تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
پارت صدم با تعجب گفتم: ـ من که هنوز درسم تموم نشده. سهند گفت: ـ خب درست هم میخونی، مشکلش چیه؟ چیزی نگفتم ولی خوشحال بودم از اینکه سهند اینقدر توی تصمیمش مصممه. سهند یه بشکن زد و گفت: ـ چیشد؟ رفتی تو فکر. نکنه میخوای جواب منفی بدی؟! خندیدم و گفتم: ـ قبول میکنم. یهو بلند شد و با خوشحالی گفت: ـ خدایا شکرت، بالاخره این دختر رو بدست آوردم. بلند شدم گفتم: ـ هیس یواشتر سهند، همه دارن بهمون نگاه میکنن. سهند با خونسردی گفت: ـ خب نگاه کنن! امشب من خوشبخت ترینم آدم روی کرهی زمینم. هیچکس نمیتونه خوشحالیم رو خراب کنه. خندیدم و گفتم: ـ امیدوارم که یه روز ازم خسته نشی. بهم نگاهی کرد و گفت: ـ من تا عمر دارم خاک زیر پاتم دختر. با ذوق گفتم: ـ خیلی دوستت دارم. گفت: ـ من بیشتر. بعد جعبهای از توی لباسش درآورد و باز کرد. یه انگشتر تک نگین ساده که خیلی ظریف و شیک بود. با شادی گفتم: ـ وای سهند چقدر خوشگله. همونجوری که داشت میذاشت تو انگشتم گفت: ـ نه به خوشگلیه تو. دستم رو بردم بالا و به انگشتر توی دستم نگاه کردم و گفتم: ـ خیلی هدیهی خوشگلی برام خریدی. بهم نگاه کرد و با لبخند گفت: ـ البته هدیه تولدت تو ماشینه. با تعجب گفتم: ـ من فکر میکردم هدیم همینه. چشمکی بهم زد و گفت: ـ با من بیا. دنبالش راه افتادم و رفتیم سمت ماشین
-
پارت نود و نهم حالا داشتم میفهمیدم که دلیل اون همه گوش ندادن و اعتماد نکردن سهند به حرفای من و دلیل خودخواهیش چی بوده! حقم داشت. خیلی سختی کشیده بود و الان متوجه شدم که هیچ چیز اونجوری که بنظر میاد نیست. به صورتش نگاه کردم. غم بدجوری توی چشماش لونه کرده بود. نمیخواستم بیشتر از این ناراحتیش رو ببینم و بنابراین به دور گردنش نگاه کردم و با لبخند گفتم: ـ میتونم پسش بگیرم؟ سهند با تعجب نگام کرد و پرسید: ـ چی رو؟ به گردنبند دور گردنش اشاره کردم و گفتم: ـ گردنبند رو که بهم داده بودی. دماغش رو کشید بالا و با لبخند گفت: ـ آره عزیزم حتما. همونجور که داشت گردنبند رو از گردنش باز میکرد، پرسیدم: ـ سهند اینو از کجا گرفتی؟ اومد پشت سرم وایساد و همونطور که داشت دور گردنم میبست گفت: ـ اینو از وقتی که یادمه گردنمه. حس میکنم که ازم محافظت میکنه و تو شرایط سخت کمک میکنه از جام بلند شم. واسه همینم خیلی برام با ارزشه. برگشتم نگاش کردم و گفتم: ـ خب اگه اینقدر برات با ارزشه پس چرا دادیش به من؟ بزار گردن خودت باشه. و داشتم از گردنم بازش میکردم که جلوم رو گرفت و با مهربونی نگام کرد و گفت: ـ چون تو از این گردنبند برام با ارزش تری. اگه از تو محافظت کنه انگار از من کرده، مثل اینکه یادت رفته منو تو یه روحیم تو دوتا بدن. قلبم از این مدلی حرف زدنش تند تند میزد. با خجالت موهام رو گذاشتم پشت گوشم و شالم رو کشیدم جلوتر. سهند خندید و گفت: ـ نگاش کن چجوری هم خجالت کشیده، بیخیال بابا. از خندش خیلی خندم و گرفت. بعدش یکم تو سکوت بهم خیره شدیم. دوست داشتم اون لحظه زمان وابسته و من تا ابد به چشماش خیره بشم. سهند همین لحظه پرسید: ـ خب خانوم خانوما بالاخره نگفتی! با لبخند گفتم: ـ چی؟ گفت: ـ کی باید بیام خواستگاری؟
- امروز
-
پارت نود و هشتم رفتم ازش بپرسم که چرا ناراحته؟! مهدی صدامون زد که بریم. به پیشنهاد بچها اون شب شام باهم رفتیم رستوران میلانو سمت دریاکنار و بعد از مدتها کنار هم گفتیم و خندیدم و اینبار بدون هیچ اجبار و از صمیم قلب به چشمای کسی که دوسش داشتم نگاه میکردم و باهاش حرف میزدم. خاله خیلی دلش میخواست با ما بیاد اما چون مامان خسته بود و گفت که نمیاد، اونم از اومدن منصرف شد. بعد از شام سهند رو بردیم بیمارستان و دستش رو بخیه زدن و با آتل دور گردنش وصل کردن. چندتا پماد هم دادن که هر هشت ساعت باید هم به مچ پاش و هم به دستش میزد. بعد از بیمارستان مهدی خواست غزاله رو برسونه خونه و سهند از من خواست که باهم بریم سمت دریا و یکم قدم بزنیم. منم از خدا خواسته قبول کردم. ساعت تقریبا یک شب بود. جفتمون کفشامون رو درآوردیم و روی شنها قدم میزدیم. به سهند نگاهی کردم و ازش پرسیدم: ـ سهند چرا از وقتی قضیه برادر غزاله رو تعریف کردم رفتی تو فکر؟ سهند موهای توی صورتش رو با دستش ردیف کرد و بهم گفت: ـ اینجا بشینیم؟ حرفش رو تایید کردم و نشستم. کنارم نشست و گفت: ـ تیارا یادته قبلا بهم گفته بودی چطور آدم میتونه اینقدر بی محبت و بی رحم باشه؟ گفتم: ـ اوهوم یادمه. چطور؟ به دریا نگاهی کرد و یه صدف انداخت و گفت: ـ چون من قبل تو کسی تو زندگیم نبود که اینقدر واقعی دوستم داشته باشه و عشق و علاقه رو بهم یاد بده. نه پدر داشتم و نه مادر. خشکم زد. نمیدونستم که کسی رو ندارم و تابحالم راجب این قضیه باهم حرف نزده بودیم. به صورت متعجبم نگاهی کرد و با لبخند گفت: ـ من تو پرورشگاه بزرگ شدم تیارا. اونجا بابت کوچیک ترین محبتی که بهت میکنن بعدش از دماغت درمیان. مجبورت میکنن که تو همون بچگی رو پای خودت وایستی. اونجا یاد میگیری که تنها کسی که باید به بهش تکیه کنی خودتی. با ناراحتی گفتم: ـ من متاسفم. اصلا قصد ناراحت کردنت رو نداشتم. سهند گفتم: ـ نه عزیزم. باید اینارو یه روز بهت میگفتم
-
- آره، کی بهتر از تو! - نمیدونم، شاید. یکم فکر کردم. - آخه ما هنوز خیلی باهم صمیمی نیستیم. - ولی تو زنشی. - من سعیم رو می کنم. چون حرف شما منطقی هست. یکم در سکوت فکر کردم که چطور بهش بگم بعد بلند شدم و برگشتم و به پروانه خانم نگاه کردم. با امیدواری نگاهم می کرد. بهش لبخند نصف و نیمه ای زدم و به سمت پله ها رفتم. در اتاق عرشیا رو زدم. - بله! - اجازه هست؟ - بیا داخل. وارد شدم. روی ویلچرش نشسته بود و از پنجره به بیرون نگاه می کرد. رفتم پشت سرش. به سمت من برنگشت. یکم طول کشید تا خودم پرسیدم: - خوبی؟ - مرسی! - چی نگاه می کنی؟ روش رو گرفت و به زمین خیره شد. - نگاه نمی کردم، فکر می کردم. روی تختش نشستم. احساس کردم از بودنم معذبه پس خواستم زود حرف بزنم. - امروز یک خانمه زنگ زد. سکوت کرد. - می گفت از پروانه خانم بخوام که اهدای عضو... سرش رو بالا آورد و تیز نگاهم کرد. ادامه دادم: - اون هایی که توی کما هستن. هر دو سکوت کردیم. - عرشیا... اون ها کی هستن؟ نگاهم کرد. با خودم گفتم الان میگه به تو چه اما گفت: - پدر و مادرم. خودم رو شگفت زده نشون دادم. - خدای من! یعنی چی؟! مگه مادرت پروانه خانم نیست؟! سرش رو پایین انداخت و با حرص به دو طرف تکون داد. - نیست، نیست. دستش مشت شد. - داشتیم میرفتیم عسلویه، تصادف کردیم، ناخواسته، یک زن و شوهر توی ماشینشون دعوا می کردن. کتک کاری می کردن، این چیزی که پزشک قانونی حدس زده. فرمون رو چرخوندن، اون ها پدر و مادر من رو... و من رو به این وضع انداختن.
-
هخامنشی: کوروش بزرگ ۳۰ کمبوجه ۸ بردیا ۱ داریوش ۳۶ خشایارشا ۲۱ اردشیر یکم ۴۱ خشایار دوم ۴۵ روز داریوش دوم ۱۹ اردشبر دوم ۴۶ اردشیر سوم ۲۰ اردشیر چهارم ۲ داریوش سوم ۶
-
ستاره کتاب یا پیتزا؟
-
بچه هایی که کتابشون رو انجمن چاپ کردند
آتناملازاده پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست چاپ رمان
اسم کتاب رو بگین من می خوام گاهی کتاب های ایرانی بخرم کتاب شما رو بخرم -
پروانه خانوم متاثر سر تکون داد و گفت: - میدونی از طرفی هم میگه تنها امید زنده بودنش اونا هستن. میترسم اگه این کار رو بکنیم بلایی سر خودش بیاره. چند دقیقه ای بینمون سکوت برقرار بود که ناگهان پروانه خانوم برگشت سمتم و گفت: - ببینم دختر، تو میتونی راضیش کنی؟ متحیر نگاهش کردم، به خودم اشاره کردم و گفتم: - من؟!
-
سلام عزیزم خوبی
دیدم اون رمان مخصوص همه بچه ها رو تو بیشتر می نویسی یک پیشنهاد برات داشتم
-
اگه می تونستی به خودت سابقت چیزی بگی اون چی بود؟
آتناملازاده پاسخی برای Amata ارسال کرد در موضوع : متفرقه
تحمل کن من نجاتت میدم -
اما چطور ممکن ربطی نداشته باشه؟ نه نباید به این چیزها فکر کنم. - شما میخوان عرشیا رو راضی کنید که پدر و مادرش رو... نتونستم ادامه بدم. - زندگی برای اونها دیگه ادامه نداره اما با اینکارشون خیلیها رو میتونند نجات بدن. ما همون چند سال پیش، قبل از اینکه عرشیا به سن قانونی برسه و حقی داشته باشه باید اینکار رو انجام میدادیم اما دلمون براس این بچه سوخت گفتیم چند سال دیگه خودش قبول میکنه که این بهترین کارِ. - دلم براش می سوزه. زندگی سختی داشته.
-
فرشته عضو سایت گردید
-
داستان اجتماعی رمان ابتلا | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
- سلام زیباجون، اگه گلمحمدی تازه داری، از اون خوشعطرها، میخوام. زیباخانم خندید و به پناه اشاره کرد. - پناه! بیا دخترم، گلمحمدیهامون سمت چپ طبقهی دومه، از شیشهای که نوشته «دستچین اردیبهشت»، یکم برای خانم بردار. پناه به سمت قفسهها رفت؛ وقتی برگشت و گلها را با دقت توی پاکت ریخت، زیباخانم با لبخند نگاهش کرد. - معلومه زود راه میافتی. فقط دل و جون بذار. ساعت نزدیک یازده شده بود. آفتاب دیگر عمودی میتابید و صدای فروشندههای بازارچه بلندتر شده بود. اما توی عطاری، هنوز همان آرامش لطیف جاری بود. بوی گل محمدی و انواع ادویهها در هوا پیچیده بود و نور ملایم از پنجرهی سقفی روی ردیف شیشههای گیاهان خشک میریخت، مثل تابلویی قدیمی و زنده. پناه پشت دخل نشسته بود، با دفترچهای در دست و انگشتانی که از بس نوشتن و لمس کردن گیاهها، حالا کمیبوی ادویه گرفته بود. زیباخانم با دقت مشغول کوبیدن چوب دارچین بود، صدای نرم هاون با سکوت مغازه همراه شده بود. - مامان زیبا... گلگندم چه خاصیتی داره؟ زیباخانم دست از کار کشید، خندید، آمد سمت پناه. -آخ که چه سؤالی پرسیدی! گل گندم مزاجش گرم و خشکه ضد دیابته، قاعدهآوره، ضد تبه، تصفیه کننده خون و ضد یرقان و بیماریهای کبده. پناه گیاه را بویید. - چه جالب - آره مادر، این گیاها خیلی خاصیت دارن. صدای زنگ کوچک در دوباره بلند شد. این بار مشتری نبود، دخترکی بود که تکه کاغذی به دست داشت و با خجالت سلام کرد. - مامان زیبا، مامانم گفت اگه وقت داری براش عرق نعنا بریزی. دلدرد داره. زیباخانم با مهربانی سری تکان داد و به پناه گفت: - برو دخترم، اون شیشهی سوم از بالا، دست راست. روش نوشته نعنا. -
داستان اجتماعی رمان ابتلا | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
*** صبح فردا، هوا هنوز خنکای بامدادی داشت که پناه با کولهای سبک و دلشورهای سنگین به سمت بازارچه رفت. خورشید تازه پشت بامها سرک کشیده بود و سایهی مغازهها هنوز کشدار و نرم روی زمین افتاده بود. وقتی به عطاری رسید، زیباخانم پشت میزش نشسته بود و با دقت گیاهانی را از هم جدا میکرد. زنگ کوچک بالای در دوباره نالهای کرد و زیباخانم سر بلند کرد. - سلام مامان زیبا… - علیک سلام مادر، بهموقع اومدی دختر، آفرین. بیا پیشبندت رو بگیر پیشبندی سبز رنگ با گلهای کوچک به پناه داد. جنسش نرم بود و بوی نعنا میداد. - بشین مادر، اول یه دفتر و قلم بهت میدم. اینا اسم گیاهانمونن. اول یاد میگیری کدوم چیه، بعد بستهبندیا رو بهت میسپرم. پناه کنار میز نشست، دفتر را باز کرد و شروع کرد به نوشتن: گل گاوزبان، آرامبخش، رازیانه، برای معده... . زیباخانم هر کدام را با حوصله نشان میداد. وسط کار، پیرزنی وارد شد. عصا به دست، ولی سرحال. - سلام زیباجون، اگه گلمحمدی تازه داری، از اون خوشعطرها، میخوام. زیباخانم خندید و به پناه اشاره کرد. - پناه! بیا دخترم، گلمحمدیهامون سمت چپ طبقهی دومه، از شیشهای که نوشته «دستچین اردیبهشت»، یکم برای خانم بردار. پناه به سمت قفسهها رفت؛ وقتی برگشت و گلها را با دقت توی پاکت ریخت، زیباخانم با لبخند نگاهش کرد. - معلومه زود راه میافتی. فقط دل و جون بذار. صبح فردا، هوا هنوز خنکای بامدادی داشت که پناه با کولهای سبک و دلشورهای سنگین به سمت بازارچه رفت. خورشید تازه پشت بامها سرک کشیده بود و سایهی مغازهها هنوز کشدار و نرم روی زمین افتاده بود. وقتی به عطاری رسید، زیباخانم پشت میزش نشسته بود و با دقت گیاهانی را از هم جدا میکرد. زنگ کوچک بالای در دوباره نالهای کرد و زیباخانم سر بلند کرد. - سلام مامان زیبا… - علیک سلام مادر، بهموقع اومدی دختر، آفرین. بیا پیشبندت رو بگیر پیشبندی سبز رنگ با گلهای کوچک به پناه داد. جنسش نرم بود و بوی نعنا میداد. - بشین مادر، اول یه دفتر و قلم بهت میدم. اینا اسم گیاهانمونن. اول یاد میگیری کدوم چیه، بعد بستهبندیا رو بهت میسپرم. پناه کنار میز نشست، دفتر را باز کرد و شروع کرد به نوشتن: گل گاوزبان، آرامبخش، رازیانه، برای معده... . زیباخانم هر کدام را با حوصله نشان میداد. وسط کار، پیرزنی وارد شد. عصا به دست، ولی سرحال. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
همچنان گیج و حیران خیره به در بستهی عمارت بود که دستی دور بازویش حلقه شد و بلندش کرد. نگاه ماتش را به سامانی که با نگرانی نگاهش میکرد دوخت. - پاشو بریم داخل. گنگ و بیروح لب زد: - رفتن. سامان مصرانه سمت در ورودی کشاندش. مثلاً قرار بود قادر دست از سرشان بردارد، اما حالا پرهام را برده بود و او حتی حق نداشت که به دیدنش برود. این دیگر نهایت بیانصافی بود! - چرا رفتن؟! سامان درحالی که او را به سمت سالن هدایت میکرد نرم بازویش را نوازش کرد و گفت: - بیا بشین، حرف میزنیم. حرف میزدند؟ از چه چیزی حرف میزدند؟ اتفاقی که نباید میافتاد، افتاده بود. قادر تمام جان و زندگیاش را با خودش برده بود. مگر چیزی هم مانده بود که از آن حرف بزنند؟! - چرا گذاشتی بره؟! با صدایی که بیشتر شبیه به ناله بود ادامه داد: - گفتی راضیش میکنی که دست از سرمون برداره، اما رفت. رفت و زندگی من رو هم با خودش برد. گنگ و مات زمزمه کرد: - پرهامم رو برد؛ زندگیم رو برد. سامان با ناراحتی نگاهش کرد. چشمانش مات و صورتش بیروح بود و حال و اوضاعش غیرعادی بهنظر میرسید. - متأسفم، اما خودت که دیدی من همهی سعیم رو کردم. بازویش را از میان پنجهی سامان بیرون کشید. - مهم نیست؛ دیگه هیچی مهم نیست. سر پایین انداخت و به سمت در ورودی رفت. دیگر نمیتوانست در این خانه بماند. در و دیوار عمارت انگار به سمتش هجوم میآوردند. - کجا داری میری؟ سر بلند کرد و به سامانی که راهش را سد کرده بود نگاه کرد و با بغض نالید: - نمیتونم اینجا بمونم؛ نمیتونم! در و دیوار اینجا داره خفهام میکنه. میخوام برم! سامان با ناراحتی سر تکان داد. - آخه کجا میخوای بری با این حالت؟ پیش از آنکه جوابی بدهد امیرعلی به سمت سامان آمد و گفت: - بذار بره سامان، لازمه با خودش کنار بیاد. بیحواس به امیرعلی نگاه کرد. تا قبل از این از او متنفر شده بود، اما حالا انگار هیچ حسی در دلش نمانده بود. نه علاقهای بود و نه نفرتی، تنها یک خلاء بزرگ در دلش مانده بود؛ خلاءای که نبودن پرهام برایش به وجود آورده بود. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
وارد سالن که شد از دیدن صحنهی پیش رویش خون در رگهایش یخ بست. قادر درحالی که یقهی پیراهن سامان را میان مشتش گرفته بود غرید: - تو چیکارهای که واسهی من تعیین میکنی حق دارم پسرم رو ببرم پیش خودم یا نه؟! وحشتزده قدمی به سمتشان برداشت. سامان تقریباً یک سر و گردن از قادر بلندتر بود و میدانست اگر بخواهد میتواند با یک مشت قادر را نقش زمین کند. - نسبتی با پسر من داری یا وکیل وصیِ اون دخترهای؟ سامان بیآنکه برای بیرون آوردن یقهی پیراهنش از میان دستان قادر تلاشی بکند با خونسردی جواب داد: - اون دختره اسم داره، یاد بگیر درست صداش کنی. قادر پوزخند زد. - چیه واسهاش یقه پاره میکنی؟ نکنه مخ تو رو هم زده؟! ببینم اصلاً تو کی هستی؟ از رفقای اون بابای آشغالشی یا... پیش از آنکه بتواند حرفش را تمام کند مشت سامان بود که در صورت قادر فرود آمد. قادر که به زمین افتاد جلو رفت و برای پایان دادن به درگیری بین سامان و قادری که بر روی زمین افتاده بود قرار گرفت. - آقا سامان تو رو خدا ولش کن! قادر به سختی از روی زمین بلند شد و در همان حال با حرص گفت: - چیکار کردی که اینجوری واست خودش رو به آب و آتیش میزنه؟ سامان خواست باز هم به سمت قادر هجوم ببرد که اینبار امیرعلی بازویش را گرفت و نگهاش داشت. - حالا که اینجوریه همین الان پسرم رو با خودم میبرم. درحالی که انگشتش را برای تهدید او بالا گرفته بود ادامه داد: - وای به حالت اگه دور و بر پسر من پیدات بشه. بعد به سمت پرهامی که پشت سر او از آشپزخانه بیرون آمده بود رفت و مچ کوچکش را گرفت. - بیا بریم. پسرک با ترس جیغ کشید و تقلا کرد. خودش را به او رساند تا جلویش را بگیرد، اما پیش از آنکه کاری کند یا چیزی بگوید دست قادر تخت سینهاش خورد و او را به زمین انداخت. قادر همچنان دست پرهامِ گریان را گرفته بود و با خودش به بیرون از خانه میکشید. درد قفسهی سینهاش را نادیده گرفت و بلند شد و پشت سرشان از در ورودی بیرون زد. قلبش میان گلویش میتپید و گوشهایش تنها صدای گریه و فریادهای پرهام را میشنید. دنبالشان دوید، اما پایش به چیزی گیر کرد و با زانو به زمین افتاد. خواست بلند شود، به دنبالش برود و جلویش را بگیرد، اما نتوانست؛ چنان جان از پاهایش رفته بود که حتی دیگر توان ایستادن بر روی پاهایش را هم نداشت. به جلو خم شد و با عجز فریاد کشید: - نرو قادر! نرو لعنتی! من بهت پول میدم! هرچقدر که بخوای بهت پول میدم! لعنتی من نمیتونم بدون پرهام زندگی کنم! نرو لعنتی! نرو! اما قادر نبود تا فریادهای عاجزانهاش را بشنود؛ قادر رفته بود و پرهام را هم با خودش برده بود. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
- اما اگه آقا قادر ازتون شکایت کنه پلیس میوفته دنبالتون، اون وقت هر جا که برین پیداتون میکنن و حتی ممکنه بهخاطر این کار بندازنتون زندان. کلافه دستی به صورتش کشید. امیرعلی انگار قصد کرده بود دیوانهاش کند. - نرو پریجان؛ من و امیرعلی یه فکری برای مشکلت میکنیم. به سامان نگاه کرد. در نگاهش ترحمی را میدید که از همه چیز منزجرش میکرد. با حرص و طعنه گفت: - همون فکری که برای آقای احتشام کردین؟! با دست روی دهانش کوبید. آنقدر حرصی شده بود که حرفی که نباید میزد را به زبان آورده بود. از دست خودش عصبانی و ناراحت بود. او برای احتشام دردسر درست کرده بود و حالا آن را گردن امیرعلی و سامان میانداخت؟! با ناراحتی به سامانی که مات و مبهوت مانده بود نگاه کرد و با بغض نالید: - ببخشید، منظوری نداشتم. من... من فقط میخوام برادرم توی امنیت و آرامش باشه. سامان لبخند مغمومی زد. - اشکالی نداره؛ ناراحت نباش. امیرعلی چمدانی که تقریباً درحال رها شدن از پنجهی بیجانش بود را گرفت و گفت: - رفتن شما هیچ مشکلی رو حل نمیکنه، فقط باعث میشه که خودتون و برادرتون بیشتر توی دردسر بیوفتین. چمدانش را رها کرد. شاید حق با آن دو بود؛ شاید اینبار هم باید در برابر مشکلاتش تسلیم میشد. *** با دست روی میز ضرب گرفته بود. صدای صحبت امیرعلی، سامان و قادر را از داخل سالن میشنید و قلبش محکم و پرکوبش میتپید. نگاه بیحواسش به طلعتی که پای گاز مشغول آشپزی بود خیره بود و ذهنش جایی میان صحبتهای سامان و قادر مانده بود. سامان قادر را به عمارت آورده بود تا به خیال خودش او را راضی کند تا دست از سر او و پرهام بردارد. زیاد به رضایت دادن قادر امیدوار نبود، اما اندکی ته دلش از حمایتهای سامان گرم بود. - آبجی، بابا قادر چرا اومده اینجا؟ لبخند اجباری زد. چطور باید به پسرک میگفت که قادر برای بردن او آمده؟ خودش هیچ، اما پرهام چطور قرار بود با این مسئله کنار بیاید؟ - اومده تو رو ببینه. پرهام کمی خودش را روی صندلیاش جابهجا کرد و نگاهش را به او دوخت. - پس چرا ما اومدیم اینجا؟ طلعت نیم نگاهی سمت او انداخت و به چهرهی نگران و آشفتهاش لبخند زد. - برای اینکه قبلش میخواست با عمو سامان حرف بزنه. پیش از آنکه پسرک فرصتی برای دوباره سؤال کردن پیدا کند صدای داد و فریاد قادر باعث شد از جا بپرد. با هول و ولا از آشپزخانه بیروند دوید و خودش را به سالن رساند. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
یکی از ابروهایش را بالا انداخت و نگاه پر از خشمی به امیرعلی که در سکوت نظارهشان میکرد انداخت. - چیه نکنه انتظار دارین ساکت بشینم تا رفیق محترمتون برادرم رو دو دستی تقدیم قادر بکنه؟ امیرعلی اخم درهم کشید. - چی دارین میگین پریخانوم؟ من فقط جواب سؤالهاتون رو دادم؛ اشتباه کردم؟ با حرص سر بالا انداخت. - نه من اشتباه کردم از شما کمک خواستم، ولی دیگه اشتباه نمیکنم؛ همون کاری رو میکنم که از اول باید میکردم. و چرخید تا به سمت آشپزخانه برود و پرهام را همراه با خودش ببرد که اینبار دستهی چمدانش اسیر دستان سامان شد. - چیکار میخوای بکنی پری؟ کجا داری میری آخه؟ با حرص چمدانش را کشید. - دارم میرم یه جایی که دیگه نه دست قادر نه هیچکس دیگهای بهمون نرسه. امیرعلی قدمی پیش گذاشت و با ناراحتی گفت: - چیکار دارین میکنین پریخانوم؟ میدونین این کار شما جرمه؟ قادر میتونه به جرم دزدیدن پسرش ازتون شکایت کنه! از حرف امیرعلی جا خورد. قادر از او شکایت میکرد؟ به جرم دزدیدن پسری که خودش او را بزرگ کرده بود؟ مگر میشد؟! - دزدی؟! آخه کی برادر خودش رو میدزده؟ تموم وقتهایی که مادرم نبود، تموم روزهایی که قادر حتی به اون بچه یه نگاه هم نکرده بود، من بودم که مراقبش بودم، من بودم که بزرگش کردم؛ حالا شدم دزد؟ امیرعلی نچی کرد. سامان برای اصلاح حرف امیرعلی گفت: - نه عزیزم کسی نگفته تو دزدی، امیرعلی منظورش اینه که چون حضانت پرهام با پدرشه اگه تو بدون اطلاع اون جایی بری قادر برات دردسر درست میکنه. پوزخندی زد. این ماجرا برای امروز و دیروز نبود؛ قادر همیشه برای او دردسر درست کرده بود. - مهم نیست؛ قادر همیشه برای من دردسر بوده، اما اینبار میرم و خودم رو از شر اون و تموم دردسرهاش خلاص میکنم. امیرعلی سرش را با تأسف تکان داد. - دارین اشتباه میکنین پری خانوم، اینبار پای قانون وسطه؛ راهی برای فرار از قانون نیست. سامان ادامهی حرف امیرعلی را گرفت. - اصلاً کجا میخوای بری؟ خونهی خودتون که احتمالاً قادر اونجاست، خونهی دوستهات رو هم که قادر راحت پیدا میکنه. کمی فکر کرد. آنقدری پول داشت که بتواند چند روزی را با آن پول در مسافرخانه بگذراند. - خونهی دوستهام نمیرم، میرم مسافرخونه تا آبها از آسیاب بیوفته و قادر دست از سرمون برداره. -
با تعجب پرسیدم: ـ من فکر میکردم پدر و مادرش فوت شدن! پروانه خانوم اشک چشماشو پاک کرد و سعی کرد بازم عادی باشه و گفت: ـ الانشم با یه مرده فرقی ندارن با زور دستگاه زندان ولی دیگه منم امیدی ندارم که بهوش بیان. دیدم فرصت مناسبیه که بالاخره این قضیه رو بفهمم، پرسیدم: ـ چند وقته تو کمان؟ اصلا چجوری این اتفاق براشون افتاد؟ بعدشم مگه... مگه شما مادر عرشیا نیستین؟ پروانه خانوم لبخند تلخی زد و گفت: ـ نه من خالشم. پدر و مادرش الان ده ساله که تو کمان، من همون یک سال اول که دکترا نا امید شدن گفتم که اعضای بدنشون اهدا بشه اما عرشیا به شدت مخالف بود، حتی همین الانشم مخالفه. تعجبم بیشتر شد، دوباره پرسیدم: ـ چجوری این اتفاق براشون افتاد؟ گفت: ـ سال هشتاد پدر عرشیا تو عسلویه که کار میکرد ترفیع گرفته بود و قرار شد که زن و بچشو با خودش ببره اونجا پیش خودش. عرشیا هم کلا از بچگی عاشقانه پدر و مادرش و دوست داشت و اونا رو میپرستید و خوشحال از اینکه قراره بالاخره هر سه تاشون کنار هم زندگی کنن، با ذوق زیاد راهیه این سفر کذایی شد اما هیچوقت به مقصد نرسیدند... دوباره اشکاش رو پاک کرد و سعی کرد صداشو صاف کنه و گفت: ـ تو همون اولین خروجی تهران با یه ماشین دیگه که اونا هم زن و مرد بودن تصادف وحشتناکی میکنن. عرشیا از ماشین پرت میشه و نخاعش آسیب میبینه و تا اونجایی که من خبر داشتم سرنشین های اون ماشین هم درجا فوت شدن. من هم به سختی تونستیم خواهر و دامادم رو به بیمارستان برسونم ولی فایدهایی نداشت. فقط تونستم امانتی خواهرم رو نجات بدم که اونم باز پاهاش رو از دست داد. دنیا دور سرم میچرخید، حرفای پروانه خانوم خیلی ذهنم رو مشغول کرده بود. پدر و مادر عرشیا مثل پدر و مادر من تو همین خروجی و همون سال فوت شده بود، خدا خدا میکردم که این اتفاقات تو ذهنم بهم ربط نداشته باشه و واقعیت نباشن.
-
کاری جز نگاه از دستم بر نمیومد. پروانه خانوم اومد تلفن رو از دستم گرفت و گذاشت سرجاش، من رو سمت صندلی برد و گفت: - اینجا بشین تا برات آب قند بیارم. چند دقیقه بعد با لیوانی آب قند کنارم بود. کمی از محتویات لیوان رو خوردم و گفتم: - خانومی زنگ زد که با شما کار داشت. پروانه خانوم کسی از اعضای خانوادهتون تو کماست؟ صدای گریههای اون زن هنوز تو گوشمه، اون از شما کمک میخواست. پروانه خانوم کلافه از جاش بلند شد و گفت: - پس دوباره زنگ زد! با کمی منمن کردن گفتم: - میگم پروانه خانوم؛ ببخشید ولی اگه میتونید کمکش کنید. میگفت پسرش جوونه. پروانه خانوم نفس عمیقی کشید و گفت: - میدونی کی کماست؟ اونا پدر و مادر عرشیا هستن. والا منم میفهمم کار درست اینه که بگذرم ولی عرشیا رو چیکار کنم؟ همه امیدش اینه که اونا برگردن.
- دیروز
-
Trodi شروع به دنبال کردن اگه می تونستی به خودت سابقت چیزی بگی اون چی بود؟ کرد
-
نکن اشتباهه پشیمون میشی!
-
اطلاع رسانی سلام به همراهان و دوستان عزیز" جایی میان دو جهان "ممنونم که این مدت با من همراه بودید و نگاه گرمتون رو صمیمانه به من و داستانم هدیه کردید. همانظور که معلومه حکایت همچنان باقیست.به علت شروع امتحانات و ازمون ها فعلا فصل دوم رمان پارت گذاری نمی شود . از صبوری و شکیبایی شما عزیزان گرامی سپاسگذارم. لطفا برای بهتر شدن و بهبود کیفیت جلد دوم نظرات و انتقادات سازندتون رو به نشانی زیر ارسال کنید. ممنون بابت هدیه دادن زمانتون. آماتا. https://forum.98ia.net/topic/856-معرفی-و-نقد-رمان-وهم-عشق-amata-کاربرانجمن-نودهشتیا/
-
ــ پایان فصل اول ـــ پارت پایانی اون روز رو توی دفترم به اسم روز شوم بزرگ یادداشت کردم و تاریخ زدم: ۱۴٠۱/۱٠/۳٠ و روز بعدش رو که امیر با مامانم حرف زد به اسم روز توافق ثبت کردم توی تاریخ: ۱۴٠۱/۱۱/۱ این تاریخ هم شروع فصل جدید ماست هم شروع دفتر گزارش کارم. امیر اون روز برام تعریف کرد که وقتی با مامانم صحبت کرده مامانم شرط گذاشته که برای ازدواج با من شغل دولتی، خونه و ماشین باید داشته باشه داخل شیراز! اما امیر تمام این هارو به جز شغل در گرگان داشت. گفت که به مامانم گفته که دانشجوی پزشکی و بهش مهلت بده . با حرف های امیر و حرف های بابام دلم روشن شده بود؛ اما فردای اون روز که امیر زنگ زد و راجب خاستگاری از من با بابام صحبت کرد شوق و اشتیاقم کمتر شد. گفت که به بابام زنگ زده و خودش معرفی کرده و درخواستش رو مطرح کرده اما بابای من با بی احترامی باهاش رفتار کرده! هیچ وقت نگفت بابام چی گفته!؟ یادم میاد که بی خبر از همه جا در حال مطالعه بودم که بابا از سرکار برگشت و خیلی عصبی بود، نگو با امیر بحث کرده بود! اما امیر پر از شوق بود، گفت که مطمعن که بهم می رسیم، گفت بعد از سال دایی با دست پر میاد خاستگاری و بهم اطمینان داد دنبال شغل دولتی و مامان راضی می کنه که گرگان زندگی کنیم، حالا انگار زندگی روی خوشش به ما نشان داده بود با همه ان مشکلات پیش رو و پشت سر. *زمان حال* چشم هام رو ماساژ دادم. پیامی برای امیر نوشتم: این رو کامل و با جزعیات نوشتم چون حقت نبود حس من رو یعنی بازی داده شدن رو تجربه کنی بزار کسی که با دلشکسته، غم، دلخوری توی این رابطه میره من باشم این رمان فقط به این خاطر نوشتم تا شکات و سوتفاهم های ذهنت برطرف بشه و بفهمی حتی اگه دلیل رفتنت من بودم، رفتنت دلیل خیلی از غم های من شد:) رسمش نبود عاشق کنی اما نمانی پای من مرحم که نه زخم شوی بر تک تک اعضای من. کش قوصی به بدنم دادم و پیام رو به همراه فایل رمان براش ارسال کردم. ساعت پنج و پنجاه و پنج دقیقه صبح بیست و یکم اسفند ماه سال هزار و چهارصد و دو بود. بوی بهار نارنج سراسر اتاقم رو عطراگین کرده بود. خسته بودم، دیشب تا صبح رمان تایپ می کردم.تمام مدت تایپ، خاطرات امیر درست جلوی چشم هام می رقصید. عصبی بودم، از گذشته و می ترسیدم برای اینده، حتی از خوابم هم زده بودم. اینده ، مثل یک علامت سوال بزرگ روی قلبم نشسته بود. واقعیت تلخ زندگیام، درست جلوی چشمم قرار داشت. امیر، با همهی آن وعدهها و محبتها، حالا رفته بود و دوباره برای خداحافظی برگشته بود یا برای ماندن؟ پرسشهایی سخت در سرم رژه می رفت. آیا فقط من یک نفر قربانی این بازی زشت شدم؟ با خودم زمزمه کردم: به دیدارم نمی آیی چرا؟ دلتنگ دیدارم همین بود اینکه می گفتی وفادارم وفادارم؟ سوالات زیادی داشتم از اینکه چرا امیر ازدواج کرد از کاری که دوست هام باهام کردند. ناراحت از حرف های امیر و حرف هایی که پشت سر امیر شنیده بودم. می ترسیدم از گذشته و روبه رو شدن با خاطرات دفترم. امیر حاضر بود دفتری که نوشتم بخونه؟ در همین فکر ها بودم که صدای نوتیف گوشیم بلند شد، لرزش خفیفی کردم. پیام از طرف امیر بود، با تردید و دو دلی وارد صفحه چت شدم. صفحه چتی که پر از خاطره بود، پر از عشق اما حالا؟!..... پایان فصل اول