تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
پارت چهل و هشتم دیگه وسطای باغ بود که ناامید شدم و یجورایی حس کردم، زمین زیرپاهام داره خالی میشه...رو زانوهام هم شدم و برای یه لحظه چشمام و بستم. همین لحظه صدای خش خش برگ رو حس کردم و سریع برگشتم عقب...کسی رو ندیدم! کفشم و درآوردم و از سمت راست آروم آروم به درختا نزدیک شدم....بالاخره پیداش کردم؛ پشت بوتههایی که به درخت چنار وصل بود، مخفی شده بود و با استرس به روبروش نگاه میکرد! نزدیکش که شدم، قبل از اینکه بخواد بجنبه...خودمو پرت کردم روش تا نتونه فرار کنه! با صدای بلند گفت: ـ تو...تو چطوری تونستی؟!...چجوری تونستی بیای منو پیدا کنی؟! دیگه نمیتونستم چشمام و باز نگه دارم! تا خواستم حرفی بزنم...چشمام سیاهی رفت و دیگه چیزی نفهمیدم. *** انگار بعد مدتها از به خواب عمیق بیدار شده بودم. سرم خیلی درد میکرد و تا رفتم خودمو تکون بدم، شونه ام بدجوری تیر کشید و یه آخ بلندی گفتم. کم کم چشمام باز شد و صداهای اطراف و شنیدم. عفت خانوم بالای سرم اسپند دود کرد و میگفت: ـ خداروشکر! آقا مازیار؛ بهوش اومد! همین لحظه عمو و دکتر کیارش که دکتر خانوادگیمون بود و بالای سر خودم دیدم. دکتر داخل چشمام با یه قلم نوری، اشعه زد و ازم پرسید: ـ پوریا حالت چطوره؟! آب دهنم و قورت دادم و آروم گفتم: ـ خوبم! خوبم...فقط...فقط سرم درد میکنه! دکتر همینجور که آمپول تو سرمم میزد، گفت: ـ اون بخاطر اثر داروهای بیهوشیه! کم کم خوب میشی!
-
پارت چهل و هفتم سریع دوییدیم و از پله ها رفتم پایین...یکی دو جا زمین هم خوردم! به نگهبانای دم در گفتم: ـ کجا رفت؟! اونا هم از خدا بیخبر، سریع بهم نگاه کردن و گفتن: ـ کی آقا؟! فهمیدم اصلا از در اصلی خارج نشده! سریع برگشتم داخل و عفت خانوم و صدا زدم و تا اومد پیشم؛ زد تو صورتش و گفت: ـ ای وای! خاک به سرم! چه اتفاقی برات افتاده پسرم؟! به زور سرپا وایستاده بودم و گفتم: ـ عفت خانوم؛ باوان...باوان از کجا رفت بیرون؟! تا عفت خانوم رفتم جواب بده، دیدم که در بالکن سالن اصلی نیمه بازه و فهمیدم از پشت باغ رفته بیرون! سریع از اونجا رفتم بیرون و صدای عفت خانوم و که نگرانم بود و داشت ازم میپرسید چی شده رو بیجواب گذاشتم. نمیتونست خیلی از اینجا دور شده باشه! باید هرچی زودتر پیداش میکردم! از دستش خیلی عصبانی بودم اما نمیتونستم بذارم این موضوع باعث عصبانیت بیشتر عمو بشه و اوضاع از اینی که هست خرابتر بشه. بعلاوه اینکه هنوزم به این دختر اعتماد نداشتم و حتی اگه یه درصد هم ولش میکردیم؛ خیلی امکان داشت بره و همه چیزو به پلیس لو بده! کاش میفهمید که عاشق آدم اشتباهی شده و اون آرون عوضی فقط قصدش، سواستفاده کردن از احساسات اون و سرگرم کردن ما بوده! همه جا رو گشتم و با صدای بلند صداش میزدم. بجز صدای پای خودم هیچ صدای دیگهایی نمیشنیدم!
- امروز
-
همان لحظه صدای امین، متعجب از پشت سرشان آمد: - قضیه چیه؟! محبوبه سریع از دخترش جدا شد و اشکهایش را پاک کرد و با خنده گفت: - هیچی... یکم احساساتی شدیم. سپس با ذوق دستانش را روی گونههای النا گذاشت و با لبخند و چشمانی خیس گفت: - آخه دختر کوچولوم داره میره دانشگاه... دیگه بزرگ شده، النا کوچولوی مامان بزرگ شده. النا اما نتوانست مادرش را در این شادی همراهی کند. چشمانش لبالب از اشک بود و عمیق و با نفوذ به ماسکی که مادرش همیشه به صورت پر از غصهاش میگذاشت، خیره شد. همچنان گرفتهبود و ناراحت! یاد روزی افتاد که خواهرش نیز مانند او شال و کلاه کرده و با لبخندی بزرگ، مدام بالا پایین میپرید. مادرش با موهای شرابی و صورتی شاداب و با خنده کیف سرمهای رنگی را به او داد، شاد بود و خانم دکتر گفتنها از دهانش نمیافتاد. پدرش کت و شلوار کرده سوار ماشین شد و بلند صدایشان کرد: - خانما بیاید سوار شید... دیر شد. و النای هفت ساله از پشت خود را به پاهای مادرش چسبانده و با گریه به خواهرش نگاه میکرد. تا چشم المیرا، خواهر النا، به او خورد؛ خندهاش تبدیل به لبخندی با رگههایی از مهربانی شد. روی دو زانو نشست و دستانش را باز کرد و با لحنی بامزه گفت: - بیا اینجا فسقل. النا با هقهق دوید و خود را در آغوش خواهرش انداخت. المیرا قربان صدقهی او رفت و محکم به تن خود فشردش. - قربونت برم ریزهمیزه... من که برای همیشه نمیرم، یه چند ساعت میرم و میام. صدای گریهی النا بالا رفت و با لجبازی گفت: - نمیخوام... بری دلم برات تنگ میشه. المیرا با خنده لپش را بوسید و خواست چیزی بگوید که امین النا را صدا کرد: - النای بابا، بیا اینجا پیش من. دخترک کمی مردد به خواهرش نگاه کرد. دلش نمیخواست لحظهای از او جدا شود، اما در آخر با نارضایتی از آغوش او خارج شد و بهسمت پدرش رفت. امین دستان کوچک او را گرفت و با نگاه به چشمان درشت او گفت: - بابایی چرا اینقدر گریه میکنی؟ چشمای قشنگت کوچیک میشن. اشک با شدت بیشتری از چشمانش پایین آمد و امین با همان لحن آرام و مهربانش ادامه داد: - تو هم فردا بزرگ میشی... خانم میشی... میری دانشگاه. دختر بچه اشکهایش را پاک کرد و معصومانه پرسید: - مثل آبجی المیرا؟ امین لبخندی زد و پاسخ داد: - مثل آبجی المیرا. با به حرکت در آمدن ماشین، به خود آمد و نگاهی به پدر و مادرش که در صندلیهای جلوی ماشین نشسته بودند انداخت.
-
پارت چهل و ششم وقتی افتادم، صداشو شنیدم که جیغ کشید و دستشو گذاشت قسمت چپ شونهام که تیر خورد! اما بازم خودشو عقب کشید! خیلی مردد بود بین ول کردن من و رفتن...همونجوری که نفسم داشت میرفت، رو بهش گفتم: ـ بیا اینجا! تا دید میتونم صحبت کنم، تصمیم گرفت فرار کنه! طولی نکشید که بچها اومدن بالا و یکیشون با دیدن من هُل شد و گفت: ـ داداش چیشده؟! یا ابوالفضل!!! کی باهات اینکارو کرده! با چشمم بهش اشاره کردم تا کمکم کنه بلند شم! نصف قالی روی زمین خونی شده بود...پسره مدام سوال جوابم میکرد اما من تنها دغدغه ام این بود باوان و پیدا کنم و ندارم فرار کنه، تا اوضاع از این که هست بدتر بشه! عرق از سر و روم میبارید! بدون کوچیکترین ریعکشنی، کراوات دور گردن نگهبان و باز کردم و رو بهش گفتم: ـ سریع زخمم...زخممو ببند! پسره از ترس اینکه من طوریم بشه، سراسیمه گفت: ـ آقا اجازه بدین اول ببرمتون...! با همون قدر نیرویی که تو بدنم باقی مونده بود، حرفشو قطع کردم و یقه لباسشو کشیدم سمتم و گفتم: ـ کاری که بهت گفتم و بکن! بجنب. از منم خیلی حساب میبرد و نمیتونست مخالفت کنه! سریع با کراواتش زخمم و بست که بیشتر از این خونریزی نکنم
-
درخواست طراحی کاور رمان محکوم به عشق | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
عالی شد😍🤌 -
چشمها روی دیوار بیشتر درخشید و خودش جواب خودش رو داد: - سایورا؟ از زمین انسانها اومدی، از یه دروازه به اجبار نگهبانت تو این دنیا کشیده شدی. میکال پیشگویت کرد، پیدات کرد، تو خونهاش اوردت؛ خلاصهی تو. این کیه؟ چطور همه چیه منو میدونه! سکته زدم که چشمها از دیوار جدا شد خودش رو نشون داد. لبه تخت نشست و به صورت ایهاب که خواب بود چشم دوخت. یه مرد مو سفید با چشمهای سرخ بود. خیلی جذاب بود. زیباییش بیحد بود. سرد و ترسناک پرسید: - برادرم رو چطور رام کردی تا هیولاش آروم بگیره؟ باز شوکه شدم و به تاج جواهردارش که به رنگ نقرهای بود نگاه کردم. این پادشاه بود! پادشاه دراکو؟ زبونم انگار ناخداگاه به کار افتاد، خفه جواب دادم: - من... من کاری نکردم. تیز نگاهم کرد. ساکت شدم! نفسم رو سخت بیرون دادم، کم مونده بود غش کنم. موهای ایهاب رو نوازش کرد. به دستبند مار من نگاه کرد. - دستبند نگهبان تاریکی روی یه هاله پاک؟ چه خنده دار! دستبندم تنگ شد، متوجه شدم حتی تریستان هم ترسیده. بلند شد و پرسید: - از کجا اون دستبند رو اوردی؟ ترسیده و پر از استرس جواب دادم: - از بچگی همراهمه. دست تو جیب کرد. خشک و سرد گفت: - اون دستبند، مراقب باش یه اژدهای اهریمنی و سیاه هستش. گول ظاهرش رو نخور فکر کنی ماره، اومد بره سردتر ادامه داد: -به برادرم نگو منو دیدی. بخاطر اشتباهی وارد شدنت به این دنیا هم میبخشمت، چون جونِ برادر زادهام رو نجات دادی. پنجره تکونی خورد و غیبش زد! بدن سفتم از ترس شل شد. داشتم جون میدادم. چقدر وحشتناک بود! قلمرویی که این پادشاهش باشه واقعا باید اسم قلمروش دراکو باشه. سرم رو تو موهای ایهاب کردم. منو بخشیده؟ همه چیز رو میدونه؟ انگار منو برهنه میدید تا این حد حس کردم منو میبینه! انقدر فکرهای عجبب کردم تا خوابم رفت. ... با تکون چیزی تو بغلم چشم باز کردم. شوکه شدم! ایهاب تو بغلم بود. اتفاقات دیشب تو سرم با سرعت مرور شد. بحث، حمله جنها، هیولا شدنِ جذاب و ترسناک میکال، کایان، پادشاه قلمروی دراکو و همه چی مو به مو تو سرم اومد. چطور تو یه شب این همه اتفاق افتاد؟ به ایهاب که خواب بود چشم دوختم. داشت خواب میدید لب گذاشته بود. صورتش رو نوازش کردم، پسر بچه بانمکی بود. آروم ازش جدا شدم و از تو اتاق بیرون اومدم. لیرا غمگین به پنجرههای درست شده خیره بود و تو فکر رفته بود. میکال هم خونه نبود. دست و صورتم رو شستم. کنارش رفتم و نگاهش کردم. - لیرا خوبی؟ سرش سمت من چرخید و لبخند زد: - خوب خوابیدی؟ سر تکون دادم. - آره خیلی خسته بودم. خندید و غمگین گفت: - دیشب ایهاب محکم بغلت کرده بود. حتی کابوس هم ندید با این که شب سختی داشت. خندیدم. - کم کم میترسم واقعا بزرگ شد بیاد دنبالم. لیرا غم از چشمهاش رفت و خندید. - یعنی میشه بزرگ شدنش رو ببینم؟ کاش زودتر این دوسال هم بگذره خطر ازش بره. کنجکاو پرسیدم: - برای چی دنبال ایهاب هستن؟ غمگین شد و جواب داد: - ایهاب خون شاه رو داره. شاه گفت اگه ایهاب قدرتش رو بدست نیاره باید کشته بشه چون خون قوی و بدون قدرت باعث بدبختیه. لبخند زد و غمگینتر گفت: - ایهاب قدرتش رو بدست اورد ولی الان مسئله خونشه بوی خونش با جادویی که الان تو بدنشه قویتر شده. خون شاه باعث میشه هرکی ازش بخوره برای یک ساعت همه زخمهاش از بین بره و بیوقفه تا یک ساعت مبارزه کنه. انرژی و قدرت هم میده، ولی با کشته شدن ایهاب میشه. شوکه شدم و متعجب گفتم: - این خطرناکه! سر تکون داد. - میکال هم خون برادرش شاه رو داشت و الان سومین نفر ایهاب شده، یه خون مقدس خطرناک. تعجب کردم و به اتاقی که ایهاب توش بود خیره شدم. چه روزگار سختی تو این هشت سال داشتن؟! لیرا بلند شد و گفت: - بیا بریم صبحانه بخور. میکال رفته سرکار برای ناهار میاد. ایهاب خواب آلود بیرون اومد و صدا کرد: - خانم دکتر؟ نگاهش کردم. وقتی دید هنوز تو خونه هستم فریاد خوشحالی زد و محکم بغلم کرد. - الان میرم صورتم رو میشورم با هم صبحانه بخوریم خودم لقمه دهنت میذارم. دوید و رفت. لیرا خندید و گفت: - مراقب باش نری تو دیوار وروجک مامان. ایهاب دلخور فریاد زد: - وروجک نیستم؛ زشته دیگه نگو مامان، من یه مردم عه... بیاراده قهقهه زدم. به لیرا کمک کردم سفره رو آماده کنه. سرگرم چیدن بودم که لیرا نزدیکم شد و گفت: - یورا ممنون دیشب اون حالت میکال رو آروم کردی. همیشه وقتی اون جوری میشد خوب و بد رو نمیشناخت. دیشب به طور عجیبی با همه خشمش فورا به خودش برگشت حتی تو اون لحظهاش حرف زد. دیشب خود من هم عجیب شده بودم، وقتی هیولا بودنش رو دیدم انگار تو دلم تکون خورد. لبخند ترسناکی تو بدنم زده میشد. ایهاب با لباس عوض شده و موهای شونه زده اومد و گفت: - مامان چرا بابا امروز رفت سرکار؟ مگه هر وقت اون موجودات حمله میکردن نمیموند روزش خونه؟ لیرا سر تکون داد و لیوان تو سر سفره گذاشت. - آره ولی امروز کار زیاد داشت. ایهاب پا سفره نشست و بشقاب خامه عسل رو جلو کشید پرسید: - خانم دکتر خامه عسل یا ترجیح میدی نمکی بخوری مثل پنیر؟ لبخند زدم و گفتم: - اون چیزی که تو دوست داری رو بده ببینم سلیقهات چیه؟ خندید و به خامه عسل اشاره کرد. یه لقمه گرفت و سمت من اورد. سرم رو جلو بردم از دستش خوردم. من هم براش یه لقمه گرفتم تو دهنش گذاشتم. با شیطنت ایهاب صبحانه خوردیم؛ خیلی هم چسبید، غیر از شوخی. ایهاب نشست نقاشی کشیدن و لیرا غذا درست کردن، به من هم اجازه کمک کردن نمیداد. من هم کاری نداشتم تو اتاق رفتم. در کیفم رو باز کردم داروهام رو چک کردم. کسی تو اتاق نبود. در کیسه پول رو که بخاطر درمان تانسا بدست اوردم نگاه کردم. خیلی زیاد بود! صد سکه طلا! باهاش میشد خونه گرفت. باورم نمیشه یه درمان اندازه خرید یه خونه! این خیلی مسخرهاست. به کیسه کایان نگاه کردم باید پولش رو برگردونم. تاحالا ازش خرج نکردم. پوی کشیدم و داسم رو تمیز کردم بعد کیفم رو جمع و جور کردم. لباسهام رو لیرا شسته بود. تا کردم و تو کیفم گذاشتم. بعد از مرتب شدن کیفم یه گوشه گذاشتمش. از اتاق خواستم بیرون بزنم، تریستان جلوی من ظاهر شد. دیگه نترسیدم و نگاهش کردم. دست تو جیب سرد گفت: - کی از این خونه میری؟ اخم کردم و جواب دادم: - شناسنامه و کارت هویتم رو هر وقت گرفتم. ابرو بالا انداخت و دود سیاهی تو دستش تابید. مدارکی سمت من گرفت. - داری اون شنل پوشی که تو رو به من داد مدراک تو هم داد. همراه یه پول برای تامین زندگیت. خونه هم بهتره به غار من بریم، من این جا خونه دارم. شوکه مدراکم رو از دستش گرفتم. شناسنامهام رو باز کردم. نوشته بود سایورا سانترو! زمستون بدنیا اومدم و الان هجده سالمه. پدر و مادر هر دو رو زده فوت کردن. پدر نیهاد سانترو مادر آلیسا استرتان. یه نامه هم بود. بازش کردم و خوندم. - سایورا فرزند نور و تاریکی زندگی کن، دنبال گذشته خودت نگرد چون تو مسیرش کشته میشی. همین؟ کل نامه به من همین بود؟ دنبال خودم نرم؟ پوزخند زدم. فرزند نور و تاریکی! چشمهام رو بستم و خسته زمزمه کردم. - چه جالب. سرم رو بالا اوردم به تریستان نگاه کردم. بیرحم اشاره زدم. - نزدیکم بیا. گیج شد و نزدیکم اومد. دست روی سرش گذاشتم و به شکل عجیبی باز تونستم همجوشی کنم. تنها چیزهایی که تونستم ازش بفهمم. خون، خون، خون، مرگ، فریاد، نفرت، تاریکی، تاریکی تاریکی، لذت، خون... و بعد دیدم. مردی شنل پوش با صدای محکم و عجیب معلومه صداش رو تغییر داده گفت: « از سایورا محافظت کن. یه قطره خونش رو پیشکش تو میکنم اژدهای اعظم تاریکی. صدای تریستان ترسناک اومد. - چرا فکر میکنی یک قطره خون این بچه وادارم میکنه من سر به زمین فرود بیارم؟ شنل پوش: چون سایورا فرزند نور و تاریکی هستش. من یک قطره از خونش رو میدم اگه خوشت اومد باید تا لحظه مرگت ازش محافظت کنی. دست نوزادی کوچیک مو طلایی با چشمهای عسلی_کهربایی رو که من بودم با سوزن سوراخ کردن. زبون بزرگ اژدهای سیاه غولپیکر روی کل بدنم کشیده شد و اژدها شوکه شد و مست گفت: - خوشمزه، زیبا و ملکه من! شنل پوش خندید. - به تو گفتم خوشت میاد. پس وفادار میمونی پادشاه تاریکی؟ تریستان سر به سمت من فرود اومد و تعظیم کرد: - جانم فدای ملکهام. پیشونیش به پیشونیم خورد و نوری تاریک درخشید که انگار داشت فضا رو میبلعید و از وسطش تریستان به حالت انسانی شد. شنل پوش دوازده کیسه بزرگ طلا به تریستان داد و با یه عالمه جواهرات، لباس، معجون و اکسیرهای درمانی و قدرتی. - مراقب سایورا باش و با دستوراتش پیش برو. این هم مدارکشه. تریستان با یه بشکن تمام وسایل تو غارش جمع شد و گفت: - آماده هستم شنل پوش مرموز. تریستان تبدیل به دستبند شد و روی سینه من افتاد. شنل پوش منو بغل کرد. و از دروازهای رد شد. کهنترین درخت رو پیدا کرد. منو زیر درخت قرار داد و گفت: - مراقب خودت باش عزیز دلم، تو تنها بازماندهای که میخوام با جون خودم از تو محافظت کنم. پیشونی منو بوسید و من تونستم هالهای از صورتش رو ببینم. ولی نه واضح فقط برق اشک تو چشمهای آبی رنگش.
- 19 پاسخ
-
- 1
-
-
- خاص
- جزیرهیتخیل، کافهتخیل،
- (و 4 مورد دیگر)
-
سرش رو جلو اورد؛ آروم بو کشید و خیره من شد، با صدای ترسناک گفت: - خانم طلایی؟ سرم رو تو موهای ایهاب کردم لبخند مزخزفم رو پنهان کنم. تو چشمهای خاکستریش خیره شدم. لیرا وحشت زده نگاهمون میکرد. یه قدم سمت میکال برداشتم. دستش رو بالا اورد خشن گفت: - هاله پاکی، طلایی نزدیک نشو. گیج پرسیدم: - چرا؟ با صدای خشنتری گفت: - هالهات کنار من خراب میشه. بدنش آروم گرفت، کوچیک شد و دندونهاش داخل دهنش برگشت. سنگ وسط پیشونیش هم با یه درخشش لطیف محو شد. حیرت زده شدم! چقدر عالی برگشت. دست روی پیشونیش گذاشت. حرفش رو خسته عوض کرد. - اومده بودن دنبال ایهاب، تا وقتی پسرم ده سالش نشده تحت حمله اجنهها میشه. دوسال دیگه سختیهاش تمام میشه. به شیشههای شکسته خیره شدم. بعد به ایهاب که تو بغلم مثل جوجه میلرزید. مظلوم به میکال نگاه کرد و با فک لرزون از ترس گفت: - بابایی تونستی به خودت برگردی؟ میکال سرش رو بالا اورد و شرمنده شد. - ترسوندمت دوباره؟ نمیدونم میکال رو چی توصیف کنم؛ مثل این میمونه از خودش بیزاره. ایهاب از بغلم پایین اومد. پرید و میکال رو بغل کرد. - آره ترسیدم. ولی خانم دکتر تو هم سریع خوب کرد بابایی. میکال عجیب نگاهم کرد، اما سریع نگاه گرفت خندید. - خانم دکتر زیادی دکتره. لیرا نزدیک شد و وحشت زده گفت: - ایهاب راست میگه عزیزم! این بار خیلی سریع به خودت اومدی حتی توی اون حالتت تونستی حرف بزنی! میکال حرف رو عوض کرد. - برید تو اتاق ایهاب همتون بخوابید من نگهبانی میدم. ایهاب دست منو گرفت کشید با خودش برد. تو راه رفتن به اطراف چشم دوختم. کل خونه به هم پاشیده شده بود. داشتم تاسف میخوردم از داغونی خونه که با دیدن کایان سکته کردم! اما منو ندید. با یه پرش تو اتاق ایهاب رفتیم. کایا متحیر صداش بالا رفت: - باز حمله شده؟! میکال خشمگین غرش کرد: - این جا چی میخوای کایان؟ کایان کلافه جواب داد: - داشتم دنبال یه رد بو میگشتم دیدم خونه شما بی در و پیکر شده. میکال به طور عجیبی بیتفاوت جواب داد: - دیدی دیگه؟ عادی شده حالا هم برو. ترسیده دست روی دهنم گذاشتم. ایهاب لبخند زد و پچ زد: - نترس خانم دکتر من تو بغلت بودم بوی من خیلی تنده بوی تو رو پشونده. من زیر زمین هم دفن بشم بخاطر بوی شدیدم پیدا میکنند. شوکه نگاهش کردم. منو روی تخت نشوند و بعد هولم داد تو بغلم اومد! آروم بوش کردم یه بوی خوشی میداد بوی تلخ، داغی یه بوی خوش لذت بخش. تو بحر بوش بودم که گفت: - خانم دکتر قول میدم کایان تو اتاق من نمیاد. باباییم هم برای همین گفت تو اتاق من بخوابی چون بوی من برای کایان خیلی تیزه سردرد میگیره. لبخند زدم و سر تکون دادم. انگار نه انگار بچهاست و هشت سالشه! تمام احساسات رو از تو چشم میفهمه. وقتی دید سکوت کردم محکمتر بغلم کرد. خیلی زود نفسهاش آروم شد و تو بغلم خوابش رفت. خندهام گرفت من فقط ده سال ازش بزرگتر بودم. موهای سفیدش رو نوازش کردم که چشمم به پنجره خورد. دو جفت چشم سرخ داشت نگاهم می کرد! تکون سختی خوردم، ترسیده دهنم باز و بست شد. خواستم میکال یا شاید یکی رو صدا بزنم؛ اما صدام گم شده بود. قلبم دیونهوار زد. یه حس آشنا و غریب هم داشتم. هیچ سر در نمیاوردم هیچی! پنجره خیلی آروم تکون خورد و چشمهای قرمز داخل اومد روی دیوار قرار گرفت. از ترس ایهاب رو تو بغلم فشار دادم. با صدای عجیب خوشگل و خوش آوا گفت: - تو کی هستی ایهاب تو بغلت خوابیده؟ وحشت کرده نمیتونستم حتی تکون بخورم.
- 19 پاسخ
-
- 1
-
-
- خاص
- جزیرهیتخیل، کافهتخیل،
- (و 4 مورد دیگر)
-
درخواست طراحی کاور رمان محکوم به عشق | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
سایان پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
بفرمایید عزیزم- 4 پاسخ
-
- 2
-
-
-
Shinergybko شروع به دنبال کردن مشاعره با اسم دختر🩷 کرد
-
Where is administration? I'ts important. Regards.
-
پارت دو میز غذا را اماده کردم جین، اوریانا و الیزابت سر میز نشستیم و بوقلمون شکم پر را سر میز گذاشتم. ـ خیل خوب حالا دعا میکنیم و باهم زیر لب گفتیم ـ خدایا ما را بیامرز، به خانه های مان روشنی بده، دل ما را از تاریکی ها دور کن، امشب هر نفسی که میکشیم به یادمان بیاور که عشق حتی در سردترین روز هم میروید، اگر کسی از ما دور شد نگهش دار و اگر کسی مانده محافظش باش. امین سکوتی خانه را فرا گرفت من گفتم ـ خدایا به کسانی نگاه کن که پشت لبخند شان هزار غم نهفته است. به عاشقانی که اسمشان کنار هم گفته نمیشود. ادم هایی که امشب را بدون کسی که دوستشان دارند سر میکنند. خدایا به سفره هایمان برکت بده. اگر تقدیر راه ها را از هم جدا کرد،لطفا یاد همدیگر را در دل هایمان زنده نگه دار و راهشان را به نور برسان. سال جدید مان را با ارامش رقم بزن، برای دل هایی که از بس جنگیدند و خسته اند ارامش عطا کن، و به قلب هایی که هنوز باور دارند عشق حتی در سردترین شب ها زنده است جرعتی بده تا از پای نیوفتند نوری بده تا در میان این همه تاریکی راهشان را پیدا کنند و معجزه ای بده که بفهمند هیچ دلی بی دلیل نمیتپد. آمین
-
پارت یک روز کریسمس بود امشب ، دخترم جین و دو نوه ام اوریانا و الیزابت را برای شب کریسمس به خانه ام دعوت کرده بودم اسم من مرکل است. خانه ی من در امریکا درشهر لوس آنجلس و خانه دخترم در آمستردام است. جلوی در خانه،خیابان ها و سقف خانه ها برف نشسته بود و میشود گفت از زمستان سال پیش سردتر بود. همه در خانه های خودشان بودند و از پنجره خانه هایشان میشود عشق را لمس کرد لبخندی که موقع خوردن کیک بر لب های ان خانواده مینشیند امید به زندگی میدهد. من با خود فکر کردم اگر او میماند من هم یعنی ما هم همینطور لبخند میزدیم و یک عمر در حسرت عشق نمیماندیم. البته او خواست بماند اما دست سرنوشت بد خط نوشت و لحظه های خوش مارا در یک لحظه از ما گرفت. ساعت هشت و نیم است و مهمان هایم ساعت نه میرسند. میخواهم امشب بهترین شبی باشد که من بعد از چهل سال تجربه کنم اما یک حسی درونم میگوید نه امشب هم مثل شب های دیگر در منجلاب بدبختی خود هستی و هنوز در نیامده ای اما من سعی کردم این حس را از درونم بیرون کنم و همین کار را کردم. ساعت نه صدای در بلند شد سریع رفتم در را باز کردم تا مهمان هایم در سرما نمانند. ـ سلام مامان. ـ سلام مامان بزرگ مرکل جین و اوریانا و الیزابت را بغل کرد و گفت ـ خیلی دلم براتون تنگ شده بود. جین گفت ـ ماهم همین طور یک نگاهی به دور و بر کردم و گفتم ـ جین، دنیل کجاست؟ جین سریع لبخند زد و گفت ـ مامان ما سرده مونه بریم داخل. و بعد همه به داخل خانه رفتند میدانستم که اگه جین بخواهد به یک سوالی جواب ندهد سریع لبخند میزد و بحث رو عوض میکرد و این عادت را از من به ارث برده بود برای همین هم دیگر سوالی نپرسیدم.
-
پارت ۴۶ ( میان تیغ و تپش) گوشی در جیب داخل کتش، میلرزد.. آن را با خشم کنترل نشده ای بیرون میاورد و بدون نگاه کردن به نام آن، تماس را وصل میکند.. و همزمان اطرافش را با دقت از نظر میگذراند.. با خود عهد بسته بود که آن دختر را پیدا کند و خود با دستهای خود به خان بزرگ تحویل دهد.. در خیال خام خود، اینگونه بزرگ مرد به چشم خان و بزرگان می آید...با رقابت بر سر یک دختر بی گناه! صدای پدرش، نادر خان، از پشت گوشی پر حرص شنیده میشد: شاهرخ.....کیاراد داره میاد! با شنیدن آن خبر، ناگهان نفس در سینه اش حبس میشود... گویی دنیا روی نفس هایش مکث کرد.. ناباور به صفحه گوشی اش خیره شد و سپس دوباره آن را پشت گوش گذاشت.. صدایش لرزش مشهودی داشت: پدر تو چی میگی؟ کی این خبرها رو داده؟! تنش لرزش خفیفی داشت..نه از خشم، بلکه از هراسی پنهان و کهنه! گویی تمام ستون فقراتی که سالها با زور و گردن کلفتی محکم نگه داشته بود؛ به یکباره ترک خورد و نابود شد... اسلحه ی نقره ای براق که در دستش فشرده میشد، ناخودآگاه کمی پایین آمد.. با صدای بم شده و تحلیل رفته ای، زیر لب فحشی نثار همه عالم و آدم کرد! که نادر تهدید وار ادامه داد: همین الآن از پیش خان بزرگ اومدم..میگفت خودشم خبر نداشت از برگشتن پسرش... و هدفش اینبار چی میتونه باشه خدا داند! اما این پسرعموت هیچوقت تصمیمات و اهدافش به مزاج ما نخورده..مطمئن باش اینم یکی از هموناس و اومده شورش به پا کنه! شاهرخ شک نکن اینبار نقشه گنگی تو سرشه! چشمان شاهرخ باریک و ریز شد..و به رو به رو خیره شد... خشم همانند آتشی خاموش، زیر پوستش قل زد... دندان هایش را روی هم فشار داد و صدای ساییده شدن دندان هایش را به وضوح شنید...: لعنت...لعنت به اون مرتیکه! هیچوقت زمان خوبی نیومد..برگشتنش بعد اینهمه سال گواه خوبی نمیده! نادر پر کینه تر از پسرش، آهی کشید: برگشتنش اصلا بوی خوبی نمیده پسر! مردم هنوز که اسمشو بشنون راست میایستن! تو این چندسال، هرکاری کردی، هر قانونی گذاشتی، کیاراد همه رو توی نیم ثانیه نابود میکنه..اینطوری بگم بهتره، دود میشه میره هوا ! نادر خبر نداشت، با گفتن این حقایقی که برای شاهرخ بی نهایت تلخ بود، چه آتشی در تک تک استخوان های شاهرخ شعله ور میشود... بی خبر از کینه و عصبانیت شاهرخ، ادامه داد: تا کیاراد نباشه، مردم به ناچار و اجبار ازت اطاعت میکنن..اون برگرده، هیچکس حرف تورو به چیزی نمیگیره حتی! شاهرخ با دندان های کلید شده ای، غرید:بس کن... هیچی نگو! و بی معطلی تماس را قطع کرد... این اصلا خبر خوبی نبود! او اینهمه سال بیخودی تلاش نکرده بود که جای کیاراد را بخرد! با قتل، خونریزی، جنگ و ناعدالتی، نهایت تلاشش را کرده بود تا به چشم خان بزرگ بیاید... کیاراد که برگردد، تمام معادلاتش را به هم میریزد و این اصلا نشانه خوبی نبود! کیارادی که علی رغم مخالفت و جنگ با پدرش، یعنی خان بزرگ، قدرتش همچنان پابرجاست و تمام اهالی، اسم کیاراد از زبان آنها لحظه ای پاک نمیشد! او حتی با رفتنش نیز، این اماکن را به شاهرخ و پدرش نسپرد و مدام پیگیر تکتک اتفاقات بود! و چه سخت بود برای شاهرخی که قدرت و جایگاه والای کیاراد را که همه جوره و تحت هر شرایطی داشت، با چشم میدید و خود را از خشم وحسادت خفه میکرد!
-
پارت ۴۵ ( میان تیغ و تپش) باران ریزی شروع به باریدن کرد... بی آنکه بداند دختری بی کس، رنجور، نا امید زیر سایه اش پناه آورده و حالا او با بی رحمی بر تن و جانش فرود آمده... دخترک از سرما یخ زده بود..دندان هایش بی اراده بر هم کوبیده میشدند و صدا میدادند... با یاد آوری گوشی، آن را از جایی که میان قفسه سینه و لباس زیرش پنهان کرده بود، در آورد.. تلاش میکرد قطرات باران بر صفحه گوشی نریزد.. پس زیر درخت و برگ هایش بیشتر پناه آورد... عجیب بود که با آن همه هوش شگفت انگیزی که داشت، در چنین موقعیت ترسناکی مغزش هیچگونه یاریاش نمیداد... با احتیاط شماره نازیلا را گرفت..و هر از گاهی اطرافش را با ترس، از نظر میگذراند.. که نازیلا تند گوشی را برداشت: الو؟؟ آیلا با صدای آرامی، پچ زد: ناز منم.. و بی وقفه ترسش را بیرون ریخت: نمیدونم چیکار کنم..نمیدونم کجا برم..آدرس رو بلد نیستم نمیدونم باید از کدوم طرف برم.. و با عجز و ناتوانی هق زد: نمیدونم چیکار کنم..هیچ جایی رو بلد نیستم.. نازیلا، مثل همیشه سنگ صبورش شد..او میدانست آیلای استرسی، در چنین مواقعی گویی که خاموش شود هیچ کاری را نمیتواست انجام دهد و قفل وخشک میشد.. هربار که استرس گرفته بود، همانگونه شده بود.. پس نازیلا سعی کرد او را آرام کند: عزیزدلم..تو از هیچی نترس من کنارتم..من دارم یه کارایی میکنم که به نجات پیدا کردنت ختم میشه..فقط تا میتونی وقت بخر..چمیدونم اصلا لازم نیست جایی بری، فقط نذار دستشون بهت برسه..باید وقت بخریم آیلا..! تو دقیق کجایی الان؟ آیلا که گیج و مات حرف های نازیلا بود، از حرف هایش سر در نیاورد.. اما از سر ناچاری زمزمه کرد: باشه..من الان..... و نگاه دقیقی به اطرافش کرد: تقریبا تاریکه...اما مثل کوه میمونه..خیلی اومدم بالا..نمیدونم کدوم منطقه س اما دورتر خونه هایی هست..خیلی دورن! نازیلا با کمی فکر، کنجکاو پرسید: تو رسیدی جنگل دالخانی؟! آیلا ناامید لب زد: نمیدونم.. که نازیلا تند گفت: درخت هاش خیلی بلنده؟ و اطراف درخت جاده باریکی هست؟ آیلا با کمی دقت، سرش را تند تند تکان داد: آره خودشه..همین جنگله! نازیلا خیلی محتاطانه ادامه داد: بی معطلی خودتو برسون بالاتر..همین آدرسی که بهت دادم توی یکی از همون خونه هاییه که میگفتی دوره..توروخدا سریع تر باش و برو.. آیلا مغموم، دستش را روی شکمش گذاشت: درد دارم.. نازیلا خواست چیزی بگوید، که با شنیدن صدای شلیک وحشتناکی از سمت چپ آیلا، نگاه آیلا بی اراده و با وحشت به همان سمت برگشت...چشمانش کم مانده بود از حدقه بیرون بزند.. نازیلا هین خفیفی کشید..و تند گفت: آیلا؟؟ آیلا خوبی؟! اما آیلا، سایه تیره ای را میدید که هر لحظه نزدیکتر میشد.. قلبش در سینه میکوبید..و نفس هایش قطع شده بود.. گویی که نفس کشیدن را از یاد برده باشد! آرام و محتاط، از جا بلند شد.. سعی کرد خش خش برگ های زیر پایش، کمتر صدا دهند.. با تیر کشیدن زخم عمیق پایش، لب پایینش را به شدت گاز گرفت و چشمانش از درد جمع شد! اما تعلل را کنار گذاشت و بیشتر جلوتر رفت.. کمی که از صدا دورتر شد، به قدم هایش سرعت بخشید و تند قدم برداشت.. دامنش را اگر که دست خودش بود، قطعا پاره میکرد و گوشه ای میانداخت...چرا که مانع از قدمهای تند و تمرکزش میشد.. دامن را با دست مچاله کرد و فشرد..با یاد آوری نازیلا، به صفحه گوشی اش نگاهی انداخت..نازیلا هنوز پشت خط، ساکت بود...خیال آیلا راحت شد! همانطور که با سرعت غیرقابل کنترلی تقریبا میدوید، پشت سرش را مرتب از نظر میگذراند.. اما اینبار برخلاف قبل، یکهو در یک لحظه غیرمنتظره، پیش از آنکه بفهمد چه شد، تنش با صدای شلپی، درون آب سرد چشمه فرو رفت..! نفس هایش لحظه ای قطع شد..و سرمای ناگهانی آب تا مغز استخوانش دوید.. با تقلا، نفس نفس زنان، سرش را از آب بیرون کشید..و نفس عمیق پر وحشت و صدا داری کشید...چشمانش از خفه شدن درشت شده بود و جانش نفس میطلبید.. موهای خیس وچسبیده به صورتش، جلوی دیدش را گرفته بود..و آب از چانه اش چکه میکرد.. دستش را بالا آورد تا تکیه بگیرد، که سنگینی چیزی در دست دیگرش، نگاهش را پایین کشید.. دستش را تند از آب بیرون کشید و با دیدن صفحه گوشی خاموش شده، آه از نهادش بلند میشود. اما، گویی تمام آنها دست به یکیکرده باشند که آیلا را نا امیدتر کنند. چرا که برگه کوچک آدرس در دستش خیس و نامعلوم شده بود... خود را ازچشمه بیرون کشید و بر زمین نشست...برگه آدرس را مظلومانه و با بیچارگی، آهسته با دستان لرزانی باز کرد .. چشمانش تر شد و نگاهش بارانی.. اما از نظر خودش الآن زمان گریه کردن نبود..تند تند پلک میزد تا اشکهایش فرو نریزند و مانع از دیدش شوند! دقیق به آدرس نگاه میکرد تا قبل از نابود شدن برگه، آن را به حافظه اش بسپارد.. که صدا نزدیکتر شد..هراسان بلند شد..اینبار به دلیل لباس خیسش، سنگین تر بلند شد.. و لعنت به آن چشمه که بی موقع سر راهش قرار گرفته بود!
-
پارت ۴۴ (میان تیغ و تپش) شهین کوتاه نیامد..سست و خمیده بلند شد..انگار تمام ستون وجودش شکسته باشد.. هر دو دست لرزانش را با اندکی تعلل، بالا آورد و بازوان درشت خاتون را گرفت: تورو به جون عزیزت...به بزرگی خودت...یه کاری کن! آیلا دختر بی پناهیه...کسیو نداره.. اما، خاتون بازویش را به تندی از دست شهین بیرون میکشد..گویی که لمس دست های شهین، برایش یک توهین بود.. یک قدم به عقب رفت..که دامن مشکی و بلندش به خشکی تکان خورد: موظفی بفهمی..بعضی کارها برگشت نداره..حالا هم جمع کن این بساط اشک و زاری رو..کاری از دست من ساخته نیست..هرچی باید میشد، همون میشه! نازیلا که شاهد بحث آن دو بود..کمی به خود جرات داد و نزدیک عمه به ظاهر واقعیاش شد... عمه ای که با او رابطه ی خونی داشت، اما زمین تا آسمان با او فرق داشت... نازیلا از شدت بغض خفه شده ای که پشت گلو پنهان کرده بود، چانه اش میلرزید... بی اراده بازوی شهین را لمس کرد و رو به عمه اش با صدای نازکی، نالید: عمه توروخدا گوش بده..آیلا اونجوری که فکر میکنید نیست..بخدا اون همچین کاری نکرده..اصلا اون حتی..... خاتون با بدخلقی و اخم غلیظی، دستش را در هوا تکان میدهد که تمام النگوهای پهن و طلای او صدا دادند: اووو ببین کی حرف میزنه..معلومه که باید طرفداریشو بکنی..دوست جون جونیته..خدا میدونه دیگه چه کارهایی کرده و تو براش مخفی کردی! حساب تو رو هم میرسم به وقتش..الان اوضاع متشنجه و همش زیر سر همین دختر زیادی پرتوقعتونه! و بعد از اتمام حرفش بی معطلی اتاق را ترک کرد.. شهین اما، گویی تمام مشکلات روزگار بر سر و جانش سنگینی میکرد... چشمانش سیاهی رفت و سرش گیج رفت.. نازیلا تند به خود آمد و بازویش را محکم گرفت: خاله؟ خاله چیشد؟ خوبی؟! اما شهین هرچقدر که تلاش کرد قوی بماند، دقیقا برخلاف خواسته اش شد... و تمام دنیا کم کم، مقابل چشمانش سیاه سیاه شد..... دست لرزانش را به شکمش گرفته و با دست دیگرش به درخت کناری اش تکیه داده بود.. سرش را با درد پایین گرفت و چهره اش از شدت آنهمه درد، جمع شد... غرش و فریاد آسمان، گویی تنهایی و بی کسی اش را مکررا یادآوری میکرد... نگاهی به آسمان گرفته و تاریک میاندازد..اینکه کمی دیگر باران تندی در راه است، حدس سختی نبود! آنقدر امشب اشک ریخته بود، که گویی تمام سالهای خفه شدن و گریه نکردنش را جبران میکرد... از شدت سرما، خود را بغل میکند و آهسته از روی درخت، سر میخورد.. به درک که گلی میشود..به درک که خیس میشود... خستگی و گز گز کردن پاهایش که زخمشان از دویدن روی خارها و سنگ های تیز و برنده، عمیق تر شده بود، باعث شد چشمانش را با ضعف بی جانی ببندد..
-
پارت ۴۳ ( میان تیغ و تپش) نازیلا گوشی اش را در دست میفشرد و در دل خدا خدا میکرد که کیاراد، زودتر برسد... که کسی به در اتاقش با صدای بدی،کوبید.. نازیلا مغموم و گرفته، تقریبا با صدای تحلیل رفته ای گفت: بیا تو.. که شهین با چشمانی سرخ، همانند کاسه ای خون..و نگاهی خیس از گریه، وارد شد.. قدم هایش را سمت نازیلا تند کرد که نازیلا متقابلا از روی تخت بلند شد ومات مقابلش ایستاد.. شهین بازوان نحیف نازیلا را در دست فشرد و همانطور که او را تکان میداد، هق زد: آیلا چیکار کرده نازیلا؟ توروخدا لاقل تو یه چیزی بگو..بگو حرفی که بقیه میزنن درست نیست..آیلا همچین کاری نمیکنه..من اونو میشناسم... و ناگهان، با دستان چروک شده ی خسته اش، محکم بر سر و صورت خود کوبید: بمیرم من برا دخترم که در به در شد...از دستش دادم..من اونو راحت از دست دادم..خدایا جون خودمو بگیر اما مرگشو نبینم.. اینبار ضربه های دستانش به سینه اش بود: دخترمو میکشن..جلو خودم میکشنش.. درد و ناراحتی، گویی از جان شهین بلند میشد.. صدای بلندی که قاطی گریه و هق هق هایش شده بود، نتیجه تمام ترسی بود که، در ذهن شهین همانند بختک زندگی میکرد... او خود مرگ دختران جوان را به دست شاهرخ و امثال او، دیده بود...دیده بود که اینگونه ترسیده بر سر و صورت خود میکوبید... نازیلا نیز حال خوبی نداشت..شهین زانوهایش سست شد و بر زمین افتاد.. نازیلا با عجله و نگرانی سعی داشت او را بلند کند: خاله شهین توروخدا اینکارو با خودت نکن..هنوز نتونستن پیداش کنن..امید دارم که تصمیمشون عملی نشه.. نازیلا کنار او زانو زده بود و دست شهین را با مهربانی میفشرد.. که ناگهان، در نیمه باز توسط خاتون هل داده شد.. نگاه خاتون تیز و برنده، شهین را نشانه گرفت.. و با صدای زمختی ، بیرحمانه نطق کرد: اینجا چخبره؟ صدا زجه زدنتون تا انتهای سالن رسیده..نمیبینید اینجا غوغا به پا شده و بزرگان طایفه جمع شدن؟ و اینبار خیلی رک، صحبت هایش را در نگاه لرزان شهین، همانند چاقو برنده ای، پرت میکند: جمع کن خودتو شهین..این دختری که ادعا داری بچه خودته، آبروی این خاندان رو تا ته شهر رسونده...روستای مارو، اسم و رسممون رو بازی خودش کرده و راست راست جلو چشم همه، بی هیچ حیا و شرمی، اینجارو کرده فیلم ترکی!! میخوای جواب چیو بدی؟ اصلا میتونی تو چشمای خان نگاه کنی؟ کدوم یکی از دخترای ما کاری که دخترت کرده رو میکنه؟! شهین تمام التماس را در نگاهش میریزد.. صدایش بی پناهی دردناکی را میرساند: خاتون..التماست میکنم کمکش کن..به پیر به پیغمبر آیلا بچهست..خطا کرده..جوونه..بخدا حقش مرگ نیست...کمکش کن..نذار بکشنش..! خاتون با چشمانی سرد و بی رحم، از بالا به او نگاه کرد..نگاهی که همانند پتک بر سر آدم میخورد.. سایهی قد و هیکل درشتش، بر روی شهین افتاده بود... صدایش خشک بود، گویی که از دل سنگ سختی بیرون آمده باشد: قبل از اینکه الان در به در دنبال این باشی که نجاتش بدی، باید همون روزی که بی پروایی و زبون درازی کرد، جلوشو میگرفتی! و شهین از شدت آنهمه بغض و بی رحمی، خفه شد...
- دیروز
-
بدبخت فکر کرده من با شوهرش چیزی دارم. یا با هم یواشکی رفیق هستیم. دستم رو تو جیبم محکمتر کردم و گفتم: - میرید خونه؟ میکال با اخم تایید کرد و جواب داد: - تو هم میای دختر. اخم کردم. - مزاحم نمیشم. میکال اخم ترسناکی کرد. - هنوز فکر میکنی نقشهای دارم؟ سرم رو پایین انداختم. دیگه همچین فکری واقعا نداشتم. فقط میتونم بفهمم لیرا با همه احترامی که داره به من میذاره ته دلش میلرزه من با میکال حرف میزنم. خندیدم و گفتم: - نه واقعا! میخوام برم مسافر خونه. پوزخند زد و از گوشه کاپشنم گرفت کشیدم سمت خودش و کفری جواب داد: - با کدوم مدارک؟ تو چشمهای خاکستریش خیره شدم. دستم رو محکمتر به لباسم فشار دادم. - پس بیا و یه اتاق با مدارک خودت برای من بگیر، من نمیخوام باعث سوءتفاهم تو خانواده یا بیرون برای شما بشم. دستش رو از گوشه کاپشنم برداشت، به لیرا نگاه کرد. - سوءتفاهم؟ دختر، مردی که بخواد با کسی دوست باشه زیر خاک هم باشه کارش رو میکنه. به زمین خیره شدم. راست میگفت ولی من هم خط قرمزهایی دارم؛ پلهها رو پایین اومدم گفتم: - ممنون تا این جا هوای منو داشتید. نمیخوام زخمت باشم. لیرا این بار حرف زد: - یورا، پدرت تو رو به میکال سپرده تو امانت دست ما هستی. اخم کردم. میکال به زنش هم راجب من دروغ گفته، خب همین مشکوکش نمیکنه. پوفی کشیدم که تانسا همراه دکترکیان بیرون اومدن. تانسا لبخندی به من زد و گفت: - هنوز این جا هستید؟ میکال با اخم جواب داد: - داشتیم میرفتیم. دکتر کیان از من دوباره تشکر کرد و تانسا بغلم کرد خداحافظی کردن رفتن. ما هم رفتیم سوار کالسکه شدیم. بغ کرده نشستم. لیرا دستم رو گرفت گفت: - میدونم داری احساس غریبی پیش ما میکنی، حق هم داری. لبخند محو زدم. چیزی نداشتم بگم فقط همین از من بر میاومد. تا راه خونه سکوت کرده بودیم. وقتی کالسکه ایستاد پیاده شدیم. میکال با اعصابی خورد زودتر وارد خونه شد و گفت: - ایهاب امشب بیا پیش بابا بخواب. ایهاب بلند جواب داد: - میخوام پیش خانم دکتر بخوابم. میکال در خونه رو باز کرد و غرش کرد. - نشنیدی چی گفتم؟ ایهاب بغض کرد ولی گریه نکرد و سر تکون داد. تو بحث خانواده دخالت نکردم. وارد خونه شدیم. میکال سمت نوشیدنی رفت و برای خودش ریخت. لیرا ترسیده نگاهش کرد. نگاه من رو روی خودش دید گفت: - ام... امشب تو اتاق پسرم بخواب. به اتاقی که اشاره زد نگاه کردم. کاپشنم رو در اوردم و تشکر کردم. سمت اتاق رفتم که صداش تو گوشم پیچید: - در اتاق رو باز بذار دختره، باید مراقب باشم. گیج پرسیدم: - مراقب چی؟ برگشت و به دیوار تکیه داد لیوانش رو تکون داد. - کایان ممکنه رد بوی تو رو بگیره. شنل تنت تو دستش بود. شوکه شدم و ترسیدم، راست میگفت. با صدای رعد و برق تو جا خودم ترسیده پریدم. قلبم تند تند زد و به پنجره نگاه کردم. بارون شدت گرفته بود. به میکال نگاه کردم و گفتم: - میخوام برم دوش بگیرم، میتونم؟ تایید کرد و به لیرا گفت: - از پیراهن من بهش بده، دامن هم نده دیگه بپوشه. لیرا ترسیده از میکال چشم گفت و رفت تو اتاق بغلی. سمت اتاق رفتم ولی حمام نداشت و پرسیدم: - این اتاق حمام نداره؟ به اتاق خودشون اشاره زد. سمت اتاقشون رفتم. لیرا داشت از تو کمد دیواری لباس انتخاب میکرد. وارد حمام شدم و بدن سردم رو به آب گرم سپردم. همون لحظه دود سیاهی پیچید و تریستان ظاهر شد. اومدم جیغ بزنم دست روی دهنم گذاشت. - هیش... رفتم تحقیق کردم. خجالت زده و ترسیده عقب رفتم. به بدنم نگاه نکرد و گفت: - میکال برادر پادشاهه، برادر سوم عزیز همه خواهر برادرهاش. مخصوصا شاه، انقدر میکال براشون عزیزه که گذاشتن هرجا دلش خواست خونه بگیره. همیشه تو بار «استخون» برای مست کردن با ظاهر پیرمرد میره. زندگی دور از قصر رو ترجیح میده. پادشاه هر هفته میکال رو به قصر دعوت میکنه. مهم تر سرورم، پادشاه گفته اگه پسرش جادو نداشته باشه باید از همسرش و بچهاش میکال جدا بشه و به قصر برگرده. وقتی دیدم منو نگاه نمیکنه، فقط به صورتم نگاه میکنه بدنم رو شستم. اگه پسرش جادو نداشته باشه باید به قصر برگرده! ولی خب الان پسرش جادو داره. لبخندی زدم و گفتم: - ممنون تریستان. لبخند ترسناک زد. چشمهاش درخشید و پرسید: - میشه یک قطره خونت رو بخورم؟ ترسیدم. ولی نخواستم از ترسم چیزی بفهمه و گفتم: - نه نمیشه. پوفی کشید و دود شد دور دستم چرخید. تبدیل به دستبند شد. نفسم رو ترسیده بیرون دادم. بدنم رو خشک کردم و یواشکی در رو باز کردم، لیرا ترسیده روی تخت بود. سر منو دید لبخند رنگ پریده زد. بیرون اومدم و نزدیکش شدم لباسهام رو پوشیدم گفتم: - چیزی شده؟ خیلی رنگ پریده و ترسیده به نظر میای! ترسیده به در بسته نگاه کرد. سر به منفی تکون داد. - هیچی نیست عزیزم. شلوار سفید حالت بگ رو پوشیدم با پیراهن مردانه میکال و گفتم: - با همسرت مشکل داری؟ چشمهاش پر از اشک شد. کنار نشستم و دستش رو گرفتم. - میشنوم لیرا بگو چی شده؟ با دست لرزون گفت: - از اعصبانیت میکال میترسم. الان عصبیه خیلی عصبیه داره خودش رو کنترل میکنه. فقط من نه همه از خشم میکال میترسن تنها کسی که میتونه کنترلش کنه فقط پادشاهه. دستش رو نوازش کردم و نگران از حال لرزونش پرسیدم: - دست بزن داره؟ تو چشمهام خیره شد و لرزون لب زد: - کاش دست بزن داشت. دستش رو فشار دادم. چیه میکال میتونه توی اعصبانیت بد باشه که حاضره دست بزن داشته باشه، ولی اون روی میکال رو نبینه؟ - چی میتونه انقدر از زدن ترسناکتر باشه؟ دستم رو فشار داد و سر به منفی تکون داد گفت: - خواهش میکنم با میکال لج بازی نکن یورا. بلند شد و با سرعت از اتاق بیرون زد! پوفی کشیدم. چقدر همه چیز پر از رازه! از وقتی اون موجود کریه ترسناک رو دیدم همش داره چیزهای عجیب برای من میباره. ولی فکرم درگیر میکال شد، یعنی عصبی بشه چی میشه؟ در باز شد و ایهاب خواب آلود تو اتاق اومد. تا به خودم بیام دوید و محکم بغلم کرد. - خانم دکتر. موهای سفیدش رو شوکه نوازش کردم. - جانم پسر مهربون؟ سرش رو بالا اورد و گفت: - میشه وقتی بیدار شدم تو هنوز خونه ما باشی؟ لبخند زدم و خم شدم تو چشمهاش نگاه کردم. صورتش رو نوازش کردم و نجوا زدم: - به شرطی که یه نقاشی برای من بکشی. چشمهاش درخشید و دستش رو بالا اورد. - ده تا میکشم خانم دکتر. خندیدم و پیشونیش رو بوسیدم. - آفرین، حالا برو بخواب که خواب مثل شارژ بدنه الان شارژت داره دینگ دینگ میکنه میگه به ته رسیدی. روی نوک پاهاش ایستاد و منو خم کرد گونهام رو بوسید. - چشم. دوید و روی تخت پرید. دست روی جای بوسش گذاشتم و خواستم از اتاق بیرون بیام از پنجره سایهای دیدم. چشمهام گشاد شد و با سرعت ایهاب رو تو پتو پیچوندم. شیشهها با صدای بدی شکست. صدای ترسناکی تو خونه پیچید. - بچه رو بده به من. با وحشت به مرد شاخ دار نگاه کردم. قلبم تند تند زد و ایهاب رو تو سینهام فشار دادم. دونفر دیگه داخل اومدن پاهاشون سم داشت! ترسناک بودن بدنی چرم قهوهای داشت با موهایی زبر با این که لمس نکردم میشد با نگاه فهمید. چشمهاشون مردمکی عمودی داشت. قلبم تو دهنم زد و غریدم: - نمیدم. ایهاب با وحشت جیغ زد. - خانم دکتر میترسم. مرد سمهاش رو به زمین کوبید و به من حمله کرد. در با شدت باز شد و میکال خونی وارد اتاق شد. لیرا شمشیر تو دست دیدم داره با اون موجودات که بهشون جن میگفتن میجنگید. ایهاب رو محکمتر گرفتم. جنی اومد ایهاب رو بگیره با پا تو سینهاش زدم. با ایهاب تو بغلم دویدم و سمت میز آینه رفتم. شیشه ای که شکسته بود رو تو مشتم گرفتم کسی به ایهاب نزدیک نشه. میکال وحشیانه جنها رو میزد. چشمهاش مست بود و سرخ شده بود، خاکستریه رنگ چشمهاش بیشتر جلوه پیدا کرده بود. مشتش رو بالا اورد و کوبید تو صورت جن که تبدیل به یه کوپه خاکستر شد. بدن میکال درشتتر شد و دندونهای تیزی در اورد. لیرا وحشت زده شد و سعی کرد خودش بقیه جنها رو بکشه. نگاه من مات میکال شد. وسط پیشونیش یه سنگ یاسی خیلی کم رنگ و روشن در اومد و نعره زد. ایهاب بیشتر ترسید و جیغ زد منو محکمتر بغل کرد. جنها با دیدن این وضع میکال فرار کردن و رفتن. نمیدونم چرا از این حالت میکال خوشم اومد. خر شدم یا یه مرگیمه نمیدونم. ولی انگار این خود واقعی بودنش جذابتره! برگشت و تو صورت من خشمگین نعره زد. مثل یه مریض لبخند زدم.انگار فهمیدم این نعره ترسناکش معنیش چیه و گفتم: - هوم، حالمون خوبه. سرش کج شد و تو صورتم نگاه کرد.
- 19 پاسخ
-
- 2
-
-
- خاص
- جزیرهیتخیل، کافهتخیل،
- (و 4 مورد دیگر)
-
تالش
-
𝖐𝖎𝖓𝖌 𝖉𝖆𝖗𝖐 شروع به دنبال کردن رمان وارانشا؛ نژاد ممنوعهٔ وامپگاد| آلن.ایزدقلم کاربر انجمن نودهشتیا کرد
-
داستان راز یک قتل | banoo.z کاربر انجمن نودهشتیا
bano.z پاسخی برای bano.z ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت سوم دست هام رو روی میز گره کردم و کمی به جلو خم شدم و گفتم : تو مهمونی اتفاق خاصی پیش نیومد ، که همسرتون ناراحت یا عصبی بشه ، یا چیزی که توجهتون رو جلب کنه؟ به فکر فرو رفت و چند بار صورتش رو لمس کرد گفت : نه چیز خاصی اتفاق نیوفتاد ، فقط اینکه موقع شام همسرم کمی حالش بد بود و بعد شام ازم درخواست کرد سریع برش گردونم خونه . _چرا بعد اینکه متوجه ناخوش احوالیشون شدید ، همون موقع به بیمارستان یا درمانگاه مراجعه نکردید؟ دستی توی موهاش کشید و گفت : من می خواستم ببرمش ولی خودش مخالف بود و گفت فقط به استراحت نیاز داره و می خواد برگرده خونه. _شما کی متوجه وخامت حالشون شدید؟ کلافگی تو تک تک حرکاتش موج میزد گفت : وقتی رسیدیم ، بهار رفت رو تخت دراز بکشه ، من هم با اینکه عادت بدی هست ، باید قبل خواب یک نخ سیگار بکشم ، به خاطر همین رفتم بالکن ، چون همسرم از بوی سیگار خوشش نمیومد ، وقتی برگشتم متوجه شدم ، نفس نمی کشه و همون موقع با اورژانس تماس گرفتم. سری تکون دادم و پرسیدم : والدین خانوم نوروزی هم دیشب تو جشن حضور داشتن؟ از اتفاق پیش اومده خبر دارن؟ چشم هاش رو چند ثانیه بست و به نقطه ای خیره شد و گفت : بله حضور داشتن ، امروز صبح خبرشون کردم. از جام بلند شدم و دستم رو روی شونش گذاشتم و گفتم : ممنون از همکاریتون ، داغ بزرگیه خدا صبر بده به شما ،پدر و مادرشون ، هماهنگ می کنم بعد کار های اداری جنازه رو فردا بهتون تحویل بدن ، فقط تا اطلاع ثانوی لطفا در دسترس باشید و از شهر خارج نشید. -
رامسر
-
رامسر
-
پارت صد و نوزدهم باز هم مارکوس مانده بود و ذهنی پر از سوال. گونتر بلافاصله به سمت مارکوس پا تند میکند و دست بر شانهاش میگذارد و به چشمهایش نگاه میکند. هر دو بهتزده بودند. گونتر کلی حرف داشت اما لبهایش به هم چسبیده بود. باورش نمیشد. او باسیلیوس هلیوس بزرگ را ملاقات کرده بود! در پوست خود نمیگنجید. مارکوس دمی عمیق از هوا میگیرد. از کنار گونتر رد شده و به سمت سنگ مقبره میرود. کنار سنگ مقبره مینشیند و بر طرح و نقشهای روی آن دست میکشد. طرح گل رز را لمس میکند و چشمانش را میبندد. احساس میکرد کسی در ذهنش او را صدا میزند. باید میرفت. نباید وقتی کشی میکرد. وقتی چشم میگشاید شعلههای چشمانش قویتر شده. از کنار سنگ مقبره بلند میشود و به سمت خروجی حرکت میکند. گونتر نیز به دنبالش به راه میافتد. خورشید طلوع کرده بود و بیرون رفتن سخت و خطرناک بود اما مارکوس نمیتوانست تا غروب صبر کند. هر دو شنلها را جلو میکشند. خورشید پر توان میتابید. باید هرجا پناهگاهی بود میایستادند و با سرعت از زیر نور رد میشدند. از مقبره خارج میشوند. قبل از خروج با هم قرار گذاشته بودند که بدون توقف تا هر جا سایهای هست سریع بروند. گونتر پا تند کرده و در مسیر حرکت میکند. مارکوس هنوز دو قدم نرفته بود که میایستد. سر میچرخاند و به پوشش گیاهی که ورودی مقبره را پوشانده نگاه میکند. به برگهای سبز و سرخ و زرد رنگش. احساس میکرد رزا بر او نیز چنین تاثیری داشته! - مارکوس، مارکوس. با صدای گونتر سر میچرخاند. گونتر به سایهای زیر یک درخت تناور رسیده بود و او را صدا میکرد. تازه حواسش جمع میشود. تازه متوجه گرما و تنگی نفسش میشود. مارکوس نیز پا تند کرده و با سرعت به سمت گونتر حرکت میکند. زیر سایه درخت که میرسد دست بر تنهی درخت زده و نفس عمیقی میکشد تا جانی تازه کند. به نفس نفس افتاده بود و گونتر بر کمرش دست میکشید. نفس که بهتر میشود دوباره به راه میافتند.
- 119 پاسخ
-
- 1
-
-
شاهین دژ