تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
من گوناه دارم
-
اتاق 31 پارت هفتم – از زبان مهتاب ریٔیس یهدفعه با لحن خشک و بدون هیچ احساسی گفت: «کجااا با تو کار دارم همینجا بمون» انگار یکی با ناخن کشید روی دیوار مغزم.صدای نفسهام قطع شد، نه از ترس، از شوک. رامین، که دم در ایستاده بود، سرش آروم چرخید طرف من. یه لحظه، فقط یه لحظه، نگاهش افتاد توی چشمهام. نگاه اونم ترس داشت . با نگرانی رفت بیرون. وقتی در کامل بسته شد، ریٔیس برگشت سمتم. چشماش سرد بودن. نه سردِ معمولی... سردِ کسی که عادت کرده درد ببینه و اهمیت نده. آروم ولی با یهجور خشم کنترلشده گفت: «از اون بیستتا دختر... سهتاشون قبلاً چند بار سعی کردن فرار کنن.» صدام در نمیاومد. انگار زبانم قفل شده بود. یه قدم اومد جلو. صداش پایین بود، اما تهدید توی هر کلمهش میلرزید: «نمیخوام دوباره تکرار شه. اگه یه تار مو از سر اون سهتا کم شه... یا بخوان دوباره یه حرکتی بزنن... قبل از اینکه بفهمم کار کیه، خودتو حذفشده بدون.» قلبم با شدت تو سینهم کوبید. دستهام یخ زده بودن.اما با این همه نگرانی جدی بودنم رو حفظ کرده بودم. ریٔیس ادامه داد: «دارم اینا رو بهت میگم چون دختری. چون شاید تو بتونی کنترلشون کنی. رام کردنشون با منه، اما آروم کردنشون با توئه. نمیخوام ناز بکشن. میخوام مطیع شن. و تو کمک میکنی.» با یه حرکت سریع سه تا پرونده گذاشت جلوم. کاغذها با صدا روی میز خوردن. «اینها رو بخون.. اینجا جای رحم نیست،» نفس کشیدم. عمیق… نه از آرامش. از ترس. اما نه ترس از اون آدم روبهروم. ترس از اینکه یه لغزش کوچیک ممکنه همهچی رو خراب کنه. پروندهها رو برداشتم. از اتاق بیرون اومدم. هنوز اثر نگاه سرد و سنگین رئیس روی شونههام سنگینی میکرد. قلبم داشت تند میزد، ولی چهرم بیاحساس بود، همونطور که باید میبود. رامین که تا اون لحظه تکیه داده بود به دیوار، بدون اینکه مستقیم نگاهم کنه، گفت: ـ رئیس چی میخواست ازت؟ چند لحظهفقط بهش نگاه کردم. چشمهام یه لحظه توی نگاه رامین گم شد. اونم خونسرد بود، ولی گوشهی نگاهش پر از کنجکاوی و اضطراب. —--چیز خاصی نبود... یه ماموریت معمولی. رامین کمی نزدیکتر اومد. لحنش آروم بود ولی معلوم بود که داره زیر و بم حرفام رو میسنجه: ـ مطمئنی؟ چون نگاهت وقتی اومدی بیرون، شبیه کسی بود که رفته پای چوبه دار و برگشته. لبخند محوی زدم ولی چیزی نگفتم. فقط با سر اشاره کردم که "بعداً"، و از کنارش رد شدم. * داشتم پروندهها رو ورق میزدم… سه دختر: آرمیتا، الهه، سارا. باورکردنی نبود. بین اونها، الهه بیشتر از همه فرار کرده بود… بارها، با سماجتی که فقط از یه آدمِ زخمی برمیاومد. و هر بار، شکست خورده بود. ولی دستبردار نبود.پروندهها رو ورق میزدم، نگاهم روی اسم الهه قفل شده بود. همون لحظه زنگ تلفن بلند شد، جواب دادم. – مهتاب… سریع خودتو برسون به بخش امنیت .الهه دوباره فرار کرده . صدای زنگ تلفن هنوز تو گوشم بود. همون لحظهای که فهمیدم "الهه" قصد فرار داشته، یه موج تند اضطراب تو بدنم دوید. نه به خاطر اینکه فرار کرده… به خاطر اینکه گرفتاری بعدش، روی دوش من افتاده بود. پروندهشو از رو میز کشیدم، عکسش نگاهمو قفل کرد. دختری با چشمهای سبز و چهره معمولی. این چندمین باره که خواسته بزنه بیرون؟ بار چهارم؟ پنجم؟ نمیدونم. ولی اینبار باید بفهمه نجات، با دویدن توی تاریکی و یه تصمیم بچهگانه نمیاد. قبل از اینکه پامو از اتاق بذارم بیرون، یه جرقه—یه فکر تند و تیز توی ذهنم آتیش گرفت. همون لحظه فهمیدم باید چیکار کنم...سریع یک برگه برداشتم و روش نوشتم *یک راه برای تماس با سرهنگ پیدا کن وقت نداریم * تو دستم پنهانش کردم .باید این رو میدادم به رامین. از اتاق زدم بیرون. پاگرد طبقهی دوم خلوت بود، حتی نفس کشیدن هم تو سکوت فضا میپیچید. نگاهم افتاد به رامین که کنار سالن نگهبانی ایستاده بود. حضورش یه جور آرامش تلخ داشت. آروم قدم برداشتم سمتش، بدون اینکه حرفی بزنم. فقط نگاش کردم… و اونم فقط خیره شد توی چشمهام، انگار میخواست چیزی رو از توی صورتم بخونه. باید بیصدا باهاش ارتباط میگرفتم، بیاینکه کسی شک کنه. چهرهم رو جدی کردم، مثل یه مامور معمولی که فقط یه پیام خشک داره، گفتم: — گشتیتو تا ده دقیقه دیگه بده به طبقه پایین. تا اون موقع چیزی نگیر. رامین با همون نگاه ساکت فقط گفت: — چشم. وقتی خواستم از کنارش رد شم، قدمهامو طوری تنظیم کردم که فاصلهمون یه لحظه به کمترین حد برسه. دستم رو آروم، بیصدا، کنار دستش بردم و برگه رو، توی یک حرکت نامحسوس، توی دستش گذاشتم. مثل یه سایه از کنارش گذشتم، بیاینکه برگردم. همینکه وارد بخش امنیت شدم، نگاهم افتاد به الهه. نشسته بود یه گوشه، دستهاش بسته، صورتش خاکی و عرقکرده. ولی… هنوز سرش بالا بود. هنوز اون غرور./ لعنتی تو نگاهش بود.رفتم جلو. نفس عمیق کشیدم. اینبار نه بهعنوان یه پلیس. از اتاق زدم بیرون. پاگرد طبقهی دوم خلوت بود، حتی نفس کشیدن هم تو سکوت فضا میپیچید. نگاهم افتاد به رامین که کنار سالن نگهبانی ایستاده بود. حضورش یه جور آرامش تلخ داشت. آروم قدم برداشتم سمتش، بدون اینکه حرفی بزنم. فقط نگاش کردم… و اونم فقط خیره شد توی چشمهام، انگار میخواست چیزی رو از توی صورتم بخونه. باید بیصدا باهاش ارتباط میگرفتم، بیاینکه کسی شک کنه. چهرهم رو جدی کردم، مثل یه مامور معمولی که فقط یه پیام خشک داره، گفتم: — گشتیتو تا ده دقیقه دیگه بده به طبقه پایین. تا اون موقع چیزی نگیر. رامین با همون نگاه ساکت فقط گفت: — چشم. وقتی خواستم از کنارش رد شم، قدمهامو طوری تنظیم کردم که فاصلهمون یه لحظه به کمترین حد برسه. دستم رو آروم، بیصدا، کنار دستش بردم و برگه رو، توی یک حرکت نامحسوس، توی دستش گذاشتم. مثل یه سایه از کنارش گذشتم، بیاینکه برگردم. همینکه وارد بخش امنیت شدم، نگاهم افتاد به الهه. نشسته بود یه گوشه، دستهاش بسته، صورتش خاکی و عرقکرده. ولی… هنوز سرش بالا بود. هنوز اون غرور./ لعنتی تو نگاهش بود.رفتم جلو. نفس عمیق کشیدم. اینبار نه بهعنوان یه پلیس. نه بهعنوان یه مامور. بلکه بهعنوان یه زن… روبهروی یه دختر زخمی.آروم نشستم روبروش. سکوت کرد. منم سکوت کردم. چند ثانیه فقط به هم زل زدیم. گفتم: ـ الهه... چند بار میخوای این کارو بکنی؟ لبخند نصفهای زد. لبخندی که بیشتر بوی تمسخر داشت تا امید. ـ تا وقتی راهی پیدا کنم. لحنش تلخ بود، پر از زخمهایی که دیده نمیشدن اما حس میشدن. یه چیزی توی دلم تکون خورد، یه لرزش ناآشنا. با همهٔ خشم و سردرگمی، دلم به حالش سوخت. بدنش پر از کبودی بود، ردِ ضربهها مثل نقشهای تاریک روی پوستش کشیده شده بود. با این حال، هنوز سر پا بود، هنوز توی چشماش یه جور لجبازی روشن بود… یهجور امید سرسخت. فقط یه چیز رو با تمام وجودم میدونستم؛ اینکه باید نجاتشون بدم. همهشون رو. یکییکی. قدم زدم سمتش، صدای خودم رو آروم و جدی کردم: — چرا فرار میکنی؟ مگه اون بیرون کی منتظرته؟ چرا انقدر خودتو خسته میکنی؟ اشکهاش از پشت پلکهاش چکیدن، اما همونطور با صدای لرزون و پر از بغض، لب زد: ـ الهه: هه… میخوای بدونی کی منتظرمه؟ باشه، میگم. اون بیرون… خونوادهمه، برادر کوچولوم… آغوش گرم مادرم، لبخند پدرم.من واسه اینا میجنگم. من مثل بقیه نیستم که قانع بشم یا فرار رو ول کنم. من تا آخرش میرم باید برم… حتی اگه صد بار شکست بخورم. هقهقش سکوت اتاقو شکست. چیزی ته گلوم گیر کرده بود، یه بغض که نمیذاشت حرف بزنم.با جدیت گفتم : — الهه… اگه فرار کنی، فقط خودتو نابود میکنی. هیچکس اون بیرون نیست، چیزی تو نگاهم شکست. شاید بیرحم بودم… شاید هم فقط راستشو گفتم. ولی اون انگار ضربه رو از زبونم خورد.یه قدم اومد جلو. لباش لرزید. صدای خشدارش پر از بغض شد: ـ تو هیچی نمیفهمی… هیچی! همهتون فقط بلدید حرف بزنید. ما رو میزنید، میبندید، تهدید میکنید حالم از همتون به هم میخوره…. قبل از اینکه فرصت کنم حتی واکنش نشون بدم، دستش بالا اومد. تق! سیلی مثل برق نشست رو صورتم. سرم با شدت به طرف دیگه چرخید. چشمهام پرِ اشک شد. نه از درد… از تعجب، از تلخیِ قضاوتش.تا میام چیزی بگم، در اتاق با شدت باز شد… رئیس اومد تو. نگاهش مثل همیشه نبود… خشنتر، سنگینتر، پر از چیزی تاریکتر از خشم. چشمهام رفت سمت الهه… اونم داشت با لجبازی نگاش میکرد. یه لبخند عصبی رو لباش بود، از اون لبخندایی که آدمو بیشتر عصبی میکنه تا بترسونه. رئیس یک قدم نزدیکتر شد، با صدای خشدار و پر از خشم گفت: ـ چیه؟ باز رم کردی؟ فکر کردی کجا رو داری فرار کنی هان؟ قبل از اینکه الهه چیزی بگه... بــــــــم! یه سیلی سنگین کوبید تو صورتش. الهه تعادلش رو از دست داد، ولی قبل از اینکه بیفته، محکم وایساد. چشمام از تعجب گشاد شده بود. هنوز تو شوک بودم که الهه آب دهنشو جمع کرد، و با یه نگاه پر از نفرت... تــــــــف! ـ تف به تو و امثال تو. همهچی تو یه لحظه ساکت شد. مثل وقتی که همه دنیا نفسشو حبس میکنه.رئیس با دستش تف رو از صورتش پاک کرد. آروم… خیلی آروم... ولی این "آرومی"، از اون ترسناکها بود. لبخند زد. لبخندی که پشتش مرگه.بدون حرف، یه قدم عقب رفت. بعد، انگار که بخواد چیزی عادی از جیبش دربیاره، از پشتش چیزی بیرون کشید... فلز سردی توی نور اتاق برق زد. تفنگ……….. صداش تو گوشم میپیچه. ـ مهتاب... بیا. رفتم جلو، ولی قدمهام سنگین شده بودن. قلبم داشت از سینهم میزد بیرون. دستش رو دراز کرد و تفنگ رو بهم داد. سنگینی فلزش تو دستهام یه حس سرد بهم داد. سردتر از هر چیزی که تا اون روز حس کرده بودم. ـ شلیک کن. نمیخواستم باور کنم. شاید شوخی بود؟ شاید امتحان بود؟ ولی نه... نه با اون نگاه رئیس. ـ گفتم شلیک کن. الهه سر جاش وایساده بود. زل زده بود بهم. چشماش قرمز شده بودن ولی نه از ترس... از غرور شکسته، از خشم.اما ته نگاش مظلومیت داشت . مظلومیت از بی کسی . لبهام لرزیدن. نگاهم بین رئیس و الهه میرفت. من پلیس بودم... نه یه قاتل. دستهام لرزید. انگشت اشارهم رو ماشه بود. صدای تیک کوچیک ماشه تو سکوت فضا پیچید. اما من... نمیتونستم. یه چیزی تو درونم داشت تکهتکه میشد. مغزم فریاد میزد "نه!"، قلبم فریاد میزد "تو مثل اون نیستی!" رییس با صدای سرد و تهدیدآمیز گفت: ـ شلیک کن مهتاب… یا خودم شلیک میکنم، به تو……..پایان پارت هفتم*
-
درخواست ویراستار | رمان تکمیل شده
Kahkeshan پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
درخواست ویراستاری -
اعلام پایان
- امروز
-
من دنبال یک رمان تخیلی هستم با شخصیت های سایه و ماهان. خانواده ماهان به دلیل نیرویی که دارند تا ۴۰ سالگی بیشتر زنده نیستند و سایه با پیدا کردن سه قطعه جواهر می تونه این طلسم رو باطل کنه
-
معرفی رمان درحال تایپ ابتلا اثر کهکشان
nastaran پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست تبلیغات رمان
اثر: ابتلا نویسنده: کهکشان @Kahkeshan ژانر: اجتماعی خلاصه رمان ابتلا: در رمان ابتلا بخوانید، در شهری که سکوت، قانون نانوشتهی دیوارهاست، زنان در سکوت گام برمیدارند، بیآنکه صدای پاهایشان به گوش برسد. حقیقت در بند باورهای کهنه اسیر است و لبهایی که باید سخن بگویند، در هراس خاموشی فرو رفتهاند. گاهی نوری در دل تاریکی جرقه میزند، اما بادهای کهن سالهاست که به خاموش کردن هر شعلهای خو گرفتهاند. https://98ia.net/?p=150 -
نویسنده هایی که هروز رمانشون رو توی انجمن پارت گذاری کنند، رمان درحال تایپ رایگان روی سایت اصلی معرفی و تبلیغ میشه
-
کهکشان راه شیری پاک میکردم کلا مشکلات حل بشه:)
-
به همراهش از اتاق خارج شدم و توی همون راهرو به سمت آخرین اتاق رفتیم. عرشیا در را باز کرد و وارد شد و من هم پشت سرش وارد شدم. لحظهای از دیدن اتاق جا خورده و شگفت زده دم در خشکم زد. یه اتاق که پر بود از انواع سازها از پیانو گرفته تا ویولن، تار و گیتار. - وای چقدر ساز! عرشیا نیشخندی به چهرهی مبهوتم زد و از گوشهی دیوار گیتارش رو برداشت و اون رو روی پاهاش گذاشت و مشغول کوک کردنش شد.
-
KareemVop عضو سایت گردید
-
اگه قرار بود با یه شخصیت دوس میشدی کدوم بود؟
هانیه پروین پاسخی برای ماسو ارسال کرد در موضوع : متفرقه
با شخصیت نبات تو رمان جاده سنتو- 7 پاسخ
-
- 1
-
- دیروز
-
رمان طرح ناتمام | بهاره رهدار(یامور) کاربر انجمن نودهشتیا
bhreh_rah پاسخی برای bhreh_rah ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
آیان از جثهی کوچک کارآموز چشم برداشت و به چهارچوب درب تکیه داد، تمام فضا را با حضور سنگین خود پر کرد. تنها یک تار مو فاصله بین ابروهایش بود و چشمان مشکی و زاغش به کارآموز دوخته شده بود. نگاهش چون پتکی بر سر کارآموز فرود میآمد، به طوری که اگر نگاهش میتوانست فلز را ذوب کند، این کار را انجام میداد. کارآموز، با دلی پر از ترس و اضطراب، نگاهش را به فرد سوم این جمع دوخت. دکتر، مردی با موهای جوگندمی که پشت سرش محکم بسته بود، بیاعتنا به نگاههای کارآموز، توجهش را به جنازه روی میز فلزی جلب کرده بود. _ "به جای مردهها، به زندهها هم توجه کنی بد نیست دکی جون!" صدای اعتراض سرگرد، دکتر را از نگاه کردن به جنازهای که در دهانش یک دست از آرنج فرو رفته بود، دست کشید. خون خشکشده اطراف دهان مقتول، لکههایی از زخم و وحشت ایجاد کرده بود. دکتر عینک گردش را که روی بینی عقابیاش جا به جا شده بود، مرتب کرد و با لحن سرد و بیاحساس جواب دلیل عصبانیت او را داد: _ آیان، رفیق، میدونم الان مشکل چیه، اما میخوام یه چیزی نشونت بدم که باعث بشه دلیل سرپیچی از دستورات رو کلا فراموش کنی. آیان، که دیگر هیچ چیزی جز خشم نمیدید، از چهارچوب در به سمت دکتر یورش برد. دستهایش روی سینه قفل شده بود و ابروهایش در هم گره خورده بودند. _ مردک! من بهت تایید کردم که جسدها رو قبل از رسیدن من، از صحنه جرم جابهجا نکنی... آیان جملهاش را نیمهکاره رها کرد، چون دکتر پارچهی سفید روی جنازه را به آرامی کنار زد و توجهاش به آن جلب شد. او وقتی جسد را دید، همانطور که انتظار میرفت، بدن زن در حال فریاد و درد، به طرز وحشتناکی به نمایش گذاشته شده بود. دو دست بریده از آرنج، یکی در دهان فرو رفته و دیگری در حال دعا، با دونات شکلات صورتی در کف آن روی سینهاش قرار داشت. این تصویر، مثل همیشه، تهوعآور بود، اما اینبار فرقی میکرد! کارآموز، که جرأت نداشت از درب سالن جلوتر بیاید، بلافاصله با دیدن این صحنه، معدهاش به هم ریخت و محتویاتش را بالا آورد. صداهای وحشتناک در سالن، گویی هیچوقت تمام نمیشد. سیاوش و دکتر همزمان به کارآموز نگاه کردند، که در کنار سطل آشغال، هنوز جوشاندهی معدهاش را بیرون میریخت. _ طفلی سعید! حق میدم بهت، این چیزی نیست که با دیدنش شوکه نشی. لحن دکتر دیگر نه ناامید، بلکه از نفرت و کینه پر شده بود. نگاهش به جنازه افتاد و به دقت، جنینی که سرش از رحم مادر بیرون زده بود را بررسی کرد. پردههای آمنیوتیک دور جنین به خاطر اکسیژن خشک شده بود، و همچون پلاستیک سوخته به نظر میرسید. سر جنین که از شکم مادر بیرون زده بود، کاملا ترسناک و غیرطبیعی دیده میشد. دکتر نفس عمیقی کشید، پارچه را دوباره روی بدن مادر انداخت و از کنار جنازه گذشت؛ روپوش سفیدش را که لکههای خون قدیمی روی آن باقی مانده بود، درآورد و با صدای بم و خستهای توضیح داد: _ این رو بهش میگن اکستروژن جنین بعد از مرگ، یا به اصطلاح تولد در مرگ! -
آرون وارنررر
- 7 پاسخ
-
- 2
-
-
-
پارت نود و یکم منو مهدی و غزاله راه افتادیم سمت جنگل. هر کدوم با صدای بلند اسمش رو صدا میزدیم اما بجز صدای پرندهها هیچ صدای دیگه ای نمیاومد. با نگرانی به مهدی گفتم: ـ مهدی یبار دیگه به گوشیش زنگ بزن. مهدی با چشم غرهای نگام کرد و گفت: ـ الان یادت اومد نگرانش بشی؟ سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم. غزاله یه سرفهای کرد و با صدای تحکم آمیز رو به مهدی گفت: ـ فعلا وقت اینحرفا نیست، بهش زنگ بزن. مهدی شمارش رو گرفت و زنگ زد و همزمان گفت: ـ امیدوارم بلایی سرش نیومده باشه. سریع گفتم: ـ خدا نکنه، زبونت رو گاز بگیر. مهدی چیزی نگفت و من بجاش گفتم: ـ بچها اینجوری نمیشه، من سمت چپ میرم. مهدی تو مستقیم برو و غزاله هم بره سمت راست. اینجوری بیشتر سردرگم میشیم. غزاله گفت: ـ باز ما چطوری همدیگه رو پیدا کنیم تیارا؟ هوا هم داره شب میشه. گفتم: ـ گوشیتون شارژ داره دیگه؟ هر جفتشون تایید کردن و غزاله با نگرانی گفت: ـ تو که گوشی نداری. از تو جیبم گوشی مامان رو درآوردم و گفتم: ـ گوشی مامان رو گذاشتم تو جیبم. پیداش کردین بهم زنگ بزنین. اینو گفتم و هر سه نفرمون پراکنده شدیم تا توی قسمت های مختلف جنگل دنبالش بگردیم. خدا کنه اتفاق بدی براش نیفتاده باشه وگرنه نمیتونم تا آخر عمرم خودم رو ببخشم.
-
پارت نود منو مهدی و غزاله بعد تقریبا نیم ساعت تمام کباب ها رو آماده کردیم و مهدی کیک رو که تقریبا در حال آب شدن بود از پشت صندوق درآورد و قبل از فوت کردن آرزو کردم که همه چیز بالاخره توی زندگیم به خوبی و خوشی پیش بره. همش تمام حواس و نگاهم به سمت جنگل بود ولی سهند برنگشت. قرار شد وقتی برگشت ناهار بخوریم اما حدود دو ساعت گذشت و اصلا خبری از سهند نشد و تلفنشم جواب نمیداد. همه خیلی نگرانش شده بودن. چیزی که برای من خیلی عجیب بود نگرانی زیاد خاله( مادر غزاله) نسبت به سهند بود. دور هم نشسته بودیم و به سمت جنگل خیره شده بودیم. عذاب وجدان گرفته بودم. کاش اون حرفا رو بهش نمیزدم. خاله رو به مهدی با نگرانی گفت: ـ پسرم پاشو توروخدا برو دنبال این بچه ببین کجا رفت! غزاله هم با نگرانی گفت: ـ منم نگران شدم، هوا داره تاریک میشه. مهدی بلند شد و گفت: ـ تلفنشم اصلا جواب نمیده. سهند اگه ببینه بهش زنگ زدم حتما زنگ میزنه اما اینکه الان زنگ نزده نشونهی خوبی نیست. رفت کفشش رو پوشید و با نگرانی گفت: ـ من دارم میرم دنبالش. من و غزاله همزمان بلند شدیم و گفتم: ـ منم میام. مهدی به صورت من نگاه کرد و از دلشوره من تعجب کرد اما چیزی نگفت. خاله دستش رو برد سمت آسمون و گفت: ـ خدایا خودت این پسر رو حفظ کن.
-
پارت هشتاد و نهم نمیدونستم داستان چیه ولی فهمیدم که غزاله در جریان موضوع بوده و برای اینکه من سورپرایز بشم بهم نگفتن. قرار بود مامان و مادر غزاله هم بیان و تو جنگل بزچفت یه روز باهم بگذرونیم. وقتی که مهدی و سهند پیاده شدن تا برن سمت سوپری و وسایل رو بخرن، غزاله بهم گفت که اینقدر اخم نکنم تا ذوق سهند کور نشه. گفت که تمام این یه هفته درگیر این بود که تدارکات رو یه جوری بچینه تا واقعا من سورپرایز بشم. راستش خودمم دیگه از این رفتاری که درخور خودم نبود خسته شده بودم. بهرحال این تیارا من نبودم چون من واقعا حتی اگه یکی بیشترین بدی رو در حقم کرده باشه رو نبخشم، نمیتونم به راه و زندگی خودم ادامه بدم. راجب سهند هم همینطور بود با اینکه زخم بدی بهم زده بود اما بعد یه مدت ندید گرفتن و عذاب کشیدنش یکم دلم خنک شده بود و فکر میکردم بهرحال یه روزی خسته میشه و راهش رو میکشه و میره اما نرفت و هر دفعه با وجود بدخلقیای من با مهربونی کنارم موند. خودش میگفت که عشق به من، رفتارهای خوبی که همیشه تو وجودش ندید میگرفته رو بیدار کرده و دیگه به هیچ وجه نمیخواد اونا رو از دست بده. تصمیم گرفتم بعد از امروز یه شانس آخرم بهش بدم تا ببینم چیکار میکنه ولی بازم مثل همیشه زیاده روی کردم و گند زدم. موقع درست کردن کباب، حرفایی رو بهش زدم که تمام ذوقش رو کور کردم. حس کردم صبری که تمام این مدت بخاطر من تحمل میکرد و بخاطر اینکه دوسم داره حرفی نمیزنه، امروز بالاخره سرازیر شد. وقتی که با اون حال غمگینش و بدون اینکه کسی رو کنارش بخواد، رفت سمت جنگل بعد مدتها دلم رو لرزوند و بعد از مدتها ترس از دست دادنش رو حس کردم.
-
پارت هشتاد و هشتم هر روز با آروین رفتم بیرون تا حرصش رو در بیارم اما متاسفانه این قسمت ماجرا خوب پیش نرفت و آروین فکر کرد که دلیل اینکه باهاش بیرون میرم اینه که ازش خوشم میاد، در صورتیکه اصلا یه چنین چیزی نبود و آروین رو من واقعا مثل یه برادر میدیدم. اما اون بهم پیشنهاد ازدواج داد و منم مجبور شدم رد کنم و به خودم هزاران بار لعنت فرستادم که پسره بیچاره رو امیدوار کردم. از من پرسید که هنوزم سهند رو دوست دارم یا نه و منم در جوابش فقط تونستم سکوت کنم. واقعا از دستش خیلی عصبانی بودم اما ته دلم هنوزم دوسش داشتم ولی خیلی دلم رو شکسته بود و دلم نمیخواست اینقدر زود تسلیم بشم. غزاله مدام بهم میگفت که سهند تاوان رفتارش رو بیشتر از اون چیزی که باید پس داد و بهتره دیگه اینقدر نسبت بهش گارد نگیرم و نظر مامانم همین بود. مامان میگفت تا قبل از اینکه من بهوش بیام باور نداشت این آدم واقعا عاشقم شده باشه اما بعد بهوش اومدنم تو چشماش دیده که چقدر دوسم داره و تحت هر شرایط و سخت گیریای من کنارم وایستاده ولی من عصبانیتم فروکش نمیکرد. خلاصه اینکه یه مدت طولانی با ندید گرفتن سهند گذشت تا اینکه یه روز بعد کلاس خوشنویسی بجای آروین، سهند و مهدی اومدن دنبالمون.
-
بهار ۲۳از سیستان
- 25 پاسخ
-
- 2
-
-
جنگ و کودک کشی