تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
- امروز
-
درخواست جلد برای کتاب صوتی هزار و یک شب | دنیا کاربر انجمن نودهشتیا
Donya پاسخی برای Donya ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
بفرمایید -
درخواست جلد برای کتاب صوتی هزار و یک شب | دنیا کاربر انجمن نودهشتیا
Donya پاسخی برای Donya ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
متاسفانه از گالری آپلود نمیشه گلی چه کار کنم- 3 پاسخ
-
- 1
-
-
اینکه چند زن باهم زندگی کنند تاریخ پریودشون همزمان میشه 😂
-
آتناملازاده عکس نمایه خود را تغییر داد
-
درخواست جلد برای کتاب صوتی هزار و یک شب | دنیا کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای Donya ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
@سایان دنیاجان اگه عکسی مدنظرتونه بفرستید عزیزم -
افسانه خونآشامها واقعیت داره یه بیماری خونی وجود داره که تعداد گلبولهای قرمز کم میشه. توی زمانهای قدیم که دارویی برای این بیماری وجود نداشته اون افراد به خوردن خون تمایل پیدا میکردن و البته به دلیل همین بیماری پوستهاشون رنگ پریده میشده و به نور آفتاب حساسیت نشون میدادن.
-
میگن وقتی بی دلیل دلت میگیره (مثل غروبهای جمعه) یعنی یه آدم خوب یکی که دوستش داری دلش گرفته و اون حال بد به تویی که اون آدم برات عزیزه هم منتقل میشه.
-
هانیه پروین شروع به دنبال کردن Donya کرد
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت هشتاد و هفت -ناهید شریعت، بیست و چهار سالمه. وزنم را به صندلی پلاستیکی سپردم. مرد چیزی یادداشت کرد و پرسید: -شوهرت میگه محل کارشو آتیش زدی... این درسته؟ قلبم به تندی میزد. دستهایم را زیر چادرم قایم کردم و گفتم: ـ نه، اصلا همچین چیزی نیست. ـ پس چرا فکر میکنه تو دیوونهای؟ ـ چون میخواد دخترم رو ازم بگیره. گاهی داد میزنم، بعضی وقتا عصبی میشم، ولی هیچوقت آسیبم به کسی نرسیده. زبانم را گاز میگیرم. دکتر کمی درنگ کرد و سپس، سوالهایش را از سر گرفت: ـ امروز چه روزیه؟ ـ سهشنبه. ـ چه ماهیه؟ ـ مرداد. هر سوالش باعث تعجب بیشتر در من میشد. آیا کسی بود که جواب این سوالها را نداند؟ ـ رئیسجمهور وقت کیه؟ ـ هاشمی رفسنجانی. سپس سه کلمه گفت و خواست تکرار کنم: ـ سیب، چراغ، دفتر. ـ سیب… چراغ… دفتر. ـ خوبه، حالا بگو ببینم وقتی عصبانی میشی، چی کار میکنی؟ ـ خب… سعی میکنم آروم باشم، ولی بعضی وقتها داد میزنم. من هیچوقت به کسی آسیب نزدم، باور کنید! نگاهش را با خمیازه بلندی از من گرفت و به برگه مقابلش دوخت. ـ وقتی کسی باهات دعوا میکنه، چی کار میکنی؟ ـ سعی میکنم فرار کنم یا خودم رو کنترل کنم، فقط گاهی جیغ میزنم تا آروم بشم. نگاهش را ریز کرد: ـ بچهتو خودت بزرگ میکنی؟ همه کارهای خونه رو هم خودت انجام میدی؟ ابروهایم بالا پرید. ـ آره، خودم انجامشون میدم. ـ شوهرت گفته تو خطرناکی، ممکنه بچه رو اذیت کنی… این حرفا واقعیت داره؟ دندان به هم ساییدم: ـ اصلاً! من فقط میخوام بچم پیشم باشه، هیچ وقت به اون یا کس دیگهای آسیب نرسوندم. دکتر خودکارش را روی میز گذاشت، کمی به عقب تکیه داد و گفت: ـ خانمِ... - شریعت. - خانم شریعت، این گزارش میتونه خیلی چیزا رو تعیین کنه… سرنوشت بچهت هم همینطور. چشمهایم با یادآوری گندم که در خانه بلقیس خانم بود، تر شد. دستهایم را مشت کردم، ناخنهایم در گوشت دستم فرو رفت و قلبم تندتر کوبید. با صدای لرزان اما محکمی گفتم: ـ من چیزی برای پنهون کردن ندارم… فقط میخوام دخترم کنار مادرش باشه.- 90 پاسخ
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○●پارت هشتاد و شش برگه زرد رنگ گوشه کیفم را بیرون کشیدم و دستم را چند مرتبه رویش فشردم تا گوشههای تا خوردهاش باز شود. برگه را روی میز امیرعلی گذاشتم: -اینم هست. عینک مطالعهاش را روی بینیاش جابهجا کرد و برگه را مقابل صورتش گرفت. -انتظارشو داشتم... خیلی خب، منم باهات میام. لبم را گاز گرفتم. فکر نمیکردم به آمدن وکیلم نیازی باشد، با این وجود مخالفت نکردم. -تو میدونی اونجا چه خبره؟ از بالای برگه چشمانش را به من دوخت، نگاهش نرم شد، گویا اضطراب در چهرهام بیداد میکرد. -فقط یکسری سوال و جوابه ناهید، جای نگرانی نیست. نفسی گرفتم و سعی کردم ادای زنهای قوی را دربیاورم، زنهایی که بیمی از سوال و جواب شدن نداشتند. -فردا باید معرفینامه دادگاه رو به همراه شناسنامهت ببریم تا تشکیل پرنده بدن... باشه؟ سرم را تکان دادم. سه روز بعد، امیرعلی قرار ملاقات با موکلهایش را لغو کرد و همانطور که گفته بود، همراه من شد. از پلههای باریک و نمور ساختمان بالا رفتیم. دیوارها زرد و کهنه بودند و بوی دارو و کاغذ کهنه، فضا رو پر کرده بود. چند نفر روی صندلیهای فلزی نشسته بودند؛ یکی زیر لب دعا میخواند، دیگری دست بچهاش را گرفته بود. روبروی یکدیگر ایستادیم، صندلی خالی نبود. دستمال کاغذی لای انگشتهایم خیس و مچاله شده بود. صدای خشک منشی، سکوت راهرو را شکست: ـ ناهید شریعت... بفرمایید داخل. مثل بچهای که از دفتر مدرسه نامش را خواندهاند، به امیرعلی نگاه کردم. لب زد: -آروم باش! نفس لرزانی کشیدم و قدمهای سنگینم را یکی پس از دیگری، به حرکت وا داشتم. وارد اتاقی ساده شدم؛ یک میز چوبی قدیمی، یک پنکه سقفی که با صدای یکنواخت میچرخید، و مردی با عینک گرد که پشت میز نشسته و خودش را با برگهها و خودکارش مشغول کرده بود. بدون نگاه مستقیم به من پرسید: -اسم و سن؟ زبانم به سقف دهانم چسبیده بود. مرد از بالای عینکش مرا نگاه کرد و با صدای بلندتری تکرار کرد: -اسم و سنتون خانم!- 90 پاسخ
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
درخواست جلد برای کتاب صوتی هزار و یک شب | دنیا کاربر انجمن نودهشتیا
Donya پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست طراحی کاور
سلام خوبین میخوام برای کتاب هزار و یک شب جلد اول یک جلد صوتی آماده کنید متشکر- 3 پاسخ
-
- 1
-
-
سلام من مدیر گوینده سایت بودم یک مدت نبودم الان اومدم و حرفه ای قرار کار کنم. لطفا کتاب هاتون رو برای ما ارسال کنید تا به بهترین شکل صوتی بشه متشکر. @nastaran
-
✨ افسانهی درخت آرزوها قدیمیها باور داشتن اگه روی تنهی یه درخت خاص پارچه ببندن، آرزوشون برآورده میشه. واقعیت اینه که بعضی درختها واقعاً انرژی الکتریکی خیلی زیادی توی هوا پخش میکنن و آدم وقتی بهشون دست میزنه حس آرامش میکنه. همین حس باعث شده مردم فکر کنن آرزوها رو میبلعن. ✨ افسانهی گرگینهها توی قصهها، شبای کاملِ ماه، آدمها تبدیل به گرگ میشن. جالب اینجاست که دانشمندا هم نشون دادن ماه کامل روی خواب، رفتار و حتی پرخاشگری آدمها اثر میذاره. این بخشِ علمی، افسانه رو واقعیتر میکنه.
-
۱ـ دیدن خواب عزیزی که از دست رفته، نشونه اینه که یه معجزه تو زندگیت اتفاق میفته✨ ۲ـ اگه آرزوتو زیر نور ماه بنویسی و تو آب جاری بندازی، حتما برآورده میشه✨ ۳ـ دلیل علاقه زیادت به دوست صمیمیت، به این دلیله که تو زندگی قبلیت عضوی از خانوادت بوده✨ ۴ـ چهره الانت شبیه کسیه که زندگی قبلی عاشقش بودی✨ ۵ـ اگه یه پروانه سفید یا قاصدک بیاد سمتت یعنی آرزوت قراره برآورده بشه✨ ۶ـ اگه دستات بی دلیل سرد شده یعنی یکی خیلی دلتنگته✨
- دیروز
-
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت صد و شش به همراه لیدیا و مائل جلوی درب همان کافهی قبلی ایستاده بود. کمی استرس داشت. دستش بدون اینکه ضربهای بزند، روی در خشک شده بود. به سوی مائل و لیدیا که پشت سرش ایستاده بودند، برگشت. - بهتر نیست برویم؟ شاید ما را نپذیرند. مائل چشم غرهای به او رفت و لیدیا سری به نشانهی تاسف تکان داد. هر دو از دستش خسته شده بودند. همان زمانی که نامه به دستش رسیده بود، به سراغ مائل و سپس لیدیا رفته بود. از همان روز اول تصمیم گرفته بود آنها را نیز به این محفل بیاورد و اکنون که دوباره کمکم دانشگاهها باز میشدند و رفع تعطیلی میکردند، به عنوان دانشجو میخواست آنها نیز در این محفل باشند. اینگونه هم دیگر تنها نمیماند اما اکنون که به مکان برگزاری محفل رسیده بودند، پشیمان شده بود. با خود فکر میکرد که اگر وارد شود و آنها مائل و لیدیا را نپذیرند یا موسیو آنتوان همانگونه که با او رفتار کرده بود، با آنها رفتار کند، چه؟ - مگر نگفتی برایت نامه فرستادهاند پس از چه میترسی؟ لیدیا گفنه بود. جیزل، همانطور که دستانش را در یکدیگر قفل کرده و با استرس آنها را در هم میکشید، به سوی در برگشته و دستش را بلند کرد تا در بزند اما دوباره ایستاد. میخواست به سوی مائل و لیدیا برگردد و بگوید که بهتر است به خانه بروند و اینجا ماندن جایز نیست که دستی از پشت سرش جلو آمده و درست کنار دست او ضربهای به در زد. با ترس بخاطر این اتفاق ناگهانی، به سرعت به سوی عقب چرخید. با اولین چیزی که مواجه شد، کتاب قطوری بود که درست جلوی صورتش قرار گرفته بود. آرام نگاهش را بالا کشیده و به چهرهی آنتوان که مستقیم به در خیره شده بود، انداخت. خیلی به او نزدیک ایستاده بود و کتابش کمی از بینی او فاصله داشت. آرام از او فاصله گرفت. مائل و لیدیا نیز اکنون پشت سر جیزل ایستاده بودند و به آنتوان نگاه میکردند. - موسیو! این جیزل بود که او را صدا زده بود. هر سه با سرهایی بالا رفته به او نگاه میکردند تا بتوانند نیمرخ او را که هیچ توجهی به آنها نداشت، ببینند. - من... جیزل میخواست او را قانع کند و دربارهی حظور ناگهانی مائل و لیدیا به او توضیح دهد که آنتوان میان حرفش پریده و بیتفاوت پاسخ او را داد. - نیازی نیست مرا قانع کنی. نگاهش را از روبهروی آنها گرفته و نیم نگاهی به لیدیا انداخته بود. لیدیا که با دیدن آنتوان در تمام مدت سرش را پاییک انداخته بود نیز در آن لحظه داشت به او نگاه میکرد. چیز عجیبی در چشمان لیدیا مشاهده میکرد که تا کنون ندیده بود؛ یک ترس! در اعماق چشمانش ترس را مشاهده میکرد. جیزل، نگاهش را موشکافانه میان آن دو گرداند. مطمئن بود یک اتفاقاتی در حال رخ دادن است اما نمیدانست چه. درب کافه گشوده شد و آنتوان بدون توجه به آنها وارد کافه شد. درب را باز گذاشت تا بتوانند داخل بروند. هر سه نگاهی بین یکدیکر رد و بدل کردند و سپس وارد کافه شدند. فضای کافه هیچ تغییری نکرده بود، فقط میزهایی که به هم چسبانده بودند، اکنون دوباره در سطح کافه پخش شده بودند. افراد درون کافه نیز همان افراد قدیمی بودند که فقط لباسهایشان تغییر کرده بود. مانند همان شب نیز صدای ملایم پیانو در فضای کافه پیچیده بود. هر سه دم در ایستاده بودند. نمیدانست باید چه کاری انجام بدهد؛ هنوز آنقدر در این محفل جا نیوفتاده بود که بخواهد برود و در کنار بقیه بنشیند در حالی که دو فرد غریبه نیز با خودش آورده است. سردرگم جلوی در ایستاده بود. به سوی مائل و لیدیا برگشت. - چه کاری با... با آمدن فردی نزدیک آنها حرفش را خورد. نگاهی به سوی مرد کرد. - موسیو دو فُنتَن منتظر شما هستند. اشارهای به همان میزی که دفعهی قبل روی آن نشسته بودند، کرد. آنتوان به همراه ژنرال لامارک روی میز نشسته بودند. هیچکدام با یکدیگر حرفی نمیزدند. موسیو آنتوان مشغول کشیدن سیگار باریکش شده و به صدای پیانو گوش فرا داده بود و ژنرال لامارک نیز همانطور که قهوهاش را جرعه جرعه سر میداد، تمامی حواسش به برگههای جلویش بود. -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت صد و پنج صدای برخورد عصایی بر روی زمین حواسشان را پرت کرده و از دنیای داستانهای زندگی مادر ایزابلا آنها را بیرون کشیده بود. همه به سوی صدا برگشتند. مادر ایزابلا با قدمهایی آهسته به سمتشان میآمد. از همانجا با صدای نسبتا بلندی، گفت: - جیزل، نامه را به دست جکسون رساندی؟ همه جلوی پای او بلند شدند و ایستادند. سر و وضعشان به همریخته بود و روی صورتشان نیز خاک چسبیده بود. - آری مادر ایزابلا، اما فکر میکنم مدت زمان زیادی طول میکشد تا به دستش برسد. مادر ابزابلا سری تکان داده و کنار آنها ایستاد. نگاهش را دور تا دور حیاط چرخاند. - کارتان را خیلی پر سرعت انجام میدهید. جیزل لبخندی زد. - همهی ما این کار را دوست داریم برای همین با عشق و به سرعت انجامش میدهیم. مادر ایزابلا نگاهی به او انداخته و برای اولین بار به او لبخند زده بود. جیزل آنقدر متعجب شده بود که نتواند پاسخ لبخند او را بدهد. مادر ایزابلا نگاهش را از او گرفت. - برای شما صندلی میآورم. جیزل گفته و به داخل رفته بود و سپس با صندلی برگشته بود. آن را روی زمین گذاشته و مادر ایزابلا روی آن نشست. کمکم همه به درون باغچه بر میگشتند تا کارشان را ادامه بدهد. جیزل نیز پیشبندش را بسته و دستکشهایش را به دست کرد تا وارد باغچه بشود اما صدای در مانع او شد. نگاهی به خدمتکاران انداخت. همه مشغول بودند؛ باید خودش میرفت و در را باز میکرد. نه اینکه کار سختی باشد اما او زیاد کسی را نمیشناخت و نمیتوانست بگوید چه کسی پشت در است. دستکشهایش را در آورده و به دست گرفت و به سوی سالن رفت. از سالن خانه گذشته و وارد حیاط شد. درب حیاط را گشود. مردی با لباس آبی رنگ و کلاهی به رنگ مشکی که ستارهای وسط آن بود، منتظر او ایستاده بود. مرد با باز شدن در به سوی او برگشت. با دیدن سر و وضع او کمی چپچپ او را نگاه کرد و سپس در میان نامههایش گشت. این مرد پستچی بود. - جکسون چارلز اینجا زندگی میکند؟ جیزل ترسیده قدمی جلو گذاشت. ناخودآگاه قلبش به تپش افتاده بود. - آری، چهشده؟ پستچی بدون توجه به حال او و صورتش که کمکم به سفیدی میگرایید، نامهای را از میان نامهها در آورد. - صدایش کنید؛ برایش نامه دارم. با شنیدن این حرف نفس حبس شدهاش را بیرون داد. آنقدر ترسیده بود که هر لحظه امکان داشت بیهوش بشود. - او اینجا نیست، برای کاری به لیون رفته است. دستش را دراز کرد تا نامه را از دست او بگیرد اما مرد زودتر نامه را عقب برده بود. جیزل با غضب پشت چشمی برایش نازک کرد. - من نامه را تحویل میگیرم. مرد همانطور که نامه را میان نامههای دیگر پنهان میکرد، سری تکان داد. - نمیشود مادمازل، باید تحویل خودشان بدهم. نگاهی به جیزل انداخت تا حرفش را بگوید و جای بحثی باقی نگذارد. - برایم دردسر درست میشود. جیزل میخواست چیزی بگوید اما مرد بدون توجه به او از جلوی در کنار رفته و به راهش ادامه داده بود. حتی فرصت اینکه بپرسد نامه از طرف کیست را هم به او نداده بود البته که فکر هم نمیکرد که به او بگوید. میخواست وارد حیاط خانه بشود که شنیدن صدایی او را متوقف کرد. - مادمازل! به سوی صدا برگشت. مرد قد بلندی را دید که با لباسهایی سرتاسر مشکی و کلاهی که کاملا صورت او را میپوشاند، دم در ایستاده بود. کاملا به سوی او برگشت. - شما که هس... مرد نگذاشت او حرفش را کامل کند. پاکت نامهای در دستانش گذاشته و به سرعت از آنجا فاصله گرفته بود. قسمتی از پالتوی مشکی رنگش را جلوی صورتش گرفته بود تا چهرهاش را پنهان کند. همانطور که هر چند لحظه یکبار اطرافش را با دقت مینگرید از خیابان خارج شده و وارد خیابان اصلی شد. خیابانی که خانهی مادر ایزابلا در آن قرار داشت، پر از نگهبان بود. نمیدانست که این مرد چگونه وارد شده و نامهای را که روی آن نوشته شده بود: - امشب راس ساعت دوازده، همان جای قبلی! را به دست او رسانده بود. - هفته گذشته
-
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت صد و چهار لبخند از روی لبانش پاک نمیشد و این باعث شده بود، جیزل نیز لبخند روی لبش شکل بگیرد. با کنجکاوی و لذت به او نگاه میکرد. نمیدانست چزا اما داستان زندگی مادر ایزابلا او را به وجد آورده بود. - آن شب را خوب به یاد دارم، هیچوقت در خنداندنم شکست نمیخورد؛ حتی در بدترین شراط نیز مرا میخنداند. ریز ریز خندید. - آقای چارلز آن زمان در ارتش کار میکرد و تقریبا همیشه در کنار سربازانش بود؛ مادام ایزابلا او را یک بار هنگام رژه رفتن دیده بود و از آن روز هر روز به دنبال آقای چارلز بود اما آقای چارلز نمیخواست او را بپذیرد. جیزل ابرویی بالا انداخت. - نمیخواست بپذیرد؟ مگر او نیز عاشق مادر ایزابلا نبود؟ مادام راشل خندید. - اوایل کسی که به دنبال او میدوید، مادام بود. او و آقای چارلز تفاوت سنی زیادی داشتند، تقریبا یازده سال! ناخودآگاه تکرار کرد. - یازده سال؟ این خیلی زیاد است. مادان راشل سرش را تکان داد. - میدانم اما مادام این را قبول نداشت؛ آقای چارلز میگفت او نمیتواند ازدواج کند زیرا همیشه در ارتش است و نمیتواند مدت زیادی در خانه بماند اما این هم برای مادام ایزابلا مهم نبود، او فقط میخواست آقای چارلز را به دست بیاورد. جیزل، لبخندی روی لبش برای شجاعت آن دختر جوان شکل گرفته بود. فکر نمیکرد که مادر ایزابلا در جوانی آنقدر پر شور و نشاط باشد که بخواهد یه دنبال یک مرد برود و در آخر نیز با او ازدواج کند، فقط چون او را خواسته بود. - آن شب آقای چارلز، مادام را به خانه برگرداند. از پنجره بالا آمده و او را به داخل اتاق برگرداند. یادم هست هنگامی که داشت از اینجا میرفت، مادام ایزابلا فریاد زده بود، منتظرم باش فردا میآیم... مکثی کرد. هر دو با صدای بلند خندیدند. اکنون سایر خدمتکاران که تا چند لحظه پیش مشغول کاشتن گلها بودند نیز اطراف آن دو نشسته بودند و با صدای بلند میخندیدند و آنها را همراهی میکردند. - هنوز هم لبخند آن شب آقای چارلز را به خاطر دارم. - نمیدانستم مادر ایزابلا آنقدر جوانی پر از هیجانی داشته است. جیزل گفته بود. مادام راشل خندیده و سری تکان داد. - چند ماه بعد هم با یکدیگر نامزد کرده و بعد هم ازدواج کردند اما... به اینجا که رسید مکثی کرد. دیگر لبخند نمیزد و نگاهش سرگردان مانده بود. - در زندگی مشترک آن دو، مادام ایزابلا شادترین بود. نمیتوانم بگویم کدام یک عاشقتر بودند زیرا هر دو تمام زندگیشان را صرف عشق ورزیدن به یکدیگر میکردند اما... آه دردناکی کشید. لبخند از روی لبهایشان پاک شده بود و همه کنجکاو به دهان نیمهباز مادام راشل خیره شده بودند. ادامه داد: - مدت زیادی طول نکشید که همهچیز به هم ریخت؛ از آن شبی که آقای چارلز به جنگ رفته و دیگر برنگشته بود، مادام ایزابلا نیز گویی از آن روز تمامی اشتیاق و شوقش را برای زندگی از دست داده بود. از آن روز دیگر حتی یک لحظه هم از اتاقش خارج نمیشد. اتاقی که یک زمانی متعلق به مادام ایزابلا و آقای چارلز بود، گویی مکان امن او شده بود. با بغض میگفت. جیزل سرش را پایین انداخته و به سخنان او گوش میداد. قبلا جکسون چیزهای پراکندهای از زندگی مادر ایزابلا به او گفته بود اما نه با این جزئیاتی که مادام راشل برای او تعریف کرده بود. قلبش برای این زن به درد آمده بود. اکنون، مادر ایزابلا حتی بیشتر از قبل برای او قابل احترام شده بود. کسی که تمام زندگیاش را به پای عشق کوتاه مدتش ریخته بود. او، به این موضوع فکر میکرد، اگر آن روز آقای چارلز به جنگ نمیرفت، اکنون زندگی مادر ایزابلا چگونه بود؟ ممکن بود شادتر از اکنون باشد؟ یا کسی در کنارش بود که اوقات فراقتش را با او بگذراند نه با خاطرات او! آن روزی که آقای چارلز به جنگ رفته بود، چه؟ در آن هیاهو او به چه چیزی فکر میکرد؟ به مادر ایزابلا و اوضاع او بعد از اینکه متوجه این میشد که دیگر هیچوقت قرار نیست آقای چارلز به خانه برگردد؟ یا به زندگی که میتوانست با مادر ایزابلا داشته باشد اگر مدت زمان بیشتری زنده میماند؟ -
از خوندن خط به خط تینار لذت میبرم🥲 تروخدا زود زود پارت بذار
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت هشتاد و پنج به توده بچههای قد و نیمقد پشت کردم، دست گندم را گرفتم و به راه افتادم. اگر چند ثانیه دیگر زیر سایه درخت گیلاس میایستادم، به طرف محمدرضا میدویدم و التماسش میکردم مرا ببخشد. -خوبی؟ اخم در هم کشیدم و از حرکت ایستادم. به طرفش برگشتم و حکمم را دادم: -تو از قبل میدونستی! امیرعلی بدون تایید یا رد حرفم، تنها به من نگاه کرد. انگشتان گندم را در دستم فشردم و لبههای چادرم را با دست آزادم جمع کردم. مو بر تنم سیخ شده بود، اما نه از سردی هوا. صادقانه اعتراف کردم: -داری میترسونیم! ابروهایش بههم نزدیکتر شد. -چرا باید ازم بترسی؟ پلکهایم با نهایت خستگی، به روی تصویر امیرعلی بسته شدند. -از کجا میدونستی؟ آدرس خونهمو چطور داشتی؟ قضیه محمدرضا رو از کجا فهمیدی؟ درنگ کوتاهی کردم و آخرین سوال را هم به سمت پیکرش نشانه رفتم: -اون چیه که اگه بفهمم، دیگه تو روت نگاه نمیکنم امیرعلی؟ تو چی کار کردی؟ حالا آن چشمهای مطمئن، دودو میزدند. -فالگوش وایستادی! سرم را تکان دادم. -دیگه چه چیزایی هست که ازش خبر داری؟ امیرعلی تو... تو اصلا هیچوقت از زندگی من بیرون رفتی؟! نگاهش را از من گرفت. سردی هوا ناگهان از لباسهایم گذشت و به پوست و گوشتم حملهور شد. -وسط خیابونیم ناهید. حالت تهوع بدی به زیر دلم چنگ زد. شکمم را گرفتم و خم شدم. -من فقط میخواستم با دیدن اون بچه، خیالتو راحت کنم، نمیدونستم اینقدر بههمت میریزه. این جوابی نبود که منتظرش بودم. امیرعلی دروغ نگفت، اما حرفی از حقیقت هم نزد. گندم به پاهایم چسبید و ماما ماما گویان، مانتویم را کشید. -میدونی چیه؟ مهم نیست. من فقط میخوام طلاقمو بگیرم، بعدش هر کس میره پی زندگی خودش. دیگه هیچوقت همدیگه رو نمیبینیم. گوشه لب امیرعلی بالا رفت. -داری اعتراف میکنی که یه ابزار برای رسیدن به طلاقت هستم و هیچ ارزشی برات ندارم؟ لبهایم به هم دوخته شد. اینطور که بیانش کرد، کمی بیرحمانه به نظر میرسید. -این چیزیه که خودم براش داوطلب شدم، نیاز نیست از حرفت خجالت بکشی. نفسش را بلند فوت کرد. -چندتا برگه هست که باید امضاشون کنی. باهم به دفتر برگشتیم و من افسار زبانم را در دست گرفتم تا دوباره او را نیش نزند. به محمدرضا فکر کردم، هیچوقت خودم را نمیبخشیدم؛ اما نمیتوانستم منکر حال خوبم بعد از دیدن او بشوم. تماشای او که با دوستانش بازی میکرد و میدوید، باعث آسودگی خاطر بود. زیرچشمی امیرعلی را پاییدم... دیگر چه چیزهایی میدانست؟- 90 پاسخ
-
- 3
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت هشتاد و چهار نیمساعتی میشد که بافاصله اما کنار هم، راه میرفتیم. به گندم داشت حسابی خوش میگذشت؛ هر چه نباشد، امیرعلی از من بلندتر بود و گندم در آغوش او، چشمانداز بهتری داشت. وحشتزده ایستادم. امیرعلی چندقدم برداشت و وقتی متوجه نبود من شد، پشت سرش را نگاه کرد. فاصلهمان آنقدری بود که دو زن با روسری ساتن از مقابلمان گذشتند. -کجا داری میری؟ امیرعلی دهانش را باز کرد، اما گندم بلافاصله دستش را در آن فرو کرد! قلبم نامیزان میتپید. با بیقراری پرسیدم: -من این راهو میشناسم. کجا داریم میریم؟ امیرعلی با حوصله، مشت کوچک گندم را بوسید و از جلوی صورتش دور کرد. باریکه نور، مردمکهایش را روشنتر از همیشه نشان میداد. -میتونی چند دقیقه دیگه هم تحمل کنی؟ چیزی نمونده. قلب معترضم، محکمتر کوبید. نمیتوانستم. -باشه. به راست پیچیدیم و از شلوغی دور شدیم. به انتهای کوچه که رسیدیم، امیرعلی از حرکت ایستاد و من هم به تبعیت. به اطراف نگاه کرد: -باید همینجاها باشه... به دیوار تکیه دادم؛ شاخههای درخت گیلاس، روی سرم سایه انداخته بودند. -چرا منو آوردی اینجا؟ اگه حیدر ما رو باهم ببینه... وای! فاصلهای با مکانیکی نداشتیم. چهره امیرعلی آرام شد و با سر به نقطهای اشاره کرد: -اوناهاش، اونجاست! سرم را به سمت سر و صدا برگرداندم که یک توپ پلاستیکی، جلوی پایم فرود آمد. پسربچه به من نگاه کرد: -خاله شوت کن! پلک زدم و چشمهایم پر از اشک شد. -خاله بدو دیگه! چانهام لرزید. امیرعلی توپ را شوت کرد و محمدرضا آن را در هوا قاپید. -مرسی. دوید و به جمع دوستانش ملحق شد. اشکهایم با سرعت روی گونهام روان شدند. -اون... اون... -دیدیش؟ جلوتر رفتم و چشم چرخاندم، اما محمدرضا در دایره دوستانشگم شده بود. صدای امیرعلی از پشت سرم بلند شد: -حالش خوبه. سرم را پایین انداختم. -آستین بلند پوشیده بود، دستاشو نديدم. چند قدم برداشت و کنارم ایستاد، گندم را زمین گذاشته بود. -همش یه اتفاق بود ناهید، تو که نمیخواستی بهش آسیب بزنی، میخواستی؟ سرم را به سرعت به چپ و راست تکان دادم. همان لحظه، یکی از بچهها در دل دروازهی نامرئیشان گل زد و فریاد شادیشان به هوا برخاست. صدایشان بلند بود اما باعث نشد صدای امیرعلی را نشنوم: -خودتو ببخش! چهرهام را جمع کردم. آهی کشیدم. -کاش به همین راحتی بود.- 90 پاسخ
-
- 3
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
رمان ملکه اسواتنی | آتناملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت چهل و یک - مگه عصر جاهلیت هست که ما از دخترهامون برای اتحاد استفاده کنیم؟ درضمن خانم اتحاد با اسواتنی زیادی نفعی برای ما نداره ها! جمعیت اون کشور اندازه قم هست. و خودش بیصدا خندید. - اما من میخوام با این آقا ازدواج کنم. مکث کرد و نگاهم کرد. من هم نگاهش کردم. تردید توی وجودم بود و این رو اون هم درک کرد. یکم خودش رو با کامپیوتر مشغول کرد. من هم توی فکر بودم. هم توی فکری که چرا نمیذاره من برم و هم توی فکر حرفهایی که گفته بود. داشتم با زندگیم چیکار میکردم! - شما مطمئن هستید خانم؟ به خودم اومدم. - بله؟ - مطمئن هستید؟ - بله! یکم مکث کرد و بعد گفت: - پس اجازه بدید شما رو به عنوان دختر ایران عروس این خاندان کنیم. - متوجه نمیشم. - اجازه بدید طوری عروس این خانواده بشین که بدونند این دختر حکم خاک ایران رو داره و به عنوان ملکه به این کشور فرستاده میشه. بدونند آسیب به اون آسیب به تمام ارضی ایران و احترام به اون احترام به ایران. چیزهایی که می شنیدم رو باورم نمیشد. - شما... میخوان... توی این ازدواج من رو حمایت کنید؟! - اگر شما اصرار به این ازدواج دارید این اجازه رو به ما بدید که مطمئن باشیم دخترمون در شرایط سخت قرار نمیگیره. این اجازه رو میدید؟ با هیجان گفتم: - بله! حتی از شدت هیجان صاف تر نشسته بودم و یکم روی صندلی جلوتر اومده بودم. خندید. - بسیار خوب پس ما دیداری با آقای سواد خواهیم داشت. شما منتطر خبر ما بمونید و هر مسئله جدیدی هم که گفته شد شما به ما اطلاع بدید. - بسیار خوب، ممنون! لبخند زد. بیرون اومدم و خیلی خوشحال بودم. دیگه بنظرم اون ساختمون ترسناک نمیاومد. به خونه رفتم و اول نامه رو پاره کردم و بعد بابا رو نشوندم و ماجرا رو بهش گفتم. اون هم خیلی ذوق کرد. شبش هم به مامان زنگ زدم و ماجرا رو گفتم. این چند روز چندبار با سواد بیرون رفتیم اما اون چیزی در اینباره نمی گفت و من فکر کردم لابد فکر میکنه من خبر ندارم یا هنوز نرفته. بالاخره یک روز که بهش گفتم باید زمان عقد رو معلوم کنیم گفت: - اتفاقا افراد دیگهای هم دنبالش هستن. سعی کردم به روی خودم نیارم. - کی؟ بابام رو میگی؟ - نه بابا! - پس کی؟ کسی به ذهنم نمیرسه. یکم با نی شیرموزش رو هم زد بعد گفت: - از اطلاعات من رو خواستن. سعی کردم خودم رو نگران نشون بدم. برای اینکار یکم مکث کردم و نی رو از دهنم بیرون آوردم و با چشمهای گرد شده نگاهش کردم. - چی؟! - آره. - اما چرا؟! -
رمان ملکه اسواتنی | آتناملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت چهل لبخند زد. - نگران نباشید خانم! یک مسئله برای ما سوال شد و مزاحم شما شدیم. - در خدمتم! - بین شما و شاهزاده اسواتنی چیزی هست؟ آهان! پس ماجرا این بود؟ خیالم که راحت شد زبونم دراز شد: - چطور؟ - البته که این مسائل معمولا شخصی هست اما چون این آقا یک شخصیت مهم برای سیاست هست به ما هم مربوط میشه. - ما قرار ازدواج کنیم. فکر کردم این ها با دوست بودن مشکل داشته باشن و خیالشون راحت بشه اما برعکس شد. - بله، ماهم همین برامون سوال شده. تا چندی پیش که شما باهم دوست بودید ما در زندگی شخصیتون دخالت نکردیم اما ازدواج شما یکم مسئله داره. - چرا؟ - نمیدونم چقدر اطلاع دارید اما از آفریقای جنوبی ایشون رو خواستن. پس این مدت سواد رو ول نکرده بودن و متوجه شدن. - بله! - ما با دولت آفریقا صحبت کردیم و فهمیدیم قصد به حکومت رسوندن ایشون رو دارن. چشمهام برق زد. ناخودآگاه لبخند زدم. با دیدن حال من لبخند کوچیکی زد و سرش رو پایین انداخت که من متوجه نشم. - در این صورت شرایط شما چی میشه؟ - من باهاش میرم. - چرا؟ متوجه هستید؟ اون کشور شرایط زندگی درش خیلی سخته. سر تکون دادم. - متوجهم، من دوستش دارم. اما اون که معلوم بود مرد آب دیدهای هست و گول این حرفها رو نمیخوره گفت: - خانم ایشون چهارتا همسر دارن؟ - بله، من... مشکلی ندارم. چه دروغی! باهوشتر گفت: - خانم شما ملکه اون کشور نمیشین ها! سرم رو بالا آوردم و نگاهش کردم. لبخند زد. - حاکم اون کشور زن براش حکم ببخشید این رو میگم اما وسیله جنسی رو و محکوم به آوردن فرزند برای پادشاه رو داره. ملکه اون کشور مادر پادشاه هست. دهن باز کردم چیزی بگم اما دوباره دهنم رو بستم. لبخند زد. - با من راحت باشین خانم! حرفهای بین ما هیچوقت به شاهزاده نمیرسه. - من میتونم قدرت رو بدست بیارم. - مگه فیلم و رمانه خانم؟ حتی مردهای معمولی که هیچی ندارن تنوعطلب هستن. اون هر دختری رو بخواد میتونه بدست بیاره و شما توی کشور غریب چیکار میتونید بکنید؟ سابقه پدرش رو نگاه کنید. خودش بهتر میشه؟ گیج و ترسیده شده بودم. - من... میخوام... شانسم رو امتحان کنم. اما حتی خودم این رو باور نداشتم. خواستم چیزی بگم که اون رو راضی کنه: - اینطور می تونم به ایران هم کمک کنم. -
رسیدیم به پایان مرحله دوم از هاگوارتز!🧚🏻♀️ قبل از هرچیزی که بخوام نظر خودم رو و نتایج اصلی رو اعلام کنم میخوام مسابقه دوم رو تکمیل کنیم، یعنی چی؟!🤔 یعنی اینکه شما فکر میکنید قسمت دوم تموم شده اما نه اینطور نیست، تو این مرحله ما چندچیز یاد میگیریم و بهش میپردازیم🦋🤍🦋 🔸خلاصه نویسی📝 🔸انتخاب بهترین اسم😎 🔸کار گروهی 🫂 🔸و؟!🙄 گپهاتون رو چک کنید و بعدش رو به من بسپارید، تا چند ساعت دیگه باز به خدمتتون برمیگردم دخترای هنرمند ترسناکم🤍🧚🏻♀️ جادوگر بزرگ و دختران فعالش: @QAZAL @Taraneh @سایان @ملک المتکلمین خونآشامهای اصیل: @هانیه پروین @shirin_s روح اعظم و دختران فعالش: @Amata @S.Tagizadeh @عسل @raha متاسفانه یک از دخترای هاگوارتز امتیازهاش رو از دست داد و در صورت تمدید غیبت و نداشتن فعالیت به سیاهچاله ارواح هاگوارتز برده میشه🌚🩶 (این شوخیهها جنبه داستانی گفتمش، منظورم اینه دیگه نمیتونه تو مسابقات شرکت کنه🥲)
- 7 پاسخ
-
- 8
-
-
رمان ملکه اسواتنی | آتناملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت سی و نه دره گفت: - بریم یکجای دیگه. - آره، بریم. گوشیم زنگ زد. فکر کردم باباست اما شماره ناشناس بود. برداشتم. - بله! - خانم ترنج تازیان؟ - بله، خودم هستم. با چیزی که گفت قلبم فرو ریخت. - از سازمان اطلاعات سپاه مزاحمتون میشم! هل شدم. - در خدمتم! چیزی شده؟ - فردا میتونید یک سر به آدرسی که میگم تشریف بیارید؟ - جسارتا، چرا؟ با لحن خشکی گفت: - شما تشریفات بیارید میگم. - باشه. آدرس رو گفت و قطع کرد. دره نگاهی به رنگ پریدم کرد. - کی بود؟ - هیچی، بریم. هرچی با خودم فکر میکردم من رو چیکار دارن به نتیجهای نمیرسیدم. به بابا نگفتم که نگران نشه اما یک نامه روی تخت گذاشتم که اگه برنگشتم بدونند ماجرا چی هست. یک چادر داشتم که وقتی جاهای مهم و اداری میرفتم اون رو میپوشیدم. با مانتو و شلوار شکلاتی اداری. بیرون که رفتم بابا گفت: - درباره کار جدیده؟ - بله. - هزینه کار قبلی رو دادن؟ با اینکه استرس داشتم و زودتر میخواستم برم گفتم: - بله. - چقدر؟ - بیست و هشت میلیون. هزینه مراسم عقد رو خودم میدم. بابا با خوشحالی سر تکون داد. سویچ ماشین رو گرفتم و رفتم. به اون آدرس رسیدم. جلوی در پارکینگ ایستادم و کارت ملیم رو نشون دادم و داخل رفتم. ماشین رو توی پارکینگ که توی انباری بود پارک کردم و بعد رفتم سمت نگهبانی. کارت ملیم رو که نشون دادم. یک نفر که کنار نگهبان بود بدون هیچ سوال اضافی گفت: - دنبال من بیان. دنبالش راه افتادم. از راهرویی گذشتیم و جلوی رو اتاق ایستاد. - بمونید تا خبرتون کنم. خودش داخل رفت و چند دقیقه بعد بیرون اومد. - بفرمایید داخل! من داخل رفتم و اون دیگه نیومد. یک اتاق معمولی اداری بود و یک آقایی پشت میز. آب دهنم رو قورت دادم و سلام کردم. با لبخند بلند شد و گفت: - سلام خانم خوش آمدید! و با دست اشاره کرد که بشینید. نشستم و شروع به بازی با انگشتهام کردم. سریع کاری که داشت انجام میداد رو تموم کرد و بعد گفت: - خانم ترنج تازیان؟ - بله. بعد نگران پرسیدم: - من چرا اینجام؟ -
گالری رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : عکس شخصیتهای رمان
- دهکده سِن مَلو / فرانسه -
گالری رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : عکس شخصیتهای رمان
- دهکده سِن مَلو / فرانسه