رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. پارت پنجاه و چهارم برق از کله‌ام پرید...با استرس پرسیدم: ـ چی؟؟! سورتینگ کارخونه؟؟! اونم تو این سرما؟؟! عفت خانوم زد به پشت دستش و سعی کرد بغضشو قورت بده و گفت: ـ آره پسرم؛ تو این یکی دو روزی که بیهوش بودی، اون دختر همون جاست. آروم زیر لب گفتم: ـ عمو دیگه عقلشو از دست داده! آدم زنده رو دو روز میذارن تو اون یخبندون؟! بعدشم چطور بدون اینکه واقعیت ماجرا رو از من بپرسه، اینکار و کرد؟! وقتی به این چیزا فکر کردم، بیشتر از قبل عصبانی می‌شدم. خیلی براش نگران بودم...از اینکه اتفاقی براش نیفته! چشمای پر از ترسش، از جلوی صورتم کنار نمی‌رفت. سریع پتو رو از تنم زدم کنار و به سختی از جام بلند شدم. عفت خانوم سراسیمه جلوم وایستاد و گفت: ـ پوریا داری چیکار می‌کنی؟! گفتم: ـ نمی‌تونم بیشتر از این وقت تلف کنم! سریع از اتاق زدم بیرون و پالتوم و برداشتم و انداختم رو دوشم... از ته قلبم کدام در حال دعوا کردن براش بودم که سالم باشه! دو روز براش بدون غذا و آب و توی سرما گذشت...آخ عمو، من بهت چی بگم!!!
  3. پارت پنجاه و سوم لیوان آب پرتقال و گرفت سمتم و گفت: ـ بخور پسرم تا یکم جون بگیری! با لبخند آب پرتقال و از دستش گرفتم و گذاشتم رو میز و گفتم: ـ میخورم عفت خانوم ، فقط قبلش می‌خوام یه چیزی ازتون بپرسم! عفت خانوم با کنجکاوی نگام کرد و منم گفتم: ـ می‌خوام بدونم، عمو با باوان چیکار کرده؟ عفت خانوم گفت: ـ راستش...پوریا، اگه آقا مازیار بفهمه که من... برای اینکه خیالش و راحت منم، دستم و گذاشتم رو دستاش و حرفش و قطع کردم و گفتم: ـ اصلا نگران نباش، نمی‌فهمه که تو به من چیزی گفتی! عفت خانوم که انگار از حرف و قول من خیالش راحت شده بود، با استرس گفت: ـ پسرم، اصلا جاش خوب نیست! منم نگران شدم و دوباره پرسیدم: ـ چرا؟! عفت خانوم گفت: ـ بعد اینکه نگهبانارو صدا زد، تا بیان و تو رو ببرن...یکی از بچها اینو گرفت و برد پیش آقا مازیار. یکم مکث کرد و ادامه داد: ـ بعدش نمی‌دونم تو اتاق بهش چی گفت که دختره به التماس افتاده بود، شاهین چند نفر دیگه رو مجبور کرد، دستاشو ببندن و دهنشو چسب بزنن، بعدشم اونو برد سورتینگ کارخونه.
  4. امروز
  5. متفکر دستی به صورتم کشیدم؛ فکر می‌کردم اگر جوابش را ندهم دست از سرم برنخواهد داشت و اصلاً چه اشکالی داشت اگر راجع به احساساتم نسبت به لونا با او صحبت می‌کردم؟! من که راجع به احساسم نسبت به او مطمئن بودم. - خب آره، دوستش دارم. با لحظه‌ای مکث ادامه ‌دادم: - چرا این رو می‌پرسی؟! دیانا سری تکان داد؛ انگار می‌خواست چیزی بگوید و از گفتنش مطمئن نبود و من هم دم به دم از تردید و تعلل او بیش از پیش گیج می‌شدم. - خب تو… یعنی تو تابحال دقت کردی که ولیعهد رفتارش با لونا یجور دیگه‌اس؟ از شنیدن حرفش اخم درهم کشیدم؛ رفتار ولیعهد با لونا چگونه بود که من متوجه نشده بودم؟! - یجور دیگه؟ مثلاً چجوری؟! دیانا شانه‌ای بالا انداخت. - خب… خب من یجورایی با ولیعهد بزرگ شدم و باید بگم که ولیعهد یکم… یعنی یه خورده مغرور و سرده مخصوصاً با زن‌ها، ولی انگار با لونا اینطوری نیست. کلافه دستم را میان موهایم کشیدم؛ از حرف‌های او سر در نمی‌آوردم و در آن شرایط واقعاً توان فکر کردن به معماهای مطرح شده توسط دیانا را نداشتم. - میشه دقیق‌تر توضیح بدی؟! دیانا سرش را تکانی داد؛ انگار او هم حالا داشت از گفتن این حرف‌ها پشیمان میشد، اما حالا برای پشیمانی خیلی دیر بود. حالایی که من را با این افکار درگیر کرده بود نمی‌توانست صحبتش را نصفه و نیمه رها کند. - خب من… من حس می‌کنم که ولیعهد داره به لونا علاقمند میشه؛ یعنی... مطمئن نیستم، ولی از رفتارهاش اینطور حس می‌کنم که لونا براش مثل بقیه‌ی دخترها نیست. نفسم را کلافه بیرون دادم و نگاه پراخمی سمت ولیعهد که گوشه‌ای نشسته و مشغول خوردن غذا بود انداختم؛ در این وضعیت مزخرف فقط این را کم داشتم که رقیب پیدا کنم و بخواهم مدام مراقب این باشم که لونا از دستم نرود. - تو مطمئنی؟! دیانا سر تکان داد. - گفتم که مطمئن نیستم، ولی ولیعهد رو خوب می‌شناسم. سرم را میان دستانم گرفته و دم عمیقی گرفتم؛ احساس ولیعهد که مهم نبود، من باید از احساس لونا نسبت به خودم مطمئن می‌شدم و آنوقت که مطمئن می‌شدم دوستم دارد هیچ فکری درباره‌ی ولیعهد نمی‌توانست نگرانم کند.
  6. در میان راه بر روی تپه‌ای چند دقیقه‌‌ ایستادیم تا هم نفسی تازه کنیم و هم جفری و ولیعهد که گرسنه بودند چیزی بخورند؛ هنوز سه ساعت هم از زمانی که راه افتاده بودیم نمی‌گذشت و آن‌ها خسته و گرسنه شده بودند و من با خود فکر می‌کردم که اگر بخواهیم با همین شیوه پیش برویم رسیدنمان به سرزمین گرگ‌ها حداقل یک هفته طول می‌کشید و این فکر درحالی که من برای رسیدن به سرزمین گرگ‌ها و نجات شاهدخت عجله داشتم بسیار برایم عذاب‌آور بود. - تو چرا چیزی نمی‌خوری راموس؟! سر بلند کرده و به دیانا که بالای سرم ایستاده و تکه نانی را به سمتم گرفته بود نگاهی انداختم؛ در این چند ساعت هیچ حرفی را از او نشنیده بودم و حالا این‌که این دخترک سرسخت و بداخم به من توجه نشان داده بود در نظرم عجیب می‌آمد. - گرسنه نیستم، ممنون. دخترک دستش را جمع کرد، اما هنوز بالای سرم ایستاده بود. - پس میشه اینجا بشینم؟ ابروهایم را با تعجب بالا پراندم؛ یا من امروز مشکلی پیدا کرده بودم که رفتارهای او در نظرم عجیب می‌آمد و یا او یک چیزی‌اش شده بود که اینطور عجیب رفتار می‌کرد. شانه‌ای بالا انداخته و در جوابش بی‌تفاوت گفتم: - هرطور راحتی. دیانا سری تکان داد و با کمی فاصله از من بر روی زمین نشست و نگاهش را مثل من به آسمان و خط افق دوخت؛ با این‌که رفتار عجیب او من را مات و متعجب کرده بود، اما سعی کردم دیگر نگاهش نکنم و حواسم را به افکارم بسپارم. - میشه ازت یه چیزی بپرسم؟! سری در جوابش تکان دادم؛ خودم هم بدم نمیامد که هرچه زودتر دلیل رفتارهای عجیب و غریب او را بفهمم. - بپرس. - تو از لونا خوشت میاد؛ درست میگم؟ با اخم محوی به او نگاه دوختم؛ چرا این را می‌پرسید؟! برایش چه فرقی می‌کرد که از احساسات من نسبت به او سر در بیاورد؟! - آممم خب من نمی‌فهمم منظور تو از این سؤال‌ها چیه؟ دیانا لبخند محوی زد؛ چیزی که تابحال از او ندیده بودم. - تو اون رو دوست داری؛ مگه نه؟!
  7. شوکه شدم. بقیه‌اش زندگی من و پیدا شدنم توسط همون مردی که بهش بابا می‌گفتم بود. پس تریستان لحظه لحظه منو می‌دید. تمام دانشش رو هم یاد گرفتم و عقب کشیدم. باز هم همه همجوشی من سه ثانیه شد و دو زانو با حال بد روی زمین افتادم. تریستان سریع گرفتم و لب زد: - چی شد سرورم؟ چرا رنگت پرید؟ خواب آلود و خسته از همجوشی، غمگین گفتم: - فامیل و اسم پدر و مادر که درون این شناسنامه هستن جعلی و دروغین هستن. این‌ها اسم و رسم واقعی من نیست. تریستان تایید کرد. - درسته، با این که شنل پوش نگفت، ولی مطمئنم هویت ساختگیِ، تو شناسنامه داری اما نه واقعی من تحقیق کردم. چنین زن و مردی وجود دارند ولی مرده هستن. از یه خانواده اشراف زاده هم بودن ولی تو هویت واقعیت اون‌ها نیست. خیلی گشتم ولی هویتی از تو پیدا نکردم. ایهاب اومد و تریستان روی دستم دستبند شد. مدارکم رو تریستان باز با خودش برده بود. ایهاب وقتی دیدم شوکه گفت: - خانم دکتر! چقدر رنگت پریده! لبخند بی معنی زدم و پرسیدم: - نقاشی کشیدی؟ سر تکون داد. ازش نقاشی رو با همه حال بدم گرفتم. ایهاب خواست مادرش رو صدا بزنه ولی نگذاشتم. به نقاشی زیبا که منو کنار خودش کشیده نگاه کردم. لبخند زدم گفتم: - خیلی خوشگله! پس این نقاشی برای من دیگه نمیدم به تو باشه؟ سر تکون داد. - برای تو، همه نقاشی‌هام برای تو. جوجه بزرگ بشه، تو مخ زدن ماهر میشه. نقاشی رو از دفترش کندم و تو کیفم گذاشتم. از اتاق بیرون رفت. با اخم بلند شدم کیفم رو برداشتم گفتم. - تریستان می‌خوام یه نامه این جا بذارم و برم. تریستان ظاهر شد، کاغذ و قلم دستم داد. ازش گرفتم. بلد بودم بنویسم از ذهن تانسا و تریستان یاد گرفته بودم به چندین زبان متفاوت بنویسم ولی بدن من هنوز بلد نبود، ذهنی بلد بودم اگه می‌نوشتم شبیه بچه دبستانی‌ها می‌شد دست خطم و گفتم: - تو بنویس، از این‌که از من محافظت کردن تشکر کن. و بگو مشکلی برای من پیش نمیاد با رفتنم. تایید کرد و شروع کرد نوشتن. یه نیم نگاهی کردم عالی نوشته بود. کاغذ رو روی میز آینه گذاشتم و لب زدم: - یه جوری ببرم کسی متوجه نشه تریستان. نزدیکم شد. دست دور کمرم گذاشت. دست‌هاش نه سرد بود نه گرم، منو گرفت و دورمون پر از مه سیاه شد. مه سرد و ترسناک. وقتی مه رفت من و تریستان هم تو یه فضای تاریک بودیم! از من فاصله گرفت و دو بار دست زد. همه جا روشن شد و سرد گفت: - این جا غار منه، دور از هر قلمرو‌ها. به غار سیاه با نقوش آبی و قرمز که گاهی سبز توش بود نگاه کردم. غارش ترسناک و یه حس مرموز داشت. دستم رو بالا اوردم روی دیوار سیاهی که انگار از درون نور داشت کشیدم. خفه زمزمه کردم و تو غار جایی که صدای آب می‌اومد قدم زدم. - می‌خوام بدونم کی هستم؟ چی هستم از کجا اومدم و به کجا می‌خوام برم؟ تریستان پشت سرم قدم برداشت. محکم جواب داد: - از هر کجا اومدی و به هرکجا که بخوای بری، من پایه هر چیزیت هستم. به جز سه قانون که از تو اطاعت نمی‌کنم. زمان خطر، زمان حال بدت، زمانی که تصمیت باعث دردسر خودت بشه. این زمان‌ها من هیچ اطاعتی از تو نمی‌کنم سرورم. حتی اگه منو بکشی. لبخند زدم. تریستان خیلی خوب بود. دست تو جیبم کردم و به سقف غار نگاه کردم پر از کریستال آبی، سبز و قرمز رنگ بود. با همون حال خسته و خواب‌آلود جواب دادم: - قبول می‌کنم. صدای پاهام تو غار طنین می‌گرفت و چهرم تو کریستال‌ها کوچیک و بزرگ می‌شد‌. یهو پسری از دل غار دوید و فریاد زد: - سرورم برگشتید؟! سرورم؟ به پسر نگاه کردم. آها تو ذهن تریستان دیده بودمش یه اژدهای خاکستری شاخ سیاه به اسم یونا بود. خدمتکار وفادار تریستان بود. پسر مو خاکستریه چشم طوسی_آبی کنار ما اومد. با دیدنم ترسید و سریع احترام گذاشت. - ملکه خوش اومدید. تریستان سرد پرسید: - از وضعیت غار بگو یونا. یونا سرش رو پایین انداخت به من دیگه نگاه نکنه و گفت: - چند نفر تو این هجده سالی که نبودید اومدن. غار وضعیتش عالیه ولی یه زن از نژاد ستارگان اومد این جا و گفت با شما کار مهمی داره. تریستان دورش رو مه گرفت و تبدیل به دو تریستان شد یکی از جنس مه یکی واقعی. واقعیش کنار من موند و کپی مه بودنش رفت. شگفت زده نگاه کردم. با این که تو ذهنش دیده بودم می‌تونه از خودش کپی بسازه ولی تو واقعیت دیدنش هم شگفت انگیزه. با چشم‌های سبزش از نظر گذروندم و گفت: - خوشت اومد؟ لبخند زدم و سر تکون دادم. گونه‌ام رو نوازش کرد. - یادت میدم ملکه من. یونا سرخ شد و من هم عقب رفتم. آروم وردی که تبدیل به کپی از خودت می‌ساخت رو زمزمه کردم. می‌خواستم بهش نشون بدم تا اون هم هیجان زده بشه. بدنم شروع به مومور شدن کرد. فضای غار کمی فشرده شد. از بدنم نوری سیاه و طلایی بیرون زد تبدیل به یه کپی از من شد. تریستان ابروهاش بالا پرید به کپی من نگاه کرد گفت: - بد نیست خوبه! یکم ابتدایی شده کاملا تصویر خودت رو درونش جا ندادی برای همین... آروم تو پیشونی کپی من زد که مثل سراب از بین رفت. - زود از بین میره بهش جان بده سرورم. بغ کردم‌. چرا یکم ذوق حداقل نکرد؟ اولین بار بود از جادو استفاده می‌کردم. خسته‌تر نالیدم و رفتم: - بی‌احساس. از کنار یونا هم گذشتم و سمت چپ چرخیدم. یه حفره دیگه بود که می‌دونستم اتاق تریستان هستش. واردش شدم و روی تخت سنگیش که که زیر الیاف‌های افسانه‌ای بود و روی الیاف یه پارچه سیاه پهن بود دراز کشیدم. تو اتاقش یه آینه عجیب پوشیده شده با پارچه‌ی عجیب بود. پارچه‌ای که میتریل درخشان و صقیل شده داشت. تختش خیلی نرم بود و چشم‌هام رو داشت سنگین می‌کرد. کف زمین پر نقوش نورانی بود. یه صندوق هم گوشه دیوار قرار داشت. دیگه هیچی تو اتاقش نبود. چشم‌هام بسته شد و به خواب رفتم.
  8. دیروز
  9. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  10. پارت چهارم سری تکون داد و تشکر کرد ، بلند گفتم : سرباز احمدی . داخل شدو پا جفت کردو گفت : بله قربان . _اقای اسدی رو تا دم در راهنمایی کنید. احمدی : به چشم قربان . اقای اسدی دوباره تشکر کرد و به همراه احمدی بیرون رفت . چند دقیقه ای گذشت که گوشیم رو برداشتم و با سروان بابایی تماس گرفتم و گفتم : ریزمکالمات مقتول بهار نوروزی رو می خوام ، برام بیار. تلفن رو قطع کردم ، با توجه به حرف های اسدی ، حال مقتول موقع شام حالش بد بوده ، پس احتمالا هر اتفاقی که افتاده قبل شام بوده ، باید با پدر و مادر مقتول هم صحبت کنم . فکرم مشغول بود که درب به صدا دراومد ، گفتم : _ میتونی داخل بشی. سروان بابایی با پوشه ای که دستش بود وارد شد و بعد احترامات معمول ، پوشه رو سمتم اورد و گفت : این ریز مکالمات یک ماه اخیر مقتول بهار نوروزی ، که خواسته بودید. پرونده رو گرفتم و نگاهی بهش انداختم ، تو چند هفته اخیر بیش تر با خانومی به نام مهسا راد ، و خانومی به نام نیره تهرانی تماس گرفته بود ، یک بارم با همسرش اقای اسدی. سروان بابایی برای توضیح بیش تر گفت : طبق تحقیقات خانوم راد دختر خاله مقتول و خانوم تهرانی مادرشون هستن. اهانی گفتم و رو به بابایی گفتم : جنازه مقتول رو به خانوادش تحویل بدین و درباره زمان خاکسپاری بهم اطلاع بدین ، بعد خاکسپاری ، مادر و پدر مقتول رو می خوام ببینم . بابایی پا جفت کرد و گفت : چشم قربان .
  11. پارت پنجاه و دوم نمی‌دونم چرا از اینکه منو ول نکرد و نرفت، خوشحال شده بودم! اما سعی کردم جلوی عمو، خیلی به روی خودم نیارم. رو به عمو گفتم: ـ دیدی عمو؟! اگه میخواست فرار کنه که دوباره نمیومد سمتم! بعد اینکه من بیهوش شدم، می‌تونست بره. عمو زل زد به چشمای من و می‌تونستم حدس بزنم که با حرفام، قانع نشده...ولی بلند شد و گفت: ـ فعلا یکم حالت بهتر بشه! بعدش راجبش حرف می‌زنیم! اما من استرس اینو داشتم که یه موقع عمو بترسونتش یا بلایی سرش بیاره! الآنم معلوم نبود که کجاست و وقتی یاد چهره ماتم زده عفت خانوم افتادم، مشخص بود...جای خوبی نیست. این کار و باید خودم حل می‌کردم. الان اصلا وقت استراحت کردن نبود. بعد اینکه عمو رفت بیرون، از تلفن رو میزی عسلی استفاده کردم و شماره آشپزخونه رو گرفتم...عفت خانوم خیلی سریع جواب داد: ـ جانم پوریا جان؟! چیزی میخوای؟ گفتم: ـ عفت خانوم، میشه بی‌زحمت یه لحظه بیاین اتاقم؟! ـ حتما، الان میام! بعد دو سه دقیقه عفت خانوم با یه سینی آب پرتقال اومد داخل اتاق. ازش خواستم تا بهم کمک کنه، بتونم رو تخت بشینم.
  12. پارت پنجاه و یکم عمو مازیار یهو جدی شد و دستاش و تو هم قفل کرد و گفت: ـ چرا داری دروغ میگی پوریا؟! هدفت چیه؟! خیلی عادی نگاش کردم و گفتم: ـ چه هدفی عمو؟! تو چشمای عمو، عصبانیت نشست و گفت: ـ تو داری بی‌خود و بی‌جهت از اون دختر دفاع می‌کنی و بازم مغلوب قلبت میشی! چرا؟! حرفایی عمو برام خیلی سنگین بود چون من داشتم واقعیت و می‌گفتم اما ته دلمم اصلا نمی‌خواست اتفاقی براش بیفته. عمو بیش از حد داشت سر این قضیه اسلحه اغراق می‌کرد...گفتم: ـ عمو من مغلوب قلبم نشدم! واقعیت و بهتون گفتم. اون اسلحه اتفاقی شلیک شد. خودشم انتظارش و نداشت و داشت فرار می‌کرد که تو باغ پشتی پیداش کردم. عمو گفت: ـ فیلمای دوربین مدار بسته باغ و دیدم! بازم خواست فرار کنه... به اینجا که رسید، ساکت شد و پرسیدم: ـ بچها گرفتنش،درسته؟! عمو گفت: ـ نه اتفاقا؛ خودش بعد از اینکه تو افتادی رو زمین، خواست فرار کنه اما نمی‌دونم چی شد که دوباره برگشت سمتت و با صدای بلند کمک خواست.
  13. پارت صد و بیست و یکم شب وقتی گونتر بازمی‌گردد مارکوس مجبورش می‌کند چند ساعتی را استراحت کند و سپس نیمه شب که مردم خواب هستند به سمت خانه‌ی رزا حرکت می‌کنند. وقتی وارد خانه می‌شوند گونتر از وضع بهم ریخته‌ی خانه خجل می‌شود و در دل به سربازهایش بد و بیراه می‌گوید. به آنها سپرده بود با کمترین جابه‌جایی بگردند. جابه‌جایی که هیچ خانه را نابود کرده بودند. باید تا آخر بالای سرشان می‌ماند. مارکوس از لحظه ای که خانه را دیده بود حس و خال عجیبی داشت. وقتی وارد خانه شد احساس می‌کرد رزا آنجاست. عطر حضورش همه جا پخش بود. احساس می‌کرد جریان خون در رگ‌هایش سرعت گرفته. همراه گونتر مشغول شده و تمام سالن اصلی خانه را می‌گردند. تک به تک جعبه‌ها را وارسی کردند و تمام دیوار ها را بررسی کردند تا دریچه‌ای مخفی جا نماند. از آنجا که هیچ چیز عایدشان نشد راهی طبقه‌ی بالا می‌شوند. طبقه‌ی بالا تنها یک اتاق بود، اتاق رزا... مارکوس چند قدم مانده به اتاق می‌ایستد و تنها به ورودی اتاق نگاه می‌کند. انرژی رزا را احساس می‌کرد. گونتر دست بر شانه‌ی مارکوس می‌گذارد و شانه‌اش را می‌فشارد. مارکوس بی‌حرف به سمت اتاق حرکت می‌کند. اتاق نیز بهم ریخته بود. کف اتاق یک ظرف جوهر پخش سده بود و چند رد پا در ادامه جوهر به سمت درب اتاق بود. گویی کسی قبل از خروج پا بر روی جوهر گذاشته بود. جلوتر می‌رود و کنار لکه‌ی بزرگ جوهر زانو می‌زند. جوهر روی زمین خشک شده بود. انرژی متفاوتی را احساس می‌کرد. بر زمین دست می‌کشد و چشمانش را می‌بندد تا تمرکز کند. این انرژی... - انرژی سنگ نشانه! نشانم اینجا افتاده بود. مارکوس چشم می‌گشاید و به گونتر که این حرف را زده بود نگاه می‌کند. گونتر شرمنده از گم کردن نشانی که مارکوس به او اهدا کرده بود نگاه می‌گیرد و سرش را پایین می‌اندازد. اما مارکوس که قصد خجل کردن او را نداشت سریع نگاه از او می‌گیرد و از جا بلند می‌شود. برای تغییر حال گونتر می‌گوید: - شروع کنیم؟ سعی ‌کرده بود تا جایی که می‌تواند عادی و معمولی این جمله را بیان کند. گونتر سر تکان می‌دهد و مشغول می‌شود. مارکوس نیز همراه او تمام اتاق را زیر و رو می‌کند. زیر تخت و میز و کتابخانه و زمین و دیوار و... می‌گردند و می‌گردند و می‌گردند. در نهایت هر دو وسط اتاق نفس نفس زنان به یکدیگر نگاه می‌کنند. همانطور که گونتر گفته بود هیچ چیز نیافته بودند. همه چیز کاملا عادی و معمولی به نظر می‌رسید. گونتر دست در هوا تکان می‌دهد و بین نفس‌هایش می‌گوید: - دیدی که.. نبود. حالا... چیکار کنیم؟ مارکوس نیز مثل او پاسخ می‌دهد: - من... دست خالی... از اینجا نمیرم. با چشم همه جا را بررسی می‌کند تا مطمئن شود همه را گشته‌اند. در اتاق چشم می‌گرداند. نگاهش از روی کتابخانه و قفسه‌هایش می‌گذرد و به سمت کمد می‌رود. روی کمد متوقف می‌شود. احساس می‌کرد در کتابخانه چیزی جدید دیده است! نگاهش روی کتابخانه برمی‌گردد. بالای قفسه‌ها، در تاج چوبی بالای کتابخانه... به نظرش می‌رسید یک خط جدایی در آنجا می‌بیند. انگار تکه‌ای از طرح چوب مسطح و یکپارچه نبود! به سمت کتابخانه می‌رود. به خفاش کوچکی بدل می‌شود و مقابل تاج کتابخانه می‌ایستد. از جلو مشخص تر بود. یک قسمت از تاج کتابخانه مانند یک دریچه بود که گویی دفعه‌ی قبل بی‌دقت سر جای خود گذاشته شده بود. پرواز می‌کند و دور تاج می‌چرخد. حدسش درست بود! پشت تاج یک محفظه‌ی چوبی قرار داشت! سرجای خود باز می‌گردد و به شمایل خوناشامی خود بازمی‌گردد. گونتر که تا به حال با چشم او را دنبال می‌کرد به زبان می‌آید: - چی شد یهو؟ مارکوس با سر به تاج کتابخانه اشاره می‌کند و می‌گوید: - یه محفظه اونجاست! -چی؟! گونتر به آن سمت سر می‌چرخاند و این‌بار با دقت بیشتری نگاه می‌کند و متوجه ناهماهنگی قسمتی از طرف چوب تاج می‌شود. چطور تا به حال ندیده بود! گونتر صندلی میز تحریر را جلوی کتابخانه می‌گذارد و مارکوس بالا می‌رود. هر چه می‌گردد جای دست پیدا نمی‌کند و در نهایت خنجرش را از قلاف کمرش درمی‌آورد. نوک تیز خنجر را از فاصله‌ی اندک دو چوب رد می‌کند و سعی می‌کند دریچه‌ی چوبی را بکشد. با زور و فشار فراوان بالاخره دریچه با صدا کج می‌شود. مارکوس خنجر را به قلاف باز می‌گرداند و دریچه را برمی‌دارد و به داخل محفظه‌ نگاه می‌کند‌. در تاریکی آن محفظه‌ی چوبی شمایلی از یک جعبه به چشم می‌خورد. دریچه را به گونتر می‌دهد و دست در محفظه می‌برد تا جعبه را دربیاورد. به محض این که آن را لمس می‌کند می‌شناسد! چوب مقدس بود، همیشه سرد و دارای انرژی متعادل و خنثی... آرام جعبه را بیرون می‌کشد و از صندلی پایین می‌آید. به سمت میز تحریر می‌رود و جعبه را روی میز می‌گذارد. هر دو بالای سر جعبه می‌ایستند و جعبه را نگاه می‌کنند.
  14. پارت صد و بیستم به همین ترتیب خود را به کاخ می‌رسانند. وقتی وارد کاخ می‌شوند نزدیک ظهر بود. همین که پا به کاخ می‌گذارند والنتینا جلو می‌دود و نگران می‌گوید: - مارکوس، کجا بودی؟ مارکوس متعجب در جای خود می‌ایستد. او را نگران کرده بود؟ فکر اینجایش را نکرده بود. گونتر سر به زیر عقب‌تر می‌ایستد و از بحث کناره می‌گیرد. مارکوس که نمی‌توانست همه چیز را توضیح دهد تنها می‌گوید: - رفته بودم مقبره، کار داشتم. نگرانی والنتینا به خشم بدل می‌شود و تند می‌گوید: - یعنی چی که کار داشتم؟! مارکوس به خواهرش حق می‌دهد و با لحنی پر مهر پاسخ می‌دهد: - من رو ببخش والنتینا، من همیشه تنها رفتم و اومدم و کسی نبوده که لازم باشه بهش خبر بدم... والنتینا خشمش فروکش می‌کند و اندکی غم را در دلش احساس می‌کند. برادرش خیلی تنها بود. او به جز گونتر در این کاخ هیچ‌کس را نداشت. پس از آن به اتاق مارکوس می‌روند. والنتینا هم که خیالش از برادرش راحت می‌شود سراغ فرزندش می‌رود. گونتر دیرش شده بود و باید هر چه سریع‌تر خود را به سپاهش می‌رساند. مارکوس روی تخت می‌افتد و می‌پرسد: - تو خونه‌ی رزا رو بلدی؟ گونتر به تاییدش سر تکان می‌دهد و اضافه می‌کند: - ولی ما قبلا اونجا رو گشتیم. چیز مشکوکی پیدا نکردیم. مارکوس به سقف اتاق خیره می‌شود. ممکن بود از چشمان تیزبین گونتر و سربازانش رد شده باشد؟ پاسخ یک کلام بود: نه! اما وقتی باسیلیوس می‌گفت یعنی هست. - امشب من رو ببر اونجا. - باشه. پس از آن سکوت در اتاق حاکم می‌شود. گونتر به ساعت نگاه می‌کند. اگر عجله نمی‌کرد به ظهر می‌خورد. - من دیگه باید برم مارکوس. مارکوس نگاه از سقف می‌گیرد و یه ساعت نگاه می‌کند. - باشه برو. گونتر به سرعت از اتاق خارج می‌شود و کاخ را ترک می‌کند. مارکوس در می‌گفت: - ای کاش می‌شد یه امروز رو نمی‌رفت. البته که می‌شد اما گونتر پای ماندن نداشت. فشار این روزها بیشتر بر دوش او بود. روزها را در میدان نبرد با فرهد بود و شب‌ها نیز همراه مارکوس. او هیچ وقت استراحتی برای خود باقی نگذاشته بود.
  15. لبخندی زد. آن دو بزرگ‌ترین حامی‌های او در اتفاقات بی‌رحمانه‌ی زندگی‌اش بودند. نمی‌دانست چرا، اما به ناگاه احساساتش فوران کرد و او با حسی سرشار از محبت دستش را روی شانه‌ی مادرش گذاشت و خیره‌ی او شد. مادرش سوالی برگشت و از او پرسید: - چی شده الی؟ چیزی نیاز داری؟ دخترک سرش را به چپ و راست تکان داد و با لبخندی آمیخته به بغض نگاهش را به چهره‌ی شکسته‌ی مادرش دوخت. امین که از آینه‌ی جلوی ماشین حرکات آن‌ها را زیر نظر داشت، برای تغییر جو، با لحنی لبریز از حسادت گفت: - سریع بگید قضیه چیه که النا خانم همش داره امروز مامان خانمش رو بغل م‌یکنه و با عشق نگاهش می‌کنه؟ النا با تعجب چشم گرد کرد و خیره‌ی اخم محو و مصنوعی پدرش شد. امین پشت چراغ قرمز ترمز گرفت و از آیینه‌ی جلوی ماشین به او خیره شد و گفت: - چشم سفید منم بابای جناب عالی هستم... خجالت بکش. محبوبه خندید و مشتی آرام بر شانه‌ی همسرش کوبید. النا نیز بی‌صدا خندید، سپس نیم‌خیز شد و بوسه‌ای روی شانه‌ی پدرش گذاشت و این بوسه انگار به قلب امین نفوذ کرد که برگشت و جواب بوسه‌ی دخترش را با غنچه‌ای روی سر او داد. چراغ سبز شد و آن‌ها به راه افتادند. بعد از چند دقیقه به دانشگاه رسیدند. امین ماشین راه به‌سمت پارکینگ برد و در آن‌جا پارک کرد. سپس‌ پیاده شد و در سمت خانم و سپس دخترش را باز کرد. النا با استرس در حالی که لبش را گاز می‌گرفت، پیاده شد و به مادرش که در حال مرتب کردن شالش بود، چسبید و دستش را دور او حلقه کرد. امین با دیدن او به‌سمتش رفت و دست کوچکش را گرفت و پرسید: - چی شده بابا؟ النا لب پایینش را چون دختربچه‌ای جلو آورد و آرام زمزمه کرد: - می‌ترسم... نکنه این‌جا باشه؟ امین فشاری به دست او وارد کرد و مانند او زمزمه مانند، درحالی که با اطمینان به چشمانش نگاه می‌کرد، گفت: - اون این‌جا نیست، مطمئن باش. به بابا اعتماد داری؟ النا سرش را به معنای بله بالا و پایین کرد و بعد سرش را به بازوی مادرش تکیه داد. امین لبخندی زد و شمرده‌شمرده یرای توجیح او گفت: - پس مطمئن باش قرار نیست برای دردونه‌ی من اتفاقی بیوفته. دخترک بچگانه انگشت کوچکش را جلو آورد و با اخم گفت: - قول انگشتی؟ پدرش با صدا خندید و سپس انگشت کوچک خودش را دور انگشت او حلقه کرد و با تکان آن گفت: - قول انگشتی. محبوبه میان حرف آن‌ها پرید و گفت: - سریع باشید... دیر شد، باید با رئیس دانشگاه هم صحبت کنم.
  16. پارت پنجاهم عفت خانوم یهو حالت چهرش تغییر کرد و آب دهنش و قورت داد...رد نگاهش و که دنبال کردم، رسیدم به عمو مازیار. عمو گفت: ـ فعلا به این چیزا فکر نکن پوریا! اون دختر جاش امنه! اما خیالم راحت نبود! یه چیزی درونم، آزارم می‌داد. با اینکه می‌دونم از قصد بهم شلیک نکرد اما همینکه قصدشو داشت، ناراحتم می‌کرد ولی بازم دوست نداشتم، هیچ اتفاقی برایش بیفته و کسی اینجا اذیتش کنه! با اینکه برام سخت بود، یکم نیم خیز شدم و رو به عمو گفتم: ـ می‌خوام...می‌خوام باهاتون تنها صحبت کنم! عمو یه اشاره به بقیه کرد تا از اتاق برن بیرون. وقتی که رفتن بیرون، رو بهش گفتم: ـ عمو...اون...اون اینکارو با من نکرد! اسلحه...اتفاقی شلیک شد. عمو پوزخندی زد و رو بهم گفت: ـ ببینم نکنه هنوزم تحت تاثیر داروهای بیهوشی هستی پوریا؟! داری هزیون میگی! با جدیت گفتم: ـ نه عمو! دارم راستشو میگم. اسلحه رو از دور کمرم برداشت تا خواستم از دستش بردارم، انگشتم خورد به ماشه و شلیک شد! عمو گفت: ـ شلیک تصادفی؟! اونم از یه تیرانداز ماهر مثل تو واقعا بعیده! آروم خندیدم و گفتم: ـ عمو بالاخره آدمای ماهر هم اشتباه می‌کنند!
  17. پارت چهل و نهم عفت خانوم رو به عمو گفت: ـ آقا بهتر نیست ببریمش بیمارستان؟! عمو کنار تختم نشست و گفت: ـ دکتر کیارش کارشو خوب بلده! بعدشم بیمارستان اصلا نمیشه! چون گلوله خورده، کادر بیمارستان توجهش جلب میشه و پلیس خبر میکنن و از اونور باید ازش اظهارات بگیرن! بیمارستان نمیشه! عفت خانوم که بنظر قانع شده بود، دیگه چیزی نگفت. عمو رو به دکتر گفت: ـ دکتر از پسر ما خیلی خوب مراقبت کن! هر چی لازمه بگم بگم بچها بگیرن! پوریا تا دو روز دیگه باید سرپا بشه! دکتر عینکش و داد بالا و یه نگاهی به ورقه‌های تو دستش کرد و گفت: ـ فعلا چیز خاصی بجز مسکن و یسری ویتامین ها احتیاج نداره! تا سه روزم نباید بره حمام! هر شیش ساعت هم باید پانسمانش عوض بشه! عفت خانوم دستی به سرم کشید و با مهربونی گفت: ـ خودم با جون و دل برای پسرم انجام میدم! لبخندی بهش زدم و آروم گفتم: ـ اون...اون کجاست؟! عفت خانوم گوشش و نزدیک به دهنم کرد و گفت: ـ چی گفتی پسرم؟! با زبونم یکم لبم تر کردم و گفتم: ـ دختره...کجاست؟!
  18. پس از خداحافظی با پادشاه به سمت سرزمین گرگ‌ها به راه افتادیم؛ از سرزمین جادوگرها تا سرزمین گرگ‌ها راه طولانی را در پیش داشتیم و با نهایت خوش‌بینی امیدوار بودم که دردسر تازه‌ای پیش نیاید و راه را برای ما طولانی‌تر نکند. - حالت خوبه راموس؟ به لونایی که کنار دستم قدم برمی‌داشت نگاهی انداختم؛ حالا که راه باطل کردن طلسم را فهمیده بودم، حالا که می‌دانستم من در آن‌همه تفاوتم با دیگران تقصیری نداشته‌ام باید خوب می‌بودم، اما خوب نبودم. غمگین بودم و چیزی به سنگینی بیست سال حسرت بر روی سینه‌ام سنگینی می‌کرد. حسرت این‌که من هم می‌توانستم مثل دیگر گرگینه‌ها قوی باشم و سرزمینم را از چنگ خون‌آشام‌ها نجات بدهم، اما فقط به خاطر ترس‌های یک پادشاه ضعیف موفق به انجام این کارها نشده بودم. - اگه بگم خوبم که دروغ گفتم، ولی بد نیستم. لونا لحظه‌ای سر پایین انداخت؛ او تنها کسی بود که می‌دانستم می‌تواند من را درک کند چون از همه چیز خبر داشت و ضعف‌هایم را به چشم دیده بود. - بهتره دیگه بهش فکر نکنی، فکر کردن به گذشته تنها برات حسرت و غم میاره. به جای گذشته‌ها به آینده فکر کن، به نجات سرزمینمون که به دست تو ممکن میشه. لبخندی به روی لونا زدم؛ این که این دختر مهربان را در کنار خود داشتم و این که هنوز هم برای نجات سرزمینم فرصت داشتم باعث میشد که به آینده امیدوار باشم‌. - تو خیلی خوبی لونا، نمی‌دونم اگه تو نبودی می‌تونستم با این شرایط کنار بیام یا نه! لونا لبخندی زد و گونه‌های سرخ از خجالتش من را هم به لبخند زدن وادار کرد و الحق که این دختر زیباترین موجود روی زمین بود! - من کاری نکردم راموس، تو خیلی قوی‌تر از اون چیزی هستی که فکر می‌کنی و برای کنار اومدن با این اتفاقات فقط به یکم زمان نیاز داشتی نه چیز دیگه‌ای. از شنیدن حرف‌های دخترک حس خوبی گرفته بودم؛ این‌که او من را مثل دیگران یک موجود ضعیف نمی‌دید، این‌که مهربانی و دل‌رحمی‌ام را یک نکته‌ی مثبت به شمار می‌آورد حالم را خیلی خوب می‌کرد. - شما دو ساعته چی دارین میگین به هم؟! با شنیدن صدای جفری که باز مثل خرمگس معرکه میان حرف‌های ما و حال خوش من پریده بود اخم درهم کشیدم؛ این پسر استاد خراب کردن حال من بود. - من گرسنمه، میشه یه جایی بشینیم تا هم استراحت کنیم و هم یه چیزی بخوریم؟ سرم را با تأسف تکان دادم، هنوز سه ساعت هم از زمانی که به راه افتاده بودیم نمی‌گذشت و جفری خسته و گرسنه شده بود و من به این فکر می‌کردم که آوردن او با خودمان در این سفر حماقت محض بود.
  19. کوله‌ی پر از وسایلم را بر روی شانه‌ام جابه‌جا کردم و نگاه کلافه‌ام را از ولیعهدی که همچنان مشغول گفتگو با پادشاه بود گرفتم، حقیقتش اصلاً به موفقیت این گروه امیدوار نیودم و در نظرم باید زیادی خوش شانس می‌بودیم که‌ با وجود جفری و ولیعهد می‌توانستیم شاهدخت را نجات بدهیم. - راموس؟ سر بلند کردم و به‌ پادشاه که از روی تختش پایین آمده و در آن سالن خلوت به سمتم می‌آمد نگاه دوختم؛ عجیب بود که پادشاه ما را در خفا به این سفر می‌فرستاد و حتی وزیرهایش هم از این ماجرا کاملاً بی‌خبر بودند و خود پادشاه خواته بود که جز همین اندک افراد گروهمان هیچ‌کس از هدفمان برای رفتن به این سفر خبردار نشود. - بله جناب فرمانروا؟ پادشاه پیش رویم ایستاد و دستش را بر روی شانه‌ام گذاشت و در چشمانم خیره شد. - این‌که داری برای نجات جون دختر من خودت رو توی خطر میندازی برای من لطف بزرگیه، ولی ازت می‌خوام که قبل از هر چیز به جون خودت فکر کنی. تو آخرین بازمانده برای نجات سرزمینت هستی، ازت خواهش می‌کنم که مراقب خودت باش! مات و متعجب تنها نگاهش کردم؛ انتظار داشتم پسرش را به من بسپرد و بخواهد که مراقب او باشم، اما این حرف زیادی دور از انتظارم بود. آنقدر دور که هیچ جوابی برای گفتن به پادشاه نداشتم. - ازت خواهش کردم راموس، تو تنها یادگاری خواهرمی نمی‌خوام حالا که پیدات کردم دوباره به راحتی از دستت بدم. لحظه‌ای پلک بستم؛ منی که در این چندین و چند ساله هیچ‌کس برایم نگران نشده بود، منی که حس اهمیت داشتن برای کسی را تجربه نکرده بودم حالا از حرف‌های پادشاه منقلب شده بودم. - بهم قول میدی که مراقب خودت باشی و سالم برگردی؟! پلک باز کردم و نگاهم را به نگاه شفاف و خیس از اشک پادشاه دوختم؛ حسم می‌گفت که این نگاه نمی‌تواند دروغ بگوید یا نقش بازی کند. - قول میدم. پادشاه با شنیدن حرفم نفسش را عمیق بیرون داد و شانه‌ام را کمی فشرد. - ممنونم. لبخند تلخی زدم؛ سرنوشت چه‌ها که با زندگی‌ها نمی‌کرد. چه کسی فکرش را می‌کرد یک موجود دورمانده از اصل و سرزمین خودش، کسی که حتی پدرش هم او را قبول نداشت حالا عزیزِ پادشاه سرزمین دیگری باشد؟! البته که این برای خودم هم تا همین چند وقت قبل غیر قابل باور بود!
  20. هفته گذشته
  21. پارت هشتاد و یک ولی برق اشکی که چشمام رو پر کرده بود از نگاه اروین دور نموند ، و سریع گفت : چیزی شده ؟ جاییت درد می کنه ؟ مهربونی این پسر بد جور به دلم نشسته بود ، نمیتونستم به خودم دروغ بکم لبخند کم جونی زدم و گفتم : نه ، خوبم مشکلی نیست ، یاد یک خاطره قدیمی افتادم. یک تای ابروش رو بالا انداخت و گفت : میتونم بپرسم چه خاطره ای؟ سکوت کردم ، بعد این همه خوبی امروزش دلم نیومد بگم به تو چه ، سرم رو زیر انداختم و گفتم : چند سال قبل با خواهرم ، یواشکی اومدیم درکه ، و کلی ماجرا پیش اومد یاد اون افتادم . حیرت زده گفت : مگه خواهرم داری؟ من فکر می کردم تک فرزندی! گرفته گفتم : نه نبودم ، ولی الان هستم . با حرفم سکوت کرد ، ممنونش بودم که بیش تر سوال نپرسید ،گذاشت به حال خودم باشم، چون واقعا الان نمی خواستم چیزی بگم . غذا ها رو اوردن و مشغول شدیم که اروین گفت: فردا ازادی؟ سری تکون دادم و گفتم : اره مگه چه طور ؟ گفت: فردا قراره برم به یه پرژه سر بزنم ، اگه ازادی بیام ببرمت . _اتفاقا من هم امروز بار اول برای همین زنگ زدم ، اگه مزاحم کارت نمیشم دوست دارم از نزدیک مراحل کار رو ببینم . _اوکی ، فردا ساعت نه اماده باش میام دنبالت ‌. لبخندی زدم و اوکی دادم. بعد خوردن غذا عزم رفتن کردیم می خواستم صورت حساب و پرداخت کنم که اروین انچنان چشم غره رفت حس کردم فحش ناموسی بهش دادم! خودش حساب کرد و وقتی سوار ماشین شدیم بعد پرسیدن ادرس راه افتاد ، تا رسیدن به مقصد حرفی بینمون رد و بدل نشد ، وقتی جلو در رسیدیم ، بابا داشت ماشین رو میبرد تو باغ و مامان هم داخل ماشین بود . اروین ایستاد و من پیاده شدم ، بابا وقتی من رو از اینه وسط دید پیاده شد و مامانم به دنبالش پیاده شد ، مامان وقتی بانداژ سرم و دید گفت : وای خدا مرگم بده چی شده صدف . اشک تو چشمش جمع شده بود ، کلا تو این چند سال یکم حساس شده بود حق هم داشت . لبخند زدم که یکم از نگرانیشون کم بشه و گفتم : سلام ، چیزی نیست ، نگران نباشین خوبم .
  22. پارت چهل و هشتم دیگه وسطای باغ بود که ناامید شدم و یجورایی حس کردم، زمین زیرپاهام داره خالی میشه...رو زانوهام هم شدم و برای یه لحظه چشمام و بستم. همین لحظه صدای خش خش برگ رو حس کردم و سریع برگشتم عقب...کسی رو ندیدم! کفشم و درآوردم و از سمت راست آروم آروم به درختا نزدیک شدم....بالاخره پیداش کردم؛ پشت بوته‌هایی که به درخت چنار وصل بود، مخفی شده بود و با استرس به روبروش نگاه می‌کرد! نزدیکش که شدم، قبل از اینکه بخواد بجنبه...خودمو پرت کردم روش تا نتونه فرار کنه! با صدای بلند گفت: ـ تو...تو چطوری تونستی؟!...چجوری تونستی بیای منو پیدا کنی؟! دیگه نمی‌تونستم چشمام و باز نگه دارم! تا خواستم حرفی بزنم...چشمام سیاهی رفت و دیگه چیزی نفهمیدم. *** انگار بعد مدتها از به خواب عمیق بیدار شده بودم. سرم خیلی درد می‌کرد و تا رفتم خودمو تکون بدم، شونه ام بدجوری تیر کشید و یه آخ بلندی گفتم. کم کم چشمام باز شد و صداهای اطراف و شنیدم. عفت خانوم بالای سرم اسپند دود کرد و می‌گفت: ـ خداروشکر! آقا مازیار؛ بهوش اومد! همین لحظه عمو و دکتر کیارش که دکتر خانوادگیمون بود و بالای سر خودم دیدم. دکتر داخل چشمام با یه قلم نوری، اشعه زد و ازم پرسید: ـ پوریا حالت چطوره؟! آب دهنم و قورت دادم و آروم گفتم: ـ خوبم! خوبم...فقط...فقط سرم درد می‌کنه! دکتر همینجور که آمپول تو سرمم میزد، گفت: ـ اون بخاطر اثر داروهای بیهوشیه! کم کم خوب میشی!
  23. پارت چهل و هفتم سریع دوییدیم و از پله ها رفتم پایین...یکی دو جا زمین هم خوردم! به نگهبانای دم در گفتم: ـ کجا رفت؟! اونا هم از خدا بی‌خبر، سریع بهم نگاه کردن و گفتن: ـ کی آقا؟! فهمیدم اصلا از در اصلی خارج نشده! سریع برگشتم داخل و عفت خانوم و صدا زدم و تا اومد پیشم؛ زد تو صورتش و گفت: ـ ای وای! خاک به سرم! چه اتفاقی برات افتاده پسرم؟! به زور سرپا وایستاده بودم و گفتم: ـ عفت خانوم؛ باوان...باوان از کجا رفت بیرون؟! تا عفت خانوم رفتم جواب بده، دیدم که در بالکن سالن اصلی نیمه بازه و فهمیدم از پشت باغ رفته بیرون! سریع از اونجا رفتم بیرون و صدای عفت خانوم و که نگرانم بود و داشت ازم می‌پرسید چی شده رو بی‌جواب گذاشتم. نمی‌تونست خیلی از اینجا دور شده باشه! باید هرچی زودتر پیداش می‌کردم! از دستش خیلی عصبانی بودم اما نمی‌تونستم بذارم این موضوع باعث عصبانیت بیشتر عمو بشه و اوضاع از اینی که هست خرابتر بشه. بعلاوه اینکه هنوزم به این دختر اعتماد نداشتم و حتی اگه یه درصد هم ولش می‌کردیم؛ خیلی امکان داشت بره و همه چیزو به پلیس لو بده! کاش می‌فهمید که عاشق آدم اشتباهی شده و اون آرون عوضی فقط قصدش، سواستفاده کردن از احساسات اون و سرگرم کردن ما بوده! همه جا رو گشتم و با صدای بلند صداش می‌زدم. بجز صدای پای خودم هیچ صدای دیگه‌ایی نمی‌شنیدم!
  24. همان لحظه صدای امین، متعجب از پشت سرشان آمد: - قضیه چیه؟! محبوبه سریع از دخترش جدا شد و اشک‌هایش را پاک کرد و با خنده گفت: - هیچی‌... یکم احساساتی شدیم. سپس با ذوق دستانش را روی گونه‌های النا گذاشت و با لبخند و چشمانی خیس گفت: - آخه دختر کوچولوم داره میره دانشگاه... دیگه بزرگ شده، النا کوچولوی مامان بزرگ شده. النا اما نتوانست مادرش را در این شادی همراهی کند. چشمانش لبالب از اشک بود و عمیق و با نفوذ به ماسکی که مادرش همیشه به صورت پر از غصه‌اش می‌گذاشت، خیره شد. همچنان گرفته‌بود و ناراحت! یاد روزی افتاد که خواهرش نیز مانند او شال و کلاه کرده و با لبخندی بزرگ، مدام بالا پایین می‌پرید. مادرش با موهای شرابی و صورتی شاداب و با خنده کیف سرمه‌ای رنگی را به او داد، شاد بود و خانم دکتر گفتن‌ها از دهانش نمی‌افتاد. پدرش کت و شلوار کرده سوار ماشین شد و بلند صدایشان کرد: - خانما بیاید سوار شید... دیر شد. و النای هفت ساله از پشت خود را به پاهای مادرش چسبانده و با گریه به خواهرش نگاه می‌کرد. تا چشم المیرا، خواهر النا، به او خورد؛ خنده‌اش تبدیل به لبخندی با رگه‌هایی از مهربانی شد. روی دو زانو نشست و دستانش را باز کرد و با لحنی بامزه گفت: - بیا این‌جا فسقل. النا با هق‌هق‌ دوید و خود را در آغوش خواهرش انداخت. المیرا قربان صدقه‌ی او رفت و محکم به تن خود فشردش. - قربونت برم ریزه‌میزه... من که برای همیشه نمیرم، یه چند ساعت میرم و میام. صدای گریه‌ی النا بالا رفت و با لجبازی گفت: - نمی‌خوام... بری دلم برات تنگ میشه. المیرا با خنده لپش را بوسید و خواست چیزی بگوید که امین النا را صدا کرد: - النای بابا، بیا این‌جا پیش من. دخترک کمی مردد به خواهرش نگاه کرد. دلش نمی‌خواست لحظه‌ای از او جدا شود، اما در آخر با نارضایتی از آغوش او خارج شد و به‌سمت پدرش رفت. امین دستان کوچک او را گرفت و با نگاه به چشمان درشت او گفت: - بابایی چرا این‌قدر گریه می‌کنی؟ چشمای قشنگت کوچیک میشن. اشک با شدت بیشتری از چشمانش پایین آمد و امین با همان لحن آرام و مهربانش ادامه داد: - تو هم فردا بزرگ میشی... خانم میشی... میری دانشگاه. دختر بچه اشک‌هایش را پاک کرد و معصومانه پرسید: - مثل آبجی المیرا؟ امین لبخندی زد و پاسخ داد: - مثل آبجی المیرا. با به حرکت در آمدن ماشین، به خود آمد و نگاهی به پدر و مادرش که در صندلی‌های جلوی ماشین نشسته بودند انداخت.
  25. پارت چهل و ششم وقتی افتادم، صداشو شنیدم که جیغ کشید و دستشو گذاشت قسمت چپ شونه‌ام که تیر خورد! اما بازم خودشو عقب کشید! خیلی مردد بود بین ول کردن من و رفتن...همون‌جوری که نفسم داشت می‌رفت، رو بهش گفتم: ـ بیا اینجا! تا دید میتونم صحبت کنم، تصمیم گرفت فرار کنه! طولی نکشید که بچها اومدن بالا و یکیشون با دیدن من هُل شد و گفت: ـ داداش چی‌شده؟! یا ابوالفضل!!! کی باهات اینکارو کرده! با چشمم بهش اشاره کردم تا کمکم کنه بلند شم! نصف قالی روی زمین خونی شده بود...پسره مدام سوال جوابم می‌کرد اما من تنها دغدغه ام این بود باوان و پیدا کنم و ندارم فرار کنه، تا اوضاع از این که هست بدتر بشه! عرق از سر و روم می‌بارید! بدون کوچیکترین ریعکشنی، کراوات دور گردن نگهبان و باز کردم و رو بهش گفتم: ـ سریع زخمم...زخممو ببند! پسره از ترس اینکه من طوریم بشه، سراسیمه گفت: ـ آقا اجازه بدین اول ببرمتون...! با همون قدر نیرویی که تو بدنم باقی مونده بود، حرفشو قطع کردم و یقه لباسشو کشیدم سمتم و گفتم: ـ کاری که بهت گفتم و بکن! بجنب. از منم خیلی حساب می‌برد و نمی‌تونست مخالفت کنه! سریع با کراواتش زخمم و بست که بیشتر از این خونریزی نکنم
  26. چشم‌ها روی دیوار بیشتر درخشید و خودش جواب خودش رو داد: - سایورا؟ از زمین انسان‌ها اومدی، از یه دروازه به اجبار نگهبانت تو این دنیا کشیده شدی. میکال پیشگویت کرد، پیدات کرد، تو خونه‌اش اوردت؛ خلاصه‌ی تو. این کیه؟ چطور همه چیه منو می‌دونه! سکته زدم که چشم‌ها از دیوار جدا شد خودش رو نشون داد. لبه تخت نشست و به صورت ایهاب که خواب بود چشم دوخت. یه مرد مو سفید با چشم‌های سرخ بود. خیلی جذاب بود. زیباییش بی‌حد بود. سرد و ترسناک پرسید: - برادرم رو چطور رام کردی تا هیولاش آروم بگیره؟ باز شوکه شدم و به تاج جواهردارش که به رنگ نقره‌ای بود نگاه کردم. این پادشاه بود! پادشاه دراکو؟ زبونم انگار ناخداگاه به کار افتاد، خفه جواب دادم: - من... من کاری نکردم. تیز نگاهم کرد. ساکت شدم! نفسم رو سخت بیرون دادم، کم مونده بود غش کنم. موهای ایهاب رو نوازش کرد. به دستبند مار من نگاه کرد. - دستبند نگهبان تاریکی روی یه هاله پاک؟ چه خنده دار! دستبندم تنگ شد، متوجه شدم حتی تریستان هم ترسیده. بلند شد و پرسید: - از کجا اون دستبند رو اوردی؟ ترسیده و پر از استرس جواب دادم: - از بچگی همراهمه. دست تو جیب کرد. خشک و سرد گفت: - اون دستبند، مراقب باش یه اژدهای اهریمنی و سیاه هستش. گول ظاهرش رو نخور فکر کنی ماره، اومد بره سرد‌تر ادامه داد: -به برادرم نگو منو دیدی. بخاطر اشتباهی وارد شدنت به این دنیا هم می‌بخشمت، چون جونِ برادر زاده‌ام رو نجات دادی‌. پنجره تکونی خورد و غیبش زد! بدن سفتم از ترس شل شد. داشتم جون می‌دادم. چقدر وحشتناک بود! قلمرویی که این پادشاهش باشه واقعا باید اسم قلمروش دراکو باشه. سرم رو تو موهای ایهاب کردم. منو بخشیده؟ همه چیز رو می‌دونه؟ انگار منو برهنه می‌دید تا این حد حس کردم منو می‌بینه! انقدر فکر‌های عجبب کردم تا خوابم رفت. ... با تکون چیزی تو بغلم چشم باز کردم. شوکه شدم! ایهاب تو بغلم بود. اتفاقات دیشب تو سرم با سرعت مرور شد. بحث، حمله جن‌ها، هیولا شدنِ جذاب و ترسناک میکال، کایان، پادشاه قلمروی دراکو و همه چی مو به مو تو سرم اومد. چطور تو یه شب این همه اتفاق افتاد؟ به ایهاب که خواب بود چشم دوختم. داشت خواب می‌دید لب گذاشته بود. صورتش رو نوازش کردم، پسر بچه بانمکی بود. آروم ازش جدا شدم و از تو اتاق بیرون اومدم. لیرا غمگین به پنجره‌های درست شده خیره بود و تو فکر رفته بود. میکال هم خونه نبود. دست و صورتم رو شستم. کنارش رفتم و نگاهش کردم. - لیرا خوبی؟ سرش سمت من چرخید و لبخند زد: - خوب خوابیدی؟ سر تکون دادم. - آره خیلی خسته بودم. خندید و غمگین گفت: - دیشب ایهاب محکم بغلت کرده بود. حتی کابوس هم ندید با این که شب سختی داشت. خندیدم. - کم کم می‌ترسم واقعا بزرگ شد بیاد دنبالم. لیرا غم از چشم‌هاش رفت و خندید. - یعنی میشه بزرگ شدنش رو ببینم؟ کاش زودتر این دوسال هم بگذره خطر ازش بره. کنجکاو پرسیدم: - برای چی دنبال ایهاب هستن؟ غمگین شد و جواب داد: - ایهاب خون شاه رو داره. شاه گفت اگه ایهاب قدرتش رو بدست نیاره باید کشته بشه چون خون قوی و بدون قدرت باعث بدبختیه. لبخند زد و غمگین‌تر گفت: - ایهاب قدرتش رو بدست اورد ولی الان مسئله خونشه بوی خونش با جادویی که الان تو بدنشه قوی‌تر شده. خون شاه باعث میشه هرکی ازش بخوره برای یک ساعت همه زخم‌هاش از بین بره و بی‌وقفه تا یک ساعت مبارزه کنه. انرژی و قدرت هم میده، ولی با کشته شدن ایهاب میشه. شوکه شدم و متعجب گفتم: - این خطرناکه! سر تکون داد. - میکال هم خون برادرش شاه رو داشت و الان سومین نفر ایهاب شده، یه خون مقدس خطرناک‌. تعجب کردم و به اتاقی که ایهاب توش بود خیره شدم. چه روزگار سختی تو این هشت سال داشتن؟! لیرا بلند شد و گفت: - بیا بریم صبحانه بخور. میکال رفته سرکار برای ناهار میاد‌. ایهاب خواب آلود بیرون اومد و صدا کرد: - خانم دکتر؟ نگاهش کردم. وقتی دید هنوز تو خونه هستم فریاد خوشحالی زد و محکم بغلم کرد. - الان میرم صورتم رو می‌شورم با هم صبحانه بخوریم خودم لقمه دهنت می‌ذارم. دوید و رفت. لیرا خندید و گفت: - مراقب باش نری تو دیوار وروجک مامان‌. ایهاب دلخور فریاد زد: - وروجک نیستم؛ زشته دیگه نگو مامان، من یه مردم عه... بی‌اراده قهقهه زدم. به لیرا کمک کردم سفره رو آماده کنه. سرگرم چیدن بودم که لیرا نزدیکم شد و گفت: - یورا ممنون دیشب اون حالت میکال رو آروم کردی. همیشه وقتی اون جوری می‌شد خوب و بد رو نمی‌شناخت. دیشب به طور عجیبی با همه خشمش فورا به خودش برگشت حتی تو اون لحظه‌اش حرف زد. دیشب خود من هم عجیب شده بودم، وقتی هیولا بودنش رو دیدم انگار تو دلم تکون خورد. لبخند ترسناکی تو بدنم زده می‌شد. ایهاب با لباس عوض شده و موهای شونه زده اومد و گفت: - مامان چرا بابا امروز رفت سرکار؟ مگه هر وقت اون موجودات حمله می‌کردن نمی‌موند روزش خونه؟ لیرا سر تکون داد و لیوان تو سر سفره گذاشت. - آره ولی امروز کار زیاد داشت. ایهاب پا سفره نشست و بشقاب خامه عسل رو جلو کشید پرسید: - خانم دکتر خامه عسل یا ترجیح میدی نمکی بخوری مثل پنیر؟ لبخند زدم و گفتم: - اون چیزی که تو دوست داری رو بده ببینم سلیقه‌ات چیه؟ خندید و به خامه عسل اشاره کرد. یه لقمه گرفت و سمت من اورد. سرم رو جلو بردم از دستش خوردم. من هم براش یه لقمه گرفتم تو دهنش گذاشتم. با شیطنت ایهاب صبحانه خوردیم؛ خیلی هم چسبید، غیر از شوخی. ایهاب نشست نقاشی کشیدن و لیرا غذا درست کردن، به من هم اجازه کمک کردن نمی‌داد. من هم کاری نداشتم تو اتاق رفتم. در کیفم رو باز کردم دارو‌هام رو چک کردم. کسی تو اتاق نبود. در کیسه پول رو که بخاطر درمان تانسا بدست اوردم نگاه کردم. خیلی زیاد بود! صد سکه طلا! باهاش می‌شد خونه گرفت. باورم نمیشه یه درمان اندازه خرید یه خونه! این خیلی مسخره‌است. به کیسه کایان نگاه کردم باید پولش رو برگردونم. تاحالا ازش خرج نکردم. پوی کشیدم و داسم رو تمیز کردم بعد کیفم رو جمع و جور کردم. لباس‌هام رو لیرا شسته بود. تا کردم و تو کیفم گذاشتم. بعد از مرتب شدن کیفم یه گوشه گذاشتمش. از اتاق خواستم بیرون بزنم، تریستان جلوی من ظاهر شد. دیگه نترسیدم و نگاهش کردم. دست تو جیب سرد گفت: - کی از این خونه میری؟ اخم کردم و جواب دادم: - شناسنامه و کارت هویتم رو هر وقت گرفتم. ابرو بالا انداخت و دود سیاهی تو دستش تابید. مدارکی سمت من گرفت. - داری اون شنل پوشی که تو رو به من داد مدراک تو هم داد. همراه یه پول برای تامین زندگیت. خونه هم بهتره به غار من بریم، من این جا خونه دارم. شوکه مدراکم رو از دستش گرفتم. شناسنامه‌ام رو باز کردم. نوشته بود سایورا سانترو! زمستون بدنیا اومدم و الان هجده سالمه. پدر و مادر هر دو رو زده فوت کردن. پدر نیهاد سانترو مادر آلیسا استرتان. یه نامه هم بود. بازش کردم و خوندم. - سایورا فرزند نور و تاریکی زندگی کن، دنبال گذشته خودت نگرد چون تو مسیرش کشته میشی. همین؟ کل نامه به من همین بود؟ دنبال خودم نرم؟ پوزخند زدم. فرزند نور و تاریکی! چشم‌هام رو بستم و خسته زمزمه کردم. - چه جالب. سرم رو بالا اوردم به تریستان نگاه کردم. بی‌رحم اشاره زدم. - نزدیکم بیا. گیج شد و نزدیکم اومد. دست روی سرش گذاشتم و به شکل عجیبی باز تونستم همجوشی کنم. تنها چیز‌هایی که تونستم ازش بفهمم. خون، خون، خون، مرگ، فریاد، نفرت، تاریکی، تاریکی تاریکی، لذت، خون... و بعد دیدم. مردی شنل پوش با صدای محکم و عجیب معلومه صداش رو تغییر داده گفت: « از سایورا محافظت کن. یه قطره خونش رو پیش‌کش تو می‌کنم اژدهای اعظم تاریکی. صدای تریستان ترسناک اومد. - چرا فکر می‌کنی یک قطره خون این بچه وادارم می‌کنه من سر به زمین فرود بیارم؟ شنل پوش: چون سایورا فرزند نور و تاریکی هستش. من یک قطره از خونش رو میدم اگه خوشت اومد باید تا لحظه مرگت ازش محافظت کنی. دست نوزادی کوچیک مو طلایی با چشم‌های عسلی‌_کهربایی رو که من بودم با سوزن سوراخ کردن. زبون بزرگ اژدهای سیاه غولپیکر روی کل بدنم کشیده شد و اژدها شوکه شد و مست گفت: - خوشمزه، زیبا و ملکه من! شنل پوش خندید. - به تو گفتم خوشت میاد. پس وفادار می‌مونی پادشاه تاریکی؟ تریستان سر به سمت من فرود اومد و تعظیم کرد: - جانم فدای ملکه‌ام. پیشونیش به پیشونیم خورد و نوری تاریک درخشید که انگار داشت فضا رو می‌بلعید و از وسطش تریستان به حالت انسانی شد. شنل پوش دوازده کیسه بزرگ طلا به تریستان داد و با یه عالمه جواهرات، لباس، معجون و اکسیر‌های درمانی و قدرتی. - مراقب سایورا باش و با دستوراتش پیش برو. این هم مدارکشه. تریستان با یه بشکن تمام وسایل تو غارش جمع شد و گفت: - آماده هستم شنل پوش مرموز. تریستان تبدیل به دستبند شد و روی سینه من افتاد. شنل پوش منو بغل کرد. و از دروازه‌ای رد شد. کهن‌ترین درخت رو پیدا کرد. منو زیر درخت قرار داد و گفت: - مراقب خودت باش عزیز دلم، تو تنها بازمانده‌ای که می‌خوام با جون خودم از تو محافظت کنم. پیشونی منو بوسید و من تونستم هاله‌ای از صورتش رو ببینم. ولی نه واضح فقط برق اشک تو چشم‌های آبی رنگش.
  27. سرش رو جلو اورد؛ آروم بو کشید و خیره من شد، با صدای ترسناک گفت: - خانم طلایی؟ سرم رو تو موهای ایهاب کردم لبخند مزخرفم رو پنهان کنم. تو چشم‌های خاکستریش خیره شدم. لیرا وحشت زده نگاهمون می‌کرد. یه قدم سمت میکال برداشتم. دستش رو بالا اورد خشن گفت: - هاله پاکی، طلا‌یی نزدیک نشو. گیج پرسیدم: - چرا؟ با صدای خشن‌تری گفت: - هاله‌ات کنار من خراب میشه. بدنش آروم گرفت، کوچیک شد و دندون‌هاش داخل دهنش برگشت. سنگ وسط پیشونیش هم با یه درخشش لطیف محو شد. حیرت زده شدم! چقدر عالی برگشت. دست روی پیشونیش گذاشت. حرفش رو خسته عوض کرد. - اومده بودن دنبال ایهاب، تا وقتی پسرم ده سالش نشده تحت حمله اجنه‌ها میشه. دوسال دیگه سختی‌هاش تمام میشه. به شیشه‌های شکسته خیره شدم. بعد به ایهاب که تو بغلم مثل جوجه می‌لرزید. مظلوم به میکال نگاه کرد و با فک لرزون از ترس گفت: - بابایی تونستی به خودت برگردی؟ میکال سرش رو بالا اورد و شرمنده شد. - ترسوندمت دوباره؟ نمی‌دونم میکال رو چی توصیف کنم؛ مثل این می‌مونه از خودش بیزاره. ایهاب از بغلم پایین اومد. پرید و میکال رو بغل کرد. - آره ترسیدم. ولی خانم دکتر تو هم سریع خوب کرد بابایی. میکال عجیب نگاهم کرد، اما سریع نگاه گرفت خندید. - خانم دکتر زیادی دکتره. لیرا نزدیک شد و وحشت زده گفت: - ایهاب راست میگه عزیزم! این بار خیلی سریع به خودت اومدی حتی توی اون حالتت تونستی حرف بزنی! میکال حرف رو عوض کرد. - برید تو اتاق ایهاب همتون بخوابید من نگهبانی میدم. ایهاب دست منو گرفت کشید با خودش برد. تو راه رفتن به اطراف چشم‌ دوختم. کل خونه به هم پاشیده شده بود. داشتم تاسف می‌خوردم از داغونی خونه که با دیدن کایان سکته کردم! اما منو ندید. با یه پرش تو اتاق ایهاب رفتیم. کایا متحیر صداش بالا رفت: - باز حمله شده؟! میکال خشمگین غرش کرد: - این جا چی می‌خوای کایان؟ کایان کلافه جواب داد: - داشتم دنبال یه رد بو می‌گشتم دیدم خونه شما بی در و پیکر شده. میکال به طور عجیبی بی‌تفاوت جواب داد: - دیدی دیگه؟ عادی شده حالا هم برو‌. ترسیده دست روی دهنم گذاشتم. ایهاب لبخند زد و پچ زد: - نترس خانم دکتر من تو بغلت بودم بوی من خیلی تنده بوی تو رو پشونده. من زیر زمین هم دفن بشم بخاطر بوی شدیدم پیدا می‌کنند. شوکه نگاهش کردم. منو روی تخت نشوند و بعد هولم داد تو بغلم اومد! آروم بوش کردم یه بوی خوشی می‌داد بوی تلخ، داغی یه بوی خوش لذت بخش. تو بحر بوش بودم که گفت: - خانم دکتر قول میدم کایان تو اتاق من نمیاد. باباییم هم برای همین گفت تو اتاق من بخوابی چون بوی من برای کایان خیلی تیزه سردرد می‌گیره. لبخند زدم و سر تکون دادم. انگار نه انگار بچه‌است و هشت سالشه! تمام احساسات رو از تو چشم می‌فهمه. وقتی دید سکوت کردم محکم‌تر بغلم کرد. خیلی زود نفس‌هاش آروم شد و تو بغلم خوابش رفت. خنده‌ام گرفت من فقط ده سال ازش بزرگ‌تر بودم. موهای سفیدش رو نوازش کردم که چشمم به پنجره خورد. دو جفت چشم سرخ داشت نگاهم می کرد! تکون سختی خوردم، ترسیده دهنم باز و بست شد. خواستم میکال یا شاید یکی رو صدا بزنم؛ اما صدام گم شده بود. قلبم دیونه‌وار زد. یه حس آشنا و غریب هم داشتم. هیچ سر در نمی‌اوردم هیچی! پنجره خیلی آروم تکون خورد و چشم‌های قرمز داخل اومد روی دیوار قرار گرفت. از ترس ایهاب رو تو بغلم فشار دادم‌. با صدای عجیب خوشگل و خوش آوا گفت: - تو کی هستی ایهاب تو بغلت خوابیده؟ وحشت کرده نمی‌تونستم حتی تکون بخورم.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...