رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. پارت صد و هفتم با هیجان زیاد به این صحنه شگفت انگیز خیره شدم. بعد از کلی تشکیل نور توسط اون گل رز، بالاخره آناستازیا چشماشو باز کرد...با خوشحالی رفتم کنارش و گفتم: ـ وای باورم نمیشه! بالاخره چشمات و باز کردی! لبخندی بهم زد اما ته چشماش یه تردید دیده می‌شد...گفت: ـ تو...تو دختر ویچری؟! با افسوس سرمو به نشونه‌ی مثبت تکون دادم و اون گفت: ـ پدرت وقتی فهمید که آرنولد تو رو گروگان گرفته، هر کاری کرد و با پدرم یه جنگ اساسی راه انداخت تا منو به دام خودش بکشونه و برای بدست آوردن تو و برای اینکه مخفیگاه آرنولد و پیدا کنه، منو طلسم کرد تا بتونه از چهره من استفاده کنه و آرنولد و تو چنگ خودش بگیره. بعدش یکم مکث کرد و پرسید: ـ مثل اینکه موفق شده، درسته؟! با ناراحتی نگاش کردم و گفتم: ـ فردا قراره تو میدون شهر اونو جلوی چشم همه، طلسم کنه. اونم طلسم مرگ...به هیچ عنوان روح یا انرژیش نمی‌تونه به این دنیا برگرده. آناستازیا خیلی آروم و با طمانینه به من گفت: ـ می‌بینم که رفتنت پیش آرنولد، باعث شده به کل دیدت نسبت به دنیای جادوگری و راه پدرت عوض بشه. با ذوق گفتم: ـ همینطوره ولی... ـ ولی چی؟ با ناراحتی نگاش کردم و گفتم: ـ ولی آرنولد دیگه باورم نداره، فکر می‌کنه که با پدرم دست به یکی کردم.
  3. امروز
  4. #پارت_دوم اروم لای در و باز کردم و با قدمای اهسته رفتم کنار تختش و بدون ذره ای مکث خودمو انداختم روش، فریاد بلندی زد و کنارم زد که از تخت پرت شدم پایین وا اینکه اقاجون نیست.. درسته پشتش به منه ولی اقاجون هیچ وقت از این تیشرت های جذب نمیپوشه تاره اگه بپوشه هم این همه عضله نداره با برگشتن طرف سمتم مشتاق زل زدم به صورتش تا ببینم کیه ولی.... با دیدنش چشام داشت از کاسه در میومد این اینجا چیکار میکنه،حتما استاد دانشگاه بودن کفاف زندگیشو نمیده اومده اینجا دزدی با این فکر دستامو گذاشتم رو سرم جیغ زدم: اییی دزددددد اقاجونننننن ماماننننن دزددددد....... یهو در اتاق با شتاب باز شد سیل جمعیت هجوم اوردن داخل اتاق امیر از همه زودتر اومد جلو و همونطور که بپر بپر میکرد تند تند گفت: کو؟! هراسون جیغ زدم: چی؟! امیر: دزده دیگههه کو بزنم دهن مهنشو..... با فریاد شخصی که دیده بودمش یعنی همون استاد جدید خیر ندیدمون امیر خفه شد _چته تو بابا دزد کیه.....این دختره کیه امیر؟! از جام پاشدم و با اخم گفتم:دختر بابامم خودت کیی؟! اقاجون اومد جلوتر و روبروم ایستاد و گفت: چه خبرتونه بابا صداتون فک کنم تا سه تا محله اونور تر هم رفت با تعجب گفتم: اقاجون این کیه؟! چرا اینجاس.. چرا تو تخت شما خوابیده بود من فک کردم دزده جیغ زدم اقاجون اروم خندید و گفت: نه شیطون دزد نیست.... یادته بچه که بودین ارتین رفت المان؟! فکرم رفت پیش چندسال پیش که ملکه عذابم رفت و من راحت شدم از دستش سری تکون دادم و گفتم: پسرِعمو رضا؟! اقاجون چشماشو به معنی اره باز و بسته کرد و گفت: اره... الان درسش تموم شده برگشته ایران با چشمای قد هندونه گفتم: این ارتینه؟! به معنی اره سرشو بالا پایین کرد، پس بگو چرا این خودشیفته انقدر انرژی منفی میده بهم از همون بچگی ازش متنفر بودم هروقت بازی میکردیم عروسکامو میگرفت و جلو چشمم پاره پورشون میکرد ملکه عذابم جلوتر اومد و کنار اقاجون ایستاد و با پوزخند گفت:هنوزم مث بچگیاتی دختر عمو تخس و لوس و یه دنده کم نیاوردم و با چشمای ریز شده گفتم: اتفاقا جنابعالی هم همون مزخرفی هستی که بودی بد اخلاق و بی رحم و عوضی حرفمو زدم و از اتاق رفتم بیرون اما خدا میدونست چقدر داشتم حرص میخوردم اخه چرا بزگشته میموند تو همون خراب شده ای که چندسال پیش رفته بود دیگه با نشستن کسی کنارم برگشتم سمتش و با نوشین دخترعموم و البته نامزد ارسین روبرو شدم، آرسین هم داداش بزرگه ارتین خان دیلاقه نوشین: تو فکری بی حوصله جواب دادم: اره میخوام گردن این برادر شوهرتو بزنم چشماشو گرد کرد و با تعجب گفت: وا سوگند: والا نوشین: عنتر قبل از اینکه برادر شوهر من باشه پسرعمومونه ها شونه ای بالا انداختم و با حرص گفتم: حالا هرچی وقتی دید عصابم خرابتر از این حرفاست جلو پلاسشو جمع کرد و رفت پیش شوهرش منم تا اخر مهمونی مث دختر بچه ای که اون دیلاق عروسک مورد علاقه شو ازش گرفته اخمو و تخس نشستم و بالاخره ساعت۱شب برگشتیم خونه و با همون عصاب خراب و لباسای بیرون گرفتم خوابیدم . ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆.☆. ☆. ☆. ☆. ☆. یه هفته از مهمونی خونه اقاجون میگذره و خدارو شکر این مدت برخوردی با جناب خودشیفته نداشتم رها: سوگند... سوگی اووووی با تو ام برگشتم سمتش و با نیش باز گفتم:تو فکر بودم... بنال علی: با خانوم من درست بحرف با خنده گفتم: ریدم دهن تو و این خانومت! با این حرفم سینا که داشت به حرفامون گوش میداد زد زیر خنده، یه جوری قهقه میزد که انگار خنده خونش افتاده علی با مشت و لقد افتاد به جونش و وسط کلاس یه کشتی مشتی باهم گرفتن و بعد از دقایق نفس گیر و اومدن استاد اینا با خنده از هم جدا شدن استاد درس میگفت و همه با دقت و تند تند جزوه برداری میکردن اما من فکرم مشغول بود، درسته که یه هفته ست پسرعموی جدید و ندیدم اما امشب که مجبورم ببینمش احساس مرگ میکنم، امشب بابای من فلک زده به افتخار برگشتن برادرزادش از المان به مهمونی توپ ترتیب داده اخه یکی نیست بهش بگه پدر من مگه ابن بچه داداشت بی کس و کاره خب بزار ننه بابای خودش براش مهمونی بگیرن بعد تموم شدن کلاس دوتا کلاس دیگه هم داشتم ولی چون حالشو نداشتم نرفتم و بعد خدافظی با بچه ها و دعوت کردنشون برگشتم خونه خونه که چه عرض کنم بگو بازار شام، دوتا کارگر داشتن تو باغ کار میکردن چندتا کارگر خانم دیگه تو خونه مشغول اشپزی و گردگیری بودن خونمون طوری بود که وقتی از در وارد میشدی سمت راستت پله های مارپیچی بود که به اتاق خواب ها و یه پذیرایی کوچولو ختم میشد و سمت چپ هم اشپزخونه بزرگمون قرار داشت و دقیقا روبرو همینطور پشت پله ها یه سالن پذیرایی خیلی بزرگ و پر از عتیقه جات با صدای در برگشتم عقب،ساناز و سانای بودن سانای با دیدنم خندید که لپای خوشگلش چال افتادن و دست ساناز و ول کرد و پرید تو بغلم، محکم بغلش کردم و یه ماچ ابدار از لپش گرفتم سوگند: عشق خالش چطوره سانای: خوفم اله(خوبم خاله) ساناز: مارم تحویل بگیر سوگند: این چه حرفیه ابجی بزرگه نوکرمی..... اون شوهر بیریختت کو پس؟! تا ساناز خواست از لقبی که به شوهرش داده بودم اعتراض کنه سانای گفت:الهههههه بایی قهل کلده(خالههه بابایی قهر کرده) سوگند: چرا
  5. پارت صد و ششم وای خدایا...باورم نمیشه که پدر فردا میخواست جلو چشم همه، آرنولد رو دچار طلسم مرگ کنه...باید هر چی سریع‌تر اون معجون و پیدا می‌کردم وگرنه آرنولد و از دست می‌دادم. با همون شنلی که سرم بود، از پله‌ها دوئیدم و رفتم سمت آخرین در قلعه. نفسم بند اومده بود اما نباید پا پس می‌کشیدم! باید حل می‌کردم که اون کلید برای کجا بود و چجوری باز می‌شد! جلوی در بسته که رسیدم، قفل بود...خب چجوری باید باز می‌شد؟! هیچ چیزی به چشمم آشنا نیومد که بخوام بازش کنم. درست تو همین لحظه دیدم گل سرخی که توی دستم بود، داره نورشو تشعشع میده و مثل آهنربا به سمت در جذب میشه. نور، قفل در و چرخوند و باعث شد تا در باز بشه. وقتی در باز شد، با نهایت تعجب وارد اتاق شدم. خیلی برام عجیب بود که پدرم وی اینجا نگهداری می‌کرد که اینقدر براش جادو و وقت گذاشته بود! همینجور که می‌رفتم داخل، چشمام به تختی خورد که یه دختر با موهای طلایی روش خوابیده...قیافه دختره رو نمی‌تونستم ببینم، بنابراین با کنجکاوی رفتم گوشه تختش تا صورتش و واضح ببینم...باورم نمی‌شد اما اون همون آناستازیایی بود که والت تو جلد اون وارد شد و آرنولد و فریب داد! پس پدر اونو طلسم کرد تا با اون طلسم بتونه از چهرش استفاده کنه. تکونش دادم و اسمش و چندبار صدا زدم اما فایده ایی نداشت و حرکت نمی‌کرد. گل رز و از تو جیب شما درآوردم و از اونجایی که نورش این اتاق و نشون داد، با خودم گفتم شاید بتونه بیدارش کنه...اون گل و گذاشتم روی قفسه سینش و با التماس رو بهش گفتم: ـ خواهش میکنم بیدار شو! هم من و هم آرنولد به کمکت احتیاج داریم. باور کردنی نبود اما گل رزی که روی قفسه سینش گذاشتم با پرپر شدن و به دایره فرضی که دور جسمش کشید، داشت طلسمی که پدر روش کار گذاشته بود و از بین می‌برد.
  6. پارت نود و دوم گونتر نامه را برای مارکوس می‌برد. به تالار تشریفات وارد شده و زانو می‌زند و نامه را مقابلش می‌گیرد. مارکوس با هر بند از نامه بیش از پیش اخم‌‌هایش در هم می‌رود‌. گونتر چشم دوخته بود به مارکوس و واکنش های او را زیر نظر گرفته بود. ناگهان مارکوس خشمگین بر دسته‌ی سنگی تخت می‌کوبد و از جای برمی‌خیزد و پر حرص می‌گوید: - احمق! نامه را مچاله کرده و به گوشه‌ای پرتاب می‌کند و عصبی طول و عرض تالار را طی می‌کند. گونتر از جا برمی‌خیزد. به سمتی که مارکوس کاغذ را پرتاب کرده بود و می‌رود و آن را برمی‌دارد. کاغذ مچاله شده را باز می‌کند و می‌خواند. این طور که معلوم بود فرهد قصد تسلیم شدن نداشت و برای مارکوس پنجه کشیده بود! مارکوس زیر لب غر می‌زد و فرهد خیالی دعوا می‌کرد. می‌دانست فرهد سالهاست که به دنبال فرصتی برای نقض سوگندنامه است. البته برای او برهم زدن چنین قول و قراری هیچ اهمیتی نداشت اما از دیگر قبایل حساب می‌برد‌. این عهدنامه شامل ارواح و جادوان نیز می‌شد. نمی‌توانست به تنهایی با هر سه گروه مقابله کند که اگر توانایی اش را داشت لحظه‌ای درنگ نمی‌کرد. در نوجوانی در زمانی که پدرش با پدر او ارتباط خوبی داشت چندباری با او همکلام شده بود. فرهد به هیچ اصولی اعتقاد نداشت. دوست داشت آزاد باشد. نظر باسیلیوس در عهدنامه بر این بود که همه‌ی موجودات روی زمین حق زندگی کردن دارند. نظر فرهد کاملا برعکس بود. در نظرش برابری جایگاهی نداشت. او یک گرگینه بود، طبیعت او را نیرو بخشیده و قدرت داده بود. فرهد نقطه‌ی مقابل پدرش بود. چند باری از زبان پدر خود شنیده بود که آلفا نگران فرهد است. همیشه مستأصل و آشفته بود و نگران آینده‌ی فرزندش... نمی‌دانست سرچشمه‌ی این افکار کجاست و چگونه باید پاسخگو باشد. دو سه باری فرهد چند کتاب که در اتاق خود پنهان کرده بود را به مارکوس نشان داده بود. آن کتاب ها و محتویاتش در تظر مارکوس همچون زهر تلخ بود و در نظر فرهد میوه‌ی بالای درخت! نمی‌دانست این کتاب‌ها را چه کسی به او می‌دهد.
  7. پارت صد و پنجم و با چوب جادوییش یه وردی خوند و یهو تو آسمون طوفان شکل گرفت و اون طوفان پیرمرد و به بیرون قلعه پرتاب کرد. باید هر چه سریعتر به اون معجون دسترسی پیدا می‌کردم و جلوی پدر و می‌گرفتم چون اوضاع روز به روز داشت وخیم تر و پدر هم روز به روز بی‌رحم‌تر از قبلش می‌شد. راه افتادم سمت در ورودی و به اون اژدها که توی چشم گریس دیده بودم، رسیدم. اون مجسمه خیلی بزرگتر از من بود و دور تا دورش و گشتم اما هیچ اثری از جا کلیدی پیدا نکردم. تصمیم گرفتم یکم لمسش کنم و کلید و بهش نزدیک کنم شاید یه چیز نامرئی وجود داشته باشه که من نتونم ببینم...روی پای سمت راست اژدها هم یه گل کوچیکی حکاکی شده بود و در کمال تعجب، وقتی به اون قسمت رسیدم... مجسمه‌ی اون گل رز شکست و گلش افتاد توی دستام...به گل رز و کلید توی دستم نگاه کردم، هیچ چیزی نمی‌فهمیدم...خیلی حل کردن این معما سخت شده بود. شروع کردم به جستجو کردن لابلای گلبرگ های گل که ناگهان یه نوری قرمز رنگ از وسط حلقه گل رفت به سمت بالا و وصل شد به آخرین قسمت و اتاق قلعه و اونجا رو روشن کرد. با تعجب نگاه کردم و گفتم: ـ یعنی چی اونجا مخفی شده؟! آرنولد هم که تو زیرزمین زندانی بود. پس کی اونجاست؟! دوباره راه افتادم به سمت قلعه...بارون شروع به باریدن کرده بود و وقتی از سالن اصلی داشتم رد می‌شدم، صدای پدر و شنیدم که خطاب به جادوگرای دیگه می‌گفت: ـ اون پسر دیگه نباید زنده بمونه! همه مردم از طریق اون هار شدن و به قلعه من هجوم آوردن! قبلا هیچکس جرئت اینو نداشت که از نزدیک تو صورت من نگاه کنه، چه برسه به اینکه با این لحن باهام صحبت کنه... یکی از جادوگرا پرسید: ـ چه دستوری میدین رئیس؟! پدر یکم قدم زد و گفت: ـ فردا تو میدون شهر، جلوی چشم همه اون پسر به طلسم مرگ دچار میشه و مردم میفهمن که سر به سر گذاشتن ویچر‌ بزرگ یعنی چی!
  8. پارت پنجاه چند روزی از مهمونی گذشته بود تو این مدت دو تا از امتحان ها رو پشت سر گذاشته بودم ، از اون شب که حرف های اون دو نفر رو شنیده بودم ذهنم مشغول بود ، همش کابوس میدیدم ، جنازه ساحل رو میدیدم ، به طور کل بهم ریخته بودم . این طوری نمیتونستم خوب برای بقیه امتحان ها اماده بشم ؛ تصمیم گرفتم بعد چند روز برم باشگاه ، که بلکه ذهنم خالی بشه. لباس های ورزشیم رو برداشتم و بعد عوض کردن لباسام بیرون رفتم. به باشگاه که رسیدم ، از دور دیدم که کامی روی تردمیل هست ، این یعنی تازه اومده ، به سمت اتاق تعویض لباس رفتم و بعد آماده شدن ، منم رفتم سمت تردمیل ها ، کامی هَدِست روی گوشش بود و متوجه من نشد ، تردمیل کناریش رو انتخاب کردم و دستی روی دستش کشیدم. برگشت سمتم و با دیدنم چشماش خندید و هدست رو از گوشش برداشت. گفت: سلام ، خوبی؟ اینجا چه کار می کنی؟؟ گفتم: ذهنم مشغول بود گفتم بیام یکم ذهنم رو آزاد کنم. آهانی گفت و مشغول شدیم ، یک ساعتی که گذشت به کامی گفتم بیا بریم سمت جکوزی ها ، خوبی اینجا این بود جکوزی ها خصوصی و تو محوطه های جدا از هم بودن . بعد تایید کردن کامی به سمتشون رفتیم و نیم ساعتی رو هم اونجا گذروندیم . کارمون که تموم شد به سمت کمد لباس ها رفتم و بعد برداشتن وسایلم رفتم اتاقک تعویض لباس ، داشتم لباس عوض می کردم که بهراد تو واتس آپ تماس گرفت ، شومیزم رو مرتب کردم و تماس رو وصل کردم و از اتاقک اومدم بیرون. بهراد با چهره خندون سلام کرد و گفت:کجایی وروجک؟ لبخند زدم و گفتم:باشگاهم ، جات خالی. بهراد: اوهو ، تو اینجا بودی ، با بلدزر جمعت می کردیم ،حالا ورزشکار شدی؟ چشمام رو شیطون کردم و گفتم: از مزیت های باشگاه های اینجاست . چشمکی هم انتهای حرفم زدم. بهراد که منظورم رو گرفته بود ، گفت:چشمم روشن رفتی اونجا ،چشم و گوشت باز شده ، تو هفته دیگه بیا ،آدمت می کنم . گفتم: جونننن ، تو فقط غیرتی شو. بهراد خندید و گفت: دختر سایزهات رو برام بفرست ؟ با تعجب گفتم : سایز چی؟ اصلا سایز من و برا چی می خوای؟؟؟ گفت: سایز لباس و کفشت رو میگم حدودی میدونم می خوام مطمئن باشم؛ تو چه کار به این حرفاش داری بفرست برام. با تعجب باشه ای گفتم ، چون بهراد کار داشت تماس رو قطع کردم و سرم رو بالا اوردم ، دیدم آروین با پوز خند تکیه داده به دیوار رو به روی من و داره نگاهم می کنه. اخمی کردم و گفتم: به مکالمه من گوش میدادی؟ گفت: نه فقط توجهم جلب شد، نه که تو فرانکفورت هستیم ، فارسی حرف زدن برام تعجب برانگیز بود ،نا خوداگاه جذب شدم . عوضی داشت با ادای خودم ، حرفای خودمو به خودم پس میداد‌. حرصم گرفت ، اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم: من اون موقع چهرت رو ندیدم اگه میدونستم تویی ، اصلا واینمیستادم. آروین شونه ای بالا انداخت و گفت : حالا هم که چیزی نشده ، برابر شدیم وروجک . چشمکی هم حوالم کرد! بعدم رفت و نذاشت دیگه حرفی بزنم ، خیلی پررو بود. با حرص سمت کامی رفتم و اونم حاضر شده بود باهم به سمت ماشین ها رفتیم.
  9. دیروز
  10. پارت چهل و نهم اطراف رو نگاه کردم ، کامی و آدا رو کنار میز نوشیدنی ها دیدم ، به سمتشون رفتم و از پشت شونه های کامی رو گرفتم گفتم: خب ، خب چه خبرا؟ با شروین جونت حرف زدی؟ آدا چشم و ابرویی برام اومد که یعنی خفه شو ، فهمیدم اوضاف خیته! کامی یک نفس یک لیوان بالا رفت و گفت:اره چه صحبت مفصلی!! شرط میبندم همون چند دقیقه هم گوش نداد بهم. دوباره یک لیوان داد بالا، یکی دیگه برداشت که از دستش گرفتم و گفتم: تو قوی تر از این حرفایی ، این زهره ماری برای ادمای ضعیفه نه تو! آدا در تکمیل حرفم گفت: حق با صدفه ، اتفاقی نیوفتاده ، نذار یادت بیارم هفته پیش که زیاده روی کردی چی شد! با تعجب به آدا نگاه کردم ، هفته پیش! معلومه چند وقتی هست کامیلا تو مهمانی های شروین شرکت می کنه ، به خاطر اینکه میدونسته مخالفت می کنم به من چیزی نگفته. من می دیدم شروین با بیش تر دخترای دورش یا مثل روح رفتار می کنه یا اسباب بازیی که چند هفته سرگرمش می کنه و بعد که دلش رو زد میندازتش دور. ولی چون کامیلا دوستش داشت خیلی اظهار نظر نمی کردم ، چون یک اخلاق بد کامی این بود زود میرنجید ، نمی خواستم ناراحت بشه ، در عوض همراهیش می کردم تا آسیب نبینه و خودش متوجه بشه. کامیلا عصبی چشم غره ای به آدا رفت که یعنی سوتی دادی ساکت شو . به روی خودم نیاوردم و گفتم : بی خیال شروین ، مگه من رو نیاوردی خوش گذرونی ؟ اینجوری می خوای بهم خوش بگذره؟ کامی لبخند کم رنگی زد و گفت:حق با تو هست ، دوست داری چی کار کنی ؟ شیطون دست جفتشون رو گرفتم و گفتم: می خوام با دوستام سن رو بترکونم . برای عوض شدن حال کامی و ازاد شدن ذهن خودم از حرفایی که شنیده بودم ، با هر اهنگی که شروع میشد رقصیدم و کامی و آدا هم همراهیم می کردن ، بعد چند آهنگ سر میزی رفتیم و سوژه پیدا می کردیم و کلی میخندیدیم ، کامیلا کلا از فکر شروین بیرون اومده بود و دوباره شاداب بود ، ساعت دو نیمه شب بود که به کامی گفتم : خسته ام، بریم ؟ کامی هم موافقتش رو اعلام کرد، بعد خداحافظی با اسکار و آدا و برتا نچسب به سمت ماشین رفتیم،چون کامی تعادل نداشت من پشت فرمون نشستم و برگشتیم.
  11. پارت چهل و هشتم ناخودآگاه با شنیدن حرفش تو جام خشک شدم ، هر چی باشه داشتن راجع به مرگ یک نفر حرف میزدن ، پشت درختی خودم رو پنهان کردم و به ادامه مکالمشون گوش دادم ، تو دیدم نبودن ولی صداشون از جایی که ایستاده بودم واضح بود، معلوم بود نزدیک بودن. نفر دوم تو جواب گفت: دفعه پیش به خاطر تو ، توی دردسر افتادیم ، اگه دختره آویزون تو نمیشد و انقدر پیگیرت نبود ، و تو حواست رو جمع می کردی ،محل قرار لو نمیرفت و مجبور به کشتنش نمیشدیم! دستم رو جلوی دهنم گرفتم ، اینا کی بودن ، خیلی راحت داشتن راجع به کشتن یک دختر حرف میزدن ، یاد ساحل افتادم اون بی وجرانی که ساحل رو از ما گرفت ، حتما یکی مثل همین آشغالا بوده ، یعنی اگه تو میلان بودیم ،میگفتم اینا ساحل رو کشتن! اومدم از پشت درخت برم جایی که بتونم ببینمشون ، که پام رفت روی یک شاخه و قرچ صدا کرد. اولی که صداش اشنا بود گفت: صدای چی بود؟!نکنه کسی شنیده باشه ؟ تو که گفتی امنه ؟! دومی: سپرده ام اطراف رو امن کنن ، حواسشونم به اطراف باشه که کسی این طرف ها نیاد، خیالت راحت. اولی: بازم شرط عقله که بریم اطراف رو بگردیم ، من مثل تو بی خیال نیستم! صدای پاش رو که نزدیک شد شنیدم ، از ترس عرق سردی پشتم نشست ، اروم اروم عقب رفتم و وقتی کمی دور شدم شروع کردم دویدن ، وقتی به جمعیت رسیدم نفس آسوده ای کشیدم ، به خیر گذشت !
  12. پارت چهل و هفتم _تو اینجا چی کار می کنی؟! آروین:همون کاری که تو بقیه انجام میدین ،اومدم مهمونی. دهنم و کج کردم و گفتم:اوه ،چه قدرم که تو به مهمونی های شروین علاقه داری! آروین دست هاش رو توی جیب شلوار جینش گذاشت و گفت: کی به کی میگه! من چند باری تو این مهمونی ها بودم ولی شما رو دفعه اوله میبینم. دو تا ابروهام رو بالا انداختم ، و با تعجب گفتم: تو ؟؟؟تو مهمونی های شروین شرکت کردی؟!اونم چندبار؟!!! آروین جلو اومد و رو کُنده نشست، گفت:اره ، پیرمرد نیستم که اینجوری تعجب کردی. گفتم: اخه فکر می کردم ،میونت با شروین خوب نیست. اروین متفکر بهم خیره شد و گفت : ما که مثل شما زن ها نکته بین نیستیم ، شروین یکسری رفتار ها داره که خوشم نمیاد ، ولی دلیل نمیشه که دشمن خونیم باشه! اهانی گفتم و ساکت شدم ، چند دقیقه ای گذشت ، اروین هم با دقت داشت اطراف رو نگاه می کرد ، انگار دنبال چیزی یا کسی میگشت . کلا رفتار های عجیبی داشت ، من که تو کارای این پسر موندم ، بلند شدم و گفتم: من بهتره پیش دوستام برگردم ، فعلا. اروین نگاهی به سر تا پام انداخت که باعث شد معذب بشم و گفت: مشکلی نیست ، فقط فکر کنم بهتره زیاد این دور و بر نپلکی ، تو جمعیت جات امن تره. باز من به این خندیدم پررو شد ، دهنم و کج کردم و گفتم :چشم بابا بزرگ . بعدم روم رو برگردوندم و رفتم ، فکر کرده چون دیشب نجاتم داده الان میتونه نظر بده ، نکبت ،حیف می خواستم برگردم پیش کامی وگرنه از جام تکون نمی خوردم ببینم کی می خواد جلوم رو بگیره. ولی واقعا این قسمت خیلی خلوت شده بود ؛ دیگه همون چند نفر هم نبودن ، وسط راه صدای دو نفر رو شنیدم ، یکی از صداها به نظرم خیلی اشنا بود ، مثل یک فامیل یا دوست که تو ایران پیشم بوده ، ولی داشت آلمانی حرف میزد و من نمیتونستم تشخیص بدم، داشت میگفت : هنوز ، گند اون دفعه رو نتونستیم جمع کنیم ، یادت که نرفته باعث مرگ اون دختر شدی ،هنوز پرونده اش بازه ، اگه این سری هم گند بزنی ،باید دور من رو خط بکشی.
  13. تانک‌های کهنه با روکشی خزه‌مانند در دور و اطراف شهر به حال خود رها شده‌اند، ماشین‌ها و کامیون‌های باری سوخته و آتش‌گرفته بخش اعظم محیط شهر را در اختیار دارند. سیل عظیمی به جان ساختمان‌ها و خیابان‌های شهر افتاده و نیمی از بدنه آن‌ها را تسخیر کرده است. چیزی جز صدای مهیب رعد و برق و بارش قطرات باران در محیط اطرافم طنین نمی‌اندازد. از پنجره آپارتمان فاصله می‌گیرم، به نزدیکی شومینه و آتش گرم می‌روم و بر روی مبل کهنه و فرسوده‌ای می‌نشینم. گیتار را در دست می‌گیرم و شروع به نواختن و آواز خواندن می‌کنم: - آواز گیتارم گریه دلم را می‌خواند/ با هر نتی که می‌نوازد درد و غصه‌هایم را می... ناگهان صدایی دو‌رگه و خشن توجهم را به خود جلب می‌کند: - اون صدای لعنتی رو خفه کن دِنور ، می‌خوام یه دقیقه تو آرامش کبه مرگم رو بذارم. از شدت ناراحتی آهی می‌کشم و به آرامی ادای او را در می‌آورم: - می‌خَم کبه مرگم رَ بزا... صدای دورگه و خشنش من را از ادامه این کار منصرف می‌کند: - نشنیدم... چی بلغور کردی؟ جرئت داری یه بار دیگه بگو! - ه... ه... هیچی... من چیزی نگفتم. گیتار را کنار پایم می‌گذارم، تصویر یادگاری زن و فرزندانم را به همراه دیگر اعضای خانواده از روی میز کوچک و دایره‌ای شکلی که در کنارم قرار دارد بر می‌دارم و با نگاهی به آن به فکر فرو می‌روم. *** ( سیزده سال پیش) - همه چیز رو برداشتید؟چیزی را جا نذارید. - آره دِنوِر، حالا می‌شه زودتر حرکت کنیم؟ بی‌توجه به حرفش ماشین را روشن می‌کنم، دنده را بر روی یک قرار می‌دهم و با بالا آوردن کلاج گاز را فشار می‌دهم. به محض این کار ماشین شروع به حرکت می‌کند. با احتیاط از پارک خارج می‌شوم و مسیر جاده را با عوض کردن دنده و بیشتر کردن سرعتم در پیش می‌گیرم. از کنار کامیون‌ها و ماشین‌های در حال حرکت رد می‌شوم و با رسیدن به چراغ قرمز به مانند بقیه ماشین‌های دور و اطرافم با فشار دادن ترمز توقف می‌کنم. صدای داد و فریاد‌های بلند و دعوای بچه‌ها اعصابم را به هم می‌ریزد: - ابی رو پس بده. - نمی‌خوام... مال خودمه! - بابا! بابا ببینش...
  14. پارت صد و چهارم حرفشو با عصبانیت قطع کردم و گفتم: ـ رو حرف من حرف نزن. بهت گفتم درو باز کن. اونم دیگه چیزی نگفت و درو باز کرد و منم با عصبانیت درو توی سینش کوبیدم و از کنارش زد شدم...از راهروی مورگان که اصولاً خلوت بود، گذر کردم و تو اون مسیر به اطرافم نگاه کردم...هیچکس دور و برم نبود. شنل نامرئی کننده رو روی سرم گذاشتم و آروم به سمت در اصلیه سالن راه افتادم. پدر دم در مشغول حرف و بحث کردن با اون پیرمرد بیچاره بود...پیرمرد با گریه فریاد رو به صورت پدر فریاد می‌زد و گفت: ـ تو یه بی‌رحمی! نوه‌امو بهم پس بده! اون هنوز بچست... پدر یقشو محکم چسبید و گفت: ـ پیرمرد خرفت مواظب حرف زدنت باش. مالیات هم ندادید و اینم جزای این ماهه توئه و حق حرف زدن نداری....برو سر خونه و زندگیت و نوه‌اتو فعلا فراموش کن. پیرمرد هق هق کنان گفت: ـ میخوای...میخوای باهاش چیکار کنی؟! پدر پوزخندی زد و گفت: ـ به اونش هنوز فکر نکردم! ولی احساساتش هنوز تازست و میتونم برای بقای عمرم ازش استفاده کنم. پیرمرد که انگار از همه چی بریده بود، فریادی سر پدر کشید و خواست با عصای دستش بهش حمله کنه که پدر با خشم نگاش کرد و گفت: ـ تو با چه جرئتی سمت من میای پیرمرده خرفت؟؟!
  15. سلام وقت بخیر

    به نودهشیا خوشامدید جانم

    روی لینک زیر بزنید و قسمت دوم و باقی قسمت‌ها رو همین‌جا ارسال کنید عزیزم

    https://forum.98ia.net/topic/3787-رمان-افسانه-اوراشیما-و-پسر-ماهیگیر-khanehasil-کاربر-انجمن-نودهشتیا/#replyForm

    لازم نیست هربار ایجاد موضوع جدید رو بزنید. فقط باید وارد تاپیکی که قبلا ایجاد کردید بشین، روی دکمه آبی‌رنگ "ارسال پاسخ به این موضوع" بزنید و قسمت جدید رو ارسال کنید.

    سوالی بود در خدمتم

  16. راموس سری تکان داد. - تو صبحانه‌ات رو بخور من میگم برات. با تعلل دست پیش بردم و تکه نانی از داخل سینی برداشتم؛ گرسنه بودم، اما آنقدر فکرم مشغول بود که میل و اشتهایی برایم نمانده بود. به ناچار گاز کوچکی به نان در دستم زدم و در همان حال نگاه منتظرم را به راموس دوختم تا شاید زودتر به حرف بیاید و مرا از آن‌همه نگرانی خلاص کند. - نمی‌خواهی‌ چیزی بگی؟! راموس سرش را بالا و پایین کرد. - چرا… چرا میگم. باز هم تعلل کرد و نمی‌دانم چرا این تردید و تعللِ او داشت مرا می‌ترسان؛ نکند رفتار بدی انجام داده بودم که چیزی نمی‌گفت؟! اما نه، من همیشه وقت تبدیل شدن تمام تمرکزم را به کار می‌گرفتم تا مبادا کنترلم را از دست بدهم. - من دیشب خیلی نگران تو شده بودم، می‌دونی دلم شور میزد و می‌ترسیدم که اتفاقی برات بیوفته. برای همین آخر شب به همراه محافظی که ولیعهد برام در نظر گرفته بود برای پیدا کردن تو از قصر زدیم بیرون... راموس همچنان مشغول حرف زدن بود که ناگهان در باز شد و کسی با عجله و شتاب وارد اتاق شد. - هی لونا چطوری دختر؛ حالت بهتره؟! با چشمانی گشاد شده از بهت به جفری که لبخند بر لب کنار تختم ایستاده بود نگاه دوخته بودم؛ اینجا چه خبر بود؟! او دیگر اینجا و در قصر پادشاه چه می‌کرد؟! راموس که نگاه متعجبم را دیده بود با کلافگی پوفی کشید و حرفش را اینطور ادامه داد: - برای پیدا کردن تو از قصر زدیم بیرون و بین راه جفری رو دیدیم. جفری در تأیید حرف راموس سر تکان داد. - من توی جمع دوستانم داشتم از جشن لذت می‌بردم که یه دفعه چشمم به یه آشنا خورد. نگاه همچنان متعجبم را از جفری به روی راموس گرداندم. - درسته، اون آشنا راموس بود که با محافظ شخصیش داشت دنبال تو می‌گشت. راموس حرف جفری را رد کرد. - اون محافظ شخصی من نبود، محافظ ولیعهد بود. جفری شانه‌ای بالا انداخت. - خب باشه، مهم این‌که حالا اون محافظ توعه. کلافه و گیج از بحثی که موضوعش را هم درست نمی‌دانستم غر زدم: - میشه برگردیم سر بحث قبلی؟!
  17. *** لونا با تابیدن نور خورشید به صورتم آرام چشم گشودم؛ نگاهم به سقف مرمرین بالای سرم که افتاد متعجب و گیج چشم درشت کردم. تا جایی که به یاد داشتم شب قبل از قصر بیرون زده بودم تا مبادا به کسی آسیب برسانم و حالا باز در قصر و توی اتاق خودم و راموس بودم. آرام روی تخت نیمخیز نشستم و خواستم طبق عادت کش و قوسی به تنم بدهم که‌ دردی در سر و گردنم پیچید. اخم درهم کشیده و دستم را به پشت گردنم رساندم و نقطه‌ی دردناک سرم را فشردم؛ این ‌درد لعنتی برای چه بود؟! در همین حین نگاهم به ردای بلند و‌ سفیدِ بر تنم افتاد؛ من که پس از تبدیل شدن لباس نداشتم پس چه کسی لباس‌هایم را به تنم پوشانده بود؟! یعنی ممکن بود که این کار راموس باشد؟! وای که حتی فکرش هم من را خجالت‌زده می‌کرد! با صدای باز شدن در اتاق نگاهم را بالا کشیدم و به راموسی که سینی صبحانه به دست وارد اتاق میشد نگاه دوختم؛ هنوز هم در سرم پر از فکر و سؤال راجع به شب قبل بود و به دنبال فرصتی بودم که جوابم را از راموس بگیرم. - بیدار شدی؟ سرم را آرام تکانی دادم؛ راموس سینی صبحانه را بر روی تختم گذاشت و خودش هم لبه‌ی تخت نشست. - حالت خوبه؟! نفسم را کلافه بیرون دادم؛ هم سردرد داشتم و هم این‌که از شب قبل هیچ‌چیز در یادم نمانده بود داشت آزارم می‌داد و به آن حال مطمئناً نمی‌شد خوب گفت. - نه، راستش سرم خیلی درد می‌کنه. راموس سرش را تکانی داد؛ انگار که حرفم زیاد هم او را متعجب نکرده بود. - می‌دونم، به خاطر ضربه‌ایه که دیشب توی سرت خورده. با گیجی اخم درهم کشیدم؛ هر چه که فکر می‌کردم هیچ چیز به یاد نمی‌آوردم. انگار که یک نفر تمام اتفاقات شب قبل را از سرم پاک کرده باشد هیچ چیزی در حافظه‌ام نبود. - شب قبل؟! راموس با تعجب ابرویی بالا انداخت و نگاه دقیقش را به چشمان گیج من دوخت. - ببینم چیزی از دیشب یادت نمیاد؟! سرم را به طرفین تکان دادم؛ راموس پوفی کشید و همانطور که سینی صبحانه را به سمتم هُل می‌داد گفت: - بیا یه چیزی بخور. اخم درهم کشیدم؛ چرا از اتفاقات شب قبل چیزی به من نمی‌گفت؟! - نمی‌خواهی بگی دیشب چه اتفاقی افتاده بود؟! تو دیشب چطوری من رو پیدا کردی؟! من… من چطور باز سر از قصر در آوردم؟!
  18. khanehasil

    قسمت دوم- پسر ماهیگیر و دریا

    خورشید کم‌کم بالاتر می‌آمد و خطوط نورش روی آب مثل نقره‌ی مایع می‌درخشید. تارو قایقش را به ساحل رساند اما دلش هنوز آرام نشده بود. احساس می‌کرد حادثه‌ای در راه است؛ چیزی که نمی‌توانست نامش را بداند. هنوز پایش به شن‌های ساحل نرسیده بود که صدای خنده و داد چند کودک توجهش را جلب کرد. خنده‌ها خشن بود، نه مثل بازی‌های معمولی. تارو قدم‌هایش را تند کرد و قلبش تپش گرفت. وقتی نزدیک‌تر شد، صحنه‌ای دید که رگ‌هایش یخ زد. چند پسر بچه یک لاک‌پشت کوچک را گرفته بودند و با چوب به لاکش می‌زدند. لاک‌پشت بی‌حرکت شده بود اما چشمانش از ترس می‌لرزید. تارو با صدایی محکم اما آرام گفت: «بس کنید! این چه کاری است؟» بچه‌ها که او را می‌شناختند، سکوت کردند و عقب رفتند. لحظه‌ای بعد از ترس فرار کردند و لاک‌پشت تنها ماند. تارو روی زانو نشست و حیوان کوچک را در دست گرفت. بدنش سرد و ضعیف بود، انگار امیدی نداشت. تارو زیر لب گفت: «نگران نباش… دیگه کسی آزارت نمی‌ده.» لاک‌پشت چشم‌های گردش را به او دوخت؛ نگاهی عجیب، شبیه نگاه انسانی. در آن چشمان کوچک چیزی بود… انگار می‌خواست حرفی بزند. تارو برای لحظه‌ای احساس کرد این دیدار اتفاقی نیست. او به آرامی لاک‌پشت را تا لبه‌ی آب برد. موجی کوچک آمد، پای تارو را بوسید، و گویی از او تشکر کرد. لاک‌پشت آرام در آب فرو رفت اما همچنان نگاهش را از تارو برنداشت. وقتی حیوان ناپدید شد، نسیمی از دل دریا برخاست و اطرافش پیچید. احساس کرد دریا دارد از او مراقبت می‌کند، یا شاید چیزی را آماده می‌کند. تارو با حیرت به خط افق نگاه کرد و لرز کوچکی در دلش نشست. لحظه‌ای بعد همه‌چیز دوباره عادی شد؛ کودکانی نبودند، سکوت بود و موج. اما تارو دیگر مثل چند دقیقه پیش نبود. مهربانی‌اش حالا با حس یک سرنوشت عجیب گره خورده بود. وقتی به سمت خانه می‌رفت، بارها پشت سرش را نگاه کرد؛ انگار منتظر بود چیزی یا کسی دوباره ظاهر شود. نمی‌دانست که این لاک‌پشت کوچک، کل آینده‌اش را تغییر خواهد داد… ادامه دارد...
  19. به نام آنکه شادی را با غم آفرید. نام اثر: کام‌دل‌های مرده نویسنده: الناز سلمانی *** در سایهٔ سکوت، دل‌ها می‌میرند… زمانی که هر ضربان، پژواک ناگفته‌هایت شود، حرف‌هایت شنیده نشود و در گلو خفه بماند. بغضی شود که جای باریدن، آه شود…
  20. پارت نود و یکم گویی از دریچه‌ی چشمانش اجدادش نیز به او نگاه می‌کردند‌. آنجا فهمید که آن آدمیزادها موجودات عادی نیستند. از مداخله‌ی خود مارکوس و برخورد شدید او فهمید که مسئله بسیار جدی و مهم است. به سختی نفس می‌کشید و خونی برایش نمانده بود اما باید حرف می‌زد. وقتی دلایل و استدلال‌های خود را برای فرهد گفت او نیز قانع شد. نه تنها قانع شد بلکه درصدد یافتن اطلاعات بیشتری بود. چند گرگینه را مامور کرد و فهمید که این روزها در قلمروی مارکوس تحرکات عجیبی در جریان است. به طرز بی‌سابقه‌ای حواس‌ها از بیرون قلمرو پرت و همه مشغول مسائل داخلی شده بودند و این بهترین فرصت برای نفوذ بود. تصمیم می‌گیرد پاسخ مارکوس را مانند خودش بدهد. کینراد کاغذ و قلم‌ فراهم می‌کند. فرهد کنار پنجره می‌ایستد و می‌گوید: - بنویس کُنراد، بنویس از فرهد به مارکوس؛ نامه‌ی شما رو دریافت کرده و خوندم. گویا فرزند خلف باسیلیوس برخلاف اون مرد بزرگ علاقه‌ی زیادی به خونریزی و جنگ داره. اگر ومپایرها پیمان رو نقض کنن گرگینه‌ها هم دیگه به هیچ پیمانی پایبند نخواهند بود و این شامل قرارداد و سوگند باسیلیوس هم میشه! کُنراد لحظه‌ای مکث می‌کند. قرارداد و سوگند باسیلیوس این بود که آنها و آدمیزادها در یک صلح نسبی زندگی کنند. نقض آن یعنی حمله به دهکده‌های اطراف و شهرها، یعنی دریایی از خون! با تردید به فرهد نگاه می‌کند، می‌خواهد زبان به اعتراض بگشاید که فرهد زودتر از او می‌گوید: - همین که گفتم. کُنراد نامه را مهر و موم می‌کند. می‌خواهد سالن را ترک کند اما دلش طاقت نمی‌آورد. در نهایت دل به دریا می‌زند و می‌گوید: - عالیجناب، دنیای ما تازه به تعادل رسیده. فرهد خشمگین از پنجره فاصله می‌گیرد و پاسخ می‌گوید: - منظورت چیه؟ تعادل؟ این تعادله؟ یه نگاه به پنجه‌هات بنداز! این تعادله؟ تعادل اینه که این پنجه‌ها آغشته به خون باشه کُنراد! همون طور که در زمان اجداد ما بود. کُنراد سه به زیر و آرام ادامه می‌دهد: - اگر درست بود پس چرا تغییر کرد؟ چرا کسی مخالفت نکرد؟ فرهد عصبی به سمت او پا تند می‌کند و می‌گوید: - همه‌اش تقصیر باسیلیوس بود. دخترش عاشق یه آدمیزاد شد و ترکش کرد! اون هم برای حفاظت از دخترش گفت به جوانمردی سوگند بخورید و دست از وحشی‌گری بردارید. زورش زیاد بود همه مجبور شدن قبول کنن وگرنه که ما رو چه به جوانمردی! اصلا این با ذات وجودی ما در تضاده! کُنراد این ماجرا را برای اولین بار بود که می‌شنید! یعنی باسیلیوس علاوه بر پسرش که همان پدر مارکوس است فرزند دیگری نیز داشته؟! او یک دختر داشته که دل به یک آدمیزاد داده و پشت پا زده به تمام موجودیت خود؟ بیش از این نمی‌تواند مقابل فرهد بایستد. سالن را ترک کرده و صحبت در مورد این مسئله را به زمان دیگری واگذار می‌کند. همانطور که گونتر با یک سپاه خوناشام نامه را آورده بود او نیز با لشکری از گرگینه‌هایش رهسپار می‌شود. باید نامه را به گونتر می‌رساند و همانجا می‌ماند. تا زمانی که گونتر در میدان بود نباید میدان را ترک می‌کرد.
  21. پارت نود جسمش آنجا و فکر و ذهنش جایی دورتر بود. آن شب، زمانی که به او خبر رسید مارکوس به مرزها نزدیک می‌شود باورش نمی‌شد. سریعا خود را به آنجا رسانده تا با چشم‌های خودش ببیند. وقتی مارکوس آن پیکر نیمه جان را مقابلش انداخت آنقدر متحیر بود که متوجه هیچ چیز دیگری نشد. انتظار چنین چیزی را نداشت. می‌خواست با طعنه مارکوس را ریشخند کند غافل از آن که او در دست‌هایش خنجر دارد! مارکوس شمشیر را از رو بسته بود. وقتی به خود آمد دیگر اثری از مارکوس و گونتر نبود. چند امگا آن جنازه را تا قصر کشیده بودند. از شدت خشم می‌خواست خرخره‌اش را بجود اما کُنراد مانعش شده بود. آن گرگ یاغی بارها او را مقابل دیگران خجالت زده کرده بود. این بار هم که او را مقابل مارکوس سرافکنده کرده بود. به ناگاه چهره‌ی جدیمترکوس در نظرش زنده شده و کلامش را به یاد آورده و می‌خواست تنش را بدرد و در آتش بسوزاند. اگر کُنراد نبود کاری می‌کرد از یاد تاریخ نرود. کُنراد راضی‌اش کرده بود به اعدام در میدان وسط قبیله رضایت دهد. در همین بین از آن جسم نیمه جان صدایی ضعیف و پردرد برخواست: - من رو نکشید، من به کارتون میام. فرهد با این حرف بیشت از پیش خشمگین شده بود. او ادعا می‌کرد چیزهایی دیده که مهم و حیاتی است: - مارکوس بخاطر رفتن من تو قلمروش این کار رو نکرد! او با همین یک جمله توانست نظر فرهد را جلب‌ کند تا پای صحبت او بنشیند. او خود را راوِنر معرفی کرد. فرهد معنی نامش را می‌شناخت. راوِنر نامی بود که دوستانش به او نسبت داده بودند. این نام به معنای ویرانگر و غارتگر بود. فرهد به این می‌اندیشید که او تا به حال که واقعا ویرانگر بوده است. اما از این جا به بعد شاید می‌توانست زندگی خود را تغییر دهد. راوِنر برای فرهد از دو آدمیزادی که در جنگل دیده بود گفت. از انرژی عجیبی که از آنها ساتع می‌شد... اصلا به همین علت به دنبال آنها افتاده بود. قصد حمله نداشت اما انرژی عجیب و غریبی که از آنها می‌تراوید گرگ درونش را قلقلک می‌داد. اصلا نفهمید چه شد که به آنها حمله ور شد. تنها زمانی به خود آمد که به درختی کوفته شد و وقتی نگاه چرخاند با دو گوی آتشین مواجه شد. تا قبل از آن مارکوس را ملاقات نکرده بود اما وصف چشم‌هایش را شنیده بود. به نظرش از آنچه شنیده بود خوفناک‌تر بود.
  22. پارت هشتاد و نهم با اکراه صدایش می‌زند: - خیلی‌خوب، بمون. لوکا از حرکت می‌ایستد اما باز نمی‌گردد. دلش رضا نمی‌داد به همین راحتی بپذیرد. فرهد روز به روز مغرورتر می‌شد. فرهد که مکث او را می‌بیند کلافه به پنجره‌ نگاه می‌کند، نفس عمیقی می‌کشد و سعی می‌کند آرام باشد و این بار با لحنی ملایم‌تر صدایش می‌زند: - لوکا. لوکا با مکث می‌چرخد و مسیر رفته را بازمی‌گردد. مقابل فرهد می‌ایستد و بی‌هیچ مقدمه‌ای سراغ اصل مطلب می‌رود: - چرا اونها رو دزدیدی؟ فرهد هیچ دوست نداشت به او جواب پس دهد. ابرو در هم می‌کشد. - برای همین اومدی؟ لوکا جلوتر می‌رود و مچگیرانه می‌گوید: - پس از چیزی خبر نداری! دست‌های فرهد ناخودآگاه مشت می‌شود. هیچ از این موقعیت خوشش نمی‌آمد. دوست نداشت به ضعف و بی‌اطلاعی خود در مقابل لوکا اعتراف کند و حالا لوکا متوجه آن شده بود. بی‌حرف به لوکا نگاه می‌کند. چشمانش برق می‌زد. پس از یک ارتباط چشمی کوتاه با فرهد لب می‌گشاید: - امروز تاج گذاری مارکوس بود! فرهد دیگر نمی‌تواند خوددار باشد و متحیر از جا برمی‌خیزد: - چی؟ به گوش‌های تیز گرگینه‌اش اعتماد نداشت. چه می‌شنید؟ تاج گذاری مارکوس؟ چطور ممکن بود! لوکا خنده‌ی کوتاهی سر می‌دهد: - بهت که گفته بودم باید ببینمت، گفتم خبرهای مهمی دارم ولی گفتی خودت می‌دونی و نمی‌خوای من رو ببینی! به یاد داشت. اصلا حوصله‌ی دیدار با او را نداشت و دست به سرش کرده بود. در دل بر خود لعنت می‌فرستد و از لوکا می‌خواهد ادامه دهد. لوکا نیز از فرصت استفاده کرده و طعنه می‌زند: - عالیجناب مطمئن هستن که می‌خوان بشنون؟ تکراری نیست براشون؟ فرهد پر حرص دسته‌ی صندلی را می‌فشارد و از میان دندان‌های چفت شده‌اش می‌غرد: - حرف بزن لوکا‌. لوکا که به اندازه‌ی کافی او را اذیت کرده بود با نیشخندی ادامه می‌دهد: - اون موقع که گفتم بیام می‌خواستم بگم مارکوس روح پاک رو پیدا کرده. - چطوری؟ لوکا شانه‌ای بالا می‌اندازد و می‌گوید: - نمیدونم، گونتر پیداش کرده. چقدر گفتم این گونتر رو حذف کن، گوش ندادی. فرهد به سمت لوکا خیز برمی‌دارد. لبه‌های شنلش را در دست می‌گیرد و تکانش می‌دهد: - آنقدر به حاشیه نزن. حرف میزنی یا نه؟ لوکا دست بر دستان فرهد می‌گذارد و شنلش را از مشت‌های او آزاد می‌کند. - خیلی خب، آروم باش. امروز روز تاج گذاری بود. روح قربانی می‌شد و مارکوس به تخت می‌نشست اما با دزدیده شدن روح پاک همه چیز به هم ریخته. فرهد به دور خود می‌چرخد. اگر مارکوس به تخت می‌نشست دیگر نمی‌شد هیچ کاری کرد. تعجب کرده بود که چطور گرگ‌هایش به راحتی پا با قلمرو مارکوس گذاشته و آنها را آورده بودند. ورود به آن قسمت از جنگل با وجود فرمانده هوشیاری چون گونتر سال‌ها بود که برای آنها آرزو شده بود. - حالا تو بگو، چرا اون‌ها رو دزدیدی؟ به سمت لوکا می‌چرخد. با اکراه می‌گوید: - یکی از گرگ‌ها اون‌ها رو تو جنگل دیده بود. لوکا باورش نمی‌شد. فرهد بی آنکه بداند شاهکار کرده بود! لوکا چندین بار به فرهد گوشزد می‌کند که آنها را به راحتی به مارکوس تحویل ندهد و این بهترین فرصت است و سپس سالن را ترک می‌کند. فرهد بر صندلی می‌نشیند و به نقطه‌ای خیره می‌شود.
  23. عنوان رمان: خدای دروغین نویسنده: mahya | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: تراژدی، ترسناک، جنایی ساعت پارت گذاری: چهارشنبه ساعت ۱۰ شب، پنجشنبه ساعت ۱۰ صبح خلاصه: در شهری مرموز، رازهایی پنهان و دروغ‌هایی که حقیقت را می‌پوشانند، زندگی چند نفر را به هم می‌بافد. هر قدم به جلو، سؤال‌های تازه‌ای را آشکار می‌کند و هیچ چیزی آن‌طور که به نظر می‌رسد نیست. در این شهر، هیچ کس و هیچ چیز قابل اعتماد نیست و هر راز کوچک می‌تواند مسیر زندگی‌ها را تغییر دهد. این شهر یورو نام دارد.
  24. نام رمان: شبی در رویا نام نویسنده: امیراحمد | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: علمی‌تخیلی، فانتزی خلاصه: در جهانی که امید به آرامی می‌میرد، سه روح شکسته در جستجوی پاسخ‌هایی هستند که نباید یافت شوند. راهی که در تاریکی آغاز و به آزمایشگاهی ختم می‌شود که رازها را در خود دفن کرده است.جایی که هر پاسخی، سوالی مرگبارتر را بیدار می‌کند، و پایان، تنها آغازی برای ترسی عمیق‌تر است.
  25. پارت صد و سوم بعدشم با سرعت نور از اتاقم خارج شدند...یه نفس از روی راحتی کشیدم و همون‌جوری که به دیوار تکیه داده بودم، نشستم روی زمین. کم مونده بود، پدر دستمو بخونه. سریع رفتم و از زیر تخت گریس و درآوردم. گریس با چشمای عصبانی و غضبناک بهم نگاه می‌کرد. رو بهش گفتم: ـ ببخشید گریس! چاره‌ایی ندارم...کارم که تموم شد، میام و آزادت می‌کنم. بعدش رفتم سمت پنجره اتاقم و تابلو رو از روی دیوار برداشتم و به بیرون نگاه کردم. پدر و چندتا از نگهبانا در حال جر و بحث کردن با یه پیرمرد بودن. بنظرم باید از این فرصت استفاده می‌کردم و می‌رفتم پیش اون مجسمه اژدها ولی چطوری؟! در هر صورت منو گیر مینداختن. الآنم که به هیچ وجه نمی‌تونم برم طبقه وسط چون والت اونجاست و این بار دیگه منو گیر میندازه. با بی‌حالی رفتم نشستم پشت میزم...هیچ چاره‌ایی نبود و واقعا نمی‌تونستم از این اتاق لعنتی خارج بشم...سرمو گذاشتم رو میز و به کلید توی دستم نگاه کردم. همین لحظه چشمم به کیفم خورد که زیپش باز مونده بود! چشمام از شادی برق زد...چرا تا الان به فکرم نرسیده بود؟؟! خدایا شکرت...یادمه که وقتی والت اومده بود دنبالم، من شنل نامرئی کننده‌ایی که آرنولد بهم داده بود و با اون کتابه که برام خونده بود و همراه خودم آوردم. خداروشکر که بالاخره این چیز بهم کمک می‌کنه. سریعا از توی کیفم درش آوردم و زیر لباسم مخفیش کردم. به سمت در اتاقم رفتم و تقه‌ایی به در زدم. نگهبان پشت در گفت: ـ چیزی میخواین پرنسس؟! با قاطعیت گفتم: ـ درو باز کن! درود باز کرد و گفتم: ـ می‌خوام برم پیش والت. نگهبان گفت: ـ اما پرنسس، رییس قدغن...
  26. پارت صد و دوم فایده‌ایی نداشت...پدر خیلی زرنگ تر از این حرفا بود که گول بخوره! منم دیگه چیزی نگفتم و خواست بره بیرون که از زیر تختم یهو صدای لگد زدن اومد! ای وای! آخه گریس الان موقعش بود؟! اگه پدر جغدش و تو این وضعیت میدید، مطمئنا زنده ام نمی‌ذاشت....خدایا لطفا خودت کمک حالم باش! پدر سریع برگشتم و رو به من گفت: ـ صدای چی بود؟! سراسیمه گفتم: ـ نمی‌دونم پدر! من صدایی نشنیدم! اما پدر حرفم و قبول نکرد و با دیدن قیافه من بیشتر شک کرد و آروم آروم داشت به تختم نزدیک می‌شد! دیگه توی دلم به این باور رسیده بودم کارم تمومه اما طبق گفته‌های آرنولد، سعی کردم بازم امیدوار باشم و به چیزای مثبت فکر کنم تا شاید اتفاق نیفته...پدر روکش تختم و برد بالا و درست تو همین لحظه که میخواست خم بشه و زیر تخت رو ببینه ، نگهبان دم در اومد داخل و گفت: ـ قربان، جلوی در قلعه درگیری شده! پدر سریع بلند شد و با عصبانیت گفت: ـ چه خبر شده؟! نگهبان گفت: ـ یکی از رعیتاست و اومده دنبال نوه‌اش. پدر زیر لب گفت: ـ آدمای احمق! یعنی از پس یه مرد عادی برنیومدین؟
  27. آرام با خجالت لب می‌زنم: - سکوت من یه چیز ساده‌س. یه طوری حرف نزن که انگار خیلی خاصه. لبخندش پررنگ می‌شود و خیره به بخاری که از فنجان چای روی میز کناری که خیلی به ما نزدیک است و زن و مرد مسنی آن‌جا نشسته اند، بلند می‌شود می‌گوید: - چیزهای ساده همیشه بیشتر از چیزهای مهم به چشم میان. بخار همین چای، بیشتر از هزار تا خاطره می‌تونه آدم رو تکون بده. در همین حین صدای زنگ موبایلم بلند شد و از کیف کوچکِ رنگ و رو رفته‌ی کرمی‌ام که وقتی در این زندگی جدید وارد شده‌ام از زندگی قبلی همراهم بود، بیرون می‌کشم و به صفحه‌ی موبایل نگاه می‌کنم. دلوین است. خطاب به مازیار می‌گویم: - باید جواب بدم. ببخشید. لب می‌زند: - راحت باش عزیزم. با لبخند تماس را متصل می‌کنم و صدای دلوین در گوشم می‌پیچد: - ماهی آب دستته بذار زمین، بیا آرایش‌گاه! گیج لبخند می‌زنم که از دیدن لبخندم مازیار هم تبسمش عمیق‌تر می‌شود. خطاب به دلوین که پشت خط است می‌گویم: - برای چی بیام آرایش‌گاه؟ دلوین که نمی‌دانم زیر دست آرایش‌گر چه مکافاتی می‌کشد، جیغ می‌زند و با صدای جیغ جیغویش می‌گوید: - برای این‌که خوشگل بشی بیا باو... ساحلم این‌جاست. با خنده می‌گویم: - من همین‌جوری هم خوشگلم، شما به مراسم خوشگل‌سازیتون ادامه بدید دیوونه‌ها. بعد هم نمی‌گذارم دلوین پرحرفی کند تماس را قطع می‌کنم؛ چون می‌دانم کلی حرف بارم می‌کند که موهایت همیشه سیاه هستند و چشم و ابرویت را خوب نشان نمی‌دهند و مردم چه می‌گویند و حرف‌هایی از این قبیل. موبایل را سایلنت می‌کنم و روی میز می‌گذارمش. مازیار خیره به من می‌پرسد: - خوشحالم که بی‌هیچ آرایشی، می‌دونی که زیبایی. لحنش آرام و دوست داشتنی‌ است. احساس بدی به من القا نمی‌کند و پیش از او هیچ‌کس به من این احساس را نداده که حتی بدون آرایش هم زیبا هستم. می‌دانم لپ‌هایم از خجالت گل انداخته اند. نباید جلوی مازیار به دلوین می‌گفتم من خوشگلم... گندت بزنن ماهوا... گندت بزنن. با کلی تلاش بالآخره می‌گویم: - خب من منظورم این نبود که کلاً خیلی خوشگل و زیبام، راستش این‌طوری گفتم بهش که پیگیر آرایش‌گاه رفتن من نشه. سرش را به معنی فهمیدن، آرام تکان داد و پرسید: - از آرایش بدت میاد؟ دستانم را روی میز می‌گذارم و درهم قفلشان می‌کنم و می‌گویم: - نه این‌که بدم بیاد و بگم آرایش چیز بدیه و اونایی که در حد ماسک، آرایش می‌کنن بدن، نه. کاری با بقیه ندارم؛ ولی خودم و برای خودم، کلاً از آرایش خوشم نمیاد.
  28. حرف‌هایش کاملاً درست و منطقی بودند. گمان نمی‌کردم کسی پیدا شود که مغزش تا این حد دقیق به همه چیز بپردازد. لحظه‌ای چیزی به ذهنم رسید و به زبان آوردمش: - مازیار آشنایمون خیلی عجیب بود مگه نه؟ می‌خواستم از زاویه دید او به آشنایی عجیبمان برسم. نفس عمیقی کشید و گفت: - آره خیلی، این‌که هم رو می‌شناختیم با این‌که نمی‌شناختیم عجیب‌ترش کرده بود. لب زدم: - هر چی درباره‌ش فکر می‌کنم به نتیجه نمی‌رسم. عمیق نگاهم کرد و گفت: -منم همین‌طور و این اولین باره که از به نتیجه نرسیدن، خوشحالم. بی مکث پرسیدم: - چرا؟ او هم بی هیچ مکثی پاسخ داد: - چون می‌ترسم نتیجه‌اش، چیزی نباشه که می‌خواهیم. لحظه‌ای احساس ترس، غم و سرمای سخت تنهایی و بی‌کسی درون قلبم خودنمایی کرد. وقتی دید چیزی نمی‌گویم گفت: - ماهوا… تو از اون آدم‌هایی هستی که سکوتشون بیشتر از حرف زدنشون آدم رو به فکر می‌بره. سپس آرام پرسید: - زیاد حرف زدم؟ خسته‌ت کردم؟ این نشانه شعور اجتماعی و اوج احترام او به شخص همراهش که من باشم، است و از این بابت بی‌نهایت خشنود بودم که با آدمی هم‌چون او که هم انسان هست و هم فراتر از انسان، آشنا شده‌ام. آرام می‌گویم: - اوه نه اصلاً خسته نشدم، بلکه بیشتر مشتاق شنیدن شدم. یا بهتره بگم بیشتر مشتاق خوندن. نگاهش گیج نیست، فقط سؤالی‌ست. ادامه می‌دهم: - مازیار تو یه طوری هستی که... نمی‌دونم چطور دقیق توصیف کنم؛ ولی مُدام دلم می‌خواد مثل یه کتاب بخونمت، یه کتاب قطور که تا آخرین لحظه عمرم تموم نشه. حرفم که تمام شد گویا نگاهش رنگ گرفت. تبسمی روی لب‌هایش نشست. لحظه‌ای به حرف‌هایم فکر کردم و با خود گفتم کاش نمی‌گفتمشان. اگر حالا راجع به من فکر ناجور بکند چی؟ اگر بد برداشت کند چی؟ مستقیماً به طرف گفتم می‌خواهم تا آخرین لحظه‌ی عمرم داشته باشمت! داشت نفسم بند می‌آمد که او با آرامش دستش را روی دستم گذاشت و گفت: - از این‌که برات خسته کن نیستم، از صمیم قلب خوشحالم. احساس می‌کنم حالت چهره‌ام بهم ریخته است و یک‌ آن از استرسِ زیاد زشتوی عالم شده‌ام. بی‌فکر دستم را از دستش بیرون می‌کشم و شالم را مرتب می‌کنم و تارهای مزاحم موهایم را پشت گوش می‌رانم. آب دهانم را فرو می‌برم و بی‌توجه به حضور او که تمام حواسش به من است، نفس عمیقی می‌کشم. با چشمان مهربانش مرا نگاه می‌کند و می‌پرسد: - خوبی ماه خانم؟ همانند صدای اذان صبح که وقتی از تاریکی می‌ترسم و صدای اذان به من احساس آرامش و امنیت می‌بخشد، چشمانش همان‌طور به من آرامش می‌بخشیدند. - خوبم. آرامش گرفته‌ام؛ اما از حنجره‌ام فقط همین یک کلمه بیرون می‌آید. با خود تصور می‌کنم شاید از این‌که گاهی در حرف زدن همراهی‌اش نمی‌کنم دلخور شود، پس سریع به او گفتم: - لطفاً از این‌که گاهی یهو وسط گفت و گو، کم حرف می‌شم ناراحت نشو. لحنم آن‌قدر مظلومانه‌ است که مهربان‌تر از قبل می‌گوید: - قربونت برم من... آخه ناراحت بشم که چی؟ می‌فهممت، تو بیشتر درونی فکر می‌کنی، تا این‌که بلند واکنش نشون بدی. همین بیشتر باعث شده جذبت بشم. چشمانم در چشمانش و قلبم در صدایش جا می‌ماند. او قربانم رفته بود و من نمی‌دانستم از ذوق این جمله‌اش بمیرم یا برای آن‌که مستقیماً به من گفته بود جذبم شده است، با شوق بیشتری زندگی کنم... .
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...