تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
پارت صد و پنجاه و هفت: با شادی گفتم: ـ داداش قربونت برم من، چه کاری؟! هر کاری بگی، برات انجام میدم... دستاشو تو هم قفل کرد و گفت: ـ برای اون قسمت از بدهیت به من، باید یه مدت برای من کار کنی! با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم: ـ چه کاری هست؟! با جدیت گفت: ـ دیگه پسرجون هر کاری هست، مجبوری برام انجامش بدی! میدونستم این نزول خور کار خوبی بهم پیشنهاد نمیده اما چارهای دیگه ایی نداشتم... فکر نمیکردم موتورمم اینقدر کم فروش بره؛ گفتم: ـ میشنوم! گفت: ـ این هفته از اونور مرز اسلحه های قاچاق میرسه و با ماشینی که محمد بهت میده باید بری اسلحه ها رو بگیری و با کمک بچها تو انبار من لابلای کیسه های برنج جاساز کنی! با تعجب گفتم: ـ قاچاق اسلحه لابلای کیسه های برنج؟ ببین فری تو زده به سرت؟ اینکار جرمه! صندلیش و آورد نزدیکم و گفت: ـ اون زمان که داشتی ازم پول میگرفتی، باید فکر اینجا هاشو میکردی آقا فرهاد!
- 158 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و پنجاه و ششم امیر مثل همیشه با امیدواری گفت: ـ بد به دلت راه نده! اون موقع نوجوون بود الان دیگه مردی شده برای خودش! نفسمو با استرس دادم بیرون و گفتم: ـ خدا کنه! امیر دوباره گفت: ـ بعدشم اگه این قضیه رو کامل بشنوه متوجه میشه که ما اون زمان در مقابل قدرت و قلدری اون زن، چاره دیگه ایی نداشتیم! سرمو به نشونه تایید تکون دادم که امیر گفت: ـ این روزا خیلی دیر میاد خونه؛ میخواست به من تو مغازه کمک کنه اما مغازه هم نمیاد یلدا...جریان چیه؟! اینقدر ذهنم درگیر کوروش و مسائلی بود که امیر بهم گفته بود که در جواب امیر فقط شونهایی بالا انداختم و چیزی نگفتم...تمام ذهنم حول محور این موضوع میچرخید که چجوری این مسئله رو به فرهاد بگم و چجوری با پسرم کوروش مواجه بشم و وقتی منو ببینه چه عکس العملی نشون میده...امیدوارم کوروش هم وقتی قضیه رو فهمید؛ بفهمه که من و امیر اون زمان چارهایی نداشتیم و من زمانی که فهمیدم ارمغان مثل چشماش از بچم مراقبت میکنه یکم خیالم راحت شد...حتی عروس خودشم گول زد، واقعا این زن چه موجودی بود! اما بالاخره وقت تقاص پس دادنش رسیده بود! درسته یکم دیر شده بود اما خوشحال بودم که بالاخره وقتی همه چهره واقعیشو دیدن، به سزای عملش میرسه! ( فرهاد ) ـ خب داداش میگی الان چیکار کنم؟! موتورمم که فروختم..نمیتونم بقیشو تو این تایمی که بهم دادی، جور کنم... مرده سیبیل کلفت به صندلیش تکیه داد و تسبیح و دور دستش میچرخوند و گفت: ـ بهرحال وقتت تموم شده جوون، گفتم بهت که اگه تا امروز پول و حاضر نکنی باید بهرهاشو بدی! دستی به پیشونیم کشیدم و گفتم: ـ برای شهریه دانشگاه خواهرم میخواستم، الان من دوبرابرشو از کجا بیارم؟! موتورمم که فروختم...تنها دارایی زندگیم بود! اشارهایی به نوچهاش کرد و اومد زیر گوشش یه چیزی گفت و بعدش رو به من گفت: ـ البته یه راه دیگه داری!
- 158 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
- امروز
-
پارت بیست و یکم آروم دستاشو گرفتم و گفتم: ـ از این به بعد بیشتر میبرمت بیرون که زیبایی های این سرزمین و خلقت خدا رو ببینی! بازم با لبخند بهم خیره شد و نگاهش برق زد...ادیل به سمت زمین فرود اومد که باعث شد شنل جسیکا از روی موهاش بیفته دور سرشونش..سریع شنل و گذاشتم رو سرش و و شنل خودمم تنم کردم...جسیکا طوری به اطراف خودش نگاه میکرد که انگار اولین بارش بود آدم میدید...گفتم: ـ خب نظرت چیه؟! همینجوری که به اطراف نگاه میکرد، گفت: ـ چقدر آدم تو این سرزمین زندگی میکنه! الان ما دقیقا کجاییم؟! گفتم: ـ ما الان دقیقا وسط میدون شهریم...نگاه به قیافه مردم بکن...ببین که چقدر بیرمق و بی احساس مشغول کار کردنن! چیزی نگفت...دوباره با دستم به بچههای سرکوچه اشاره کردم و گفتم: ـ یا این بچها رو نگاه کن! بجای بازی کردن، فقط تو سکوت کنار هم نشستن... بازم فقط نگاه کرد...از کنارم مردی با زن و بچش رد شد که مرد یه چشمش کور بود و یه پاش قطع شده بود و با عصا راه میرفت...بهش اشاره کردم و گفتم: ـ این مرد هم بخاطر اینکه کنار خانوادش بمونه و بتونه زندگی کنه، مجبور شد یکی از پاها و چشمشو به پدرت بده... اینبار جسیکا گفت: ـ اما دنیایی که ما داریم داخلش زندگی میکنیم بر اساس همینه آرنولد! مثل قلعه ما! اینا هیچکدومش برای من تازگی نداره...
-
پارت بیستم با اطمینان گفت: ـ امکان نداره، من اگه پامو با تو از این قلعه بذارم بیرون، همزمان با نوچه های پدرم، پدرم هم میفهمه... از خورجین ادیل یه شنل درآوردم و گفتم: ـ تا وقتی اینو بذاری روی سرت هیچکس نمیفهمه با منی! گفت: ـ این شنل نامرئی کنندست؟! گفتم: ـ آره، اگه میخوای با من بیای و کسی نفهمه اینو بذار رو سرت... با شادی شنل و گذاشت روی سرش و گفت: ـ خب من آمادم! بریم... داشتم کمکش میکردم تا سوار ادیل بشه که یهو گفت: ـ بذار من در اتاقمو قفل کنم! بعدش دستمو گرفت و کمکش کردم تا سوار ادیل بشه، چشماش یه رنگ سبزآبی بود که آدمو به سمت خودش جذب میکرد اما من میدونستم که ته وجودش همون تاریکی و ظلم پدرش هست و اونو ازش به ارث برده...باید هر جوری که میشد اعتمادش و جلب میکردم و یجوری جریان اون معجون و از زیر زبونش بیرون میکشیدم...هرچی که بود با اون همه تاریکی بازم اون یه دختر بود و نمیتونستم در مقابل یسری احساسات طاقت بیاره و چون اولین بار بود که تو عمرش به چنین حرفایی رو میشنید، صد در صد نظرش و جلب میکرد... سوار ادیل شدیم و بر فراز آسمونا ادیان پرواز کرد و جسیکا خوشحال تر از همیشه به آسمون و ابرها نگاه میکرد و میگفت: ـ باورت میشه که اولین باره دارم از این قلعه و اتاقم خارج میشم؟!
-
titi عضو سایت گردید
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
با عجله تکه چوبی برداشتم و سیب زمینیها را از میان آتش بیرون کشیدم؛ نمیدانستم چرا مدام با حضور لونا در هرکاری که قبلاً در آن مهارت داشتم حالا گند میزدم. یکی از سیب زمینیها را به دست لونا دادم. - لعنتی! همهشون سوخت. لونا سیب زمینی را از وسط دو نیم کرد و درحالی که نیمی از آن را سمت من گرفته بود گفت: - درسته که پوستش یکم سوخته، ولی عوضش مغزش خوب پخته! از این حرف لونا لبخندی روی لبم نشست، دخترک خوب بلد بود چطور با یک حرف من را از آن حال و هوای مزخرف بیرون بکشد. - حالا چجوری باید بخوابیم؟ اینجاها پر از حیوونهای وحشیه. به لونایی که چشمانش خوابآلود شده بود نگاه کردم؛ خودم آنقدر غرق در فکر بودم که خواب از سرم پریده بود، اما لونا را انگار طی کردن مسیر زیادی خسته کرده بود. - تو برو توی غار بخواب، من همینجا نگهبانی میدم. - پس تو چی؟! شانهای بالا انداختم. - من فعلاً خوابم نمیاد. لونا اخم کرده غر زد: - اما اینجوری که نمیشه، تو هم نیاز به استراحت داری! - بیخیال دختر، یک نفر باید بمونه این بیرون و نگهبانی بده. لونا لحظهای متفکرانه به من خیره شد. - خب پس اول من چند ساعت میخوابم و تو نگهبانی بده و بعد بیدارم کن تا من نگهبانی بدم و تو بخوابی. سرم را تکان دادم، من میخوابیدم و لونا نگهبانی میداد؟ عمراً! - نه، نه لازم نیست، من اصلاً خسته نیستم. لونا ابرو درهم کشید و با لحن خشنی که به صورت ظریفش نمیآمد گفت: - من نمیخوام فردا صبح با یه گرگینهی خسته و بیرمق همسفر بشم، چند ساعت دیگه میای بیدارم میکنی تا من نگهبانی بدم؛ فهمیدی؟ لحظهای به اخمهای درهم لونا و لبهایی که به روی هم میفشردشان تا نخندد نگاه کردم، مگر میتوانستم توی ذوق دخترک بزنم؟! - باشه، واقعاً لازم نیست اینقدر خشن برخورد کنی دختر! با این حرفم لونا خندید و خودم هم با وجود غمگین بودنم خندیدم. لونا انگشت اشارهاش را به طرفم گرفت و گفت: - ولی این رو جدی میگم، چند ساعت دیگه میای و بیدارم میکنی؛ باشه؟ لبخند مهربانی زدم و انگشت اشارهاش را آرام میان پنجه گرفتم. - باشه خانومِ خشن، میام و بیدارت میکنم. سر عقب کشیده و انگشتش را که رها کردم لونا با سرعت وارد غار شد و من باز با دوختن نگاهم به شعلههای زرد و سرخِ آتش در گذشتههایم غرق شدم. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
با تکان خوردن دستی جلوی صورتم به خودم آمدم. - هِی راموس حواست کجاست؟ سرم را تکانی دادم تا آن افکار ریز و درشت را از سرم بیرون کنم. - هیچی، همینجام. لونا تکخندی زد. - آره، کاملاً معلومه. راستی پدر و مادر تو کجان؟! هیچوقت ازشون باهام حرف نزدی. متعجب از سؤال او ابرو بالا انداختم، البته او هم حق داشت. من همه چیز را دربارهی او میدانستم و او چیزی از من نمیدانست و بیشتر در عجب بودم که چطور پیش از این جلوی کنجکاویاش را گرفته و چیزی نپرسیده بود. - پدر و مادر من سالها پیش کشته شدن. لونا دست روی لبهایش گذاشت تا صدای فریاد از سر بهت و حیرتش را کنترل کند. - وای خدای من، چ… چجوری کشته شدن؟! از یادآوری پدر و مادرم آهی کشیدم و چشم به شعلههای آتش دوختم، آن روزهای لعنتی را محال بود از یاد ببرم. - خونآشامها اونها رو کشتن. - و… ولی من شنیدم که خونآشامها فقط پادشاه و دور و اطرافیانشون رو کشتن، نکنه که پدر و مادرت رو هم از اطرافیان پادشاه بودن؟! دستی به صورتم کشیدم؛ دروغ گفتن را دوست نداشتم، اما نمیخواستم هم راستش را بگویم و طرز فکر دخترک نسبت به من عوض شود. - آ… آره، اونها به پادشاه خدمت میکردن. لونا غمگین شده نگاهم کرد. - ببخش، نمیخواستم ناراحتت کنم. سرم را تکانی دادم، این افکار همیشه در ذهنم بود و من دیگر به این افکار و یادآوری آن روزها عادت کرده بودم. - عیبی نداره، من دیگه بهش عادت کردم. لونا لبخند تلخی زد و من با لبخندی به مراتب تلختر و پر غصهتر جوابش را دادم. ای کاش درد من تنها از دست دادن عزیزانم و تنها شدن خودم بود، ای کاش عذابی به سنگینیِ نابودی سرزمینم به گردنم نبود تا اینطور روح و روانم را نابود کند! - اوه این سیب زمینیها سوخت. با صدای هول زدهی لونا نگاهم را به سیب زمینیهای در دل آتش دوختم. لعنتی! پوست همهشان سوخته بود. - دیروز
-
سلام دنبال یه رمان که پسر داستان به دختر شک داره واونا میفرسته پیش دکتر زنان نامه بگیره بعد ازدواج اجازه نمیده دختر جایی تنها بره حتی وقتی میره ماموریت به دختر میگه حق ا، خانه بیرون بره نداره دختره بارداره و هیچ کدام نمیدونم این وسط دختره سنگ کیسه صفرا میگیره و پسره مجبور میشه اجازه سقط بچه را برلی نجات جون دختره بده اسم شخصیتها یادم نیست ولی میدونم داستان تو چند تا رمان دیگه دختره میشه کمک کنید پیدا کنم
-
پارت صد و پنجاه و پنجم گفتم: ـ بیچاره پسرم فکر میکنه که من گذاشتمش پرورشگاه و نمیدونه که مادربزرگ بی همه چیزش به زور اونو از بغلم گرفته! امیر گفت: ـ نگران نباش، فردا همه چیزو بهشون توضیح میدم یلدا...پسرتو میارم که ببینیش! ماشالا با فرهاد مو نمیزنه... با ذوق همینجور که اشک میریختم گفتم: ـ عکسشو بهم نشون بده لطفا! امیر گوشیش و از جیبش درآورد و یه عکس دسته جمعی بهم نشون داد که تو اون عکس فقط ارمغان زن فرهاد و شناختم! همینجور مثل قبل زیبا بود و بازوی کوروش و بغل کرده بود...کوروش هم کپی برابر اصل باباش بود، برخلاف پسرم فرهاد لباسای رسمی تنش بود... زیر لب گفتم: ـ الهی قربونش بشم...این دختره که کنار دستش وایستاده کیه؟! امیر گفت: ـ خواهرزاده ارمغانه...همون که توی دانشگاه با تینا آشنا شده! گفتم: ـ امیر بنظرت فرهاد چجوری با این موضوع برخورد میکنه؟! امیر گفت: ـ سعی کن با آرامش همه چیو براش توضیح بدی گفتم: ـ میترسم مثل اون قضیه که وقتی فهمید تینا خواهر واقعیش نیست، دوباره قاطی کنه!
- 158 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و پنجاه و چهارم شروع کردم به گریه کردن، باورم نمیشد که بالاخره دنیا دست به دست هم داد تا بعد بیست و هفت سال مَنِ دیگه خودمو که حتی تو بچگی مادربزرگش نذاشت بغلش کنم رو ببینم...امیر بهم دستمال تعارف کرد و گفت: ـ اینجوری نکن یلدا جان، باید قوی باشی که بتونی برای فرهاد هم توضیح بدی! سرمو به نشونه تایید تکون دادم و با هق هق گفتم: ـ تو دیدیش؟! امیر لبخند زد و گفت: ـ عکسشو تینا برام فرستاد اما فردا دارم میرم تهران که برای کوروش و ارمغان قضیه اصلی رو توضیح بدم! گفتم: ـ ارمغان چرا؟! امیر آهی کشید و گفت: ـ شاید باورت نشه یلدا ولی خاتون حتی به ارمغان هم دروغ گفته، اون دختر اصلا نمیدونسته که کوروش بچه توعه، به اونم گفته که بچه رو از پرورشگاه آورده و واسه اینکه زندگی فرهاد با ارمغان بهم نخوره و بابای دختره از کمک به شرکتش کم نکنه، خواسته نه ماه نقش زن باردار رو بازی کنه! باورم نمیشد...گفتم: ـ واقعا این زن خوده شیطانه! چطور تونست با زندگی همه ما بازی کنه؟! باور کن امیر بنظرم فرهاد اون روز متوجه بازی مادرش شد و میخواست بیاد اینجا تا حقیقت از زبون ما بشنوه! امیر یکم فکر کرد و گفت: ـ اتفاقا منم تو مسیر که داشتم میومدم به این موضوع فکر کردم! دلیل دیگه ایی نمیتونست داشته باشه که روزی که فکر میکرد قراره پدر بشه، بجای اینکه بره پیش ارمغان، بیاد سمت کرمانشاه... اشکم دوباره سرازیر شد و زدم به زانوم و گفتم: ـ بمیرم براش که عمرش کفاف نداد تا حقیقت و رو کنه! امیر با لبخند گفت: ـ بجاش پسرت پلیس شده تا حقیقت و برای همیشه فاش کنه و انشالا که قسمت ما بشه بعد این همه سال اون زن بدجنس و ظالم و پشت میله های زندان ببینم!
- 158 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
-جادوی هشتم- سرویس جادویی مدرسه یه کالسکهی نیمهشفاف بود که با دو اسب شبحی کشیده میشد. آدریان همیشه دیر میرسید و امروز هم، طبق عادت همیشگیاش، در آخرین لحظه از در بیرون دوید. اسبها چشم چرخوندن و با خشم شیهه کشیدن. کالسکهچی پیر با ریش خاکستری، پوزخند زد و گفت: – دوباره دیر کردی؟ فکر کنم روحت بیشتر از جسمت خستهست، پسر. آدریان با نفسنفس گفت: – از مدرسه یا از زندگی؟ – از هر دوتا. تینا، از پنجرهی کالسکه سرش رو بیرون آورد و با لحنی خشک، اما تهدیدآمیز گفت: – زود باش پارکر! اگه باعث شی امروز هم دیر برسیم، من خودم طلسمت میکنم که تا آخر عمرت به عنوان یک قورباغه زندگی کنی. آدریان در دلش گفت: – بهتر از اینه که دوباره معجون شادی درست کنم. کریستوفر از ته کالسکه گفت: – اگه دوباره یه ورد اشتباه بخونی، من خودم تبدیل به قورباغهات میکنم. آدریان سوار شد، نفس عمیقی کشید و آروم گفت: – چه روز قشنگی برای فاجعهی جدید... اسبها به هوا بلند شدن و کالسکه با صدایی مثل روشن کردن فشفشه، از روی جادهی ابری رد شد. درحالیکه تینا غر میزد و کریستوفر سعی میکرد از آدریان فاصله بگیره و شیر کاکائوش رو بخوره، آدریان با بیخیالی و ذهنی مشوش، از پنجره به مسیری که سریع ازش گذر میکردن خیره شد.
-
-جادوی هفتم- کاترینا با شنیدن صدای شکستن بشقاب، فریاد زد: – آدریااان پارکر! لحنش مثل ترکیب غرش شیر و جیغ جادوگرها بود. آدریان جا خورد، جارو با ترس و خستگی ناشی از تمیزکاری، گوشهی دیوار خزید و کفگیر از شدت استرس، خودش رو به در قابلمه کوبید. کاترینا با موهای بافتهی بلند و ردپای بخار طلایی پشت سرش، از راه پله پایین اومد. نگاهش افتاد به تکههای بشقاب روی زمین و آدریان، که مثل مجسمهای وسط آشپزخونه خشکش زده بود. – بهت گفتم، اون بشقاب چینیها یادگاری مادربزرگت هستن، فقط برای مهمونا! آدریان زیر لب گفت: – خب پس تقصیر من نیست که امروز صبح مهمون نداشتیم. کاترینا پلک زد. سکوت. بعد با چشمان عسلی براقش نگاهی به آدریان انداخت؛ آهی کشید و گفت: – خدا به من صبر بده... آدریان، هرچقدر هم توی جادوگری شکست بخوری، مطمئنم توی خرابکاری نخبهای. با یه اشاره، پنکیکها دوباره خودشون رو ترمیم کردن، جارو نفس راحتی کشید و تکه های بشقاب، منسجم شدن و به شکل اول برگشتن. کاترینا لبخندی با رضایت به مرتب شدن اوضاع زد: – حالا بخور و برو مدرسه. اگه از سرویس جا بمونی، خودت میدونی چی میشه. آدریان لبخند مصنوعی زد و زیر لب گفت: – بله قربان، شکنجهی روحی و جسمی توسط سرویس جادویی مادرم. وقتی اولین لقمهی پنکیک رو گذاشت دهنش، طعمش مثل همیشه عالی بود. فقط نمیدونست اون طعم دارچین از پنکیکه یا از ترسِ خشم مادرش.
-
پارت صد و پنجاه و سوم امیر سریع دستامو توی دستای گرمش فشرد و گفت: ـ نه عزیزم، هم تینا هم فرهاد حالشون خوبه؟! با ترس پرسیدم: ـ پس چرا صورتت اینجوریه؟! نفس عمیقی کشید و گفت: ـ فرهاد خونه نیست که؟! گفتم: ـ نه با دوستاش رفته بیرون! یکم مکث کرد که گفتم: ـ امیر بگو دیگه، جون به لبم کردی! امیر گفت: ـ بالاخره سرنوشت داره تو رو به اون یکی پسرمون میرسونه! انگار گوشام سوت میکشید...همینجور خیره شده بودم به دهن امیر...امیر که حالم دید، بلند شد تا بره برام آب بیاره اما دستاشو گرفتم و گفتم: ـ امیر، من حالم خوبه! چطور...چطور این اتفاق افتاد؟! نکنه فرهاد... حرفمو قطع کرد و گفت: ـ نه به فرهاد ربطی نداره، اونم هنوز چیزی نمیدونه! تینا توی ترم جدید با یه دختره آشنا شده که اون دختره از قضا خواهرزاده ارمغان از آب درومد! گفتم: ـ ارمغان، زن فرهاد؟ امیر سرشو تکون داد و گفت: ـ مثل اینکه کوروش...راستی اسمشو کوروش گذاشتن، اومده بود دانشگاه دنبال دخترخالش، تینا میبینتش و عکس فرهاد و بهش نشون میده...اونم شک کرده و افتاده دنبال قضیه! دست گذاشتم رو قلبم و بلند شدم و دور اتاق میچرخیدم....امیر گفت: ـ یلدا توروخدا آروم باش، قرصاتو خوردی؟! بی توجه به حرفش گفتم: ـ اگه اون خاتون کار صفت بفهمه... امیر حرفم و قطع کرد و گفت: ـ نگران نباش، به تینا تاکید کردم که بهشون بگه...بعدشم پسرت برخلاف فرهاد آدم زرنگیه..تینا میگفت خود کوروش گفته به مادربزرگم چیزی نگین تا خودم حقیقت و بفهمم!
- 158 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و پنجاه و دوم نگاش کردم و گفتم: ـ بابام....بابام همه چیو میدونه! یهو لیوان آب از دستش افتاد پایین و شکست...ملودی اومد سمتم و گفت: ـ یعنی چی؟! گفتم: ـ یعنی کوروش قُل فرهاده، بچه مامان یلدا! آقا آرمان( بابای ملودی) سر جاش با حالت شوکه شدن نشست و گفت: ـ ولی...ولی آخه این چطور ممکنه؟! گفتم: ـ بابام گفت فردا میرسه تهران و همه چیز و توضیح میده...امشب قراره به مادرم بگه! فقط اینکه اونم مثل کوروش خواهش کرد که مادربزرگش از هیچ چی باخبر نشه! ملودی با حالت گیجی پرسید: ـ یعنی پدرت حتی خاتون خانوم هم میشناسه؟! سرمو به نشونه تایید تکون دادم و چیزی نگفتم...روی مبل نشستم، همه تو سکوت مشغول فکر کردن بودن. خاله آتوسا آروم هم شد و مشغول جمع کردن تکه شیشه ها شد و زیر لب آروم میگفت: ـ بیچاره خواهرم! بیچاره ارمغان... ( یلدا ) داشتم یکی از سریال های تلویزیونی مورد علاقمو میدیدم که همین لحظه در خونه باز شد و امیر اومد داخل...باهاش احوالپرسی کردم و بلند شدم تا برم غذاشو گرم کنم و بیارم که بازوم و گرفت و گفت: ـ یلدا جان، بشین عزیزم! با تعجب نگاش کردم! صورتش یکم بهم ریخته بود و عرق کرده بود! با ترس نشستم روبروش و گفتم: ـ تینا...تینا چیزیش شده؟!
- 158 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت نوزدهم گفتم: ـ حرفات با ویچر خیلی منو تحت تاثیر قرار داد و واقعا دلم نمیخواد اینقدر ناراحت ببینمت! اومد نزدیکم و تو چشمام نگام کرد و گفت: ـ چرا ناراحتیه من برات مهمه؟! گفتم: ـ چون برخلاف شما من هنوز تو وجودم احساس دارم و نمیتونم بهش بیتوجه باشم، حتی اگه اون ناراحتی، ناراحتیه دختره دشمنم باشه! جسیکا از حرف من متعجب شد، انگار اولین بار بود که میدید یه نفر به احساساتش اهمیت میده اما واقعیت ماجرا این بود که من مجبور بودم...برای پیروز شدن مقابل ویچر باید این دختر یجوری بهم کمک میکرد....باید دیدش و نسبت به زندگی عوض میکردم! بعدش رفتم کنار پنجره وایستادم و رو بهش گفتم: ـ خب نمیای؟! جسیکا که هنوز تو شوک حرف من بود، با تعجب نگام کرد و گفت: ـ کجا؟! با مهربونی رو بهش گفتم: ـ مگه نمیخواستی توی شهر قدم بزنی و آدما رو از نزدیک ببینی؟! با خوشحالی گفت: ـ چرا ولی... گفتم: ـ ولی چی؟! سرشو انداخت پایین و با ناراحتی گفت: ـ بابام اگه بفهمه... حرفشو قطع کردم و گفتم: ـ بابات هیچ چیزی نمیفهمه!
-
پارت هجدهم تو دلم یه هوفی کردم و گفتم: ـ من حالا حالاها باید روی این دختر کار کنم، اینجوری نمیشه! بعد که دید سکوت کردم و حرفی نمیزنم، اومد مقابلم گفت: ـ جوابمو نمیدی؟! سعی کردم بحث و عوض کنم و با لبخند رو بهش گفتم: ـ من آرنولدم، گرچه از پدرت خوشم نمیاد اما از آشنایی با تو خوشبختم! دستش و دراز کرد و گفت: ـ منم جسیکام، از آشنایی باهات خوشبختم! دستشو فشردم و ناخنای بلندش یکی از انگشتامو زخم کرد...خودش متوجه شد و گفت: ـ ببخشید! خندیدم و گفتم: ـ این ناخنارو کوتاهم کنی، اتفاق خاصی نمیفتهها! زیر چشمی نگاهم کرد و گفت: ـ مثل اینکه یادت رفته که من یه جادوگرم! چیزی نگفتم که رفت روی تختش نشست و گفت: ـ خب آرنولد، نمیخوای بگی؟! با تعجب نگاش کردم و گفتم: ـ چی رو؟! گفت: ـ اینکه چرا میخواستی باهام ملاقات کنید و اون پَر روی بهم دادی؟
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
- وای من خیلی خسته شدم میشه یکم استراحت کنیم؟ نیم نگاهی به خورشیدِ درحال غروب و پس از آن به لونایی که خسته و نالان ایستاده و نفسنفس میزد انداختم، در همین چند ساعت بیش از پنج بار برای استراحت و خوردن خوراکی در راه ایستاده بودیم. - ولی همین چند دقیقهی پیش استراحت کردیم، اینجوری باشه تا هفتهی دیگه هم به مقصدمون نمیرسیم. لونا غر زد: - یکم من رو درک کن راموس، من هنوز قدرت سابقم رو به دست نیاوردم. هوفی کشیدم، انگار چارهای نبود مجبور بودیم شب را در همین حوالی بگذرانیم. - خیلی خب، مثل اینکه مجبوریم یه جایی رو پیدا کنیم تا شب رو اونجا بگذرونیم. لونا نگاهی به دور و اطرافش انداخت و در همان حال گفت: - من یه غار همین دور و اطراف دیدم، شاید بتونیم شب رو اونجا بمونیم. در تأیید حرفش سر تکان دادم. - باشه، جایی که میگی رو نشونم بده. *** روبهروی ورودی غار با شاخههای خشک درختان آتشی درست کرده و چند دانه سیب زمینی کوچک را درون آن برای پختن شدن گذاشته بودم. - فکر میکنی تا فردا بتونیم به پشت اون تپهها برسیم؟ نگاهی به سمت لونا که بغل دستم کنار آتش نشسته و دستانش را بر روی آتش گرفته بود تا گرم شود انداختم. - نمیدونم، ولی باید زودتر خودمون رو به یه شهر یا دهکده برسونیم چون زیاد خوراکی همراهمون نیست و اینجا هم حیوونی نیست که بشه شکارش کرد. لونا سری تکان داد. - فقط امیدوارم زودتر به سرزمین جادوگرها برسیم، تموم خانوادهی من هنوز توی اون قلعه زندانیان و منتظرن که من نجاتشون بدم. اینبار من در تأیید حرف لونا سر تکان دادم، هربار که او را اینطور غمگین میدیدم از خودم متنفر میشدم؛ از خودم متنفر میشدم که باعث و بانی تمام این زجر و مصیبتها برای مردم سرزمینم بودم و حالا هیچکاری برای درست کردن این وضعیت از دستم برنمیآمد -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
کمی که حال لونا بهتر شد با کولهباری از وسایل و خوراکی راهیِ پیدا کردن سرزمین جادوگرها شدیم. از مکان دقیق آن سرزمین خبر نداشتیم و میدانستیم که با راه پرخطری روبهرو هستیم، اما با اینحال از هیچ چیز ابایی نداشتیم و برای نجات سرزمینمان حاضر بودیم هر خطری را به جان بخریم. - حالا از کدوم طرف بریم؟! نگاهی به دور و اطرافم که سراسر درختان سر به فلک کشیدهی کاج بود و تراکمشان فضای جنگل را تاریک کرده بود انداختم؛ حس ششمم میگفت که باید از سمت چپ، یعنی درست قسمتی که به کوه و تپههای آن سمت جنگل میرسید برویم و خوشبختانه از تمام چیزهایی که به گرگینهها مربوط میشد من این حس ششم را خوب به ارث برده بودم. - حسم میگه باید از سمت چپ بریم، فکر میکنم پشت اون تپهها و کوهها به یه جایی میرسه. لونا نگاهی به سمتی که اشاره کرده بودم انداخت و حالت زاری به خود گرفت. - پشت اون تپهها و کوهها؟! ولی تا اونجا که خیلی فاصله است. شانهای بالا انداختم، من که هیچ قدرت خارقالعاده و گرگینهای نداشتم باید نگران این میزان فاصله میبودم نه این دختر با آن قدرت و سرعتش. - خب که چی؟! بالاخره که باید از یه جایی شروع کنیم. لونا سر تکان داد و به ناچار همراه و همقدم با من به سمت تپهها به راه افتاد. - وای چقدر این کوهها بلنده! نگاهی به صورت گلگون از خستگیاش انداختم و به رویش لبخند زدم. - خب تبدیل شو و سریع و راحت این کوهها رو برو بالا. لونا نگاه پر تردیدی به سمتم انداخت. - تبدیل بشم؟ پس تو چی؟! بیتفاوت شانهای بالا انداختم. - منم همینطوری راه میام. لونا سر تکان داد و گفت: - نه منم همینطوری میام؛ دلم نمیخواد تنهات بذارم. باز به رویش لبخند زدم، دخترک مهربان هر روز بیشتر از دیروز با محبتهایش دلم را میبرد. -
جهان لرزید. زمین زیر پای ایلاریس شکافت، و از شکاف، نوری برخاست که نه گرم بود، نه سرد — فقط مطلق. رودی از زمان میان دو نیمهی جهان جاری شد. در یک سویش، سایهها زوزه میکشیدند؛ در سوی دیگر، نیمهجانها با چشمان خاموششان نظارهگر بودند. سایه نزدیک آمد، قامتش کشیدهتر از همیشه، چشمانش بیرنگ. - الان زمانشه، ملکه. یا دروازه رو میبندی، یا باهاش یکی میشی. ایلاریس سر بلند کرد. نور نقرهای در رنگش پیچیده بود و سرخهای سرخ روی پوستش میدرخشید. - اگه ببندمش، عسل محو میشه و اگر باهاش یکی بشم، همهچیز تغییر میکنه. ولی شاید اون راهِ درست باشه. سایه مکثی کرد. - راه درست وجود ندارد. فقط تعادل. در سکوت بعدی، صداهایی از درون نور برخاستند — صداهای انسانهایی که روزی بودند، سایههایی که هنوز نرفته بودند. هر کلمهشان شبیه تکهای از خاطره بود. و در میانشان، صدای عسل: - من همیشه باهات بودم… حتی وقتی فکر میکردی فراموشم کردی. اشک در چشمان ایلاریس نشست. - تو همیشه بخشی از من بودی، نه بیرون از من… من اشتباه دیدم دنیا رو. باد شدید شد. آسمان شکافت. نور و تاریکی در هم پیچیدند و از دلشان شکلی پدیدار شد — دبیری بینام. دری از جنس آینه، که در هر بازتابش یکی از زندگیهای ایلاریس را نشان میداد. در یکی، دخترکی در حال دویدن؛ در دیگری، ملکهای تاجدار؛ و در آخرین تصویر، مرجانی ساده که فقط میخواست خواهرش را نجات دهد. سایه آهسته گفت: - فقط یکی از اونها میتونه بقا پیدا کنه. انتخاب کن. ایلاریس نفسی کشید. نور در سینهاش چرخید، به خون و نقره در همیخت. دستش را بر آینه گذاشت. آینه لرزید، مثل موجودی زنده. - من هیچکدوم نیستم، نه مرجان و نه ایلاریس. من حاصل هردوئم — خاطرهای که فراموش نمیشه. با گفتن این جمله، آینه ترک برداشت. از شکافش نوری بیرون زد که همهچیز را در بر گرفت. نیمه جانهای فریاد کشیدند، سایه از میان رفت، و جهان در سفیدی فرو رفت. وقتی سکوت بازگشت، فقط صدای نفس کشیدنِ او مانده بود. ایلاریس، در میان ویرانههای نور ایستاده بود. اما دیگر تنها نبود. در کنارش، دختری با چشمان آرام و بیرنگ ایستاده بود — عسل. لبخند زد و گفت: - تعادل برگشت… چون بالاخره یکی شدیم. ایلاریس آرام گفت: - ولی حالا دیگه هیچکدوممون زنده نیستیم. عسل دستش را گرفت. - شاید… ولی این بار، ما جاودانهایم. نورِ سپید از بدنشان برخواست. دو شکل، در هم محو شدند. و در آن لحظه، مرزِ جهان برای اولین بار در سکوت مطلق فرو رفت. از آن پس، کسی نمیدانست مرز بسته شد یا فقط صاحب تازهای یافت — اما در بادهای سرد شب، هنوز صدایی شنیده میشود که آرام میگوید: «یادت نره، همیشه از خون آغاز میشه... اما با عشق ادامه پیدا میکنه.»
- 26 پاسخ
-
- روح هاگوارتز
- هاگوارتز
-
(و 3 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
- هفته گذشته
-
*** نازنین با دقت و ملایمت، آرام باند را دور بازوی آریا پیچید. آریا نگاهی به باند انداخت و با اعتراض گفت: - مامان سفتش کن، باز میشه. نازنین اخمی کرد و گرهای به باند زد؛ سپس بهسمت کمد لباس پسرش رفت، در همان حال گفت: - اینقدر با من یکی بهدو نکن، محکم ببندم زخمت درد میگیره. کمد لباسش را باز کرد و پیراهنی آبیرنگ، از میان انواع پیراهنهای اتو کشیدهی آنجا برداشت و گفت: - مامانی حواست باشه اون دوستای دیوونهات نزنن به بازوت که زخمش خون ریزی میکنه. با این حرف انگار داغ دلش تازه شد، با حرص بهسمت پسرش قدم برداشت و درحالی که پیراهن را تنش میکرد، گفت: - هر چی میگم نرو... نرو استراحت کن، گوشت بدهکار نیست. حالا نه اینکه همیشه میرفتی و درسات رو درست حسابی میخوندی، این دو روز هم روش... سپس از آخرین حربهی زنانهاش استفاده کرد و با بغض رو برگرداند و گفت: - اصلاً برو... برو تا بکشنت منم یک دونه پسرم رو از دست بدم. آریا که حقهها و حرکات مادرش را از بر بود،از پشت محکم جثهی ریز او را در آغوش گرفت و بوسهای محکم بر موهای بازش نشاند و گفت: - عشقم... زندگیم! ببین خودت دلت میخواد منو با شوهر بداخلاقت در بندازی، همینطوری سه روزی که نرفتم دانشگاه اینقدر طعنه زد که اصلاً دلم نمیخواد تو خونه بمونم. نازنین از آغوش پسرش بیرون آمد و دستانش را گرفت، نگران نگاهش کرد و گفت: - مامان جان باباته... مگه میشه باباها از بچههاشون بدشون بیاد؟ نگرانته، نگران آیندهات. واسه همینه که سخت میگیره، وگرنه که گل پسری مثل تو رو از کجا پیدا میکرد؟ نازنین همین بود، اینقدر از پسرهایش تعریف میکرد که آنها را به عرش میبرد. آریا اینبار محکمتر از قبل پیشانی مادرش را بوسید و با زدن چشمکی، شروع به آماده شدن کرد. لباسش را پوشید، موهایش را شانه کرد، خود را غرق در ادکلنهای گرانقیمتش کرد و تمام این مدت مادرش، با نگاهی لبریز از محبت خیرهی پسرش بود و قربان صدقهی قد و بالایش میرفت. آریا ساعت و گوشیاش را برداشت و رو به مادرش گفت: - مامان با شایان صحبت کردی؟ نازنین قدمی بهسمتش برداشت، یقهی لباسش را مرتب کرد و دو تا از سه دکمهای که پسرش باز گذاشته بود را بست. - نه... چرا عزیزم؟ - میگه یکم درگیره، نمیتونه شرکت رو ول کنه بیاد. نازنین متعجب نگاهش کرد. - نمیاد پسرم؟! دل نازک بود. مخصوصاً که پسر اولش، شایان را حدود شش ماه ندیدهبود و در این مدت چنان دل تنگش بود که حد نداشت. - مامان میاد، اما یکم کاراش طول میکشه. سوسن با اخم وارد اتاق شد و زهرآگین خیرهی آنها شد، چنان جدی و تا حدودی عصبانی بود که نازنین دل تنگیاش را از یاد برد و با تعجب و چشمای گرد به او نگاه کرد. - جان مامان چی شده؟
-
صدای گامهای مرجان در سکوت طنین میانداخت. نهر سایه، مثل مایعی زنده، در زیر پایش موج میزد و از پوستش بالا میخزید. نورِ سرخ در سینهاش حالا آرامتر بود، ولی گاهی تپشی در عمقش میپیچید — مثل نفسِ کسی که درونش پنهان مانده. در میان مه، صدایی آشنا و لرزان پیچید: -مرجان… قلبش از تپش ایستاد. مه کنار رفت، و او را دید. عسل. دختری با موهایی از تاریکی و چشمانی که از درون میدرخشیدند — اما نه همان نوری که در یادش بود؛ این یکی سردتر بود، مثل نوری که از ماه یخزده میتابد. مرجان زیر لب گفت: - تو… زندهای؟ عسل لبخندی زد. - زنده؟ اینجا کسی زنده نیست، خواهر. ما فقط تا زمانی که کسی یادمون کنه، ادامه میدیم. صدایش بیاحساس بود، ولی در تهِ چشمانش چیزی میلرزید — حسِ درد، یا شاید حسِ خیانت. مرجان جلو رفت. - من… یادم نمیاومد. سایه گفت خودم باعث شدم عسل میان حرفش پرید. - دروازه رو باز کردی. برای نجاتِ من. ولی نمیدونستی که برای بسته شدنش، باید یکیمون بمیره. مرجان خشکش زد. نورِ درون سینهاش بیقرار شد. - پس… من انتخاب کردم؟ تو رو فدا کردم؟ عسل لبخند تلخی زد. - نه، خواهرم. من خودم انتخاب کردم. چون اون موقع هنوز فکر میکردم تو ارزشِ نجات رو داری. کلمات مثل خنجری در قلب مرجان فرو رفتند. باد سردی وزید، و سایهها اطرافشان حلقه زدند. نیمهجانها زمزمه میکردند: یکی باید بره… یکی باید بمونه… مرجان نفسش را برید. - من برمیگردم به جاش. بذار من… عسل فریاد زد: - نه! اگه دوباره مرز باز شه، همهچیز فرو میریزه! تو نمیفهمی مرجان، تعادل فقط با یه خون ساخته میشه — خونِ ملکه! نور سرخ در سینهی مرجان زبانه کشید. زمین زیر پایش ترک خورد. تصاویر از ذهنش گذشتند: خودش، تاج بر سر، سایهها در برابرش زانو زده، و عسل در حال فرو رفتن در تاریکی. اشک از چشمانش سرازیر شد. - من فقط میخواستم نجاتت بدم… عسل آرام جلو آمد، دستانش را بالا برد و کف دستهای مرجان را لمس کرد. در لحظهای کوتاه، هر دو در هم محو شدند — نور و تاریکی در هم پیچیدند. صداها خاموش شدند. جهان در سکوت فرو رفت. از میان نور، صدای سایه آمد: - دو نیمه، یکی شدن. ولی تعادل هنوز بیدار نشده. حالا نوبت آخرینه، ملکه… انتخاب نهایی. نور از بدن هر دو برخاست، یکی سرخ، دیگری نقرهای. و در میان مه، تنها یکی ایستاده بود… با چشمانی که نیمی از خون میدرخشید، نیمی از ماه. او گفت: - من مرجان نیستم. من ایلاریسم… اما با یادِ عسل. باد وزید، و مرز شروع به لرزیدن کرد. نهرِ سایه به رنگ سرخ درآمد. در دوردست، صدایی شبیه شکستنِ جهان برخاست. و مرجان — یا ایلاریس — به سمتش قدم برداشت.
- 26 پاسخ
-
- روح هاگوارتز
- هاگوارتز
-
(و 3 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
باد از سمت شکاف برخواست. بادی که نه سرد بود، نه گرم — فقط خنثی، مثل نفسی که از دهانِ چیزی مُرده بیرون میآید. مرجان چشمهایش را بست. وقتی دوباره بازشان کرد، دیگر در دنیای خودش نبود. زمین از نور ساخته شده بود، اما نوری بیجان، شبیه استخوانهای براق. آسمان، تکهتکه بود؛ هر تکهاش بازتابی از یک خاطرهای گمشده. در دوردست، نهرهایی از سایههای جاری، و صدای زمزمههایی که هرگز نامی ندارند، در باد میچرخید. هر گامی که مرجان برمیداشت، خاک زیر پایش به شکل ردپایی از نور میگرفت و بعد فرو میریخت. او احساس میکرد هر قدم، چیزی از وجودش را میبلعد — شاید «انسان بودنش» همان بود که سایه گفته بود. از دل مه، پیکری پیدا شد. چهرهاش محو بود، اما صدایش آشنا: - خیلی طول کشید تا برگردی، ایلاریس» مرجان خشکش زد. - من مرجانم… نه اون کسی که شما فکر میکنید. پیکر جلو آمد. در چشمانش بازتاب آسمانِ شکسته دیده میشد. - اسمها فقط تا وقتی که جزوی از خاطره نشن جدا میشوند. تو دوتایی، مثل دو رود که از یک دریا میآن. یکی یادت، یکی خودت. مرجان قدمی عقب رفت، ولی چیزی مانعش شد — دیواری از مه، که خودش را درون آن دید. نه تصویرش، بلکه خودش. چهرههای با چشمان سفید و رگهایی از نور سرخ. نسخهای از خودش که زمزمه کرد: - عسل منتظره… اما نه جایی که فکر میکنی. زمین لرزید. از شکافها، صداهایی بیرون آمدند — فریادهایی نیمهانسان، نیمهسایه. پیکر مقابلش عقب رفت. - نیمهجانها بیدار شدن. حضورت بوی خون میده، ملکه. باید تصمیم بگیری… نجات یا فدا؟ مرجان در سکوت. نور سرخ در سینهاش دوباره شعله گرفت. درون خودش، صدای عسل را شنید — ضعیف، ولی زنده. - برنگرد… اونا دنبال تو میان… اگه بیای، من محو میشم. اشک روی گونهاش لغزید، اما وقتی به زمین افتاد، خاک را سوزاند. او میان دو صدا گیر کرده بود: یکی از عشق، و دیگری از قدرت. - من… نمیتونم هیچکدومتون رو رها کنم. با گفتن این جمله، آسمان شکافت. از میانش، نوری افتاد که نه سفید بود، نه سیاه — بلکه چیزی بینشان. مرجان دستش را بالا گرفت، و نور با او یکی شد. پیکر محو با صدایی دور گفت: - انتخاب کردی، ایلاریس... ولی مرز انتخابها، تاوان دارد. جهان لرزید. نیمه جانها از دل سایه بیرون خزیدند، چشمهایی از شعله و صداهایی شبیه گریه. مرجان در میانشان، نوری از خون و ماه در چشمانش. او دیگر نه بود، نه سایه — می تواند انسانی شکننده از هر دو باشد. و جای در دوردست، صدای عسل دوباره زمزمه شد: - اگه مقایسه برگرده، منم برمیگردم… ولی فقط یکیمون میتونه بمونه. نورها خاموش شدند. مرجان به سمت نهر سایه قدم گذاشت، و با هر گام، خط پوستش کمکم به نور تبدیل شد.
- 26 پاسخ
-
- روح هاگوارتز
- هاگوارتز
-
(و 3 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
- چکار باید بکنم؟ یه معیاری چیزی بگو حداقل. - هیچی آقا سامیار، من نمیخوام با کسی باشم. اینارو از پشت تلفن هم گفتم. آب دهنش رو قورت داد و گفت: - من که هرچی میگم شما باز حرف خودت رو میزنی. یه دستی به صورتش کشید و با لحن خاصی گفت: - درسا من... من عاشقتم و پا پس نمیکشم. حرفش یه احساس خاصی رو برام ایجاد کرد. یه نگاهی انداختم بهش. یه بغض پنهانی توی نگاهش بود. برای اولین بار داشتم بهش نگاه میکردم. موهای رنگ کرده قهوهای. رنگ چشمهاش مشکی بود. هیکل روی فرمی داشت. صدام رو آروم کردم و گفتم: - شما چند سالته آقاسامیار؟ - سال اول دانشگاه هستم. - یعنی ۱۹؟ - بله درسته. برای چی میپرسید؟ - همین طوری. اومد حرف بزنه که گارسون سه تا آب میوه آورد. یه نگاهی بهشون کردم و گفتم: - ما چیزی میل نداریم، شما برای چی سفارش دادید؟ - یه آب میوه که این حرفا رو نداره دیگه! - مرسی... کاری ندارید ما بریم؟ - درسا خانم؟ - بله؟ برای اولین بار چشماش رو قفل کرد روی چشمام. اون چشمها حرفای زیادی میزدن اما من کسی نبودم که به عشق و عاشقی اعتقاد داشته باشم. چند ثانیه همینطوری بهم نگاه کرد و با صدای آرومی گفت: - چشمات خیلی قشنگن! سرم رو انداختم پایین و رو کردم به سوگند و گفتم: - سوگند بریم دیگه... . بلند شدم و به سامیار گفتم: - مرسی بابت امروز، خداحافظ. سامیار هیچ چیزی نگفت و فقط سرش رو انداخته بود پایین. همینطوری که داشتم از کافه میزدم بیرون، از توی شیشه نگاهش کردم؛ دستش توی موهاش بود و فقط داشت میز رو نگاه میکرد. همین که رسیدم به در کافه، سامیار بلند شد و با صدای تقریباً بلندی فریاد زد و گفت: - خانوم رادمنش من شما رو دوست دارم. پای همه عواقبشم هستم. وقتی میگم دوست دارم یعنی اینکه نمیتونم بدون شما کاری بکنم. همه داشتن بهمون نگاه میکردن. بدجوری شده بود. نمیدونستم باید چکار کنم. از کارش خیلی عصبی شده بودم. برگشتم و یه نگاهی به قیافه آشفتهاش کردم و از کافه زدیم بیرون.
-
- دقیقاً کجا باید بیایم؟ يكم بعد صداي زنگ خوردن گوشيم اومد. سامیار: سلام خوبي؟ بیاید؟ مگه تنها نیستی؟ - نه، سوگند باهامه. یه پوزخندی زد و گفت: - سوگند؟ آخه... . - آخه چی ها؟ مشکلی داری، نمیایم. - نهنه، اشتباه کردم اصلاً، بیاید. - کجا بیایم حالا؟ - دقیقاً الان کجایید؟ - روبهروی پاساژه**. - خب، یه صد متر بیایید جلوتر یه کافه هست به اسم کافهِ**. - باشه، الان میایم. رفتیم تو کافه، یه نگاه اجمالی انداختم و سنگینی نگاه سامیار رو روی خودم احساس کردم. یه آهنگ ملایم عاشقانه از شادمهر داشت پخش میشد که فضا رو بیشتر رمانتیک میکرد. رفتیم و روی کنجیترین میز کافه نشستيم. سامیار: سلام سرکار خانوم... چقدر تغییر کردید! - علیک سلام. ببین آقای محترم، نه وقتش رو دارم نه دوست دارم اینجا باشم. زودتر حرفاتون رو بزنید و لطفاً حاشیه نرید. - چشم، ولی آخه چرا انقدر سردی؟ - چه نسبت یا رابطهای با هم داریم که گرم برخورد کنم؟ سوگند یکم نگاهش کرد و با عصبانیت گفت: - داداشت کدوم گوریه؟ - اون اگه داداش من بود که... هوف! - چی شده مگه؟ - سوگند اون داداش دیگه نیست! تو هم فراموشش کن. سوگند کمی دستپاچه شد و گفت: - مگه چی شده؟ - بعداً برات تعریف میکنم. الان میخوام فکرم روی خودم باشه نه اون... . - چرا حرفت رو میخوری؟ کلافه شد و گفت: - وای سوگندجان عزیزم، بیخیال شو، چیزی نیست. با این حرفش سوگند رفت تو خودش و شروع کرد به ور رفتن به گوشیش. سامیار یه نگاهی به من کرد و گفت: - ببین درسا خانوم... هر چیزی بگی قبوله؛ هرکاری بگی قبوله. هر چی بخوای فراهم میکنم اما منو ببین. - چرا باید شمارو ببینم؟ دستی توی موهاش کشید و با استرسی که توی چهرش موج میزد ادامه داد: - چون... چون دوست دارم. جا خوردم از حرفش و گفتم: - من ندارم. - کاری میکنم شما هم منو دوست داشته باشی. پوزخندي زدم و گفتم: - خیلی به خودت اعتماد داری فکر کنم، کمش کنی بهتره. اینو بدون تا نخوام به کسی دل نمیبندم... اوکی؟
-
- تیپ زدی خاله قزی؟ به سلامتی کجا؟ یه نگاه دخترونه بهش کردم و گفتم: - اولاً من ذاتاً تیپ دارم. دوماً اینکه دارم با سوگند میرم بیرون. - آها، خوبه. تو درست میگی. رفتم نشستم تو ایوون و کفشهام رو پوشیدم. برای اولین بار چادر سرم کردم تا بهتر به نظر بیام و جوّ برش نداره آقا پسر. مامان در حیاط رو باز کرد و اومد تو. همین که من رو دید، دوید و بغلم کرد و با هیجان گفت: - وای مامان قربونت بره، چه قدر بهت میاد... خیلی خانومتر شدی درسای مامان! منم بغلش کردم و گفتم: - مرسی مامانی. - همین جا وایستا برات اسپند دود کنم! دانیال اومد و نگاهی انداخت و گفت: - مثل اینکه تو امروز قراره هی ما رو شگفت زده کنی با کارات، نه؟ یه ذره خودم را تکون دادم و گفتم: - مامان جان، زود باش، دیرم شده! - اومدماومدم! داشتم به دانیال نگاه میکردم که در زدن. رفتم در رو باز کردم که سوگند اومد تو و با تعجب و صدای تقریباً بلندی گفت: - تو چه قدر خوشگل شدی! یعنی چادر انقدر تغییر میداد من رو. ازش تشکر کردم که دانیال زد زیر خنده. عصبی نگاهش کردم و گفتم: - دانیال! - جان دانیال! - چرا میخندی آخه. اصلاً من قهرم باهات دیگه! - ای جانم، چه دخملی... قهرم میکنه. مامان اومد و اسپند رو دور سرم چرخوند که دانیال با لحنی مذهبی گفت: - سلامتیش صلوات! سوگند یه لبخندی زد. دانیال دوباره گفت: - سلامتی رزمندگان اسلام، صلوات! مامان: وای دانیال، تو دوباره مسخره بازیهاتو شروع کردی مامان؟ سوگند یه جوری شده بود. اون لبخندش یه جورایی از ته دل بود. زدم بهش و گفتم: - بریم؟ خودش رو جمع کرد و گفت: - ها؟ آرهآره بریم. خداحافظی کردیم و سوار تاکسی شدیم. راننده تاکسی یه پسر جوون بود که یه جور خاصی از توی آینه نگاه میکرد. حواسم رو پرت کردم تا برسیم. وقتی رسیدیم، سوگند پولش رو حساب کرد که باعث شد عصبی بشم: - سوگند چرا اینطوری میکنی؟ قراره من حساب کنم؟ - بیخیال شو بابا، من و تو نداره که. به سمت چپ و راست نگاه کردم و به سامیار پیام دادم. یه چرخی توی فروشگاههای اون اطراف زدیم تا اینکه سامیار زنگ زد به من.