تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
در خواست طراحی جلد رمان یارگیلاما | لبخند زمستان کاربر انجمن نودهشتیا
n.t پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
الان میخواین با این بزنم؟ -
در خواست طراحی جلد رمان یارگیلاما | لبخند زمستان کاربر انجمن نودهشتیا
لبخند زمستان پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
یه عکس خاص میخوام -
در خواست طراحی جلد رمان یارگیلاما | لبخند زمستان کاربر انجمن نودهشتیا
لبخند زمستان پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
نه ببین موضوع رمان من یه پسر جلف هست یا یه دختر با حجاب و نمادی از قضاوت -
درخواست طراحی جلد دلنوشته فرورجای خاموشی | شاهرخ(م.م.ر) کاربر انجمن نودهشتیا
سایان پاسخی برای Shahrokh ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
بزن عزیز -
درخواست طراحی جلد دلنوشته فرورجای خاموشی | شاهرخ(م.م.ر) کاربر انجمن نودهشتیا
ماسو پاسخی برای Shahrokh ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
اگه خیلی اجباریه بزنم وگرنه برای من فرقی نداره گلم -
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و سی و چهار... _ ترانه تو اتاقه، تشنمه اومدم آب بخورم. عزیزخانم براش شربت آورد لیانا نشست و گفت_ مهتا جون بهوش نیومده هنوز؟. کاوه گفت_ نه هنوز. _ خیلی دلم براش سوخت اون بی گناه مجازات شد. + میدونم قربونت برم تقصیر من بود ایشالا خوب شد جبران میکنم. چشماش پر اشک شد و گفت_ نه تقصیر من بود نباید دروغ میگفتم تا اینطوری نمیشد. کنارش نشستم و بغلش کردم و گفتم+ ساکت، شاید خانوادهاش خبر نداشته باشن که چه اتفاقی افتاده. شربت را دستش دادم و گفتم+ بخور حالت خوب بشه. کاوه گفت_ خواهرتون با مهتا قبل از این اتفاق آشناییت داشتن؟. + این خانم خواهرم نیست دخترمه، بله با هم دوست بودن. با تعجب گفت_ دخترتون؟ همسرتون کجاست؟. + من تا حالا ازدواج نکردم، این خانم با اون دختر بچهای که امروز دیدین فرزند خوندههام هستن. _فرزند خونده؟ یعنی از پرورشگاه آوردین؟ این بچهها خانواده ندارن. + خانواده دارن ولی نخواستنشون، خودتون درگیر این چیزا نکنین، قصهاش طولانیه. لبخند زد و گفت_ ببخشید، قصد فضولی نداشتم ولی برام جالبه بدونم چطور حضانت دختر بچه رو به یک مرد مجرد دادن. + خب یه عقد صوری برگزار کردیم و بعد از گرفتن حضانت بچهها از اون خانم جدا شدم، و درمورد کیانا هم کمی پارتی بازی کردیم. صدای گریه از بالا میآمد به لیانا گفتم+ برو که بچهها بیدار شدن. شربتش را سریع خورد و بلند شد. ترانه،کیانا را بغل کرده بود و پایین آورد، لیانا رفت و از بغلش گرفت و سمت ما برگشت، دخترک طفلی خیلی گریه میکرد لیانا و عزیزخانم نمیتوانستند آرامش کنند منکه دیگر تجربهای نداشتم سعی کردیم با عروسکش مشغولش کنیم کلی شربت و خوراکی دادیم ولی اصلا آرام نمیشد فقط گریه میکرد و لیلی میگفت کاوه گفت_ لیلی کیه؟ شاید اون بتونه آرومش کنه. به مددکارش زنگ زدم و بعد از سلام و احوالپرسی گفتم+ ببخشید خانم فاطمی، کیانا تازه از خواب بیدار شده و دائم گریه میکنه و لیلی میگه میشه راهنمایی کنین که باید چیکار کنم. گفت_ منظورتون نازنینه؟. + بله اسمش رو عوض کردم. _ خیلی اسم قشنگیه مبارک باشه، عروسکش و بهش دادین؟. + بله، ولی اصلا توجه نمیکنه . _ اینجا یه خانمی هست که نازنین... معذرت میخوام، کیانا خیلی باهاش جور بود و بهش لیلی میگفت، این مورد طبیعیه، به مرور زمان عادت میکنه الان سعی کنین اسباب بازیهای مختلف یا غذا و هر چیزی که خوشش میاد سرگرمش کنین یا اگه مقدوره بیرون ببرینش تا آروم بشه و اگه خواستین میتونیم این خانم لیلی رو بفرستیم. + خیلی ممنون از راهنماییتون، نه به اون خانم نیازی نیست نمیخوام به این قضیه عادت کنه. _ چون شما همسر ندارین اگه براتون مقدوره میتونین پرستار بگیرین اینجور کمک دستتون هستن. + خیلی ممنون خانم، اگه مشکلی بود میتونم باز تماس بگیرم؟. _ بله شما هر لحظه میتونین با ما تماس بگیرین مواظب کیانای عزیزم باشین، خدانگهدار. گوشی را قطع کردم و از عزیزخانم خواستم بیرون ببردش تا حال و هواش عوض شود رو به کاوه گفتم+ معذرت میخوام ولی شرایط منو که میبینین دیگه شما میتونین برین بالا استراحت کنین اگه چیزی لازم دارین بگین ترانه براتون بیاره. بعد خودم بیرون رفتم، کیانا را بغل کردم و موهاش و نوازش کردم با عروسکی که داشت سرگرمش کردم کلی خوراکی بهش دادم تا آرام شد البته بعد از نیم ساعت. عزیزخانم گفت_ سهراب جان تو مطمئنی که میتونی با این وضع کنار بیای؟. + ته دلم و خالی نکن عزیزخانم، دلم شور میزنه میترسم از آینده، ولی نمیخوام این دختر و برگردونم مخصوصا حالا که فهمیدم نوهی عموی مادرمه. هینی کشید و گفت_ تو از کجا میدونی؟. + ماهان برام همه چیز و تعریف کرد. _ پسرهِ فضول. + خودم خواستم بگه. نگاهم به ماهان افتاد که جلوی اتاق سرایداری پیش عمو رسول ایستاده بود و صحبت میکرد به عزیز خانم گفتم+ مواظب کیانا باش میام الان. - امروز
-
اتمام🧛♀️
-
#پارت_بیستم وجدان: اون کیه که هویج خیلی دوست داره و سر این باتو یک زمانی جنگ داشت؟! آها خرگوش، خرگوش پیام داده بود؟ مگه گوشی... اهه وجدان این چه معمایه آخ... یا موسی بن جعفر، فرستنده اون پیام جنجالی بابک بود. چشمهام رو بستم و فشاری بهشون دادم؛ امکان نداشت که باهاش مواجه بشم اصلا فکرش هم قشنگ نیست. وجدان: برای حل این ماجرا باید قشنگ باشه. بعداز کلاس با بچهها رفتیم یک گوشه از محوطه دانشگاه نشستیم ولی حال و هوامون مثل همیشه نبود، چون همه میخندیدن و بحث شام امشب رو میکردن اما من تو گندکاری جاسوس مثل چیز تو گل گیر کرده بودم. وجدان: چیز چیه؟! چیز همون چیزیه که اگه نتونستم سراز این ماجرا در بیارم، اعترافش میکنم. وجدان: قانع شدم. پس هیچی نگو و راحتم بزار! باید یک حرکتی بزنم و زیر زبون بابک رو بدون هیچ منتی بکشم، حداقل یک چیزی دستم بیاد و معما رو حل کنم. وجدان: باز گفت چیز... اَه انقدر چیز- چیز نکن، چیزم کردی تو که میدونی من وقتی چیزگیر میشم یعنی درگیر یک چیزی میشم، سیمهای مخ قشنگم اتصالی میکنن؟! وجدان: من دیگه باتویه چیز حرفی ندارم. با بشگنی که توسط افسون جلوی چشمهام زده شد از با بحث با وجدانم دست کشیدم. - هی دختر تو کدوم دیاری سیر میکردی تنهایی؟ کلک خب بگو ماهم باهات فیض ببریم. چشم غرهای بهش رفتم که شایان نمک ادامه حرف افسون رو زد. - این جانا از اولش هم تک خور بود. سیب تو دستم رو محکم به سمتش پرت کردم که خورد تخت سینش و متعجب نگاهم کرد؛ دستخودم نبود وقتی عصبی و کلافه میشدم، یکی حالم رو بدتر میکرد هرچی دورم بود رو به سمت اون شخص پرت میکردم حتی یکبار تو بچگی سر پسرعموم رو با خط کش فلزی شکستم. آخه اون خیلی حرف میزد و من به خاطر خرمالویی که از دستش داده بودم ناراحت بودم، اون حقش بود نباید به جای خرمالویی که تباه شده بود به جاش بهم پیشنهاد خیار رو میداد. شایان با چشم و ابرو اشاره زد به بچهها که آره جانا حالش خوب نیست. همه چهره جدی به خودشون گرفتن و جویای حالم شدن که طبق معمول تک خنده شیطانی کردم، دستم رو زیر چونهام گذاشتم و همونطور که به جلو چشم دوخته بودم گفتم: - آره یک مشکلی هست ولی خب... دوباره یک لبخند شیطانی و دیالوگ همیشگی جانا! - خودم از پسش برمیام. به کیارشی که نگران نگاهم میکرد چشمکی زدم و بحث رو عوض کردم. - خب نمکی جونم، امشب کارتت رو پرکن که بد کسی رو مهمون کردی. شایان گازی به سیبی که مثلا برای من بود زد و گفت: - صاحب رستوران آشنا است فدای سرت! همه به شوخی چهرههاشون توهم رفت و صداشون بلند شد. افسون معترض بلند شد و روبه شایان کرد. - نگو که قراره بریم رستوران شوهرخواهرمن که خودم تیلیتت میکنم! بله، آقا شایان امشب قراره که مارو به رستوران سینا که شوهر خواهر افسون میشد ببره و از محبت سینا سواستفاده کنه البته نمکی ما صاحب نمایشگاه بزرگ ماشین بود و این حرفها بیمزه بازی همیشگیما بود. خواهر نمکی که ملقب به شکر بود دهن باز کرد. - خب پس افرا هم بیاد دیگه، دلم برای نبات یک ذره شده! همه با خوشحالی حرفش رو تایید کردیم، نبات خواهرزاده یک ساله افسون بود که اکیپ ما به اندازه ستارهها دوستش داشتن. ساعت دوازده بود که کلاس هامون تموم شد و همه به سمت ماشینهاشون رفتن تا شب خداحافظی کردیم، میخواستم سوار ماشین بشم که با صدای کیارش دست نگه داشتم. - جانا من نهار خونه عمهام دعوتم گفتم چه کاریه خب باهم بریم. خونه عمه کیارش با خونه ما درست یک طبقه فاصله داشت؛ درخواستش منطقی بود افسون هم دیگه راه رو برنمیگشت و مستقیم به خونه خودشون میرفت. اکیپ ما کلا اهل تعارف نبود خصوصا منی که از جملات الکی اصلا خوشم نمیاومد پس در ماشین رو بستم و روبه افسون کردم و گفتم: - امروز رو از دستم خلاص شدی، برو عشق کن تا شب! خندهای کرد و بعداز خداحافظی پاش رو روی پدال گاز فشار داد و رفت. کیارش در بوگاتی سورمه ایش رو که از تمیزی برق میزد رو باز کرد، تشکری کردم و سوار شدم. کیفش رو در آورد که ازش گرفتم و روی پام گذاشتم لبخندی زد که دستم رو سمت پخش بردم و پلی رو لمس کردم. - خب ببینم سلیقه آهنگ کیای ما چیه! آهنگ خارجی پخش شد که صداش رو زیاد کردم و سرم رو به صندلیم تیکه دادم، چشم هام رو بستم. برای اینکه امشب با خیال راحت بتونم با دوست هام خوش بگذرونم باید اولین قدم برای حل معما رو بردارم. گوشیم رو از تو کیف بیرون کشیدم و به لیست پیام هام رفتم، با مکث و تردید زیاد اسم بابک رو لمس کردم ولی... امکان نداشت اون چیزی رو لو بده و صدالبته که میره به جاوید میگه که من دنبال چی هستم پس فکرنکنم پرسیدن مستقیم از دم روباه راجب خود روباه کار درستی باشه؛ ای خدا یک نشونه بهم بده خب این عادلانه نیست بدون راهنمایی جلو برم! گوشیم رو به کیفم برگردونم که دستم به یک چیزی برخورد کرد اون شیء رو آروم بیرون کشیدم که با کارت پیتزایی آشنا(اسم پیتزا فروشیه آشنا بود) دیشب مواجهه شدم. آشنا؟ دیشب من با کی آشنا شدم؟! لبخند دندوننمایی روی لبهام نقش بست، شهیاد! - آره خودشه. با جیغی که زدم کیارش با ترس ترمز کرد و متعجب به منه خوشحال چشم دوخت. - جانا دقیقا میشه بگی که امروز چت شده؟ دختر چرا نرمال برخورد نمیکنی؟! خندیدم و بوسهای به کارت تو دستم زدم. - با این چیزی که من پیدا کردم نمیشه نرمال رفتار کرد. تو نگران نباش کیا، خیلی زود به حالت اولیه خودم برمیگردم. هنوز داشت نگاهم میکرد که برگشتم سمتش و ابرویی بالا انداختم. - برو دیگه! *** بعداز گذاشتن ماشین تو پارکینگ همراه کیارش وارد آسانسور شدیم. - ساعت چند بریم؟! سئوالی نگاهش کردم که دوهزاریم افتاد و متفکرانه جواب دادم: - هشت پایین باش، خوبه؟! دوباره از اون لبخندهای جذابش رو تحویلم داد و سری به نشونه تایید تکون داد. کیارش پسر خوب و محبوبی بود و از یک طرف به خاطر همسایگی و رابطه دوستانه ما رفت و آمد خانوادگیمون هم برقرار بود. با صدای دینگ آسانسور که نشانه رسیدن به طبقه مورد نظر کیارش بود نظرم رو عوض کردم: - هشت نه، دیرتر بریم لاکچری تره! تک خندهای کرد و از آسانسور خارج شد، لحظه آخر بسته شدن در آسانسور گفت: - هشت و نیم، تمام! بسته شدن در آسانسور اجازه مخالفت رو بهم نداد. تو آینه خیره صورتم شدم، کمی دقت، دقت تر و... - این چیه آخه هان؟ این چیه؟ این چه نوعیه؟! مقنعه رو از سرم در آوردم که حالت شال دور گردنم شد. همیشه خدا با این مقنعهها من سرجنگ دارم؛ به خاطر صورت گردی که دارم خودم حس میکنم با پوشیدنش شبیه خاله غورباقه تو گلنار میشم. از آسانسور خارج شدم و روبه در ورودی ایستادم، خواستم کلید رو از تو کیفم در بیارم که در خودش باز شد؛ سرم رو بالا آوردم و متوجه شدم در خودش باز نشده بلکه توسط داداش با همه چیز من باز شده. لبخند دندوننمایی تحویل قیافه خنثیاش دادم و گفتم: - جواب نمیده برادر من، نمیده. اخم محوی روی پیشونیش نقش بست و متعجب پرسید: - کی جواب نمیده؟! قیافه حق به جانبی به خودم گرفتم. - کی نه چی، این منتظر موندن پشت در اصلا برای منت کشی جواب نمیده، نوچ! رنگ نگاهش تغییر کرد جوری نگاه میکرد که انگار یک خل و چل روبه روش ایستاده. - جانا، بیا برو تو، بیا برو تا حرصم رو سر تو خالی نکردم! لبخندم به یک پوزخند تبدیل شد، دستم رو به حالت منظم کردن یقه اش جلو بردم. - چرا حرص؟ بابا شدن که حرص نداره هوم؟! نفسهای عمیقی که میکشید نشون دهنده عصبی شدنش بود. - بکش کنار! کنارش زدم و از جلوی چشم های عصبیش دور شدم. هنوز جلوی در خشک شده بود که یکهو مثل دیوونه ها رفت بیرون و در رو محکم بهم کوبید. - عجب گاویه اینها، انگار مال باباشه. وجدان: مال باباشه دیگه. هرچی که هست، منم توش سهم دارم این از الان داره حق من رو میخوره.
- 12 پاسخ
-
- رمان عاشقانه
- رمان جدید
-
(و 5 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
عاشقانه ای جدید و متفاوت رمان محکوم به عشق | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
پارت صد و دوازدهم ولی پوریا سریع گفت: ـ شیشه رو بکش بالا باوان! سرمات بیشتر میشه. ـ نه نمیشه! زیر لب طوری که من بشنوم گفت: ـ لجباز! منم همونجوری که روم سمت خیابون بود، گفتم: ـ خودتی! گفت: ـ حیف که مریضی، وگرنه میدونستم باهات چیکار کنم! منم از قصد صورتم و بردم نزدیک صورتش و زیر گوشش گفتم: ـ چیکار میکردی؟! یهو محو نگاهم شد که یه موتوری با سرعت از کنارمون رد شد که یهو فرمون از کنترل پوریا خارج شد و باعث شد که پرت شم تو بغلش...سریع زد کنار و رو به من با نگرانی گفت: ـ خوبی؟! چشمام و آروم باز و بسته کردم و گفتم: ـ آره یکم شونهام درد گرفت. بعدش کمکم کرد که دوباره روی صندلی پستی بدم و کمربند و خودش برام بست...اولین بار که اینقدر نزدیک داشتم جزییات صورتش و میدیدم. موهای خرمایی کوتاه...صورتش ته ریش کمی داشت و به جذابیت قیافش اضافه میکرد. -
عاشقانه ای جدید و متفاوت رمان محکوم به عشق | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
پارت صد و یازدهم خودشم انگار یهو متوجه این موضوع شد که وسط حرف زدنش، یه لیوان آب خورد و سریع گفت: ـ که متأسفانه زندگی ما رو سمت دیگهایی برد! پرسیدم: ـ یعنی اگه دست خودت بود، هیچوقت این راهو انتخاب نمیکردی؟! یکم مکث کرد و بعدش سریع گفت: ـ زیادی سوال پرسیدی! اگه سیر شدی، بهتره که بریم...هوا ابری شده! احتمال اینکه بارون بیاد زیاده، تو هم سرما داری، بیشتر مریض میشی. نخواست جواب سوالمو بده اما من حدسم این بود که اگه دست خودش بود، قطعا وارد این راه نمیشد. همینجور که بلند میشدیم رو بهش گفتم: ـ میشه یه روز به منم یاد بدی؟! چندتا اسکناس درآورد و لای منو گذاشت و پرسید: ـ چیو؟! ـ همین که بلدی با چوب وسیله درست کنی؟! با تعجب نگام کرد و پرسید: ـ واقعا دوست داری؟! با ذوق گفتم: ـ آره دلم میخواد تجربش کنم! دوست داشتم تجربه کنم اما راستشو بخواین بیشترین هدفم این بود که با پوریا وقت بگذرونم...بعدش سریع سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت ویلا، همونجوری که پوریا گفته بود، بارون نم نم شروع به باریدن کرد. شیشه رو یکم آوردم پایین تا دونههاش به صورتم بخوره...از بچگی این عادت و داشتم و واقعا بهم حس خیلی خوبی میداد. -
درخواست طراحی جلد دلنوشته فرورجای خاموشی | شاهرخ(م.م.ر) کاربر انجمن نودهشتیا
سایان پاسخی برای Shahrokh ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
عشقم اسم طراح رو نزدی -
پارت صد و دوم نمیدونم چرا انقدر هیجان داشتم ، تولد نازیه ، اون قراره سوپرایز بشه ولی من اشتیاق داشتم! با مامان منتظر مهمون ها بودیم و اولین کسایی که اومدن بنفشه و ماهرخ دوست های نازی بودن ، باهاشون گرم سلام کردم و به سمت اتاق مهمان راهنماییشون کردم که لباساشون رو عوض کنن، بعد اون ها هم خاله لاله و عمو ناصر(مامان و بابای نازی) اومدن و از مامان حسابی تشکر کردن ،خلاصه با مامان کلی تعارف تیکه پاره کردن ! بهراد قرار بود نازی رو به بهونه اینکه امشب مامان شام دعوتشون کرده اینجا بیاره ، قرار شد وقتی همه مهمون ها اومدن بهش خبر بدم . از خودمون خانواده عمه و عمو بهروز دعوت بودن ، گندم با امیر علی اومده بود و یک دقیقه هم ازش جدا نمیشد ، نگاهش که بهم افتاد ،براش چشمک زدم و لبخند شیطانی تحویلش دادم که قشنگ منظورم رو فهمید و پشت چشمی برام نازک کرد ، از فامیل های نازی هم فقط فامیل درجه یکش دعوت بودن و دوستاش به اضافه آروین اینا ، از خانواده اونا هم تقریبا همه اومده بودن ، به جز اروین و خانوادش ، نمیدونم چرا مضطرب بودم ، این رو مامان و بابا هم از رفتارام فهمیده بودن ، اروم و قرار نداشتم و مدام در حال قدم زدن بودم ، ایفون که به صدا درومد تندی دوییدم دم در که دیدم ، ماهان و رزا هستن ، در و براشون باز کردم ولی نمیدونم چرا بادم خالی شد ، از پشت سر صدای مامان رو شنیدم که گفت : نگران نباش دیر نکردن میان . با استرس سمتش برگشتم و با لبخند گفتم : کی بهراد اینا ؟ نگاهی بهم انداخت که یعنی خودت رو نزن کوچه علی چپ !
-
درخواست طراحی جلد دلنوشته فرورجای خاموشی | شاهرخ(م.م.ر) کاربر انجمن نودهشتیا
ماسو پاسخی برای Shahrokh ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
- 8 پاسخ
-
- 2
-
-
درخواست طراحی جلد دلنوشته فرورجای خاموشی | شاهرخ(م.م.ر) کاربر انجمن نودهشتیا
ماسو پاسخی برای Shahrokh ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
ببخشید اسمتونو کامل بزنم شاهرخ یا بزنم م م ر -
عاشقانه ای جدید و متفاوت رمان محکوم به عشق | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
پارت صد و دهم خندید و گفت: ـ چرا خیلی بزرگتر نشون میدم؟! گفتم: ـ نه اتفاقا برعکس، خیلی کوچیکتر نشون میدی! یهو بهم خیره شد و گفت: ـ نظر لطفته! ـ خب بیشتر بگو، مثلا تو دانشگاه چی خوندی؟! از کی وارد کار... به اینجا که رسیدم یکم مکث کردم که خودش گفت: ـ وارد کار مافیا شدم؟! سرمو تکون دادم که گفت: ـ راستش من اینقدر کارام زیاده که وقت نکردم اصلا دانشگاه برم و اگه میخوای بدونی که دوست داشتم چیکاره بشم، همیشه دلم میخواست نجار باشم. با تعجب نگاش کردم و گفتم: ـ نجار!! گفت: ـ آره، از بچگی جزو سرگرمی های مورد علاقم بود. حتی اگه وقت کنم بعضاً یه چیزایی درست میکنم. با ذوق گفتم: ـ جدی میگی؟! از ذوقم خندید و گفت: ـ آره، مثلا اون قفسه کتاب و چوب تختت و قبلا درست کرده بودم. باورم نمیشد که یه مافیا، دلش میخواست سادهترین کار و انجام بده. اینقدر از صمیم قلبش بابت این موضوع حرف میزد، که دلم براش سوخت از اینکه چیزایی که داره تعریف میکنه...نصفش واقعی نیست و فقط دوست داره که اتفاق بیفته! -
درخواست طراحی جلد دلنوشته فرورجای خاموشی | شاهرخ(م.م.ر) کاربر انجمن نودهشتیا
Shahrokh پاسخی برای Shahrokh ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
هر کدوم با کیفیت تره. ممنون -
leili271 عضو سایت گردید
-
ماسو شروع به دنبال کردن درخواست طراحی جلد دلنوشته فرورجای خاموشی | شاهرخ(م.م.ر) کاربر انجمن نودهشتیا کرد
-
درخواست طراحی جلد دلنوشته فرورجای خاموشی | شاهرخ(م.م.ر) کاربر انجمن نودهشتیا
ماسو پاسخی برای Shahrokh ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
با کدوم یکی بزنم؟ -
#پارت هفتم حوله رو دور گردنش انداخت و روی صندلی روبهروی میز رختکن استخر نشست. فضای مطبوع آبی رنگ این محیط همیشه بهش حس رخوت میداد ولی شنای امروز خیلی بیشتر از دفعات قبل به تنش چسبید و خستگی چند شب و روز پستی رو که توی پادگان گذرونده بود، از بدنش کند و انداخت دور. واسه اینکه بتونه از مرخصی آخر هفته استفاده کنه این نگهبانی چند روزه رو با هر سختی که بود، دندون روی جگر گذاشته و تحمل کرده بود. برعکس دوران آموزشیش که همون شهر خودش بود، دوران اصلی سربازیش رو افتاده بود شیراز و باید حدود دو سال دور از خونه و محله میموند. _ حالا آشهای پادگان شیراز خوردن داره یا نه کاکو؟! به نیشخند کج و کولهی مصطفی چشمکی حواله کرد. _ انشالله به زودی قسمتت میشه و خودت هم نوش جون میکنی! مصطفی دستاش رو روی میز بهم قلاب کرد و با همون لبخند جمع و جور شده صورتش رو درهم کشید. _ خدایی داداش این یه مورد رو پایه نیستم. ترجیحم به سرباز فراری بودنه! دستی روی سری که مقداری از موهاش دراومده بود کشید و خندید. _ اول و آخر باید این راه رو بری، شنیدی که آش کشک خالته! مصطفی با همون ژست سری به چپ و راست تکون داد. _ جات توی استخر خیلی خالیه، حداقل بمونم تا تو خدمتت تموم شه و برگردی. علی ابرو بالا انداخت. _ یعنی الان به خاطر نبود من و ترست از غرق شدن بچههای مردمه که تن به لباس مقدس نمیدی؟! هرهر خندید و به پشتی صندلیش تکیه داد. _ من که عمرا توی غریق نجاتی به پای اوستا علی برسم. بیربط به بحثشون سوالش رو پرسید. _شنیدم محمود سربازیش رو خریده، نه؟! مصطفی از جا بلند شد و در دفتر سالن رو بست که سروصدای نظافتچی که توی تایم آخر و خلوتی استخر در حال شستشو بود، به داخل کم بشه. همزمان با این کار صدای آب و بوی کلر هم قطع شد. به سمت علی رفت و دستش رو روی شونهش گذاشت. _ خریده و علاف میچرخه. باباش پیش بابام مینالید که محمود گفته بخر واسم که کاسبی راه بندازم بعدش بهت برمیگردونم، منم به بابام گفتم زهی خیال باطل! مصطفی همونطور که به نیشخند منظورداری که کنار لب علی شکل گرفته بود، نگاه میکرد، صندلی پلاستیکی دیگهای رو روبهروش گذاشت و نشست. مطمئن رو به چشای مشتاق علی ادامه داد. _ عرضه کاسبی رو نداره که! دو روز سر یه کاره، فرداش کار دیگه. علی دست به سینه شد و با یاداوری موضوع اصلی که حین شنا هم مدام به مغزش ناخنک میزد، بحث جدید رو کرد. _ حال آقای اشرفی چطوره؟! هنوز بیمارستانه؟! صورت مصطفی توی یه لحظه جمع شد، پوفی ناراحت کشید و نگاهش افتاد زمین. - آره بنده خدا! از من نشنیده بگیر، دکترا جوابش کردن. دستش رو دور لبش کشید که جلوی غم پیشرونده رو بگیره. _ ماه قبل که اومدم مرخصی و رفتم ملاقاتش توی خونهش حالش زیاد بد نبود. مصطفی هم پلک زد و با حسرت نفسش رو خالی کرد. _ داداش سرطان داره، یه روز میبینی خوبه، فرداش افتاده ولی ایندفعه بدجوری پیشرفت کرده از پا انداختش. چشماش رو بست و آه کوتاهی کشید. یکی از بهترین آدمایی که توی عمرش باهاش معاشرت داشت، آقای ناظم مدرسه بود که متاسفانه سرطان ریه سلامتی و شادابی همیشگیش رو از دستش ربوده بود. حالا با این خبر، تمام حال خوبِ بعد از شنا و بوی آشنای استخر محله، یههو به باد فنا رفته بود. به این فکر کرد که فردا حتما واسه ملاقاتش یه سر به بیمارستان بزنه.
-
#پارت هفتم حوله رو دور گردنش انداخت و روی صندلی روبهروی میز رختکن استخر نشست. فضای مطبوع آبی رنگ این محیط همیشه بهش حس رخوت میداد ولی شنای امروز خیلی بیشتر از دفعات قبل به تنش چسبید و خستگی چند شب و روز پستی رو که توی پادگان گذرونده بود، از بدنش کند و انداخت دور. واسه اینکه بتونه از مرخصی آخر هفته استفاده کنه این نگهبانی چند روزه رو با هر سختی که بود، دندون روی جگر گذاشته و تحمل کرده بود. برعکس دوران آموزشیش که همون شهر خودش بود، دوران اصلی سربازیش رو افتاده بود شیراز و باید حدود دو سال دور از خونه و محله میموند. _ حالا آشهای پادگان شیراز خوردن داره یا نه کاکو؟! به نیشخند کج و کولهی مصطفی چشمکی حواله کرد. _ انشالله به زودی قسمتت میشه و خودت هم نوش جون میکنی! مصطفی دستاش رو روی میز بهم قلاب کرد و با همون لبخند جمع و جور شده صورتش رو درهم کشید. _ خدایی داداش این یه مورد رو پایه نیستم. ترجیحم به سرباز فراری بودنه! دستی روی سری که مقداری از موهاش دراومده بود کشید و خندید. _ اول و آخر باید این راه رو بری، شنیدی که آش کشک خالته! مصطفی با همون ژست سری به چپ و راست تکون داد. _ جات توی استخر خیلی خالیه، حداقل بمونم تا تو خدمتت تموم شه و برگردی. علی ابرو بالا انداخت. _ یعنی الان به خاطر نبود من و ترست از غرق شدن بچههای مردمه که تن به لباس مقدس نمیدی؟! هرهر خندید و به پشتی صندلیش تکیه داد. _ من که عمرا توی غریق نجاتی به پای اوستا علی برسم. بیربط به بحثشون سوالش رو پرسید. _شنیدم محمود سربازیش رو خریده، نه؟! مصطفی از جا بلند شد و در دفتر سالن رو بست که سروصدای نظافتچی که توی تایم آخر و خلوتی استخر در حال شستشو بود، به داخل کم بشه. همزمان با این کار صدای آب و بوی کلر هم قطع شد. به سمت علی رفت و دستش رو روی شونهش گذاشت. _ خریده و علاف میچرخه. باباش پیش بابام مینالید که محمود گفته بخر واسم که کاسبی راه بندازم بعدش بهت برمیگردونم، منم به بابام گفتم زهی خیال باطل! مصطفی همونطور که به نیشخند منظورداری که کنار لب علی شکل گرفته بود، نگاه میکرد، صندلی پلاستیکی دیگهای رو روبهروش گذاشت و نشست. مطمئن رو به چشای مشتاق علی ادامه داد. _ عرضه کاسبی رو نداره که! دو روز سر یه کاره، فرداش کار دیگه. علی دست به سینه شد و با یاداوری موضوع اصلی که حین شنا هم مدام به مغزش ناخنک میزد، بحث جدید رو کرد. _ حال آقای اشرفی چطوره؟! هنوز بیمارستانه؟! صورت مصطفی توی یه لحظه جمع شد، پوفی ناراحت کشید و نگاهش افتاد زمین. - آره بنده خدا! از من نشنیده بگیر، دکترا جوابش کردن. دستش رو دور لبش کشید که جلوی غم پیشرونده رو بگیره. _ ماه قبل که اومدم مرخصی و رفتم ملاقاتش توی خونهش حالش زیاد بد نبود. مصطفی هم پلک زد و با حسرت نفسش رو خالی کرد. _ داداش سرطان داره، یه روز میبینی خوبه، فرداش افتاده ولی ایندفعه بدجوری پیشرفت کرده از پا انداختش. چشماش رو بست و آه کوتاهی کشید. یکی از بهترین آدمایی که توی عمرش باهاش معاشرت داشت، آقای ناظم مدرسه بود که متاسفانه سرطان ریه سلامتی و شادابی همیشگیش رو از دستش ربوده بود. حالا با این خبر، تمام حال خوبِ بعد از شنا و بوی آشنای استخر محله، یههو به باد فنا رفته بود. به این فکر کرد که فردا حتما واسه ملاقاتش یه سر به بیمارستان بزنه.
-
درخواست طراحی جلد دلنوشته فرورجای خاموشی | شاهرخ(م.م.ر) کاربر انجمن نودهشتیا
سایان پاسخی برای Shahrokh ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
سلام @ماسو گلم زحمتشو بکشید- 8 پاسخ
-
- 2
-
-
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و سی و سه... نگاهش کردم جواب این سوال چی بود؟ من واقعا مهتا رو میخواستم یا نه؟ گفتم+ میخوامش عزیزخانم، میخوامش. بستنی تموم شد ظرف را روی میز گذاشتم کیانا گفت_ بهبه. بهش خندیدم و گفتم+ بازم میخوای؟. دوباره گفت_ بهبه. خواستم بلند شم که عزیزخانم گفت_ بشین من میارم. بلند شد و همهی بستنی را آورد ازش برداشتم و باز به کیانا دادم با لذت میخورد و بهبه میکرد. لیانا، آیناز و عماد را آرام کرده بود به آشپزخانه آورد و روی صندلی نشاند و گفت_ وای اینا خیلی شیطونن همش کار خطرناک میکنن. تو ظرف بستنی ریخت و جلویشان گذاشت، بچهها با بهبه و چهچه میخوردند. شایان یالله گفت و وارد شد کیانا را بغل کردم تا شایان هم جا شود نشست و گفت_ اولین روزِ بچه داری چطوره؟. + تا اینجا که بد نبود. _ مهتا چطور بود؟. + باید صبر کنیم تا بهوش بیاد بعد ببینیم چی میشه. لیانا گفت_ طفلکی خیلی دلم براش سوخت اون خیلی گناه داشت، ببینم اصلا چیشد که یهو گذاشت و رفت؟. + خواهرش انگار حرف بدی زد که ناراحت شد، خیلی عصبانیه، ندیدی چقد بهم تیکه انداخت! فقط بخاطر مامانم حرفی نزدم. شایان گفت_حق داره خب، خواهرش و فرستاده بود اینجا درس بخونه بعد داداش ما زد ته کار و درآورد. لیانا گفت_ اصلا باورم نمیشه که الان یه خواهر و برادر دارم. با تعجب گفتم+ برادر؟. _ آره بچهی مهتا پسره، البته اگه زنده باشه. + زنده است، فقط امیدوارم بهوش بیاد واگرنه من خودم و هرگز نمیبخشم، همش تقصير من بود که اینطور شد. عزیز_ خودت و ناراحت نکن پسرم، ایشالا که بهوش میاد. من هم امیدوار بودم که حالش خوب شود ... در حیاط قدم میزدم حس میکردم تو خانه هوایی برای نفس کشیدن نیست. شوهر خواهرِ مهتا تو دیدم که به سمت خانه میرفت گفتم+ اومدی دنبال بچهها؟. متوجه حضورم شد نزدیک آمد و گفت_ آره،ذببخشید که بهتون زحمت دادیم. + نبابا زحمتی نیست، بچهها الان خوابیدن، امروز انقد شیطونی کردن که از خستگی خوابشون برد. _ مادرشون یکم نگرانه؟. + بخاطر حضور منه؟. _ باید بهش حق بدی، آنا رو خواهرش خیلی حساسه، حتی وقتی دیدش هم نخواست قبول کنه که خواهرش چی کار کرده. + من واقعا متاسفم، ولی بدونین من هنوز بی معرفت نشدم که دختری که سرش بلا آوردم و ولش کنم، تا ابدم درخدمتم. _ تقصير من هم بود میدیدم مهتا دوست داره بیاد حمایتش کردم من اون و مثل خواهر خودم دوست داشتم، بعد از مرگ مادر و پدرش افسردگی گرفته بود با خودم گفتم بیاد اینجا درس بخونه، دوست پیدا کنه حالش خوب میشه آنا راضی نبود ولی با مهتا انقد گفتیم و گفتیم تا قبول کرد، الان که فکر میکنم آنا از هردومون بیشتر میفهمید. + اون دختر خوبی بود مقصر منم که آلودهاش کردم، آآآ بفرمایید داخل، متاسفم اصلا حواسم نبود که باید دعوتتون کنم. با هم به خانه رفتیم، در اتاق لیانا رو باز کردم هر چهار نفرشان خواب بودند از کاوه اجازه گرفتم و وارد اتاق شدم و در را بستم به سمت لیانا رفتم و آرام صدایش زدم بیدار شد گفتم+ بابای این بچهها اومده میخواد ببینمتشون. خودش را جمع وجور کرد و شالش را سرش کرد در را باز کردم و گفتم+ بفرمایید داخل. کاوه گفت_ ببخشید مزاحم شدم. + خواهش میکنم. داخل آمد و با دیدن بچهها که آرام خوابیده بودن لبخند زد و گفت_ ببخشید خانم، اسباب زحمت شدیم. لیانا گفت_ نه زحمتی نبود. گفتم+ خب حالا که خیالتون راحت شد که بچهها خوبن، بریم پایین، شما باید استراحت کنین. پایین رفتیم و عزیزخانم برایمان شربت آورد گفتم+ مهتا خانم حالش چطور بود؟. کاوه گفت_ تغییری نکرده هنوز بیهوشه. لیانا هم آمد گفتم+ بچهها رو چرا تنها گذاشتی؟. -
داستان نفسگیر از زهرا کاربر انجمن نودهشتیا منتشر شد!
هانیه پروین پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در معرفی آثار منتشر شده در سایت اصلی
🌙📜 اطلاعیه کهکشانی نودهشتیا 📜🌙 💥 انفجار قلم تازه! 📖 داستان نوبرانه: «نفسگیر» منتشر شد! ─── ✦ ─── 🖊 نویسنده: @عسل از داستاننویسان انجمن 🎭 ژانر: عاشقانه، تراژدی 📜 صفحات: ۳۶ ─── ✦ ─── 🍂 خلاصهای کوتاه، اما پر از احساس: « داستان درباره زنی است که در مسیر پیچیدهای از وابستگی، انتظار و سایههای گذشته قرار میگیرد...» 🌌 گوشهای از جهان داستان: – اینارو بپوش… اون همیشه همینارو میپوشید. نیلوفر حس کرد مثل عروسکی بیجان است. هر تار نخ آن لباسها روی پوستش مثل خار مینشست... 🔗 دروازهی ورود به ماجرا: (لینک) https://98ia-shop.ir/2025/12/28/دانلود-داستان-نفس-گیر-از-زهرا-کاربر-ا/ ─── ✦ ─── -
درخواست طراحی جلد دلنوشته فرورجای خاموشی | شاهرخ(م.م.ر) کاربر انجمن نودهشتیا
Shahrokh پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست طراحی کاور
درود برای دلنوشته درخواست طراحی جلد دارم. https://share.google/X3N12cP8zx7Uww6Mn https://share.google/7uhufrsmzGfkolSS8 -
دیدار با تو، شگفتانگیزترین تناقضات جامعهی بشریت را در من پدید آورد. چگونه است که با نخستین تماس دیداری، همزمان در دریایی از سکون و آرمیدگی غرق میشوم و در همان حال، شتابی تند و بیمهار در پی و رگهای وجودم به راه میافتد؟! خون در تنم به جوش میآید و به زهرابهای از هیجان بدل میشود که همهٔ اجزای کالبد را تسخیر میکند. در مرز دوگانگی میان این دو دنیای متناقض، به سردرگمی و تعلیق افتادهام؛ نه میتوانم به آرامش دست یابم و نه میتوانم از این خروش بیپایان رهایی یابم. اما در همین لحظه، از درون توهم و تباهی که مرا در خود اسیر کرده، به ناگاه رهامیشوم و در طوفانی تازه از شور و شعف و التهاب میپیوندم؛ گویی هرچیز به شکلی دیگر متولد میشود.
-
آن زمان که عشق مرا از خود رهانید، چشمانم به گسترهی کمال گشوده شد؛ دیدم هر ذره، پیوندی است با منبعِ نامتناهیِ هستی. اشتیاقِ عاشقانه، پلهای است به درکِ کمال، و هر نور و هر شکوه خلقت، نشانی از وحدتِ ازلی است. ابدیتِ گردان چرخهای است از تجربه و بازتاب، و روح در جستجوی تعادلِ مطلق است، جایی که تضادها در سایهی وحدت حل میشوند. کمال، نه مقصدی دور، که جریان مداومِ کشف و بازگشتِ هستی است؛ و تنها با فهمِ عقلانی و سکوتِ درونی، عاشق و معشوق، وجود و کمال، بیانتها یکی میشوند.