رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity ×
انجمن نودهشتیا
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. - حالا چی‌کار کنیم؟! ولیعهد که انگار از رفتار‌ ما کلافه و گیج شده بود غر زد: - میشه به ما هم بگین چی شده؟! لونا دستی میان موهای مواجش کشید و گفت: - ما قبل از این‌که به قصر پادشاه برسیم باید از این دهکده رد می‌شدیم و از شانس بدمون به شب خوردیم. توی این دهکده با یه پیرمرد آشنا شدیم که بهمون پیشنهاد داد شب رو توی خونه‌اش بمونیم. لونا سر و شانه‌هایش را کلافه تکانی داد. - خب ما مجبور بودیم که قبول کنیم چون نمی‌تونستیم توی تاریکی به راهمون ادامه بدیم، ولی نیمه شب که اتفاقی از خواب بیدار شدیم متوجه شدیم که اون پیرمرد ما رو توی خونه‌اش زندانی کرده و به خون‌آشام‌ها خبر داده بود تا ما رو اسیر کنن. خیلی شانس آوردیم که تونستیم از دستش خلاص بشیم وگرنه تا الان به‌دست خون‌آشام‌ها کشته شده بودیم. ولیعهد با تعجب و ناراحتی سری به تأسف تکان داد. - خب… خب حالا ماها چجوری قراره از این دهکده رد بشیم؟! اگه اون پیرمرد هنوز اونجا باشه یا بقیه‌ی مردم دهکده به خون‌آشام‌ها خبر بدن چی؟! متغکر دستی به صورتم کشیدم؛ این دقیقاً چیزی بود که در فکر خودم هم می‌گذشت. این‌بار دیانا بود که پرسید: - یعنی هیچ راه دیگه‌ای جز این دهکده برای رسیدن به سرزمین گرگ‌ها نیست؟! نفسم را عمیق بیرون دادم؛ اگر راه دیگری بود که خوب بود، آنوقت دیگر نیازی نبود که بنشینیم و چند ساعت فکر‌ کنیم و راهی برای عبور از این دهکده پیدا کنیم. - نه؛ سریع‌ترین راه عبور از این ‌دهکده‌اس. اگه بخواهیم این دهکده رو دور بزنیم راهمون خیلی دور میشه. دیانا شانه‌ای بالا انداخت و گفت: - خب چی‌کار میشه کرد؟! اگه این‌بار به دست خون‌آشام‌ها بیوفتین که نمیتونین نجات پیدا کنین. کلافه همانجا بر روی سنگی نشستم؛ حتی فکر به این‌که بخواهیم این دهکده را دور بزنیم و حداقل یک هفته دیرتر از حد موعد به مقصد‌ برسیم هم اعصابم را داغان می‌کرد. - اینجوری نمیشه؛ باید یه راه دیگه پیدا کنیم. لونا هم در کنارم روی تخته سنگی نشست و به فکر فرو رفت؛ این‌بار نمی‌شد به‌ تنهایی تصمیم بگیریم. حالا چندین نفر بودیم و به‌ همفکری یکدیگر نیاز داشتیم. - ببینم شما فقط می‌ترسید که مردم دهکده شما رو بشناسن؟! در جواب جفری سری تکان داده و گفتم: - و البته اون پیرمرد که چهره‌مون رو دیده. جفری با خونسردی شانه‌ای بالا انداخت. - خب این‌که اینقدر نگرانی نداره. لونا نیم نگاه متعجبی سمت جفری انداخت؛ من هم بسیار کنجکاو بودم که بدانم چه چیزی در سر جفری می‌گذرد. آخرین باری که او در نقشه کشیدن به ما کمک کرده بود به نتیجه‌ی خوبی رسیده بودیم و بدم نمیاد یکبار دیگر هم به او اعتماد کنم. - منظورت چیه جِف؟! تو نقشه‌ای داری؟! جفری سر تکان داد و با اطمینان پلک روی هم گذاشت. - بیاین تا نقشه‌ام رو بهتون بگم.
  3. من جلوتر از همه در میان کوهستان راه می‌رفتم، لونا و ولیعهد در پشتم سرم و آخر از همه هم جفری که دیانا را به حرف گرفته بود راه می‌آمدند. از صبح قصد کرده بودم تا از لونا عذرخواهی کنم و دلیل کارم را برایش توضیح دهم، اما دخترک چنان از من کناره گرفته بود که ‌حتی فرصت یک صحبت دونفره را هم به من نمی‌داد و این‌که احتمالاً از لج من با ولیعهد بیشتر از قبل صمیمی شده بود کار را برایم سخت‌تر می‌کرد. پشمان بودم، عذاب وجدان داشتم و از رفتار لونا بیش از هر چیز کلافه و عصبی بودم و همین باعث شده بود که از ابتدای به راه افتادنمان اخم درهم بکشم و با فاصله از دیگران قدم بردارم و خودم را در افکار پریشانم غرق کنم. - راموس چقدر دیگه مونده که برسیم؟! به جای من ولیعهد بود که با شوخی و خنده رو به جفری گفت: - چیه؟ نکنه به همین زودی خسته شدی؟! جفری هم با ادعا و غرور جواب داد: - من و خستگی؟! من همه‌ی عمرم رو توی ‌کوهستان‌ها و جنگل‌ها دنبال حیوون‌ها می‌دویدم. - پس این سؤال رو هم واسه‌ی بالا رفتن اطلاعات عمومیت پرسیدی؛ آره؟! برای پایان یافتن این بحث جواب دادم: - راه زیادی نمونده، از یه دهکده که رد بشیم از سرزمین جادوگرها خارج... همچنان مشغول توضیح دادن بودم که با دیدن ورودی آن دهکده‌ی زیادی آشنا حرف در دهانم ماند و سرجایم خشکم زد. - اوه، نه! ولیعهد قدمی به سمتم برداشت و با دیدن من که مات و مبهوت به دهکده خیره مانده بودم پرسید: - چی‌شده راموس؟! سرم را کلافه تکانی دادم؛ خاطرات آن شب شوم و پر اضطراب در ذهنم مرور میشد و امکان نداشت این دهکده‌ی نحس را از یاد ببرم. لونا هم قدمی برداشت و کنارم ایستاد و همانطور که مثل من از بالای تپه به ورودی دهکده‌ خیره بود گفت: - این همون دهکده ای نیست که قبل رفتن به قصر پادشاه یه شب رو توش اطراق کرده بودیم؟! در جواب لونا سری تکان دادم و لونا «وایی!» زیر لب گفت؛ می‌توانستم بفهمم که او هم مثل من از دیدن این دهکده و یادآوری آن شب بهم ریخته و کلافه شده بود.
  4. امروز
  5. #پارت صد و چهار... برگشتم که برم گفت_ می‌تونم بهت جا بدم فقط تا بدنیا اومدن بچه، بعدش باید آزمایش بدی ولی وای بحالته اگه دروغ گفته باشیو اون بچه‌ی سهرابم نباشه تمام اون هزینه‌ها و لطفی که درحقت می‌کنم و از حلقت می‌کشم بیرون، فهمیدی؟. +ذنیازی به ترحمت ندارم و حاضر نیستم تو خونه کسی بمونم که بویی از انسانیت نبرده و فقط به فکر لذت خودشه، من میرم ولی بدون اگه اتفاقی برای یکی از ما بیافته خودت باید جواب پسرتو بدی. به راهم ادامه دادم عزیزخانم روبه‌روم ایستاد و گفت_ آروم دختر، چقد گرد و خاک کردی بیا بریم تو، باهم حرف میزنیم. + حرفی باهاتون ندارم. _ بچه‌ی سهرابِ؟ آره؟. سرم را پایین انداختم و فقط اشک ریختم بغلم کرد و گفت_ خودش رفت، ولی جایگزینش و برامون فرستاد بیا بریم تو عزیزم. + نمیام، نمی‌خوام کسی بهم ترحم کنه نمی‌خوام همه به چشم دروغگو و بد نگاهم کنن. _ به رعنا خانم باید حق بدی، تازه پسرش و از دست داده بعد یه بارکی پاشدی اومدی اینجا، این حرفا رو زدی خب باور نمی‌کنه دیگه، ناراحت میشه. + عزیز خانم من نمی‌خواستم اینطوری بشه اون اصلا التماسام نشنید. حرفم و قطع کرد و گفت_ نمی‌خواد برای من توضیح بدی مهم اینکه پیش خدای خودت رو سفید باشی. + نمی‌خوام براتون سوتفاهم پیش بیاد، من پیش خدا رو سفیدم، چون اون محرمم بود ولی پیش بنده‌های خدا رو سیاهم چون همه فکر می‌کنن. باز حرفم را قطع کرد و گفت_ بیا بریم تو، این وقت شب و کجا می‌خوای بری با این حالت. + نمی‌خوام، رعنا خانم گفت که برم. دستم و به سمت خانه کشید که مجبور به همراهی شدم. گفت_ خودش ازم خواست ببرمت تو، اگه اون بچه سهراب باشه رعنا نمی‌ذاره اتفاقی براش بی افته. + من فقط اومدم ازش کمک بگیرم برای اینکه بچه رو بندازم. هینی کشیدو ایستاد و گفت_ این حرفا قباحت داره اون بچه قلب داره، جون داره،الان داره حرفاتو می‌شنوه نمی‌ترسی اینجوری میگی؟. + آخه منکه کسیو ندارم با چه رویی برم پیش خواهرم؟ اصلا چی بگم به بقیه. _ به بقیه ربطی نداره مگه نمیگی پیش خدا رو سفیدی؟ بنده‌های خدا کی باشن که بخوان برات حرف درست کنن بیا بریم تو، به چیزای بد فکر نکن و حرف بد هم نزن بچه‌ات ناراحت میشه. داخل رفتیم رعنا روی مبل دراز کشیده بود و به تلویزیونِ خاموش زل زده بود، من هم روی کاناپه نزدیک شومینه نشستم. عزیزخانم به آشپزخانه رفت لیانا کنارم نشست و گفت_ قضیه چیه؟. فقط نگاهش می‌کردم انگار لال شده بود رعنا بدون اینکه چشم از تلویزیون بردارد گفت_ چند وقته؟. منظورش را نفهمیدم لیانا گفت_ چی؟. رعنا نشست و نگاهم کرد و گفت_ چند وقته بارداری؟. با خجالت گفتم+ دو ماه. _ یعنی اون موقع که سهراب ناپدید شد؟. + آره _ از کجا مطمئن شم اون واقعا بچه‌ی سهرابِ؟. + حرفم و باور کنین من بهتون دروغ نمیگم. _ اگه بچه بدنیا اومد و معلوم شد که دروغ میگی چی؟. + بعدش هرکاری خواستین بکنین.
  6. #پارت صد و سه... _ بچه از کیه؟. نگاهم افتاد به عکس سهراب که روی میز گذاشته بودن هیچی نتوانستم بگویم انگار رد نگاهم را دنبال کرو با دستش چونه‌ام را گرفت و سمت خودش چرخاند و گفت_ پرسیدم این بچه مال کیه؟ چرا به پسر من نگاه می‌کنی؟. + رعنا خانم من نمی‌خواستم کلی التماسش کردم ولی اون کار خودش رو کرد. اشک‌هایم ریخت و به هقهق افتادم چونه‌ام رو ول کرد و آرام گفت_ مزخرف میگی! پسر من هرگز چنین کاری و نمی‌کنه اون خیلی خوب و چشم پاکه. + حالش خوب نبود، گیج بود اصلا صدای التماسام و نمی‌شنید رعنا خانم من نمی‌دونم باید چیکار کنم. _ از خونه پسرم برو بیرون، این دروغات و ببر برای اون کسی که این بلا رو سرت آورده تعریف کن. + شما حرف منو باور نمی‌کنین نه؟ بخدا دروغ نمیگم من خطایی نکردم پسر شما به زور نزدیکم شد لطفا کمکم کن آبروم تو خطره. _ از خونه پسرم برو بیرون، اون خطایی نکرده تو داری دروغ میگی. دستش را با دو تا دستم گرفتم و گفتم+ رعنا خانم، من دروغ نمی‌گم کمکم کن تا بچه رو بندازم. _ میگی بچه‌ی سهرابِ، بعد می‌خوای بکشیش چطور می‌تونی این کار و بکنی؟. + خب منکه کسی ندارم که پشتیبانم باشه سهراب هم که نیست، من با این بچه چیکار کنم آخه ؟. _ از کجا مطمئن شم اون بچه سهرابه؟. + شما دکتری از من می‌پرسی؟. _ باید وایستی این بچه بدنیا بیاد بعد آزمایش بدی تا مشخص بشه + من تو این هفت ماه چیکار کنم نمی‌تونم برم خونه، چون همسایه‌ام به خواهرم میگه اگه برم مشهدم که آبروم پیش خواهر و دامادمون میره نمی‌تونم نگهش دارم. _ به من ربطی نداره معلوم نیست چه غلطی کردی حالا که دیدی سهراب نیست با خودت گفتی خب دیگه برم بگم بچه مال اونه، شاید بتونم ازشون بکنم، آره؟. + اشتباه می‌کنی، برای من پول مهم نیست الان اینده‌ی خودم و این بچه مهمه، من نمی‌تونم نگهش دارم اومدم اینجا تا شما این بچه رو از بین ببرین. نیشخندی زد و گفت_ دیگه چی؟ من هرگز کار غیر قانونی نمی‌کنم اگه می‌تونستم هم برای تو انجام نمی‌دادم، از خونه پسرم برو بیرون. فقط می‌خواست منو بیرون کنه هیچ کاری برام نمی‌کرد گفتم+ تنها امیدم شما بودین حداقل بگین کجا برم. دستش را جلو آورد و شال و یقه مانتوم را گرفت و داد زد_ عوضی اومدی اینجا تهمت میزنی، می‌خوای پسرمو بدنام کنی از خونه پسرم گمشو بیرون. بعد بلند شد و منو هم به اجبار بلند کرد و کشان کشان سمت در برد و مرا داخل ایوان انداخت. عزیزخانم و لیانا بیرون آمدن و با دیدن من گفتن_ چیشده؟. رعنا با عصبانیت گفت_ از اینجا گمشو بیرون، وقتی سهرابم گفت تو زنشی، باورت شد آره ؟ برو بیرون تا ازت شکایت نکردم. خودم و جمع و جور کردم و بلند شدم هیچی نمی‌توانستم بگویم، اعصابم بهم ریخته بود عزیزخانم گفت_ رعنا جان چی شده؟ مهتا حرف بدی زده که ناراحت شدی؟. رعنا جواب نداد لیانا پیشم آمد و گفت_ اینجا چه خبره؟. با عصبانیت گفتم+ من بهتون دروغ نگفتم، نه به پولتون نیاز دارم نه به خودتون، من اگه اومدم اینجا فقط به این خاطر بود که فکر کردم شما آدمای خوبی هستین ولی الان فهمیدم شما هم مثل اون پسرتون بد ذات هستین، متاسفم براتون که همه رو مثل خودتون می‌بینین.
  7. پارت نود و یکم قیچی رو از دستش گرفتم و گفتم: ـ خیلی خب، دیگه بهش فکر نکن! با ناراحتی بهم نگاه کرد و گفت: ـ فکر می‌کنی آسونه؟ موهاشو گذاشتم پشت گوشش و گفتم: ـ می‌دونم آسون نیست ولی تو خیلی قوی تر از این حرفایی! بهم لبخند زد...انگار که حرفم خیلی به دلش نشسته بود... سریع بهش گفتم: ـ تازه، موهای کوتاه هم خیلی بهتر میاد! پرسید: ـ یعنی زشت نشدم؟! گفتم: ـ اصلا... بعد بهش سینی غذا رو نشون دادم و گفتم: ـ غذاتو نمی‌خوری اصلا، خیلی ضعیف شدی! بیا یکم غذا بخور، بعدش باید قرصهاتو بخوری! با اصرار گفت: ـ نمی‌خوام، اصلا اشتها ندارم! با جدیت گفتم: ـ نمیشه، اینجوری پیش بری مریض میشی دختر! بیا اینجا.
  8. #پارت صد و دو... ده دقیقه سرسام‌آور گذشت و داخل رفتم برگه آزمایش را جلویش گذاشتم نگاه کرد و گفت_ مبارکه جوابش مثبته. بی تعارف گفتم+ می‌خوام بچه رو سقط کنم. _ به چه دلیل؟. + پدرش فوت شده توانایی پرداخت هزینه‌ها رو ندارم. _ باید از دادگاه نامه بگیری برای این کار. + نمیشه یه کاریش بکنین من دیگه تحمل این وضع و ندارم. _ یه راه سریعترم هست غیرقانونیه اگه پلیس بفهمه ممکنه بگیرتتون. + مهم نیست میشه برام انجامش بدین. لبخندی زد و گفت_ من کار غیرقانونی نمی‌کنم باید برین جای دیگه مثل مطب‌های خصوصی که تحت پوشش جای خاصی نیستن، یا میتونین برین پزشک قانونی اگه مشکلتون جدی بود بچه رو بندازن. + شما جایی رو می‌شناسین که این کار و انجام بده؟. برگه آزمایش رو سمتم هل داد و گفت_ نه متاسفانه تاحالا همچین موردی نداشتیم. تشکر کردم و بلند شدم هنوز به در نرسیده بودم که گفت_ بهتره این کار و نکنی، شما حق نداری به جای آدمی که زنده است قلب داره و نفس می‌کشه تصمیم بگیری. + شما از زندگی من چی می‌دونی که این جور میگی؟. _ من از زندگیت هیچی نمی‌دونم، فقط اینو می‌دونم که اون بچه الان یه موجود زنده است و همچی و متوجه میشه شما نباید حق زندگی و ازش بگیری. بهش اهمیت ندادم و از آنجا خارج شدم، تو ایستگاه اتوبوس نشسته بودم که ناگهان یاد رعنا و فرامرز افتادم آنها دکتر بودن شاید می‌توانستن کمکم کنند ولی اگه میفهمیدن که او بچه‌ی سهراب است، چی؟. چاره‌ای نبود به خانه‌یشان رفتم. لیانا کنارم نشسته بود و مدام گله می‌کرد و اشک می‌ریختن کمی که حالش بهتر شد گفتم+ رعنا خانم نیست من می‌خوام باهاش حرف بزنم. لیانا گفت_ راستش من اصلا از اتاقم بیرون نیومدم نمی‌دونم، وایستا کو. بعد عزیز خانم را صدا زد و گفت_ مامان رعنا کجاست؟. عزیز خانم گفت_ تو اتاقش بود بهش قرص دادم احتمالا خوابه. صدای رعنا از بالای پله‌ها می‌آمد که سهراب را صدا میزد عزیزخانم گفت_ باز بیدار شد. بعد سمت پله‌ها رفت رعنا پایین آمد و گفت_ عزیزخانم، سهرابم و ندیدین؟. عزیزخانم دست پشت کمرش انداخت و به سمت ما هلش داد و گفت_ بیا قربونت برم، سهرابتم میاد. بی توجه به ما روی مبل نشست و عزیزخانم براش آب ریخت و دستش داد وقتی حالش بهتر شد گفت_ رعنا خانم، این دختره طفلی خیلی وقته اینجا نشسته می‌خواد باهات صحبت کنه. رعنا نگاهم کرد سلام دادم که درجواب فقط سر تکان داد و گفت_ چیکار داری؟. به لیانا و عزیزخانم نگاه کردم و گفتم+میشه تنها صحبت کنیم؟. عزیزخانم و لیانا به آشپزخانه رفتن. رعنا گفت_ خب حالا تنهاییم بگو حرفتو. می‌ترسیدم کسی بشنود کنارش نشستم و گفتم+ رعنا خانم می‌دونم شما حالتون خوب نیست، ولی منم چاره‌ای نداشتم تنها کسی که می‌تونه کمکم کنه شمایی. _ مشکلت چیه؟. + راستش خیلی خجالت می‌کشم از گفتنش ولی مجبورم که بگم. دستم را گرفت و گفت_ بگو خجالت نکش. سرم را پایین انداختم و گفتم+ من... من حا... مله‌ام. با ابروهای بالا پریده و چشمان از تعجب گرد شده گفت_ چی؟. + رعنا خانم اومدم کمکم کنی بخدا دیگه نمی‌دونم چیکار کنم می‌ترسم آبروم بره.
  9. #پارت صد و یک... سرم را پایین انداختم، نمی‌خواستم واقعیت را بگویم تا آبروم برود با زحمت گفتم+ دقیق نمی‌دونم وکیلی چیکار کرده بود که زنش به پلیس لوش داد ولی اون فکر می‌کرد کار سهراب همتیه، اون و گروگان گرفته بود و من و هم چون فکر می‌کرد زنشم گرفته بود از اونجا فرار کردیم رفتیم تو یه روستایی ولی من می‌خواستم جونم و نجات بدم از اونجا رفتم، نمی‌دونم اون وکیلی عوضی چجوری پیدام کرد می‌خواست منو بکشه، تفنگش رو سمتم گرفت و شلیک کرد ولی نمی‌دونم یهو سهراب چجوری اومد وسط، تیر خورد تو دستش و بعد افتاد تو دره، پلیس و آتش‌نشانی هرجا رو گشتن نبود من نمی‌خواستم اینجوری بشه فقط ترسیدم. _ خب تو نزدی که پس چرا انقد ترسیدی؟. + میترسم باز بیان سراغم. _ چرا فکر می کردن تو زنشی؟. + لیانا گفت، وکیلی می‌خواست اونو با خودش ببره وقتی فهمید دختر کیه ولش کرد اومد سراغ من، لیانا گفت من زن سهراب همتیم تا نجاتم بده ولی اونا به حرفش گوش نکردن. _ غیر از تو کسی هم اونجا بود؟. + شایان دوستش. _ یعنی اون دید که سهراب و زدن؟. سر تکان دادم که دوباره گفت_ به پلیس گفته؟. + الان و نمی‌دونم ولی اون روز وکیلی تو مراسم بود. _ یه چیزی هست که به پلیس نگفتن، ببینم گفتی تیر خورد آره ؟. باز سر تکان دادم چند لحظه ساکت شد و چند قاشق غذا خورد و گفت_ اون و هنوز پیدا نکردن. امیر گفت_ چی؟. _ سهراب و میگم، جنازه‌اش رو هنوز پیدا نکردن. _ براش مراسم گرفتن. رو چه حساب میگی پیدا نکردن؟. _ اگه جنازه‌اش پیدا میشد زحم روی دستش معلوم بود بعد می‌گشتن دنبال کسی که تیر زده پای همه خانواده‌ و آشناهاش به این قضیه باز میشد نه اینکه قاتلش راست راست بیاد تو مراسم و کسی بهش کار نداشته باشه. بهار گفت_ یعنی ممکنه که اون زنده باشه؟. _ هرچیزی ممکنه. + ممکن نیست اگه گلوله اون نکشه زخم‌های روی بدنش اون می‌کشه یا از خماری می‌مره. سه تایی با تعجب گفتن_ خماری؟. سر تکان دادم و گفتم+ اون رو معتادش کردن هر یکی یا دو ساعت بهش یه سرنگ تزریق می‌کردن نمی‌دونم چی بود،ولی وقتی دیر میشد به التماس می‌افتاد. _ با همکارام مشورت می‌کنم ببینم نظرشون چیه، فقط باید بگم که فرار کردن کار و خراب تر می‌کنه. ساعت سه بود باید سریع‌تر می‌رفتم خداحافظی کردم و تاکسی گرفتم و آدرس را گفتم و حرکت کردیم ولی خیلی دلم شور میزد چهل دقیقه بعد رسیدیم وارد مطب شدم هنوز هیچ کسی نبود فقط منشی نشسته بود ازش نوبت گرفتم گفت باید منتظر دکتر بمانم، یک ربع گذشت دکتر آمد و به منشیش گفت_ ده دقیقه دیگه بفرستش داخل.
  10. دیروز
  11. #پارت صد... بهار گفت_ الان که می‌خوام غذا بیارم بیا کمک کن ظرفا رو ببریم. ظرفها و وسیله‌ها رو سر سفره گذاشتم و منتظر بقیه ماندم وقتی همه آمدن سر سفره نشستیم ، بهار غذا ریخت، منتظر ماندم تا بقیه بردارن و بعد من ریختم شروع کردم به خوردن خیلی خوب بود گفتم+ خیلی خوشمزه شده دستت درد نکنه. با خوشی گفت_ چه عجب! بالاخره شما از دست پخت من ایراد نگرفتی. کوروش هم گفت_ دستپختت فوق العاده است دستت درد نکنه. بهار خودشیفته گفت_ معلومه که غذاهام خوشمزه است نه اینکه مهتا خانم سرآشپز بین المللیه، همیشه ازم ایراد میگیره، حالا من یه چیزی بلدم، فکر کنم شوهر تو سوءهاضمه می‌گیره انقد که تخم مرغ و سیب زمینی بخوره. بلند خندیدم و بعد گفتم+ من فقط تونستم ماکارانی درست کنم اونم بعد از کلی سوزوندن و خمیر شدن و خام موندن. بهار گفت_ خوبه یه هنر بهت اضافه شده. + زمانی که مامانم زنده بود نمی‌ذاشت منو آنا دست به سیاه و سفید بزنیم همش می‌گفت شما باید درس بخونین حالا بعدا کار خونه رو یاد می‌گیرین بعد از مرگش هم آنا نمی‌ذاشت کاری کنم همش می‌گفت اگه تو کار کنی مامان منو نمی‌بخشه، بخاطر همین هیچکی دلش نمی‌خواست من بیام تهران، همه می‌گفتن تو از گشنگی می‌میری خیلی اصرار کردم تا اجازه دادن ولی کاش به حرفشون گوش می‌کردم و نمی‌اومدم. بهار گفت_ خدا مادرت و بیامرزه ولی دیگه باید یاد بگیری وقتی شوهرت بیاد خونه، ازت غذا می‌خواد نه این حرفا رو،اگه شوهرت هم مثل شوهر من باشه که دیگه واویلا، غذات اگه دیر بشه خونه رو رو سرش می‌ذاره. امیر خندید و گفت_ داشتیم بهار خانم؟ من کی این کار و کردم. _ داد نزدی ولی چشمات و ندیدی چقد وحشتناک میشن می‌خوان آدم و بخورن. زل زدم به غذا و گفتم+ من تا چند روز دیگه برگردم مشهد. بهار گفت_ واقعا؟ کی باز برمیگردی تهران؟. + هیچ وقت. _ پس دانشگاه چی؟ ترم بعد و می‌خوای چیکار کنی؟. + دیگه برام مهم نیست، نمی‌خوام بیام اینجا. _ چیزی شده؟ ببینم نکنه بخاطر سهراب همتیه؟. بغض کردم جرات نگاه کردن به هیچ کدامشان را نداشتم گفتم+ من یه کار اشتباه کردم فقط می‌خوام برم از اینجا. امیر گفت_ چیکار؟ نکنه... حرفای اسما. دیگه ادامه نداد بهش نگاه کردم و گفتم+ بهم شک کردین، آره؟. سرش رو پایین انداخت من هم به غذا زل زدم و گفتم+ من... من... اون و کشتم. بعد اشکم ریخت بهار هینی کشید و گفت_ چی میگی تو؟ یعنی چی که اون و کشتی؟. + من فقط ترسیدم خواستم فرار کنم اصلا نفهمیدم چجوری سر و کله‌اش پیدا شد تا به خودم اومدم دیدم افتاد تو دره، هیچکی نتونست پیداش کنه. بهار گفت_ داری هذیون میگی، یعنی چی این حرفا؟. + اشتباه کردم همون روزی که گفتی از لیانا فاصله بگیرم باید به حرفت گوش می‌دادم نباید می‌رفتم پیشش حالا نمی‌دونم باید چیکار کنم. کوروش که تا اون موقع ساکت بود گفت_ مطمئنی که مرده؟. امیر گفت_ همین چند روز پیش رفتیم مراسمش. کوروش گفت_ چجوری کشتیش؟. نگاهش کردم نمی‌دانستم باید واقعیت را بگویم یا نه؟ بهار گفت_ بگو مهتا، کوروش پلیسه می‌تونه کمکت کنه. با چشمای ترسیده نگاهش کردم و آب دهنم را قورت دادم کوروش گفت_ نترس، کمکت می‌کنم فقط توضیح بده چه اتفاقی افتاد؟.
  12. #پارت نود و نه... به صندلی تکیه دادم حالم بد شد این ممکن نبود حالا من باید چیکار می‌کردم؟ دکتر گفت_ برات مولتی ویتامین یکم قرص تقویتی می‌نویسم حتما استفاده کن. + من این بچه رو نمی‌خوام. _ منظورت چیه؟. + پدر این بچه مرده؛ راهی هست که بتونم از دست این بچه خلاص شم؟. _ راه که هست ولی یکم دردسر داره. + شما می‌تونین این کار و بکنین؟. _ اینجا یه درمانگاه دولتیِ، این کار برام دردسر میشه باید بری جای خصوصی یا پیش دکتر زنان و زایمان. برگه آزمایش را برداشتم و بی خداحافظی رفتم کنار خیابان نشستم ضعف داشتم حالم بد بود در اینترنت یک دکتر خوب پیدا کردم ولی برای عصر بود نمی‌خواستم خانه بروم ، تنها حالم بدتر میشد به بهار زنگ زدم و سمت خونه‌اش رفتم، خیلی گشنه‌ام بود فقط دعا می‌کردم غذاش حاضر باشد آیفون را زدم و با صدای همیشه شادش گفت_ بیا بالا. از پله‌ها بالا رفتم دم در منتظر بود بغلش کردم تا شاید حالم خوب شود. نشستیم و چای خوردیم و کلی حرف زدیم بوی غذا می‌آمد دیوونه‌ام کرده بود نتونستم خودم را کنترل کنم گفتم+ چی گذاشتی! بوش همه جا رو برداشته. گفت_ قورمه سبزی، تا یک ربع دیگه امیر میاد غذا میارم. با خجالت گفتم+ ببخشیدا، مزاحمت هم شدم. _ نبابا خیلی خوش اومدی، تنها دلم می‌گیره، خوبه که تو هستی. داشتم چای و شکلات می‌خوردم که گفت_ مهتا می‌خواستم باهات حرف بزنم راجع‌به حرفای اسما. چای تو گلوم پرید و به سرفه افتادم پشت کمرم زد تا حالم جا آمد گفتم+ چی میخوای‌ بگی؟ نکنه حرفاش و باور کردی؟. _ نه من بهت شک ندارم فقط می‌خوام مطمئن بشم که تو حامله نیستی . + مطمئن باش من خطایی نکردم. _ آخه تو خیلی تغییر کردی هم رفتارت هم صحبت کردنت، کلا یه آدم دیگه شدی. + منکه تغییری نمی‌بینم. _ تو همیشه از شکلات توت فرنگی متنفر بودی و الان این سومین شکلاتیه که داری می‌خوری، همین‌طور رنگت هم خیلی پریده. + بس کن بهار، من خطایی نکردم و حامله هم نیستم، اصلا من دیگه میرم. چایم را زمین گذاشتم و کیفم را برداشتم و که صدای زنگ خانه آمد بهار گفت_ امیر اومد بشین برم در و باز کنم. نمی‌خواستم قرمه سبزی نخورده برم چون بوش خیلی هوس انگیز بود امیر یالله گویان داخل آمد، ولی تنها نبود کوروش هم همراهش بود گفتم کا‌ش رفته بودم اینطور خیلی ضایع بود بلند شدم و با جفت‌شان احوالپرسی کردم بعد نشستند بهار برای آنها چای آورد امیر گفت_ چه خبرا خانم، چند روزه خبری ازت نیست گوشی تو هم جواب نمیدی. + حوصله هیچی نداشتم گوشی مو از دسترس خارج کرده بودم. _ یه مدته با ما نیستی، مشکلی پیش اومده؟ از ما خطایی دیدی؟. + نه مشکلی نیست نمی‌خوام مزاحمتون بشم دیگه زندگی دونفره است دیگه. کوروش خطاب به امیر گفت_ بله دیگه، همه دوستا مثل من نیستن که گاه و بی گاه مزاحمتون بشن. امیر با خنده گفت_ تو که شورش و دراوردی اجازه بدم شب اینجا می‌خوابی. داشتن با هم شوخی می‌کردن و من اصلا به آنها گوش نمی‌دادم، حواسم به ساعت بود برای ساعت چهار نوبت دکتر داشتم و هنوز ساعت یک بود یک شکلات دیگر برداشتم که نگاهم به بهار افتاد که نگاه می‌کرد از کارم پشیمان شدم ولی دلم می‌خواست دیگر، اهمیتی بهش ندادم و شکلاتم را خوردم بهار می‌خواست غذا بیاورد برای اینکه ناز بیاورم گفتم+ من برم دیگه آره؟ بیشتر از این مزاحم نشم.
  13. #پارت نود و هشت... وکیلی گفت_ باشه باشه من نمی‌دونستم تو شوهر داری ولی خب می‌تونیم مثل سابق خواهر و برادر باشیم.اصلا.. اصلا ببین، تو اگه از این مردک جدا بشی هم خودم نوکرتم خب، تا. وکیلی با سیلی فرامرز ساکت شد فرامرز با عصبانیت گفت_ تو خیلی نمک به حرومی، چطور می‌تونی از زنم همچین چیزی رو بخوای، از من جدا شه تا تو باز زندگیش رو خراب کنی؟ گمشو بیرون از اینجا و دیگه حق نداری اسم زنم رو بیاری. وکیلی بلند شد و گفت_ می‌شکنم دستی که روم بلند شه منتظر انتقامم باش. رفت، لیانا گفت_ این آقا واقعا برادرتونه؟. رعنا سر تکان داد و گفت_ نه، اون پسر عمومه. لیانا کنار رعنا نشست و بغلش کرد و گفت_ این آقا مگه چیکار کرده که انقد ناراحتین؟. فرامرز گفت_لیانا جان، می‌بینی که رعنا حالش بده، بذار برای بعد. رعنا بلند شد و روی مبل نشست و گفت_ من خوبم، بیا اینجا تا برات توضیح بدم. لیانای کنجکاو سریع پیش رعنا نشست و گفت_ خب من آماده‌ام. رعنا گفت_ هفت سالم بود پدرم فوت شد وضعیت مالی خوبی نداشتیم عموم با مادرم ازدواج کرد و شد سرپرست و ولیِ ما، از اون طرف مامانم هم مصطفی و مرتضی و ریحانه رو بزرگ می‌کرد ده سالم بود مادرم هم مرد ولی عموم نمی‌ذاشت آب تو دلم تکون بخوره، یه همسایه داشتیم اسم دخترش پریسا بود، همسن من بود با هم رابطه‌مون خیلی خوب بود مصطفی اون و خیلی دوست داشت و درعوض پریسا، مرتضی رو می‌خواست، همچی خوب بود تا دوازده سالگیم مصطفی فکر می‌کرد اینکه پریسا محلش نمی‌ذاره تقصير منه، درحالی که اون نمی‌خواستش یه روز یه نامه‌ای رو فرستاد برای پریسا، ولی اون حتی ازم نگرفتش چه برسه به اینکه بخواد بخونتش گذاشتم تو جیبم، شب مصطفی متوجه شد و گفت یه بلایی سرم میاره که از کرده‌ی خودم پشیمون شم، از فردای همون روز شروع کرد به بد گفتن از من، می‌گفت رعنا رو تو خیابون با یه مرد دیده، هرچی به دهنش می‌اومد می‌گفت، خان بابا دیگه باور کرده بود که هر اتفاقی تو اون خونه می‌افته تقصير منه، یه روز که رفته بودم خرید یه آقایی تو یه کوچه خلوت، منو گیر آورد و شروع کرد به چرت و پرت گفتن، همون موقع خان بابا سر رسید و اون مرد فرار کرد بعد از اون بهم انگ دختر خیابونی بودن رو زدن از چشم همه افتادم چند ماه بعدش که سیزده سالم بود هوشنگ اومد خواستگاریم و منو به اجبار دادن بهش تا بیشتر آبروشون رو نبرم، بعدها فهمیدم که اون مردی که تو بازار دیدم هوشنگ بوده و به خواسته‌ی مصطفی اومده بود تا منو بدنام کنه. لیانا بغلش کرد و گفت_ الهی بمیرم برات مامان رعنا که انقد عذاب کشیدی. رعنا هم بغلش کرد و گفت_ خدانکنه قربونت برم، من بمیرم تا از همه چی راحت شم. فرامرز گفت_ رعنا جانم انقد خودت و اذیت نکن همه‌چی تموم شده دیگه، بلند شو بریم بالا استراحت کن. ... مهتا.... سه روزِ پر استرس تمام شد سر ساعتی که آزمایشگاه گفته بود رفتم تا جواب آزمایش را بگیرم پرستار برگه رو دستم داد و گفت_ برین داخل. با سرعت تمام اتاق دکتر رفتم، برگه را روی میز گذاشتم، نگاهش کرد و گفت_ مبارکه جواب مثبته. متعجب گفتم+ یع... یعنی چی؟. _ شما داری مادر میشی.
  14. ‌#پارت نود و هفت... عزیز خانم سریع گفت_ مزخرف نگو، اینجا خونه آقا فرهاد بود که به آقا سهراب رسیده تمام ثروتش مال آقا فرهاد بود، چرا الکی میگی؟. وکیلی خندید و گفت_ این خونه هیچ، ولی به فکرت نرسیده که چطور یهو دو میلیارد اومد تو حسابش خونه و ماشین‌های دیگه‌اش رو با کدوم پول گرفته. شایان باز گفت_ بس کن لعنتی. رعنا گفت_ چطور؟ توضیح بده، نکنه می‌خوای منو هم مثل پسرم بکشی. شایان گفت_ پول مفت که نگرفته برای اون پول زحمت کشیده جونش رو گذاشت، خودت شرط گذاشته بودی که هرکی بتونه اون بار و بیاره بهش پول میدی داداش منم رفت، حالا چرا ناراحتی؟ نگران پولتی؟ باید بهت بگم که اون پول دست سهراب نیست یک چهارم اون پول، خرجِ خانه مهتاب و دخترت شد مابقیشم یه خونه صد متری به نام حورا گرفته اون می‌خواست حضانت حورا رو بگیره تا بچه‌ی طفل معصوم تو پرورشگاه نباشه ولی تو نذاشتی. وکیلی گفت_ مزخرف میگی. شایان برگه‌ای که دستش بود را به وکیلی داد و گفت_ ببین، الان هم بخاطر همین می‌خواستیم بریم که جنابعالی نذاشتی. رعنا گفت_ بچه‌ی من خلافکار نیست، این داره دروغ میگه، مگه نه شایان؟ تو یه چیزی بگو این لعنتی داره دروغ میگه مگه نه؟. شایان با اطمینان کامل گفت_ آروم باش خاله، سهراب بی‌گناهه. وکیلی_ چرا باید سهراب در حق دشمنش این کار و بکنه؟ می‌خواست بچه منو بیاره اینجا، چرا؟. شایان_ می‌خواست بی لیاقتی زنت رو جبران کنه. وکیلی_ این مدرک چیو ثابت می‌کنه؟. شایان_ اسمش رو گذاشتن نازنین، سهراب کلی تلاش کرد تا بتونه حضانتش و بگیره موفق هم شد ولی قبل اینکه بتونه بیارتش، توِ عوضی نابودش کردی. وکیلی_ این امکان نداره. رعنا_ سهرابِ من می‌خواست بچه دشمن خودش و مادرش و بیاره تو خونش؟. وکیلی_ من دشمنت نیستم رعنا، من برادرتم. رعنا_ برادریی که می‌خواد آبروی خواهرش رو ببره بهتره بمیره، برادری که بخاطر انتقام، زندگی خواهرش رو نابود می‌کنه بهتره نباشه، تو برای من مردی، همون روز که بهم تهمت زدی مردی، همون روز که به خان بابا گفتی رعنا رو با یه مرد غریبه دیدی مردی، همون روز که مرتضی به جرم نکرده منو با کمربند، سیاه و کبود کرد و تو صورتم تف انداخت مردی، همون روز که بهم انگ دختر خیابونی زدن، مردی،همون روز که هوشنگِ کثافت و فرستادی خواستگاری مردی، همون روز که. فرامرز گفت_ بسه رعنا جانم، خودت و اذیت نکن. مصطفی گفت_شرمنده‌ام بخدا، برات جبران می‌کنم. می‌خوام باهام باشی بیا از اول شروع کنیم. رعنا_ از اول؟ من دیگه حاضر نیستم تو رو ببینم تو میگی از اول، از خونه‌ی پسرم برو مصطفی. فرامرز_ آقا مصطفی، لطفا برو می‌بینی که حالش خوب نیست، الان اصلا موقع مناسبی برای حرف زدن نیست. مصطفی_ رعنا جانم من دوستت دارم بیخیال همه چی شو بیا باهم زندگی جدید و شروع کنیم، من و تو با هم. رعنا_ منظورت چیه؟. مصطفی_ باهام ازدواج کن قول میدم همه چی و فراموش کنی. رعنا هینی کشید فرامرز از عصبانیت سرخ شد و گفت_ تو بیخود می‌کنی که به زن من چنین پیشنهادی میدی عوضی؟. یقه شو گرفت و گفت_ جرات داری یه بار دیگه زر بزن.
  15. #پارت نود و شش... _ من نمی‌خواستم اینجوری بشه فقط خواستم بترسونمت که تو رابطه‌ی من و پریسا دخالت نکنی همین. _ پریسا؟ تو هنوزم فکر می‌کنی من نذاشتم تو با پریسا ازدواج کنی؟ نه آقا ، پریسا اصلا تو رو نمی‌خواست اون مرتضی رو دوست داشت همه تلاشش و هم می‌کرد که به چشم اون بیاد تو بیخودی جو گرفته بودت. _ من و پریسا با هم ازدواج کردیم یه دختر داریم چطور میگی که اون منو نمی‌خواست؟. رعنا با نیشخند گفت_ مبارکه، ولی از اینجا برو دیگه برنگرد، خونه پسرم و با قدمت نجس نکن. _ متاسفم بخاطر مرگ پسرت. _ تو کشتیش! شایان وقتی گفت سهراب پیش توِ، فهمیدم هنوزم همون بچه شانزده ساله کینه‌ای، می‌دونستم سر یه انتقام الکی، جون بچه ‌ام می‌گیری هرچی التماسش کردم که بریم پیش پلیس اجازه نداد، ازت متنفرم. جلو رفت و یک سیلی محکم به گوش وکیلی زد و بلند گفت_ تو بچه‌ی من و کشتی چطور دلت اومد کثافت! من تازه پیداش کرده بودم. وکیلی دست روی سرخی لپش گذاشت و گفت_ من نمی‌خواستم اون رو بکشم سهراب یهو سپر بلا شد، بخدا رعنا من نمی‌خواستم سهراب و بکشم فقط می‌خواستم یکم اذیتش کنم و بعد ولش کنم اون جونش رو فدای زنش کرد. رعنا داد زد_ اون زنش نیست، اون زن سهرابِ من نیست، اون فقط یه دخترِ خونه خراب کنه که با اومدنش زندگیم و آتش زد، برو بیرون از خونه پسر من، برو بیرون. همانجا روی زمین نشست، وکیلی هم نشست رعنا داد زد_ گمشو بیرون از خونه‌ی پسرم. فرامرز خواست کمکش کند که گفت_ ولم کن،این عوضی برای چی اومده اینجا؟ بگو بره. فرامرز گفت_ باشه قربونت برم آروم باش الان میره. رعنا با هقهق گفت_ این عوضی سهرابم رو ازم گرفت من بیست و دو سال انتظار کشیدم که پسرم و ببینم ولی قبل از اینکه بیاد پیشم این بیشرف پسرم و کشت، خدایا چرا منو نمی‌بری پیش سهرابم. عزیزخانم کنار رعنا نشست و گفت_ انقد گریه نکن عزیزم، بیا بریم بالا، باید استراحت کنی. رعنا دوباره گفت_ خان بابا رو هم تو کشتی، من دیدم که تو فرار کردی فقط ترسیدم به کسی چیزی بگم ولی کاش لال نمی‌شدم می‌گفتم تا الان پسرم زنده باشه. وکیلی ترسیده گفت_ نه! نه! من اونو نکشتم من رفتم تو خونه دیدم افتاده وسط حیاط، ترسیدم و فرار کردم باور کن رعنا، من اونو نکشتم، خان بابا فقط سکته کرده بود. _ پسرم و تو کشتی ازت شکایت می‌کنم خودم می‌کشمت بالای دار. _ تو این کار و نمی‌کنی. _ چرا این کار و می‌کنم. _ بخاطر آبروی پسرت هم که شده این کار و نمی‌کنی. رعنا اشک‌هایش را با پشت دست پاک کرد و گفت_ منظورت چیه؟. شایان پیش دستی کرد و گفت_ از اینجا برو. رعنا دستش را به نشانه سکوت سمت شایان گرفت و گفت_ منظورت چیه عوضی؟. وکیلی با لبخند گفت_ چرا از برادرش نمی‌پرسی؟. شایان با عصبانیت گفت_ خفه شو از اینجا برو بیرون. رعنا یقه‌ی وکیلی را گرفت و گفت_ حرف بزن عوضی، چیو من باید بدونم؟. وکیلی با لذت تماشا می‌کرد گفت _ پسر تو آدم خوبی نبود اون یه خلافکار بود قاچاقچی مواد بود فکر می‌کنی این همه ثروت و از کجا بدست اورده؟.
  16. #پارت نود و پنج... سرمدی رو به لیانا گفت_ تو واقعا پدرتو و به این عوضیا فروختی؟. شایان هلش داد و گفت_ عوضی تویی که به دختر خودت هم رحم نکردی، گورتو گم کن. لیانا گفت_ از اینجا برو من نمی‌خوامت. سرمدی عقب رفت و گفت_ ازتون شکایت می‌کنم پدرتون و درمیارم دخترم و میبرم. شایان گفت_ هر غلطی دلت می‌خواد بکن. سرمدی رفت وکیلی نزدیک آمد و به عکس سهراب نگاه کرد نیشخند زد و گفت_ دروغ چرا؟ اصلا از مرگش ناراحت نیستم خوشحالم که اون خائنِ عوضی به سزای عملش رسید فقط می‌خوام بگم کاری به کارتون ندارم به شرط اینکه شما هم سرتون تو زندگی خودتون باشه. یک قدم سمت در برداشت و هنوز قدم دوم را نگذاشته بود که ایستاد فرامرز درحالی که دست رعنای بی‌حال را گرفته بود داخل آمد وکیلی گفت_ رعنا؟. رعنا بی اهمیت به راهش ادامه داد وکیلی سمتش چرخید و بلند گفت_ رعنا. رعنا ایستاد ولی برنگشت وکیلی گفت_ رعنا، منم مصطفی، منو نشناختی؟. رعنا بدون نگاه کردن گفت_ چرا اومدی اینجا؟. _ اینجا خونه‌ی دوست قدیمی منه، تو اینجا چیکار می‌کنی؟. رعنا نگاهش کرد و گفت_ اینجا خونه پسرمه. _ اینجا که خونه سهراب همتیه، یعنی... یعنی تو. _ من مامان سهرابم. بعد برگشت که برود وکیلی گفت_ این امکان نداره تو نمی‌تونی مادرش باشی، آخه اون... وای من چقد احمقم که متوجه شباهتش به تو نشدم. اون اسم باباش و بهم گفته بود من چقد خر بودم که نفهمیدم این پسر می‌تونه بچه هوشنگ و رعنا باشه مگه چندتا هوشنگ همتی می‌تونه وجود داشته باشه. رعنا پای راستش را روی پله‌ی دوم گذاشت و گفت_ برو از اینجا نمی‌خوام ببینمت. وکیلی نزدیکش رفت و گفت_ رعنا وایستا با هم دیگه حرف بزنیم خواهش می‌کنم. رعنا گفت_تو قبلا حرفاتو زدی از اینجا برو. _ یعنی انقد از چشمت افتادم که حاضر نیستی دو دقیقه به حرفای برادرت گوش کنه. رعنا ایستاد و سمتش برگشت و عصبی خندید و گفت_ برادر؟ برادر؟ تو هنوزم به خودت میگی برادر؟ یادته چه بلایی سرم آوردی تو از همون اولم آشغال بودی یه موجود بدرد نخور بودی که فقط زندگی و برای همه سخت کرده بودی، برادر؟ واقعا خنده داره. وکیلی گفت_ خودت اونطوری خواستی منکه کاری نکردم بهت هشدار داده بودم که تو زندگیم دخالت نکن. _ خان بابا منو از همتون بیشتر دوست داشت، از تو، از مرتضی، از ریحانه، همیشه می‌گفت بهترین بچه‌ی من رعناست بهم می‌گفت تنها کسی که آخر زیر دستم رو می‌گیره و یک لیوان آب دستم میده تویی، ولی توی عوضی انقد زیر پاش نشستی، انقد دری وری گفتی با اون کثافت کاری که کردی منو از چشم همه انداختی، خان بابا حتی نگاهم نمی‌کرد کلی قسمش دادم و التماسش کردم تا نگاهم کنه ولی بهم گفت بیشتر از این آبرومون و نبر فردا پس فردا شوهرت میدم بعد هر غلطی دلت خواست بکن، همش تقصیر تو بود. _ برات جبران می‌کنم. رعنا از عصبانیت صداش به بلندای فریاد رسیده بود گفت_ آبروی رفتم رو؟ سی سال نابودی زندگیم رو؟ کتک‌هایی که از طرف هوشنگ خوردم؟ آتش گرفتنم رو؟ دربه‌دریم رو؟ جون رفته پسرم رو؟ چیو می‌خوای جبران کنی تو هااا؟ چیو؟.
  17. #پارت نود و چهار... بهار آرام گفت_ چقد عجیب. گوشی شایان زنگ خورد جواب داد_ چی می‌خوای؟. بعد از لحظه‌ی کوتاهی سکوت گفت_ بمون یکی و می‌فرستم پیشت. قطع کرد و به ترانه که آنجا پذیرایی می‌کرد گفت_ برو بالا، لیانا تنها می‌ترسه. ترانه چشمی گفت و رفت. بیشتر غریبه‌ها رفته بودن ما هم می‌خواستیم برویم یاد درخواست سهراب افتادم و گفتم+ آقا شایان، ممکنه چند لحظه باهم صحبت کنیم حرف مهمی و باید بهتون بگم. شایان قبول کرد از امیر و بهار جدا شدیم گفت_ بفرمایید خانم. + راستش زمانی که دست اون آقا گرفتار بودیم آقای همتی خواستن چیزی و بهتون بگم. _ چی می‌خواین بگین؟. + گفتن بگم که ببخشید نه پسر خوبی برای مادرم بود و نه پدر خوبی برای لیانا و گفتن به شما بگم بعد از مرگشون اون امانتی و به صاحبش بدین. با تعجب گفت_ امانتی؟ کدوم امانتی؟. + من نمی‌دونم فقط همین و گفتن که بهتون بگم ببخشید مزاحم شدیم، خدا بهتون صبر بده، خدانگهدار. بعد از خداحافظی از امیر و بهار به خانه رفتم دل تو دلم نبود سریع‌تر می‌خواستم مطمئن شوم که جواب آزمایش منفی استفقط باید سه روز تحمل می‌کردم.... ... راوی.... شایان به خانه برگشت، تمام حواسش به وکیلی بود که گندکاری نکنه خانه خالی شده بود فقط سرمدی و وکیلی و یکی از آدم‌هایش مانده بودن. فکر شایان پیش حرف مهتا و آن امانتی بود که نمی‌دونست چی بود یا حتی باید به کی تحویل می‌داد سرمدی رو به روی شایان ایستاد و گفت_تکلیف من و دخترم چیه؟. شایان گفت_ تکلیف شما که مشخصه مراسم تموم شد می‌تونین برین. _ دخترم چی؟. شایان با بیخیالی گفت_ دختر شما ربطی به ما نداره. سرمدی خوشحال شد و بلند دنیا را صدا زد شایان گفت_ چه خبرته؟ کوچه بازار که نیست داری داد میزنی. لیانا بالای پله‌ها ایستاده بود و نگاه می‌کرد سرمدی گفت_ بیا دختر، باید بریم اینجا دیگه جای ما نیست. شایان نگاهی به لیانا انداخت و رو به سرمدی گفت_ بهت گفتم دخترت به ما ربطی نداره ولی نگفتم که می‌تونی برای برادرزاده‌ام، تعیین تکلیف کنی. _ منظورت چیه اون دخترمه و من هرجا بگم میاد. شایان بلند گفت_ این مرد چی میگه لیانا؟ تو باهاش میری؟. لیانا سریع از پله‌ها پایین آمد و گفت_ عمو تو داری منو از خونهِ بابام بیرون می‌کنی؟. همینطور که نگاه شایان به سرمدی بود گفت_اینجا خونه داداشمه من نمی‌تونم بیرونت کنم، ولی تو می‌تونی با این آقا بری، آزادی. لیانا با ناراحتی گفت_نه! من نمی‌خوام برم، لطفا بذارین اینجا بمونم. شایان گفت_ جوابتو گرفتی آقای سرمدی؟ حالا به سلامت. سرمدی دستش را سمت لیانا دراز کرد و نزدیک‌تر شد که شایان مانعش شد. سرمدی گفت_ دخترم بیا با بابایی بریم، برات جبران می‌کنم دیگه نمی‌ذارم کسی بهت نزدیک بشه. لیانا یک قدم عقب رفت و گفت_ من باهات نمیام، خونه‌ام اینجاست، خانواده‌ام اینجاست، چرا باید بیام پیش یه غریبه؟. _ دخترم، سهراب که مرده، این مردک لعنتی هم ازت استفاده می‌کنه و بعد مثل یه آشغال می‌ندازتت بیرون، بیا باهم بریم. شایان عصبانی یقه‌ی سرمدی گرفت و گفت_ حرف دهنت رو بفهم عوضی، فکر کردی همه مثل خودت آشغالن؟ گمشو بیرون از خونه برادرم تا یه بلایی سرت نیاوردم.
  18. #پارت نود و سه... + این چه حرفیه قربونت! تو هنوز عزیزخانم و داری، رعنا خانم و داری. ولش کردم و گفتم+ رعنا خانم کجاست؟. دوباره به زمین زل زد و گفت_ نمی‌دونم. عزیزخانم گفت_ بفرمایید بشینین خیلی خوش اومدین. با امیر و بهار نشستیم، بهار دم گوشم گفت_ اینجا خونه‌ی سهراب همتیه؟. سر تکان دادم گفت_ باریکلا چه بزرگ و خوشگله. ولی دیگر فایده‌ای نداشت. شایان وازد خانه شد و به عزیزخانم چیزی گفت که سریع طبقه‌ی بالا رفت. شایان با عصبانیت نگاهم می‌کرد انگار که تقصیر من بوده؟ داشتم به لیانا نگاه می‌کردم چشمش به در افتاد هینی کشید و بلند شد؛ نگاه کردم آقای به ظاهر پدرش بود که به طرف لیانا می‌رفت، لیانا چشمانش از ترس و تعجب قد یک گردو شده بود و دو قدم کوتاه عقب رفت، پدرش نزدیک‌تر می‌رفت که شایان سد راهش شد و به سمت مخالف اشاره کرد و گفت_ خوش اومدی آقای سرمدی بفرمایید اونطرف. آقای سرمدی کمی نگاه کرد و رفت، شایان به لیانا گفت_ برو تو اتاقت تا نگفتم حق نداری بیای پایین. لیانا چند قدم عقب رفت و بعد برگشت و از پله‌ها بالا رفت. عزیزخانم یک پوشه‌ی صورتی رنگ را آورد شایان گرفتش و داخلش را نگاه کرد و یک برگه را برداشت و پوشه را به عزیزخانم برگرداند و خواست به سمت در خروجی برود هنوز قدم دوم را برنداشته بود که سرجایش خشک شد وکیلی عوضی داخل آمد و جلوی شایان ایستاد و گفت_ مرگ برادرت رو تسلیت میگم. شایان با عصبانیت گفت_ تو اینجا چیکار می‌کنی؟ با اجازه کی اومدی اینجا؟. وکیلی نوچ نوچی کرد و گفت_ برعکس برادرت تو خیلی بی ادبی، اومدم مراسم دوستم، شریکم؛ هرچی نباشه ما بهم مدیون بودیم. _ برو آروم بشین، دست از پا خطا کنی من می‌دونم و تو، فهمیدی؟. شایان رو به ماهان گفت_ تماس بگیر بگو بعدا میریم پیششون، الان کارای واجب‌تری داریم. ماهان هم به یکی زنگ زد و عذرخواهی کرد بخاطر نرفتن‌شان. وکیلی عکس سهراب را برداشت و نگاهش کرد و گفت_ حیف شد که مرد، بچه‌ی خوبی بود با قاعده بازی می‌کرد ولی یک اشتباه کار دستش داد. شایان با عصبانیت فقط نگاه می‌کرد وکیلی خرما برداشت و نشست. بهار گفت_ مگه سهراب چجوری مرده؟. شونه‌ای بالا انداختم که مثلا من نمی‌دانم. شایان رو نزدیک‌ترین مبل به ما نشست و خطاب به امیر گفت_ شما همکلاسی سهراب هستین؟. امیر تایید کرد و تسلیت گفت. عزیز خانم کنار شایان نشست و گفت_ الهی بمیرم برای بچم چقد از شماها تعریف می‌کرد همیشه دلش می‌خواست همکلاسی‌هاش رو دعوت کنه اینجا، ولی شرایطش نبود می‌گفت ولی یه روزی حتما دعوتشون می‌کنم ولی فرصت نشد و حالا که اون نیست، شما اومدین، کاش بود و می‌دید. امیر گفت_ چقد عجیب که از ما تعریف کرده و خواسته دعوت کنه آخه تو دانشگاه با کسی حرف نمیزد اصلا دوستی نداشت. عزیز خانم گفت_ اگه چند دقيقه ساکت میشد باید تعجب می‌کردی چطور میگی که با کسی حرف نمیزد دهنش رو می‌بستی با دستاش صحبت می‌کرد دستاشو میگرفتی با پاهاش. حسرتی کشید و ادامه داد_ الهی بمیرم براش، یادته شایان همیشه سر پر حرفیش باهم دعوا می‌کردین؟. شایان بهت زده نیشخندی زد و گفت_بهش می‌گفتم بسه مخم رو خوردی می‌گفت انقد دلم پره که اگه ساکت شم دق می‌کنم.
  19. پارت نود و یک _اروین ماشینم رو به آراد و نوید پسرعموشون سپرد ، اونجا دیدمشون . نازی اهانی گفت و ادامه داد: اره نوید نمایشگاه ماشین داره. مامان گفت : خیلی دوست دارم با دختر داییت هم اشنا بشم . نازی گفت : دفعه بعد حتما اشناتون می کنم سهیلا جون ، فکر کنم خیلی باهم جور بشید. _نازی راستی گفتی باهام کار داری؟ نازنین دستاش رو تو هم گره کرد و گفت : راستش می خوام مزون خودم رو باز کنم ، به اندازه کافی از مهراوه جون کار یادگرفتم ، خودمم که طراحی دوخت خوندم . مامان لبخندی زد و گفت : این که فوق العاده اس. نازی تشکر کرد و رو به من گفت : این چند هفته که هستی ، میتونی تو کارای اولیه کمکم کنی؟ با خوشحالی گفتم : حتما ، چی از این بهتر ، هم کمک تو میشم ،هم سرم گرم میشه. نازی تشکر کرد و حدود یک ساعتی مشغول حرف زدن و مشورت کردن شدیم ، مامان هم همراهیمون می کرد ، بعد یک ساعت بهراد و بابا و اروین داخل اومدن و اروین خداحافظی کرد و رفت. _____________________ دو هفته ای از اومدنم گذشته بود و تو این چند وقت با نازی حسابی درگیر کارای مزون بودیم . البته نا گفته نماند که امیر علی و گندم هم نامزد کردن و من هم تونستم تو نامزدیشون شرکت کنم ، خیلی برای گندم خوش حال بودم ، واقعا بهم میومدن . بارانا و سارا هم که امسال کنکوری شده بودن تو این دو هفته مخ من رو خوردن ، از بس سوال کردن چی بخونیم ، کلاس کجا بریم و... ، البته منم با حوصله جوابشون رو میدادم. بلیط برگشتم برای ده روز دیگه بود ، می خواستم تو این ده روز حسابی خوش بگذرونم و با خانواده وقت بگذرونم . تو اتاقم بودم و داشتم تو لپ تاپم چرخ میزدم که تقه ای به در خورد . همون جور که نگاهم به صفحه بود گفتم : بیا تو. بهراد داخل شد و گفت : چه می کنی وروجک؟ خنده ای کردم و گفتم : هیچی دارم تو نت چرخ میزنم. بهراد شیطون گفت : سرگیجه نگیری؟ زبون دراوردم و گفتم : هه هه بی نمک. خندید و گفت : به جای نت حروم کردن بیا به من کمک کن . _ از چه بابت ؟ +پس فردا تولد نازیه کمکم کن براش مهمونی سوپرایزی بگیرم. لپ تاپم رو باهیجان بستم و گفتم : اخ جون من میمیرم برای اینجور کارا.
  20. ‌#پارت نود و دو... به دروغ گفتم+ آره بهترم. درحالی که اصلا سردرد نبودم امیر لعنتی صدای آهنگ را تا آخرین درجه زیاد کرده بود مغزم داشت منفجر می‌شد حالم بد بود گوش‌هایم درد می‌کرد ولی باید تحمل می‌کردم تا باز به من مشکوک نشوند ناخن‌هایم را کف دستم فشار می‌دادم تا از اعصاب خوردیم کم شود ولی فایده‌ای نداشت رسیدیم به مقصد سریع از ماشین پیاده شدم.... آن شب لعنتی با کلی استرس تمام شد و مرا به خانه رساندن، بلافاصله به دستشویی رفتم و بیبی چک را امتحان کردم باورم نمی‌شد حرف‌های اسما درست باشد و من حامله باشم ولی آخه! ... لعنت فرستادم برای سهرابِ عوضی، او حق نداشت این بلا را سرم بیاورد از دستشویی خارج شدم و به دیوار تکیه دادم انگار پاهایم توان نگه داشتن وزنم را نداشتند. حالا باید چیکار می‌کردم سهراب هم که نبود واقعا حال بدی داشتم دلم می‌خواست بفهمم که همه‌ی این‌ها دروغ بوده و به زمانی که مامان و بابام بودن برگردم، این یک آبروریزی بزرگ بود.... صبح زود بیدار شدم و بدون صبحانه خوردن به آزمایشگاه رفتم، باید مطمئن میشد این حرف حقیقت داره یا نه؟ آزمایش دادم و باید چهار روز منتظر می‌ماندم تا جوابش بیاید. نمی‌توانستم تحمل کنم یک ساندویچ گرفتم و به خانه ی بهار رفتم ، باید به نحوی وقتم را می‌گذارندم، نشستیم و کلی صحبت کردیم لعنتی بحث را مدام به کوروش می‌رساند و من بحث را عوض می‌کردم امیر هم دوساعت بعدش آمد از او خیلی خجالت می‌کشیدم نشستیم و با هم غذا خوردیم دستپخت بهار افتضاح بود نمی‌دانم امیر چه طور تحمل می‌کرد و با لذت می‌خورد البته که باز بهار یک چیزی بلد بود ولی شوهر من که فکر کنم از گشنگی می‌مرد. امیر گفت_ راستی یه خبر جدید دارم. بهار گفت_ خوش خبر باشی، چه خبره؟. امیر دست از غذا کشید و گفت_ راستش، امروز سهیل زنگ زده بود گفت یک آقایی رفته دانشگاه و انگار سهیل رو می‌شناخته و ازش خواسته بچه‌ها و آشناها رو دعوت کنه برای مراسم ختم سهراب همتی. قاشق از دستم افتاد با تعجب به امیر نگاه کردم این حقیقت نداشت اصلا چطور ممکن بود که او مرده باشد؟ حالا من چیکار می‌کردم با بچه‌ی او؟. بهار گفت_ داری شوخی می‌کنی؟. _ نه قربونت برم شوخی برای چی؟ از پسره این همه مدت خبری نبود و حالا جنازه‌اش پیدا شده خدا به خانواده‌اش صبر بده. قلبم گرفت نمی‌توانستم نفس بکشم چشمانم پر از اشک شد باز امیر گفت_ چیکار کنیم فردا بریم یا نه؟. بهار گفت_ آره ! درسته باهاش در ارتباط نبودیم ولی از همکلاسی‌هامون بود. .... دم در خانه‌ی سهراب بودیم کلی پارچه‌ی سیاه و بنر زده بودن شایان دم در خانه ایستاد بود و از ما دعوت کرد وارد خانه شویم، داخل سالن یک عده غریبه و لیانا نشسته بودن دخترک طفلی بدون اینکه اشک بریزد یا ناراحت باشد به زمین زل زده بود و عزیزخانم آرام دم گوشش صحبت می‌کرد. صداش کردم نگاهم کرد و با صدای پر از بغض گفت_ تا الان کجا بودی؟ می‌دونی چقد بهت نیاز داشتم. با زور خودم را کنارش جا دادم و بغلش کردم و گفتم+ من نمی‌دونستم واگرنه زودتر می‌اومدم. آرام اشک ریخت و گفت_ دوباره یتیم شدم.
  21. #پارت نود و یک... _ من دکتر زنان و زایمانم قیافه آدم حامله و زائو رو خوب می‌شناسم البته رفتارتون هم این و نشون میده مثل حساسیت به صدا یا نور یا حتی اون اشتیاقتون برای خوردن کیک و حالت تهوع‌ام که دیگه خودش نشان دهنده‌ی بارداریه . + این دفعه رو اشتباه کردی فیلم که نیست حالت تهوع نشانه‌ی بارداری باشه می‌تونه از مسمومیت باشه یا استرس یا هرچی، بهتره دفعه بعد بیخودی قضاوت نکنی. یه خنده‌ی نخودی کرد و گفت_ باشه من معذرت می‌خوام ولی بهتره یه آزمایش بدی. چشمانم را از حرص بستم نمی‌فهمیدم چرا اینجوری راجع بهم فکر می‌کند بهار گفت_ مهتا دختر خوبیه من بهش شک ندارم جدیدا یکم افسردگی گرفته این علائمی که گفتی می‌تونه اثرات اون باشه. اسما باز گفت_ خود افسردگی هم می‌تونه نشانه بارداری باشه. دیگه داشت شورش را درمی‌آورد امیر سریع گفت_ خب دخترا این بحث و همینجا تموم کنین نظرتون چیه بریم دربند و بستنی بخوریم؟. می‌خواستم موافقت کنم ولی ترجیح دادم سکوت کنم که باز به من انگ حاملگی نزنند، یاد سهراب و کارش افتادم اگه حق با اسما باشد چی؟ من دیگر کارم تموم است، بعد با چه رویی به چشم‌های بهار یا خواهرم نگاه کنم بهار صدایم زد نگاهش کردم گفت_ کجایی تو؟ چندبار صدات زدم. + حواسم نبود، چیزی می‌خواستی؟. _ دربند، بستنی، نظرت؟. + تابع نظر جمعم. امیر گفت_ خوبه، همه می‌خوان برن پس سریع کیکتون و بخورین و بریم. نگاهم به کیک بود دلم می‌خواست بخورم ولی می‌ترسیدم. بقیه کیک‌شان را خوردن و راه افتادیم هر خانواده با ماشین خودش و چون من و کوروش مجرد بودیم قرار شد با ماشین امیر برویم تو راه چشمم به داروخانه خورد یاد حرف‌های آن اسمای لعنتی افتادم و گفتم+ آقا امیر میشه نگهدارین من خیلی سرم درد میکنه می‌خوام قرص بخرم. چشمی گفت و نگهداشت تا خواستم پیاده شوم گفت_ بشین من برات می‌گیرم. سریع در را باز کردم و گفتم+ نه خودم میرم. .... ... راوی.. نگاه امیر به داروخانه بود گفت_ این رفیقت خیلی تغییر کرده‌هاا، نکنه حرفای اسما درست باشه؟. بهار همیشه معترض گفت_ چی میگی امیر؟ اون فقط یکم افسردگی گرفته خوب میشه من مطمئنم اون خطایی نکرده. _ مگه نشنیدی اسما می‌گفت قیافه آدم حامله رو تشخيص میده اگه این رفیقت واقعا حامله باشه چی؟ اصلا این که خوب بود یهو چرا سر درد شد؟ اصلا چرا نذاشت من برم؟. _ چه ربطی داره؟ خب نخواست زحمتت بده دیگه. _ اون مدت که نبود و کسی ازش خبر نداشت چی؟. بهار سکوت کرد آن هم به رفیقش شک کرده بود گفت_ امیر انقد ته دل منو خالی نکن، مهتا همچین دختری نیست. _ باشه بهار خانم شانس بیاره که خطایی نکرده باشه واگرنه دیگه اجازه نمیدم باهاش رفاقت کنی. .... ... مهتا... وارد داروخانه شدم یک مسکن و بیبی چک گرفتم و برای اینکه بقیه متوجه نشوند داخل کیفم گذاشتمش و قرص را دستم گرفتم و سوار ماشین شدم و گفتم+ آب ندارین اینجا؟. امیر از داخل داشبورد یک بطری درآورد و گفت_ گرمه ولی تازه است. تشکر کردم و قرص را باز کردم و بین انگشتانم نگهداشتم و انگشتم را سمت دهانم بردم و با حالت نمایشی انگار روی زبانم گذاشتم و بعد آب خوردم و کمی که گذشت بهار گفت_ خوبی؟.
  22. به دختره نگاهی انداختم که سرش رو به شیشه‌ی ماشین تکیه داده بود و خوابش برده بود، هم از اینکه سرش داد زدم پشیمون بودم و هم نمی‌تونستم تحمل کنم کسی درباره‌ی چیزی که متعلق به رویاست نظر بده. از تو پاکت سیگاری بیرون آوردم و همون‌طور که بین لب‌هام قرار می‌دادم فندکم رو روشن کردم و سیگار رو به آتیش کشیدم، نفس عمیقی کشیدم و کام عمیقی از سیگار گرفتم که یه لحظه قلبم تیر کشید؛ اما بعد عادی شد و به سیگار کشیدنم ادامه دادم، دختره تکون ریزی خورد که باعث شد بهش نگاه کنم و ثانیه‌ی بعد باهاش چشم تو چشم بشم. سریع به خودم اومدم و حواسم رو به رانندگیم دادم و خون‌سرد دستم رو به درب که شیشه‌ش رو کاملاً پایین کشیده بودم تا هوام عوض بشه و ازش هوای سردی به داخل می‌اومد تکیه دادم، دنبال ماشین فربد که از ما عقب‌تر بود گشتم؛ اما انگار جا مونده بودن؛ پس ماشینو کنار زدم تا فربد هم بهمون رسید و گذاشتم که جلو بیوفته و بعد حرکت کردم. تا رسیدن به مقصد حتی نگاهش هم نکردم و دقایقی بعد ماشین رو توی حیاط پارک کردم، هوای اینجا فرق داشت و حتی یه جورایی فقط کمی خنک بود. نه گرم و نه سرد، اتاقی رو انتخاب کرده بودم که به ساحل دید داشت و جدا از بزرگ بودن اتاق، تنها اتاقی بود که هم تراس داشت و هم یه جورایی قشنگ‌ترین اتاق محصوب می‌شد. دخترک توی تراس وایساده بود و چونه‌ش رو روی نرده گذاشته و به منظره خیره شده بود.
  23. تاییدیه رمان بود، داشتیم تست می‌کردیم عذر می‌خوام از شما
  24. مشکلی نیست فقط چرا توی تاییدیه دلنوشته‌ی من درخواست ناظر اومده بود؟؟
  25. سلام وقت بخیر نویسنده محترم دلنوشته و داستان شامل ناظر نمیشن جانم
  26. در دلِ گورستانِ سکوت که مأمنِ سایه‌ها بود، نشستم به تماشای خویش؛ پیکری شکسته در آغوشِ غبار، و چشمی که هنوز، از عادتِ دیدن، دل نمی‌کند. میانِ ویرانه‌های دلم، ذره‌ای روشن لرزید، نه از جنسِ امید، بل از طینتِ بقا. دستم را بر خاکِ سوخته‌ی وجود کشیدم، و فهمیدم که هنوز گرمی‌ای هست، هرچند اندک، هرچند بی‌نام. در آن لحظه، فهمیدم خاموشی نیز رحم دارد؛ می‌تواند چیزی را در دلِ تاریکی حفظ کند، تا روزی، دوباره بتابد. پس برخاستم، نه با توان، بل با یادِ بودن و در دلِ نفس‌های زخمی، آغازی بی‌صدا نوشتم.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...