رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity ×
انجمن نودهشتیا
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. در جواب لونا شانه‌ای بالا انداختم. - معلومه دیگه؛ باید باهاشون مقابله کنیم. لونا با ترس و هیجان گفت: - اما اون‌ها خیلی زیادن، تموم سربازهای ما هنوز خسته‌ان و تو هم زخمی هستی! نمیشه که یکم برای تجدید نیروی سربازها وقت بخریم؟! حداقل تا زمانی که هوا روشن بشه؟ می‌دانستم که گرگینه‌ها خسته‌اند، اما ما چاره‌ای جز مقابله نداشتیم. اگر پا پس می‌کشیدیم همه‌مان کشته می‌شدیم و این بدترین اتفاق ممکن بود. - نمی‌تونیم صبر کنیم، اون‌ها به نور خورشید حساسیت دارن و مطمئناً تا فردا به ما برای استراحت وقت نمیدن. پلک روی هم گذاشتم و ادامه دادم: - نگران نباش لونا ما قوی هستیم؛ بعلاوه جفری و شاهدخت هم هستن و با جادوشون کمکمون می‌کنن. لبخند اطمینان‌بخشی زدم و ادامه دادم: - ما پیروز میشیم! لونا هم با وجود نگرانی‌اش لبخند زد و حرفم را تکرار کرد. - آره، پیروز میشیم. همراه با هم از اتاق و سپس از قلعه خارج شدیم و سوار بر اسب‌هایی که پس از فتح قلعه‌ها به غرامت گرفته بودیم جلوی لشکر بزرگ خون‌آشام‌ها صف کشیدیم. این نبرد آخر بود؛ یا باید پیروز می‌شدیم و سرزمینمان را پس می‌گرفتیم و یا شکست خورده و کشته می‌شدیم. - حالا باید با اشباحی که نمی‌بینیمشون چی‌کار کنیم؟! پیش از آن‌که من در جواب لونا که کنارم بر روی اسبش نشسته بود چیزی بگویم شاهدخت که با آن اسب و لباس‌های یک دست سیاهش آن‌سمت من ایستاده بود جواب داد: - نگران نباشید، اون‌ها تحت تسلط جادوی سیاه ما هستن و هیچ‌کاری ازشون برنمیاد. نگاهم را به لشکر بزرگی که در تاریکی شب و زیر نور ماه درحال نزدیک شدن به ما بودند دوختم؛ از همان فاصله هم می‌توانستم آلفرد را جلودار لشکریانش ببینم و تمام وجودم از شدت خشم و نفرت می‌لرزید. حالا جدا از این‌که برای نجات سرزمینم قصد از پای در آوردن آن لشکر را داشتم واقعاً دلم می‌خواست که خودم حساب آن آلفرد لعنتی را برسم و انتقام پدرم را از آن مردک عوضی بگیرم. لشکر خون‌آشام‌ها کمی مانده به قلعه ایستادند و آلفردی که سوار بر اسب بزرگ و تنومندش درست مثل دوره‌ی جوانی‌اش خودنمایی می‌کرد شروع به حرف زدن کرد. - پس اون آلفای قدرتمند تویی. در جوابش پوزخند پرحرصی زدم؛ آخ که‌ دلم می‌خواست همین حالا گلویش را با دندان‌هایم پاره کنم!
  3. Paradise

    سرگرمی | یکی رو انتخاب کن!

    قورمه سبزی برف یا بارون؟
  4. همان لحظه دختری وارد کلاس شد و همان‌طور که به‌سمت صندلی‌اش که ردیف اول بود می‌رفت، تندتند گفت: - اومداومد... استاد اومد. استاد که خانمی جوان بود، وارد کلاس شد و بدون این‌که حضور و غیاب کند، شروع به تدریس درس فیزیک کرد. درسی که برای النا مثل آب خوردن بود. هر سوالی که استاد برای حل به دانشجوها می‌داد، او زودتر از همه با لذت حل می‌کرد. خاطره که شاهد ماجرا بود، با نیشی باز به‌به و چه‌چه‌کنان گفت: - الی خانم جان جدت این سوال رو حل کن بده ببرم پاتخته بنویسم، بلکه صفر جلسه قبلم رو پاک کنه. النا نیز مانند او با لبخندی بزرگ سوالات را حل کرده و به دست او داد. خاطره با گرفتن دفتر، بادی به غبغب داد و سینه سپر کرد و به‌سمت تخته‌ رفت. استاد با دیدن او که مستقیم به طرف تخته رفت و شروع به حل سوالات کرد، چشم گرد کرده و با حیرت نگاهی به چیزهایی که خاطره می‌نوشت کرد. همه‌ی آن‌ سوالات را درست نوشته بود و با غرور و لبخندی بزرگ خیره‌اش بود. استاد صاف نشست و با گفتن آفرین ریزی مشغول پاک کردن صفرهای جلسه‌های قبل او شد. بعد اتمام کلاس و رفتن همه‌ی دانشجوها از کلاس، خاطره به النا نگاه کرد و با ذوق به شانه‌‌اش کوبید و گفت: - مرسی‌مرسی... می‌دونی چیه؟ می‌خوام دعوتت کنم به یه چای دبش... بریم بوفه. بلند شد که برود، ولی النا دستش را گرفت و آرام گفت: - نمی‌خوام... بریم یه جای خلوت. خاطره دهان کج کرد و با نگاه کردن به او پرسید: - خلوت؟ ناگهان جرقه‌ای در چشمان کشیده‌اش پدیدار شد، دوباره دست النا را گرفت و به‌سمت خروجی کشید و گفت: - جون! بریم محل دیت. النا چون پری به دنبال او این‌طرف و آن‌طرف کشیده می‌شد. همین که از دانشکده خارج شدند، به‌سمت پشت دانشکده که محلی آرام و خلوت بود، رفتند. النا با دیدن فضای آرام آن‌جا با آلاچیق‌های بزرگ و قرمزش، لبخندی بزرگ زد و گفت: - این‌جا چقدر قشنگه! خاطره دست به کمر کنارش ایستاد و بشاش گفت: - این‌جا پاتوق دوتایی‌های دانشگاهه. النا اخم کوچکی از روی کنجکاوی بر پیشانی‌اش نشاند و پرسید: - دوتایی‌ها؟ - آره به زوج‌های دانشگاه‌ میگیم دوتایی‌ها... برای این‌که حراست خفتشون نکنه میان محل دیت. - یعنی ما حق نداریم بیایم این‌جا؟ خاطره خندید و همان‌طور که به سمت آلاچیقی که کنارش آبشار نمایشی بود می‌رفت، گفت: - مگه ما سینگلا دل نداریم؟ ولش بیا این‌جا بشینیم. النا همان‌طور که به دنبالش می‌رفت، با حرص مقنعه‌ی گشادش را که موهایش کاملاً از اطرافش بیرون بود و اذیتش می‌کرد را کشید تا روی شانه‌اش بیفتد. خاطره نیز با خنده کار او را تقلید کرد و گفت: - کارمون به حراست نکشه خوبه. سپس شروع به معرفی دانشجوهای کلاس و زوجین دانشگاه کرد و در آخر با اندوه نگاهش را به آسمان دوخت و گفت: - کرم خداروشکر... این‌قدر گل و خانمم ولی یکی نمیاد سمتمون، اما تا یه چیتان پیتان می‌بینن مثل هولا... همان لحظه پسری عینکی که یقه‌اش تا آخر بسته بود، آمد و کنارش ایستاد. النا با دیدن او چشم گرد کرد، اما قبل این‌که واکنش شدیدتری نشان دهد، خاطره با جیغ و داد گفت: - چی می‌خوای این‌جا هان؟! اگه به آریا نگفتم مزاحم ما شدی.
  5. قبل از این‌که حرفی بزند، دستی روی شانه‌اش نشست و صدای بلندی که لبریز از هیجان بود به گوشش خورد: - چطور مطوری؟ النا از ترس در جایش پرید و جیغ بی‌صدایی کشید، سپس تن بی‌جانش را به دیوار تکیه داد و دستش را روی قفسه‌ سینه‌اش که به شدت بالا و پایین می‌شد، قرار داد و به خاطره نگاه کرد. خاطره به چشمان گرد و صورت رنگ پریده‌اش خیره شد و بعد با صدا خندید و دستش را گرفت و کشید تا با هم وارد کلاس شوند. همراه النا از بین دانشجوها گذشت و به‌سمت آخر کلاس رفت. دختری در ردیف آخر نشسته‌بود که خاطره طلبکار مقابلش ایستاد و دست به کمر زد و گفت: - ثنا خانم بفرما جلو... دستور از بالاعه. ثنا خواست دلیلش را بداند، اما با اخم خاطره مظلومانه بدون این‌که چیزی بگوید از جایش بلند شد. تصمیم گرفت روی صندلی مقابل بنشیند که خاطره باز هم اجازه نداد و دستش را روی صندلی گذاشت و گفت: - نه عشقم جلوی جلو بشین. سپس به دختران و پسران دیگری که آن‌جا بودند نگاهی انداخت و ادامه داد: - همگی جلو بشینید... حداقل سه ردیف آخر باید خالی باشه. پسری که گوشه‌ی کلاس نشسته‌بود، خواست اعتراض کند که خاطره چشم گرد کرد و سریع گفت: - گفتم که دستور از بالا بالاهاست. کسایی که آخر کلاس نشسته بودند با اعتراض و غرغر از جایشان بلند شدند، اما خاطره بی‌خیال دخترک را دعوت به نشستن در ردیف آخر و در فرورفتگی که ستون جلو آمده ایجاد کرده بود، کرد. النا متعجب به حرکاتش نگاه کرد و به خاطر حمایت او، بی‌اختیار لبخندی روی لبش نشست. خاطره همین که نشست، شکلاتی از جیبش بیرون آورد و با نیشی باز آن را مقابل النا گرفت. النا با اخمی کوچک نگاهش کرد و او با همان نیش باز گفت: - رنگت پریده فسقل. دخترک با خجالت شکلات را گرفت و لبخندی محو زد و زیر لب تشکر کرد. خاطره اما همان‌طور که نگاهش می‌کرد با شیطنت چشم ریز کرد و آرام ولی با لحنی سرشار از کنجکاوی گفت: - خب‌خب‌خب! ... حالا تعریف کن ببینم، اون روز که زدی بیرون چی‌کارا کردی شیطون بلا؟ النا که در حال باز کردن شکلات بود، هنگ کرد و بعد از چند ثانیه متعجب پرسید: - چی؟ - همون روزی که برای اولین بار اومده بودی... من که داشتم می‌رفتم بابات رو بیرون دیدنم، بهش گفتم حالت بد شده اون بنده خدا هم همین که اومد دید جا هست جانشین نیست... درست گفتم ضرب‌المثل رو نه؟ خلاصه که زدی بیرون بعدش خفت‌گیرا اومدن بعدش هم سوپر من. دخترک با حیرت نگاهش کرد و هنگ کرده اخم کرد و پرسید: - سوپرمن؟! خاطره دهان باز کرد تا جوابش را بدهد که صدای بم آریا آمد: - بذار یه دقیقه از اومدنش بگذره بعد به حرف بگیرش. دخترک سریع برگشت و نگاهش را به او که دم در ایستاده بود، دوخت. در این حین صدای زمزمه‌ی ضعیف خاطره کنار گوشش شنیده می‌شد و ضربان قلب او را بالاتر می‌برد: - بیا اینم سوپرمن..‌. اون بالا بالاییه هم می‌گفتم سفارشت رو کرده هم همین سوپر منه. دخترک گوشه‌ی دامنش را در دستش مچاله کرد محکم در مشتش فشار داد؛ نگاهش به آریا دوخته بود و آریا تا نگاه خیره‌ی او را دید، لبخندی به او زد و سرش را آرام به معنای سلام تکان داد. دخترک اما با همان فیس بی‌خیال اما نگاهی تشنه خیره‌ی حرکات پسر جوان بود. خاطره دستش را روی شانه‌ی النا زد و در جواب آریا گفت: - دارم مراحل دوستی رو طی می‌کنم. بردیا پشت سر آریا وارد شد و با شیطنت ابرو بالا انداخت و گفت: - نه بابا؟! خاطره با دهانی کج شده و حالتی چندش نگاهش کرد و جوابش را نداد.
  6. #پارت صد و شصت و هفت... *بخش اخر* شایان درحالی که روی مبل روبرویم نشسته بود_ سهراب میگی چیکار کنیم وکیلی زندان و گذاشته رو سرش، میگه می‌خوام دخترم و ببینم. + لعنتی چرا دست برنمی‌داره. _ چرا لج می‌کنی؟ کیانا رو بیار بذار ببینتش تا شاید آروم بگیره. + بعد به کیانا بگم این لندهور کیه؟. _ واقعیت و بگو. + آره فکر خوبیه، بگم کیانا، بابات تو زندانه، می‌خواد تو رو ببینه فردا آماده باش خودم ببرمت، چی میگی شایان؟ دخترم نابود میشه. _ اول و آخرش که چی؟ باید بفهمه واقعیت و. + لزومی نداره بفهمه، یعنی اگه قراره بفهمه اشکال نداره، ولی الان وقتش نیست. _ چرا؟. + خب معلومه، کیانا داره درس می‌خونه برای کنکور، الان واقعیت و بفهمه که آینده‌اش بهم می‌ریزه، شایان لطفا هرکاری می‌کنی بکن، ولی آینده‌اش رو خراب نکن خواهش می‌کنم. _ باشه داداش، فردا میرم زندان و باهاش صحبت می‌کنم. کیانا داخل آمد و گفت_ به‌به! بابای خوشگلِ خودم چیکار می‌کنه؟. نزدیک آمد و لپم را بوسید گفتم+ توله سگ، همین لوس بازیا رو درمی‌آورین که نمی‌تونم ازتون دل بکنم. اخم کرد و گفت_ عمو شایان ببین این دوستت چی میگه! شما بهش بگو من خودم و برای بابام لوس نکنم برای کی لوس کنم؟. شایان خندید و گفت_ نه، واقعا سهراب حق داره دلش برای خونه تنگ بشه، آخه این همه خواهان داره. گفتم+ کیانا، کجا بودی بابا؟. _ رفته بودم کتابخونه یکم کتاب بگیرم. + با عمو ماهان دیگه؟. شایان_ شما انگار خبر نداری که ماهان رفته بیمارستان، برای زایمان زنش. + مگه وقتش الان بود؟ یه خبر بگیر بریم ملاقات. _ منم بیام بابايی؟ می‌خوام بچه عمو ماهان و ببینم؟. لیانا از بالا آمد و گفت_ اینجا چه خبره؟ باز داری بابای منو می‌دزدی؟. توجه‌مان را که جلب کرد سلام داد و کنارم نشست و لپم را بوسید و گفت_ خوش گذشت بهت بابایی؟ تنهایی میری ددر؟ پس ما چی؟. منم بوسیدمش و گفتم+ میریم دخملکم، فقط بذار مامانت برگرده بعد همه با هم میریم سفر. کیانا هم سمت چپم نشست و گفت_ نامرد از دیروزه یه زنگ نزده حالمون و بپرسه، آخه مامان انقد بی معرفت. شایان گفت_ دختره‌‌ی سرتق، تو که دائم داری باهاش حرف میزنی مامانت گناه داره،مثلا رفته چند روز استراحت کنه از دست شما راحت باشه اونم که خاله‌ات افتاده و کمرش شکسته خب باید وایسته و مواظبش باشه دیگه، از دست شما راحت شد گیر یکی دیگه افتاد. لیانا گفت_ یکی الان باید مواظب خودش باشه وای بابا نمی‌دونی چقد بامزه شده با اون شکم گنده‌اش. کیان همینطور که خمیازه می‌کشید پایین آمد و گفت_ ساعت چنده؟ چقد سروصدا می‌کنین. + به به آقا کیانِ گل، ساعت خواب؟ این بجای خوش اومدگویه؟. _ ببخشید بابا خوش اومدی، کی رسیدی؟. + ده دقیقه پیش، شما درس و مشق نداری تا این ساعت ظهر خوابیدی؟. _ بابا! اول بذار برسی بعد گیر بده، من میرم صبحانه بخورم. شایان گفت_ عجب موجودی تربیت کردی تو، مارو ندید؟ یه سلام هم نداد. + ببخشید دیگه، می‌دونی که تو دوران بلوغه، مغزش درست کار نمی‌کنه، یکی تون کمه، نگو که خوابیده!. لیانا گفت_ نه بیداره، با تبلتش بازی می‌کنه نمی‌دونه شما اومدی واگرنه خیلی خوشحال میشه. بعد داد زد_ کسری...کسری. کمی بعد کسری بالای پله‌ها ایستاد و همانطور که حواسش به تبلت بود گفت_ چیکار داری آبجی؟. گفتم+ این بزرگ مردِ کوچک نمی‌خواد بیاد پیش بابا؟. نگاه کرد و با ذوق گفت_ بابا.
  7. امروز
  8. Alen

    یه بیت از آهنگ قفلی این روزاتو بنویس

    چقدر نامــــرده براش عادیه خونـــسرده برسونید موزیک رو بهش، بلکه بــــرگرده... آخه قلبم بود🤫
  9. Mahdieh Taheri

    سرگرمی | یکی رو انتخاب کن!

    خانواده. قورمه سبزی یا قیمه؟
  10. کاشکی تو رو سرنوشت ازم نگیره می‌ترسه دلم بعد رفتنت بمیره ..... بمون؛ دل من به بودنت خوشه من و فکر رفتن تو میکشه
  11. پارت صد و پنج تسخیر چشم های عسلیش و صدای بمش شده بودم ، من چم شده بود ، یهو ذهنم بهم تلنگر زد و یکم فاصله گرفتم و گفتم : منظورم این نبود ، ببخشید من برم به نازی سر بزنم . بعد هم بدون نگاهی سمت تک اتاق پایین رفتم و خودم و توش پرت کردم و درو بستم و بهش تکیه دادم ، نفس عمیقی کشیدم و بعد چند ثانیه تازه به اطراف نگاه کردم ، بهراد و نازی با دهن باز و با تعجب به من نگاه می کردن ، سرفه مصلحتی کردم و گفتم : ببخشید در نزده اومدم ، فکر کردم نازی تنهاست اومدم کمکش کنم. بهراد تای ابروش رو داد بالا گفت : والا ، اون لپ های گل انداخته و با اون سرعتی که وارد شدی ، بیش تر می خوره داری از چیزی فرار می کنی ، نازی بهونست . نفس عمیق کشیدم و گفتم : نه بابا ، فرار از چی ، اومدم ببینم اگه اماده اس کیک رو اماده کنم . بهراد شیطون گفت : باشه باشه باور کردیم ! نازی خندید و گفت : اذیتش نکن بهراد ، اماده ایم عزیزم ، بیا بریم . بعد سمت من اومدن و بهراد دستی به شونه من و نازی گذاشت و به بیرون هدایتمون کرد‌‌. وقتی به پذیرایی رسیدیم دوباره همه دست زدن و تبریک گفتن و من رفتم که کیک رو بیارم . به تعداد سن نازی رو کیک شمع گذاشتم و روشنشون کردم و به سالن بردم ، همه دور میز جمع شدن و منتظر شدن نازی شمع رو فوت کنه . بهراد دستی دور کمر نازی گذاشت و گفت : اول ارزو کن . نازی چند ثانیه چشم هاش رو بست و بعد شمع هارو فوت کرد ، همه دست زدیم . اراد با لحن شیطونی گفت : حالا اگه گفتید وقت چیه ؟ همه با تعجب بهش نگاه کردن ، بعد چند دقیقه گفت : ای بابا مشخصه دیگه ، وقت رقص چاقوئه! همه خندیدن و گندم به سمت سیستم رفت و روشنش کرد ، بهراد رو به اراد گفت : حالا که خودت پیشنهاد دادی دست خودت و میبوسه . اراد با تعجب گفت : من ، نه بابا من بلد نیستم . بهراد و اروین سمتش رفتن و با زور انداختنش وسط ، اراد هم چاقو رو گرفت دستش و شروع کرد رقصیدن ، مردونه می رقصید ، بعد یکی دو دقیقه با ادا اطوار اومد سمت من ، که باعث خنده همه شده بود ،با تعجب نگاهش کردم که چاقو رو انداخت تو بغلم و هلم داد وسط ، وگفت : نوبت توئه خواهر . خندیدم و با ریتم اهنگ شروع کردم رقصیدن و در اخر چاقو رو به نازی دادم .
  12. #پارت صد و شصت و شش... _ خوبم، ممنون. آنا گفت_ رعنا خانم، مهتا و بچه اش کی مرخص میشن؟ ما دیگه می‌خوایم بریم. _ احتمالا تو همین یکی دو روزه مهتاجون و مرخص می‌کنن ولی بچه هنوز باید یک و نیم ماه اینجا بمونه. _ یک و نیم ماه؟ چرا؟. _ چون بچه هنوز رشد نکرده و باید تو دستگاه باشه. سریع گفتم+‌ شما هیچ جا نمی‌تونین برین. آنا با عصبانیت گفت_ چرا اون وقت؟. + چون من اجازه نمیدم. _ شما کی باشین که اجازه ندین؟. + همسر آینده‌ی خواهرتون و پدر خواهرزاده‌تون. نیشخندی زد و گفت_ فعلا که یه غریبه‌ای، پس به تو ربطی نداره که ما کجا بخوایم بریم، برام مشکلی نیست اون بچه مال خودتون، مهتا مرخص شد ما میریم ولی وای بحالتونه که دست از پا خطا کنین و بخواین مزاحم شین دمار از روزگارتون درمیارم. به مهتا نگاه کردم و گفتم+ نظر تو هم همینه؟. قبل از اینکه جواب بده آنا گفت_ منو ببین، آره نظرش همینه، مشکلی داری؟. + آنا خانم، بذار خواهرت خودش حرف بزنه شاید نخواد بیاد مشهد. _ غلط کرده که نخواد بیاد، شده با زور می‌برمش ولی نمی‌ذارم تو جهنمی که شما براش ساختین بمونه. + خواهرت چی میگه مهتا؟. تا خواست حرف بزند دوباره آنا گفت_ با اون چیکار داری، با من حرف بزن. صدام بالا رفت و گفتم+ محض رضای خدا دو دقیقه زبون به دهن بگیر ببینم خواهرت چی میگه، شدی بزرگتر همه! بسه هرچی گفتی و گفتیم چشم. بهش خیلی برخورد کمی با عصبانیت نگاه کرد بعد سمت پنجره رفت و دست به سینه و پشت به ما ایستاد مهتا با ترس نگاه می‌کرد گفتم+ نظرت چیه مهتا؟ می‌خوای منو و بچه رو ول کنی و بری؟. به آنا نگاه کرد با عصبانیت گفتم+ به من نگاه کن، می‌خوای بری؟. چشمانش پر از اشک شده بود ترسیده بود. داد که زدم حس کردم در جایش لرزید گفتم+ چرا ساکتی یه حرفی بزن. مامانم دستش را روی شانه‌ام گذاشت و گفت_ سهراب آروم ، اینجا بیمارستانه، می‌بینی مهتا ترسیده ولش کن من باهاش صحبت می‌کنم. + وای بحالته که اون بچه‌ی من نباشه و تو هم غیب بشی هرجا باشی پیدات می‌کنم و دمار از روزگارت درمیارم. برگشتم و از اتاق خارج شدم تو محوطه راه می‌رفتم و خودم را بخاطر گذشته سرزنش می‌کردم تا اینکه مامانم زنگ زد و گفت_ جواب آزمایش اماده است برو بگیر. فقط خدا می‌داند تا رسیدن به آزمایشگاه و گرفتن جواب آزمایش چه حالی داشتم بازش کردم ولی ازش سر درنیاورم برگه را به متصدی آزمایشگاه دادم و گفتم+ میشه جوابش و بهم بگین. _ متاسفم، من نمی‌دونم. همان موقع مامانم آمد و گفت_ جوابش چی شد؟. برگه رو سمتش گرفتم و گفتم+ من نمی‌فهمم چی نوشته، شما می‌تونی بخونی؟. برگه را گرفت و یک نگاهی انداخت و با لبخند گفت_ از این به بعد من سه تا نوه دارم. منظورش را نمی‌فهمیدم گفتم+ یعنی چی؟. _ جواب مثبته، تو پدر اون بچه‌ای. از حرفش جا خوردم، درسته دو تا بچه داشتم ولی آنها بزرگ بودن این خیلی کوچیک بود اصلا نمی‌دانستم از پسش برمیایم یا نه؟ نفس عمیق کشیدم و گفتم+ کدوم پسر مجردی و دیدین که سه تا بچه داشته باشه. خندید و گفت_ اینم از کارای توِ دیگه، بیا بریم پیش مهتا، من باهاش حرف زدم ولی تو باید راضیش کنی. + نیازی نیست، آزاده که بره. _ سهراب یعنی تو می‌خوای؟. حرفش را قطع کردم و گفتم+ من نمی‌خوام، اون می‌خواد، بهتره یکم بهش زمان بدیم تا فکر کنه.
  13. #پارت صد و شصت و پنج... ولی باورش نمی‌کردم پارچه را برداشتم یک پیرمرد بود مامانم گفت_ دیروز که تو حالت بد شد مهتا به هوش اومد از اینجا بردنش و این آقا رو جاش آوردن. + خودم دیدم که روش پارچه کشیدن. _ چی؟ نه تو توهم زدی چنین چیزی نبود تو دیروز اینجا نبودی عزیزخانم زنگ زد و گفت حالت بد شده. اون دوتا آقا رفتن با تعجب گفتم+ چی؟ من خودم خط ممتد روی دستگاه و دیدم خودم اینجا بودم که روش پارچه کشیدن. با نگرانی دست روی پیشانیم گذاشت و گفت_ بیا بریم تو حالت خوب نیست داری هذیون میگی؟ از دستت هم داره خون میره. دستم را گرفت و دست آزادش را روی جایی که خون می‌رفت گذاشت و گفت_ بیا بریم تو باید مهتا رو ببینی. باهاش همراه شدم و طبقه‌ی پایین رفتیم. پرستار گفت_ کجا آقا، کجا؟. مامانم گفت_ می‌خوایم بریم به دیدن خانم شریفی. _ متاسفم ورود آقایان به این بخش ممنوعه، مگر در ساعت ملاقات که الان وقتش نیست. _ لطفا، فقط چند دقیقه. _ متاسفم، بفرمایید بیرون. _ باشه، فقط ممکنه بهم پنبه و چسب بدین دستش خونریزی داره. پرستار کمی پنبه و چسب داد مامانم دستم را بست و باهم به بخش نوزادان رفتیم و پشت شیشه و ایستادیم چند تا بچه داخل دستگاه بودند گفتم+ چرا اومدیم اینجا. به یک دستگاه که داخلش یه بچه‌‌ی خواب بود اشاره کرد و گفت_ اون بچه‌ی مهتاست. ولی خوب نمی‌دیدم چون دور بود و سرش مخالف ما بود گفتم+ قیافه‌اش و نمی‌بینم. _ می‌خوای بری داخل و از نزدیک ببینی؟. + هنوز مطمئن نیستم که اون بچه‌ی من باشه. _ تا ساعت چهار عصر تحمل کن بعدش معلوم میشه. + اگه نبود چی؟. _ مهتا قراره با آنا بره مشهد، دیگه به ما ربطی نداره. + اگه بود چی؟. _ مهتا گفته بچه رو با خودش میبره چه بچه‌ی تو باشه و چه نباشه، سهراب من خیلی با آنا صحبت کردم ولی میگه اجازه نمیده مهتا باهات ازدواج کنه میگه تا زمانی که لیانا و کیانا دارن به عنوان دخترت زندگی می‌کنن مهتا جایی تو زندگیت نداره چون فکر می‌کنه تو اون و برای پرستاری از بچه‌ها می‌خوای. + نظر مهتا چیه؟. _ سکوت کرده و حرف نمیزنه، می‌خوای چیکار کنی؟. + نمی‌دونم، الان فقط می‌خوام مهتا رو ببینم. ساعتش را نگاه کرد و گفت_ هنوز یک ساعتی تا ملاقات وقت هست بیا بریم غذا بخوریم بعد برمی‌گردیم و می‌بینیش. نگاهم به بچه بود خیلی دلم می‌خواست ببینمش گفتم+ می‌خوام از نزدیک ببینمش. من را به داخل یک اتاق برد و لباس مخصوص پوشاند و یک در را باز کرد و گفت_ اون بچه آخری است، برو. سمتش می‌رفتم ولی هر قدم که برمی‌داشتم فکر می‌کردم پاهایم تحمل وزنم را ندارند و راه رفتن برایم سخت میشد بهش رسیدم یک موجود انسان نمای ناقص که ضعیف و بیحال داخل یک جعبه‌ی شیشه‌ای افتاده بود، رو دماغش شلنگ گذاشته بودند نه مو داشت نه ناخن، آنقدر لاغر بود که دنده‌هایش دیده میشد تنها شباهتش به انسان اندامش بود واگرنه تا آدم بودن خیلی راه داشت. کمی که نگاهش کردم حالم بد شد بیرون رفتم و لباس‌ها را داخل سطل آشغال انداختم و به حیاط رفتیم و غذا خوردیم ساعت دو به ملاقات مهتا رفتیم، مدام فکر می‌کردم به من دروغ می‌گویند وقتی در را باز کردم و دیدمش تازه خیالم راحت شد مطمئن شدم که زنده است به بالشت تکیه داده بود و نشسته بود آنا هم کنارش رو صندلی نشسته بود و به او کمپوت می‌داد سلام دادم اون دوتا بی میل جواب دادن نزدیک رفتم و گفتم+ حالت خوبه؟.
  14. پارت صد و شصت و چهار... + امیدوارم. شایان، وکیلی را دست پلیس داد و با مدارکی که علیه‌اش بود به زندان فرستادنش. آنا فردای آن روز که مهتا رفت کما به تهران آمد، همانطور که انتظار می‌رفت کلی حرف بارم کرد ولی من محکوم به سکوت بودم بچه‌ها در خانه پیش عزیزخانم و ماهان بودن الان یک هفته است مهتا خوابیده، مامانم به بچه می‌رسد و آنا فقط پشت شیشه نشسته و گریه می‌کند من هم یک پام بیمارستان است و یک پام محل کارم. خیلی زور بزنم دو ساعت به خانه میروم و بچه‌ها را می‌ببینم و می‌خوابیدم. از این وضعیت خسته شدم ، تو همین فکر بودم که فرامرز گفت_ این چرا اینجوری شد؟. به سمت ما برگشت و گفت_ سریع پرستار و خبر کنین. بعد خودش به اتاق رفت بلند شدم و نگاه کردم دستگاهی که به مهتا وصل بود فقط یک خط صاف را نشان می‌داد نمی‌دانستم چه معنی دارد فقط حرکات فرامرز را نگاه می‌کردم که با کف دستانش قفسه‌س سینه‌ی مهتا را فشار می‌داد ناگهان کلی دکتر و پرستار داخل اتاق رفتند و کارشان را شروع کردند بهش شوک وارد می‌کردند دستگاهی را روی سینه‌اش می‌گذاشتند و بعد مهتا از تخت جدا میشد و باز سر جایش برمی‌گشت، چند بار این اتفاق افتاد ولی آن خط صاف سمج هنوز همانجا بود تا اینکه دکترها دست از کار کشیدند و یکی یک ملحفه‌ی سفید رویش انداخت، ماتم برده بود آنا داشت گریه می‌کرد مامانم دلداریش می‌داد ممکن نبود نباید اینجوری میشد از پا افتادم تکیه دادم به دیواری که پشتت مهتا آرام خوابیده بود سرم را محکم به دیوار کوبیدم، من او را کشتم اگر من اذیتش نمی‌کردم اگه من... ، هرگز چنین اتفاقی نمی‌افتاد. آنا روبرویم آمد، همینطور که اشک می‌ریخت گفت_ من دیگه کسی و ندارم همش تقصیر تو بود، تو خواهرم و ازم گرفتی. نفسم بالا نمی‌آمد حتی نمی‌توانستم گریه کنم حالا من بدون او چیکار می‌کردم باورم نمیشد که عزیزم مرده باشد. دکتر آمد و گفت_ تسلیت میگم بهتون. بعد رفت... تسلیت؟ برای چی؟ برای قلبِ مرده ی من، یا مهتایی که این همه به زندگی چنگ زد و آخرش هم نماند؟ نفسم بند آمد دست و پایم بی‌حس شده بود.. آنا داد زد_ بیشرفِ قاتل، تو خواهر منو کشتی. بعد یک سیلی محکم مهمانم کرد، وقتی به خود آمدم روی تخت بیمارستان بودم یک سرم هم داخل دستم بود مامانم کنارم نشسته و با چشمای نم دارش نگاهم می‌کرد پس خواب نبود واقعی بود گفتم+ مهتا؟. با یک لبخند بی جان گفت_ خوبه. خوبه؟ پس چشمان قرمز و پر اشکش چی می‌گفت؟ لبخند بی رمقش چی؟. با دستی که سرم وصل بود دستش را گرفتم و گفتم+ مامان تو رو روح بابا فرهاد راستش و بگو. _ حالش خوبه نگران نباش. + جون اقا فرامرز داری راست میگی؟. اشکش ریخت و گفت_ آره قربونت برم حالش خوبه. دروغ می‌گفت می‌خواست من ناراحت نشوم ولی من دیدم که رویش پارچه کشیدن دیدم که دکترها برای نجاتش کاری نکردند از جا بلند شدم و به حرف‌های مامانم که می‌خواست روی تخت برگردم اهمیت ندادم باید با چشمان خودم مهتا را می‌دیدم طبقه دومم رفتم جایی که مهتا بود و بعد راهرو را طی کردم و پشت شیشه رسیدم، همان موقع دوتا آقا کسی را بیرون آوردند که پارچه رویش بود پس حقیقت بود یک قدم جلو رفتم و گفتم+ وایستا. تخت را نگه‌ داشتند دستم را روی پارچه گذاشتم ولی دلش را نداشتم که ببینمش. دستانم می‌لرزید یکی گفت_ شما از آشناهاش هستین؟. پارچه را داخل دستم مچاله کردم و قبل از اینکه بردارم مامانم دستم را گرفت و گفت_ چیکار می‌کنی سهراب؟ این مهتا نیست، مهتا حالش خوبه.
  15. #پارت صد و شصت و سه... کما؟ به سختی گفتم+ کجاست؟. با دست به سمت اتاق اشاره کرد و گفت_ اینجاست. نزدیک رفتم و از پشت شیشه نگاهش کردم مثل یک تیکه گوشت روی تخت افتاده بود، دستگاه بهش وصل بود گفتم+ حالا چی میشه؟. _ باید بهوش بیاد ببینیم چی میشه. + مامان ممکنه که مهتا. نتوانستم ادامه بدهم ولی مامانم فهمید دست روی شانه‌ام گذاشت و گفت_ هرچیزی امکان داره، باید صبر کنیم، نمی‌خوای بچه رو ببینی؟. سرم و به نشانه‌ی نه تکان دادم_ ولی من جای تو بودم می‌رفتم و می‌دیدمش، خیلی کوچیکه، هنوز خوب رشد نکرده گذاشتنش تو دستگاه، سهراب ما منتظریم تا رضایت بدی برای آزمایش دی ان ای، هرموقع امادگیش و داشتی بگو. + بدون مهتا برام این چیزا مهم نیست. _ ما باید مطمئن بشیم که اون بچه مال توِ، واگرنه باید به پلیس بگیم تا پدر واقعیش و پیدا کنن. سر تکان دادم نفس عمیق کشیدم و گفتم+ من حاضرم. با لبخند گفت_ بریم. + مهتا تنها می‌مونه. _ نگران نباش زود برمی‌گردیم میرم به پرستار بسپارم تا مواظبش باشه. به دور شدنش نگاه کردم وقتی از جلو دیدم کنار رفت به مهتا نگاه کردم و راهی که مامانم رفته بود و رفتم در آزمایشگاه منتظر بودم تا کارم تموم شود همش به این فکر می‌کردم که اگه مهتا بمیره یا بچه مال من نباشد چی؟ با صدای پرستاری که گفت تموم شد میتونی بلند شی به خودم آمدم و باز پیش مهتا رفتم. فرامرز در راه رو نشسته بود با دیدنم بلند شد و گفت_ رعنا کجاست؟. + رفت سراغ بچه، تا ازش آزمایش بگیرن، مهتا؟. _ هنوز بیهوشه. روی صندلی نشستم و گفتم+ بعد از اتفاق دیشب، مادرم خیلی غصه خورد، نه؟ _ خیلی، تا صبح نخوابید و فقط اشک ریخت. + هوشنگ خیلی اذیتم کرد کمترینش این بود که شب تا صبح کارم کتک خوردن بود همیشه سعی کردم کاری کنم که برعکسش باشم ولی مامانم دست رو نقطه ضعفم گذاشت از خود بی خود شدم و نفهمیدم یهو چی شد. _ تو باید قدر مادرتو بدونی اون خیلی برای تو غصه خورد. شاهد شب بیداریاش و گریه کردنش تو این همه سال بودم، نمی‌دونی اون روزی که تو رو دید و بهم زنگ زد چه حالی داشت اصلا نمی‌تونست حرف بزنه فقط می‌گفت گمشده‌ام پیدا شده، وقتی رسیدم پیشش داشت گریه می‌کرد از ذوق اینکه سهراب گمشده‌اش رو دیده از ذوق اینکه عروس داره نوه داره حالا من به راست و دروغش کار ندارم ولی انقد خوشحال بود که رو زمین بند نبود، رفتار دیشبت حقش نبود. + متاسفم. مامانم آمد و گفت_ خلوتتون و بهم ریختم. فرامرز گفت_ نه بیا بشین. _ زنگ زدم به آنا و گفتم چه اتفاقی افتاده، فردا میاد اینجا. + خدا به دادم برسه پس، باز قراره کلی تیکه بارم کنه. مامانم خندید و گفت_ به دل نگیر عزیزم عصبیه، حق داره، خیلی اتفاق وحشتناکیه برای یه دختر، درست میشه.
  16. #پارت صد و شصت و دو... ولی نباید وقت را تلف می‌کردم با خودکاری که پرستار داده بود امضاء زدم و پرستار را صدا زدم و برگه را تحویل دادم یک نگاه کرد و رفت مامانم گفت_ چیکار کردی؟ تصميمت برای نجات کدوم بود؟. بهش نگاه می‌کردم ولی نمی‌توانستم حرف بزنم باورم نمیشد که من رضایت دادم برای مرگ یک آدم زنده، من از کی آنقدر سنگ دل شده بودم که بجای بقیه تصمیم می‌گرفتم و نفس دیگران را قطع می‌کردم بدون حرفی از بیمارستان بیرون رفتم و تاکسی گرفتم و پیش ماهان رفتم، تا مرا دید گفت_ عزیزخانم گفت چه اتفاقی افتاده،چرا اومدی؟ می‌موندی همونجا. + نتونستم. _ خوبی؟ چقد گرفته‌ای؟. + من رضایت دادم نفسش و قطع کنن، من اون و کشتم. با تعجب گفت_ چی میگی داداش، کی و کشتی؟. + باورم نمیشه که انقد سنگ دل باشم، برای دل خودم زندگی بقیه رو خراب کنم و بُکش. نتونستم ادامه بدم احساس خفگی می‌کردم گفتم+ این مردک بیشرف چیشد؟. _ حالش خوبه، دکتر میگه مشکلی نیست ولی نمی‌دونم واقعا بیهوشه یا خودش و به خواب زده. + شما کجا بودین؟ این مردک چطور اومده بود داخل؟. _ دوربین‌ها رو نگاه کردم، از دیوارِ پشت خونه اومده. شایان نزدیک آمد و گفت_ خوبی سهراب؟. سر تکان دادم که گفت_ نگران نباش درست میشه، حال مهتا خانم چطور بود؟. ازش چشم گرفتم و بلند شدم و ته سالن رفتم و پنجره را باز کردم شایان کنارم آمد و گفت_ سهراب چیشده؟ ماهان چی میگه؟ کی و کشتی؟. بدون اینکه چشم از منظره‌ی بیرون بردارم گفتم+ مهتا و بچه‌اش و کشتم. دست روی شانه‌ام گذاشت و من و برگردوند سمت خودش و گفت_ حالت خوبه؟ چیزی زدی؟ چرا چرت و پرت میگی. دوباره سمت پنجره برگشتم و گفتم+ ساکت باش. _ سهراب داری نگرانم می‌کنی، آخه چطور اون دختر بی گناه و کشتی؟. ازش گذشتم و روی صندلی نشستم دوباره کنارم آمد و گفت_ سهراب یه حرفی بزن. کنترلم را از دست دادم و سرش فریاد زدم+ خفه شو شایان، خفه شو، داری اعصابم و خورد می‌کنی. همان موقع پرستاری آمد و گفت_ چه خبرته آقا، بیمارستان و رو سرت گذاشتی، یکم آروم‌تر. ماهان بجای من معذرت‌خواهی کرد و نزدیک آمد و گفت_ آروم داداش چه خبرته؟ شایان، می‌بینی حالش بده مراعات کن. _ دل تو دلم نیست نگرانم، اینم که حرف نمی‌زنه. گوشیم زنگ خورد نگاه کردم مامانم بود سریع جواب دادم+ چیشده مامان؟. گفت_ سهراب برات یه خبر خوب دارم عمل مهتا تموم شد خودش و بچه سالمن. باورم نمیشد به سختی گفتم+ چی.. چی گفتی؟ مه.. مهتا و بچه!. _ آره آره عزیزم نگران نباش، بیا اینجا. قطع کردم نفس عمیق کشیدم شایان گفت_ مهتا و بچه چی؟. + زنده‌ان. _ خداروشکر، ترسوندی مارو. + باید برم پیشش، ماهان ماشین و لازم نداری؟. سوئیچ و سمتم گرفت و گفت_ نه داداش، فقط مارو بی‌خبر نذار. + شما هم مواظب این پست فطرت باشین بهوش که اومد زهره چشمی ازش بگیرین و بسپرینش دست پلیس، دیگه آزادی بسشه، فعلا. سوار ماشین شدم و راه افتادم تو دلم هزار بار خداروشکر می‌کردم بیمارستان رسیدم زنگ زدم به مامانم و پیششان رفتم گفتم+ مهتا کو؟. مامانم گفت_ سهراب، مهتا حالش خوبه، نگران نباش فقط. چشم دوختم به لبانش تا بفهمم فقط چی؟ انگار می‌خواست جان به لبم کند چند ثانیه‌ای که سکوت کرد برایم قد یک دنیا گذشت ادامه داد_ فقط شوک بزرگی بهش وارد شده و رفته کما.
  17. عزیزم هنوز رمانتون به ۲۰ پارت نرسیده هرموقع به بیست پارت رسید تو نمایه من پیام بدید تا تاپیک رو باز کنم
  18. پارت صد و نوزدهم ولی بازم یه سرفه ریزی کردم و گفتم: ـ اگه تو مشکل نداشته باشی! سریع حرفمو قطع کرد و رفت تختش و مرتب کرد و لباساشو از رو تخت برداشت و گفت: ـ نه، من مشکلی ندارم. بعدش به تختش اشاره کرد و گفت: ـ تو امشب اینجا بخواب، منم رو کاناپه میخوابم. سریع گفتم: ـ نه اصلا نمیشه. امشب مزاحمت شدم، من رو کاناپه می‌خوابم و تو روی تخت خودت بخواب! خندید و گفت: ـ مزاحمم نشدی، نگران نباش. بعدشم من به جاهای سفت عادت دارم! و ضمنا هم اینقدر با من یکی به دو نکن! با حالت لوسی گفتم: ـ باشه پس! چراغ مطالعشو خاموش کرد و رو بهم گفت: ـ ببینم قرصهاتو سر وقت خوردی دیگه؟ ـ اوهوم! رفتم رو تختش دراز کشیدم. بالشتش کاملا بوی خودش و میداد. از پنجره اتاقش، فقط آسمون بود که دیده می‌شد! و دونه های درشت بارون که مستقیم به پنجره میخورد. همینجور خیره به پنجره بودم اما زیر چشمی حواسم به حرکات پوریا هم بود...لباسش و درآورد و پتو رو کشید رو خودش. یهو انگار چشمش به من خورد و گفت: ـ باوان، خوابیدی؟؟؟ نگاش کردم و گفتم: ـ نه هنوز...چی شده؟
  19. پارت صدو چهارم نازنین از همه مخصوصا بهراد تشکر کرد ، بعد هم سمت اتاق رفت تا اماده بشه . خاله لاله ، مهلا جون رو با مامان اشنا کرده بود و حسابی گرم صحبت بودن ، همه سرگرم صحبت بودن ، سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم ، به اطراف نگاه کردم و با اروین چشم تو چشم شدم ، وقتی نگاهم رو دید لبخند جذابی زد و جلو اومد ، هر قدمی که برمیداشت ضربان قلب من هم تند تر می شد ، بهم که رسید طُره ای از موهام که رو صورتم افتاده بود و کنار گوشم داد و گفت : ببخشید از اول که اومدم رو مخم بود حیف این صورت قشنگه که اینجوری پوشیده بشه ! ای وای این چه حرفی بود ، حرارت بدنم رفته بود بالا و مطمئنن گونه هام سرخ شده بودن ، قلبم جوری میتپید که انگار می خواست از قفسه سینم پرواز کنه و بپره بیرون ! نمیدونستم چی بگم ، اگه کس دیگه ای بود با اخم و تخم بهش میپریدم ولی الان نمیدونستم باید چی بگم ، به خاطر همین لبخندی زدم و ساکت موندم ‌، به طور کل مغزم تعطیل شده بود! شیطون گفت : ماشینت و گرفتی و رفتی حاجی حاجی مکه ؟ یه سراغ از ما نگیری یهویی ؟ اینم یه چیزیش می شدها ، یه جور حرف میزنه انگار من رفیق گرمابه گلستانشم ، دِ اخه زنگ میزدم چی میگفتم ، البته چندباری دستم رفت زنگ بزنما ، ولی خب دلیلی پیدا نکردم . لبم و با زبون تر کردم و گفتم : دیگه به اندازه کافی زحمت داده بودم ، بعدشم چرا خودت زنگ نزدی ! یک قدم دیگه جلو اومد ، به قدری نزدیک بود که حرم نفس هاش به پوستم می خورد و مور مور میشدم و اروم ولی با لحنی که شیطونی توش موج میزد گفت : اهان ، پس یعنی منتظر بودی من تماس بگیرم ، مروارید خانوم .
  20. پارت صد و هجدهم حرفشو قطع کردم و سریع گفتم: ـ نه کسی کاری نکرده فقط...فقط من تو اتاقم نمیتونم بخوابم. به من زل زده بود...با یکم مکث پرسید: ـ چرا؟! جات راحت نیست؟؟ گفتم: ـ نه، جام خوبه ولی صدای بارون و رعد و برق و صدای راه رفتن محافظا، نمی‌ذاره بخوابم. دستی به پیشونیش کشید و در حال فکر کردن شد. مشخص بود که اصلا تو این وادیا نیست و منم خجالت می‌کشیدم که مستقیم بخوام بهش بگم. بنابراین راهمو به سمت در اتاقش کج کردم و گفتم: ـ شرمنده که مزاحمت شدم، داشتی کار هم انجام میدادی! گفت: ـ نه خیلی چیزه مهمی نبود، ورقه‌های امور مالیه شرکته. منتظر ادامه جملم بودم اما چیزی نگفت...نمی‌دونم چرا یهو بغض گلوم و فشرد! برای اینکه اشک تو چشمم حلقه نزنه، لبخند مصنوعی زدم و بدون هیچ حرفی دستگیره درو باز کردم که صدام زد: ـ باوان؟ با شور و اشتیاق برگشتم سمتش که گفت: ـ نمی‌دونم اینجا احساس راحتی می‌کنی یا نه ولی اگه خودت بخوای میتونی امشب اینجا پیش من بمونی! تو دلم هزارتا فحش به مغزش دادم که چجوری نفهمیده که من بخاطر همین اومدم پیشش! تازه وقتی هم داشت اینو بیان می‌کرد، از خجالت سرخ شده بود!
  21. رمان عقد آسمانی | زهره کاربر انجمن نودهشتیا https://forum.98ia.net/topic/3813-رمان-عقد-آسمانی-زهره-کاربر-انجمن-نودهشتیا/
  22. #پارت صد و شصت و یک... وقتی مهتا رفت لیانا آمد و گفت_ بابا، اومدن. + بگو بیان تو. دوتا آقا داخل آمدند یکی گفت_ مصدوم کجاست؟. + حالش خوب نبود رفته دستشویی، چند لحظه دیگه میاد. سر و صدای مامانم از پایین می‌آمد که من و صدا میزد لیاناکه جلوی در بود گفت_ مامان ما اینجایم. کمتر از یک دقیقه بعد مامانم به اتاق آمد و همه را از نظر گذراند و گفت_ چیشده سهراب؟ مهتا کو؟. با تمام حال بدی که داشتم از دیدنش خوشحال بودم مهتا بیرون آمد ولی حالش خیلی داغون‌تر شده بود روی تخت نشست و آن دوتا آقا کارشان را شروع کردن مامانم گفت_ چه اتفاقی افتاده؟. + وکیلی اینجا بود. از ترس هینی کشید و گفت_ اینجا چیکار داشت؟. نگاهم به کیانا افتاد که جلوی در به خواهرش چسبیده بود و نگاه می‌کردم مامانم گفت_ از کجا فهمیده که این دخترشه؟. + شایان بند و آب داده اون روز که اینجا دیدش بهش شک کرده اومده بود ببرتش. _ بهت گفتم این کار اشتباهه، گفتم دختر اون حیف نون و نیار ولی گوش نکردی. + الان این حرفا چیو درست می‌کنه؟. _ سهراب ببر بچه رو پس بده دلت به حال خودت و بقیه اهالی خونه بسوزه، ببین مهتا چه حالی داره. + نمی‌تونم پسش بدم، اون دخترمه. _ اون دختر مصطفی است. اعصابم بهم ریخت با صدای بلند ولی کنترل شده گفتم+ اون دخترهِ منه. چرا انقد آزارم میدی با این حرفا؟ دوست داری اذیتم کنی؟. _ذمن اذیتت نمی‌کنم فقط نمی‌خوام برات اتفاقی بیفته. بخدا دیگه تحمل هیچی و ندارم اگه بلایی سرت بیاد من می‌میرم. + نمی‌تونم، من مثل ننه باباش حیوون نیستم. دکتر کارش تموم شد و گفت باید بره بیمارستان. دل تو دلم نبود مهتا و مامانم با آمبولانس رفتن من و فرامرز با ماشین او و بقیه خانه ماندند، همش سرش غر میزدم که سریع‌تر برود، ولی اون با آرامش می‌گفت_ عجله نکن ایشالا طوری نیست. کارم از ایشالا و ماشالله گذشته بود فقط می‌خواستم مهتا سالم باشد همین، انگار یک قرن گذشت تا رسیدیم و با آسانسور به طبقه دوم رفتیم، مامانم جلو در ایستاده بود گفتم+ چیشد؟ مهتا کو؟. دستم را گرفت و گفت_ آروم باش پسر، چه خبرته؟ اینجا بیمارستانه، بردنش تو بخش، باید منتظر بمونیم ببینیم چی میشه. +دشما نمی‌تونی بری تو؟ اینجور من خیالم راحته. _ نه قربونت برم به من اجازه نمیدن ولی نگران نباش طوری نیست. نیم ساعتی گذشت پرستار آمد و گفت_ همراه مهتا شریفی. سه تایی نزدیک رفتیم. پرستار گفت_ حال مادر و بچه خوب نیست شرایط زایمان طبیعی و نداره باید سزارین بشه ولی ممکنه نتونیم هر دو رو نجات بدیم. مامان گفت_ یعنی چی که نتونیم هر دو رو نجات بدیم؟ شما نمی‌تونین این کار و بکنین. یک برگه سمتمان گرفت و گفت_ باید رضایت بدین برای عمل و اینکه انتخاب کنین کدوم و باید نجات بدیم. فرامرز برگه را گرفت پرستار گفت_من داخلم هرموقع امضا زدین صدام کنین، فقط سریع‌تر، بیمارتون زیاد وقت نداره. به داخل برگشت روی صندلی نشستم و آرنجم را روی زانوهام گذاشتم و صورتم را با کف دستانم پنهان کردم مامانم کنارم نشست و گفت_ چیکار کنیم؟ تو به عنوان پدرِ بچه، باید امضا و انتخاب کنی. نگاهش کردم و گفتم+ اگه برای مهتا اتفاقی بیفته چی؟ همینطور بچه. _ این انتخاب توِ که بخوای کدوم و انتخاب کنی، هرچی خدا بخواد همون میشه، فقط امضاء کن. بعد بلند شد و پیش فرامرز رفت. به برگه نگاه کردم رضایت می‌دادم عزیزم زیر تیغ جراحی برود، بدون اینکه بدانم زنده می‌ماند یا نه! .
  23. #پارت صد و شصت... چشمانش را از درد بهم فشرد و دستش و رو شکمش گذاشت کیانا آرام شده بود از خودم جداش کردم و از پارچی که عزیزخانم آورده بود آب وسط دستم ریختم و تو صورت لیانا پاشیدم که به خودش آمد و بلند نفس گرفت، وقتی مطمئن شدم خوب شده. نزدیک مهتا رفتم که سرش را روی شانه‌ای عزیز خانم گذاشته بود و چشمانش را بسته بود اولش ترسیدم که نکنو بیهوش شده باشد ولی ناگهان به خودش آمد و باز دستش را روی شکمش گذاشت و بیست ثانیه بعد دوبار خوابید رفتارش خیلی عجیب بود گوشیم را درآوردم و شماره مامانم را گرفتم کلی بوق خورد جواب نداد دوباره گرفتم باز هم جواب نداد عزیزخانم گفت_ بیا با گوشی من زنگ بزن. بی تعارف گوشیش را گرفتم و زنگ زدم با بوق دوم فرامرز جواب داد و گفت_ بله عزیزخانم اتفاقی افتاده؟. سریع گفتم+ سلام آقا فرامرز، مادرم کجاست؟ کارش دارم. با طعنه گفت_به‌به آقا سهراب، مردِ بزرگ. سریع گفتم+ تیکه پرونیات و بذار برای بعد، الان کار مهم دارم فقط گوشی و بده مامانم. _ راه خوبیه برای منت کشی. صدای مامانم تو گوشی پیچید انگار دنیا را به من دادن با عجله گفتم+ مامان بیا اینجا بهت نیاز دارم. با نگرانی گفت_ چیشده سهراب. + مهتا حالش خوب نیست، درد داره، رنگش پریده یهو میخوابه بعد با درد ازخواب میپره. _ ای وای آخه چرا؟ چه اتفاقی افتاده چرا اینجوری شده؟. + بهش شوک وارد شده از پله‌ها بالا اومده و الان من نمی‌دونم باید چیکار کنم. _ نگران نباش دارم میام تو هم زنگ بزن اورژانس. + قبلا این کار و کردم لطفا قطع نکن بهم بگو که چیکار کنم. مشخص بود که گوشی را روی بلندگو گذاشته و آماده می‌شود چون صدا‌های مختلف می‌آمد گفت_ آروم باش بذار یه جا دراز بکشه. عزیزخانم زیر دستش را گرفت و بلندش کرد و سمت تخت برد برگشت و نگاهم کرد گفتم+ چرا وایستادی؟ بذار دراز بکشه. بی حرف مهتا را روی تخت نشاند و بعد کمکش کرد دراز بکشد و گفت_ سهراب جان بهتره بیرون باشی مهتا معذبه اینجوری. حق با او بود بلند شدم و گوشی را دستش دادم و گفتم+ من بیرونم، اگه کاری بود صدام کن. بیرون رفتم و روی پله‌ها نشستم و به شایان زنگ زدم و براش همه چیز را تعریف کردم قرار شد چند تا مامور به بیمارستان و خانه بفرستد. بعد به ماهان زنگ زدم که گفت نزدیک بیمارستان هستن. لیانا کنارم نشست گفتم+ چه اتفاقی افتاد؟. بغض کرده بود با صدایی که سعی می‌کرد نلرزد گفت_ مهتا چش شده؟. + نمی‌دونم ، خوب میشه نترس، بگو چه اتفاقی افتاد وکیلی اینجا چیکار می‌کرد ؟ اصلا شما تو اتاق من دنبال چی بودین؟. بدون اینکه چشم از روبرو بردارد تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده، دست دور شانه‌اش انداختم و بغلش کردم سرش را بوسیدم و گفتم+ نگران نباش دیگه تموم شد. _ اگه برای مهتا اتفاقی بیفته، چی؟ یا بچه‌اش؟. + نفوس بد نزن، اون حالش خوب میشه. یک ربعی گذشت عمو رسول داخل آمد و گفت_ اورژانس اومده. + بگو بیان داخل. چشمی گفت و رفت. کیانا را به لیانا سپردم و در اتاق را زدم عزیزخانم در را باز کرد اجازه داد داخل بردم، مهتای طفلک از درد به خودش می‌پیچید کنارش نشستم و گفتم+ اورژانس اومده نگران نباش حالت میشه. نگاهم کرد قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش چکید و گفت_ دارم میمیرم از درد. گفتمم نه، تو حالت خوب میشه من مطمئنم، فقط تحمل کن. بلند شد و گفت_ باید برم دستشویی. + الان؟. صدایش را بالا برد و گفت_ آره، همین الان. عزیز خانم گفت_ باشه دخترم بلند شو بریم بیرون.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...