رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. augmentin coverage pneumon

    augmentin-bid Еџurup

    Amit Gokhale MD, Jeanne E buy augmentin duo forte
  3. لبِ دیوار کاه‌گلی نشسته بود و با انگشتانِ کشیده‌اش بر خاکِ داغ، دایره‌هایی می‌کشید؛ دایره‌هایی از جنس حسرت، شبیه چرخ‌های دوچرخه‌ای که هرگز نداشت. هر غروب، صدای زنگ دوچرخه‌ی پسری از کوچه می‌گذشت و نگاهِ دختر، بی‌اجازه، تا تهِ کوچه می‌دوید. می‌دوید، اما نمی‌رسید. چون برای او، زمینِ بازی، به حصارِ غیرت و ناموس محدود شده بود. بارها دیده بود که دخترکِ همسایه پنهانی پا بر رکاب گذاشت، اما روزی که افتاد، خودِ دوچرخه را هم سوزاندند؛ تا دیگر هوسِ چرخیدن نکند. دختر فهمید اینجا، دوچرخه، نه فقط مرکبِ بازی‌ست، که عصیان‌نامه‌ای‌ست بر قانونِ نانوشته و دختری که سوار شود، از کرامت ساقط می‌شود. اما هنوز هم، هر شب در خواب، پا می‌گذارد بر رکابی خیالی، دست در هوا می‌کشد و تا ماه می‌تازد. آری، در خواب، هیچ دیواری قد نمی‌کشد.
  4. در امتدادِ کوچه‌های خاک‌خورده، دختری نشسته بود با دهانی بسته و چشمانی که آواز می‌خواند. کلمات در گلویش جا خوش کرده بودند، نه از ترسِ ناتوانی، بلکه از تازیانه‌ی نباید هایی که نسل‌به‌نسل کوفته شده بود. می‌خواست بگوید، اما صدا، در میانه‌ی حلقش می‌مرد. مثل پرنده‌ای که در قفس زاده شود و هرگز نداند آسمان کجاست. لب‌هایش، مدفون زیر خاکسترِ فرمان‌های سنگین، هیچ‌گاه نتوانستند شعر بخوانند، ترانه بسرایند، یا حتی نامِ خود را با صدایی بلند صدا کنند. در میان جماعتِ در خود گم‌شده، حنجره‌اش بی‌صدا فریاد می‌زد: «آیا من هم حقی دارم؟ یا صدایم از آغاز، محکوم به خاموشی بود؟» سقفِ گلویش سنگین شده بود، پر از ترانه‌هایی که هرگز شنیده نشدند، پر از لالایی‌هایی که مادرش از ترس نگفت، و شعرهایی که پیش از سروده‌شدن، در لابلای سطرهای قانونِ خاموشی گم شدند. دختر، نه ناشنوا بود، نه لال، فقط دنیا صدای او را نخواست.
  5. شب، آرام و کش‌دار، روی پلک‌های شهر سایه انداخته بود. دختر، با چادری کهنه اما آغشته به بوی یاسِ ناپیدا، بر حصیرِ سردی نشسته بود و به پنجره‌ی خاموش می‌نگریست. نه مهتابی بود، نه رؤیایی؛ فقط ستاره‌ای گم‌گشته که هر شب از آسمانِ خیالِ او گریزان‌تر می‌شد. دختر، چشم‌هایش را بست، نه برای خواب، که برای فراموشی. می‌خواست یک بار دیگر، در ذهنش دختری را بسازد که در خواب‌های کودکی، شاهزاده‌ای از جنس کلمات بود، پوشیده در لباسی به نام یونیفرم مدرسه، با کتابی از آزادی در دست. اما خواب، از او ربوده شده بود؛ چون لقمه‌ای شیرین که پیش از چشیدن، از دهانِ کودک گرفته می‌شود. دختر یاد گرفت پیش از آن‌که رؤیایی ببافد، دیوارهای ممنوعه‌اش را ببیند! در حیاطِ خاموش دلش، گهواره‌ای خالی تاب می‌خورد و هر بار که می‌خواست برایش لالایی بخواند، صدای فریادِ « نکن! نخواب! نساز!» میان دنده‌های شب می‌پیچید. خواب، دیگر سرزمین او نبود. در آنجا پرچم‌های دیگری افراشته بودند و نگهبانانی با ابروانی درهم، که عبور رؤیا را حرام می‌دانستند. دختر بیدار ماند... نه چون نخواست بخوابد، بلکه چون خواب، دیگر از آنِ او نبود.
  6. پایِ برهنه‌اش، پیش از رسیدن به رؤیا، به سنگِ دروازه‌ای خورد که هزارسال است بسته مانده. دختر، قامتِ نحیفش را راست کرد، اما صدای زنجیرها بلندتر از طپش‌های دلش بود. دست بر در نهاد، نه برای عبور، که برای آزمودنِ حقیقتِ خویش؛ مگر نه آن‌که گاهی دروازه‌ها تنها با شجاعتِ لمس شدن باز می‌شوند؟ پشت آن در، صدایی نبود، نه بادی، نه فریادی، نه خوش‌آمدی. فقط سکوت بود، سکوتی از جنسِ سنگ و خاکستر. دختر، آهسته برگشت، نه از ترسِ عبور، که از تلخیِ یقین. یقین به اینکه گاهی دروازه‌ها را نه کلید، بلکه زخم‌ها باز می‌کنند. بسیار بودند آنان که پیش از او کوبیده بودند و بسیارتر آنان که با دلی شکست‌خورده بازگشته بودند. اما این‌بار، در چشم‌های دختر، نه التماس بود و نه امید؛ فقط سماجتی از جنسِ آفتاب، که با هر تابش، می‌تواند زنگارِ قفل‌ها را بسوزاند.
  7. امروز
  8. پارت12 با فکر امتحان فردا یه آه کشیدم، از جام بلند شدم و به اتاقم رفتم. نور چراغ مطالعه توی فضای نیمه‌تاریک اتاقم یه هاله‌ی گرم ساخته بود. صدای ضعیف باد از پنجره‌ی نیمه‌باز می‌اومد و گاهی پرده‌ی سفید رنگ رو به آرومی تکون می‌داد. یه جور حس سکون توی هوا پخش بود، از اون سکون‌هایی که انگار دنیا هم خسته‌ست و دلش خواب می‌خواد. نشستم پشت میز و جزوه رو باز کردم. ورق‌های پر از نکته و خط‌خطی، بهم زل زده بودن. سرم رو روی دستم تکیه دادم و زمزمه کردم: ــ چی می‌شد فردا امتحان کنسل بشه، ها؟ یه لبخند نصفه‌نیمه نشست گوشه لبم. نه که تنبل باشم، نه... اتفاقاً نمره‌هام همیشه خوبه، بهتر از چیزی که فکرش رو می‌کنن. اما گاهی فقط دلم می‌خواد بخوابم... بخوابم و هیچ‌چیز برام مهم نباشه. یه روز فقط برای خودم، بدون دغدغه، بدون ورق زدن این جزوه‌ها. صدای خش‌خش قلمم توی اتاق پیچید، صفحه به صفحه می‌رفتم جلو، گاهی یادداشت می‌کردم، گاهی مکث می‌کردم، زل می‌زدم به دیوار. ذهنم می‌خواست فرار کنه، ولی من با سماجت نگهش می‌داشتم. از پنجره نور مهتاب افتاده بود رو کتابم، خنکای شب آروم توی اتاق می‌چرخید و خواب رو زیر پوستم می‌فرستاد. چند ساعت گذشت. چشمام خسته شده بود. انگار دیگه کلمات هم از رو جزوه بلند می‌شدن و وسط هوا پرواز می‌کردن. یه نفس عمیق کشیدم، جزوه رو بستم، انگار که یه فصل سنگین از مغزم رو هم بستم. بلند شدم، چراغ مطالعه رو خاموش کردم. اتاق توی تاریکی نرمی فرو رفت. فقط نور کم‌رنگ ماه بود که از پنجره می‌تابید روی فرش. خودمو انداختم روی تخت. پتو رو تا زیر چونه‌م بالا کشیدم و چشم‌هامو بستم. همه چیز آروم بود... جز افکاری که مثل موج، آهسته می‌اومدن و می‌رفتن. ولی اون لحظه، فقط دلم خواب می‌خواست. یه خواب عمیق و بی‌خیال... بدون امتحان، بدون فکر، فقط من و شب و یه دنیای پر از سکوت.
  9. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  10. آرون و مه لقا خیلی زودتر از اون چیزی که فکرش رو میکردم رسیدن و من فقط فرصت کردم کمی سر و سامان بدم. آرون کلی خرید کرده بود و مه لقا هم کلی وسیله آورده بود. این طور که از ظواهر امر مشخص بود مه لقا تصمیم داشت بیشتر از من بمونه! مه لقا با کمک آرون با دو سه بار رفت و آمد لوازمش رو به یکی از اتاق‌ها برد و آرون هم بعد از کمک به اون رفت سراغ حیاط و آلاچیق و منقل کنارش؛ منم سه تا چای ریختم رو به پذیرایی بردم. بعد از نیم ساعت که دیگه چای‌ها یخ شده بود و مه لقا بالای بیست بار من رو با " اومدم" پیچوند مجبور شدم خودم برم ببینم چیکار میکنه؟ وقتی در رو باز کردم چشمام چهارتا شد و دهانم از تعجب باز مونده بود. مه‌لقا همه وسایلش رو پخش و پلا کرده بود و داشت داخل کمدهای اتاقش میچید! آرون که داشت صدام می‌کرد و دنبالم می‌گشت من رو کنار در دید و اومد پیشم، می‌خواست چیزی بگه که نگاهش به اتاق افتاد و اونم متعجب خشکش زد! مه لقا خیلی ریلکس نگاهی به ما انداخت و رو به آرون گفت: - آرون میتونی این دو سه تا تابلو رو برام نصب کنی؟ نگاهی به تابلوها کردم؛ دو سه تا تابلویی بود که قبلا به دیوار اتاقش دیده بودم و خیلی بهشون علاقه داشت! مات و مبهوت گفتم: - مه‌لقا چخبره؟ اینا چیه دختر؟ مه لقا گفت: - وا لوازممه دیگه! قدمی جلو گذاشتم و گفتم: - یعنی چی که لوازممه؛ مگه چند وقت قراره اینجا بمونیم؟ من هنوز دست به وسایلم نزدم. مه‌لقا یکی از تابلوها رو، رو به دیوار گرفت و گفت: - خب تو اشتباه کردی! عزیزِ من کمِ کم یه هفته اینجاییم؛ بذار من وسایلم رو بچینم بعد میام کمک تو؛ الانم اونجا نایست بیا کمکم ببینم. آرون می‌خوام این تابلو اینجا باشه.
  11. شاید الان به این حرف نیاز داشتم تا کمی قوت قلب بگیرم. دلم نمی‌خواست به حال عرشیا فکر کنم. حتی تصور چیزی که شهربانو خانوم گفت هم حالم رو بد میکنه. دلم نمی‌خواد لحظه‌ای عرشیا رو اینجوری ببینم. کلافه برای اینکه از فکرش دربیام بلند شدم و مشغول خونه شدم. وسایلم رو فعلا گذاشتم یه گوشه تا بعد با مه لقا خانوم صحبت کنم و ببینم چقدر قراره بمونم. به آشپزخونه رفتم و کابینت ها رو گشتم، باید یه چای دم میکردم تا آرون و مه لقا میان. اگر مدت اینجا موندم قرار باشه زیاد باشه باید دنبال کار هم برم. تو این مدت از حقوقی که میگرفتم پس انداز کردم ولی خب مگه چقدره؟ یه جورایی انگار باید از اول شروع کنم و بسازم.
  12. امروز 12 اردیبهشت، روز ملی معلمه
  13. پارت بیست و سوم یهو با شنیدن صدای یه مرده، دستامونو کشیدیم بیرون: ـ پیمان، پیمان... پیمان برگشت و گفت: ـ جونم عمو علی؟ مرده با لهجه جنوبی گفت: ـ دوستات توی رستوران دارن دنبالت میگردن. پیمان گفت: ـ باشه چشم، یه چند دقیقه دیگه میرم پیششون. مرده یه نگاهی به من انداخت و با لبخند گفت: ـ از اقوامه؟ ندیده بودمش تابحال اینجا. پیمان با لبخند برگشت سمتم و گفت: ـ نه تازه وارده، امیدوارم که جزیره براش خوش یمن باشه. منم با سر به مرده سلام کردم و بعد از چند دقیقه رفت. پیمان همونطور که رفت سمت درخت و داشت آرزوهامو تن شاخه اش می‌بست گفت: ـ آرزوهام خیلی طولانی شد نه؟ خندیدم و گفتم: ـ خوبه دیگه، یادت اومد آرزو داری. برگشت نگام کرد و گفت: ـ همش بخاطر وجوده خودته دختر رویایی. با ذوق گفتم: ـ مرسیییی. اومد عقب و دستاش از خاک درخت تکوند و گفت: ـ خب اینم از این ، بریم؟ همونجور که نگاهش میکردم، حس کردم اون لحظه تمام چیزی که از این دنیا میخوام این آدمه، تو وجود این آدمه. دلم نمیخواست برم. می‌تونستم تا ابد باشم پیشش و نگاهش کنم، دلم میخواست تو آغوشش محو شم، چقدر نگاهاش چقدر حرفاش دلنشین بود و دوست داشتنی به دور از هر گونه منظور چرتی. یهو جلوی چشمام یه بشکن زد و گفت: ـ کجا غرق شدی دختر؟ کاملا ناگهانی و بی اراده رفتم تو بغلش و سرمو گذاشتم روی قفسه سینش، طوری که دستاش توی هوا معلق موند. چشامو بستم، چقدر حس خوبی میداد، بعد از حدود چند ثانیه تازه فهمیدم که چه حرکت ضایعی انجام دادم و سریع برگشتم کنار و با ترس و ناراحتی نگاش کردم. بغض گلومو فشرد. یهو از شدت اینهمه مهربونی دلم طاقت نیورد و بالاخره کاری رو انجام دادم که ضایع بازی بود و آبروم رفته بود. حالا طرف پیش خودش چه فکری می‌کرد ؟!
  14. پارت بیست و دوم خندیدم. تا چند دقیقه به چشمای هم نگاه کردیم که یهو گفت: ـ خب بگو ببینم میدونی داستان این درخت چیه و چرا بهش درخت آرزوها میگن؟ گفتم: ـ آره چونکه شاخه های درختش میتونن بعد از چند سال به صورت برعکس رشد کنن و دوباره تبدیل به یه درخت دیگه بشن و بخاطر انرژی خوبی که داره، مقدسه. پیمان با نگاهی پر از احساس بهم خیره شد و گفت: ـ قربون اون نگاه قشنگت که پر از امیده برم. از اینجا میگذرم که چقدر این حرفش باعث شد که ذوق مرگ بشم. با لبخند ازش پرسیدم: ـ مگه تو امید نداری؟ نگاهش انداخت پایین و گفت: ـ راستشو بخوام بگم، نه. پرسیدم: ـ آخه چرا؟ با خستگی که توی چشماش موج میزد گفت: ـ اتفاقات دیگه، یجورایی آدمو خسته میکنه. این چیزایی که میگی خیلی قشنگه ولی من بنظرم این چیزای قشنگ فقط تو داستانها اتفاق میفته و واقعی نیست. یکم سکوت کرد و یه تیکه از موهامو پشت گوشم گذاشت و گفت: ـ مثل همین درخت آرزوها. سعی کردم حرفشو ندید بگیرم و با لبخند بهش نزدیکتر شدم و گفتم: ـ پس بیا اینبار باهم آرزو کنیم. خندید و گفت: ـ ولکن دختر رویایی، من که گفتم اعتقاد ندارم. ـ حالا شاید این‌بار وایب من باعث شد یکی از آرزوهات برآورده بشه. یکم سکوت کرد و گفت: ـ راستش اونقدر که دیگه آرزو نکردم، حتی آرزوهامم یادم رفته. از داخل کیفم ورقه رو درآوردم و با خودکار دادم دستش و گفتم: ـ بنویس. اون دستم که آرزوی خودم توش بود و توی دستاش گرفت و گفت: ـ رو همین آرزوی تو آرزو میکنم. نیازی به نوشتن نیست. وقتی دستامو گرفت، تمام وجودم گُر گرفته بود، حس می‌کردم اصلا روی زمین نیستم. نه من راضی می‌شدم که دستم رو از دستش بکشم بیرون و نه اون.
  15. پارت بیست و یکم با خجالت گفتم: ـ آخه...آخه یکم سختمه اینجوری صداتون کنم. خیلی عادی گفت: ـ سختت نباشه، با من راحت باش. بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم: ـ باشه پیمان. یهو از لحن گفتنم بلند خندید و ناخوداگاه منم خندیدم و گفتم: ـ چیشد چرا میخندین؟ همونجور که می‌خندید وایساد و گفت: ـ آخه قیافت دیدنیه، از خجالت گونه هات قرمز شده، خب اگه اینقدر سختته همون شما صدام کن. باد موهامو پخش و پلا میکرد. یهو موهایی که تو صورتم ریخته بود و گذاشت پشت گوشم و گفت: ـ خب چی داشتی میگفتی؟ انگار زبونم قفل شده بود، گوشم از گرما داشت می‌سوخت با تته پته گفتم: -اا...ااا...راستش...نمیدونم اصن...یادم رفت... خندید و دماغمو کشید و گفت: ـ از کی قراره کارتو شروع کنی؟ گفتم: ـ از فردا، چطور مگه؟ لبخندی زد و گفت: ـ پر از انرژی مثبت و قشنگی، حس میکنم برای شروع کردن کار خودم باید یکم از تو انرژی بگیرم. وااای خدایاااا چقدر رک و صریح حرف میزد. نکنه نکنه اونم از من خوشش میاد؟ وقتی دید سکوت کردم گفت: ـ البته که نخوای نمیام. سریع گفتم: ـ نه بابا ، حتما بیاین. شما هم خیلی آدم خوش انرژی هستین، خیلی بهم دلگرمی میدین. گفت: ـ به کسی که لایقشه باید این حرفا رو زد دختر رویایی. بعدش بهم چشمک زد و گفت: ـ اینجاست، رسیدیم. آرزوتو بده. بعدش یه برگ از درخت و کند و با شاخه پایینش آرزومو تن یکی ازشاخه هاش بست و اومد پیشم و گفت: ـ خب تموم شد. به چشماش نگاه کردم و گفتم: ـ مرسی ازت پیمان. با لبخند نگام کرد و گفت: ـ میبینم که دیگه خجالت نمیکشی!
  16. پارت بیستم موهامو گذاشتم پشت گوشم و گفتم: ـ آرزو کرده بودم برای زندگی بیام جزیره. با خوشحالی و تعجب پرسید: ـ جدی؟ چقدر خوب! پس مسافر نیستی؟ از حالت خوشحال صورتش خندم گرفت و گفتم: ـ نه نیستم... ـ خب پس بریم درخت آرزوها رو منتظر نزاریم. البته یکم پیاده روی داره اگه خسته پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ نه خسته نیستم. با لبخند جوابمو داد. نمیدونم اما وقت گذروندن باهاش بینهایت حس خوبی بهم میداد، حتی از حرف زدن باهاش احساس دلگرمی میکردم، از من بزرگتر نشون میداد اما امیدوار بودم متاهل نباشه. به دستاشم دقت کردم، حلقه ای چیزی نبود. دلم میخواست بپرسم ولی خجالت میکشیدم اما ذاتا اگه زن داشت که باهام اینقدر صمیمانه برخورد نمی‌کرد. همینجور تو سکوت کنار هم راه میرفتیم که ازم پرسید: ـ اسمت چیه دختر رویایی؟ از لفظ گفتنش خندم گرفت و گفتم: ـ غزل. با لبخند گفت: ـ چه اسم قشنگی داری، شنیدم که قراره عکاسی کنی. گفتم: ـ آره دقیقا. شغلیه که خیلی دوسش دارم. بهم یه نگاهی کرد و گفت: ـ مطمئنم که موفق میشی. از دلگرمی دادنش ذوق میکردم، از تشویق کردناش واقعا لذت می‌بردم، با لبخند گفتم: ـ شما پرید وسط حرفم و گفت: ـ پیمان. با تعجب پرسیدم: ـ چی؟ گفت: ـ اسمم پیمان.
  17. پارت نوزدهم مهسان همونجور که بلند میشد گفت: ـ کسی ندونه فکر میکنه از جایی که دریا نداشت، بلند شدی اومدی خندیدم و گفتم: ـ آخه دریای اینجا با شمال خیلی فرق داره. ـ آره بابا قطعا بخاطره دریاعه اصلا بخاطر اون مو جوگندمی نیست! خندیدم و گفتم: ـ برو بابا. مهسان همون‌طور که می‌رفت گفت: ـ پس میبینمت، هر وقت فکر کردنت تموم شد بیا. ـ شماره اتاقو برام اس ام اس کن. ـ حله مهسان رفت و بعد رفتنش، کفشامو دراوردم که برم پایین و پاهامو بزارم داخل آب. چقدر رو شن راه رفتن بهم حس خوبی میداد، یکم داخل آب راه رفتم و بعدش نشستم و دفترچه آرزوهامو دراوردم و از خدا خواستم تا برام بهترین اتفاقات و رقم بزنه. خواستم ورقه رو پرت کنم داخل آب که یهو یکی دستمو از پشت گرفت، برگشتم و دیدم پیمانه، با لبخند بهم نگاه میکرد. در جوابش لبخند زدم که دستمو ول کرد و گفت: ـ ماهی ها فکر میکنن اونی که میندازی غذاست، میخورن و مسموم میشن. به ورق توی دستم نگاه کردم و گفتم: ـ ورقه ی آرزوهامه. باشه پس تا زمانی که یه شیشه پیدا کنم، پیش خودم نگهش میدارم. دستی توی موهای جوگندمیش کشید، باورم نمیشد ولی اونقدر قلبم تند تند میزد به زور صحبت میکردم، حتی به سختی نفس میکشیدم که صدای قلبمو نشنوه. گفت: ـ چقدرر عجیب! ـ چی؟ خندید و گفت: ـ تابحال ندیده بودم که کسی به این چیزا باور داشته باشه. حالا براورده هم میشه؟ با لبخند گفتم: ـ اونایی که به صلاحم بوده آره. گفت: ـ خب پس یکاری کنیم و آرزوتو منتظر نزاریم. این سمت یه درخت آرزوها داره. میتونی آرزوتو ببندی اونجا. راجبش شنیدی؟ خندیدم و گفتم: ـ آره اتفاقا پارسال که اومده بودم یکی از آرزوهامو اونجا بستم که برآورده شد. پرسید: ـ آرزوت چی بود؟ یهو وسط حرفش گفت: ـ البته چون گفتی برآورده شد پرسیدم اگه خصوصی نیست.
  18. بعد اینکه آرون رفت، دوباره سیلی از غم و ناراحتی و دلتنگی به دلم هجوم آورد. چهره عرشیا از جلوی چشمام کنار نمی‌رفت و دلم براش تنگ شده بود. یه یکساعتی توی خونه راه رفتم و فکر کردم. دلم طاقت نیاورد و به پروانه خانوم زنگ زدم اما بجاش شهربانو جواب داد، با تعجب پرسیدم: ـ شهربانو خانوم تویی؟ پروانه خانوم نیست خونه؟ شهربانو بعد کلی احوالپرسی بهم گفت: ـ والا دخترم، آقا عرشیا بعد رفتن تو دوباره دیوونه شد، رفت تو اتاق موسیقی و کل اتاق رو بهم ریخت. تو دلم یذره خوشحال شدم ولی آخه چرا غرورشو نذاشت کنار و بهم نگفت که بمونم! گفتم: ـ الان حالش خوبه؟ ـ یه مدت طولانی خودشو تو اتاق حبس کرده بود و بالاخره با اصرار پروانه خانوم در رو باز کرد. الآنم داره تو اتاق باهاش حرف میزنه. با ناراحتی گفتم: ـ باشه، پس به پروانه خانوم بگو که زنگ زدم. شهربانو یهو گفت: ـ باران من آقا عرشیا رو از بچگی می‌شناسم. نمی‌خوام امیدوارت کنم اما بعد از پدر و مادرش اولین باره که می‌بینم بابت رفتن به دختر اینجور از هم می‌پاشه. بنظر من که می‌بخشتت دخترم. یکم بهش زمان بده.
  19. آرون لبخند زد، زنگ زدم به مه‌لقا و تا گوشی و برداشت پرسید: ـ همه چی امن و امانه باران؟ صدامو ناراحت تر از همیشه کردم و گفتم: ـ آره مه‌لقا امن و امانه ولی من اینجا خیلی تنهام و دلم میگیره. مه‌لقا با مسخره بازی گفت: ـ حیف که نمی‌تونم عرشیا رو بیارم اونجا. گفتم: ـ مسخره من منظورم به خودت بود!! مه‌لقا با خنده پرسید: ـ اونجا تنهایی؟؟ مگه آرون پیشت نیست؟ به آرون نگاه کردم و گفتم: ـ اونم بعد یکی دوساعت دیگه می‌ره. مه‌لقا گفت: ـ دهن رفاقت بسوزه، خب لوکیشن بفرست من بیام اونجا. با شادی به آرون نگاه کردم و گفتم: ـ نه تو تنها نیا، اینجا از شهر خیلی فاصله داره، بزار من به آرون بگم بیاد دنبالت. مه‌لقا داشت مخالفت می‌کرد که سریع گفتم: ـ آماده باش، الان میرم آرون و صدا بزنم، خداحافظ و بعدش سریع قطع کردم و رو به آرون گفتم: ـ خب همه چیز حله، برو دنبالش. آرون با شادی نگام کرد و گفت: ـ دمت گرم باران. خیلی خوشحالم کردی. بهش نگاهی کردم و گفتم: ـ انشالا که همیشه مثل الان من خوشحال ببینمت. بعدش سرم رو بوسید و گفت: ـ دارم برمی‌گردم واسه امشب بند و بساط هم میارم که تو حیاط آتیش روشن کنیم و بشینیم.
  20. دیروز
  21. دلنوشته جدید خیلی دلبرههه🫠💋

  22. ما همان‌هایی هستیم که در سپیده‌دمانِ سوخته، در خلوتِ حیاط‌های گِل‌آلود، با چشمانی مشتاق به تخته‌های نانوشته چشم دوختیم. مدرسه برای ما قصه نبود، ضربانِ آرزو بود، که هر روز با چکمه‌های سُرخاکی به درِ آهنینش کوبیدیم و هر بار، دستی نامرئی با فتوای جهل، دَر را به رویمان بست. کیف‌هایمان از دفترهای نانوشته پُر بود، با مدادی که هیچ‌گاه بر دفتر ندوید ما دخترانیم، با دستخط‌هایی که تنها بر خاکِ حیاط تمرین شدند و الفبایی که هرگز فرصت نغمه‌ شدن نیافت. در آن‌سوی پنجره‌های غبار گرفته، صدای خواندن پسران، چون طعنه‌ای بر حنجره‌ی خاموشِ ما می‌وزید و ما، در خلوتِ حجره‌های محنت، با هر ورق از کتاب ممنوعه، نمازی از شوق می‌خواندیم، بی‌آن‌که کسی بداند: کلمات نیز می‌توانند شهادت بدهند.
  23. ما دخترانیم… خاک‌زادانِ اقلیمِ خاموشی، ساکنانِ تبعیدستانِ خویش، با دامن‌هایی انباشته از رؤیاهایِ عقیم و گیسوانی که هرگز مجالِ نسیم ندیدند. ما را نه با لالایی، که با خطابه‌ی خوف بزرگ کردند. در گوش‌هایمان، به جای زمزمه‌ی زندگی، آیه‌های زنجیر تکرار شد و پیش از آن‌که طعم نان را بفهمیم، طومار حرمت را بر دهان‌مان گره زدند. هر صبح، پیش از تابیدنِ مهر، از خواب برمی‌خیزیم با استخوان‌هایی ترک‌خورده از سکوت، و دلی لبریز از واژه‌هایی که جسارتِ خروج ندارند. ما دخترانیم، از سلاله‌ی اشک و استقامت، که شناسنامه‌مان نه در دفاتر، که بر پوستِ دلِ پدران‌مان حک شده: «خاموش بمان» اما در نهان‌ترین نهانمان، همچنان آفتاب را خواب می‌بینیم… همچون رؤیای گمشده‌ای در میانه‌ی سینه‌های سوخته.
  24. دلنوشته: دوشیزه‌گان افتاب ندیده دلنویس: کهکشان ژانر: اجتماعی، تراژدی دیباچه: در سرزمینی که اشراقِ آفتاب را در حصارِ ظلمت به زنجیر کشیده‌اند، دختران، با پیکری از گل‌های پرپر و روانی زخم‌خورده، در سایه‌سارِ دیوارهای رطوبت‌زده، رویاهای خویش را با نُقلِ اشک تسبیح می‌کنند. زنانِ خاموشِ این خاک، در قابِ شب‌های بی‌ستاره، نه قصه می‌گویند، نه لالایی، بلکه ناله‌ای بی‌تصدیق‌اند، که در میان طاق‌های شکسته‌ی وطن، پژواک می‌شود. لبانشان را به نذرِ نجابت دوخته‌اند و حنجره‌شان در گلوگاهِ تاریخ، با وزنه‌ی هراس ممهور شده است. اینان، دخترانی‌اند که خورشید را نه در بیداری، که در خلوتِ خواب‌های مجروح دیده‌اند. در خواب‌هایی که به خنجرِ تعصّب، نیمه‌جان از رؤیا برخاسته‌اند و من، با مرکّبِ اندوه و قلمی از استخوانِ خاطره، آمده‌ام تا رسالتِ نگارشِ مکتوباتِ محذوفِ آنانی باشم که به جرمِ زن بودن، میان سطرهای جهان، حاشیه‌نشین مانده‌اند. ( تقدیم به دختران سرزمینم افغانستان)
  25. پارت هجدهم راستش درست و درمون یادم نمیاداما خیلی ترسیده بودم. یادمه وسط دریا تو قایق بودم...یهو انگار دریا سیاه شد داشت منو میکشید تو خودش. یه دستی منو اینقدر محکم گرفت که تونستن بهش تکیه کنم و منو گذاشت تو قایق اما نتونستم قیافشو ببینم ولی تن دستش یه دستبند مثل یه ربان سبز رنگ بسته بود. مهسان با تعجب گفت: ـ بازم نفهمیدم. اون دست، دست کوهیار بود یعنی؟ گفتم: ـ نه. ببین تو رفتی، من داشتم پشت سرت بلند میشدم که بیام ولی این اومد مچ دستمو محکم گرفت و شروع کرد به چرت و پرت گفتن. بعدش یهو این سرپرست گروهشون و یادته؟ یبار استوریشو برات فرستاده بودم؟ گفت: ـ همون مرده که موهاش جوگندمیه؟ ـ آره آفرین. اون اومد دست اینو گرفت یکمم غیر مستقیم باهاش به تندی حرف زد و باعث شد من دستمو از دست اون ابله بکشم بیرون. مچ دستش یه دستبند سبز رنگ عین همونی که توی خوابم دیدم بسته بود. مهسان یهو گفت: ـ وای برگام!! چقدر عجیب اما غزل یعنی الان ناجیه تو اینه؟ یهو در عین متعجب بودن از این حرفش زدم زیر خنده . مهسان همونطور که میخندید گفت: ـ آخه اون مرده پیره نیست؟ گفتم: ـ نمیدونم والا فکر کنم نهایت تا چهل باشه شایدم یکم کوچیکتر. مهسان با حالت مسخره کردن گفت: ـ واای چقدر کوچیکه. حتی اگه چهل هم نباشه بالای ده سال باهات اختلاف سنی داره! گفتم: ـ وا ی مهسا حالا الان نه به داره نه به باره. تو چی میگی؟ بعدشم سن مگه مهمه؟ با تعجب شونم و برگردوند سمت خودشو گفت: ـ ببینم تو رو؟ مثل اینکه واقعا از این طرف خوشت اومده. با کمی لبخند گفتم: ـ انگاری. تازه امسال لاغرتر از پارسال هم شده بود و خیلی جذابتر از قبل شده. مهسان پرسید: ـ یعنی؟ الان میخوای چیکارکنی؟ ـ هیچی؟ میریم دنبال کار خودمون. ببینیم قراره چی پیش بیاد؟ مهسان خمیازه‌ای کشید و گفت: ـ بخاطر اون اسکل شام هم نخوردیم. میگم اینجا یه هتل کیش بود، بنظرم امشب بریم اونجا. نزدیکم هست تازه...من حوصله ندارم سوار تاکسی بشم دوباره. گفتم: ـ باشه. تو برو من یکم نفسم سرجاش بیاد، میام...
  26. خیلی ممنونم 🫀

    نظری داری؟

  27. پارت 9 دایره کاملی از مردم در اتاق پذیرایی تالار چینگشی نشسته بودند. چو لیان نگاهی آرام و سنجیده به آنها انداخت و ذهنی افراد حاضر را با توصیفاتشان در کتاب تطبیق داد. پیرزن مو نقره‌ای که سربندی از جنس ابریشم به سر داشت و در صدر گروه نشسته بود، به احتمال زیاد مادربزرگ هه از خاندان کنت جینگ‌آن بود. مادربزرگ هه لباس‌های فاخر پوشیده بود و با وقار و حالت طبیعی خود را نگه داشته بود. اگرچه حتی یک تار موی سیاه روی سرش باقی نمانده بود، اما صورتش هیچ نشانه‌ای از سن و سالش را نشان نمی‌داد. او حداکثر پنجاه یا شصت ساله به نظر می‌رسید. کنت جینگ‌آن در مرز مینگژو مستقر بود و بدون فرمان امپراتوری نمی‌توانست برگردد. اگرچه پسر بسیار محبوبش تازه ازدواج کرده بود، او فقط می‌توانست نامه‌ای مفصل به خانه بفرستد در حالی که در مینگژو می‌ماند. زنی چهل ساله در کنار مادربزرگ هه نشسته بود، با صورتی رنگ پریده و اندامی لاغر. اگرچه او با زیورآلات مروارید و یشم آراسته شده بود، اما نمی‌توانست هوای بیمارگونه‌ای را که او را احاطه کرده بود، پنهان کند. این زن باید مادرشوهرش باشد که اغلب به دلیل بیماری‌اش در رختخواب بود. در مرحله بعد، یک زن زیبا و خوش‌اندام که به نظر می‌رسید بیست و چند سال سن داشته باشد، در کنار کنتس جینگ‌آن نشسته بود. او لباسی به رنگ بنفش کمرنگ، پوشیده بود، متین و آرام، با هاله‌ای متمایز. دو دختر کوچولو در کنارش ایستاده بودند: یکی از آنها کمی بزرگتر و دیگری کمی کوچکتر. این دو خانم کوچک، جوان‌ترین دختران خاندان کنت جینگ‌آن، لیل آن و لیل لین [1. لیل آن و لیل لین به معنای واقعی کلمه: آن‌جیه'ار و لین‌جیه'ار، نوعی خطاب برای خانم‌های جوان مجرد در خانواده است.] بودند. همسر پسر اول کنت جینگ‌آن، مادام زو، آنطور که در نیمه اول رمان توصیف شده بود، خوب یا بد به نظر نمی‌رسید، بنابراین چو لیان مطمئن نبود که آیا مادام زو کسی است که باید به او نزدیک شود یا خیر. دو زن میانسال در کنار مادام زو نشسته بودند. رمان فقط یک بار به آنها اشاره کرده بود. این دو دختران مادربزرگ هه بودند که از خانه ازدواج کرده بودند. هه دالانگ و هه ارلانگ در طرف دیگر مادربزرگ هه نشسته بودند. هه دالانگ مردی سبزه و تنومند بود و هه ارلانگ کاملاً شبیه هه دالانگ به نظر می‌رسید. به این ترتیب، به نظر می‌رسید که این دو پسر واقعی یک خانواده نظامی هستند، در حالی که ظاهر تمیز، ظریف و جنتلمنانه هه سانلانگ باعث می‌شد که به نظر برسد از یک مادر متولد نشده‌اند. او تعجب می‌کرد که آیا پدرشوهرش، کنت جینگ‌آن، شبیه هه دالانگ، مردی میانسال و زمخت به نظر می‌رسد یا خیر. هه سانلانگ اصلاً به چو لیان توجهی نکرد. با دیدن اینکه دو خدمتکار ارشد یک بالش جلوی آنها گذاشته‌اند، بلافاصله روی آن زانو زد. چو لیان تازه به این خانواده ازدواج کرده بود، بنابراین جرات نکرد برای مدت طولانی به اطراف نگاه کند. او کارهای هه سانلانگ را دنبال کرد و مطیعانه زانو زد. خدمتکار ارشد لیو لبخندی زد و دو فنجان چای را به زوج تازه ازدواج کرده داد. چو لیان فنجان چای را گرفت و آن را با دو دست بلند کرد و به مادربزرگ هه داد. - عروس به مادربزرگ ادای احترام می‌کند! باشد که ثروت شما مانند دریای شرقی بی‌کران باشد و عمرتان از سن کوه جنوبی فراتر رود! مادربزرگ، لطفا این فنجان چای را بپذیرید! مادربزرگ هه به زوج طلایی مقابل خود با چشمان از حدقه بیرون آمده نگاه کرد و دندان‌هایش را در لبخند نشان داد. او فنجان چای را گرفت و چای را نوشید قبل از اینکه دست لطیف چو لیان را نوازش کند. سپس شخصاً یک طلسم یشم خوش شانس با کیفیت بالا را از کمرش برداشت و در دستان چو لیان قرار داد. - چه فرزند خوبی. این طلسم یشم را بگیر. این یادگاری از پدربزرگت بود و بسیار ارزشمند است. جوان‌ترها قرار نبود هدایای بزرگان خود را رد کنند. علاوه بر این، این هدیه‌ای از مادرسالار خانواده به عروس تازه وارد بود. چو لیان لبخند زد و از مادربزرگ هه تشکر کرد زیرا هدیه را پذیرفت. هه چانگدی در حالی که کمرش سفت شده بود، به زانو نشسته بود و سرد نگاه می‌کرد. همانطور که انتظار می‌رفت، دوباره همان طلسم یشم خوش شانس بود! این عوضی لیاقت داشتن این طلسم یشم را نداشت. چند سال بعد، این طلسم از کمر شیائو ووجینگ آویزان می‌شد! نگاه هه چانگدی شرور و سرد بود. او این انگیزه را داشت که همانجا طلسم یشم را از او بگیرد. چو لیان انرژی نداشت که در حال حاضر با او مقابله کند. چه کسی می‌دانست که او چه نوع تناسبی را نشان می‌دهد؟ در این خانه، به غیر از مادربزرگ هه، کنتس جینگ‌آن، مادرشوهر چو لیان نیز حضور داشت. هه سانلانگ محبوب‌ترین پسر کنتس جینگ‌آن بود و کنتس جینگ‌آن بیشترین اهمیت را به او می‌داد. چو لیان مطمئن نبود که شخصیت مادرشوهرش چگونه است، بنابراین او به سادگی با چای به او ادای احترام کرد. کنتس جینگ‌آن از سلامت خوبی برخوردار نبود، بنابراین فقط یک جرعه چای نوشید قبل از اینکه به زوج جدید دستور دهد که در صلح و آرامش زندگی کنند. پس از آن، او یک النگوی یشم قرمز خونی را از مچ دست خود درآورد و به چو لیان داد. چو لیان به هدایای اولین ملاقات که دقیقاً مانند آنچه رمان توصیف کرده بود، نگاه کرد و در قلبش بی‌اختیار لبخند زد. بقیه افراد حاضر از اعضای خانواده از یک نسل بودند، بنابراین او نیازی به زانو زدن در هنگام تعارف چای نداشت. سپس نوبت به سلام و احوالپرسی از هه دالانگ و مادام زو رسید. مادام زو در یک ردیف با دو خواهر شوهرش نشسته بود، بنابراین در نگاه اول تشخیص او دشوار بود. در حال حاضر، زوج تازه ازدواج کرده تنها کسانی بودند که در مرکز اتاق پذیرایی ایستاده بودند و چو لیان کسی را نداشت که او را راهنمایی کند. هه چانگدی در حالی که دستانش را پشت سرش گذاشته بود، بی‌حالت از کنارش تماشا می‌کرد بدون هیچ اشاره مفیدی. مادربزرگ هه با دیدن این موضوع اخم کرد. خوشبختانه، چو لیان رمان را خوانده بود. در غیر این صورت، او واقعاً ممکن بود یک اشتباه مرتکب شود. چو لیان به سمت خانم جوان با لباس بنفش کمرنگ تعظیم کرد و او را صدا زد: -سلام بر خواهر شوهر بزرگتر. سپس به مرد سبزه و تنومند در طرف دیگر چرخید و او را به عنوان "برادر بزرگتر" خطاب کرد. پس از تقدیم فنجان‌های چای به آنها و دریافت هدایایشان، او سپس به ادای احترام به بقیه اعضای خانواده به ترتیب ادامه داد. وقتی مراسم تمام شد، زوج تازه ازدواج کرده در موقعیت سمت چپ ایستادند. صورت زیبای هه چانگدی چوبی بود. چو لیان کمی بی‌قرار شد و احساس کرد کمی محدود شده است زیرا آداب و رسوم اینجا با جامعه مدرن بسیار متفاوت بود. اگرچه او از قبل از رویدادهای رمان اطلاع داشت، اما این اولین بار بود که در این نوع جامعه حرکت می‌کرد. خوشبختانه، خانواده هه شجره‌نامه ساده‌ای داشتند. در غیر این صورت، او حتی بیشتر احساس اضطراب می‌کرد. - همسر.... . هه سانلانگ، که از زمان بیدار شدنشان زحمت توجه به او را نکشیده بود، ناگهان نزدیک شد و با دندان‌های به هم فشرد
  28. ایمان نزدیکم شد، بوی خونش باز دندون‌هام رو بیرون انداخت. بهش حمله کردم، سرم رو تو گردنش ببرم. صدرا از پشت گرفتم و گفت: ـ گربه وحشی نباید چنگول بزنه، باید میو میو کنه، ناز کنه. آروم مثل گهواره تکونم می‌داد. زمین هی جلو چشم‌هام می‌رفت پایین و بالا! انگار برعکس سوار اژدها بودم. صدرا بلند گفت: ـ ایمان، تو محافظ خاص پدرم هستی، پس نذار این گربه گازت بگیره، شر به پا بشه. ایمان متحیر گفت: ـ چرا به من واکنش نشون داد؟ چرا به خون خوناشام‌ها واکنش نشون می‌ده؟ شوتم کرد روی مبل خودش هم اومد و مثل بالشت ازم استفاده کرد و گفت: ـ خونت قویه. یه خون قوی باید هم خون خوناشام بخواد. یه جورایی به هر کسی که خونش قوی باشه عطش پیدا می‌کنه. فکر کنم. احتمالا برای همینه تو ایران عطشی سمتش نیومده. غریدم: ـ یک بار این‌جوری شدم. اخم کرد، صورتش سمتم چرخید و گفت: ـ کی؟ چقدر از نزدیک خوشگل‌تره. نا باور گفتم: ـ وقتی داشتم می‌رفتم مدرسه، به مردی منو سوار کرد رسوندم. اون موقعه گلوم اینجوری خشک شد، اما فکر کردم بخاطر ترس و هیجانه. ابرو بالا انداخت و گفت: ـ یه خوناشام سوارت کرد؟ تایید کردم: ـ صدای همه چی رو واضح می‌شنیدم بجز صدای قلبش. ابروهاش بیشتر بالا افتاد و گفت: ـ چه زمانی اتفاق افتاد؟ دست به سینه به ایمان نگاه کردم و غریدم: ـ زمانی که امین منو دید و گفت باید زن من بشی، از اون روز دیگه مدرسه نرفتم. مامان نگذاشت، گفت شوهر کردن دیگه درس خوندن نداره. صدرا با اخم نگاهم کرد و گفت: ـ شانس اورده، امین سراغش اومده، وگرنه خوناشام‌ها می‌بردنش، پس ردش رو پیدا کرده بودن. ایمان دست روی لبش گذاشت و گفت: ـ نه، اگه می‌خواست ببره، همون موقعه که تو ماشینش نشست می‌برد. سریع گفتم: ـ گفت یه دختر به اسم مهلا تو اون مدرسه داره. صدرا غرش کرد: ـ آمار خوناشام‌های ایران رو در بیار. ما خوناشامی که بچه داشته باشه نداریم. ایمان گوشیش رو بالا آورد و با سرعت کاری کرد. چند دقیقه بعد گفت: ـ ایران هشت خوناشام داره و هیچ کدوم بچه ندارند. صدرا: ـ عکس‌هاشون رو بالا بیار تا شناسایی بشه. ایمان نزدیک ما شد، دندون‌هام باز بیرون زد. صدرا زیر گوشم زد. باز دندون‌هام داخل رفت. با بغض نگاهش کردم و لب زدم: ـ دست خودم نیست، چرا میزنی؟ خشمگین نگاهم کرد. وحشت کردم و ایمان گفت: ـ ببین این‌ها هستن. صدرا گوشی رو گرفت و گفت: ـ ببین کدومه. یکی یکی به عکس‌ها نگاه کردم و گفتم: ـ هیچ کدوم. اون یه مردی بود، حدود سی ساله یا شاید بیشتر. بوی عطر زیادی... صدرا دست پشت سرم گذاشت، منو سمت خودش کشید. پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند. دستم رو روی سینه‌ش گذاشتم، زیر دستم برآمدگی سینه‌ش رو حس کردم. یادمه تو اطلاعات داده شد که گفت نقطه ضعف مرد به اینجا هم ختم میشه. آروم دست روش کشیدم. دستم رو گرفت و تو ذهنم گفت: ـ گربه وحشی خیلی دلت می‌خواد؟ قلبم با سرعت شروع کرد زدن و تو ذهنش گفتم: ـ نه. سرم رو ول کرد و گفت: ـ جادوگرهای ایران رو بیار. ایمان با اخم گفت: ـ فقط همین یکی هستش. به عکس مرد تو گوشی نگاه کردم و گفتم: ـ اره، خودشه. ایمان سریع گفت: ـ یه دختر به اسم مهلا از بهزیستی گرفته و داره بزرگش می‌کنه. انگار اون دختر هم جادوگره، برای همین گرفته. تو سیستم ثبتش کرده. همه ابهامات حل شد. فقط این که چرا تایسز به خونش واکنش نشون داده؟ صدرا غرید: ـ ایران کجا رفت؟ شاریا همون‌طور که سیبش رو گاز می‌زد، گفت: ـ خودت فرستادیش بره دنبال خون‌آشامایی که الان میان. صدرا یه «آهانی» کرد و خونسرد گفت: ـ احتمالاً به خون جادوگر هم واکنش نشون میده. چه ضعیف، چه قوی! ایمان یه کم فکر کرد، دستش رو زیر چونه‌ش زد و سرش رو تکون داد. ـ احتمالاً... صدرا یه‌جوری نگاهم کرد که انگار هزار تا چیز تو سرشه ولی نمی‌خواد بگه. بعد سرش رو گذاشت رو شکمم و چشماشو بست. با تردید دستم رفت لای موهاش. آروم گفتم: ـ یعنی چی؟ چرا من باید خون بخورم؟ چرا قیافه‌م عوض شده؟ یه دفعه پیرهنمو بالا زد، نفسش گرم و سنگین رو پوستم خورد. بو کشید، انگار یه چیزایی رو حس می‌کرد. بعد یه لبخند تلخ زد و زمزمه کرد: ـ چون ازت متنفرم. زدی به جاده خاکی... شبیه من شدی. بعد سرشو بلند کرد و با صدای خش‌دار گفت: ـ شاریا، بیا پیشم... حالم خوش نیست. شاریا یه قدم جلو اومد، ولی ایمان سریع دستشو گرفت. ـ صدرا؟ قبل از اینکه بفهمم چی شد، صدرا یه‌دفعه شکمم رو گاز گرفت! جیغم رفت هوا. بلند شد، نفساش تند شده بود، چشماش برق می‌زد. غرید: ـ به جهنم... می‌خوام بمیرم، راحت شم! با وحشت زل زدم بهش. نگاهش عجیب شده بود، یه جوری که نمی‌فهمیدم. با لکنت گفتم: ـ خب... می‌خوای باهاش باشی، باش... چرا منو گاز می‌گیری؟! یه چیزی تو نگاهش شکست. انگار یه چیزی رو تازه فهمید. دستشو گذاشت رو گردنش، یه کم مکث کرد و بعد زمزمه کرد: ـ تو... اجازه میدی با هر کی خواستم باشم؟ مات موندم. یه نگاه به ایمان انداختم، یه نگاه به شاریا. ـ من... من چیکارم که اجازه بدم؟! یه‌دفعه صدرا نعره زد: ـ اجازه میدی؟! وحشت‌زده عقب رفتم. قلبم داشت از جا درمی‌اومد. با ترس گفتم: ـ آره... برو... برو، اجازه میدم. چشماش تاریک شد. یه لحظه شاریا رو کشید جلو و جلوی چشمام بوسیدش! اما سریع عقب کشید، نفسش به هم ریخت. دستشو گذاشت رو گردنش، انگار چیزی توش می‌سوخت. ایمان با نگرانی اومد جلو. ـ چی شده؟! اما دیگه دیر شده بود. یه چیزی تو صدرا ترکیده بود. یهو حمله کرد سمتم، با تمام قدرتش کوبید تو صورتم! از درد جیغ زدم، سریع دویدم، ولی پشت سرم پیداش شد. با یه لگد محکم زد تو کمرم، نفسم برید، جیغ کشیدم. موهامو محکم چنگ زد، کشید عقب، وحشیانه نعره زد: ـ می‌کشمت! بدنم از درد می‌لرزید. اشکام بی‌اختیار ریخته بودن. ایمان پرید جلو که جلوشو بگیره، ولی صدرا یه مشت محکم زد تو صورت اون و بعد... یه گلدون از رو میز برداشت و محکم کوبید تو صورتم! دنیام یه لحظه سیاه شد. سرم گیج رفت، درد بدی پیچید تو بینیم. استخونام انگار خرد شدن. چشمام سیاهی رفت، یه لحظه چیزی نشنیدم، بعد فقط صدای جیغ خودم بود که می‌پیچید تو سرم. درد... یه درد لعنتی. بلند بلند گریه کردم که صدرا نعره زد: ـ باید بکشمت! ایمان با بینی خونی، محکم شونه‌ی صدرا رو گرفت. اما صدرا مثل حیوان زخمی داشت تقلا می‌کرد که خودشو از دستش بکَنه. ترس تمام وجودم رو گرفته بود. حتی با اینکه خون ایمان روی صورتش بود، اما تحریکم نمی‌کرد. اصلاً چرا داره منو این‌طوری می‌زنه؟ من که کاری نکردم! وحشت‌زده روی زمین خودمو عقب کشیدم، اما صدرا دوباره به سمتم هجوم آورد. درست لحظه‌ای که فکر کردم دیگه تمومه، شاریا با سرعت بهم رسید، منو بغل کرد و با تمام توان دوید بیرون. قلبش تند تند می‌زد و نفس‌زنان گفت: ـ دیوونه شده! دیوونه شده! باید قایمت کنم، اون می‌خواد تو رو بکشه! وسط راه به ایران و ماتیا برخوردیم، اما شاریا حتی لحظه‌ای هم مکث نکرد و همچنان می‌دوید. هق‌هق‌کنان نالیدم: ـ درد دارم... بدون جواب دادن، در ماشین رو باز کرد، منو روی صندلی جلو گذاشت و کمربندمو بست. خودش پشت فرمون نشست و با گاز شدیدی که داد، صدای جیغ لاستیک‌ها خیابون رو پر کرد. سرعتش سرسام‌آور بود، جوری که حتی جرأت نکردم به عقب نگاه کنم. اما با دیدن سایه‌ای درست جلوی ماشین، جیغ بلندی کشیدم. ـ صدرا! شاریا فوراً فرمون رو چرخوند و گاز بیشتری داد. صدرا درست وسط خیابون ایستاده بود، چشماش از خشم سرخ شده بود. ایمان از پشت بهش حمله کرد و هر دو به جون هم افتادن. شاریا داد زد: ـ چیکارش کردی که این‌جوری آتیش گرفته؟! هق‌هق‌کنان زمزمه کردم: ـ نمی‌دونم... من که کاری نکردم... شاریا پوفی کشید و غرید: ـ نمیشه که کاری نکرده باشی! وقتی بوسیدمش، تو چیزی تو ذهنش نگفتی؟ چشمای خیسم بهش دوخته شد. چی می‌گفت؟ چی باید تو ذهنش می‌گفتم؟ اشکامو پاک کردم که صورتم از شدت درد سوخت، با شدت بیشتری گریه کردم. ماشین از پایگاه خارج شد و تو کوچه‌های تاریک خیابون پیچید. شاریا دندوناشو روی هم فشار داد و زمزمه کرد: ـ حالا کجا ببرمت که صدرا پیدات نکنه؟ قبل از اینکه جوابی بدم، صدای غرش صدرا و ایمان از پشت سرمون اومد. جیغ کشیدم و به در چسبیدم. شاریا هول شد، فرمون رو محکم گرفت اما ماشین با شدت به جدول کوبیده شد و کنترل از دستش در رفت. صدرا نعره زد: ـ برو! بابام داره میاد! برو سر راهش نباشیم! چند لحظه بعد، ایمان پرید داخل ماشین، شاریا رو روی من انداخت و خودش با سرعت دیوانه‌واری رانندگی رو به دست گرفت. صدرا با خشم به اطراف نگاه کرد و فریاد زد: ـ لعنتی! لعنتی! این دیگه اینجا چی می‌خواد؟ اگه بفهمه بدون اجازه‌ش زن گرفتم، هم منو می‌کشه، هم این گربه‌ی عوضی رو! ایمان نعره زد: ـ خفه شو! منم محافظ باباتم! اگه بفهمه که کمکت کردم فرار کنی، منم زنده نمی‌ذار! صدرا محکم دستش رو مشت کرد و زیر لب غرید: ـ دردسر پشت دردسر! ناگهان برگشت سمت ایمان و سریع گفت: ـ گوش کن! من میرم پیش بابام. تو این گربه رو یه جای امن قایم کن، یا ببرش خونه‌ی شاریا! و بدون هیچ اخطاری، از ماشین در حال حرکت بیرون پرید. ایمان با ناباوری نگاهش کرد، بعد پوفی کشید و با درماندگی گفت: ـ گاومون زایید! شاریا منو محکم بغل کرد، روی پاهاش نشوند و با استرس گفت: ـ پدرش خیلی ترسناکه... من که فقط می‌بینمش خوف می‌کنم، دیگه خود صدرا که بچه‌شه چی می‌کشه! تازه روی اونم حساسه، وای... دیگه ببین چی می‌شه! ایمان نفس عمیقی کشید، سرشو به صندلی تکیه داد و با عذاب وجدان گفت: ـ تقصیر منه... من مجبورش کردم که از تو محافظت کنه. گفتم به همسری بگیرتت که خونش برای کسی مهم نباشه، که امنیت داشته باشی... می‌خواست ادامه بده، ولی یه صدای ضعیف و خفه از پشت سرمون اومد. قلبم لرزید. یه حس بدی تو وجودم پیچید. با صدایی لرزون گفتم: ـ برگرد... صدرا حالش بده... همه‌چیز دور سرم چرخید. چشمام سیاهی رفت و سرم روی سینه‌ی شاریا افتاد. *** صدرا بیست روزه که توی این جای تاریک زندانی‌ام. زنجیرای نقره‌ای دست و پامو بسته. بدنم توش گیر کرده. از بین همه‌ی چیزایی که پدرم می‌تونست برای شکنجه‌م انتخاب کنه، نقره رو انتخاب کرد. نقره‌ای که برای ماها مثل سمه. برای من هم اذیت‌کننده‌ست، ولی نه اون‌قدری که اون انتظار داره. فقط یه خارش لعنتی که دیوونه‌م می‌کنه. بیست روزه که دهنم باز نشده. بیست روزه که نگفتم کیو زن خودم کردم. بیست روزه که پدرم هر طور که دلش خواسته، منو زیر دست و پاش له کرده. در سلول با صدای بلندی باز شد. نور بیرون چشمامو زد. ناخودآگاه سرمو انداختم پایین. قدم‌هاش سنگین و محکم بود. نزدیک‌تر شد. بالا تنه‌ش لخت بود، فقط یه شلوار مشکی تنش بود. هیکل درشتش توی نور کم می‌درخشید. هر کی نمی‌شناختش، با یه نگاه می‌فهمید که چقدر قدرت داره. ایستاد جلوم، خم شد و با صدای خشک و بی‌احساسش گفت: ـ تصمیم گرفتی؟ یا باید با زنجیر گردنت، اون دختر رؤیاهاتو خفه کنم؟ با لبای زخمی و دردناکم، نفس‌زنان لب زدم: ـ حرفی ندارم... چون... چون نمی‌دونم کیو زن خودم کردم... مست بودم... هیچی یادم نمیاد... ذهـنم روی هیچ‌کس قفل نشد. هیچ تصویری، هیچ اسمی... شـررق درد مثل یه گلوله‌ی آتیش از سینه‌م گذشت. چیزی توی بدنم فرو رفت. چوب؟! با هرم گرمایی که از زخمم بلند شد، تنم سوخت. گوشتم داشت ذره‌ذره می‌پخت. یه درد غیرقابل‌تحمل، یه شکنجه‌ای که حتی مغزم توان تحلیلش رو نداشت. ناله کردم. لرزون، دردناک، غم‌زده. پدرم، با همون صدای یخی و تهی از احساسش گفت: ـ تا کی می‌خوای این دروغ مسخره رو ادامه بدی؟ دستش به گردنم چنگ زد. زنجیرِ نقره‌ای دور گلوم شل و سفت شد. صدای دردآلود گربه توی سرم پیچید. داشت جون می‌داد! نفس‌نفس زنان نالیدم: ـ ولم کن... اما اون بیشتر زجرش داد. بیشتر فشار آورد. نعره زدم: ـ ولش کن! صدای زنجیرها ترکید. نقره‌ها رو با تمام قدرت از هم دریدم، زنجیر لعنتی رو گرفتم و دور گردن پدرم پیچوندم. بــــــوم! بخار بلند شد. بوی سوختگی و گوشت گندیده هوا رو پر کرد. غریدم، با تمام خشم، با تمام دردی که توی این لعنتی بیست روز کشیدم: ـ بمیرمم نمی‌گم کیه! این زندگی منه! من تصمیم می‌گیرم کی باید زنم باشه! خرخر کرد. بعد... صدای وحشیانه‌ی چندین خون‌آشام، از تاریکی، از پشت سر... حمله کردن. دندوناشون توی تنم فرو رفت. زهر لعنتیشون توی رگ‌هام پخش شد. دست و پام سست شد. بی‌حس شدم. چیزی که دیدم، تصویر محو پدرم بود که زنجیر لعنتی رو از گردنش آزاد کرد. جای سوختگی روی پوستش بدجور عمیق بود. اما اون فقط یه پوزخند زد. سیلی محکمی زیر گوشم زد. همه‌چی چرخید. صدای خشکی توی گوشم پیچید. ـ سینی تجهیزات. از توی تاریکی، برق چرخ‌دستی رو دیدم. انبر... چاقو... موچین... و خیلی چیزای دیگه. آروم، بدون عجله، انبر رو برداشت. مچمو گرفت. یه درد ناگهانی، یه فریاد از ته وجودم. ناخنم کنده شد. جیغ زدم. با نفس‌های بریده، نالیدم: ـ نمی‌گم... لبخند زد. ناخن بعدی رو گرفت. دوباره درد. دوباره فریاد. دوباره تاریکی. چشم‌هام رو محکم بستم. ـ بگو صدرا، یه دختر ارزشش رو نداره اینجوری بخاطرش داغون بشی! دندون‌هام رو روی هم فشار دادم و با درد غریدم: ـ اون دختر نیست، پسره. صدای افتادن انبر روی زمین پیچید. چشم‌های بابا برای لحظه‌ای گشاد شد. لب‌هام از درد می‌لرزید اما لبخندی روی صورتم نشوند و با صدایی گرفته گفتم: ـ یه گربه‌ی وحشی رام‌نشدنی... با آگاهی کامل از خودم کردمش. چهره‌ش از خشم در هم رفت. قدمی نزدیک‌تر شد، سرش رو کج کرد و با لحن تندی لب زد: ـ باز داری دروغ میگی؟ قهقهه‌ی خشکی زدم و پوزخند زدم: ـ عه، اگه همسر منو پیدا کردی. مشتش ناگهانی فرود اومد. فکم درد بدی کشید و سرم به چپ مایل شد. ـ لعنت بهت! با عصبانیت عقب رفت و در رو محکم پشت سرش کوبید. نفس‌هام به زور بالا می‌اومد. بدنم شل شد و سرم به دیوار پشت سرم تکیه داد. بیست روزه خون نخوردم. زخمهام بدجور عفونت کرده و بدنم داره تحلیل میره. انگار یه وزنه‌ی سنگین روی قفسه‌ی سینه‌م گذاشتن. دهنم خشک بود، بزاق نداشتم که قورت بدم. اما همه‌ی اینا هیچی نبود... چیزی که بیشتر از همه تنم رو می‌لرزوند، پدرم بود. اگه کسی تو این دنیا بود که باید ازش وحشت می‌کردم، اون بود. بی‌رحمی از نگاهش می‌بارید. در یواشکی باز شد. بوی خون... تیز، غلیظ، وسوسه‌کننده. چشم‌هام نیمه‌باز شد و قبل از اینکه بتونم بجنبم، مامانم دوید توی سلول. چشم‌هاش پر از اشک بود. لب‌هاش لرزید و با بغض گفت: ـ بیا عزیزم، بخور، زود باش تا نفهمیده. بطری رو نزدیک دهنم آورد، اما قبل از اینکه لمسش کنم، در با شدت باز شد. وحشت تو تمام تنم دوید. سرم رو عقب کشیدم. بابا خشمگین وارد شد و قبل از اینکه مامان بتونه بطری رو مخفی کنه، لگد محکمی توی شکمش زد. ـ نـــــه! غریدم و تقلا کردم، اما بدنم جون نداشت. ـ با تو هستم، نزنش! اما گوشش بدهکار نبود. صدای ضربه‌ها، ناله‌های ضعیف مامان، تمام وجودم رو می‌سوزوند. ـ میگم کیه! نعره زدم. نفس‌هام تند و نامنظم شده بود. ـ مامان رو ول کن... وحشی! میگم... میگم قسم به خون مادرم، میگم! بالاخره ایستاد. دیگه نزد. اما اون نگاه... نگاه سرخش قفل شد به من. ـ آزادش کنید. موهای مامان رو کشید و از سلول بیرون بردش. دهنم باز موند. با التماس لب زدم: ـ ببخش ایمان، مامانم مهم‌تره... زنجیرها باز شدن. اما قبل از اینکه بتونم حتی قدمی بردارم، زانو‌هام خم شد و با صورت روی زمین افتادم. جون نداشتم، دست‌هام نمی‌تونستن وزنم رو نگه دارن. چند نفر اطرافم حلقه زدن. دستانی که منو بالا می‌کشید، لرزش داشت. انگار گناهی نابخشودنی کرده باشن. ـ ما رو ببخشید، سرورم... چاره‌ای جز اطاعت از دستور نداشتیم. چیزی نگفتم. حتی اگه می‌خواستم، صدام در نمی‌اومد. از سلول بیرون بردنم، از راهروی تاریک و نمور عبورم دادن. چشم‌هام بسته شد. یه کم بخوابم... این راه طولانی تموم بشه. *** تایسز با درد روی زمین نشسته بودم. تمام بدنم از ضعف تیر می‌کشید و نفس کشیدنم سنگین شده بود. ایمان وحشت‌زده به اطراف نگاه کرد و با صدای گرفته‌ای گفت: ـ دور خونه پر از خوناشام شده؟! ترسیده بازوش رو گرفتم، اما چیزی که بیشتر از وحشت، داشت خفه‌ام می‌کرد، عطش بود... گلوم می‌سوخت، حس می‌کردم اگه یه قطره خون به بدنم نرسه، از درون می‌سوزم.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...