رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. امروز
  2. " مادمازل جیزل " ~ پارت نود و یک ابرویی بالا انداخت. - در آخر هم در محفلی که مخالف سانسور است شرکت می‌کنی، چرا؟ تو که کتاب‌هایت آنقدر یک‌دست و بدون تکلف است که اصلا نیازی به سانسور ندارد؛ مگر نه ایکنه فقط پاچه‌خواری است؟ مرد عصبی روی میز کوبید. صورت قرمز شده‌اش در تاریکی اتاق مشخص بود. صدای بلند نفس زدنش در اتاق ساکت پیچیده بود. - تو دیوانه‌ای! مگر همه باید مثل تو بنویسند تا مخالف سانسور شناخته بشوند؟ - نه، اما اگر شخصی فقط وارد محفلی شود تا بفهمد چه چیزهایی سانسور می‌شوند و ضد آن‌ها بنویسد، فکر نکنم بتواند مخالف آن باشد. مرد عصبی وسایلش را از روی میز جمع می‌کرد. - من یک لحظه هم دیگر اینجا نمی‌مانم، تمامی دیوانه‌ها در اینجا جمع شده‌اند، حتی دیگر نمی‌شود اینجا را یک محفل دانست. مرد عبوس همانطود که دود سیگار را بیرون می‌داد، پوزخندی زد. - منتظر باقی نوشته‌هایت در صفحه‌ی اول روزنامه‌های حکومتی هستم، جناب ژان بزرگ‌ترین مخالف سانسور! با کنایه گفته بود و بعد آرام به او خندیده بود. ژان وسایلش را جمع کرده و به سوی درب رفت. قبل از خارج شدن به سوی آن‌ها برگشت. - دیگر حتی یک لحظه هم اینجا نمی‌آیم، تمام شد. هیچ‌کس هیچ نگفت. حتی به او نگاه هم نکردند. تنها کسی که به او نگاه می‌کرد جیزل بود. از آن چشمان کوچک منتظرش می‌توانست بفهمد که می‌خواهد کسی مانع رفتنش بشود، اما هیچ‌کس دست به این اقدام نزد. همه در سکوت نشسته بودند. با عصبانیت در را باز کرده و آن را محکم به هم کوبید. چند لحظه سکوت برقرار شده بود. جیزل نگاهش را بین آن‌ها گرداند. همه سرهای‌شان را پایین انداخته و در فکر عمیقی فرو رفته بودند. تنها کسانی که بی اهمیت نشسته و در فکر نبودند، دوشس کاترین، ژنرال لامارک و نویسنده آنتوان فُنتَن بودند. دوشس آینه‌ای دسته‌ای در دست گرفته بود و خودش را در آن تاریکی که چشم، چشم را نمی‌دید برانداز می‌کرد. ژنرال قهوه‌اش را جرئه-جرئه سر می‌داد و فُنتَن دوباره به دود سیگارش خیره شده بود. صدایی از میان جمع بلند شد. - شاید نباید این‌گونه با او رفتار می‌کردیم. فُنتَن نگاهش را از دود جدا نکرده و در همان حال پاسخ او را داده بود. - او در میان ما جایی نداشت. - بسیاری از ما حتی نویسنده نیستیم و در این محفل حظور داریم و اظهار نظر می‌کنیم. - نویسنده نبودن به این معنا نیست که نمی‌توانی حقیقت را ببینی؛ حتی ممکن است پیرمرد فقیری باشی و مخالف سانسور اما نمی‌شود هم طرف حکومت بوربون‌ها بود و هم در محفلی بر پایه مخالفت با سانسور، شرکت کرد. تنشی بین افراد حاظر ایجاد شده بود. فضای کافه بسیار گرم بود. بدون اینکه به چیزی فکر کند نگاهش را بین افراد جمع می‌چرخاند که ناگهان صدایی او رد به خود آورد. - دخترک، تو چه فکر می‌کنی؟ سرش را با سوی فُنتَن که این حرف را زده بود برگرداند. مستقیم به او خیره شده بود و او را مخاطب قرار داده بود. می‌توانست احساس کند که همه‌ی نگاه‌ها در سکوت به او دوخته شده است. در آن سکوت سنگین صدای سوخته شدن چوب‌هایی که در شومینه بودند، سعی می‌کرد تا کمی از تنش به وجود آمده، کم کند. شمع‌های کوتاه که با فاصله‌ی کمی از یکدیگر روی میزهای گرد کافه گذاشته شده بودند، سایه‌ها را روی دیوارها پخش می‌کردند و آن‌ها را بزرگ‌تر از حد معمول نشان می‌دادند. بوی قهوه با رایحه‌ی کاغذهای کهنه و دود سیگار در هوا آمیخته بود. زمزمه‌های آرامی را می‌توانست بشنود که جویای این بودند بفهمند او کیست. اکنون که همه‌ی توجه‌ها روی او بود و نگاه همه به او دوخته شده بود همه‌چیز در نظرش پررنگ‌تر بود. حتی دود سیگار این مرد عبوس نیز غلیظ‌تر شده بود و چشمانش که از پشت عینک کوچک‌تر دیده می‌شدند، در نظرش عجیب‌تر بودند. گویی دوباره در سن ملو بود و دوباره مردم آنجا او را احاطه کرده بودند؛ با این تفاوت که اکنون این مردم روشن‌فکرتر از آن‌ها بودند. که البته این یعنی اینکه چیزهای بیشتری می‌توانستند برای گیر دادن به او پیدا کنند.
  3. رها جلو رفت. هنوز صدای موسیقی را پخش می‌کرد، ولی قرقره‌ها بی‌حرکت بودند. انگار صدا از جای دیگر می‌آمد، نه از نوار. با انگشت به بدنه ای فلزی دستگاه زد. خنک بود، بخاری که کنارش شعله می‌کشید. صدای موسیقی لحظه‌ای پایین آمد و همان صدای نفس‌های آرام دوباره شنیده شد. این بار کوتاه تر، نزدیک تر، درست پشت گوشش. رها چرخید، اما پشتش فقط دیوار و قفسه‌ی کتاب بود. هیچکس نبود. دستش را به پشتی صندلی گرفت، اما چوب صندلی کمی نمناک بود. وقتی دستش را برداشت، لکه‌ای تیره روی انگشتش مانده بود، زنگ‌زده و ترش. چراغ اتاق لرزید، یک چشمک کوتاه، بعد دوباره روشن ماند. ضربه‌های آهسته به شیشه نامرئی دیگر با موسیقی هماهنگ نبودند. بی‌نظم می‌شد، گاهی سریع و گاهی با فاصله، و هر ضربه‌ای که از قبل می‌خورد. رها به اتاق نگاه کرد. شک داشت، اما حس کرد، کمتر از قبل بسته است. فاصله‌ی باریکی بین لبه‌ی آن و دید می‌شد. نفسش را نگه داشت و گوش داد. صدای پا نبود، اما انگار کسی با نوک ناخن آرام روی دیوار راهرو می‌کشید. خش‌خش مداوم. دستش سمت گوشی رفت تا چراغ قوه‌اش را روشن کند. نور سفید روی دیوار افتاد. همه‌چیز عادی به نظر می‌رسید، جز یک سایه باریک، عمودی، کنار کمد. انگار کسی همانجاست، ولی وقتی نور را مستقیم گرفت، سایه محو نشد، فقط کمی جابه‌جا شد. آهنگ قطع شد. صدای بخاری نکرد. حتی صدای تیک‌تاک ساعت هم نبود. فقط سکوت رها عقب‌عقب به سمت تخت رفت، اما زیر پایش جیرجیر خفیفی کرد. نگاه به کف انداخت. روی فرش رد باریکی شبیه رد کف پا بود، انگار کسی با پاهای خیس از همانجا عبور کرده باشد. رد پا درست به سمت تخت خودش میرفت. گلوش خشک شد. دوباره به ضبط نگاه کرد. این بار قرقره‌ها می‌چرخیدند، اما نوار داخلش نبود. جای کاست خالی بود، در فلزی باز، و قرقره‌ها با هوای می‌چرخیدند، از دستگاه صدای نفس‌های کوتاه و عجول می‌آمد. رها یک قدم عقب رفت و همان لحظه چیزی از پشت پرده افتاد. نه سنگین، نه سبک، شبیه چیزی که سال‌ها خاک خورده باشد. پرده آرام تکان خورد. او می خواست فریاد بزند، ولی چیزی گلویش را بسته بود...
  4. " مادمازل جیزل " ~ پارت نود مرد دوباره صدایش را صاف کرده و تکانی به خود داد. جیزل نگاهش را از دوشس ژاکلین گرفته و به او داد. - فکر می‌کنم همه بدانیم موضوع محفل امروز چیست و برای چه اینجا هستیم. همه سکوت کرده بودند. مرد دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید اما مرد عبوس میان سخنش پرید. - هنگامی که موضوع امشب محفل را شنیدم اگر بخواهم حقیقت را بگویم چند دقیقه‌ای به شما خندیدم؛ سانسور حقایق؟ شما چه چیزی در این باره می‌دانید؟ نگاه‌ها به سوی او چرخیده بود. تنها کسی که به او نگاه نمی‌کرد دوشس ژاکلین بود. جیزل نگاهش را از دوشس گرفته و به آن مرد داد. این مرد حتی از اهالب سن ملو نیز رک‌تر حرف می‌زد. آن‌ها حداقل سعی می‌کردند در مکان‌های به خصوصی خودداری کرده و سکوت کنند اما این مرد گویی آمده که فقط بحث به راه بیاندازد. - متظورتان چیست شِر کُنفِغغ؟ این توهین بزرگی‌ست که به ما روا می‌دارید، می‌گویید ما در این دستگاه سانسور هیچ‌کاره‌ایم و نمی‌توانیم در این باره نظری بدهیم؟ این مرد او را شِر کُنفِغِغ نامیده بود. با این لقبی که به او داده بود می‌توانست متوجه بشود که هر دوی آن‌ها همکار هستند، زیرا آن مرد او را همکار عزیز نامیده بود. مرد عبوس پوزخندی زد. - شنیده‌ام کتاب جدیدتان همین چند هفته پیش به چاپ رسیده، شِر کُنفِغِغ ژان! کلمات آخر را با تمسخر و تاکید بیشتر بیان کرد. کاملا مشخص بود که از این لقب خوشش نمی‌آمد و نمی‌خواست که این مرد او را این‌گونه خطاب کند، زیرا هنگامی که او را این‌چنین صدا زده بود، چهره‌اش در هم رفته بود. ژان کمی خودش را جابه‌جا کرد. فاصله زیادی با میز آن‌ها نداشت. کمی دست و پایش را گم کرده بود. - مگر برای اینکه کتابم چاپ بشود باید به شما جواب پس بدهم؟ آنتوان فُنتَن دارید زیاده‌روی می‌کنید. بالاخره نام این مرد عبوس را فهمیده بود و متوجه این شده بود که او نویسنده است زیرا ژان را همکار عزیز خطاب کرده بود. - نیازی نیست به من جواب بدهید بلکه باید به این محفل پاسخ بدهید. چگونه مخالف سانسور هستید وقتی کتاب‌های‌تان هر سال چاپ می‌شوند و سخنان‌تان در محافل بر روی صفحه‌ی اول روزنامه‌هاست، چگونه می‌توانید مخالف سانسور باشید؟ با عصبانیت حرف نمی‌زد، حتی خیلی نیز آرام به نظر می‌رسید. گه‌گاهی با طعنه و کنایه و گاهی نیز مستقیم حرف‌هایش را می‌زد. همه‌ی نگاه‌ها به سوی آن مرد که ژان نامیده شده بود، برگشته بودند. نگاهش را بین آن‌ها چرخاند. - شماها را چه‌شده؟ اکنون منتظر خمله به من هستید فقط بخاطر اینکه کتاب‌هایم چاپ می‌شوند؟ زنی از میان جمعیت فریاد زد. - کسی که در این زمانه کتاب‌هایش به چاپ برسد یعنی یک‌جای کارش می‌لنگد، چگونه کتاب‌هایت سانسور نشده؟ مگر غیر از این است که تو چاپلوسی آن‌ها را می‌کنی؟ - حرف دهنت را بفهم، تو هیچ می‌دانی چه می‌گویی؟ مرد عبوس میان حرف او پرید. - عصبانیتت فقط بخاطر این نیست که می‌دانی حقیقت را می‌گوید؟ لامارک بدون توجه قهوه‌اش را می‌نوشید گویی این جر و بحث‌ها برایش عادی است یا اینکه اصلا آن‌ها را نمی‌شنید. ژان با عصبانیت از روی صندلی بلند شد. - حقیقت؟ کدام حقیقت؟ فُنتَن تو فقط حسادت می‌کنی. پوزخندی زد. دستانش را باز کرده و متکبر خود را به نمایش گذاشت. - زیرا من کتاب‌هایم به چاپ می‌رسد و تو؟ تو بیشتر از چند کتاب در کتابخانه‌ها نداری؛ می‌خواهی بخاطر حسادتت همه را به جان من بیاندازی. آنتوان فُنتَن، سیگاری روشن کرده و بدون توجه به او دودش را بیرون می‌داد. گویی حتی لیاقت شنیده شدن حرف‌هایش را هم نداشت. - من چیزی را که دلم نخواهد بنویسم، به دستور هیچ‌کس نمی‌نویسم؛ نوشته باید از دل بیاید وگرنه مانند آب‌جوشیده بی‌مزه است. نگاهش را به او داد. - درست مانند کتاب‌های تو ژان؛ کتاب‌های تو بی‌معناست، مفهوم ندارد. فقط قلم خود را وقف چاپلوسی و رجاله بازی یک‌سری افراد بی‌خرد می‌کنی.
  5. گلبرگی در کوه #پارت دوم دیگه به خوندن ادامه ندادم اون هم حرکتی نکرد فقط نگاه کرد، صورتم رو ازش گرفتم، دلم نمی‌خواست همدمی این جا داشته باشم برای همین موندن رو جایز ندونستم، قدمی برداشتم که سرم گیج رفت، چشمام رو بستم و دستم رو روی سرم گرفتم، صدای بوت‌هایی که روی خاک کشیده میشد بهم فهموند بهم نزدیک شده بود. - حالتون خوبه؟ دستم رو پایین آوردم و چشم هام رو باز کردم، این سرگیجه ها برام عادی بود من هر وقت تو ارتفاع باشم فشارم بالا می‌رفت و سرگیجه مهمان چند ثانیه ‌ایم می‌شد. - خانوم؟ با دوباره صدا زدنش به خودم اومدم و فراموش کرده بودم که ازم چیزی پرسیده بود اما انقدر ذهنم مشغول بود که نمی دونم اصلا چیزی پرسیده بود یا توهم زده بودم؟ با شبهه و تردید پرسیدم: - شما چیزی گفتین؟ همونطور که تماشاگر ناظر اوضاع بدم بود با مشوش گفت: - عرض کردم چند دقیقه صبر کنید بذارین حالتون خوب بشه بعد برین. سرم رو تکون دادم، قدمی بهم نزدیک شد که با نگاهم متوجه معذب بودنم شد، ازم فاصله گرفت و کنارتر ایستاد، هوا سردتر شد، روی سنگی که از همه صافتر بود نشستم و زانوهام رو بغل کردم و بازوهام رو ماساژ دادم رو برو رو نگاه کردم به شهری که آدم هاش رنگارنگ بودند سعی بر این داشتن که خودشون رو برتر از دیگران نشون بدن، کنارم نشست و با بدخویی گفت: - تو این هوای پاییزی اینجا چیکار می کنید اون هم یه دختر تنها؟ اینجا جایی امنی برای یه دختر نیست. کوه برای من جای امنی نیست؟ کی گفته؟ اینجا برای من دقیقا حکم آغوش مادرم رو داره خیلی دوست داشتم واژه واژه ی حرف هام رو براش دیکته کنم اما دلم نمی خواست چیزی از من و زندگیم بدونه برای همین گفتم: -حق با شماست، یه دختر تنها نباید به یه جای ناامن بیاد. نفس پر صدایی کشید و محکم دست روی موهای موجدارش کشید: -خوبه که می دونید و باز میاین... با مکث کردنش نگاهی بهش انداختم، آخه چی میدونی از زندگی من که برام درس منطق میدی؟ -صدای خوبی دارین، حرفه ای هم کار می کنید یا همونجوری برای دل خودتون می‌خونید؟ دوباره به روبروم نگاه کردم، سوالی بود که من خودم هرگز به جوابش نمی رسیدم، با درنگ جواب دادم: -نمی دونم. این بار اون بود که بهم نگاه می کرد، مشخص بود که خودش هم حالش زیاد مساعد نبود و این بدخویی و حس نصحیتش نشان از این بود که خودش پر از مشغله هست و به دنبال راهی برای خلاصی بود این ها احتمالات رو مدیون رشته ی دانشگاهیم بودم که با چند برخورد و صحبت کردن می تونستم بفهمم جریان چیه. -میتونم اسمتون رو بپرسم؟ این قدر مودبانه پرسیده بود که اگه جوابش رو نمی دادم شخصیتم زیر سوال می رفت، برای همین هم لحن و آوای خودش جواب دادم: - گلبرگ هستم. سرش رو تکون داد و زیرلب تکرار کرد"گلبرگ" نفس حبس شده اش رو به بیرون فرستاد و مثل من مقابلش رو نگاه کرد، منتظر جوابی از طرفش نبودم ولی انتظارم می رفت حالا که من خودم رو معرفی کردم اون هم متقابلا معرفی کنه، موهام رو که از شال بافتم بیرون اومده بود رو کامل زیرشال هدایت دادم، سکوتی که بینمون حکمران بود رو دوست داشتم اما با گفتن: - خوش بختم، من هم کیارش هستم. حس خوبم رو نابسامان کرد، لبخند مصلحتی زدم، می دونستم این تازه شروع ماجراست اما یه واژه ای همیشه توی زندگی من ریاست میکرد و اون هم واژه ی اجبار بود برای همین گذاشتم تا حرف بزنه، مگه بد بود یکی تو رو از حالی که داری بیرونت کنه؟ با تبسمی که روی لب هاش نمایان بود ادامه داد: - این شعر رو خودتون گفتین؟ متعجب نبودم از سوالهاش چون می دونستم اون هم مثل من به این کوه پناه آورده بود. سرم رو به معنای نه تکون دادم، شعر از خودم می گفتم ولی هیچ وقت بلند نمی خوندمش فقط می نوشتمش. -نه ولی خودم هم شعر میگم. - خوبه پس نقطه مقابل هم هستیم، من هم می خونم ولی وقتی برای گفتن شعر ندارم البته این هم بگم که به خوندن شعر علاقه دارم. -پس می خونین؟ -خیلی نه، بعضی وقتا که تنها باشم تو جمع نمی خونم یا بهتر بگم اهل شهرت نیستم. حرف هاش رو نمی تونستم درک کنم، اگه من ایران نبودم حتما خواننده ی خوبی میشدم تنها کاری که استعدادش رو داشتم خوندن و نوشتن بود که برای نویسنده بودن کلی زمان نیاز داشتم و برای خوندن مجوز نداشتم، به نظرم آدم باید استعدادش رو بروز بده تا بفهمه که بی ارزش نیست حتی اگه به جایی نرسه. -شعرهاتون رو می فروشین یا برای وقت گذرونی؟ از سوال و جواب خسته شده بودم، اصلا من با یه آدم غریبه چه حرفی می تونستم داشته باشم اما قصد بی احترامی هم نداشتم کلا شعرای من به درد خوندن نمی خوره و یعنی گوش هایی تاب و تحمل گوش دادنش رو نداره. کلافه جواب دادم: -اگه خریدارش باشه چرا که نه؟ سمتم متمایل شد و ابروهاش رو پرسید: -تا حالا شعرهاتون رو به کسی نشون دادین؟ بلند شدم همون طور که قدم برمی داشتم گفتم: -نه من وقتش رو ندارم. بلند شده بود و با چند قدم خودش رو بهم رسوند و گفت: -میتونم شماره تون رو داشته باشم؟ بی توجه به قدم هام ادامه دادم، انگار که تردید داشته حرفش باعث ناراحتی و رنجوریم بشه پرسید: - گلبرگ خانوم منظوری نداشتم، ناراحت شدین؟ عجله داشتم و اصلا حرفهای این پسری که نمی‌شناختم برام اهمیتی نداشت، برای راحتی و فرار به موقع‌ام گفتم: - نه اصلا، فقط دیرم شده. - اما... - ببخشید من باید برم. - باشه هر طور مایلید فقط... دستی به پالتوی خوش دوخت مشکی رنگش برد، کارتی رو بیرون کشید. - این کارت من پیشتون باشه، هر وقت رسیدید بهم زنگ بزنید، درباره ی شعر با هم در ارتباط باشیم و هم از حالتون با خبر بشم که سالم رسیدین. کارت رو گرفتم و ممنونی زیر لب گفتم و آروم آروم پایین رفتم، مگه همچین چیزی هست کسی نگران کسی بشه که حتی نمی‌شناسه، شاید احساسات من کشته شده که نسبت به هر چیزی بی تفاوتم، البته من مقصر نیستم... من هم یه روزی عاشق بودم، عشق رو بلد بودم با تموم وجودم‌ عشقش رو مثل یه راز کودکانه و ترس از آشکار شدنش پنهان کردم، من بچگی کردم که صادقانه کسی رو دوست داشتم، عشق یعنی حقارت، بدبختی، تهدید، دیوانگی...
  6. پارت صد و سی و یکم زدم به بازوشو گفتم: ـ به چی فکر می‌کنی؟ ـ به اینکه اگه من بمیرم میتونم با تو بیام یا نه! یه نوچی کردم و گفتم: ـ سامان راجب این فکر کنم بارها با همدیگه صحبت کردیم...بعدشم مثل اینکه یادت رفته که من ته قلب و فکرتو میتونم بخونم! آب دهنش و قورت داد و گفت: ـ یعنی چی؟ نگاش کردم و گفتم: ـ یعنی این که من می‌دونم که چقدر عاشق زندگی کردنی و.. حرفمو قطع کرد و گفت: ـ اون برای قبل از دیدن تو بود! گفتم: ـ الآنم بعد رفتن من به زندگی عادیت برمی‌گردی و میری سراغ همون کاری که آرزوشو داشتی! آدمایی مثل تو باید باشن تا بقیه خوبی کردن به دیگران و از خودگذشتگی رو یاد بگیرن! چیزی نگفت که ادامه دادم: ـ به من نگاه کن! سرشو آورد بالا و تو چشمام خیره شد و گفت: ـ می‌خوای زیر آرزوهایی که به من گفتی بزنی؟ تو تکیه گاه اون بچه یتیمایی! خودتم این و می‌دونی! میخوای به همین راحتی ولشون کنی و بری؟ تویی که اینقدر ادعات میشه دوسشون داری، میخوای قیدشونو بزنی؟ اشک تو چشماش جمع شد و گفت: ـ البته که نه! اما خودت می‌دونی که قلب من مریضه و اگه بعد تو بتونه طاقت... حرفشو قطع کردم و گفتم: ـ نگران قلبت نباش! اون با من...سعی کن حس وابستگیتو از بین ببری سامان! چه به من چه به هر کس دیگه! تو این دنیا فقط خودتی که برای خودت میمونی!
  7. پارت صد و سی‌ام گوشی و گرفت سمتم و گفت: ـ این پسره تو کانال خودش منتشر کرده که دیروز صبح یه دختر مانع از سوار شدنش به تاکسی شده که یه خیابون جلوتر تصادف کرده! عکس پسره رو دیدم و فهمیدم که همون دانشجوعه هست، خندیدم و گفتم: ـ آره کار من بود! همون موقع که تو رفتی جیگر بخری! سامان گفت: ـ اینقدر براش مهم بوده بعد اینکه رفتی از همه سراغتو گرفته، همه بهش گفتن که اصلا تو رو ندیدن و براش نوشتن که توهم زده! منم رفتم رو کاپوت ماشین نشستم و گفتم: ـ مردم همینن دیگه! تا چیزیو با چشم خودشون نبینن، باور نمی‌کنن! سامان پرسید: ـ یعنی الان تو می‌دونی که این آدم قراره چه زمان و چجوری بمیره؟ با چشم غره نگاش کردم و گفتم: ـ دیوونه‌ایی؟؟ معلومه که نه! فقط اگه قرار باشه از مرگ کسی که زمانش نرسیده جلوگیری کنم، بهم الهام میشه! سامان پرسید: ـ مرگ ترسناکه! گفتم: ـ من تا حالا تجربش نکردم اما میگن که سریعتر از خوابه و تو چند لحظه اتفاق میفته! اگه آدم خوبی باشی برات راحت تره و اگه آدم بدی باشی برات سخت تره! سامان یهو رفت تو فکر...
  8. طلاعیه انتشار رمان جدید در نودهشتیا!! 📢جادوی کهن منتشر شد!! 🔹 نویسنده: @سادات.۸۲ از فانتزی‌نویس‌های خوش قلم انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: فانتزی، عاشقانه، تاریخی 🔹 تعداد صفحات: ۵۱۴ 🖋 خلاصه: قدمت ایران به پنج هزار سال پیش باز می‌گردد، تئوری‌هایی باب وجود جادو، اهرمن، موجودات جادویی همچون سیمرغ وجود دارد که اگر واقعی باشند دنیا دگرگون خواهد شد، و اما چطور باید فهمید؟ این رمان دقیقا قصد دارد این تئوری را برای شما اثبات کند، البته با چاشنی عشق و حقیقت ولی لطفا هیچ‌چیز را باور نکنید، زیرا یکهو همه‌چیز تمام می‌شود. 📖 قسمتی از متن: آرزو، نیل‌رام و پناه هر سه شوکه به آن پسر خوش‌پوش نگاه انداختند. او پسری با موهای مشکی بود که یک... 🔗 برای خواندن رمان، به لینک زیر مراجعه کنید: https://98ia-shop.ir/2025/08/12/دانلود-رمان-جادوی-کهن-جلد-۱-پارسه-از-فا/
  9. رنگت مبارک خوشگله 

    1. دختر ارواح

      دختر ارواح

      ممنون عزیز دل 

  10. 🧚🏻‍♀️سلام نودهشتیا من برگشتم با دومین مسابقه از هاگوارتز🧚🏻‍♀️ ⭐تو مسابقه قبلی برنده‌هامون پرچم گروه جادوگر و خون آشام رو بالا بردن و خواهیم دید که تو این قسمت چه گروهی قراره آوازه اش بلند بشه⭐ دومین مسابقه از اسمش مشخصه، ایده پردازی! تو مدرسه براتون یک سری مطالب رو گذاشتم که خیلی تو این مسابقه بهتون کمک می‌کنه، باعث میشه با گروهتون بیشتر آشنا باشید و شخصیتی که تبدیل شدید رو‌ بیشتر بشناسید. 🔶به هر گروه یک اتاق بزرگ ( گپ/خصوصی) دادم تا بتونید با هم نوع هاتون ارتباط برقرار کنید،‌ جغد نازنینم دعوت نامه ها رو باید تا الان به دستتون رسونده باشه، اون دعوت نامه رو که باز کنید میفهمید که این قسمت از چه قراره و... پایین هر نامه اسم گروهی زده شده که هیچکس حق گفتنش رو نداره،‌ مثال میزنم: 🔺من زری هستم از گروه گرگینه... داخل گپ گرگینه دعوت نامه ارسال شده و زیرش اسم گروه جادوگر هک شده. ⚠️به هیچ عنوان نمیرم جار بزنم که چه گروهی برای من و هم نوع‌هام انتخاب شده چه تو مکان عمومی چه تو خصوصی! اینکه اسم گروهی رو نوشتم دلیل داره که بعدا براتون توضیح میدم. 🔶توضیحات کامل قسمت دوم: 🔸فکر کنید که قراره یک داستان گروهی بنویسید، اول چیکار میکنید؟ ایده هاتون رو روی هم می‌ریزد و بعدش یک ایده حاکم ازش خارج میکنید؛ من دقیقا اون ایده حاکم رو می‌خوام🫶🏻 🔸ایده‌ای که با هم گروهی هاتون به دست آوردید رو در قالب یک خلاصه از یک داستان تو همین تاپیک پست میکنید اما من فقط خلاصه از شما نمی‌خوام، اسم و عکس هم می‌خوام،‌ دقیقا یک کار خالص گروهی! اینکه چه کسی ایده جمع اوری شده رو بخواد تو این تاپیک ارائه بده و گروه رو هدایت و کارها و تقسیم کنه، به عهده «سرگروه»‌ هستش💫💯 🔸طبقه نوشته‌های مسابقه قبلی و با نظر گرفتن از اعضای پشت صحنه و هوش مصنوعی برای هر گروه، رهبری انتخاب شده🧐 روح اعظم: @Amata🩶 جادوگر بزرگ: @QAZAL💚 گرگ آلفا: @سایه مولوی🩵 خونخوار اصیل: هردو اصیل هستید و چون دو نفرهستید به سرگروه احتیاجی نیست بین خودتون تقسیم کار کنید❤️ 🔸زمان این مسابقه یک هفته هستش، گروهی که به موقع کار رو تحویل نده وارد مسابقه سوم نمیشه و مجدد به پله اول هاگوارتز برمی‌گرده هرچند همتون فعالیتتون رو ثابت کردید. 🔸اگه هم گروهیتون مشکلی براش پیش اومد و آنلاین نبود اصلا وقت رو از دست ندید شما کارای ایده رو انجام بدید امتیاز اون هم گروهی شامل شما میشه🧚🏻‍♀️🤍 قالب ارسال رو تو اتاق هاتون می‌زارم😉💫 ✨موفق و مانا باشید خوش نویس‌های نودهشتیا✨ اعضا: @هانیه پروین @shirin_s @QAZAL @Mahsa_zbp4 @S.Tagizadeh @دختر ارواح @ملک المتکلمین @Taraneh @raha @Amata @سایه مولوی @سایان
  11. پارت صد و بیست و نهم دوباره گلوشو محکم فشار دادم و گفتم: ـ اونو قبل از اینکه چنین چرندیاتی رو بهش بگی، باید فکرشو می‌کردی! یکم سرفه کرد و دستشو به حالت تسلیم برد بالا و گفت: ـ باشه، قبوله؛ میگم! دستمو از گلوش برداشتم که افتاد رو زمین؛ کلاهمم برداشتم و از حالت نامرئی بودن، خارج شدیم! آدم به شدت مغروری بود و این‌بار من این آدم از غرورش که نقطه ضعفش بود، زده بودم! نگام کرد که گفتم: ـ پس منتظر چی هستی؟ برو دیگه... بدون هیچ حرفی بلند شد...جای انگشتام رو گلوش قرمز شده بود! و نفس نفس زنان به سمت در مسجد راه افتاد...مثل سایه پشتش می‌رفتم تا ببینم بالاخره ازش عذرخواهی می‌کنه یا نه! وقتی دید من قصد رفتن ندارم، سریع رفت پیش دختره و شروع کرد به عذرخواهی کردن ازش...اون دخترم قلب پاکی داشت و بخشیده و اینجوری شد که کار من تو این مسجد تمام شده بود! حالا این حاج آقا از این به بعد یاد می‌گرفت که آدما رو بر اساس ظاهرشون قضاوت نکنه و در مسجد و برای همه آدما باز بذاره! از در مسجد رفتم بیرون و دیدم که سامان رو کاپوت ماشین نشسته و داره به گوشیش نگاه می‌کنه...رفتم سمتش و گفتم: ـ تو چی اینقدر غرق شدی؟ با خنده بهم گفت: ـ اینم کار تو بود نه؟ با تعجب گفتم: ـ چی؟!
  12. پارت صد و بیست و هشتم به چشمای من خیره شد و گفت: ـ شاید خدا نباشه و... حرفشو قطع کردم و گفتم: ـ تو نباید جای خدا تصمیم بگیری، خدا کریمه، کریم یعنی کسی که نمیتونه نبخشه! حُر وقتی از دور داشت میومد، قیافش مشخص بود پشیمونه...امام حسین بهش گفت سرتو بگیر بالا! یعنی ما از دور بخشیدیمت...این دختر با دیدن مسجد شاید میخواست تصمیم بگیره مسیر زندگیشو عوض کنه اما تو با ظاهرش قضاوتش کردی و نذاشتی وارد خونه خدا بشه! خشم از تک تک کلماتم حس می‌شد، مرده ترسیده بود و گفت: ـ بی‌جا کردم! توروخدا ولم کن! دارم می‌سوزم! همین لحظه آخوند و بقیه مردم از در مسجد اومدن بیرون...درجا کلاهمو کشیدم رو سرم تا جفتمون از دیدشون نامرئی بشیم! مرده داد زد: ـ حاجی کمک کن! دارم آتیش میگیرم! پوزخندی زدم و گفتم: ـ متاسفم ولی تا من می‌خوام کسی صداتو نمی‌شنوه! شروع کرد به گریه کردن و گفت: ـ چیکار باید بکنم تا دست از سرم برداری؟! نگاش کردم و بعد کمی مکث گفتم: ـ برو ازش عذرخواهی کنم و بگو که هر موقع که بخواد با هر پوششی می‌تونه بیاد اینجا! با ناراحتی گفت: ـ آخه من ، مرد به این سن از یه دختر بچه عذر بخوام؟!
  13. وایب رمان تاج دوقلوها
  14. دیروز
  15. °•○●پارت هفتاد و هفت پره‌های بینی‌اش گشاد شده بود و یک خط عمیق، درست کنار تاج ابرویش بود. به نوازش موهای گندم ادامه دادم تا همچنان آرام بماند. حالا که او را در آغوش دارم، تردیدی احساس نمی‌کنم. نگاهش را از برگه‌های مقابلش بالا آورد و به چشم‌های من قلاب کرد: -باید همه چیز رو بدونم! خب، با این حرفش موفق شد تردید را زیر پوستم تکثیر کند. لب‌هایم را به زحمت از هم جدا کردم و سوالی که منتظرش بود را از او پرسیدم: -چی رو می‌خوای بدونی؟ سرش را جلوتر آورد، نگاهش نرم و ملاحظه‌کار شده بود. -باید همه چیزو بشنوم! نمی‌تونم از زنی دفاع کنم که هیچ چی دربارش نمی‌دونم. ناهید نمی‌خوام حرفی تو دادگاه بشنوم که برام تازگی داشته باشه، این به ضرر تو... و من تموم میشه. -چه فرقی به حال تو داره؟ به صندلی‌اش تکیه داد. -من خودم وقتی جواب سوالی رو می‌دونم، نمی‌پرسمش. به تو هم توصیه می‌کنم همین کارو بکنی! اخم کردم. این شرط، جای چانه‌زنی بسیار داشت. اصلا همه چیز یعنی دقیقا چه چیزهایی؟ از همین حالا ذهنم در حال مرتب‌ کردن داده‌ها بود؛ از جمله داده‌هایی که به هیچ عنوان نباید به او بگویم! خودم را روی صندلی بزرگ و مشکی رنگ، جلو کشیدم: -اون یکی شرطت چی؟ بلافاصله چهره‌ام را جمع کردم. مرد گنده! خجالت نمی‌کشید برایم شرط ردیف می‌کرد؟! امیرعلی خودش را جمع و جور کرد و مرتب‌ نشست. طوری که حدس زدم شرط دومش، مربوط به گرفتنِ جان یا حداقل، یکی از کلیه‌هایم باشد. شمرده‌شمرده گفت: -باید یه قولی بهم بدی. -چی؟ من با وجود اینکه تمام روز در حال پختن شیرینی‌ها بودم، خودم را مجبور به آمدن کردم؛ چون باید از شرط‌هایش سردر می‌آوردم. حالا امیرعلی مقابلم نشسته بود و حوصله‌اش آنقدر زیاد بود که می‌توانست گفتن شرط دومش را تا طلوعِ صبحِ فردا ادامه بدهد. یک کابوس واقعی! -باید قول بدی برای نجات خودتم بجنگی ناهید. چهره‌ام را به شکل مسخره‌ای کج و کوله کردم. -این دقیقا همون کاریه که دارم می‌کنم. سرش را به چپ و راست تکان داد. به گندمِ مچاله شده در آغوشم خیره شد و ادامه داد: -اگه قراره به خاطر گندم در برابر همه چی سر خم کنی، از الان بهم بگو که کنار بکشم. چون آخرش دوباره برمی‌گردی پیش اون عوضی، فقط این‌بار با میل و خواسته خودت میری. غریدم: -گندم دختر منه! نمی‌تونم بیخیالش بشم. برای یک لحظه، در ذهنم هم که شده باشد، از آمدنم به آنجا پشیمان شدم. -می‌دونم که گندم دخترته، ولی یه مادر نابود شده و قربانی، به درد هیچ کس نمی‌خوره. اگه می‌خوای گندم خوشحال باشه، اول باید خودت خوشحال و آزاد باشی ناهیدم. می‌فهمی چی میگم؟ نه، نمی‌فهمیدم. قبل از اینکه مرا آن‌گونه خطاب کند، متوجه بودم چه می‌گوید. اما حالا با آن میم که پشت بند اسمم آورد، چطور می‌توانستم از قدرت تحلیلم استفاده کنم؟ چه انتظاری از من داشت؟
  16. °•○●پارت هفتاد و شش امیرعلی برخلاف دیروز مرتب و سرحال به نظر می‌رسید. متوجه شدم که از بدو ورود، چشم از گندم برنداشته است. -چندسالشه؟ این را با تن صدای پایین پرسید. آنقدر آرام که سکوت، خدشه‌دار نشود. -سه. گندم با کنجکاوی به میز امیرعلی خیره شده بود و احتمالا داشت خیالِ واژگون کردن تک‌تک وسایل رویش را در سر می‌پروراند. گلویم را صاف کردم تا امیرعلی به خودش بیاید. نفس بلندی به سینه کشید و بالاخره متوجه من شد. -خب... کجا مونده بودیم؟ -گفتی شرط داری. سرش را تکان داد. گندم نق‌ و نوقی کرد. -چی می‌خواد؟ دوباره معطوف گندم شده بود. طوری به دخترک بیچاره‌ام نگاه می‌کرد که می‌توانستم قسم بخورم تا به حال، یک دختربچه واقعی ندیده است. -شاید شیر می‌خواد... من می‌تونم برم بیرون تا تو راحت باشی. با ژست فداکارانه‌ای، از پشت میزش بلند شد. -کلید پشت دره، قفل کن که خیالت راحت باشه. هروقت کارت تموم شد... چشم‌هایم را محکم بستم و سرم را به چپ و راست تکان دادم. -از سنِ شیر خوردن گندم خیلی گذشته. بس کن لطفا! دهان بازش را بست و پشت گردنش را خاراند. به این نتیجه رسیدم که او واقعا درباره بچه‌ها چیزی نمی‌داند. گلویش را صاف کرد و با سینه‌ای که به طور افراطی جلو داده بود، پشت میزش برگشت. دست‌هایش را روی میز به هم گره زد و ژستی کاملا حرفه‌ای به خودش گرفت. آن کسی که چندلحظه پیش داشت بیرون می‌رفت تا من به بچه‌ام شیر بدهم هم حتماً من بودم! -بریم سر اصل مطلب... سرم را تکان دادم. حالا چهره‌اش واقعا سخت و غیرقابل نفوذ به نظر می‌رسید. -من دوتا شرط دارم که وکالتت رو قبول کنم.
  17. °•○● پارت هفتاد و پنج دست گندم را کشیدم. سرگرم پروانه بزرگی بود که مقابلش بال‌بال می‌زد. -گندم؟ سرش به طرف من چرخید. پروانه بال‌های بزرگش را به‌هم زد و احتمالا رفت تا با دختربچه دیگری بازی کند. -بیا مامان! پیراهن لیمویی‌رنگش برای هزارمین بار بالای شکمش جمع شده بود. مرتبش کردم و با نفس بلندی، وارد ساختمان شدم. عجیب بود اما این‌بار تمیز‌تر به نظر می‌رسید. -خدایا به امید تو. اگر می‌خواستم خودم را با قدم‌های گندم هماهنگ کنم، دقیقا فردا به دفتر می‌رسیدیم. خم شدم، از زیربغل‌هایش گرفتم و او را در آغوش کشیدم. -سنگین شدی گندم. سرش از شدت خنده، به پشت متمایل شد. وقتی به آخرین پله رسیدم که دیگر نایی برای سرپا ماندن نداشتم. گندم را زمین گذاشتم اما دستش را رها نکردم. صدایش را شنیدم: -نگران نباشید خانم سماوات، حکم دادگاه مثل روز روشنه. صدای نازک و زیبایی شروع به تشکر از امیرعلی کرد. لبه‌های روسری سبزرنگم را روی شانه‌ام مرتب کردم. در چهارچوبِ در ایستادم و با وجود اینکه باز بود، دوتقه به آن زدم. -بفرمایید. در را هُل دادم. در این میان، گندم تلاش می‌کرد دستش را آزاد کند و من با فشار بیشتری به مچ دستش، مقاومت می‌کردم. -سلام. -سلام، بفرمائید. نگاه سرگردانم را به زن دادم، حالا صورتش را به طرف من برگردانده بود و می‌توانستم خدا را بابت خلقت چنین تجسمی، تحسین کنم. -خب، من دیگه رفع زحمت می‌کنم. ایستاد و بند کیفش را طوری در دستش جمع کرد، انگار دارد حساس‌ترین کار دنیا را انجام می‌دهد. خداحافظی بلندی کرد و وقتی از کنارم رد شد، بوی وانیل را از سمتش استشمام کردم. -ناهید؟ خانم سماوات رو می‌شناسی؟ سرم را به چپ و راست تکان دادم. حتی گندم هم مجذوب لبخندی که به او زد، شده بود. -نمی‌شینی؟ با درنگ، به طرف صندلی رفتم. نشستم و گندم را روی پایم نشاندم. بوی شیرین و لطیف وانیل، هنوز باقی بود.
  18. " مادمازل جیزل " ~ پارت هشتاد و نه لامارک ضربه‌ی آرامی به دست جیزل زده تا توجه او را جلب کند. نگاهش را از مرد عجیب گرفته و به لامارک داد. - به او توجه نکن، کمی دیوانه است! جیزل چیزس نگفت. بین دو مرد عجیب گیر افتاده بود. یکی از آن‌ها شوخ‌طبعی خاص خود را داشت و دیگری رک بودن خاص خود را. نگاهش را به میز دوخته بود که صدای کوبیدن دو دست به یکدیگر توجه او را جلب کرد. - درب را قفل کنید، محفل در حال شروع است. همان مرد گفته بود. به یک‌باره همه بلند شدند. آنقدر به سرعت این عمل اتفاق افتاده بود که جیزل نیز به تبعیت از آن‌ها ایستاد. لامارک نگاهش را با او بالا کشید. - چه‌شده؟ به او نگاهی انداخت. شانه‌ای بالا انداخت. - همه بلند شده‌اند. لامارک آرام خندید و سردرگمی جیزل بیشتر شد. - بنشین، همه اینجا جمع می‌شوند. - چه؟ جیزل گفته بود و در حالی که نگاهش را به مردمی که به هول و ولا افتاده بودند، نگاه می‌کرد، دوباره بر روی صندلی نشست. چند ثانیه بعد تمامی میزها به میز آن‌ها چسبیده بود و همه در کنار یکدیگر نشسته بودند. برگه‌ها را روی میز‌ها پخش کرده و قهوه‌ها را روبه‌روی خودشان گذاشته بودند. هر از گاهی شخصی طلب زیرسیگاری می‌کرد و به سرعت به او رسانده میشد. یکی از میان جمعیت خودش را به عقب خم کرد تا بتواند زنی را که هنوز پشو پیانو نشسته بود، ببیند. - دوشس، نمی‌آیی؟ زن چیزی نگفت و فقط سر تکان داد. پشتش به آن‌ها بود و هیچکس نمی‌توانست چهره‌ی او را ببیند اما لباس بلند صورتی رنگ او توجه جیزل را جلب کرده بود. لباسش آنقدر بلند بود که در حالی که روی صندلی پیانو نشسته بود تا چند وجب آن‌طرف‌تر از خودش را در بر گرفته بود. اندام لاغر و ظریف او حتی در آن لباس پر چین نیز مشخص بود. آنقدر پز شور پیانو می‌نواخت که دلش می‌خواست او هم مانند این مرد عبوس چشمانش را ببندد و به صدای نواختن او گوش فرا دهد. همه در سکوت نشسته بودند. برایش عجیب بود، کسانی که تا کنون لحظه‌ای سکوت نکرده بودند، چگونه اکنون انقدر آرام نشسته‌اند. هیچکس هیچ‌چیز نمی‌گفت، حتی صدای نفس کشیدن هم بالا نمی‌آمد. زن هر لحظه پر شورتر از قبل می‌نواخت و جیزل بیشتر دلش می‌خواست چشمانش را ببندد. هر چه به پایان موسیقی می‌رسیدند، زن اوج بیشتری می‌گرفت و ناگهان نوت پایانی را نواخت. هیچ‌کس هیچ‌چیز نگفت. صدای دست یا جیغ و هورایی برای او بلند نشد و هیچ‌کس از او تعریف تجملاتی‌ای نکرد. فقط زن بلند شده و رویش را به سوی آن‌ها برگرداند. کسی به غیر از جیزل به او نگاه نمی‌کرد و همه مشغول کاغذ بازی خودشان بودند. با برگشتن او به سمت آن‌ها که اکنون می‌توانست صورتش را ببیند، چشم‌هایش درشت شده و دهانش بسته نمیشد. تا کنون کسی را به زیبایی او ندیده بود، حتی از لیدیا هم زیباتر بود. موهای بلند طلایی رنگش را که حالت بسیار زیبایی داشتند روی دوش‌هایش انداخته بود و کلاه تور داری روی سرش گذاشته بود. تکه‌ای از کلاه صورت ظریف و لاغر او را در بر می‌گرفت. گونه‌های برجسته‌ای داشت که به رنگ صورتی ملایمی آن‌ها را در آورده بود. لب‌های درشت و خوش فرم قرمز رنگ و چشمانی که از همان دور هم آبی رنگ بودن آن‌ها مشخص بود؛ آنقدر زیبا بود و می‌درخشید که جیزل از حظور خودش در آنجا خجالت‌زده شده بود. حتی در روستایی که زندگی می‌کرد هم همیشه به او می‌گفتند که دختر زیبایی نیست اما اکنون و در حظور این زن کاملا مطمئن شده بود. زن با قدم‌هایی آرام و باقوار و با آن لبخندی که به لب داشت به سوی آن‌ها آمد. تنها جای خالی که باقی مانده بود، یک صندلی در کنار مرد عبوس بود. زن با متانت و قدم‌هایی آرام به سوی صندلی آمده و بعد از بیرون کشیدن آن، نشست. مردی که صاحب محفل امشب بود و برای‌شان قهوه آورده بود، سرفه‌ی آرامی کرد تا توجه‌ها را به خودش جلب کند. - اکنون که دوشس ژاکلین نیز به جمع اضافه شده، می‌توانیم شروع کنیم. دوشس! پس او یک اشراف‌زاده بلند مرتبه است. همانطور که باید می‌بود. دوباره به او چشم دوخت. آنقدر صاف و متین نشسته بود که گویی یکی از پرنسس‌های کاخ شاهی است.
  19. " مادمازل جیزل " ~ پارت هشتاد و هشت لامارک از همانجا اشاره کرد که دو فنجان قهوه می‌خواهد و مرد با تکان دادن سر به سوی آشپزخانه رفت. جمعی که در آنجا وجود داشت در عین حال که غبار آلود و عجیب به نظر می‌رسید، صمیمیتی نیز در آن وجود داشت که خیلی واضح دیده نمی‌شد. لامارک کمی به سوی جیزل خم شد. - چون برای اولین بار است که به اینجا می‌آیی ممکن است کمی معذب بشوی اما کم‌کم و در حین بحث خجالتت کامل نالود می‌شود. آرام لبخند زد. - افراد زیادی به اینجا آمده و در کمتر از چند دقیقه داد و هوار را سر داده‌اند. جیزل سری تکان داد و هیچ نگفت. نمی‌دانست چه بگوید که با فضایی که اکنون در آن هستند هم‌خوانی داشته باشد. مرد سیاه‌پوش بالاخره تکانی به خود داده و اعلام حظور کرد. بدون اینکه چشمانش را باز کند، سیگارش را در زیر سیگاری خاموش کرده و سرش را از دیوار جدا کرده بود. چشمانش را باز کرده و نگاهی به لامارک انداخت. - باز چه می‌خواهی؟ این حرف را با چنان صدای آرامی بیان کرده بود که در آن همه سر و صدا گم شد. لامارک با پوزخند پاسخش را داد. - می‌خواهم بدانم تو هر روز و هر ساعت اینجا چه می‌کنی. با شوخی پاسخ او را داده بود. مرد اعتنایی به او نکرده و قهوه‌اش را در دست گرفت. - چیزی به شروع محفل نمانده بهتر از این دخترک را از اینجا ببری. بالاخره به جیزل اشاره کرده و متوجه حظور او شده بود. این مرد برایش عجیب بود، تمام مدت او اینجا نشسته بود و حتی زحمت احوال پرسی کوتاهی به خود نداده بود و اکنون او را می‌خواهد بیرون کند؟ جیزل متعجب به لامارک نگاهی انداخت. اگر بخواهد حقیقت را بگوید به او بر نخورده بود زیرا قبلا با او بسیار بدتر هم رفتار شده بود و این در برابر آن‌ها هیچ بود. فقط دلش نمی‌خواست که واقعا مجبور شود آنجا را ترک کند؛ می‌خواست به حرف‌های آن‌ها گوش بدهد و اگر می‌توانست در بحث‌ها شرکت می‌کرد. لامارک بدون توجه به او، قهوه‌ها را از دست مردی که آن‌ها را روی میز آورده بود، گرفت. یکی را جلوی جیزل گذاشت و دیگری را در دست گرفت و شروع به فوت کردن آن کرد. - او با من آمده و با من هم می‌رود. مرد پاسخ او را نداد. به قهوه‌اش خیره شده و سیگال دیگری روشن کرده بود. زن نوازنده مشغول نواختن قطعه‌ی دیگری شد و مرد دوباره چشمانش را بست. کافه، حتی شلوغ‌تر از هنگام ورود آن‌ها نیز شده بود. افراد جدیدی به آن‌ها اضافه شده بودند و دور یکدیگر جمع شده بودند. لامارک به قهوه‌ی روی میز اشاره کرد. - مادمازل، زمان زیادی به شروع محفل نمانده، بهتر است قهوه‌تان را میل کنید. جیزل سری تکان داده و کمی از قهوه‌اش را پایین داد. مرد دوباره چشمانش را باز کرده بود و مستقیم به دودهایی که بر اثر سیگار کشیدن‌های پی‌درپی در هوا ایجاد شده بود، می‌نگریست. - برای چه به این محفل آمده‌ای؟ جیزل فوری به او نگاه کرد. مرد هنوز هم به همان نقطه خیره شده بود، اما مشخص بود که با جیزل صحبت می‌کند. - منظورتان چی... - حرف عجیبی نزدم که نتوانی متوجه منظورم بشوی؛ پرسیدم چرا اینجایی. میان حرف جیزل پریده بود و آنقدر رک به رویش آورده بود که کامل لال شده بود. با ابروهایی بالا رفته و دهانی باز به او خیره شده بود. مرد سرش را بالا آورده و بالاخره به او خیره شد. - یعنی فقط به دنبال این مرد راه افتادی و حتی نپرسیدی این محفل برای چه است؟ طوری به او خیره شده بود که گویی از او بازجویی می‌کرد. جیزل آب دهانش را قورت داد اما خودش را نباخت. همانطور مانند خود آن مرد مستقیم به او خیره شده بود. از طرفی حق با او بود. جیزل، ژنرال را یک بار دیده بود و مکالمه‌اش با او در چند جمله خلاصه شده بود و امشب بدون هیچ سوالی به دنبال او به راه افتاده بود. مرد، پوزخندی به نگاه سردرگم جیزل که سعی می‌کرد آن را محکم نشان دهد، زده و رویش را از او برگردانده بود.
  20. شاید تلخه و بی مزه ولی مست چشاتم هنوز غرق نگاتم تو اون صحنه لب دره شدی چتر نجاتم نگرفت کسی بعدتم یه لحظه که جاتم
  21. من عاشق چشماتم ماتم ماتم ماتم
  22. میگن یکی تو زندگیته چی بگم تونسته دیگه😌
  23. موجوداتی که ‌می‌بینیم: قسمت سوم انسان! خطایی‌ست در معادله‌ی هستی. موجودی که از خاک زاده شد، اما خیال کرد از نور است. بر پهنه‌ی زمین راه می‌رود، گویی جاودانگی ارث پدری‌اش است، و در آینه‌ها به چهره‌ای می‌نگرد که جز پوچیِ مطلق، حقیقتی در آن نیست. روابط؟ زنجیرهایی‌اند که داوطلبانه بر گردن می‌اندازیم، بی‌آن‌که بفهمیم هر دستی که نوازش می‌کند، همان دستی‌ست که روزی طناب را می‌کشد. عشق؟ نامی شاعرانه برای تبادل نیازها، و بازیگرانی که نقاب مهر بر چهره دارند، اما درونشان از نفرت و ترس انباشته است. آدم‌ها از صداقت می‌گویند، اما در نخستین فرصت، آن را می‌فروشند تا بهای بقای خود را بپردازند. از وفاداری سخن می‌رانند، اما به محض دیدن سایه‌ای پررنگ‌تر از تو، مسیرشان را عوض می‌کنند. و این‌گونه است که عمر، در دایره‌ای از تکرارِ خیانت و فراموشی، فرسوده می‌شود. هستی، در سکوت خود، به همه‌ی این نمایش‌ها می‌نگرد و می‌خندد؛ چرا که هیچ پیوندی پایدار نیست، هیچ نیتی خالص نیست، و هیچ انسانی، حتی خویشتنِ خویش را تا انتها نمی‌شناسد. شاید بزرگ‌ترین فریب، این باشد که گمان کنیم «معنایی» در کار است. اما حقیقت، این است: ما جز لحظه‌ای گذرا در بی‌کرانِ نیستی نیستیم ذراتی که در بادِ بی‌رحم زمان پراکنده می‌شوند، بی‌آن‌که ردّی بماند، بی‌آن‌که کسی به یاد آورد که هرگز بوده‌ایم.
  24. موجوداتی که می‌بینیم: قسمت دوم این جهان، آخرین پرده‌ی نمایشی‌ست که بازیگرانش از آغاز، محکوم به سقوط بودند. انسان، این خطای تکامل، با دست‌هایی که روزی ابزار ساختن بودند، خاکستر خویش را ورز داد. آغازش از خاک بود و پایانش نیز خاک خواهد بود، اما میان این دو، با غروری کور، جهان را تا مرز پوسیدگی کشاند. روابط، تنها قراردادهای موقت بقا هستند؛ هیچ‌کس به هیچ‌کس وفادار نیست، تنها به منافع خویش. دوستی‌ها همان‌قدر ماندگارند که ردّ پا بر شن، و عشق‌ها همان‌قدر پاک که آبی که از گل‌آلودترین مرداب نوشیده شود. آدمی، استادِ نقاب‌پوشی است: در روز با تو پیمان می‌بندد و در شب با دشمنانت می‌نشیند. با لبخندت را می‌خرد، با خنجرت را می‌فروشد. و در هر چشمی که نگاه می‌کنی، انعکاس همان بی‌رحمی را خواهی یافت که از آن گریخته‌ای. هستی، بی‌تفاوت و خاموش، بر این سیرک خونین نظاره می‌کند. هیچ قضاوتی در کار نیست، هیچ عدالتی در راه نیست. در پایان، زمین همه را یکسان خواهد بلعید؛ پادشاه و گدا، عاشق و خائن، فرزند و قاتل. و تنها میراثی که از ما خواهد ماند، زمینی سوخته و آسمانی بی‌پرنده است. اگر معنایی در کار بود، اکنون در ویرانه‌ها می‌زیست. اما حقیقت برهنه است: ما تنها ابرهای گذرایی هستیم که خود را جاودانه پنداشتیم، و اکنون، در لحظه‌ای کوتاه از ابدیت، به محو شدن نزدیک می‌شویم بی‌سرود، بی‌وداع، بی‌امید.
  25. موجوداتی که می‌بینیم: قسمت اول آدم‌ها…! عجیب‌ترین مخلوقاتی که خدا بی‌حوصله آفرید. لبخند می‌زنند تا دندان‌هایشان را پنهان کنند، و دست می‌دهند تا جای خنجرشان را عوض کنند. در چشم‌هایت می‌نگرند، نه برای شناخت تو، که برای یافتن روزنه‌ای که از آن زهر خود را فرو کنند. روابطشان، چونان نخ پوسیده‌ای‌ست که به‌ظاهر دو دل را پیوند می‌زند، اما با نخستین کشش، همه‌چیز فرو می‌پاشد. و تو می‌مانی، با انبوهی از «چرا»هایی که در دهان هیچ‌کس شکل پاسخ نمی‌گیرد. آدم‌ها از عشق سخن می‌گویند، اما نه برای آن‌که دوست بدارند، که برای آن‌که سهم بیشتری از تو بگیرند. دو رویی، لباسی‌ست که چنان به تنشان دوخته شده که دیگر خودشان را بی‌آن نمی‌شناسند. امروز به نامت قسم می‌خورند، فردا به نامت لعنت. امروز دستانت را می‌گیرند، فردا گور تو را می‌کَنند. و چه پوچ است این جهان، که در آن صداقت کالایی‌ست بی‌خریدار، و وفاداری افسانه‌ای‌ست که پیرمردها در دود قهوه‌خانه تعریف می‌کنند. می‌گویند: «زمان زخم‌ها را درمان می‌کند» اما کسی نمی‌گوید که زمان، آدم‌ها را بی‌رحم‌تر، و دل‌ها را سنگین‌تر از پیش می‌سازد. در پایان، می‌فهمی نه دشمنانت، که نزدیک‌ترین‌هایت بودند که بیشترین زخم‌ها را زدند. و این حقیقت، آن‌قدر سنگین است که حتی نفَس کشیدن را هم به یک کار بیهوده بدل می‌کند.
  26. پارت صد و بیست و هفتم با ترس گفت: ـ چیکار می‌کنی دختره دیوونه؟! کمک... کمک...دستت گرمه...ولم کن لطفا! با حرص گفتم: ـ بترس از خشک من حاج آقا پارسا! تو تک تک اجزای صورتش می‌دیدم که داره از ترس سکته می‌کنه! یه مقدار دستمو شل کردم که گفت: ـ تو کی هستی؟ گفتم: ـ کارما! در اصل تو کی هستی که واسه بنده های خدا احکام می‌بری و جای خدا تصمیم میگیری؟؟ حتی خدا هم بنده هاشو قضاوت نمیکنه! تو کی هستی مردک؟ بچه پیغمبری؟ تو این دنیا هم آدم بنا به اراده و خواست خودش تصمیم میگیره که چیکار کنه؛ روز قیامت اگه خدا ازت بپرسه تو بنا به فهم و درک ناقصت، بنده‌ایی که شاید با دیدن مسجد حتی راهش داشت عوض می‌شد و از خونش دور کردی، مگه جای من بودی که یه چنین تصمیمی گرفتی، چی میخوای جواب بدی؟! دوباره با خشم گفت: ـ من که نمی‌دونم تو کی هستی! ولی همین کارا رو میکنین که باعث می‌شی جوونای مردم گناه کنن! پوزخندی زدم و گفتم: ـ تویی که اینقدر روایت از حضرات معصومین می‌خونی ازت بعیده؛ می‌دونی که به روایت داریم خدا تو روز قیامت اونقدر میبخشه که ابلیس به طمع میفته؟!
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...