رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. پارت سی و ششم هر دو از جا می‌پرند و به سمت پرچین خیز برمی‌دارند. گونتر با احساس حرکت آنان چشم باز می‌کند و آنها در حال دویدن به سوی پرچین می‌بیند! او نیز بلافاصه از جا می‌جهد اما قبل از آن که به آنها برسد از پرچین عبور می‌کنند! رزا و دوروتی با تمام وجود می‌دوند، پرچین را می‌درند و پا به آن سوی پرچین می‌گذارند و در مسیر آفتاب می‌دوند. گونتر نیز به دنبال‌ آنها می‌دود اما وقتی پایش را بیرون از پرچین می‌گذارد تمام وجودش آتش می‌گیرد، گویی به درون دیگی از مذاب پریده است! بالاجبار به عقب باز می‌گردد و خود را به داخل راهرو می‌کشد. پرچین آسیب دیده بود و نور خورشید به داخل راهرو رسیده بود، خود را به سمت دیوار سنگی می‌کشاند و پشت آن پناه می‌گیرد. از مجرای ایجاد شده در پرچین آنها را می‌بیند که دور می‌شوند اما کاری از دستش بر نمی‌آید. با حرص و عصبانیت دندان بر هم می‌سابد و با مشت بر دیوار می‌کوبد و فریاد می‌زند. رزا و دوروتی به پشت سر خود نگاه می‌اندازند، وقتی کسی را به دنبال خود نمی‌بینند می‌ایستند. مارکوس دست بر شانه‌ی گونتر می‌گذارد و همانطور که نگاهش به آن دو نفر است می‌گوید: - نگران نباش! رزا نیز از همان فاصله به مارکوس نگاه می‌کند. احساس می‌کرد از همان فاصله نیز به چشمانش زل زده است. به نظرش حتی پیچش آن شعله‌های معلق در چشمش را نیز می‌توانست ببیند، حتما از خشم شعله‌ور تر شده بودند. ، دوروتی از پشت او را در آغوش می‌کشد و می‌گوید: - خدای من باورم نمیشه، تو خیلی باهوشی رزا؛ نقشه‌ات جواب داد خدای من مرسی! فاصله‌ای که میان‌شان افتاده بود لبخند را میهمان لبانش می‌کند‌. نگاه از آن دو مرد خشمگین می‌گیرد و او نیز دوروتی را در آغوش می‌کشد. هنوز تا رهایی خیلی فاصله بود، باید تا جایی که می‌شد از آنجا دور می‌شدند.
  3. پارت سی و پنجم مارکوس سری تکان می‌دهد و می‌گوید: - نمی‌خوام حساس بشه. - آخه برای چی؟ اون یه اسیره که به زودی قربانی میشه، چه فرقی داره؟ - فرق داره گونتر فرق داره. گونتر نگاه معناداری به او می‌کند و می‌گوید: - مربوط میشه به اتفاقات دیشب؟ تو چی دیدی؟ - هنوز نمی‌دونم! مارکوس اتصال نگاهشان را قطع می‌کند و سر به دیوار تکیه داده چشمانش را می‌بندد. نیاز به خلوت داشت، باید فکر می‌کرد، باید معنای آن رویا را می‌فهمید. ظهر شده بود و خورشید به میانه‌ی آسمان رسیده بود، احساس ضعف و گرسنگی کم کم به سراغشان آمده بود و آنها هیچ همراه خود نبرده بودند. برای گونتر و مارکوس چندان مسئله‌ی مهمی نبود اما رزا و دوروتی نظر دیگری داشتند. رزا که زانوهایش را در آغوش کشیده و سرش را بر روی دستانش گذاشته بود و پنهانی از زیر دستانش وضعیت گونتر را بررسی می‌کند. فاصله‌ی کمی با هم داشتند اما سرعت عمل می‌توانست رمز موفقیت آنها باشد. چانه‌اش را روی زانویش قرار می‌دهد و با پا به دوروتی می‌زند. دوروتی نیز مثل او چانه‌اش را روی زانویش می‌گذارد و نگاهش می‌کند. رزا بی‌صدا و با ایما و اشاره لب می‌زند: - با شمارش من، هر وقت گفتم سه می‌دویم! باشه؟ دوروتی با چهره‌تی مصمم سر تکان می‌دهد. رزا برای بار آخر نگاهی دیگر به آن سوی دیوار می‌اندازد و با انگشت می‌شمارد: - یک، دو ، سه؛ بدو!
  4. پارت دویست و بیست و پنجم همین لحظه کوروش در زد و گفت: ـ اجازه هست؟! بهش اشاره کردم که بیاد داخل...رو بهش گفتم: ـ آقای کمیسر نتایج بررسی هات کی مشخص میشه؟! کوروش گفت: ـ خیلی زود. پام برسه تهران، خودم پیگیری میکنم و بهت خبر میدم. گفتم: ـ خوبه! بعدش رو به ملودی گفت: ـ بریم؟! ملودی با ناراحتی کوله پشتیش و گرفت و از کنارم بلند شد. دلم براش خیلی تنگ می‌شد...واقعا بودنش کنارم بهم ثابت کرد که بدون اون چشمای خوشگلش و لبخند زیباش نمیتونم زندگی کنم. سرمو انداختم پایین و گفتم: ـ نمی‌تونم بیام بدرقتون! کوروش پرسید: ـ چرا؟! بدون اینکه نگاشون کنم، رفتم کنار پنجره وایستادم و گفتم: ـ شاید اگه بیام، دیگه نذارم ملودی رو با خودت ببری! ملودی سریع گفت: ـ وای فرهاد توروخدا! ذاتا حالم گرفته است ، الان اشک منم درمیاریا! کوروش گفت: ـ بابا بس کنین جفتتون؛ انگار دارم می‌برمش قندهار! نهایتا تا یه هفته دیگه جفتتون بهم میرسین!
  5. امروز
  6. پارت دویست و بیست و چهارم آدم کینه‌ایی نبودم اما یسری چیزا خیلی سخت از خاطرم می‌رفت ولی از یه طرف هم خوشحال بودم چون اگه اون نمی‌رفت شاید هیچوقت این موقعیت پیش نمیومد که من با بابا امیر بزرگ بشم و بتونم برادر تینا باشم...بهرحال زندگی هیچوقت بر اساس خواسته های ما جلو نمی‌رفت! تو همین فکرا بودم که کم کم خوابم برد... صبح با صدای ملودی از خواب بیدار شدم، زیر گوشم با صدای پر از ناز عشوه‌اش صدام می‌زد: ـ فرهاد جان، پاشو...دارم میرمااا! سریع چشمامو باز کردم...نشستم رو تخت و با حالت خواب آلود گفتم: ـ به همین زودی؟! لبخندی زد و گفت: ـ بلیطمون برای همین ساعت بود دیگه، یادت رفت؟! گفتم: ـ کاش می‌شد که نری! با بغض نگام کرد و گفت: ـ کاشکی! دلم برات تنگ میشه... اما بعدش دوباره با شادی گفت: ـ ولی برم خونه که این موضوع خواستگاری رو با خانوادم درمیون بذارم دیگه! خندیدم و گفتم: ـ یادت نره که ازم تعریف کنی! اونم خندید و گفت: ـ نگران نباش!
  7. پارت دویست و بیست و سوم گفتم: ـ الآنم کوروش گفته که اگه پدرش هم تو این کار دست داشته باشه چی! مامان با اطمینان گفت: ـ امکان نداره فرهاد از این موضوع مطلع باشه، اون همیشه حلال و حروم سرش می‌شد! از اینکه اینقدر مامان از اون آدم دفاع می‌کرد، حرصم می‌گرفت...صدامو یکم بردم بالا و گفتم: ـ مامان اینقدر از اون آدم پیش من دفاع نکن! مامان با حالت مظلومی دستم و گرفت و گفت: ـ پسرم اما اون پدرته... با خشم بهش نگاه کردم و گفتم: ـ من یدونه پدر دارم، اونم بابا امیره. تموم شد و رفت! شب بخیر... داشتم می‌رفتم سمت اتاقم که یه چیزی یادم افتاد و بدون اینکه برگردم سمتش گفتم: ـ راستی مامان، نمی‌خوام از این موضوع که بابت شهریه دانشگاه تینا از نزول خور پول گرفتم، پیش تینا یا بابا حرفی بزنی! دلم نمی‌خواد دیگه بابت این موضوع خودشون و مقصر بدونن. مامان با لحن آرومش مثل همیشه گفت: ـ باشه پسرم، بهت افتخار می‌کنم از اینکه پسری تربیت کردم که همه جوره پای خواهر و پدرش وایستاده. مطمئنم که فرهاد هم بهت افتخار می‌کنه! چیزی نگفتم و رفتم تو اتاقم...واقعا هرکاری با خودم می‌کردم، نمی‌تونستم با این موضوع کنار بیام که بخوام پدر واقعیم و ببخشم! دلیل اینکه مادرم همیشه غمگین بود و قلبش درد می‌گرفت، بخاطر اون بود.
  8. سلام نازنینم خوشحالم اینجا می‌بینمت و متشکرم بابت خوندن رمانم💝💓💗

    خیلی خوشحال میشم اگه نظرت رو هم راجع به اولین رمان فانتزیم بدونم💖

  9. *** راموس وقتی که‌ سرگذشت جفری را می‌شنیدم ناخودآگاه به یاد گذشته‌ی خودم می‌افتادم و‌ از فکرم می‌گذشت که من و او چقدر به همدیگر شبیه بودیم تنها با این تفاوت‌ که من پسر یک پادشاه بودم و او پسر یک هیزم شکن‌. با فرو رفتن آرنج جفری در پهلویم به خودم آمدم. - هی! کجایی رفیق؟! نگاه بی‌حوصله‌ای سمتش انداختم. - دلیلی داره که مدام من رو رفیق صدا می‌کنی؟! جفری همانطور که شانه به شانه‌ام راه می‌آمد جواب داد: - آره، خب می‌دونی من تابحال هیچ دوستی… یعنی هیچ دوست صمیمیی نداشتم و حالا از دوستی با شما خیلی ذوق زده‌ام! لب روی هم فشردم؛ انگار باید یک تفاوت دیگر هم بین او و خودم قائل می‌شدم و آن پرحرفی جفری بود که حوصله‌ام را بدجور سر می‌برد. - حالا کی گفته که تو با ما دوستی؟! - یعنی نیستم؟! پیش از آن‌که من بخواهم جوابی بدهم لونا شانه به شانه‌ی دیگرم کوبید و گفت: - اذیتش نکن راموس! لبخند محوی به روی لونا زدم، یادم نمی‌رفت که با دلداری دادن و مهربانی‌های او از آن حال افتضاح و عذاب وجدان خلاص شده بودم. - باشه، فقط به خاطر تو! جفری خودش را از پشت سرمان به لونا رساند و کنار او قرار گرفت، از این رفتار او اخم درهم کشیدم. هیچ از این‌که مدام سعی می‌کرد به لونا نزدیک شود و توجه او را جلب کند خوشم نمی‌آمد. - لونا تو واقعاً یه گرگینه‌ای؟ یعنی… یعنی واقعاً می‌تونی که به یه گرگ تبدیل بشی؟! لونا با لب‌هایی بهم فشرده سر تکان داد. - وای! خیلی دوست دارم ببینم توی هیبت گرگ چه شکلی میشی؟! لونا آرام خندید. - البته بهتره که توی اون لحظات زیاد به من نزدیک نشی، چون ممکنه که یه بلایی سرت بیارم. جفری با چشمان گشاد شده به لونا نگاه کرد. - چ… چی؟!چرا؟! این‌بار من هم همراه با لونا خندیدم، چه اضطرابی هم گرفته بود پسرک ترسو! - چون توی اون شرایط رفتارم دست خودم نیست و ممکنه تو رو زخمی کنم. جفری چهره آویزان کرد، طوری ناامید شده بود که فکر می‌کردم تا همین لحظه داشت در ذهنش هیبت گرگی لونا را متصور میشد.
  10. - وای راموس اینجا رو ببین! راموس سنجاب کوچک را کمی از خودش دور کرد و مثل من سر چرخاند. - این‌ها دیگه برای چی اومدن اینجا؟! نگاهم را میان حیوانات که رام و آرام به جفری خیره شده بودند دوختم، انگار آن‌ها هم مثل ما عاشق صدای فلوت جفری شده بودند. - فکر کنم به خاطر شنیدن صدای فلوتِ جفری به اینجا اومدن. راموس همانطور که مات و مبهوت مانده بود گفت: - پس قدرت جادوییِ جفری اینه! سری تکان دادم. - قدرت جذابیه! - درسته دوستان، قدرت من جذب این حیوانات کوچیک و دوست داشتنیه. جفری دستی به سر خرگوش کوچک کشید و کنار من بر روی زمین نشست. - بارها و بارها پدرم ازم خواسته که موقعه‌ی شکار از این قدرتم استفاده کنم تا بتونم حیوون‌های بیشتری رو شکار کنم. همانطور که خرگوش را در آغوش گرفته بود لبخند تلخی زد. - اما من نمی‌تونم این‌کار رو بکنم؛ پدرم هم خیال می‌کنه که من یه بی‌عرضه‌ی احمقم و قدرتم به هیچ دردی نمی‌خوره! راموس مغموم و زیرلب زمزمه کرد: - درست مثل من! و جفری حرفش را ادامه داد: - اما اون نمی‌دونه که قلب من جلوی این‌کار رو میگیره، قلبمه که بهم اجازه نمیده به این حیوون‌های بانمک آسیب بزنم. جفری خودش را کمی به من نزدیک‌تر کرد. - من معتقدم که از قدرت جادویی باید برای نجات دنیا و کمک به موجودات استفاده کرد، اما متأسفانه خیلی از مردم سرزمین جادوگرها به این موضوع اهمیتی نمیدن. سرم را در تأیید حرفش تکانی دادم، همانطور که او می‌گفت خیلی از موجودات بودند که از قدرت‌های ماورایی‌شان در راه‌‌های بد و پلیدانه استفاده می‌کردند و توسط آن قدرت‌ها بر سرزمین‌های یکدیگر تسلط پیدا کرده و جنایت می‌کردند. - اوه تو خیلی خوبی جِف، پدرت باید به تو افتخار کنه! جفری با خوشحالی لبخند زد. - واقعاً میگی؟! لبخندی زدم و باز سر تکان دادم، کاش تمام موجودات روی زمین چنین تفکری داشتند تا هیچ‌کس به دیگری آسیبی نمی‌رساند.
  11. دیروز
  12. پارت سی و چهارم از طرفی هم دوست نداشت آن دو را در راهرو تنها بگذارد اما بالاجبار خود را عقب می‌کشد و پشت درب سنگی می‌رود. دوروتی بلافاصله به رزا می‌گوید: - رفت رزا رفت. رزا اندکی سرش را می‌چرخاند و از گوشه‌ی چشم به آن سو نگاه می‌کند، گونتر پشت دیوار جادویی نشسته و بد نگاهش می‌کرد‌. لب می‌گزد و با چشم و ابرو به دوروتی اشاره می‌کند، دوروتی با صدایی رسا می‌گوید: - چی میگی؟ نمی‌فهمم. رزا دستی بر پیشانی‌اش می‌کشد و رو‌به‌روی او بر زمین فرود می‌آید، زانوهایش را آغوش می‌گیرد و خود را مقابلش جا می‌دهد، انگشت اشاره‌اش را بر روی بینی می‌گذارد و پچ می‌زند: - هیس، پشت این دیواره نشسته. دوروتی دستی در هوا تکان می‌دهد و می‌گوید: - خب حالا پشت دیواره... رزا به میان حرفش می‌پرد و با دست جلوی دهانش را می‌گیرد: - هیش، اولا این که این از اون دیوارها نیست و مثل یه پرده‌اس. صدایش را آرام تر می‌کند و ادامه می‌دهد: - دوما، خوناشام‌ها گوش‌های خیلی تیزی دارن. فهمیدی؟ دوروتی سری به تایید حرفش تکان می‌دهد و به او اطمینان می‌دهد که دیگر بی‌احتیاطی نخواهد کرد، رزا دستش را عقب می‌کشد. با بی‌احتیاطی‌های دوروتی قطعا آن دو حساس شده بودند. گونتر که صدای پچ‌پچ‌های آنها را شنیده بود، گوش تیز کرده بود و سعی داشت قصد رزا را بفهمد. وقتی دیگر صدایی از آنها نمی‌شنود چشمانش را باز می‌کند و به مارکوس نگاه می‌کند. او نیز صداهایشان را شنیده بود و توجهش جلب شده بود؛ به چشمان یکدیگر نگاه می‌کنند و در ذهن با هم سخن می‌گویند: - اونا نباید کنار هم باشن، برم رزا رو بیارم داخل؟
  13. دیر است، گالیا

    در گوش من فسانه دلدادگی مخوان!

    دیگر ز من ترانهٔ شوریدگی مخواه!

    دیر است گالیا

    به ره افتاد کاروان

    عشق من و تو ؟… آه

    این هم حکایتی ست

    اما در این زمانه که درمانده هر کسی

    از بهر نان شب

    دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست

    شاد و شکفته در شب جشن تولدت

    تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک

    امشب هزار دختر همسال تو ولی

    خوابیده اند گرسنه و لخت روی خاک

    زیباست رقص و ناز سرانگشت‌های تو

    بر پرده‌های ساز

    اما هزار دختر بافنده این زمان

    با چرک و خون زخم سرانگشت هایشان

    جان می کنند در قفس تنگ کارگاه

    از بهر دستمزد حقیری که بیش از آن

    پرتاب می کنی تو به دامان یک گدا

    وین فرش هفت رنگ که پامال رقص توست

    از خون و زندگانی انسان گرفته رنگ

    در تار و پود هر خط و خالش، هزار رنج

    در آب و رنگ هر گل و برگش، هزار ننگ

    اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک

    اینجا به باد رفته هزار آتش جوان

    دست هزار کودک شیرین بی گناه

    چشم هزار دختر بیمار ناتوان…

    دیر است گالیا

    هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست

    هر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمان

    هنگامه رهایی لبها و دست هاست

    عصیان زندگی است

    در روی من مخند!

  14. پارت چهل و ششم به خودت باور داشته باش؛ چالش ها رو دریاب؛ با ترس های درونیت بجنگ؛ و هرگز اجازه نده کسی نا امیدت کنه! فقط به مسیرت ادامه بده! اینو بدون درها برای کسانی گشوده می‌شوند که جسارت در زدن داشته باشند. جسارت داشته باش، با امید، با عشق، بامحبت، با تلاش در بزن .حتماً درها گشوده خواهند شد به سوی روشنایی. زندگی یک اتاق با دو پنجره نیست ، زندگی هزاران پنجره دارد. یادم هست روزی از پنجره ناامیدی به زندگی نگاه کردم ، احساس کردم می خواهم گریه کنم و روزی از پنجره امید به زندگی نگاه کردم ، احساس کردم میخواهم دنیا را تغییر دهم ! عمر کوتاه است. فرصت نگاه کردن ، از تمامی پنجره های زندگی را ندارم تصمیم گرفته ام فقط از یک پنجره ، به زندگی نگاه کنم و آن هم پنجره امید هست ! به اینجای کتاب که رسیدم، یهو سرش افتاد رو شونه ام. نگاش کردم و دیدم که خیلی مظلوم خوابیده. تو گوشش آروم گفتم: ـ شب بخیر پرنسس، امیدوارم خوابهای خوبی ببینی. بعدشم تو آغوش گرفتمش و گذاشتمش رو تخت و روش پتو کشیدم. پرده اتاق کنار زده بود و نور ماه کامل دقیقا به صورتش می‌خورد، با اینکه دختر یه جادوگر بدجنس بود اما من می‌تونستم تیکه های امیدواری و انرژی مثبتی که توی وجودش پنهان کرده رو ببینم... باور داشتم که این دختر هم یه روزی تغییر می‌کنه و در مقابل بدی های پدرش سکوت نمی‌کنه و تو این مسیر کمکم می‌کنه.
  15. پارت چهل و پنجم چیزی نگفت و به دستام خیره شد و منم تو سکوت مشغول شدم و بعد اینکه تموم شد گفت: ـ چقدر خوشگل شده آرنولد...خیلی ترکیب رنگاش قشنگه. میتونی بهم اون گل و نشون بدی؟! ورقه رو دادم دستش و گفتم: ـ الان نمیشه پرنسس! نگهبانای پدرت مثل مور و ملخ تو آسمون دارن کشیک میدن و می‌بیننت. بازم با قیافه ناراحت، صورتش رفت تو هم. بینیشو گرفتم لای انگشتام و گفتم: ـ نبینم که ناراحت باشی. با ناز رفت رو صندلی دست به سینه نشست و گفت: ـ اما خیلی ناراحتم! هم ناراحتم و هم عصبانی. رفتم جلوی پاهاش نشستم اما نگام نمی‌کرد! موهاشو گذاشتم پشت گوشش و گفتم: ـ میخوای برات اون کتابو بخونم؟! شونه هاشو با بی تفاوتی بالا انداخت اما من منصرف نشدم و کتابو از روی میز برداشتم و صفحه اولشو ورق زدم و شروع کردم به خوندنش: ـ امید مانند ستاره است. در آفتاب تابان دیده نمی‌شود، فقط در شب‌های تاریک و سخت است که کشف می‌شود.
  16. پارت دویست و بیست و دوم تا من رفتم حرفی بزنم، کوروش گفت: ـ میشه بعدا حرف بزنیم؟! من واقعا خیلی خسته ام. مامان مشخص بود که ترس برش داشته و سریع گفت: ـ حتما پسرم! برو استراحت کن. منم خواستم پشت بندش برم که جلومو گرفت و گفت: ـ چی شده فرهاد؟! گفتم: ـ مامان راستشو... گفت: ـ حداقل تو بهم بگو! باور کن امشب از فکر زیاد، خوابم نمی‌بره. مجبور بودم بگم چون در غیر اینصورت مامان بیخیال ماجرا نمی‌شد...گفتم: ـ مامان یه ماجرایی پیش اومد فقط قول بده که منو بازخواست نکنی! مامان دستشو گذاشت رو قلبش و گفت: ـ خدایا خودت بهمون رحم کن! باز چیشده؟؟ اون خاتون دوباره کاری کرده... از اول قضیه پول گرفتن از نزول خور تا زمانی که منو کوروش فهمیدیم که به این باند هم خاتون وصله رو تعریف کردم...مامان تو سکوت کامل به حرفام گوش داد و گفت: ـ پناه بر خدا! این زن دیگه داره عقلشو از دست میده. قاچاق اسلحه لابلای کیسه های برنج دیگه چیه!!
  17. پارت سی و سوم قطه‌ای اشک از گوشه‌ی چشمش آرام پایین می‌افتد. همانطور که دوروتی را در آغوش گرفته است نگاهش به سمت پرچین و کور سوی نوری که از لابه‌لای برگ‌هایش به داخل می‌تابد، کشیده می‌شود. فکری در ذهنش جان می‌گیرد، آرام دوروتی را رها می‌کند و دزدکی به گونتر نگاه می‌کند. بر روی یک پا نشسته بود، دست راستش را بر زانوی راست گذاشته بود و سرش را به دیوار تکیه داده بود و چشمانش بسته بود. از زیر چشم نگاهی دیگر به پرچین می‌اندازد. سرش را نزدیک دوروتی می‌برد و زیر گوشش آرام پچ می‌زند: - من یه فکری دارم. - چه فکری؟ - صبر کن. رزا بار دیگر وضعیت گونتر را بررسی می‌کند، مطمئن نبود خواب است یا بیدار؛ آرام و بی‌صدا دست بر زمین نهاد و از بجا بلند شد. چشمان گونتر نیز بلافاصه با حرکت او باز شد و چپ-چپ و پر غضب نگاهش کرد. رزا خیره بر چشمان او، نامحسوس نفس عمیقی کشید، دستانش را باز کرد و کشید و وانمود کرد از نشسته خوابیدن بدنش خسته و کوفته شده است. البته که در کتف و گردن و کمرش واقعا درد را احساس می‌کرد. دستی به گردن دردناکش می‌کشد و کمی پاهایش را تکان می‌دهد. اندک نوری که از میان شاخ و برگ‌های پرچین به داخل راهرو می‌تابید تا نزدیک گونتر رسیده بود، گونتر نگاه از رزا می‌گیرد و به نوری که بر روی زمین افتاده بود نگاه می‌کند. تز نظرش زیبا به نظر می‌رسید، گرم و سوزاننده، احساس می‌کرد بو و ذرات آفتاب تمام راهرو را دربرگرفته و راه نفس کشیدن را بر او بسته، تجلی آفتاب بر روی اشیا را دوست داشت، با نور جلوه زیبایی به خود می‌گرفتند اما از بوی آفتاب متنفر بود. ذرات انگار بر روی ریه‌اش می‌نشستند، سنگینی‌اش را احساس می‌کرد.
  18. خیس بارانم ولی, چیزی نمیخواهد دلم
    سردو لرزانم ولی, چیزی نمیخواهد دلم

    سقف دل محکم شده امن است جای یاد تو
    سخت ویرانم ولی, چیزی نمیخواهد دلم

    سربه سر هر لحظه هرجا جای پای خاطرات
    درد بر جانم ولی, چیزی نمیخواهد دلم

    هرقدم بن بست گویا راه من را بسته است
    زنده میمانم ولی,چیزی نمیخواهد دلم

    بغض دارم در گلو حسرت به دل ماندم ببین
    شعر میخوانم ولی,چیزی نمیخواهد دلم

    گرچه تن زخمی تر از ابر بهارانم کنون
    مثلِ طوفانم ولی,چیزی نمیخواهد دلم

    خسته ام هر استخوانم لایِ زخمی کهنه است
    سخت گریانم ولی,چیزی نمیخواهد دلم........

  19. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  20. پارت دویست و بیست و یکم کوروش یه آه بلندی از روی خستگی کشید و گفت: ـ واقعا نمی‌دونم باید چی بگم! گفتم: ـ باید بمونیم اینجا یا... حرفم و قطع کرد و گفت: ـ نه همکارای پلیس خودشون جمع می‌کنن! داشتیم از اون سوله بیرون می‌رفتیم که فری با انگشت اشاره‌اش برام خط و نشون کشید ولی اصلا بهش محل ندادم. کوروش از یکی از همکاران پلیس خواست تا مارو برسونن خونه و تو ماشین بهم گفت: ـ فرهاد من فکر نمی‌کردم اینق قضیه تا اینجا ادامه پیدا کنه که سرنخش به مادربزرگ برسه...شرمنده ولی این مسئله برای اظهار گرفتن از خانوادم باید باز بشه. سریع گفتم: ـ نه بابا داداش، مشکلی نیست! همین که دستم به کار خلاف آلوده نشده، هزاران بار شکر. تا برسیم خونه، جفتمون توی مسیر ساکت بودیم کوروش از این می‌ترسید که نکنه فرهاد هم تو این کار بوده باشه و تصورش نسبت به اون خراب بشه اما یه حسی به من می‌گفت که مادربزرگش بعد از مرگ پسرش وارد این کار شد تا بتونه اون کارخونه رو سرپا نگه داره. ساعت دو و نیم نیمه شب بود که رسیدیم‌. وقتی وارد شدیم همه براق خاموش بود جز برق تراس که مامان با تسبیح توی دستش روی صندلی نشسته بود. با دیدن ما از رو صندلی بلند شد و گفت: ـ بچها تا الان کجا بودین؟ خبری از بهزاد شده؟! تازه یادم افتاد که دروغی که واسه سر وا کردن دخترا بهشون گفته بودیم به گوش مامان رسیده.
  21. پارت دویست و بیست کوروش سریع اومد پیشم و رو بهم گفت: ـ ببینم فرهاد تو حالت خوبه؟! نگاش کردم و همون‌جور که هنگ بودم، گفتم: ـ من حالم خوبه اما نمی‌دونم تو با دیدن اینا حالت خوب میشه یا نه! با تعجب نگام کرد و کیسه برنج و از دست یکی از کارگرا کشیدم و دادم دستش...گفتم: ـ می‌دونستی که مادربزرگت تو کار قاچاق اسلحه هم هست؟! کوروش هم مثل من خنگ کرده بود وقتی اسم کارخونه رو روی کیسه های برنج دید. آدرس توی دستم و بهش نشون دادم و گفتم: ـ اینجا آدرس کارخونه شماست دیگه درسته؟! کوروش با ناراحتی سرشو تکون داد و چیزی نگفت. همکارش اومد پیشش و گفت: ـ کمیسر حالت خوبه؟! بغضشو قورت داد و گفت: ـ خوبم؛ اینا همشون و ضمیمه پرونده کنین، رسیدم تهران خودم خاتون اصلانی رو تحویل میدم. پسره یکم دست دست کرد و پرسید: ـ ببخشید کوروش جان که این سوال و میپرسم ولی با شما نسبتی دارن؟! کوروش با ناراحتی بهم نگاه کرد و گفت: ـ متاسفانه بله. بعدش گفت: ـ پس اظهارات خودتون... کوروش حرفشو قطع کرد و گفت: ـ بله پروسشو می‌دونم! رسیدم تهران همه چیو حل میکنم فقط شما گزارش اون نزول خور و حتما برای من بفرستین. پسره چشمی گفت و رفت...رفتم کنارش وایستادم که گفت: ـ یعنی تمام سرمایه خانوادم از رو پول حروم بوده؟! یعنی بابامم تو این کار بوده؟؟! خدایا دیگه چی هست که ما هنوز نمی‌دونیم...فرهاد واقعا میتونی باور کنی؟! گفتم: ـ اینکه پدرت یعنی همون پدرمون تو این کار هست یا نه رو نمی‌دونم ولی اگه الان یه قتل هم دربیاد و پشتت مادربزرگت باشه دیگه تعجب نمی‌کنم.
  22. پارت دویست و نوزدهم فری گفت: ـ آره، صبح این کیسه های برنج باید اونجا باشه! دیگه چیزی نپرسیدم و همراه باهاش سوار ون شدم و حدود یکساعت بعد رسیدیم سمت جایی که اسلحه هارو آورده بودن. یکسری آدمای دیگه هم اونجا مشغول درآوردن اسلحه ها بودن و بقیشون داشتن کیسه های برنج و باز می‌کردن و اسلحه ها رو درونشون جاساز می‌کردن. فری بهم تریلی رو نشون داد و گفت: ـ جاسازی اینا حدود دو ساعت طول میکشه، وقتی تموم شد، اینارو به این آدرس توی تهران می‌بری! بعدش ورقه رو داد دستم...اسم کارخونه برنجی که باید براشون می‌بردم و وقتی دیدم، کُرک و پَرم ریخت! کارخونه برنج اصلانی؟!! اینجا کارخونه کوروش ایناست...یعنی اون خاتون تو کار قاچاق اسلحه هم هست؟! یهو فری ازم پرسید: ـ چی شد جوون؟! آدرسو دیدی، یهو انگار زرد کردی! سریع به خودم اومدم و گفتم: ـ نه...چیز خاصی نیست! بعدش بهم پوزخندی زد و گفت: ـ محموله رو که تحویل دادی، بیا پیش خودم که یدونه از چک های بدهکاریتو خط بزنم. با سرم حرفشو تایید کردم و رفت...وارد کارخونه که شدم، اسم اصلانی رو روی تمام کیسه های برنج دیدم. باورم نمیشد!! این زن واقعا یه آدم دیوونه زنجیره‌ایی بود. پس مشخص شد که بعد از مرگ پسرش اینهمه ثروت و تبلیغات از کجا اومده!! از پول قاچاق اسلحه. ماشین فری داشت دور می‌زد که همین لحظه کوروش و همکارش از ماشین پیاده شدم و بعدش صدای آژیر ماشین پلیس درومد و همه جا رو محاصره کردند.
  23. کوتاه سمت راموس سر چرخاندم و مثل خودش آرام جواب دادم: - نمی‌دونم. جفری زیر لب چیزی را زمزمه می‌کرد و در همان حال انگشتان دستش را هم تکان می‌داد و ما همچنان کنجکاو و متعجب به رفتارهای عجیب او خیره بودیم. ناگهان چندین نقطه‌ی زرد رنگ و درخشان مثل ستاره به دور دستانش شروع به چرخیدن کرد و پس از چند لحظه‌ یک فلوت چوبی در دستانش ظاهر شد. - اوه! جفری بی‌آنکه چشمانش را باز کند فلوت را به سمت لب‌هایش برد و از نفسش درون فلوت دمید. صدای فلوت آرام‌بخش و زیبا بود، به طوری که انسان را مسخِ و مجبور به گوش دادنِ صدای دل‌انگیزش می‌کرد. - چه صدای قشنگی! سرم را در تأیید حرف راموس تکان دادم؛ واقعاً هم صدایش بی‌نظیر و زیبا بود. با صدای خش خشی در پشت سرم کمی سر چرخاندم، چیزی در پشت بوته‌ی سر سبز تمشک درحال تکان خوردن بود و من از ترس وجود یک حیوان وحشی چشم گشاد کرده بودم. در این شرایط فقط حمله‌ی یک حیوان وحشی را کم داشتیم تا دردسرهایمان تکمیل شود، بوته باز تکان خورد و من وحشت زده کمی بالا تنه‌ام را به عقب کشیده و منتظر حمله‌ی یک خرس یا شیر بزرگ و وحشی بودم که ناگهان خرگوش کوچک و سفیدی از پشت بوته بیرون پرید. - اوه خدای من! لبخندی از ترس بی‌خودم به روی لبم نشست، این خرگوش بامزه و کوچک هیچ شباهتی به آن جانور ترسناک در تصورم نداشت. - راموس بیا این خرگوش کوچولو رو ببین. - نمی‌تونم… آخ، فعلاً خودم درگیرم! آی، ول کن موهامو! با صدای آخ گفتن راموس سر برگرداندم و نگاهم به او که یک سنجاب از سر و کولش بالا می‌رفت و هرازگاهی موهایش را با پنجه‌های کوچکش می‌کشید افتاد و با دیدن آن وضعیت به خنده افتادم. - آی، لونا به جای خندیدن بیا کمکم کن داره موهامو می‌کنه! درست همان لحظه‌ بود که نگاهم به پرنده‌های نشسته بر روی شاخه‌های درخت پشت سرمان و آهوها، روباه‌ها، خرگوش‌ها، سنجاب‌ها و دیگر حیواناتِ نشسته در کنارمان بر روی زمین افتاد و دهانم از بهت و حیرت باز ماند.
  24. راموس آرنجش را به روی زانوی جمع شده‌اش گذاشت و گفت: - خب، بگو چرا تویی که جادوگری باید مثل انسان‌های عادی کار کنی؟! جفری نیم نگاهی به دور و اطرافش انداخت، رفتار محتاطانه‌اش در جنگلی که در آن هیچ موجود زنده‌ای به جز ما یافت نمی‌شد مسخره به نظر می‌رسید. - خب ما… می‌دونی قدرت جادویی ما توی این سرزمین یکسان نیست. یعنی شغل و رده‌ی اجتماعی هر فردی رو میزان قدرت جادویی و ماورایی اون فرد تعیین می‌کنه. همانطور که با دقت به منظور پشت حرف‌هایش فکر می‌کردم پرسیدم: - این یعنی هرکسی که قدرت جادوییِ بیشتری داشته باشه مقام مهم‌تری رو به دست میاره؟! جفری با تکان سرش حرفم را تأیید کرد. - درسته؛ مثلاً پادشاه، ملکه و فرزندانشون از بیشترین قدرت جادویی و افرادی مثل من، پدرم و خانواده‌ام از کمترین قدرت برخورداریم. راموس با اخم و ناراحتی گفت: - اما… اما این‌که خیلی نامردیه! جفری سری به طرفین تکان داد. - نه راموس، این قانون دنیاست. افرادی مثل من هرگز نمی‌تونن مقام بالایی داشته باشن چون افراد قدرتمند ماها رو مثل یه موجود بی‌ارزش از سر راهشون کنار میزنن. این‌بار من و راموس هر دو آه از ته دلی کشیدیم؛ قانون این دنیا گاهی زیادی بی‌رحمانه بود و شاید ما هم قربانی همین بی‌رحمی شده بودیم. نیم نگاهی به راموس و جفریِ غمگین شده انداختم و برای عوض کردن حس و حالشان گفتم: - تو نمی‌خواهی قدرت‌هات رو برای ما رو کنی جِف؟! همین سؤال کافی بود تا پسرک ساده و مهربان را از آن لاک افسردگی بیرون بکشد و دوباره هیجان را به وجودش تزریق کند. - شما واقعاً می‌خواهین قدرت‌های من رو ببینین؟! من و راموس سر تکان دادیم. - معلومه که می‌خواهیم. جفری از جایش برخاست و وقتی که روبه‌روی ما قرار گرفت با غروری خاص و بامزه سرش را بالا گرفت و گفت: - پس خوب تماشا کنید! چشمانش را بست و دستانش جلوی بدنش نگه داشت. - داره چی‌کار می‌کنه؟
  25. هفته گذشته
  26. پارت دویست و هجدهم کوروش گفت: ـ الان موضوعمون رو همین بحثه، بعید می‌دونم که شک کنن! بعد از اینکه برای ملودی آب هویج گرفتیم، رفتیم پیششون و کوروش گفت: ـ خب بچها سریعتر بخورین که شما رو برسونم خونه و بعدش منو فرهاد باید بریم جایی. جفتشون قیافشون شبیه علامت سوال شد که تینا پرسید: ـ شما می‌خواین کجا برین؟! تا من رفتم حرفی بزنم، کوروش گفت: ـ یه خبری از اون مرده بهزاد رسیده، منو فرهاد باید بریم پیش یکی از همکارام اینجا. بنظر میومد که قبول کردن اما ته چهرشون هنوز یه علامت سوال دیده می‌شد. خلاصه اونا رو تو علامت سوال های ذهنشون باقی گذاشتیم و بعدش رسوندیمشون خونه...بعد از اون هم رفتیم اداره آگاهی و با همکاری کوروش آشنا شدم. جریان پرونده تو دست مدیر آگاهی بود و یه ماشین شخصی در اختیار کوروش و همکارش قرار دادن و تصمیم بر این شد تا رسیدن من به گاراج منو تعقیب کنن. منم چون کوروش پشتم بود، خیالم راحت بود و می‌دونستم که اتفاقی برام نمیفته...با یه تاکسی رفتم سمت گاراج. فری با ویپ توی دستش دم در منتظر من بود. با دیدن من گفت: ـ آفرین جوون ، خوشم اومد که دقیقا سر وقت حاضر شدی. عادی گفتم: ـ کجا باید برم؟! به ون مشکی اشاره کرد و گفت: ـ الان با این ون میبرمت جایی که کامیون هست و تو اونجا سوار میشی و منتظر میمونی تا اسلحه هارو تو کیسه‌های برنج جاسازی کنن و بعد اونم راه میگفتی سمت تهران. با تعجب پرسیدم: ـ باید برم تهران؟!
  27. پارت دویست و هفده همین لحظه گوشیم زنگ خورد. فری بود...یه نگاهی به کوروش انداختم که خودش قضیه رو گرفت و گفت: ـ بچها شیرموز هم می‌خورین؟ ملودی گفت: ـ من دلم آب هویج میخواد. بعدش کوروش بلند شد و گفت: ـ پس منو فرهاد بریم بگیریم. به این بهونه از میز دور شدیم و بهم گفت: ـ جوابشو بده. گوشی رو باز کردم و گذاشتم رو بلندگو: ـ بله! ـ الو فرهاد، کجایی؟! ـ مگه مهمه؟! ـ گوش ببین چی میگم! برنامه تغییر کرده و محموله همین تازه از مرز رسیده و نمی‌تونیم منتظر فردا بمونیم...تا نیم ساعت دیگه بیا سمت گاراج. به کوروش نگاه کردم و با چشماش بهم اشاره کرد که قبول کنم و گفتم: ـ باشه میام. بعدشم قطع کرد. رو به کوروش گفتم: ـ دیوونه شدی!؟ الان به دخترا چی بگیم؟ بعدش به مامان اینا چی بگیم؟! کوروش یکم فکر کرد و گفت: ـ میگیم بابت اون مرده بهزاد یه خبری بهمون رسیده و باید سریعتر بریم! گفتم: ـ شک نمیکنن بنظرت؟
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...