نمی‌کردند. از طرفی احساس می‌کرد بوی خیانت را استشمام می‌کند. این مردم برای باسیلیوس و فرزندانش جان خود را فدا می‌کردند. حال چه شده که شک در دل‌هایشان راه پیدا کرده؟ باید خود دست به کار می‌شد. باید می‌فهمید چه کسی این افکار مسموم را میان مردم پخش کرده تا جلویش را بگیرد. اگر پیدایش می‌کرد سرش را روی سینه‌اش می‌گذاشت. و البته که پیدایش می‌کرد. اما از حال و روز مارکوس متوجه شده بود که او به خود شک کرده است! می‌دانست او به تایید دیگری از باسیلیوس نیاز دارد تا روحیه‌اش باز گردد.
  9. رها کن، به صحنه بسپرش زندگی می‌تونه بی‌نهایت پرده بشمره گشوده‌تر از انتخاب‌های بسته توعه
  10. پارت سوم: گذشته: قایقشان به ساحل می‌رسد. صدای مرغان دریایی و امواج دریا، فضا را پر کرده بود. وقتی که قایقشان به ساحل می نشیند، صدای فشرده شدن شن ها و سر خوردن شن ها، گوش را نوازش میکرد. جاسوس ها یکی یکی از قایق پیاده میشدند. نگاه هایشان گاه به جایی دوخته میشد، از ترس اینکه چه خواهد شد. جاسوس دوم میگه:«بهتر نیست که قایق رو برداریم؟» جاسوس سوم میگه:«احتمالا ما دیگه به اونجا نمیریم، پس نه» جاسوس اول میگه:«خب، پس اول باید مطمئن بشیم درست اومدیم» جاسوس دوم و سوم همزمان میگن:«مگه تو آخرین نفری نبودی که پارو ها رو گرفت؟» جاسوس اول میگه:«اولین و آخرین نفر! شما کل مسیر یک روزه رو خوابیدین. منم اخراش خوابم برد ولی یه کابوس دیدم به خاطر همین بیدار شدم و بعدشم شما رو بیدار کردم» پس سه جاسوس قایق رو رها می‌کنند و به سمت اولین نفری که دیده بودند و البته تنها فرد در این ساحل که نگهبان ورودی بود میروند. در دلشان خدا را شکر میکردند که از جاذبه ی جزیره خلاص شدند و الان باید برای گزارش اتفاقات بروند. وقتی به نگهبان ورودی میرسند، از او می‌پرسن:«اینجا کدوم ساحل هست؟» نگهبان میگه«ساحل بخش اصلی کشور، ده کیلومتری پایتخت، مگه اینکه شما از یه کشور دیگه اومده باشین. مشخصات تون رو اعلام کنین» جاسوس ها نشان جاسوس خود را به نگهبان نشان میدهند و میگن:«احتمالا، این آخرین شیفت تو هست» نگهبان، کمی صورتش کمی درهم می‌رود گویا که میخواهد بفهمد جاسوس ها در مورد چه چیزی صحبت میکنند، اما نمی‌فهمد. جاسوس ها سپس وارد بخش اصلی کشور می‌شوند. پس از مدتی کوتاه، به نزدیکی یک اصطبل میرسند. نزدیک غروب بود. پس به خاطر همین، برای اتراق، جاسوس دوم، هیزم جمع می‌کند. در حین آن نیز، جاسوس اول و جاسوس سوم، تکه گوشتی را به دست می‌گیرند و گاز میزنند و سپس همزمان میگن:«تازه کار ها هم باید بدرد بخورن» بعد از جمع کردن هیزم توسط جاسوس دوم، آتش روشن می‌کنند. شب شده بود و آنها داشتند با هم گفتگو میکردند. جاسوس دوم می‌گفت:«واقعا باید گزارش ها رو به پادشاه بروسونیم؟ چه تصمیمی میگیرن؟» ولی جاسوس سوم میگه:«ما کارمون اینه، حتی اگه نگیم، خبر درز پیدا می‌کنه و تو دردسر میوفتیم» جاسوس اول حرف جاسوس سوم رو تایید می‌کنه و میگه:«ضمناً با اتفاقی که قراره بیوفته، فکر نمیکنم قضیه خیلی جدی بشه». جاسوس دوم نیز شانه هایش می‌افتد. و آرام میشود. سپس، آنها می‌خوابند. صبح روز بعد به سمت وارد یک راه فرعی می‌شوند. مدتی راه میروند و سپس وارد یک اصطبل می‌شوند. بعد از کمی گشتن، اسب های خود را که قبل از ورود به جزیره، در اسطبل گذاشته بودند، میابند. سه جاسوس، بار دیگر اسب هایشان را برمیدارند و سپس با سرعتی که میشد، به سوی پایتخت تاختند. پس از گذشتن از سبزه زار ها و رودخانه های زلال، به دیوار های پایتخت میرسند، سپس از سرعت اسب هایشان می‌کاهند و مدتی بعد به قصر مجلل پادشاه میرسند. قصری که مجلل بودن آن از صد ها متر آنطرف تر قابل دید بود. سنگ های مرمر و طلا و حتی الماس در سراسر قصر یافت میشد. دربان قصر به سه جاسوس می‌گه:«پیک ها خبر اومدنتون رو آورده بودن، پادشاه منتظره» سپس سه جاسوس به قصر وارد می شوند و پس از گذر از راهرو ها، به نزدیکی اتاق پادشاه میرسند. قبل از رسیدن به اتاق پادشاه، میشنیدن که پادشاه، وسایل رو از عصبانیت می‌شکنه و همینطور داره فریاد می‌زد:«انگار که جانشین لایقی نمونده» کمی بعد، پادشاه آرام میگیرد و جاسوس ها وارد اتاق می‌شوند. اتاقی فرش قرمزی طولانی ای داشت که به تخت پادشاه منتهی میشد. و درون اتاق، به مراتب مجلل تر از بیرون آن بود. نور نیز بعد از گذر از شیشه های رنگی پنجره ها می‌شکست و پخش میگردد. جاسوس ها اتفاقات را به پادشاه می‌گویند و پادشاه لحظه ای بدنش تکان ریزی میخورد، کمی جا میخورد. سپس، میگه:«این تصمیم بزرگی میشه، روسای خاندان رو برای جلسه فوری فرا بخونید». ساعاتی بعد، همه‌ی روسای خاندان رسیده بودند و به همراه پادشاه دور یک میز طولانی نشسته بودند. فردی هم بود که جدید بود. روسای خاندان از پادشاه میپرسن:«این فرد مرموز دیگه کیه؟» پادشاه در جواب می‌گفت:«درسته که اون بعضی مواقع افکار خطرناکی داره ولی اون، یک فرد بسیار قوی و همچنین، معتمد من هست. و بعلاوه، من پادشاه هستم، و بودن اون رو تو این جلسه الزام میدونم » یکی از روسای خاندان میگه:«خب در مورد جزیره باید چیکار کنیم؟» فرد مرموز میگه:«ساکنین جزیره، با این روند افزایشی جاذبه، خیلی قوی میشن و احتمالش کم نیست که به یه تهدید تبدیل بشن، نباید نظارت و تسلط رو بر کشور از دست بدیم. باید تصمیم جدی ای در موردشون گرفته بشه.» پادشاه سعی در آرام کردن فرد مرموز می‌کنه و میگه:«نیازی نیست، احتمالا چند سال دیگه اون اتفاق میوفته. و اینکه باید یادآوری کنم که من هستم که تصمیم نهایی رو میگیره؟» یکی دیگر از رئسای خاندان، ابروهایش بالا می‌رود و با نگرانی میگه:«اگه اون اتفاق نیفتاد چی؟» پادشاه میگه:«اگه تا پنجاه و یک سال دیگه اون اتفاق نیفتاد، دوباره جلسه تشکیل می‌دیم و فکری دربارش میکنیم.» یکی از روسای خاندان، گوشه لب راستش بالا می‌رود و پوزخندی میزند و زیر لب میگه:«البته اگه تا اون موقع زنده باشیم» پادشاه، می‌گه:«نظر بدین، تصمیم نگیرین، یادتون نره که تصمیم نهایی، با منه» فردی مرموز بار دیگه میگه:«پس حداقل باید جزیره قرنطینه بشه و از نقشه ها پاک بشه، ولی نباید مردم جزیره از قرنطینه شدنش بویی ببرن». و پادشاه و روسای خاندان شانه هایشان می‌افتد و کمی راحت می‌شوند ولی رئسای خاندان کمی پچ پچ می‌کردند و می‌خواستند که مخالفت کنند اما هر چه که فکر میکردند، راهکاری برای مخالفت به ذهن‌شان نمی‌آمد. اما یکی از میان آنها میگه:«من با ساکنان جزیره تجارت میکنم، حداقل من قبول نمیکنم» فرد مرموز پاسخ میگه:«امنیت کشور مهمتره یا تجارت کشور؟» رییس خاندان میگه:«تجارت هم صرف امنیت میشه» فرد مرموز در جواب میگه:«نه در این مورد، حداقل، نمیشه مطمئن بود» و آن رییس خاندان آرام میگیرد. و پادشاه میگه:«جزیره قرنطینه بشه و از نقشه ها پاک بشه رو می‌دونم که راه حل خوبی نیست، اما بهترین راه فعلیه. و اینکه، کم کم، باید از نقشه ها پاک بشه وگرنه مردم درجا میفهمن.» و همه با نظر پادشاه موافق میکنند. پادشاه به پیک میگه:« به نگهبان ورودی طرف جزیره بگو که یه مرخصی ابدی گرفته». و بدین صورت، در روز اول، جزیره قرنطینه میشود و طی یک ماه، کم کم، جزیره از نقشه ها محو می‌شود. و روز ها همین طور می‌گذشت. و به همین منوال سال ها میگذرد ولی…
  11. پارت دوم: گذشته: چهره پوش ها داشتند فکر میکردند، همچنان نفسشان سنگین بود. ناگهان، یکی از چهره پوش ها تنش، لحظه ای تکان می‌خورد، چشمانش گشاد میشود. فکری به سرش میزند، و میگه:«دانای ساکنین جزیره، احتمالا اون علتش رو میدونه» چهره پوش دوم، ابرو هایش در هم می‌رود گویا که کمی شکاک است و میگه:«اون به ما شک نمیکنه که جاسوس هستیم؟» جاسوس اول و سوم همزمان می‌گویند:«اولاً اون قطعا همین الان هم می‌دونه، چون دانای جزیره است و دوماً، ما جاسوس پادشاه برای نظارت هستیم» جاسوس دوم، ناگهان ابروهایش بالا می‌رود و انگار تازه متوجه شده باشد، میگه:«آها، کاملا فراموش کرده بودم که الان برای پادشاه کار میکنیم» سپس میگه:«خب، پس من میرم» جاسوس دوم، ده متر بیشتر نرفته بود که یکدفعه می‌افتد و کاملا بر روی زمین ولو میشود. انگار که از خستگی یک دفعه خوابش برده بود. جاسوس اول و سوم تازه یادشان می‌آید که کل دیشب را خواب مانده بودند و جاسوس دوم، کل شب، را نگهبانی داده بود. پس جاسوس سوم و دوم می‌مانند و جاسوس اول می‌رود. کمی بعد، به خانه دانای جزیره می‌رسد. در میزند و وارد میشود. سپس، دانای جزیره یکدفعه قبل از آنکه جاسوس اول چیزی بگوید، میگه:« جاسوس پادشاه هستی و برای فهمیدن علت فشار اومدی؟» جاسوس اول با اینکه از قبل می‌دانست که دانای جزیره میداند که آنها جاسوس هستند، اما روبه‌رو شدن با آن، حس دیگری به او میداد. جاسوس اول لحظه ای بدنش میلرزد، چشمانش گشاد میشود و فورا کمی خود را عقب میکشد. هم زمان هم جا خورد و متحیر شد و تا حدی هم ترسید. و دهانش باز ماند و کمی بعد با ارزش میگه:«چ-چ-چطوری فهمیدی؟» دانای جزیره گوشه لب هایش کمی بالا می‌رود و میخندد. و سپس میگه:«از این فهمیدم که چهره خودت رو همراه چند نفر دیگه، پوشیده بودی و همه ی شما نفس نفس می‌زدید و به سختی راه می‌رفتید و از این متعجب بودین. و اینکه شما زمان بدی رو برای جاسوسی انتخاب کردین، این مواقع اصلا هیچ گردشگری تو جزیره نیست» جاسوس اول، تنش دیگر نمی لرزد، شانه هایش می‌افتد و لب هایش روی هم می‌افتد و خیالش راحت میشود. سپس به دانای ساکنان میگه:«خب علت این فشار چیه؟» دانای ساکنین میگه:«با دیدن مقدار فشار روی یک سفال فهمیدم که این شهاب سنگ باعث میشه که به طور مداوم، جاذبه جزیره هر ده روز یک برابر بیشتر بشه، روز دهم، ۲ برابر، روز بیستم، ۳ برابر و الا آخر» سپس صدایش سنگین میشود و ابروهایش کمی در هم می‌رود و جدی میشود و میگه:«این افزایش جاذبه باعث میشه که…» بعد از جمله ی دانای جزیره، جاسوس اول ناگهان نفسش میبرد و آب در گلویش میپرد و سرفه میکند. مدتی بعد، در خانه ی دانای جزیره، به آرامی باز میشود. جاسوس اول، نگاهش به زمین دوخته می‌شود و در فکر است. او کم کم به سوی دو جاسوس دیگر می‌رود. قضیه را به آنها می‌گوید. آنها نیز نگاهشان کمی به زمین دوخته می‌شود و کمی در فکر فرو می‌روند. آنها هر لحظه سخت‌تر راه می‌رفتند، نفسشان تندتر و سنگین تر میشد. خسته تر می‌شدند.سپس کم کم تند تر راه می‌رفتند. تا سریع تا به قایقشان برسند. کمی بعد دیگر نایی برایشان نمانده بود ولی بالاخره به قایقران رسیده بودند. بر روی الوار های قایق افتادند و ولو شدند. ناگهان قایق، صدای قرچ بلندی میدهد که هر سه آنها، تنشان یک لحظه مورمور میشود و از جا می‌پرند اما وقتی می‌بینند که اتفاقی نیفتاده است، راحت می‌شوند. پس از آن، آنها تا چندین دقیقه نفس نفس می‌زدند. سپس که سر حال می‌آیند، شروع به پارو زدن میکنند. صدای مرغان دریایی و کنار زدن آب ها توسط پارو، فضا را پر کرده بود و آرامش دوباره به آنها میداد. آنها از آفتاب سوزان جزیره نیز خلاص شدن بودند. کم کم در حال دور شدن بودند و در افق دریا کم کم محو می‌شوند…
  12. پارت اول: گذشته: آفتاب، سوزان بود. از پیشانی و دستانش، عرق، بر زمین داغ می‌چکید. اما همچنان اراده ای راسخ و مصمم، او را به جلو میکشید. اما چه شد که این شد؟ چندین سال به عقب میرویم... یکی از روز ها که مثل یک روز عادی شروع شده بود. اما روز عادی برای مردم جزیره، مردمان اطراف، به سختی در این جزیره دوام می‌آوردند. یا راحت بگویم، به طور مداوم، اصلا دوام نمی‌آوردند. صدای فروشندگان، گوش دیوار های بازار را کر میکرد. آفتاب، بسیار شدید بود. اما ساکنان جزیره گونه ای رفتار می کردند که گویی آفتاب یک صبح ملایم است. بچه ها در کوچه ها می‌دویدند و بازی میکردند. ماجراجویان، با هم صحبت و شوخی می کردند و می‌خندیدند. روز در حال سپری شدن بود که فردی چشمانش گشاد میشود و مردمک چشمانش تنگ، بر سر جایش خشکش میزند و فریاد میزند:«شهاب سنگ!» روز بود اما نور یک جسم بزرگ و سریع، در برابر نور خورشید مقاومت کرده بود و چشمان را می‌سوزاند... یک شهاب سنگ! کمی بعد، شهاب سنگ با، هاله ی آتشی که او را احاطه کرده بود و در بر گرفته بود، با سرعتی هولناک به زمین اصابت کرد. گرد و غباری عظیم به هوا بلند شد که در مناطقی جلوی نور خورشید را گرفته بود و با آن راحت می توانستند بگویند که شهاب سنگ کجاست. همه، آب دهانش آن را قورت دادند، بدنشان می‌لرزید. هم از کنجکاوی و هم از ترسی که ناخودآگاه بر آنها افتاده بود. به سمت شهاب سنگ حرکت کردند. اشراف زاده ها و پولدار ها، با کالسکه می‌رفتند، البته کالسکه به درد این مسیر ناهموار نمی‌خورد. بعضی با اسب هایشان تاختند و بعضی اسب قرض کردند و بقیه هم با پای پیاده روانه ی محل برخورد شهاب سنگ شدند. در میان آنها، افرادی بودند که چهره خود را پوشانده بودند. وقتی از تپه های مختلف و رودخانه ها و جلگه های کم وسعت گذشتند، بالاخره به محل برخورد شهاب سنگ رسیدند. همه، آرام آرام راه می‌رفتند، گویا با موجودی عجیب برخوردند زیرا چاله ای عجیب و بزرگ ایجاد شده بود. به عمق ۳ متر و قطر ۲۰ متر. رَد هایی به رنگ بنفش جادویی عجیب که بر روی چاله و بر روی شهاب سنگ ایجاد شده بودند. تکه ای از شهاب سنگ نیز از بین رفته بود و از میان سنگ های سخت آن، کریستالی به رنگ بنفش جادویی نمایان بود. نوری از خود ساطع میکرد که نشان از قدرتش داشت. کمی بعد، آتش درونشان شعله هایش کم سو شد و لرزش آنها متوقف گردید، کنجکاوی آنها تا حدی فروکش کرد و ترسشان هم کمی فرو ریخت. اما همچنان کمی کنجکاوی داشتند و بیش از کنجکاوی، ترس. آنها سپس با نگاه هایی آغشته به فکر و دوخته بر زمین، به خانه هایشان برگشتند. آن افرادی که چهره های خود را پوشیده بودند، همچنان بر بالای چاله ایستاده بودند. برای مدتی کوتاه به آنجا نگاه می‌کردند، چشمانشان خشک و جدی بود. مدتی کوتاه بعد، افراد چهره پوشیده، کم کم میروند و ناگهان غیبشان میزند. مدتی بعد، می بینیم که انگار از جایی بازگشتند و باز شروع به مخفی شدن در میان مردم میکنند. ده روز از برخورد شهاب سنگ میگذرد. آن افراد چهره پوشیده را می بینیم. نفسشان سنگین شده و بالا نمی‌آید. به سختی راه میروند و تلو تلو میخورند. به گوشه ای می رسند و خود را بر یک دیوار تکیه میدهند و نفس نفس میزنند. اما ساکنان جزیره هیچ واکنشی به این شرایط نداشتند انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشد، حتی بچه ها هم با این شرایط، به جای کم شدن سرعتشان، از قبل هم سریعتر می‌دویدند. یک فرد هم به دوستش می‌گفت:«ابعاد چاله رو شنیدی؟» و دوستش به اون میگه:«این رو نویسنده گفته، مگه ما بیکاریم اندازه بگیریم؟». اما هیچ یک از آنان،متعجب نمی‌شوند. زیرا دیگر مردمان، ساکنان جزیره را انسان های کامل میخواندند. زیرا ساکنان جزیره از چندین سال پیش، با شرایط بسیار سخت و بسیار مختلف و متغیری دست و پنجه نرم می‌کردند. از گرمای صحرایی تا سرمای قطبی، از خشکسالی تا تکامل و زیاد شدن هیولا ها و... . طی چندین سال بدنشان ارتقاء پیدا کرده و تکامل یافته است. تکاملی که آنها را به افراد قدرتمندی بدل کرده است که هر لحظه قدرتمند تر میشدند. آنها با این تکامل یک قابلیت ویژه را برای خود داشتند، تطبیق. قابلیتی که باعث میشد که ساکنان جزیره در کمترین زمان تقریبا با هر شرایطی تطبیق پیدا کنند. دیگر مردمان به خاطر این آنها را انسانهای کامل میخواندند که کلمه «انسان» از «انس» است و کلمه «انس» به معنای خو گرفتن، تطبیق و سازگار شدن است. به همین خاطر است که لقب ساکنان جزیره، انسانهای کامل است. آنها همانطور که اینها را با خود مرور می کردند، به فکر این بودند که چگونه راهی را بیابند که با اینکه ساکنان جزیره تغییری را حس نمی‌کنند، بتوانند بفهمند که دقیقا چه چیزی تغییر کرده است. کمی فکر میکنند که ناگهان…
  13. نام رمان: جزیره جاذبه نویسنده: mahdimbn | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: علمی_تخیلی، اکشن، ماجراجویی خلاصه: یک شهاب سنگ به یک جزیره نسبتا دور افتاده برخورد میکند و باعث میشود که جاذبه هر ده روز، یک برابر افزایش پیدا کند. جاسوسانی که برای نظارت بر کشور در آنجا بودند، چند روز بعد، متوجه سنگین شدن بدنشان میشوند ولی میبینند که مردم جزیره هیچ واکنشی نشان نمیدهند. ولی تعجب نمی‌کنند چون مردم، لقب آنها را انسان های کامل گذاشته‌اند. کسانی که توانایی تطبیق را دارند. مقدمه: در دنیایی که صلح و بی رحمی، در لحظاتی شکننده، در هم آمیخته شده اند، یک بازمانده، یک فرد، تصمیم می‌گیرد که راه هزاران ساله ی خود را آغاز کند. و در این راه، دوستانی را میابد و ماجرا های پر فراز و نشیبی را همراه دوستانش پشت سر می‌گذارد ولی این همه ی ماجرا نیست. او در این راه بهای سنگینی را می‌پردازد. در این ماجرا او به جایی می‌رسد که حتی دشمنانش هم به او احترام می‌گذارند.
  14. mahvin

    تمرین قلم

    حس آنانی رو دارم که انگاری یهویی یه سطل آب یخ بر روی سرم ریختند
  15. پارت شصت و نه بعد تعارفات معمول ، رو کردم به مامان و گفتم : مامان جان ، برای چی دنبالم میگشتی ؟ کاری داشتی؟ مامان سمتم برگشت و گفت : خانواده خالقی اومدن ، سراغت رو میگیرن ، اومدم دنبالت ببرمت پیششون. اخم ظریفی کردم ، اصلا دلم نمی خواست با پارسا رو به رو بشم ، از طرفی هم نمیتونستم برای مامان توضیح بدم ، سری به اجبار تکون دادم و رو به اروین گفتم : میبینمت . اروین سری تکون داد و بعد عذر خواهی مامان از اروین به سمت خانواده خالقی راه افتادیم . وقتی رسیدیم ، چشمای پارسا برق زد ، اقا و خانوم خالقی با خوش رویی بهم خوش امد گفتن و برام ارزوی سلامتی کردن . بعد از چند دقیقه ازشون عذر خواهی کردم برم ، که پارسا گفت : صدف جان ، اگه میشه چند دقیقه وقتت رو بگیرم. اومدم بگم نمیشه ، ولی دیدم مامان اینا و خانوم خالقی دارن نگاه می کنن ، باشه زوری گفتم و پارسا بازوش رو جلوم گرفت ، شل بازوش رو گرفتم و یکم که از مامان اینا دور شدیم ، گفت: میدونم اخرین بار بعد صحبت هامون ، بد برخورد کردم ، ولی تو ببخش یکم به زمان نیاز داشتم ، بذار پای شخصیت و غرورم . نفس عمیقی کشیدم و گفتم : مشکلی نداره ، من اون موضوع رو فراموش کردم . انگار این حرفم به مزاقش خوش نیومد چون گره ای بین ابروهاش افتاد ، ولی موضعش رو حفظ کرد و گفت : صدف بهم زمان بده خودم رو بهت نشون بدم ، تا تجربه نکنیم که نمیفهمی به درد هم می خوریم یا نه ! چند دقیقه حرف هام رو تو ذهنم حلاجی کردم و بعد گفتم : ببین پارسا ، تو پسر خوب و خانواده داری هستی ، ولی برای من فقط یک دوست ، یا برادری نمیتونم جور دیگه ای بهت فکر کنم. _ قبلا هم همین رو گفتی ، مشکلی نداره من نا امید نمیشم ، زمان خیلی چیزهارو عوض می کنه. عصبیم کرده بود هی من میگفتم نره اون می گفت بدوش ، گوشش بدهکار نبود ، حرف زدن فقط اتلاف انرژی بود . با حرص گفتم : خود دانی . با قدم های تند ازش دور شدم و سمت جایگاه عروس و داماد رفتم ، تا بهشون رسیدم بهراد گفت : چرا گوشیت رو جواب نمیدی ؟ _شرمنده نشنیدم ، جونم ؟ با تعجب نگاهی بهم انداخت و گفت : از چیزی ناراحتی ؟ به نظر عصبانی میای؟ لبخندی زدم و گفتم : نه بابا عصبی چرا ؟ عروسی عمو قشنگمه چرا عصبانی باشم ؟ بهراد خندیدو گفت : ای وروجک زبون باز ، بدو به دیجی بگو اهنگ رقص دونفره من و نازی رو بذاره ، از قبل هماهنگ کردم اهنگش رو . باشه ای گفتم و سمت دیجی رفتم و هماهنگ کردم. دیجی اهنگ رو خاموش کردو تو میکروفون گفت : خب عزیزان پیست رو خالی کنید که ، نوبت رقص دونفره عروس داماد قشنگمون هست ، یک دست به افتخارشون بزنید. همه دست زدن و از سن کنار رفتن و بهراد و نازی شروع کردن رقصیدن ، چه قدر بهم میومدن ، اهنگ تموم شد ، همه دور عروس و داماد حلقه زدیم و نذاشتیم برن بشینن و با اهنگ بعدی دورشون میچرخیدیم و دست میزدیم ، بعد چند اهنگ دیجی گفت : خب حالا نوبتی هم باشه نوبت همراهی زوج ها با عروس و داماد هست . به دنبالش اهنگ لایتی گذاشت ، همه رفتن چند تا زوج و بهراد و نازی موندن وسط ، با چشم دنبال اروین گشتم ، خیلی دوست داشتم با بهراد اشناشون کنم ، همین جور که میگشتم باهاش چشم تو چشم شدم ، لیوان شربتی دستش بود و وقتی نگاهم رو دید لیوان رو برام بالا اورد . لبخندی زدم و سمتش رفتم ، وقتی بهش رسیدم گفتم : خوش میگذره ؟ کم و کسری نیست ؟ خندید و گفت : اوهو ، ادای میزبان ها بهت نمیاد. گفتم : ببین دوباره بهت رو دادم پر رو شدی . اومد چیزی بگه که صدای پارسا مانع شد . _ صدف جان افتخار میدی.
  16. پارت نوزدهم همین‌طور که به من نگاه می‌کرد با تلفن حرف میزد اما انگار نمی‌خواست من بفهمم چی میگه، رو به راننده گفت: ـ سیروس بزن بغل! اصلا نمی‌دونستم که این ماشین داره کجا میره و من تو چه مخمصه‌ایی گیر افتادم! منی که قرار بود امروز زن آدمی بشم که عاشقشم الان گیر یسری آدم افتادم که معلوم نیست مافیان؟! قاتلن؟! یا آدم ربان؟! تنها چیزی که می‌دونستم این بود که اونقدر خطرناکن که بدون چشم بهم زدن، میتونن آدم بکشن و امکانش هم بود اونا بلایی سر آرون آورده باشن! اما اگه اونا با آرون کاری کرده بودن؛ پس چرا منو گروگان گرفتن؟! چرا سراغ آرون و از من می‌گرفتن؟! پسره حدود ده دقیقه از ماشین پیاده شد و با تلفن حرف زد و بعد که اومد بالا گفت: ـ سیروس بریم ویلای عمو! دستیارش گفت: ـ دختره چی؟! نگاهی به من کرد و گفت: ـ با این دختره حالا حالاها کار داریم! مگه اینکه خودش دلش به حال خودش بسوزه و بگه که اون پسره عوضی کجاست! گوشه صندلی کز کردم و مشغول گریه کردن شدم! دیگه کارم تموم بود! احتمالا هم که زندم نمی‌ذارن...چقدر برای خودم آرزو داشتم و چی شد؟! واقعا خدا در عرض یک روز می‌تونه کل زندگیه آدمو عوض کنه! تو ماشین کاملا ساکت بود و فقط صدای گریه من میومد...یهو ازم پرسید: ـ اسمت چیه؟! بدون اینکه نگاش کنم، گفتم: ـ باوان! با تعجب پرسید: ـ این دیگه چه اسمیه! فامیلیت چیه؟! بازم بدون اینکه نگاش کنم گفتم: ـ حمیدی!
  17. پارت هجدهم داشتم از ترس می‌مردم! یه پسره هیکلی قد بلند با چهره تخسش و عصبی و چشمایی در از خشم که شوخی هم نداشت...با لکنت گفتم: ـ به...بخدا نمی‌دونم...من امروز روز عروسیم بود...قرار بود بیاد دنبالم اما نیومد! با شنیدن این جمله، اسلحه رو گذاشت کنار و تو چشمام زل زد و گفت: ـ داری دروغ میگی! شروع کردم به گریه کردن و گفتم: ـ بخدا دروغ نمیگم! محکم مچ دستم و گرفت که جیغم رفت هوا و گفت: ـ اگه دروغ نمیگی، پس داشتی با این لباس عروس، سرگردون تو خیابون کجا می‌رفتی؟! بهم بگو اون عوضی کجاست؟! دستم و گذاشتم روی دستش و گفتم: ـ دردم گرفت...توروخدا! بخدا من نمیدونم! اصلا مغزم قفل کرده بود! تلفن منم جواب نمی‌داد...داشتم...داشتم میرفتم پیش مادرش ببینم پیش اون رفته یا نه! یهو مچ دستم و ول کرد و یه نگاه به من و یه نگاه به دستیارش کرد و با حالت عصبی خندید و گفت: ـ دختر تو احمقی یا ما رو احمق گیر آوردی؟! همینجور که گریه می‌کردم گفتم: ـ بخدا دارم راستشو میگم! مادرش دوست نداشت اون با من ازدواج کنه، گفتم شاید امروزم مثل چند روز پیش حالش بد شده باشه! رفته باشه پیشش که جوابمو نمی‌ده! همین لحظه گوشیش زنگ خورد و جواب داد: ـ جانم عمو؟!...نه گرفتیمش ولی میگه خبری ازش نداره...
  18. پارت هفدهم با ترس رفتم گوشه صندلی نشستم و اشکامو پاک کردم. اون یارو که هلم داده بود با اسلحه توی دستش اومد تو ماشین نشست و اسلحه رو گرفت سمت من...یهو پسره با عصبانیت دستش گذاشت روی دستش و گفت: ـ چیکار داری می‌کنی؟ پسره سریع دستشو آورد پایین و گفت: ـ اما آقا... با عصبانیت حرفشو قطع کرد و گفت: ـ قرار نشد که عروس خانوم و بترسونی! بعدش پاشو گذاشت رو پاشو رو به راننده گفت: ـ حرکت کن! با تته پته گفتم: ـ تو کی هستی؟! از جون من چی میخوای؟! یهو با همون چهره تخسش خندید و رو به دستیارش گفت: ـ نگفتم که احتیاجی به اسلحه و ترسوندن نیست؟! یکم زبون دراز هست اما دختر عاقلیه ، قبل اینکه من بپرسم خودش رفته سراغ اصل مطلب... بعدش جفتشون شروع کردن به پوزخند زدن. با گریه گفتم: ـ توروخدا ولم کنین، من...من اصلا نمی‌دونم شما کی هستین ! یهو جدی شد و گفت: ـ آرون کجاست؟! یهو با این سوالش انگار یه چیزی ته دلم فرو ریخت...وقتی دید جوابشو نمی‌دم با لحن کمی عصبانی گفت: ـ با توئم! آرون کجاست؟! اصلا انگار مغز و دهنم قفل شده بود! نمی‌تونستم درک کنم که یه چنین آدمی ربطش به آرون چیه! اونم که دید جواب نمیدم، اسلحه رو از دستیارش گرفت و گذاشت رو شقیقه‌ام و گفت: ـ دختر خوب، به نفعته که جواب بدی! وگرنه مغزتو همینجا متلاشی می‌کنم.
  19. پارت شانزدهم صدای یه مرده پیچید تو گوشم: ـ الو سلام خانوم حمیدی! با تعجب گفتم: ـ سلام! بفرمایید. ـ ببخشید من از گل فروشی آزالیا خدمتتون تماس گرفتم...راستش همسرم زایمان کرده، قراره مغازه رو ببندم...ماشین عروس و دسته گلتون هم آمادست. آقا آرون برای تحویل نمیان؟! استرسم با حرفش چهار برابر شد و انگار یکی با دستاش گلومو می‌فشرد و نمی‌ذاشت حرف بزنم! مرده پشت خط مدام صدام می‌زد: ـ خانوم حمیدی! خانوم حمیدی؟! تلفن از دستم افتاد...بدون توجه به صدا زدن های فریبا جون از سالن اومدم بیرون و با همون لباس سفید، خودمو انداختم تو خیابون. اصلا دیگه فکرم کار نمی‌کرد...نمی‌دونستم کجا باید برم و چیکار کنم؟! اصلا نمی‌دونستم که چه اتفاقی افتاده؟! فقط از خدا می‌خواستم که اتفاق بدی برای آرون نیفتاده باشه... همینجور تو خیابون میدوییدم و نگاه های عابرپیاده که اینقدر با تعجب نگام می‌کردن و زیرپام میذاشتم...سر چراغ راهنما داشتم می‌رفتم اونور خط که یهو یه ون مشکی با سرعت پیش پام نگه داشت. یهو یه مرده کت شلواری از ماشین پیاده شد و محکم از بازوهام گرفت و علی رغم فریاد زدنای من، منو پرت کرد تو ماشین...اونقدر محکم پرتم کرد که تاج روی سرم پرت شد رو زمین..اولین چیزی که به چشمم خورد به کفش چرم مشکی بود و سرمو آروم بلند کردم و دیدم که این یارو...چقدر قیافش آشنا بود! به مغزم فشار آوردم...کجا دیده بودمش؟! عینکش و درآورد و رو بهم گفت: ـ با عجله داشتید کجا می‌رفتیم عروس خانوم؟! خودش بود! همون پسره حیوون که سر کوچه کلاس زبان با ماشینش بهم زد و پخش زمین شدم...چه خبر شده بود؟! این یارو کی بود؟!
  20. پارت پانزدهم وقتی کار فریبا جون تموم شد و خودم و تو آینه دیدم، تعریف از خود نباشه ولی حظ کردم...وقتی موهامو دم اسبی بست، کشیدگی چشمام بیشتر مشخص شد و اون سایه اسموکی ، آرایشم و خیلی قشنگتر کرد...بچهای سالن بهم کمک کردن تا لباسم و بپوشم و همین حین من به آرون زنگ می‌زدم تا بیاد دنبالم اما جواب نمی‌داد...دوبار، سه بار...دیگه داشتم نگرانش می‌شدم. کلی عروس بعد از من آماده شده بودن و همشون رفته بودن و من هنوز توی سالن انتظار منتظر آرون نشسته بودم. دیگه تموم ذوقم رفت و جاشو به عصبانیت و دلخوری و نگرانی داده بود. هم از دستش عصبانی بودم و در عین حال استرس هم داشتم که اتفاق بدی نیفتاده باشه. به زر به زور تو گوشیم شماره ناهید خانوم و پیدا کردم و بهش زنگ زدم اما منو توی لیست سیاه گذاشته بود...اینقدر حالم بد شده بود که فریبا جون اومد سمتم و گفت: ـ باوان جون برات یه آب قند درست کنم؟! اینقدر به خودت فشار نیار عزیزم، امروز بهترین روز زندگیته! با بغض گفتم: ـ تو سرم بخوره بهترین روز زندگیم! الان دو ساعته که منتظرم و اصلا از آرون هیچ خبری نیست. واقعا آدم اینقدر بیخیال و بی‌مسئولیت میشه؟! خوبه بهش گفتم کارمم حدودا ساعت چند تموم میشه. فریبا جون که دید حالم خیلی خوب نیست به یکی از شاگرداش اشاره کرد تا برام یه آب قند درست کنه و بیاره...به مغزم کلی فشار آوردم و فکر کردم! اصلا عقلم قد نمی‌داد که این آدم کجا رفته باشه که روز به این مهمی جواب تلفنامو نمی‌ده... همین جور که تو آرایشگاه در حال راه رفتن بودم، گوشیم زنگ خورد، به احتمال اینکه آرون باشه، شیرجه زدم رو گوشی اما یه شماره غریبه بود...برداشتم
  21. از سالن که بیرون آمدیم لونا به قدم‌هایش سرعت داد؛ این‌که نمی‌ایستاد تا به حرف‌هایم گوش کند عصبانی‌ام می‌کرد، اما حالا وقت عصبانی شدن نبود. او از من دلخور بود و من حق را به او می‌دادم. - لونا لطفاً یه لحظه صبر کن! لونا بی‌توجه به من همچنان تند و تند قدم برمی‌داشت و من پشت سرش قدم تند می‌کردم. - لونا خواهش می‌کنم! او باید حرف‌هایم را می‌شنید؛ باید به من فرصت می‌داد که همه چیز را توضیح دهم. - وایسا لونا! لونا بی‌آنکه نگاهی به سمتم بی‌اندازد با حرص گفت: - دنبالم ‌نیا! خودم را با شتاب به لونا رساندم و با گرفتن دستش او را وادار به ایستادن کردم؛ دور زدم و روبه‌روی لونا که با حرص و عصبانیت نگاهم می‌کرد ایستادم. - تو باید به حرف‌هام گوش کنی. لونا با چشمانی گشاد شده غرید: - چیه؟ دوباره قراره چه دروغی سرهم کنی و بهم بگی هان؟! من تا همینجا هم خیلی اشتباه کردم که به حرف‌های توی دروغگو گوش کردم! کلافه پلک روی هم فشردم؛ در ذهنم مدام داشتم تکرار می‌کردم که حق با اوست و من نباید از حرف‌هایش عصبانی باشم، اما جایی درون قلبم از حرف‌های هرچند حقیقتش به درد می‌آمد. - ببین لونا می‌دونم که الان از من عصبانی هستی، اما باید حرف‌هام رو گوش کنی! لونا پوزخندی زد. - عصبانی‌ام؟! آره از دستت عصبانی‌ام چون بهم دروغ گفتی؛ چون… چون این‌همه مدت من رو بازی دادی! دِ آخه چطور تونستی به من دروغ بگی؟! چطور تونستی به منی که اینقدر باورت داشتم، به منی که از تموم زندگیم واست گفته بودم کلک بزنی؟! آری من دروغ گفته بودم؛ من حقایق زندگی‌ام را از لونا پنهان کرده بودم، اما نه به این خاطر که به او کلک بزنم. دروغ گفته بودم چون می‌ترسیدم، چون نمی‌خواستم دختری که دوستش داشتم مرا به خاطر بلایی که بر سر سرزمینم آورده بودم سرزنش یا تَرک کند. - من به تو کلک نزدم لونا! آره بهت دروغ گفتم و پنهون کاری کردم، اما اصلاً قصدم گول زدنِ تو نبود! من… من نمی‌خواستم تو با فهمیدن حقیقت ازم متنفر بشی، نمی‌خواستم به خاطر اتفاقاتی که توی گذشته افتاده تو هم سرزنشم کنی!
  22. *** راموس تصاویری که از پیش چشمانم می‌گذشت در باورم نمی‌گنجید؛ درست که من پسر پادشاه سابق سرزمین گرگ‌ها بودم، اما من هیچ نشانه‌ای از آلفا بودن نداشتم. من حتی در گرگینه‌ بودن هم موفق نبودم چه برسد به آلفای نجات دهنده‌ی سرزمین! این دیگر زیادی مضحک بود! اصلاً چه کسی باور می‌کرد من، راموسی که به خاطر نقص‌ها و تفاوت‌هایم همیشه مورد نارضایتی پدر قرار گرفته بودم و در زمان حمله‌ی خون‌آشام‌ها به سرزمینم مثل یک ترسو فرار کرده بودم حالا یک شبه نجات دهنده‌ی سرزمین گرگ‌ها باشم؟! کلافه و عصبی از این مسخره بازی‌ها قدمی از آن جام لعنتی فاصله گرفته و با حرص فریاد کشیدم: - این‌ها دروغه! این‌ها… این‌ها همش چرنده! نگاهم به چهره‌ی مبهوت شده‌ی لونا که افتاد بیش از پیش حرصی و عصبانی شدم؛ حالا دخترک درباره‌‌ام چه فکری می‌کرد؟! نکند که که خیال می‌کرد من یک دروغگو بوده‌ام و برای گول زدنش هویتم را پنهان کرده‌ام؟! پادشاه نگاه متعجبی به سمتم انداخت و پرسید: - یعنی می‌خواهی بگی اون کسی که جام بهمون نشون داد تو نیستی؟! سرم را با کلافگی تکان دادم، حالا این مسئله را چطور باید مطرح می‌کردم؟! چاره‌ای نبود، برای این‌که به آن‌ها بفهمانم من آن آلفای منتخب نیستم باید ضعف و ناتوانی‌هایم را جار میزدم انگار. - چرا اون تصویر منه، ولی من اون آلفای منتخب نیستم. من پسر پادشاهم، اما نمی‌تونم آلفا باشم! پادشاه سری تکان داد. - چرا نمی‌تونی؟! خونسردی و بی‌تفاوتی‌‌اش برایم عجیب بود، اما در آن لحظه‌ فرصت فکر کردن به رفتار پادشاه را نداشتم. - چون… چون من… من هیچ قدرت ماورایی ندارم؛ چون هیچ نشونه‌ای از آلفا بودن ندارم! پادشاه با شنیدن حرفم لحظه‌ای پلک روی هم فشرد؛ حالش خوب نبود، اما من هم در شرایطی نبودم که حال بد او برایم اهمیتی داشته باشد. پیش از آن‌که پادشاه حرفی بزند لونا که انگار از آن بهت اولیه بیرون آمده بود رو به پادشاه کرد و گفت: - عذر میخوام جناب پادشاه، با اجازه‌تون من میرم. و به سمت خروجی سالن قدم تند کرد. - صبر کن لونا! بی‌توجهی‌اش را که دیدم به دنبالش به راه افتادم؛ می‌دانستم که حالا به شدت از من دلخور و عصبانی‌ است، اما نمی‌توانستم بگذارم همینطور دلخور و ناراحت برود. - لونا لطفاً! در همین بین صدای پادشاه را شنیدم که می‌گفت: - راموس لطفاً صبر کن، من باید باهات صحبت کنم. درحالی که همچنان به دنبال لونا سمت خروجی می‌رفتم لحظه‌ای سر به سمت پادشاه گرداندم و جواب دادم: - عذر می‌خوام جناب پادشاه، اما بهتره که صحبت‌هامون باشه برای یه وقت دیگه!
  23. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  24. دیروز
  25. پارت شصت و هشت بعد بله گفتن بهراد ، امضا هارو زدن و عاقد رفت . دیجی بعد سلام کردن و یک سری حرف شروع کرد اهنگ زدن و جوان های جمع رفتن وسط و شروع کردن رقصیدن . وسط حسابی شلوغ بود و اون وسط چشمم به گندم و امیر علی خورد، وقتی نگاه گندم بهم خورد چشمکی شیطون زدم و گندم هم در جواب لبخند دندون نمایی زد . سارا و بارانا سمتم اومدن و من رو وسط پیست بردن و با ریتم اهنگ شروع کردیم رقصیدن . بعد دو اهنگ کمی خسته شدم و رو به اون دو تا گفتم : پیست رو سپردم به شما جوونا . بارانا گفت : کی مامان بزرگ شدی نفهمیدیم؟ خندیدم و گفتم : کم مزه بریز بچه ، میرم ببینم کاری نیست ، دوباره برمیگردم. مامان داشت با مهمون ها احوالپرسی می کرد ، با چشم دنبال بابا می گشتم که یک دفعه یکی بهم برخورد کرد ، به جلو پرت شدم ، برگشتم به طرف بگم مگه کوری ، که با یک جفت چشم عسلی رو به رو شدم . با حیرت گفتم : تو اینجا چی کار می کنی؟ آروین با تعجب گفت : والا منم همین سوال رو دارم ؟ چون جایی که ایستاده بودیم خیلی شلوغ بود و صدای هم رو به زور میشنیدیم ، بازوش رو گرفتم و سمت میز ها کشیدم ، که خلوت تر بود . گفتم : والا من عروسی عمو ام هست ، تو چی؟ اروین خندید و گفت : نازنین دختر دایی مامانم هست . ابرویی بالا انداختم و با لحن شیطونی گفتم : ببین کم تو فرانکفورت، به اون بزرگی هی من رو پیدا می کنی ، الانم تو تهران پیدام کردی ، ردیابی چیزی بهم وصل کردی؟ و بعد به صورت نمایشی خودم و گشتم ، اروین خندید و گفت: باور کن من همین فکر رو راجع به تو دارم ، اخه مگه میشه همه جا باشی؟ خندیدم و گفتم : کی برگشتی ؟ گفت : دیروز پرواز داشتم ، نصفه شب رسیدم . اوهومی گفتم ، اومدم چیزی بگم که صدای مامان رو از پشت سرم شنیدم که می گفت : صدف جان ، مامان اینجایی دنبالت میگشتم. وقتی پیشم رسید گفتم : اره مامان جان ،جونم چی کارم داشتی ؟ با دیدن اروین سلام کرد و اروین مودبانه جوابش رو داد بعد رو کرد به من و گفت : معرفی نمی کنی؟ لبخند زدم و گفتم : شاید باورش سخت باشه ولی ، اقا اروین هم دانشگاهی من تو المان هست . مامان لبخندی زد و رو به اروین گفت : خوشبختم پسرم ، خوش اومدی. اروین با لحنی مودبانه گفت : خیلی ممنونم ، از اشناییتون خوشبختم .
  26. پارت چهاردهم دو روز بعد بالاخره امروز بعد یکسال و خوردی داشتم زن کسی می‌شدم که عاشقش بودم! دیروز رفتیم و توی اون لوکیشن معروف، کلی عکسای خوشگل و بامزه گرفتیم که خودمونم خیلی خوشمون اومد. هر چقدر هم که به آرون اصرار کردم تا منو ببره پیش ناهید خانوم تا برای بار آخر باهاش صحبت کنم، قبول نکرد و گفت که اصلا نیازی به اجازه اون نداره و اگه دلش خواست یه روزی خودش قبول می‌کنه و یاد میگیره که به خواسته پسرش احترام بذاره... دیروز برای اینکه آرون و سورپرایز کنم از سایت علی بابا برای خودمون یه اقامتگاه توی رشت رزرو کردم تا برای ماه عسلمون بریم اونجا و یکم استراحت کنیم و خوش بگذرونیم...به موسسه هم زنگ زدم و از مدیرش بابت سه روز مرخصی خواستم و گفتم که وقتی برگشتم حتما برای بچها کلاس جبرانی می‌ذارم...تو همین فکرا بودم که با صدای فریبا جون به خودم اومدم: ـ باوان جون، برات دم اسبی ببندم موهاتو؟! چون یقه لباس عروست هم پوشیده هست، خیلی این مدل بهت میاد و صورتت هم بازتر می‌کنه! لبخندی بهش زدم و گفتم: ـ هر جوری که خودت صلاح میدونی عزیزم، خودمو سپردم دست خودت. خندید و گفت: ـ مطمئنم که اینقدر زیبا میشی که آقا آرون کیف می‌کنه! البته که خودت زیبا هم هستی.
  27. پارت سیزدهم آرون از این سوالم جا خورد ولی به روی خودش نیورد و گفت: ـ هیچی بابا، دانشجوهای تازه وارد بودن، آدرس کلاسها و آموزش رو می‌خواستن! بعدشم با دست تکون دادن سمت محسن، از سوال بعدیم جلوگیری کرد...با محسن دست دادیم و جفتمون بهش تبریک گفتیم و اونم گفت: ـ در اصل من باید بهتون تبریک بگم، پس بالاخره قناری‌های عاشق دارن ازدواج می‌کنند؟! آرون و من نگاهی عاشقانه بهم کردیم و آرون گفت: ـ دقیقا و همون طوری که بهت قول دادیم، عکس عروسیمون با توئه! محسن گفت: ـ داداش باعث افتخاره برای من! برای شما در نظر دارم بریم سمت کلاردشت با لباس اسپرت و اسکیت که باوان هم دوست داره، فیلمبرداری کنیم و عکس بگیریم با ذوق پریدم بالا و گفتم: ـ آخجون، آره. آرون هم گفت: ـ هرچی خانومم بگه! اون روز و یکم با محسن گذروندیم و کلاس آخر و منو آرون باهم شرکت کردیم. اما آرون کل کلاس سرش تو گوشیش بود و از قیافش هم معلوم بود که خیلی ذهنش مشغوله...توی ذهن من این دل مشغولی ها فقط بخاطر کار و مخالفت مادرش بود و ترجیح دادم که چیزی نپرسم!
  28. پارت شصت و هفت جلوی جایگاه عروس و داماد سفره عقدی چیده شده بود ، بنا بر این بود که عقد خونده بشه و به در خواست بهراد و نازنین ، این تنها مراسمشون بود و قرار بر این بود که شش ماه بعد ، به مسافرت برن و زندگیشون رو شروع کنن ، به درخواست خاله لاله قرار بود نازی امروز لباس عروس بپوشه. با دخترا ، نزدیک سفره عقد داشتیم عکس می گرفتیم که متوجه شدیم ماشین بهراد داره وارد میشه ، انقدر ذوق داشتم که نفهمیدم خودم رو چه جوری نزدیک ماشین رسوندم ، فیلم بردار داشت فیلم می گرفت ، بهراد و نازنین به طبق گفته فیلم بردار پیش میرفتن و مامان که اسپند دود کن رو از پرسنل باغ گرفته بود به دستور فیلم بردار جلو رفت و دور سر بهراد و نازی چرخوند و ازشون خواست مقداری اسپند تو اسپند دود کن بریزن . بارانا و سارا کل می کشیدن و من با دیدن بهراد تو لباس دامادی احساساتی شده بودم و چشمم پر اشک شده بود . کار فیلم بردار که تموم شد جلو رفتم و بعد تبریک گفتن ، تو بغل بهراد رفتم ، خیلی داشتم خودم رو کنترل می کردم که نزنم زیر گریه ، بهراد محکم کمرم رو گرفته بود ، بعد چند ثانیه بیرون اومدم و گفتم : خیلی بهم میاید ، خوشبخت ترین باشید . نازنین با اون لباس عروس سفید ساتن و با دامن دنباله دارو تور بلند فوق العاده شده بود لبخند لوندی زد و گفت : مرسی صدف جانم ، انشالله عروس شدن شما رو ببینیم . لبخند زدم و ازشون دور شدم ، بهراد و نازنین بعد سلام و احوال پرسی با مهمان ها به جایگاه رفتن و نشستن . به سمت مامان اینا رفتم ، مامان داشت چیزی به بابا میگفت و بابا هم بعد سر تکون دادن رفت. نزدیکش شدم و گفتم : مشکلی پیش اومده؟ مامان سمتم برگشت و دستی به موهام کشید و مرتبشون کرد و گفت : نه عزیزم چه مشکلی رفت به دیجی بگه که اهنگ رو قطع کنه ، عاقد اومده. اهانی گفتم و عاقد وارد شد ، بعد نشستن عاقد و توصیه های لازم گندم و بارانا دو طرف پارچه سفید رو روی سر عروس دوماد گرفتن و منم قند رو گرفتم شروع کردم سابیدن ، عاقد بعد خواندن خطبه گفت : دوشیزه محترمه مکرمه خانوم نازنین علیزاده ایا وکیلم شما رو به عقد اقای بهراد پارسی دربیاورم ؟ سارا گفت : عروس رفته گل بچینه. عاقد دوباره تکرار کرد ، اینبار من گفتم : عروس رفته گلاب بیاره . عاقد دوباره گفت: دوشیزه محترمه مکرمه خانوم نازنین علیزاده ایا وکیلم شما رو به عقد اقای بهراد پارسی دربیاورم ؟ گندم گفت : عروس زیر لفظی می خواد . مامان جعبه انگشتر رو به سمت نازنین برد و گفت خوشبخت باشی عزیزم . نازنین تشکر کردو گفت: با اجازه پدر و مادرم بزرگترهای جمع بله.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...