رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. امروز
  2. پارت چهل و هشتم باید به سراغ رزا می‌رفت و با او سخن می‌گفت. به سمت درب اتاق حرکت می‌کند اما میانه‌ی راه متوقف می‌شود. چگونه باید جواب سؤالش را از او می‌گرفت؟ او اکنون منتظر پاسخ سوال خود است! صحبت‌هایشان در ذهنش تکرار می‌شود: "- ببین رزا، دوست تو در امانه؛ تو باید همراه من بیای تا همه چیز روشن بشه. آینده‌ی تو در گرو امشبه! امشب مشخص میشه که تو اونی هستی که من دنبالش هستم؟ یانه؟ اگر نباشی به شرافتم قسم هر دوی شما رو برمی‌گردونم به سرزمین خودتون، صحیح و سالم. - و اگر بودم؟ اصلا شما دنبال کی می‌گردید؟ - اگر بودی رو بعدا در موردش صحبت میکنیم." حال باید به او چه می‌گفت؟ می‌گفت تو را قربانی خواهم کرد؟ چند قدم رفته را بازگشت و روی خود را روی تخت انداخت. اندکی به سقف تیره‌ی اتاق خیره ماند اما دلش طاقت نیاورد این‌بار بدون این که فکری بکند به سمت درب اتاق رفت و آن را باز کرد و قبل از آن که دوباره منصرف شود از اتاق خارج شد. درب اتاق را که باز کرد اتاق را خالی یافت! قدم تند کرده وارد اتاق می‌شود، آن دو را پشت تخت در فاصله‌ی میان دیوار و تخت می‌یابد! گوشه‌ی دیوار کنار خم نشسته به خواب رفته بودند. چند بار می‌خواهد او را تکان دهد تا بیدار شود اما هر طور فکر می‌کرد نمی‌توانست، نمی‌خواست او را بترساند! چند بار قصد کرد توماس را صدا کند تا او بیدارش کند اما نتوانست. در نهایت صندلی پشت میز مطالعه‌ی اتاق را برداشت، مقابل آن دو گذاشت و نشست، پا روی پا انداخت دست بر سینه و منتظر نشست. رزا در خواب تصویر مردی را می‌دید که از بالا به او نگاه می‌کند، مرد تنها نگاهش می‌کرد و هیچ نمی‌گفت. رزا به دور و اطرافش نگاه کرد تا مطمئن شود آیا مخاطب مرد اوست یا فرد دیگری آنجاست؟ نگاهش سنگین بود و او را معذب می‌کرد اما هرچه پی‌کرد نمی‌توانست از علت نگاه‌هایش سوال کند. در نهایت بعد از کلی کلنجار رفتن با خود دهان باز کرد تا چیزی بگوید که احساس کرد از دنیای آرام خواب وارد دنیای بیداری شد! مقابلش مردی چهارشانه بر روی صندلی نشسته بود و دسته به سینه به او نگاه می‌کرد. رزا که تازه چشم باز کرده بود درست متوجه موقعیت خود نمی‌شد. کمی طول کشید تا به یاد آورد او شکار در قفس و آن مرد شکارچی بی‌رحم اوست! رزا همانجا در جایش خشکش زده بود و نمی‌دانست باید چه کند، از جا بلند شود و مقابلش بایستد؟ یا همانطور بنشیند تا او زبان باز کند؟ مارکوس که چشم‌های باز و مبهوت او را دید از جا برخاست، چند قدم فاصله‌ی بین‌شان را پر کرد و مقابلش زانو زد.
  3. پارت پنجاه و ششم جسیکا با ناراحتی گفت: ـ اما....اما من دخترشم! نگاش کردم، مجبور بودم حقیقت و هرچقدر تلخ بهش بگم: ـ اون کل وجودمو بدی و سیاهی دربرگرفته پرنسس. فقط به فکر اینکه برای جاودانه بودنش از احساسات مردم سواستفاده کنه...الآنم مطمئن باش دنبال یه راهیه تا منو شکست بده وگرنه هر جوری بود تا الان باید رد دخترش و میزد...اون میخواد به کل منو از اینجا محو کنه. جسیکا با ناراحتی نگام کرد و واسه اولین بار گفت: ـ اما من دلم نمی‌خواد سر تو بلایی بیاد! حرفاش واقعا صمیمانه بود و ناراحتی رو از تو چشماش می‌خوندم ولی خندیدم و گفتم: ـ چیشد پس؟! تو که از من متنفر بودی! لبخندشو پنهان کرد و سرشو انداخت پایین و گفت: ـ دیگه نیستم... از حرفاش قند تو دلم آب می‌شد! نمی‌دونم چرا اینقدر خوشحال بودم از اینکه بهم اهمیت میده و برام نگرانه! از اینکه بالاخره بعد این همه مدت به چشمش اومدم تا بهم اعتماد کنه، واقعا خوشحال بودم. بالاخره بعد از یه مسافت تقریبا طولانی رسیدیم و جسیکا و گذاشتم پایین و گفتم: ـ بالاخره رسیدیم به مقصد... با ذوق دوید سمت دریاچه و گفت: ـ واقعا اینجا جای خوشگل و پر از آرامشه.
  4. پارت پنجاه و پنجم گفتم: ـ معذرت می‌خوام! می‌دونم امروز خیلی زیاده روی کردم. بنابراین بعلت کردم که خسته نشی پرنسس! یکم سرخ و سفید شد و چیزی نگفت...به راهم ادامه دادم که یهو گفت: ـ آخه خسته میشی! اینجوری من سختمه! پوزخندی زدم و گفتم: ـ نگران نباش، اندازه یه پر قو وزنته... خسته نمیشم! بعدشم راه زیادی نمونده... جسیکا پرسید: ـ بابام...بنظرت من برای بابام مهمم؟! خیلی تعجب کردم! اولین بار بود همچین سوالی ازم می‌پرسید. گفتم: ـ چطور مگه؟! گفت: ـ آخه فکر می‌کردم بعد گم شدن من، دنیا رو به آب و آتیش بکشه تا منو پیدا کنه اما از خودش هیچ خبری نیست...فقط سربازاشو تو آسمون و زمین ول کرده...به تو چیزی نگفته؟! خیلی نفرستاده؟! گفتم: ـ والا برای منم خیلی عجیبه! این همه سکوت پدرت تو این مدت، عادی نیست ولی باید منتظر باشم ببینم که حرکت بعدیش چیه! بعدش زیر لب یه چیزی زمزمه کرد که نشنیدم و گفتم: ـ نفهمیدم چی گفتی! با ناراحتی گفت: ـ چیز خاصی نبود. خندیدم و گفتم: ـ آوردمت بیرون، حال و هوای عوض شه‌ها! چرا اینقدر ناراحتی؟! ولکن ویچر‌و...اون تو کل زندگیش فقط خودش و قدرتش براش اهمیت داشت.
  5. پارت دویست و سی و هفتم ادامه دادم و گفتم: ـ بی‌نهایت هم عاشق اون مردیه که بزرگش کرده، حتی نمی‌تونم جلوش اسم بابا رو بیارم...فرهاد کلا برخلاف من آدم به شدت احساساتیه! مامان با لبخند گفت: ـ دیگه دوتا برادر دوقلو که قرار نیست همه چیشون بهم شبیه باشه که! جفتمون خندیدیم...مامان نگاهم کرد و گفت: ـ خیلی خوشحالم که تونستی حقیقت و بفهمی کوروش! خوشحالم که از دستت ندادم. بعد از پدرت تنها کسی که بهش تکیه کردم تو بودی پسرم! دستشو محکم فشردم و گفتم: ـ می‌دونم مامان؛ خودمم این چیزارو برای یلدا تعریف کردم...گفتم هرچی هم که باشه مامان ارمغانم گردن من حق مادری داره! اونم اتفاقا گفت چهلم بابا که تو رو سرخاک دیده، حس کرده که می‌تونه منو بهت بسپاره! وگرنه بعد از مرگ پدربزرگم میومد منو پس می‌گرفت! مطمئن بود که تو خیلی خوب از من مراقبت می‌کنی! مامان سرشو انداخت پایین و گفت: ـ ولی من....ولی من اصلا روم نمیشه که تو صورت اون زن نگاه کنم! گفتم: ـ مامان، سمتش نکن لطفا! هم یلدا و هم آقا امیر میدونن که شما هم تو این ماجرا بی‌گناه بودین و از روی ناچاری حرف خاتون و قبول کردین! مامان نفس عمیقی کشید و گفت: ـ تورو خدا اسمشو نیار، خونم به جوش میاد... با لبخند رو بهش گفتم: ـ بالاخره این وضعیت تموم میشه مامان! صبور باش.
  6. mahvin

    مشاعره با اسم دختر🩷

    دردانه
  7. پارت چهل و هفتم وقتی به کاخ بازگشتند توماس بلافاصله خود را به آنها رسانده و پشت هم می‌پرسید: - چه اتفاقی افتاد عالیجناب، چرا دیروز برنگشتید؟ اما پاسخی از مارکوس دریافت نمی‌کرد. مارکوس مستقیما به اتاق خود رفت، قبل از آنکه وارد اتاق شود با دست به رزا و دوروتی اشاره کرد تا توماس آنها را به اتاق انتهای راهرو ببرد.‌ گونتر نیز به خدمتکاری که آن نزدیکی ایستاده بود اشاره کرد نزدیک شود و دستور داد خون تازه بیاورند و با کمی تاخیر وارد اتاق شد. وقتی وارد اتاق شد مارکوس روی صندلی راک دوست داشتنی‌اش افتاده بود. همان نزدیک در ایستاده بود و به او می‌نگریست، همانجا ماند تا خدمتکار سینی حاوی تُنگ خون و جام را آورد؛ سینی را تحویل گرفت و درب اتاق را بست. به سمت مارکوس رفت و سینی را روی میز قرار داد و جام را از خون پر کرد. جام را برداشت، تعظیم کرد و آن را تقدیم به مارکوس کرد. مارکوس کا بوی خون تازه و لذیذ مشامش را پر کرده بود با چشمانی بسته جام را گرفت و سر کشید. نفس عمیقی کشید و جام را سمت گونتر گرفت، احساس می‌کرد رگ‌های مغزش در حال انبساط‌اند. گونتر جام را دوباره پر کرد، آن را بالا گرفت و تعظیم کرد و این‌بار خود قلپی از آن را نوشید و چشمانش را بست تا روی طعم دلپذیرش تمرکز کند. در ذهنش صحنه‌ی فرو بردن دندان‌های نیشش در پوست لطیف گردن یک آدمیزاد جان گرفت، با خود اندیشید به زودی به شکار خواهد رفت؛ شاید همین امشب! وقتی چشم گشود با نگاه مارکوس روبه‌رو شد، حتما می‌دانست به چه می‌اندیشد. دلش می‌خواست او را نیز به ضیافت خود دعوت کند و مانند دوران نوجوانی با هم به شکار بروند اما می‌دانست او کاخ را ترک نخواهد کرد. جام نصفه نیمه‌اش را روی میز گذاشت و گفت: - برنامه چیه؟ مارکوس دوباره چشمانش را بست و گفت: - در شب ماه کامل! گونتر سر به تاییدش تکان داده به جهت اطمینان می‌پرسد: - پس یعنی آخر هفته، هوم؟ مارکوس تنها به تکان دادن سر اکتفا می‌کند. گونتر نیز اتاق را ترک می‌کند و او را تنها می‌گذارد تا استراحت کند. اما مارکوس به این می‌اندیشید که کارهای عقب مانده‌ی زیادی دارد، علاوه بر آن باید برای آخر نیز هفته آماده می‌شد. باید قبل از شب مراسم بار دیگر به مقبره می‌رفت، به نظرش نیز بود این‌بار تنها به آن‌جا برود؛ سوال‌های زیادی داشت که باید به پاسخ می‌رسید. ترمیم شدن سنگ مقبره خیالش را بابت روح پاک رزا راحت کرده بود اما آن نقش رز، آن خنجر و آن خوابی که دید او را به تردید انداخته بود. رزا روح پاک بود، اما آیا باید قربانی می‌شد؟ مطمئن بود که یک خواب ساده نبوده، حتی به نظرش ممکن بود رزا نیز چیزهایی دیده باشد که بر زبان نیاورده! با این فکر چشم باز کرد و از جا بلند شد. آنقدر ذهنش درگیر اتفاقات و خوابش بود که فراموش کرد ممکن است نیمه‌ی دیگر خواب را رزا دیده باشد! او نیز بر زمین افتاده بود و بیهوش شده بود، حتی بیشتر از مارکوس در آن حالت فرو رفته بود و به سختی چشم باز کرد. اصلا آن جرقه‌ی نوری سیاه به واسطه‌ی او به وجود آمده بود.
  8. دیروز
  9. سجاد

    مشاعره با اسم دختر🩷

    مهشید
  10. سجاد

    مشاعره با اسم پسر🩵

    داروش
  11. بنده طبق اصول نوشتاری بهتون گفتم. ویرایش کنید و مجدد درخواست بدید.
  12. من نمیگم مثلا زهرا گفت چون مشخص کی داره حرف میزنه و اینکه دیالوگ از مونولوگ جدا اگه منظورتون چیز دیگه‌ای من متوجه نمیشم
  13. پارت پنجاه و چهارم خندیدم و گفتم: ـ چرا بی‌دفاع؟! گفت: ـ مثل اینکه یادت رفت موهامو کوتاه کردیا! بینیشو کشیدم و گفتم: ـ اگه دختر خوبی باشی، قدرت های خوبی بهت میدم... چشماش برق زد و گفت: ـ واقعا؟! سرمو به نشونه مثبت تکون دادم که وایستاد و گفت: ـ اما چجوری؟! نگاش کردم و با لبخند بهش گفتم: ـ به موقعش بهت میگم، فعلا بیا بریم اینجا. یهو گفت: ـ آرنولد من خیلی خسته شدم، عادت ندارم اینقدر راه بیام! حق باهاش بود...همیشه یا سوار اسبم بود و یا پرواز می‌کرد اما الان برای اینکه نگهبانای ویچر‌ مارو نبینن مجبور بودیم که اون مسیرو پیاده بریم...جسیکا همینجور زیر لب داشت غر میزد که بدون هیچ حرفی رفتم کنارش و یه دستم و گذاشتم زیر زانوش و یه دستم و گذاشتم پشتش و با یه حرکت از روی زمین بلندش کردم...اینقدر غرق تو حرف زدن بود که از حرکت من خیلی جا خورد...تو چشمام خیره شد و گفت: ـ چیکار می‌کنی؟!
  14. پارت پنجاه و سوم یکم مکث کرد و گفت: ـ الان دیگه اون حس سابق و بهت ندارم... نگفت که دوسم داره و البته همینکه ازم بدش نمیاد هم خودش پیشرفت خیلی خوبی بود. نمی‌تونستم ادیل و از اصطبل بگیرم چون نگهبانای ویچر‌ امروز واقعا زیاد بودن و هر لحظه امکان داشت ما رو ببینن...بنابراین پیاده تا مسیر دریاچه رفتیم...خیابون سوت و کور بود و بجز صدای جاروی اون جادوگرا هیچ صدایی شنیده نمی‌شد...دلم برای مردم می‌سوخت و واقعا دلم می‌خواست که می‌تونستم تو این مسیر موفق بشم! حتی اگه یه درصد من نتونستم، جسیکا جای من اون معجون احساسات و پیدا کنه و مردم سرزمینش و نجات بده. تا زمانی که به دریاچه برسیم، دستش توی دستام بود و یکم یخ زده بود...رو بهش گفتم: ـ انگار ترسیدی! لبخندی زد و گفت: ـ راستش آره یکم... پرسیدم: ـ چرا؟! گفت: ـ این صدا تو آسمون و سکوت کردم شهر یکم منو میترسونه، انگار فقط کنار تو میتونم اون آرامش و حس کنم! با ذوق گفتم: ـ خداروشکر، وقتی من کنارتم هیچ اتفاقی برات نمیفته چون من اجازه نمیدم... گفت: ـ خیلی خوبه، چون الان منم یه پرنسس بی‌دفاعم.
  15. اگه تالاری فراتر از نخبگان داشتیم، رمانت اونجا بود ولی حیف که همینقدر ازمون برمیاد🥹💞

    1. سادات.۸۲

      سادات.۸۲

      کاملا موافقم. واقعا رمانت خیلی قشنگه. 

    2. سارابـهار

      سارابـهار

      نظر لطف جفتتونه♡♡♡

  16. درود اثر شما به تالار نخبگان منتقل شد. تبریک میگم. فقط لطفا اعداد رو به حروف بنویسید.
  17. درود، لطفا علائم نگارشی رو درست کنید تا دوباره بررسی بشه. دیالوگ نویسی اصول داره باید هر دیالوگ در خط مجزا باشه. زهرا گفت: - سلام.
  18. وایییی وایییی خیلی رمانت قشنگه😍

    1. سارابـهار

      سارابـهار

      مرسیییی از شما♡

  19. پارت دویست و سی و ششم گفتم: ـ حکم مامان بزرگ که اومد، قراره بهشون بگم بیان اینجا... مامان پوزخندی زد و گفت: ـ خاتون اصلانی هیچوقت به این فکر نکرد که دست بالای دست بسیاره و ماه هیچوقت پشت ابر نمی‌مونه... دستی به صورتم کشیدم و گفتم: ـ تازه از گندکاری آخرش هنوز خبر نداری! مامان با تعجب نگام کرد که براش قضیه قاچاق اسلحه رو توضیح دادم...مامان با عصبانیت و حرص گفت: ـ یعنی هرچقدر که فرهاد خدابیامرزی سعی کرد این کارخونه رو درست اداره کنه، مادرش تمام تلاشش و حروم کرد! قاچاق اسلحه دیگه چیه! خدایا اصلا نمی‌تونم باور کنم... گفتم: ـ منم خیلی می‌ترسیدم که بابا تو این کار باشه، که با عمو بهزاد صحبت کردیم و من تا این ساعت مدارک و خروجی درآمد کارخونه از قبل اینکه بابام بمیره، حساب کردم، فهمیدم که تمام این پول های کثیف بعد از مرگ بابا وارد کارخونه و زندگی ما شده... مامان زانوهاش‌ و فشار میداد و گفت: ـ زندگی هممون و نابود کرد! اول از همه هم زندگی پسر خودشو...آخ فرهاد...کاش اینقدر راحت حرف مادرتو قبول نمی‌کردی...کاش! گفتم: ـ تو هم که حرف فرهاد میزنی، اونم بی‌نهایت از بابا دلخوره! گفت: ـ نمی‌تونم بگم حق نداره!
  20. پارت دویست و سی و پنجم منم محکم بغلش کردم و گفتم: ـ چقدر دلم برات تنگ شده بود! چرا هنوز نخوابیدی؟ بهم نگاه کرد و گفت: ـ منتظرت بودم پسرم... لبخندی بهش زدم و گفتم: ـ اون... حرفم و قطع کرد و گفت: ـ خیلی وقته که قرص خوابشو خورده و خوابیده! بذار برم برات شام بیارم دستشو گرفتم و گفتم: ـ مامان من شام خوردم، بیا بشین! اومد روبروم نشست و پرسید: ـ چطور گذشت؟! گفتم: ـ خیلی زن خوبی بود مامان! عین خودت...کلا خیلی خانواده با عشق و محبت بودن و منو ملودی رو هم خیلی تحویل گرفتن... مامان لبخندی زد و گفت: ـ خداروشکر...از آتوسا شنیدم مثل اینکه بین برادر دوقلوت و ملودی خبرایی شده! خندیدم و گفتم: ـ آره یه جرقه‌هایی بینشون زده شد... مامان گفت: ـ خیلی دلم میخواد ببینمش!
  21. پارت دویست و سی و چهارم از پشت خط صدای مادربزرگ رو می‌شنیدم. مامان گفت: ـ پسرم مادربزرگت میخواد باهات حرف بزنه با اینکه اصلا دلم نمی‌خواست اما مجبور بودم...مادربزرگ تلفن و برداشت و گفت: ـ الو کوروش جان... نفس عمیقی کشیدم و با لحن مصنوعی گفتم: ـ سلام مادربزرگ... ـ قربونت بشم من. میبینم تا برگشتی رفتی سراغ کار، نباید یه سر به مادربزرگ می‌زدی بی‌معرفت؟! ـ ببخشید دیگه، پرونده ها زیاد بود، سرم شلوغه... ـ اشکال نداره! ملودی خوبه؟! سفر خوش گذشت؟!! نمی‌تونستم بیشتر از این نقش بازی کنم و گفتم: ـ مادربزرگ صدام میکنن، فعلا! بعدش بدون اینکه منتظر باشم، گوشی و قطع کردم. چجوری می‌تونست اینقدر راحت طوری بازی کنه که انگار اون نبوده زندگی همه رو خراب کرده! اون شب تا ساعت دو صبح منو سوگل مشغول درست کردن پرونده و ردیف کردن اظهارات بودیم و مدارک به اندازه کافی جمع شده بود و قرار شد که هر وقت حکم از دادستانی اومد، پلیس اول محصولات کارخونه رو محاصره کنه و بعدش هم بیاد خونه و مادربزرگ و دستگیر کنه. شب وقتی رسیدم خونه، همه برقا خاموش بود جز اتاق مامان.‌..آروم رفتم سمت اتاقش و درو باز کردم. داشت کتاب میخوند، با دیدن من عینکش درآورد و با شادی اومد سمتم و بغلم کرد.
  22. پارت دویست و سی و سوم رو به سرهنگ گفتم: ـ میشه یکم بهم مهلت بدین سرهنگ؟! سرهنگ با تعجب پرسید: ـ برای چی؟! تو که خیلی وقته دنبال عدالتی، نکنه چون مادربزرگته، میخوای پارتی بازی کنی! گفتم: ـ نه، می‌خوام وقتی میخواین ببرینش خانواده دومم پیشم باشند و قیافشو ببینم وقتی اون زن بی‌گناه و از اون خونه انداخت بیرون چه شکلی میشه که ببینه با دوتا پسرش برگشته! و اون قُلی که فکر می‌کرد مرده، در واقع زنده شده...هم حق خودشه که این موضوع و ببینه و هم حق مادرم یلداست که ببینه کسی که این همه ظلم بهش کرد، بالاخره به سزای عملش رسیده! سرهنگ یکم فکر کرد و گفت: ـ من تمام سعیم و می‌کنم کوروش. خوشحال شدم...گوشیم و درآوردم و خواستم به مادرم یلدا زنگ بزنم که گوشیم خودش زنگ خورد، مامان بود...برداشتم و گفتم: ـ سلام بر زیباترین مادر دنیا! مامان با خوشحالی گفت: ـ قربون صدات بشم من مادر، برگشتین؟! گفتم: ـ آره مامان منتها یکم کار داشتم اومدم کلانتری...
  23. هفته گذشته
  24. پارت چهل و ششم لحنش پر از کنایه و تمسخر بود، آنقدر که گونتر خنجر از قلاف کشید و دندان‌های نیشش بیرون پریدند اما مارکوس دست راستش را بالا گرفت و مانع گونتر شد. حتی رزا هم ناخودآگاه اخم بر صورتش نشسته بود. مارکوس دستش را پایین آورد. آن مرد ادامه داد: - وقتی بهم گفتن عالیجناب مارکوس به حصار نزدیک شدن گفتم حتما خودم باید بیام به استقبال... مارکوس بی‌حوصله به میان حرفش پرید و گفت: - بس کن فرهَد. سپس نیم‌رخش را به عقب چرخاند، دو سربازی که آن گرگینه را با خود می‌کشیدند جلو رفتند و جسم کم جانش را جلوی پای آنها رها کردند. وقتی بر زمین افتاد ناله‌ی خفیفی از لبانش خارج شد که نشان داد هنوز زنده است! مارکوس دست در جیب شلوار چرمش فرو برد و با لحنی جدی گفت: - گربه‌ی یاغی‌ت رو نتونستی جمع کنی مجبور شدم خودم ادبش کنم. بعدی رو وسط میدون قبیله‌ی خودم آویزون می‌کنم. فرهَد متحیر به آن پسر نگاه می‌کرد، غرق خون بود و تمام بدنش رد خراش و زخم بود. زنده ماندنش عجیب بود! آن پسر را می‌شناخت، جز آن گرگینه‌ی یاغی باقی قبیله را توجیح کرده بود که سمت و سوی قلمروی خوناشام‌ها نروند اما آن یاغی کنترل شدنی نبود. زبانش بند آمده بود و هیچ نمی‌توانست بگوید. باید از افراد قبیله‌اش دفاع می‌کرد، نباید جلوی آن خوناشام کوتاه می‌آمد اما چیزی برای گفتن نداشت. مارکوس پوزخندی بر لب نشاند و چرخید و از وسط سربازانش عبور کرد، گونتر نیز به دنبالش رفت، از کنار رزا و دوروتی عبور کردند و به مسیر خود ادامه دادند؛ سربازها نیز چرخیدند و دوباره با همات ترکیب قبلی به راه خود ادامه دادند. فرهَد و همراهانش آنقدر شوکه شده بودند که حتی متوجه حضور آن دو آدمیزاد نشدند؛ تنها به پیکر پاره پاره‌ی مقابلشان نگاه می‌کردند.
  25. پارت چهل و پنجم یواش یواش نزدیک‌تر که شدند چهره‌هایشان مشخص شد، به نظر هم‌نوع‌های مارکوس و گونتر بودند. دور تا دورشان ایستادند و زانو و زدند، گونتر به مارکوس نگاه می‌کند؛ به نظر هر دو بی‌هیچ حرفی به یکدیگر نگاه می‌کردند اما رزا چیز دیگری احساس می‌کرد. به نظرش مردمک‌های چشمانشان مدام در حال تغییر و دگرگونی بود، گویی با چشم‌هایشان صحبت می‌کردند! وقتی گونتر سر تکان داد و رویش را برگرداند حدسش به یقین تزدیک‌تر شد. انگار واقعا با چشم با یکدیگر سخن می‌گفتند. گونتر به پیکر بی‌جان آن پسر اشاره کرد و رو به افرادی که دورشان حلقه زده بودند گفت: - اون رو بر دارین، میریم سمت قلمرو گرگینه‌ها! خوناشام‌هایی که به نظر می‌رسید سرباز هستند زیر چشمی به گونتر نگاه کردند و چشمانشان درخشید، برق چشم‌هایشان ترسناک بود، بوی خون و انتقام می‌داد! دو تن از سربازان آن پسر را زمین بلند کردند و سه نفر دیگر اطراف رزا و دوروتی را گرفتند و حرکت کردند. مارکوس و گونتر جلوتر از آنها راه می‌رفتند و با هم صحبت می‌کردند. مسیر نسبتا طولانی بود. رزا و دوروتی هر دو خسته و خواب آلود بودند و احساس ضعف و گرسنگی داشتند اما مجبور به همراهی بودند. هر دو در خواب و بیداری سیر می‌کردند و با چشمانی نیمه باز به دنبال خوناشام‌ها قدم برمی‌داشتند. ناگهان بوی عجیب و آشنایی به مشام رزا رسید و خواب را از سرش پراند. بویی شبیه به بوی خون کهنه! از تشبیه خود شگفت‌زده شد، حاضر بود قسم بخورد تا قبل از آن نمی‌دانست خون هم بو دارد اما اکنون با تمام وجود احساس می‌کرد این بوی خون کهنه است! حتی احساس می‌کرد بوی نم غار نیز به مشامش می‌رسد. بینی‌اش را بالا کشید و سعی کرد بر روی آن بویی که هر لحظه بیشتر می‌شد تمرکز کند، ناگهان چراغی در ذهنش روشن شد. این بو همان بویی است که قبل از حمله کردن آن گرگینه به مشامش رسیده بود! البته این بو کمی فرق داشت اما اصل و ماهیتش همان بود، مثل این که بوی عطری با بوی تن کسی آمیخته شود. در همین فکرها بود که مارکوس و گونتر متوقف شدند. گونتر قدمی عقب‌تر از مارکوس ایستاد، هر دوی آنها مستقیما به رو‌به‌رو نگاه می‌کردند، به اعماق تاریکی... سه سربازی که دور او و دوروتی بودند جلو آمدند و آنها را پشت خود پنهان کردند. رزا گردن کشیده و این پا و آن پا می‌کرد تا ببیند چه اتفاقی خواهد افتاد. از دل تاریکی سه نفر بیرون آمدند و مقابل مارکوس ایستادند، به نظر انسان بودند! رزا حدس می‌زد که باید گرگینه باشند و آن بو نیز متعلق به آنهاست. از شم بویای فوق‌العاده‌اش شگفت‌زده شده بود. مردی که جلوتر از دو نفر دیگر ایستاده بود گفت: - نزدیک قلمرو ما شدی عالیجناب!
  26. پارت چهل و چهارم آخرین ضربه‌اش نه تنها به جسم گرگینه بلکه به اعماق وجودی‌اش بود که آرام آرام تحلیل رفت و از آن پیکر غول آسا تنی بی‌جان و کوچک ماند و به شمایل انسانی خود بازگشت. مارکوس دست خونی‌اش را لیس زد، کمی آن را مزه مزه کرد و خون را بر زمین تف کرد؛ مزه‌ی تعفن می‌داد. زیر لب غرید: - این انسان‌های گرگینه به هیچ چهارچوبی پایبند نیستن ولی من درستشون می‌کنم! به سمت رزا رفت و مقابلش زانو زد، رزا هنوز ترسیده به آن‌ خیره بود. دستی مقابلش تکان داد و گفت: - به چی نگاه می‌کنی؟ اون دیگه جون نداره، درضمن اگر هم چیزی برای ترس وجود داشته باشه اون منم نه این گربه! رزا نگاه از آن جنازه گرفت و به چشمان مارکوس نگاه کرد، راست می‌گفت اما در اعماق دلش نسبت به او آرامش و اطمینانی داشت که ترسش را آرام می‌کرد. دوروتی با صدایی لرزان پرسید: - اون دیگه چی بود، چقدر بزرگ و وحشتناک بود. گونتر به جمع‌شان اضافه شد و پاسخ داد: - اون یه گرگینه‌اس. پوزخندی زد و ادامه داد: - گرگینه‌ها هم‌نوع خود شما هستن! آدم‌هایی که توانایی تبدیل شدن به یه گرگ غول‌آسای وحشی‌ رو دارن و فکر می‌کنن از همه قوی‌تر هستن و برای همه شاخ و شونه میکشن، ولی اینجا کینگ خوناشامه! سپس مارکوس را مخاطب قرار داد و گفت: - با این چیکار کنم؟ تمومش کنم؟ - نه! می‌بریمش برای فرهَد. گربه‌اش رو تحویل خودش میدم. دیگر خورشید غروب کرده بود و جنگل در تاریکی فرو رفته بود. گونتر چشمانش را بست و با نیروهایش سربازانش را فراخواند، طولی نکشید که چند تن از سربازان ویژه‌اش به سویش حرکت کردند. ناگهان دوباره همان حس‌های بعد از ظهر به سراغ رزا آمد، در ذهنش تصاویر عجیبی می‌دید، تصویری از تمام جنگل در ذهنش پدیدار گشته بود، نقشه‌ی تمام جنگل را از نمای بالا می‌دید! پنج نیروی سرخ را در دل تاریکی جنگل می‌دید که هر کدام از یک سمت به سرعت به سمتشان حرکت می‌کردند. طولی نکشید که مقابل خود در اعماق تاریکی بین درختان دو چشم سرخ و درخشان را دید. قدم عقب پرید و دست دوروتی را گرفت، فقط همان یک جفت چشم نبود، اطرافش باز هم بودند. به نظر می‌رسید در حال نزدیک شدن به آنها هستند.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...