رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. پارت صد و چهل وسط گریه‌اش با لحن خیلی آروم گفتم: ـ اما شما در حق دخترتون بد کردین! باباش یهو بهم نگاه کرد و پرسید: ـ منظورت چیه؟ تو چشماش زل زدم و گفتم: ـ اینکه الان دخترتون زیر این سنگ قبر خوابیده، نتیجه کارای شماست...به کاراتون اگه یکم فکر کنین، متوجه منظور من میشین. مادرش گفت: ـ اما ما هر کاری کردیم واقعا برای خوبی خودش... حرفشو قطع کردم و گفتم: ـ برای من حرفای کلیشه‌ایی نزنین خانوم اخوان! دخترتون یه دختر عاقل و بالغ با اختیار خودش بود. قرار نیست چون شما به دنیا آوردینش براش تعیین و تکلیف کنین! جفتشون سکوت کردن و با تعجب بهم نگاه می‌کردن...ادامه دادم و رو به پدرش با لحن تندی گفتم: ـ الآنم حق ندارین اینجا‌ واسه اثری که خودتون ساختین، گریه کنین! اون دختر سالها محتاج محبت پدرش بود...سالها منتظر این بود مادرش تشویقش کنه و بابت حرف مردم تحقیرش نکنه! یبارم خدا کسی که از صمیم قلبش دوسش داشت و گذاشت وسط زندگیش که اونم با دستای خودتون فراری دادین...حالا اینجا بالای سنگ قبرش نقش پدر و مادر خوب و بازی نکنین و بذارین که اینجا حداقل تو آرامش باشه! پدرش که از حرفای من هنگ کرده بود با تته پته گفت: ـ اصلا...اصلا شما کی هستین؟! این...این چیزا رو از کجا میدونین؟ بلند شدم و رو به جفتشون گفتم: ـ من صدای عذاب وجدانتونم! دخترتون با کاری که کرد، داغی رو دلتون میذاره که تا ابد کاراتون مثل یه عذاب تو دل و عقلتون میخوره...به هیچ وجه ازش خلاص نمیشین!
  3. امروز
  4. پارت صد و سی و نهم چیزی نگفتم که ادامه داد: ـ اما الان می‌ترسم! می‌ترسم همون قدر که اینجا عذاب کشیدم اون دنیا هم عذاب بکشم! گفتم: ـ بهت گفتم که! خودکشی دخالت تو کار خداست. من متوجه تمام ظلمایی که بهت شده هستم...مادر و پدرتو نگاه کن! رو کرد به سمت پدر و مادرش...گفتم: ـ اونا از امشب تا آخرین روز عمرشون با عذاب وجدان کاراشون که در حق تو کردن، می‌گذره! ازم پرسید: ـ مطمئنی؟! گفتم: ـ کار من اینه دختر! بعد از اینکه دفنش کردن، دریچه نوری از آسمون باز شد...نفس عمیقی کشید و گفت: ـ خیلی حس سبکی دارم! چشماش برق می‌زد! پس مشخص بود خدا بخشیدتش! بعدش آسمون روحشو مثل یه آب روان کشید سمت خودش و بعد از اون دریچه نوری تو آسمون بسته شد. کلاهمو انداختم تا از نامرئی بودن خارج بشم و رفتم کنار مادر و پدرش که در حال گریه کردن کنار سنگ قبر دخترشون بودن، نشستم و شروع کردم به فاتحه خوندن. مادرش دماغشو کشید بالا و یه نیم نگاه به من انداخت و پرسید: ـ شما از دوستای ندا بودی؟! نگاش کردم و گفتم: ـ یجورایی! بعدش دوباره شروع کرد به نوازش دادن برای دخترش.
  5. دیروز
  6. " مادمازل جیزل " ~ پارت نود و پنج برای اولین بار در تمام مدتی که آنجا بود ژاکلین به او نگاه کرد. کمی خودش را جابه‌جا کرده و لبخند کوچکی به او زد. ژاکلین جواب لبخندش را نداد و در عوض سرش را پایین انداخت. آنقدر صاف نشسته بود که قدش از تمامی افراد روی میز بلندتر دیده میشد. هر چند لحظه یک‌بار خودش را در آیینه نکاه کرده و موهایش را مرتب می‌کرد. نگاهش را از او گرفت و به برگه‌هایی داد که اکنون می‌توانست آن‌ها را بخواند. زن هنوز حرف می‌زد. خواندن کتاب را به پایان رسانده بود. - این تمام قسمت سانسور شده‌ای بود که از متن کتاب اصلی حذف کرده‌اند تا آن را منتشر کنند اما موسیو مارتین با آن موافقت نکرده‌اند و اجازه سانسور را نداده‌اند. بعد از مرگ دوک بری تا این لحظه موسیو مارتین در حبس خانگی به سر می‌برد. شخصی از میان جمعیت گفت: - در متن سانسور شده کاملا موضوع اصلی را تغییر داده‌اند و یک موضوع جدید از آن در آورده‌اند، حتی کمی هم شباهت ندارند. زن سر تکان داد. - بله، برای همین باید با آن مبارزه کنیم. زن نشست. جیزل نگاهش را به آن‌ها دوخته بود. فکر می‌کرد اینجا هم قرار است هر کسی ساز مخالفی بزند اما گویی همه یک‌صدا یک‌چیز را می‌خواستند اینکه بتوانند آزاد هر چه می‌خواهند بخوانند و تن به اراجیف یک مشت افراد خودخواهِ سوءاستفاده‌گر ندهند. لامارک بالاخره بعد از این همه مدت سرش را از روی برگه‌های جلویش برداشته و صاف نشست. نگاهش را به آنتوان دوخت. - کتاب تو چه‌شد؟ این‌دفعه موفق شدی؟ یا می‌خواهی متن را تغییر بدهی؟ آنتوان که به صندلی تکیه داده بود به او نگاهی انداخت. - خودت چه فکری می‌کنی؟ به آن برگه‌های روی هم ریخته که هنگام ورود جلوی او گذاشته شده بودند، اشاره کرد. - فکر می‌کنی فقط بخاطر چاپ کتاب‌هایم آن‌ها را به هم ریخته و تغییر می‌دهم؟ حتی اگر هیچوقت کتاب دیگری از من چاپ نشود هم برایم اهمیتی ندارد. پس او یک نویسنده ممنوعه است. جیزل نگاهش را به برگه‌های روبه‌روی او دوخت. تعداد زیادی بودند که مرتب روی یکدیگر گذاشته شده بودند. نمی‌توانست نام کتاب را از آنجا ببیند. کمی خودش را بالا کشیده و سرکشی کرد تا بتواند آن را ببیند اما موفق نشد. این کتاب ناخوآگاه برایش جالب به نظر آمده بود. - فقط نوشته‌هایم به مزاج‌شان خوش نمی‌آید چون حقیقت است، نمی‌توانم دروغ بگویم که به دید یک مشت رجاله‌کار خوب به نظر برسم. حقیقت را باید گفت، فرقی ندارد چه کسی آن را می‌گوید اگر حقیقت باشد باید آن را پذیرفت اما به آن‌ها برخورده که روشن‌فکران ضدشان شده‌اند، وگرنه آنقدر به فکر ضد و بند نبودند. آنتوان گفته و کتابش را ورق زد. گویی دیگر با لامارک سخن نمی‌گفت و با خودش پچ‌پچ می‌کرد. - بهتر است تمامی ورق‌های کتاب‌هام در زیر شیروانی خانه‌ام بپوسند تا اینکه یک مشت شکم گنده پول پرست به ریشم بخندند که افکارم را تغییر داده‌اند یا مذهبیونِ کلیسا رفته بخواهند مذهب‌شان را در آن‌ها جا بدهند. به او خیره شده بود. دیگر از نگاه کردن به او وحشت نداشت و می‌توانست به او چشم بدوزد. چقدر این مرد برایش عجیب بود؛ در عین حال که باعث شده بود عصابش را خورد کند با سخنانش موافق بود. حتی همان لحظه‌ای که با او بحث می‌کرد نیز با سخنانش موافق بود و هیچ‌کدام از سخنان او را اشتباه نمی‌دانست و فقط فکر می‌کرد که می‌خواهد از او بازجویی کند. - همان چند کتابت هم اکنون به سختی در کتاب‌فروشی‌ها پیدا می‌شود، آن‌ها را در انبارها نگه داشته‌اند مبادا طرفداران‌شان زیاد شود و اتفاقی رخ بدهد که باب میل‌شان نیست؛ حتی نظرات را نیز راجب تو تغییر داده‌اند. آنتوان از روی صندلی‌اش بلند شد. کتابش را زیر بغل زده و سیگاری روشن کرد. - بروند به درک؛ می‌خواهند بخوانند، می‌خواهند نخوانند. این را گفته و به سوی درب کافه رفته و آن را گشود و خارج شد. دوباره سر و صدا بالا گرفت. همه گرد هم آمده و مشغول بررسی کتاب‌های سانسور شده‌ای شدند که روبه‌روی‌شان قرار داشتند.
  7. " مادمازل جیزل " ~ پارت نود و چهار آنتوان هیچ نگفته و فقط به او خیره شده بود، یا چشمانی ریز و کنجکاو چهره‌ی او را بررسی می‌کرد. بالاخره پس از این همه بحثی که بین‌شان پیش آمده بود در این چند دقیقه اخیر نگاهش را از روی جیزل برداشت و به باقی افراد نگاهی انداخت. - خب، بهتر است بر سر موضوع اصلی برگردیم، خیلی از آن دور شده‌ایم. همه سری تکان دادند و دوباره صدای برگه‌ها و پچ‌پچ بالا رفت. جیزل سرش را پایین انداخت. کمی عصبی شده بود اما اکنون آرام گرفته بود و می‌توانست کمی فضا را تحمل کند. دیگر حواس هیچ‌کس به او نبود و همه مشغول کار خودشان شده بودند. کمی به سوی لامارک که در تمام مدت سرش را در برگه‌های کاهی عجیبی فرو کرده بود، خم شد. - ژنرال لامارک، واقعا از شما انتظار نداشتم که حتی کوچک‌ترین دفاعی از من نکنید. این را با دلخوری و ناراحتی گفته بود. با صدای آرامی سخن گفت تا مزاحم دیگران و بحث‌شان نشود. ژنرال لامارک سرش را بلند نکرد و حتی تکان کوچکی به خود نداد، هنوز شش دانگ حواسش به نوشته‌های جلویش بود. - مادمازل شاید فکر کنید که به شما ظلم کرده‌ام اما اگر می‌خواهید در محافل شرکت کنید باید بتوانید از پس خودتان بر بیایید؛ در ضمن... نگاهش را بالا آورده و به او دوخت. در تاریکی اتاق نمی‌توانست زیاد چهره‌ی او را ببیند‌. ژنرال لامارک ادامه داد. - اگر فکر می‌کنید موسیو آنتوان با شما چنین حرف زده و قصد داشته شما را کوچک کند، کاملا اشتباه فکر می‌کنید. آرام گفته بود و دوباره محو برگه‌ها شده بود. جیزل نفس عمیقی کشید. ژنرال لامارک مرد بدی نبود و مشخص بود که بر ضد او چیزی نمی‌گوید، شاید واقعا چیزی وجود داشت که او نمی‌دانست‌. چند لحظه گذشته بود و بحث رفته-رفته جدی‌تر میشد. زنی از میان جمع بلند شد. - این قسمت از کتاب ممنوعه " روشن‌ترین شب " را بخوانید. من دو نسخه از آن دارم، نسخه اصلی و چیزی که اکنون در دست مردم جابه‌جا می‌شود، پر از سانسور و دروغگویی... از پشت میز بیرون آمده و برگه‌ها را بین آن‌ها پخش کرده بود. یکی از آن برگه‌های به هم چسبیده که حدود بیست عدد بودند را نیز به جیزل داد. جیزل برگه‌ها را از او گرفته و جلوی خودش گذاشت. ژنرال لامارک نیز برگه‌ها را گرفته و کنار برگه‌هایی که در حال خواندن آن‌ها بود، گذاشت اما هیچ توجهی به آن‌ها نکرد. زن دوباره پشت میز ننشست. روبه‌روی‌شان قرار گرفته و مشغول خواندن متنی شد. - این کتابی که برای شما روایت می‌کنم نسخه اصلی کتاب است که حدود ۵۰۰ صفحه دارد. این قسمت اصلی‌ترین قسمتی‌ست که بیشترین سانسورها بر روی آن اعمال می‌شود. نگاهش را به برگه‌های جلویش انداخت‌. آنقدر فضای اتاق تاریک بود که حتی یک کلمه از آن را نمی‌توانست بخواند. زن شروع به خواندن کرد. - چکمه‌هایم را به پا کرده و وارد خیابان بن‌بستی شده‌ام که نام آن آزادی‌ست اما نمی‌دانم چرا چفتی روی دهانم بسته شده است؛ هیچ‌چیز با عقل جور در نمی‌آید. خیابان در روشن‌ترین حالت ممکن است اما آسمان سیاه‌ست؛ به اطراف که می‌نگرم چیزی نمی‌بینم... زن هنوز با صدای بلند می‌خواند. تمام حواسش را به کلمات داده بود اما چیزی نمی‌دید. سرش را بالا آورده و نگاهی به بقیه افراد انداخت، همه سرشان را داخل برگه‌ها فرو کرده بودند و مشغول خواندنش بودند. به شمع‌های روی میز نگاهی انداخت. تعدادشان کم بود و نمی‌توانست یکی را برای خودش بردارد تا بتواند بخواند. سرش را پایین انداخته و چشمانش را ریز کرد. در سعی و تلاش بود که ناگهان روشنایی به برگه‌ها تابید و خط‌های آن واضح شدند؛ سرش را بالا آورده و نگاهش را به آنتوان دوخت که شمع جلوی خودش را روبه‌روی او گذاشته بود. آنتوان به او نگاه نمی‌کرد. قلمی به دست گرفته و چیزهایی روی برگه‌ها می‌نوشت. شمع را جلوی او گذاشته و دستش را پس کشید. - ممنون! جیزل آرام گفت اما جوابی نگرفت. نگاهش را از آنتوان برداشته و به ژاکلین نگاه کرد که به او خیره شده بود.
  8. اینهمه خوش قلم بودن از کجا میاد🫠🧚‍♀️

    1. Mahsa_zbp4

      Mahsa_zbp4

      ای جان مرسی عزیزم، انگیزه دادی بهم😂🎀

  9. °•○● پارت هشتاد و سه -ولی من کردم! من این کارو کردم. -باید انگیزه خزرو از این شهادت بفهمیم. اون موقع می‌تونیم ازش برای نامعبتر کردن شهادتش استفاده... فکم می‌لرزید. امیرعلی حرفش را نصفه رها کرد و با چشمانی که تعبیر دلواپسی‌اش بود، به من نگاه کرد. -اون پسربچه حالش خوبه، نیاز نیست نگران باشی. من هیچ‌وقت برای پیگیری حال محمدرضا نرفتم و در نتیجه، از حالش هم بی‌خبر بودم. -این چیزی رو عوض نمی‌کنه، من باعث درد و عذاب اون خونوادم. طوری با خشونت، کلمات را فریاد می‌زدم که انگار امیرعلی باید به من جواب پس می‌داد. به موهای پرپشتش چنگی زد و بهمشان ریخت. توضیح دادم: -دیوونه شده بودم، پاک عقلمو از دست دادم. وقتی حیدرو پیش اون زن دیدم، وای... وای! به قفسه سینه‌ام مشت زدم، غمی در آن نقطه بود که از من نمی‌رفت. صورتم را با دست‌هایم پوشاندم و هق‌هق گریه کردم. -ناهید... لیوان آب را پس زدم. یک دریا لازم داشتم تا جهنم درونم را سرد کنم. امیرعلی روی زمین زانو زد و دسته صندلی‌ که رویش نشسته بودم را گرفت. نفس‌نفس می‌زدم: -باورم نمیشه من این کارو کرده باشم، اون بچه... اون بچه... گندم با مشت‌هایی که قند از لای انگشتان آن بیرون زده بود، نگاهمان می‌کرد و سعی داشت از آنچه در جریان بود، سر در آورد. قلبم فشرده شد، با وحشت لب زدم: -اون بچه می‌تونست گندم با... -هیششش! لب‌های لرزانم را به هم دوختم. اخم به روی چشم‌های امیرعلی سایه انداخته بود. نگاهش را از من دزدید. گندم را در آغوش گرفت و رو به من کرد: -بلند شو! باید بریم جایی. صدایش آنقدر گرفته بود که اگر تمام قد جلویم نایستاده بود، آن را نمی‌شناختم. دماغم را بالا کشیدم. -کجا؟ جوابی نشنیدم. با گوشه زبر چادر، گونه‌هایم را خشک کردم. نفسی به سینه کشیدم و یادآوری کردم: -یه وکیل نباید... -گوربابای این وکیل که نمی‌تونه آرومت کنه! از جایم تکان نخوردم. -جون گندم پاشو! جای بدی نمیریم، بهت قول میدم. ادامه رمان را در تلگرام دنبال کنید: @tinar_roman
  10. °•○● پارت هشتاد و دو دستگیره در را کشیدم و هُل دادم. اولین چیزی که نظرم را جلب کرد، مرد قوی هیکلی بود که وسط دفتر ایستاده بود. هر آن، امکان داشت دکمه پیراهنش بپرد، یا آستینش با صدای بدی پاره شود. -سلام. امیرعلی جوابم را داد و به دوستش اشاره کرد: -دوستم، اشکان... دیگه داشت می‌رفت. اشکان نگاه معناداری به امیرعلی حواله کرد. بدون گفتن حرفی، بیرون رفت. -چه دوست بی‌ادبی! با اخم‌های درهم، درحالی‌که به جای خالی اشکان زل زده بودم، این را گفتم. -مجری رادیو می‌گفت به خاطر آب و هواست. همان نگاهی را نثارش کردم که وقتی یک سوسک بال‌دار کف خانه‌ام می‌دیدم، این کار را می‌کردم. -باشه، بی‌مزه بود. از طرف اشکان عذر می‌خوام. می‌شینی؟ نفسم را به شکل آهی آرام، بیرون دادم. نشستم و به گندم اجازه دادم با کشیدن بند کفشش، سرگرم باشد. چند مرتبه عمیق، هوای دفتر را به سینه فرستادم. -چه عودیه؟ پلک‌هایم را با آرامش بستم و باز کردم. امیرعلی همانطور که داشت آستین‌ پیراهنش را تا می‌زد، جواب داد: -نمی‌دونم والا، خواهرم آورده. ذهنم هنوز بین کلمات اشکان پرسه می‌زد و راه به جایی نمی‌برد. اینطور که معلوم بود این آقای دوست، اصلا از من خوشش نمی‌آمد. -داشتیم درباره شهادت خزر حرف می‌زدی، درسته؟ به امیرعلی که حالا پشت میزش نشسته بود، توجه کردم. سرم را به نشانه مثبت تکان داد. -خب، اون شهادت چیه که اینقدر... -مکانیکی حیدرو آتیش زدم. اولین باری بود که به کار وحشتناکم اعتراف می‌کردم. امیرعلی چشم‌هایش را ریز کرد. -یه بچه... یه بچه سوخت. خزر اینو می‌دونست، توی دادگاه هم ازش استفاده کرد. -چرا خزر باید همچین کاری بکنه؟ سرم را تکان دادم: -واقعا این اولین چیزیه که ازم می‌پرسی؟! گندم قندان شیشه‌ای روی میز را واژگون کرد و هیچ یک از ما، حاضر نشد سپر نگاهش را پایین بیندازد و عقب‌نشینی کند. -نظری داری؟ -درباره چی؟ -اینکه خزر چرا این کارو... -خدایا! چه فرقی به حال من می‌کنه؟ من نزدیک بود اون بچه بی‌گناهو بُکُشم! می‌فهمی؟! می‌شنوی چی میگم؟ سرش را با آرامش، به چپ و راست تکان داد. این خونسردی‌اش باعث می‌شد بخواهم جیغ بکشم. -تو این کارو نکردی، این چیزیه که به قاضی میگیم.
  11. °•○● پارت هشتاد و یک پایم را یک قدم عقب کشیدم، نمی‌دانستم از او فرار می‌کنم یا از حرفش. گندم کنارم تکان خورد و با همان لجبازی همیشگی‌اش، دستش را دراز کرد تا دسته‌کلید امیرعلی را بگیرد. او لبخند کمرنگی زد و کلید را جلوی صورتش تکان داد. -این یکی، خوردنی نیست کوچولو. کنارم ایستاد و درِ دفترش را قفل کرد. بعد، بدون خداحافظی از کنارم گذشت و بوی عطرش، مثل خاطره‌ای سمج، دورم حلقه زد. تنها صدای باقی‌مانده، تپش‌های قلبم بود. با دست‌هایی که به وضوح می‌لرزید، گندم را در آغوش گرفتم و از پله‌ها پایین آمدم. لحظه‌ای که از ساختمان خارج شدم، نفس حبس شده‌ام را فوت کردم. برگشتم و به پنجره‌ای نگاه کردم که امیرعلی پشتش نایستاده بود. هیچ صدایی جز صدای او در سرم نداشتم. دست‌هایی که متوجه مشت شدنشان نشده بودم را باز کردم و با قدم‌های سریع از خیابان فردوسی گریختم. قلبم ناهنجار می‌تپید. فردای آن روز از ساعت یازده صبح جلوی آینه بودم. هر دو دقیقه یک‌بار به ساعت نگاه می‌کردم و به نظر می‌رسید بسیار کندتر از سایر روزها دارد حرکت می‌کند. این احتمالا هفت یا هشتمین باری بود که سُرمه را برمی‌داشتم و دوباره سرجایش می‌گذاشتم. یواشکی با خودم فکر کردم احتمالا این همان احساسی بود که لیلی یا شیرین در روزگار خود داشتند. -خاک به سرم! محکم به گونه‌ام کوبیدم و فکرهای گناه‌آلودم را پس زدم. گندم با چشم‌های درشت‌شده، داشت مادرش را تماشا می‌کرد. ساعت از دو گذشته بود که با چشمان بدون سُرمه، خانه را ترک کردم. فقط این‌بار روسری سبزرنگم را از انتهای کمد بیرون کشیده و با دقت آن را به سر کرده بودم. هوا سردتر از دیروز بود و باد، گوشه‌های روسری‌ام را بالا می‌زد. با هر قدم، حس می‌کردم به نقطه‌ای نزدیک‌تر می‌شوم که از صبح، هم دلم برایش می‌لرزید و هم ته دلم می‌خواستم از آن فرار کنم. گندم با بی‌حوصلگی چشم‌هایش را می‌مالید. وقتی رسیدیم، در بسته اما امیرعلی تنها نبود. این را از صدای بم و غریبه‌ای که بلند صحبت می‌کرد فهمیدم. -احمق نباش! داری قبر خودتو می‌کنی امیرعلی. ناخواسته، همان‌جا ایستادم و گوش‌هایم را تیز کردم. صدای امیرعلی که بلند نشد، مرد غریبه دوباره گفت: -تا ابد که نمی‌تونی ازش پنهون کنی، روزی که بفهمه، دیگه نگاتم نمی‌کنه. از من گفتن! حالا هی کله‌خر بازی دربیار! دلم به هم پیچید و دردی به مهره‌های کمرم اصابت کرد. امیرعلی خونسرد گفت: -نگران من نباش، برگرد مغازه! از ترس اینکه در را باز کند و مرا اینجا ببینند، بی‌درنگ مشتم را به در کوفتم. حواسم نبود، انگار خیلی هم محکم این‌ کار را کردم. -بیا تو!
  12. امروز ۱۵ آگوست، روز جهانی آرامش و ریلکس کردنه امروزو بشین ریلکس کن
  13. پارت صد و سی و هشتم تا رسیدم جلوی در خونشون با اعلامیه ترحیم دختره و نوازش دادن خانوادش مواجه شدم....این لابلا روح سرگردون دختره هم دیدم که با ترس دنبال مادرش می‌دوید و میخواست باهاش حرف بزنه اما مادره متوجهش نمی‌شد! از لابلای جمعیت رفتم کنارش و صداش زدم: ـ ندا؟ یهو برگشت سمتم و بعد کمی مکث گفت: ـ تو منو میبینی؟ با سرم حرفش و تایید کردم که با ترس دستام و گرفت و گفت: ـ من می‌ترسم! می‌خوام برگردم پیششون! خیلی اذیتم کردن اما الان واقعا پشیمونم. گفتم: ـ باید قبل از زمانی که شاهرگتو می‌زدی، به این چیزا فکر می‌کردی! الان کاری از دست کسی برنمیاد! واقعا ترسیده بود و روحش می‌لرزید...با هق هق گفت: ـ الان من میرم جهنم؟! گفتم: ـ بابا اینکه تو برنامه خدا دخالت کردی و قید جونتو زدی که قطعا عذاب می‌کشی اما اینکه میری جهنم یا بهشت و من واقعا نمی‌دونم! ازم پرسید: ـ تو کی هستی؟! گفتم: ـ کارما! به مادرش نگاه کرد و گفت: ـ خیلی اذیتم می‌کردن، از بچگیم بابت نمره و درس، بعدش بابت پوششم و آبروشون جلوی بقیه، بعدش کتک زدن بابام و آخر سر هم کسی که عاشقش بودم و قانع کردن که دست از سر من برداره فقط چون پولدار نبود... آهی کشیدم و گفتم: ـ می‌دونم! مادرش خاک پارچه سفید جنازه رو بغل زده بود و با صدای بلند شیون می‌کرد...ندا گفت: ـ باور کن اگه زنده می‌موندم، بابام طوری کتکم میزد که زیر دستش جون میدادم.
  14. پارت پانزدهم برای اینکه کمتر از حضور نهال تو جمع دونفره شون حرص بخورم، به قسمت دیگه ای از سالن رفتم. بوی خوراکی حس می‌کردم! البته که دست بقیه هم دیدم و خب معده‌ی خالیم هم بیشتر از اون اجازه نمی‌داد روی رفتارهاشون تمرکز کنم. یک دونه از سینی کوکی‌های شکلاتی ای که روی میز بود برداشتم. نرم و تازه بودن و مزه‌ی بهشت می‌دادن! حیف که ادب اجازه نمی‌داد ده تا دیگه بردارم؛ وگرنه قطعا از خجالت معده‌ام در می‌اومدم! گوشه ای از سالن، حین خوردن کوکی‌‌ای که داشت قندم رو سرجاش می‌اورد، مشغول چک کردن لیست کارها فردام شدم. باید صبح زود بیمارستان می‌رفتم درحالی که همزمان ساعت هشت صبح کلاس داشتم. مگراینکه طی‌العرض می‌کردم تا به هردوکارم می‌رسیدم! آخرین تکه رو هم قورت دادم و مشغول پیام دادن به نماینده‌ی کلاس شدم که حس کردم کسی نزدیکم شد. سر بلند کردم و با دیدن سیاوش و همون مرد و قطعا نهالی که دنبالشون می‌کرد، گوشی رو خاموش و توی دستم نگه داشتم. سیاوش کنارم ایستاد و دست پشت کمرم گذاشت. - می خواستم زودتر شمارو معرفی کنم. میناجان، ایشون شهاب خسروی هستن از دوستای نزدیکم. شهاب جان، مینا خانم هم یکی از بهترین دوستای من هستن. دست مردی که حالا اسمش رو می‌دونستم، شهاب، زودتر جلو اومد. صداش بم، اما نرم و ملایم بود و متناسب با صحبت با یک خانم! - خوشبختم خانم. دست‌هام میون دست‌های مردانه‌‌اش گم شد. همونجا تضاد عجیب رنگ پوستمون به چشم اومد. - همچنین آقا شهاب. دستامون جدا شد و من ناخواسته، صاف تر از قبل ایستادم. دست سیاوش همچنان پشت کمرم بود و من رو کمی به خودش نزدیک‌تر کرد. - عزیزای دلم، من مهمون زیاد برام اومده. باید به همشون سر بزنم. تا شما برید و با بقیه آشنا شید، منم میام. از من فاصله گرفت و رو به نهال ادامه داد: - نهال جون، شماهم به جای موندن پیش بچه ها، باید به استقبال بقیه بری فداتشم. اول میناجونم رو تا قسمتی که اشکان اینا هستن راهنمایی کن، تا من بیام. چیزی که توی وجود سیاوش غیر قابل تغییر بود، این حجم از رک بودن‌ها و بی ملاحظگی‌های لحظه‌ایش بود که باید همه چیز رو طبق میل خودش نگه می‌داشت. حتی به قیمت شستن سرتاپای بقیه! سیاوش که از ما فاصله گرفت، نهال هم با نگاهی که مشخصا حرص داشت، بدون اینکه به حرف سیاوش گوش بده، از ما فاصله گرفت و رفت! متعجب رفتنش رو نگاه کردم. الان من اشکان و بچه‌های دیگه رو از کجا پیدا کنم آخه دختر خوب؟! عجبا! خواستم صداش کنم که همون آقای شهاب، مانع شد. - بذارید بره. یکم که بگردیم دوستاتون هم پیدا میشن.
  15. پارت صد و سی و هفتم سامان از تخت سریع بلند شد و رفت تو چارچوب در وایستاد و گفت: ـ نه، من نمی‌خوام تو از پیشم بری! اشکام و پاک کردم و سعی کردم به خودم بیام و گفتم: ـ سامان لطفا سخت تر از اینش نکن! سامان گفت: ـ کارما تو بری من واقعا میمیرم! می‌دونم قلبم طاقت نمیاره! تو دلم گفتم تو در هر صورت امروز، روز آخرته چه من برم چه بمونم! بغضم و قورت دادم و بدون اینکه نگاش کنم گفتم: ـ سامان لطفا برو کنار! اونم لج کرد و گفت: ـ نمیرم! دیدم چاره‌ایی نیست! بنابراین گردنبندم و محکم گرفتم تو دستم و از روی بالکن اتاقش پریدم پایین، قدرتم بهم کمک کرد تا مثل یه پرنده فرود بیام! تو حیاط دکمه مشغول بازی کردن بود، تا منو دید اومد سمتم و شروع کرد به پارس کردن...بوسش کردم و گفتم: ـ مراقب سامان باش تا من برگردم! با اون چشمای خوشرنگش نگام کرد! چشاش غم داشت! انگار این حیوون بیچاره هم فهمیده بود که امروز قراره ازشون جدا بشم! فرستادمش سمت در اما اونم با دندوناش لباسمو کشید تا نرم! مجبورا کلاه لباسمو گذاشتم رو سرم و نامرئی شدم و رفتم سراغ آخرین پرونده! دل و دماغی برام نمونده بود اما باید کارمو تموم می‌کردم! امروز باید می‌رفتم سراغ دختری که بخاطر دهن بین بودن، تحقیرای پدر و مادرش خودکشی کرده بود!
  16. پارت چهاردهم لاین میکاپ و شینیون عروس، لاین مژه، لاین ناخن و... تمام دیزاین واحد بازسازی شده بود و تک به تک از هم تفکیک شده بودن. جذابیتی داشت که واحد معمولی تجاری رو ده برابر زیباتر کرده بود. خوشحال بودم که می‌تونستم از این به بعد پیش سیاوش بیام و باوجود تمام قیمت‌های سربه فلک کشیده ی سالنش، پیش بهترین افراد با بهترین متریال ها، کارهای زیباییم رو انجام بدم. همچنان شونه به شونه‌ی سیاوش، از کنار افرادی که برای افتتاحیه اومده بودن رد می‌شدیم و سیاوش با ذوقی که توی تمام حرکات و صداش معلوم بود، از نیروهای جدید و صبح افتتاحیه برام حرف می‌زد. گوش‌هام سنگین بودن؛ مثل سرم؛ ولی ارزشی که سیاوش برام داشت، بیشتر از این حرف‌ها بود. با صدای نهال، سیاوش که داشت مدل‌های ناخن رو از بروشور بهم نشون می‌داد ساکت شد و هردو به پشت سر چرخیدیم. - سیا، مهمونی که منتظرش بودی رسید. نگاهی به صورت سیاوش انداختم. چشم‌هاش برق می‌زد و تو دلم گفتم: - یعنی یک مهمون انقدر براش باارزش بوده؟! حسودی کردم؟ بله! من همیشه مهم‌ترین آدم زندگی سیاوش بودم. حتی با اینکه با حدیثه زودتر از من دوست بود، اما همیشه می‌گفت «مینا یجور دیگه به دلم نشسته و باهاش رفیقم.» پس عملا نباید از حضور کسی به جز من خوشحال می‌شد! سیاوش دستم رو گرفت و گفت: - بیا مینا جونم؛ باهم بریم استقبال مهمونمون. برای برطرف کردن کنجکاویم هم که شده، برای دیدن مهمون، همراه سیاوش شدم. جلوی در ورودی، سیاوش دستم رو رها و به طرف یک آقایی که پشت به ما، یک دسته گل بزرگ و حجیم دستش بود تقریباً پرواز کرد! با چرخیدن اون آقا به سمت سیاوش، چهره‌اش رو دیدم. مثل سیاوش خندید و با وجود دسته گل بزرگ دستش، مثل سیاوش همدیگه رو در آغوش گرفتن. با اینکه همیشه می‌گفتم قد سیاوش بلنده، اما اون مرد از سیا هم قدبلندتر بود. نگاهی به من انداخت. به رسم ادب با لبخند سر به معنای سلام براش تکون دادم. متقابلاً حرکت من رو انجام داد و چشم‌هام از چشم‌های عمیقش به سمت چال گونه‌ای که کنار خط لبخندش بود کشیده شد. از سیاوش فاصله گرفت و باهم شروع به صحبت کردن و من، مظلومانه یک گوشه ای ایستادم و زیر نظرشون گرفتم. تیپ‌هایی مخالف هم داشتن. سیاوش، آزاد و رها بود. پیراهن لیمویی رنگش کاملا تو چشم‌ها بود؛ برخلاف مردی که با ظاهر کلاسیک و رسمی‌اش، با اون رنگ‌های خنثی میون جمعیت به راحتی پنهون میشد و نمایان نبود. نهال، خیلی نزدیک به سیاوش و در تیررس اون مرد ایستاده بود و نه می‌ذاشت من راحت دید بزنم، نه اجازه می‌داد اون دوتا راحت صحبت کنن.
  17. پارت 8 *** - الو بابا؟ کجایید شما؟! بابا بلند بلند داد می‌زد و اصلا حواسش نبود که به من زنگ زده. صدای عمه اکرم و مهری از پشت گوشی می‌اومد که داشتن با مامان بحث می‌کردن. دوباره جیغ زدم که جروبحث محمد و احمدرضا برای آهنگ گذاشتن تموم شد. - بابا! بابا به خودش اومد. - بله؟ ما خونه ننه‌ایم. الان راه می‌افتیم. دستی به صورتم کشیدم. کلافه شدم از این همه داد و بیداد و تماس های پشت هم. - بابا ما که خونه ننه رو بلد نیستیم! دخترخاله زهرا اینا کجا رفتن اصلا؟ بازم بابا داد زد و بازم من مخاطبش نبودم. - اکرم قرصای مامان یادت نره ها! صدام ذو بلند کردم ولی جیغ نزدم. همینجوری هم گلوم داشت پاره میشد! - بابا ما گم شدیم، دخترخاله اینا معلوم نیست از کدوم مسیر رفتن. مثلا خودتو سرکاروان معرفی کردی ها! صدای بوق پشت خطیم می‌اومد. بابا جوابمو نداد و همچنان داشت سر یک نفر رندوم توی خونه ی ننه، داد می‌زد. قطع کردم و پشت خطی رو جواب دادم. مامان بود. اونم با جیغ، شروع کرد حرف زدن. - فاطمه کجایی؟ قرصای ننه کجاست؟ چشمام گرد شد. فاطمه بدبخت فلک زده شده موکب‌چی همشون! باید قرصای ننه هم من بدونم کجاست؟ - مامان شما خونشونین، من بگم قرصا کجاست؟ مامان بلند تر جیغ زد. - جواب منو نده فاطمه، ذلیل شده! بمیرم با این بچه تربیت کردنم! و بلافاصله تلفن قطع شد. عباس خیلی ریلکس داشت برای بار اِن‌اُم دور رندوم ترین میدون می‌چرخید و پسرها دوباره سر اینکه کی بهترین رپر دنیاست بحث می‌کردن و مصرانه می‌خواستن به بلوتوث ماشین وصل شن. دوباره به بابا زنگ زدم. عملا سه تا ماشین ازهم جدا افتاده بودیم و باید یجوری همو پیدا می‌کردیم. حتی شماره ی دخترخاله زهرا رو هم نداشتم که بهش زنگ بزنم ببینم کجاان! بابا سریع جواب داد: - لوک می‌فرستم. لوک از کجا اومد؟! بابا که بلد نبود ازاین کارا بکنه. - بابا بلدی لوکیشن بفرستی؟ صدایی نیومد. حتی دیگه جیغ‌های عمه ها هم شنیده نمیشد. بلندتر صدازدم: - بابا با توام؟ اما بازم سکوت مطلق. جیغ زدم: - بابا! بالاخره عباس به صدا دراومد. - قطع کرده گوشیو خانم جان!
  18. پارت صد و سی و ششم سریع از اتاق رفتم بیرون و وارد اتاق سامان شدم! بازم در حال سرفه کردن بود! سریع از پارچ کنار تختش براش آب ریختم و سراسیمه بهش گفتم: ـ سامان نگاه کن به من! نفس بکش لطفاً! اینقدر سرفه‌های شدید بود که حتی نمی‌تونست بهم نگاه کنه! همینجور هم زخمای من دردش داشت شدیدتر می‌شد! یهو هاروت یه وردی توی گوشم خوند و منم دستم و گذاشتم روی قلب سامان و اون ورد و خوندم...سامان یکم آروم شد و بهم نگاه کرد و با خنده گفت: ـ حس کردم قلبم داره وایمیسته! نمی‌تونستم بهش بگم حست دروغه! اما واسه اولین بار با صدای بلند شروع کردم به هق هق کردن و محکم کشیدمش تو بغلم و به معنای واقعی زار زدم! سامان اونقدر متعجب شده بود که دوتا دستاش تو هوا مونده بود! با ترس گفت: ـ رییس چی شده؟ منو نترسون! چرا اینجوری گریه می‌کنی!؟؟ چیزی نگفتم و فقط گریه می‌کردم! دلم خیلی براش تنگ می‌شد! اون نه تنها رفیق روزای تنهاییم بود بلکه تنها کسی بود که باهاش عشق و تجربه کردم اما حالا زمان جدایی فرا رسیده بود! سامان صورتم و گرفت بین دستاش و گفت: ـ کارما چی شده؟؟ چرا بهم نگاه نمی‌کنی؟؟ با ناراحتی هر چه تمام تر گفتم: ـ چون که امروز آخرین روزیه که پیش همیم سامان! با ناراحتی و ترس گفت: ـ چی؟! گفتم: ـ بعد این پروندم مجبورم باهات خداحافظی کنم!
  19. پارت صد و سی و پنجم صبح وقتی بیدار شدم دوباره زخما روی صورتم شروع کرده بود به درد گرفتن اما دلیلشو نمی‌دونستم تا اینکه رفتم سمت اتاق کارم و وقتی پرونده‌ایی که بهم داده شده بود و باز کردم، دیدم که آخرین پروندست و بعد از اون من ماموریتم روی این کره خاکی تموم میشه! دوباره قلبم شروع به تند تند تپیدن کرد...فکر اینکه پیش سامان و دکمه نباشم واقعا عصبیم می‌کرد! گردنبندم و گرفتم توی دستم و هاروت و صدا زدم: ـ هاروت، سامان چی میشه؟! هاروت گفت: ـ چیزی که باید بشه، اتفاق میفته کارما! و تو دیگه نمی‌تونی جلوشو بگیری! با گریه گفتم: ـ خواهش می‌کنم! لطفاً! سامان نباید بمیره! اینجا کسایی هستن که بهش احتیاج دارم هاروت! هاروت گفت: ـ کارما چرا نمی‌فهمی؟! تو ذاتا با مرگش از طریق خودت قمار کردی! اگه تو اون روز جلوی تقدیرشو نمی‌گرفتی، تا الان مرده بود! چون توی تقدیرش اینجوری نوشته شده! با گریه گفتم: ـ نذاشتین که پیش هم باشیم، حداقلش بمونه و برای آرزوهاش و بچه‌هایی که بهش نیاز دارن تلاش کنه! خواهش می‌کنم هاروت! لطفاً به پادرمیونی کن! هاروت سکوت کرد و دیگه چیزی نگفت! این سکوتش یعنی اینکه بخاطر من با خدا حرف میزنه! این تنها درخواستی بود که ازش داشتم...وقتی زخمای صورتم درد می‌گرفت یعنی اینکه سامان هم حالش خوب نبود!
  20. هفته گذشته
  21. اتمام این مرحله از مسابقه: 29 . ۵ . ۱۴۰۴ تمدید شد✔️ سرگروه‌: @هانیه پروین @shirin_s @سایه مولوی @QAZAL @Amata
  22. تبسم رمان اسطوره زندگی رو شاد میکرد برات
  23. " مادمازل جیزل " ~ پارت نود و سه جیزل نگاهش را هنوز به زمین دوخته بود. آنتوان جرعه‌ای از قهوه‌اش را نوشید. - بگذار از شما بپرسم دخترک، وقتی در کتابی حقیقتی نوشته شده که قلبتان را می‌شکند، آیا ترجیح می‌دهید آن صفحه را پاره کنید یا با حقیقت زندگی کنید؟ ترجیح می‌دهید آزاد باشید یا در بند اسارت دروغ‌ها و کلک‌هایی که قدرتمندان آن‌ها را رهبری می‌کنند؟ برای لحظه‌ای گویی هوای اتاق سنگین‌تر شده باشد، نفسش را حبس کرد. هیچ‌کس چیزی نگفت؛ همه منتظر به او خیره مانده بودند. فضای اتاق برایش خفه شده بود. حتی گویی شعله‌های شمع هم آرام‌تر می‌سوختند. در تمامی عمرش سعی کرده بود با اسارت بجنگد و خود را رها کند. او تنها هجده سال داشت و در این هجده سال یک‌بار هم دست از جنگیدن برای آزادی بر نداشته بود. او با حقیقت زاده شده بود، هر چقدر سعی کرده بودند که او را از واقعیت دور کنند، او بیشتر به سویش رفته بود. مانند ماهی‌ای که هر چقدر از آبش دور بشود بیشتر بی‌تاب و قرار او میشد. نمی‌دانست این مرد می‌خواهد به چه برسد. اگر می‌خواست او را کوچک کند و بگوید دختر بچه‌ای بیش نیست، پس بگذار این کار را انجام بدهد. جیزل نگاهش را بالا آورد. دیگر آن احتیاط اولیه در آن‌ها پیدا نبود و آنتوان نیز متوجه این شد‌ - حقیقت و آزادی برای من مانند زندگی‌ست؛ اگر روزی بتوانم بدون این دو زندگی کنم، فکر می‌کنم که دیگر مرده باشم و این فقط جسم من باشد که دیده می‌گشاید و شب‌ها به خواب می‌رود، اما روحم در همان لحظه نابود می‌شود. دیگر صدایش نمی‌لرزید و نگاه‌هایی که به او دوخته شده بودند، برایش اهمیت چندانی نداشت. شاید از این مرد کمتر می‌فهمید اما به اندازه خودش متوجه اوضاع میشد. این مرد نمی‌توانست فقط بخاطر اینکه کمی سطحش از او بالاتر است، فکر کند هیچ چیز نمی‌داند و ندانسته وارد ایت محفل شده است‌. آنتوان کمی به سوی او خم شد. متوجه تغییر رفتار و نگاه او شده بود. پوزخندی روی لبش شکل گرفت. - شما گفتید حقیقت برای شما مانند زندگی‌ست، اما تعریف‌تان از حقیقت چیست دخترک؟ عصبی به او چشم دوخت. خوشش نمی‌آمد که او مانند مردم دهکده‌اش او را را دخترک خطاب می‌کرد. جیزل به چشمانش نگاه کرد. چشمانش که عینک گردی آن‌ها را در بر گرفته بود، کوچک شده و روح او را کند و کاو می‌کرد. - فکر می‌کنید چون حرفی از ژان زده‌ام طرفدار او هستم و تعریفم از حقیقت اشتباه است؟ می‌خواست دوباره این را در سرش بگوید و بیخیال پاسخ دادن بشود اما نتوانست. گویی خود را در سن ملو و میان مردم دهکده‌اش یافته بود. آنتوان ابرویی بالا انداخت. - حقیقت همیشه همان چیزی‌ست که واقعا اتفاق افتاده، نه آنچه قدرت یا نویسنده‌ها می‌خواهند از آن یاد کنند. آنتوان به پاسخ جسورانه او پوزخند زد. به صندلی تکیه داده و آرنجش را روی لبه‌ی میز گذاشت. - شما معتقدید بعضی از حقایق باید پنهان بماند، درست است؟ آنتوان به حرفی که درباره رفتار او با ژان گفته بود، اشاره می‌کرد. - حقایق همیشه آشکار می‌شوند؛ هر چه هم که بشود، حقیقت پنهان نمی‌ماند. حقیقت، آزادی، حق بیان همه و همه در کنار یکدیگر می‌آیند و رشد می‌‌کنند. جیزل پاسخ او را داده بود. آنتوان سر تکان داد. دیگر آن نگاه عمیق و چشمان ریز را به او نداشت و لحنش کمی تغییر کرده بود. - پس در نظر شما چه چیزی باید پنهان بماند؟ آنتوان کنجکاوانه پرسیده بود. دوشس ژاکلین نفس کلافه‌اش را بیرون داد. - چیزی که دردی از کسی دوا نکند، حقیقت‌هایی که فقط می‌خواهند گفته شوند که بقیه بدانند چنین چیزی هم هست؛ حقیقت هنگامی کارساز است که بخاطر منافع شخصی نباشد. کمی به سوی آنتوان خم شد. - گاهی فقط حقیقت گفته می‌شود که از پشت آن بتوانند دروغی بزرگ‌تر را پنهان کنند؛ از آن سود می‌برند و طوری رفتار می‌کنند گویی سودش بیشتر از ضررش است، در حالی که این را فقط ما مردم احمق باور می‌کنیم. نمی‌دانست آن همه جسارت را از کجا آورده بود که بخواهد آنقدر بی‌پرده در میان این جمع بزرگ سخن بگوید. شاید سکوت آن‌ها و حرف‌هایی که آنتوان به او زده بود خونش را به جوش آورده باشد.
  24. با نگار تکنیک های مخ زنی
  25. عسل

    یک رمان خوب؟

    رمان های خانم مرجان فریدی هم هست واقعا قلمشون زیبا و عالیه
  26. پارت سی و هشت لبخند زدم. سواد شام موند. من یکم استرس داشتم. استرس‌هایی که هر دختر قبل از ازدواجش داره. وقتی رفت مامان همینطور که بی‌قید و از دستی جلوی بابا سبک رفتار می‌کرد گفت: - پسر خوبیه! واقعا که شاهزاده‌ست! لبخند زدم. مامان رو به دره کرد. - تو نمی‌خوای بری عزیزدلم؟ دره جا خورد. من سریع به کمکش شتافتم. - چرا، حاضر بشین هم شما رو می‌رسونم هم دره رو. مامان زیر چشمی به بابا نگاه کرد. انگار توقع داشت بابا بهش بگه نرو اما بابا خودس رو مشغول جمع کردن لوازم پذیرایی کرد و چیزی نگفت، پس مامان با دلخوری گفت: - باشه، بریم. رفت آماده بشه. دره گیج من رو نگاه کرد. سرم رو جلو بردم و آروم بهش گفتم: - برو حاضر شو می برمت یک دوریت میدم بر می گردیم. سر تکون داد و رفت حاضر بشه. من هم حاضر شدم. دره عقب نشست و مامان جلو. مامان با سرخوشی گفت: - وای باورم نمیشد یک روز عروسی تنها دخترم رو ببینم. با نیشخند نگاهش کردم. - چرا باورت نمیشد؟ کسی حاضر نیست من رو بگیره؟
  27. پارت صد و سی و چهارم سامان کاملا متوجه شد اما به روی خودش نیورد و سعی کرد دوباره با بحث کردن اون لحظه رو خراب نکنه! دوباره برامون کلی آهنگ خوند تا رسیدیم همون جایی که می‌گفت! برام توضیح داد که کلی بازی و سرگرمی وجود داره و قراره اولین بازیمون بولینگ باشه! اولش خودش امتحان کرد و بهم یاد داد و پشت بندش منم چندین بار انجام دادم تا بالاخره موفق شدم و تونستم تمام مهره‌ها رو بندازم و امتیاز کامل و کسب کنم. اون روز هم جزو یکی از بهترین روزایی بود که هیچوقت از خاطرم پاک نمیشه! چیزایی رو دیدم و امتحان کردم که نه می‌دونستم چیه و نه می‌دونستم میتونم انجامش بدم یا نه! اما با کمک و همراهی سامان تونستم از پس همشون بربیام. برای اولین بار اون روز از صمیم قلبم از خدا خواستم که ای کاش این زندگی انسانی و بهم هدیه میداد و تمام قدرت‌های ماوراییمو می‌گرفت. بنظرم انسان بودن واقعا مزیت بزرگی بود چون با اختیار خودت و بدون دخالت و قدرت و چیزی تمام تصمیم های زندگی رو میگیری و چه درست و با چه غلط پشت تمام تصمیماتت وایمیستی! اما نیروهای طبیعت مثل ماها هیچ اختیاری از خودمون نداریم و تحت نظر قدرت خدا کارامونو پیش می‌بریم ولی بعضی از آدما قدر این موهبتی که خدا بهشون داده رو واقعا نمی‌دونن! اون روز بعد از کلی بازی و سرگرمی، برگشتیم خونه و اینقدر خسته بودیم که نرسیده به اتاقامون، خوابمون برد.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...