تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و پنجاه و هفت... وکیلی گفت_ تو یکی خفه شو. نزدیک آمد جلویش ایستادم و گفتم+ برو بیرون، اون دختر تو نیست. _ رفیق اون سهرابِ کثافت میگفت قراره حورای منو به سرپرستی بگیره با اون عکسی که امروز رها نشونم داد،شَکم به یقین تبدیل شد که این دختر منه. + میخوای چیکار کنی؟. _ دخترم و ببرم. + برو بیرون، سهراب نیست که بهت اجازه بده. وکیلی روی یک زانو نشست و دستانش را از هم باز کرد و خطاب به کیانا گفت_ بیا اینجا، بیا بغل بابا. کیانا تکان نمیخورد وکیلی از جیبش شکلات چوبی درآورد و طرف کیانا گرفت و گفت_ بیا دختر قشنگم، دلم برات تنگ شده بیا بغلم. کیانا حرکت کرد ولی لیانا دستش راکشید و گفت_ بخاطر مامان رعنا از اینجا برو، سهراب بفهمه خیلی بد میشه. وکیلی با حرص گفت_گفتم تو یکی خفه شو. شکلات چوبی را تکان داد کیانا دستش را از دست لیانا کشید و سمت وکیلی رفت و شکلات را خواست بگیرد که وکیلی کشیدش و بغلش کرد بعد بلند شد موهای کیانا را بوسید لیانا حرکت کرد وکیلی گفت_ کجا به سلامتی؟. لیانا گفت_ میرم زنگ بزنم بابام. وکیلی گفت_ زنگ بزنی به منصور بیشرف که چیکار کنه؟. لیانا با ناراحتی گفت_ پدر من سهرابِ، نه منصور لعنتی، از جلوی راهم برو کنار. وکیلی سمت من آمد و راه را باز کرد بعد از جیبش اسلحش را درآورد و روی شکمم گذاشت. ترسیدم از اینکه بلایی سر بچه بیاورد ولی باید خودم را کنترل میکردم تا بچه نترسد، فقط نفس عمیق میکشیدم لیانا با عصبانیت گفت_ چیکار میکنی حیوون؟ مگه وضعیتش و نمیبینی؟. وکیلی گفت_ برو زنگ بزن، تا این مادر و فرزند و بفرستم اون دنیا. لیانا دستانش را به نشانهی تسلیم بالا برد و گفت_ خیلی خب نمیرم فقط اون اسلحه رو بیار پایین. وکیلی گفت_ برام چای بیار. بعد روی صندلی نشست و کیانا را نوازش میکرد و بوس میکرد لیانا سراغ کتری رفت و برایش چای ریخت و جلویش گذاشت، من هم با اینکه ترسیده بودم نشستم و سعی کردم به خودم مسلط باشم چایم را برداشتم و خوردم الان بیشتر از هر چیزی به چای نیاز داشتم لیانا گفت_ چای تو بخور و هری. وکیلی گفت_ فعلا که کار دارم. + دخترت و که دیدی، دیگه چیکار داری؟. وکیلی با یک نیشخند گفت_ پس اعتراف میکنی که این حورای منه. گند زدم لبم را گاز گرفتم و گفتم+ منظورم این بود که. با ناراحتی گفت_ خفه شو، داری مزاحم خلوت پدر و دختری میشی. ترس کل وجودم را گرفته بود کمی که گذشت وکیلی گفت_ مدارک حورا کجاست؟ میخوام با خودم ببرم. با ترس به لیانا نگاه کردم که دیدم او هم وضعیت خوبی نداره گفت_ تو نمیتونی اون و ببری، من اجازه نمیدم. _ تو خیلی شجاعی، ولی بهت ربطی نداره، دخترمه هرجا بخوام میبرمش، مدارک کجاست؟. هیج کدام جواب ندادیم گفت_ نیازی به جواب شما نیست، تو اتاقِ اون بچه دزدِ نامرده، بلند شین باید بریم اونجا. بعد خودش همینطور که کیانا بغلش بود بلند شد و با اسلحهای که سمت ما نشانه رفته گفت_بلند شین تا یه گلوله حرومتون نکردم. از ترس بلند شدیم و از آشپزخانه خارج شدیم، کیانا را زمین گذاشت و دستش را گرفت و با خودش همراهش کرد به پلهها که رسیدیم گفت_ برین بالا. + من نمیتونم برم، پله برام خطرناکه. -
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و پنجاه و شش... *بخش سیزدهم* ... مهتا... خیلی دلم میخواست بنفشه را ببینم میخواستم ببینم او کیست که با این سن کم حاضر شده با کسی ازدواج کند که دو تا بچه دارد. از سهراب متنفر بودم چون داشت اذیتم میکرد میخواست مرا دق بدهد فقط منتظر بودم بچه بدنیا بیاد تا با خودم ببرمش نمیذاشتم پیش سهراب و بنفشه خانم بماند تا خودم زنده بودم نوکریش را میکردم اصلا دلم نمیخواست به یک بچه بگوید مامان و آن دخترک، فردا پس فردا فحشم بدهد که بچهام را ول کردم رو کاناپه لم دادم و به اتفاقات گذشته فکر کردم به اینکه چیشد که به اینجا رسیدم ظهر شده بود ولی هنوز سهراب نیامده بود عزیزخانم گفت_ ساعت یک شد ولی آقا هنوز نیومده. با بداخلاقی گفتم+ حالا که آقا نیومده ما باید از گشنگی بمیریم؟. لیانا گفت_ چقد بیاخلاق، خب آروم بگو گشنته دیگه. عزیزخانم گفت_ اشکال نداره عزیزم، درک میکنم مهتا الان تعادل روحی نداره، الان غذا میارم،ولی خودمونیما، بچهی شکمویی داری. از حرفش خندم گرفت و بخاطر تند حرف زدنم معذرت خواهی کردم. غذا آورد و خوردیم رو کاناپه یک چرت نیم ساعته زدم و وقتی بیدار شدم دیدم لیانا و کیانا آرام نشسته بودند و بازی میکردند. به آشپزخانه رفتم و چای گذاشتم لیانا آمد و گفت_ های های، داری چیکار میکنی؟ خب به من میگفتی، میخوای مامان رعنا و عزیز خانم دعوامون کنن. روی صندلی نشستم و گفتم+ عزیزخانم کجاست؟. _ پسرش داره میاد، رفته برای خرید تا تدارک ببینه. + پسرش؟ از کجا ؟. _ سربازی. + من نمیدونستم بچه داره. روبروم نشست و گفت_ سه تا بچه داره دوتا دختر و یه پسر، یکی از دختراش عروس شده و اون یکی دانشجوِ اینجا نیستن. حرفی نزدم بعد از کمی سکوت گفت_ یه چیزی بهت بگم؟. + آره بگو. _ اون روزای اول میاومدی اینجا عزیزخانم ازت خوشش اومده بود و تو رو لقمه گرفته بود برای شازده پسرش منتظر بود سربازیش تموم شه تا با تو حرف بزنه اونم که نشد. حس بدی داشتم گفتم+ بهم نگفته بودی. _ خیلی پاپیچش شدم تا فهمیدم ولی قسمم داد بهت نگم تا به موقعش، دیگه حالا هم که اهمیتی نداره، مهتا تو واقعا میخوای بچه تو بذاری و بری؟. + نه با خودم میبرمش نمیذارم زیر دست بنفشه جووون بزرگ بشه. خندید و گفت_ حسودیت شد، آره؟. + اون خیلی بی رحمه. کیانا هم آمد لیانا چای را دم کرد و داخل دوتا لیوان ریخت و رو میز گذاشت و برای کیانا هم داخل لیوان نی دار مخصوص خودش ریخت و منتظر بودیم تا چای سرد شود گفتم+ لیانا میگم به نظرت کیانا بزرگ بشه و واقعیت و بفهمه چه واکنشی نشون میده؟. _ نمیدونم، احتمالا ناراحت بشه که واقعیت و بهش نگفتیم یا بخواد دنبال خانوادهاش بره ولی من نمیذارم ، انقد از بدیهای خانوادهاش میگم تا بمونه. از بد جنس بودنش خندهام گرفت. در باز شد لیانا گفت_ عزیز خانم اومد ولی جانِ لیانا بهش نگی که خودت چای گذاشتیها، مخم و میخوره. بازم خندیدم چایش را برداشت بخورد نگاهش به پشت سرم افتاد چشمانش گرد شد و لیوان از دستش افتاد و کل چایش رو میز، شلوارش و زمین ریخت تعجب کردم که چرا اینطوری کرد. برگشتم پشت سرم را نگاه کردم وکیلی ایستاده بود و ما را تماشا میکرد از ترس بلند شدم و گفتم+ تو اینجا چیکار میکنی؟ برو بیرون تا زنگ نزدم پلیس. وکیلی گفت_ با شما کار ندارم، اومدم دخترم و ببینم. نگاهش سمت کیانا رفت، که من هم وادار شدم نگاهش کنم با اون پیراهن قرمز که پایینش چین داشت و اون موهای خرگوشی بسته شده نشسته بود و چای میخورد فارغ از همه چیز، لیانا دستش را گرفت و پشت سرش قایمش کرد و گفت_ کی گفته این دختر توِ؟. وکیلی گفت_ تو یکی خفه شو. نزدیک آمد جلویش ایستادم و گفتم+ برو بیرون، اون دختر تو نیست. -
S.Tagizadeh شروع به دنبال کردن Paradise کرد
-
در خواست طراحی جلد رمان یارگیلاما | لبخند زمستان کاربر انجمن نودهشتیا
لبخند زمستان پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
یا همون طرحی که زدی اگه میشه زمینه و نوشته هایش زرشکی تیره باه -
در خواست طراحی جلد رمان یارگیلاما | لبخند زمستان کاربر انجمن نودهشتیا
لبخند زمستان پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
نوشته هایش زرشکی تیره و زمینه هم هم رنگ اون باشه -
در خواست طراحی جلد رمان یارگیلاما | لبخند زمستان کاربر انجمن نودهشتیا
لبخند زمستان پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
خوبه. اگه زحمتی نمیشه برات میشه یکی هم با این عکس بزنی، -
در این لحظاتِ دوگانه و آشفته، گویی در مرز میان فنا و بقا ایستادهام، در جایی که نه مرگ را به طور کامل پذیرفتهام و نه در حیاتِ آغشته به تباهی، جایی که در آن هیچچیز ثابت نیست و هر لحظه همچون نوری از کرانههای بیپایانِ شب در حال انحراف است. هرچند که در سکونِ بینهایت و سرگیجهی آسمانیِ درهمشکسته فرو میروم، اما درونم همچنان آتشی مرزی و نامرئی شعلهور است؛ آتشی که به نظر خاموش شده، اما همچنان از زیر خاکسترهای خویش به زبانهکشی و غرش میپردازد، همچون هیولای پنهانی که در دل تاریکیِ ناشناخته به تپش در آمده است. هیچچیز به همان شکل که بود، باقی نمیماند. حتی آن لحظهی ساده و بیگمانِ دیدار، اکنون همچون پروانهای است که از میان آتش و دودِ ناپیدا برخاسته، در هوای گنگ و بیکرانِ تسخیرناپذیر به رقص درمیآید. گویی هیچ چیز نه آغاز دارد و نه پایان، بلکه در گردابِ زمانی معلق است که در آن، مرزها محو میشوند و معناها در هم میریزند.
-
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و پنجاه و پنج... شایان دم در منتظر بود سوار ماشین شدم که با طعنه گفت_ به به آقا سهراب، چه عجب افتخار دادین و تشریف آوردین. از نوع حرف زدنش خندهام گرفت گفتم+ مشکلی پیش اومد. _ چی شده. + برو برات تعریف میکنم. دیر شده بود و او هم شاخکهایش فعال شده بود گفت_ الان بگو، چیشده که انقد دیر کردی؟. با تشر گفتم+ برو شایان دیر شد توبیخ میشیم. بازیش گرفته بود گفت_ تا نگی چیشده این ماشین از اینجا تکون نمیخوره. + برو، میگم دیگه. ماشین را روشن کرد و گفت_ میشنوم. قضایای صبح را برایش توضیح دادم گفت_ بهت گفتم استخدام رها اشتباهه. + تو نباید به وکیلی لعنتی میگفتی که هدفم چیه. با شرمندگی گفت_ من فقط میخواستم از یه فاجعه جلوگیری کنم ولی خب گند زدم. + میترسم اتفاقی بیفته و کیانا و ازم بگیره. _ ماهان حواسش به همه چی هست تازه عمو رسول هم هست نگران نباش. + شایان تو آدرس خونه یا مطب مادرم و نداری؟. _ آدرس خونهاش رو دارم، برای چی میخوای؟. + کجاست؟. آدرس را گفت ادامه داد_ نگفتی واسه چی میخوای؟. + دیشب یه گندی زدم باید برم از دلش دربیارم. _ چی کار کردی مگه؟. + گیر نده. _ خودت میدونی که اگه یکم مخ خاله عزیز و کار بگیرم بهم میگه، پس خودت بگو. + نمیدونم صاحب اون خونه منم یا عزیزخانم؟. خندید و گفت_ میگی یا دور بزنم. براش تعریف کردم و رسیدیم به محل کار، انقد درگیر نقشه و جلسه شدیم که وقت برای سر خاروندن نداشتم.. -
درخواست طراحی جلد رمان عقد اسمانی| زهره تقیزاده کاربر انجمن نودهشتیا
zri پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست طراحی کاور
سلام درخواست طراحی جلد برا رمان عقد اسمانی رو داشتم -
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و پنجاه و چهار... _ چرا انقد برای وکیلی مهمه؟. + فکر میکنه کیانا دخترشه که قبلا گم شده، ولی اشتباه میکنه بیشتر از این کاری ازم برنمیاد عکستو بگیر و برو و دیگه برنگرد. _ کیانا واقعا دخترشه؟. برگه را خواستم جمع کنم که گفت_ نه لطفا. سریع عکسش را گرفت و گفت_ خب شرطتون چیه؟. + دیگه اینطرفا پیدات نشه. _ میدونم درحقتون نامردی کردم ولی میشه اجازه بدین من پیش کیانا بمونم لطفا. + که باز گند جدید بزنی؟. _ خواهش میکنم من به شما بدهکارم میخوام با مراقبت از کیانا دینم و بهتون پرداخت کنم. + نیازی نیست، من اون پول و همینجوری دادم، بهش نیاز ندارم، فقط دست از سرمون بردار. _ میشه برای آخرین بار ببینمش؟. تا خواستم مخالفت کنم عزیز خانم گفت_ آره عزیزم بیا بریم ببینش. با اخم نگاهش کردم که گفت_ خودم همراهش میرم مواظبم، گناه داره، دختره به اندازهی کافی التماس کرد. دوتایی سمت اتاق کیانا رفتند، به ماهان گفتم+ تو هم برو، مواظب باش دست از پا خطا نکنه. چشمی گفت و رفت نگاهم افتاد به لیانا که ایستاده بود و نگاه میکرد وقتی متوجه نگاهم شد گفت_ چیشده؟. دستم را سمتش دراز کردم، نزدیک آمد و دستم را گرفت گفتم+ چیزی نیست،فقط مواظب خواهرت باش. _ نکنه رها بخواد کیانا رو از ما بگیره؟. + غلط کرده، دست و پاش و میشکنم. _ اگه من و بخوان بدزدن تو چیکار میکنی؟ از فکر اینکه لیانا را از دست بدهم اعصابم بهم ریخت دو طرف صورتش را با دستانم گرفتم و گفتم+ لیانا دخترمی، دوست دارم، ولی اگه بخوای به بیراهه بری و دست از پا خطا کنی و جایی بری که مناسب تو نیست، اول پاهاتو میشکنم بعد تو اتاق زندانیت میکنم، فهمیدی؟. _منظورت از این حرفا چیه؟ منکه بدون اجازهی شما جایی نمیرم. + اینجوری خیالم راحته، برو پایین صبحانه بخور. سمت پلهها رفت؛ برگشت و گفت_ بابا، مامان رعنا دیگه اینجا نمیاد؟. تازه متوجه شدم که او دیشب نظاره گر ما بوده جوابی برایش نداشتم گفتم+ چای سرد میشه. بی حرف رفت. نگاهم به مهتا افتاد که پایین پلهها ایستاده بود و نگاه میکرد از او چشم گرفتم و به اتاق کیانا رفتم، ماهان و عزیزخانم وسط اتاق ایستاده بودند و رها کنار تخت کیانا نشسته بود و نوازشش میکرد کیانا خواب بود از فکر اینکه وکیلی از من بگیرتش اعصابم بهم ریخت گفتم+ کافیه، بلند شو و برو. بدون اینکه نگاهم کند بلند شد و گفت _نباید اینجوری میشد، من تازه داشتم روی خوش زندگی و میدیدم ولی وکیلی عوضی نذاشت. نگاهم کرد و گفت_ میشه یه فرصت دیگه بهم. حرفش را قطع کردم و گفتم+ به سلامت. با یک خداحافظی کوتاه رفت، عزیزخانم گفت_ تو رها رو از کجا میشناسی؟. حرف را پیچاندم و گفتم+ به احتمال پنجاه درصد ظهر میام خونه، ساعت دوازده ناهارت حاضر باشه، ماهان خودت که هستی به عمو رسول هم بسپار چهار چشمی مواظب خونه و بچهها باشین هر اتفاقی افتاد به من زنگ بزنین فعلا. پایین رفتم مهتا روی کاناپه لم داده بود تا من و دید خواست خودش را جمع وجور کند گفتم+ راحت باش دارم میرم، فقط به تو هم باید بگم مواظب خودت و بچه باش به عزیزخانم سپردم هواتو داشته باشه ولی خودتم رعایت کن فعلا. از خونه خارج شدم و به عمو رسول تاکید کردم در و برای هیچ کس، بجز مامانم و فرامرز باز نکند. - امروز
-
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و پنجاه و سه... _ من دنبال پدر و مادر کیانام. + تو گاوصندوق من؟. _ فقط میخوام بدونم کیانا بچهی کیه؟. + که چی بشه؟. هق زد و روی زمین نشست گفتم+ این ننه من غریبم بازیا رو برای من درنیار، بگو جریان چیه؟. همینطور که گریه میکرد گفت_ دو روز پیش وکیلی اومد سراغم بهم گفت بفهمم اسم پدر و مادر کیانا چیه؟ گفت اگه به حرفش گوش نکنم سوگند و ازم میگیره من مجبور شدم امروز آخرین فرصتمه تا بهش جواب بدم. روی تخت نشستم، پس ترسم بیخود نبوده گفتم+ چرا دنبال اسم پدر و مادر کیاناست؟. _ نمیدونم. + از کجا فهمید تو اینجا کار میکنی؟. _ دنبالم بود تو یه کوچه که خلوت بود منو مجبوری سوار ماشینش کرد و ازم خواست این کار و بکنم. لعنتی نثارش کردم و گفتم+ قرارتون کِی و کجاست؟. _ خودش میاد سراغم. + گمشو بیرون از خونه من. _ نه! نه آقا توروخدا کمکم کنین خواهرم تو خطره. + به اندازهی کافی بهت لطفا کردم. _ آقا ازتون خواهش میکنم خودت که وضعیت سوگند رو دیدی نمیخوام بلایی سرش بیاد مادربزرگم قلبش ضعیفه طاقت دیدن جنازهی خواهرم و نداره، لطفا نذار آبجیم و ببره هرکار بخوای برات میکنم ازت خواهش میکنم. + گمشو بیرون تا با زور بیرونت نکردم. بلند شدم و در کمد را بستم رها فقط التماس میکرد جان خواهرش را بخرم. به سمت در اشاره کردم و گفتم+ به سلامت خانم. _ آقا این کار و با من نکن یه راهی جلو پام بذار، شما خودت دختر بزرگ داری اگه یکی میخواست دزدتش چیکار میکردی؟. با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم + غلط میکنه کسی که از این فکرا بکنه، برو دیگه این طرفا پیدات نشه، خیلی نگران خواهرتی برو پیش پلیس. نزدیک آمد و گفت_شما خیلی نامردین، واقعا متاسفم برات که فقط خودت و میبینی امیدوارم دختر تو جای سوگند تقاص پس بده راهش را کشید و رفت یک فکری به ذهنم رسید گفتم+ صبر کن. به سمتم برگشت و گفت_ نگران اون پنجاه تومنت هم نباش جورش میکنم بهت برمیگردونم. باز رفت بلند گفتم+ احمق، بهت میگم صبر کن. ایستاد گفتم+ کمکت میکنم ولی شرط دارم. برگشت و گفت_ هرچی باشه قبول. + تو عادت داری همه چیز و نشنیده قبول کنی؟. _ برای ما بدبخت بیچارهها رنگی جز سیاهی نیست هرکاریم بکنیم باز تهش هشتمون گرو نهمونه، حالا شرطتون و بگین. به اتاق برگشتم و از گاو صندوق مدارک مربوط به کیانا را برداشتم و بيرون رفتم، از بین پروندهاش یک برگهای را بيرون کشیدم که نشان میداد کیانا بی نام و نشان رها شده بود؛ سمتش گرفتم و گفتم+ ازش عکس بگیر و به وکیلی نشون بده اینجور شاید ازت بگذره. _ اون ازم خواست براش اسم ببرم ولی اینکه بی نام و نشونه، کیانا واقعا کیه؟. + به تو ربطی نداره. -
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و پنجاه و دو... _ بشین، برات درست میکنم. مهتا بدون اینکه به خوراکیهای روی میز نگاه کند به سختی نشست گفتم+ خوبی؟. بدون نگاه کردن گفت_خوبم. + خیلی اذیتی؟. _ دو ماه دیگه راحت میشم. + واقعا میخوای بری؟. _ عزیزجون، میشه رب بزنی لطفا. صدای در آمد عزیزخانم تابهی تخم مرغ را کنار گذاشت و رفت نگاه کرد و گفت_ رها اومده. شاید آمده بود کار نیمه تمامش را تمام کند وارد آشپزخانه شد و سلام داد و گفت_ میدونم گفته بودین ساعت هشت زودتر نیام ولی خب من خونه بیکارم، دلم میخواد زودتر بیام تا کیانا رو ببینم. باید از راه درستش وارد میشدم گفتم+ اگه صبحانه میخوری بیا اگه نه، برو پیش کیانا. یک ساندویچ درست کرد و گفت_ همین کافیه. بعد برگشت که برود گفتم+ عزیزخانم من شب دیر وقت میام لطفا اگه مامانم زنگ زد طوری بگو که نگران نشه، من دیگه رفتم خداحافظ. بلند شدم و از آشپزخانه خارج شدم، رها داشت از پلهها بالا میرفت، در را باز کردم و محکم بستم و سریع به آشپزخانه برگشتم. عزیز گفت_ چیزی جا گذاشتی برگشتی؟. انگشت اشارهام را روی دماغم گذاشتم و گفتم+ ساکت. با گوشیم وارد سیستم دوربینها شدم رها را دیدم که در راهرو سرک کشید و به سمت اتاقم رفت ، عزیزخانم گفت_ سهراب جان اتفاقی افتاده؟. رها وارد اتاق شد و دیگه نمیدانم چیکار میکرد چون آنجا دوربین نداشت گفتم+ معلوم نیست رها دنبال چی میگرده تو اتاق من، عزیز به ماهان بگو بیاد. طبقه بالا رفتم و پشت در ایستادم گوشم را به در چسباندم، ولی صدا نمیآمد از جای قفل در نگاه کردم ولی چیزی معلوم نبود ماهان آمد و گفت_ اتفاقی افتاده؟. انگشتم را روی دماغم گذاشتم و آرام گفتم+ رها تو اتاق دنبال چیزی میگرده تو باشی بهتره. سریع در را باز کردم و دوتایی وارد شدیم. جلوی گاوصندوق نشسته بود و با دیدن ما چشمانش گرد شد از ترس خشکش زد دست به سینه ایستادم و گفتم+ اینجا چه غلطی میکنی؟. لبانش میلرزید ولی نمیتوانست حرف بزند آرام بلند شد نزدیک رفتم و گفتم+ دو روزه تو اتاق من دنبال چی میگردی؟. با مِن مِن گفت_ من... من.... دنبال چیزی.... نیستم. + پس توی اتاق من، جلوی گاوصندوق چیکار میکنی؟ حرف بزن تا تحویل پلیس ندادمت. آرام گفت_ ببخشید اشتباه کردم. + نشنیدم چی گفتی. با صدای عادی گفت_ غلط کردم آقا ببخشید. + چیو ببخشم؟ تو روز روشن اومدی دزدی، دنبال چی هستی تو؟. _ من دزد نیستم فقط. سکوت کرد گفتم+ فقط چی؟. حرف نزد سرش را پایین انداخت بلند گفتم+ فقط چی؟. از ترس به خودش لرزید و آرام گفت_ من دزد نیستم. + از اشغالِ عوضی مثل تو هرکاری برمیاد من بهت اعتماد کردم تو خونهام راهت دادم بعد تو از من دزدی میکنی . اشک ریخت و گفت_من عوضی نیستم دزد نیستم شما حق ندارین من و قضاوت کنین. + پس بگو دنبال چی هستی تا درست قضاوتت کنم. سکوت کرده بود گفتم+ حرف بزن تا زنگ نزدم به پلیس، بگو دنبال چی میگشتی؟ -
#پارت_دوازدهم با رسیدن به در خونه با شگفتی بازش کردم و دهنم چسبید کف زمین زیبایی داخل خونه بیشتر از بیرونش بود، که من حال ندارم براتون توصیفش کنم خودتون یه چیزی سرهم کنین که خیلی خستم میخوام بخوابم. ارتین:اتاقا بالاست به جز اتاق کارم میتونی... حرفشو قطع کردم و گفتم: باش میرم لباسمو عوض کنم دوش بگیرم. سریع جیم زدم بالا و در اولین اتاق و باز کردم که از شانس خوشگلم اتاق دونفره من و اقای داماد از اب در اومد. یه تخت دونفره خوشگل وسط اتاق و کنارش هم میز ارایش و روش هم پر از عطر و ادکلن و لاک و.... پرده ها هم که با روتختی ستن و سفیدن، با مشقت فراوان لباسمو در اوردم و چپیدم تو حموم و یه دوش یه ربعه گرفتم اخیییش خستگیم در رفت. در حموم و که باز کردم یه دور سکته ناقص و رد کردم پسره بیشعور مث خر دراز کشیده رو تخت نمیگه من میام زهره ترک میشما. ارتین: ترسیدی جوجو سوگند:خودتم به این نتیجه رسیدی که خوخویی نه؟! پاشو از تخت میخوام بخوابم. ابرویی بالا انداخت و گفت: محض اطلاع اینجا اتاق هردومونه. سوگند: محض اطلاع ما یه قرادادی نوشتیم با شنیدن کلمه قرارداد خفه خون گرفت و بی حرف از اتاق رفت بیرون و وقتی میخواست از در خارج شه گفت:یادم نبود راست میگی..... پس اینجا مال تو اتاق روبرویی هم مال من. بارفتنش با خیال راحت رفتم رو تخت و گرفتم خوابیدم . ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. با صدای پشت سر هم زنگ در به زور لای پلکمو باز کردم و تازه چشمم خورد به ساعت، الهی که هرکی پشت دره خشتکش پاره شه اخه ساعت ۱٠ صبح وقت مهمونیه مگه اححح. به زور از تخت پایین اومدم و همونطور که میرفتم تا در و بازکنم با دستام چشامو میمالیدم و همزمان با پای راستم پای چپمو میخاروندم. بالاخره رسیدم جلوی ایفون و دستامو از چشام برداشتم ولی ای کااااش بر نمیداشتم، مامانم و زنعمو و ساناز و سانای نوشین پشت در بودن و هی زرت و زرت ایفونو میزدن. با دستپاچگی ایفونو برداشتم و جواب دادم سوگند: الو سلام.... واای چی میگم من بفرمایید تو دیوونه شدم رفت، با عجله از پله ها راه اومده رو برگشتم و مستقیم رفتم تو اتاق ارتین. اینجارو باش اینا مثلا واسه تازه عروس ودوماد صبحونه اوردن بعد اقا با نیم تنه لخت و شلوارک خیلی عاشقانه پتوشو بغل کرده خوابیده. نشستم درست بالای سرش و تکونش میدادم. سوگند: ارتین پاشو اومدن... ارتینننن پاشو میگم اینا اومدن بدون توجه بهم غلتی تو جاش زد و پتو رو کشید رو سرش سوگند: هوووی با تو اما الان میرسن میان تو پاشو ارتین: جان ننت ولمون کن بزار بخوابیم سوگند: خو الاغ الان میان میبیننت میفهمن نقشست حداقل پاشو برو اون یکی اتااق ارتین: ها باش مث ادمای مست و پاتیل از جاش پاشد و پتوشو بغل گرفت و تلو تلو خوران از اتاق زد بیرون و رفت تو اتاق روبرویی و خودشو پرت کرد رو تخت و ب ثانیه نکشید تو خواب عمیقی رفت. خیالم که از بابت اون راحت شد رفتم پایین، مامان اینا تازه حیاط ۲٠٠٠متری رو رد کرده بودن انگار که تا من رسیدم پایین اوناهم در و باز کردن و اومدن تو. مامان: دختر علف زیر پامون سبز شد چرا در و باز نمیکردی سوگند: جون من ما مرغیم ساعت ۱٠ صبح از خواب پاشیم. همگی به این لحنم خندیدن و گفتن بساط صبحونه رو اماده میکنن، سانای مث همیشه اومد و نشست تو بغلم. سانای:اله خوفی سوگند: چرا بد باشم عشق اله سانای: اخه مامی و نوشی میگفدن حالت خوف نیس ک. ون لق مامیت و نوشی کودن چه چیزایی پیش بچه گفتن پووف، با صدای زنعمو برگشتم سمتش زنعمو: سوگند ارتین کو پس سوگند: زنعمو این پسرت دست خرسو از پشت بسته خوابه باو زدن زیر خنده و مامان با چشم غره گفت: کم حرف بزن برو بیدارش کن بیاین صبحونه سرمو تکون دادم و رو به سانای گفتم: سانی بریم ارتین خره رو بیدار کنیم؟! با ذوق وصف نشدنی کله شو بالا پایین کرد و گفت: بلیممم بچه یکم قاطی داره به اون بابای الدنگش کشیده والاا مگر نه ما که همچین چیزی تو خونوادمون نداریم. دستشو گرفتم و باهم رفتیم بالا، سانای تا ارتین و دید رفت نشست بالا سرش و تکونش داد سانای: عموو....عموو ارتی اقا همچنان خواب بود و ککش هم نمیگزید، ازوم در گوش سانای گفتم: جیغ بزن تو گوشش اونم نامردی نکرد و چنان جیغی تو گوشش زد که ارتین سهله من کر شدم با ترس از جا پرید و متعجب زل زد بهمون ارتین: حمله کردن؟! به اقارو باش بدجوری ترسیده مث اینکه سوگند: اره ننم و ننت و خواهرم و زنداداشت..... پاشو بیا دست سانای و گرفتم و از اتاق زدیم بیرون، چند دیقه بعدشم اقا تشریفشو اورد و نشست کنارمن پشت میز، بعد اینکه صبحونه رو خوردیم مامانم اینا رفتن
- 12 پاسخ
-
- رمان جدید نودهشتیا
- رمان طنز جدید
- (و 5 مورد دیگر)
-
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و پنجاه و یک... + من فقط ناراحت شدم یه لحظه کنترل خودم و از دست دادم. الان میرم باهاش صحبت میکنم تا برگرده. هنوز قدم برنداشته بودم که دستم را گرفت و گفت_ دست از سرش برداراون جوونیش و پای پیدا کردن تو گذاشت، بعد تو به خودت اجازه میدی که بزنی تو گوشش. عزیزخانم جلو آمد و گفت_ آقا فرامرز شما به بزرگواری خودت ببخش، سهراب و رعنا تازه بهم رسیدن این مادر و پسر و از هم جدا نکن لطفا. _ بذار یه مدت بگذره، الان وقتش نیست. بعد رفت. عزیزخانم گفت_ درست میشه پسرم، غصه نخور. نگاهم افتاد به مهتا که ایستاده بود و نگاه میکرد مشکل راضی نشدن مهتا کم بود حالا مامانم هم اضافه شد فردا باید میرفتم خانهاش و حرف میزدم ولی آدرسش را نداشتم گفتم+ عزیز خانم شما آدرس خونه مامانم و داری؟. _ نه ندارم. برای چی میخوای؟. بدون جواب دادن به سوالش نزدیک مهتا رفتم. انگار از من میترسید یک قدم عقب رفت و در چارچوب در ایستاد گفتم+ تو چی؟ آدرسش و نداری؟. سرش را به نشانهی نه تکان داد سمت عزیزخانم برگشتم و گفتم+ یادت نره ساعت هفت صبحانهات حاضر باشه. به اتاق رفتم و با همان لباسها روی تخت دراز کشیدم و به خودم کلی فحش دادم بخاطر کاری که کردم نگاهم افتاد به قفسهی کتابها که بهم ریخته بود بلند شدم و نزدیکتر رفتم یک سری از کتابها زیر و رو شده بود یک سریها به سمتی که ورق هاشون مشخص بود گذاشته شده بودن رفتم سراغ کشوها که بهم ریخته بودن حدس زدم کسی که اینجا بوده دنبال چیز مهمی میگشت. سمت کمد لباسها رفتم مرتب بود لباسها رو جابجا کردم گاوصندوق هم دست نخورده بود برای اطمینان بازش کردم و کمی گشتم چیزی ازش کم نشده بود قفلش کردم و بيرون رفتم، عزیزخانم از اتاق مهتا بیرون آمد و میخواست برود که گفتم+ عزیز خانم. نگاهم کرد و گفت_ بله آقا. + امروز شما تو اتاقم اومدین؟. _ نه پسرم، امروز کار زیاد داشتم وقت نکردم بیا تمیز کنم. + نمیدونی کی اومده تو اتاقم؟. _ نه خبر ندارم، چیزی شده؟. نخواستم نگرانش کنم گفتم+ نه شب بخیر. شب بخیر گفت و رفت من هم به اتاق برگشتم و لپتاپ را روشن کردم و فیلم دوربینهای مدار بسته را آوردم و با دقت نگاه کردم باورم نمیشد رها به اتاق من آمده بود ولی دنبال چی بود پس چرا چیزی برنداشته؟ باید میفهمیدم قضیه از چه قرار است... ساعت شش و نیم صبح دوش گرفته و آماده، پایین رفتم، عزیز داشت صبحانه آماده میکرد سلام دادم و نشستم گفتم+ دیروز شما با رها حرف نزدین؟. با تعجب نگاهم کرد بعد انگار چیزی یادش آمده باشد گفت_ چرا درمورد کیانا و خانوادهاش یکم صحبت کردیم، چطور؟. درمورد کیانا؟ دنبال چی بود چرا باید درمورد کیانا صحبت کنه گفتم+ دیگه چی؟. باز فکر کرد و گفت_ دیگه درمورد تاریخ تولد شما و دخترا پرسید، میخواست بفهمه کیه، تا براتون کادو بگیره. + راجع به خانواده کیانا چی گفتی. _هیچی نگفتم. شاید دنبال رمز گاوصندوق بود عزیز خانم تنها کسی بود که بعد از من رمز گاو صندوق را میدانست ترسیدم که یک وقت لو ندهد از فکری که به ذهنم آمد ترسیدم دائم فکر میکردم میخواهد کیانا رو از من بگیرد مهتا به آشپزخانه امد و گفت_ عزیزخانم من خیلی گشنمه. عزیز گفت_ بیا بشین صبحانه حاضره. نزدیک آمد تا چشمش به میز افتاد چشمانش و بست و سرش را چرخاند و گفت_ از اینا متنفرم، تخم مرغ میخوام. -
-جادوی دوازدهم- تمام دانشآموزان، با ترس و وحشت به سمت ساختمون اصلی برگشتن. اما همه در دل مطمئن نبودن که صدا، از ساختمون اصلی بود یا نه. آدریان با سختی از جا بلند شد و نشست.با چشمهایی ریز شده، اطراف رو نگاهی کرد. صداها گنگ و تصویر براش کمی تار بود. موهای شلختهاش رو تکون و گرد شیشه های بین موهاش رو پایین ریخت. با احتیاط بلند شد که خورده شیشه ها از روی لباسش پایین ریختن. نگاهش کشیده شد بالا و به کریستوفر رسید. پسرک به شکم روی زمین دراز کشیده بود و خورده شیشه و لکههای آب و روغن روی لباسش پخش شده بود. - کریس... صورتش جمع شد. انگار تیغی توی گلوش، مانع راحت حرف زدنش میشد. پیش خودش فکر کرد انگار سرما خورده. گلوش رو صاف کرد که تبدیل شد به چند سرفهی ممتد. انقدر سرفه کرد که با درد شکم و اشک، روی دو زانو افتاد و مایع آبکی معدهاش، همراه چند لخته خون از دهنش روی چمنها ریخت. با ترس، دوباره کریستوفر رو صدا زد. خیسی صورتش رو پاک کرد که با خیس شدن دست های لرزونش، نگاهشون کرد. با دیدن خون سرخ روی دستهاش، سریع به صورتش دست زد و متوجه خون جاری از دماغش شد. - خون چی میگه! بلند شد و به سمت کریستوفر چرخید. - کریس بلند شو... با دیدن صحنهی روبه روش، مات سرجاش ایستاد. کریستوفر، روی چمنها نشسته بود و تکون نمیخورد. نگاه آدریان، از پاهای کریستوفر بالا رفت. از لباس غرق در خونش گذشت و به صورتش رسید. صورتش... صورت کریستوفر هم مثل لباسش غرق در خون بود. سرش که به سمت آدریان برگشت و چشم چپش نمایان شد اما... چشم چپش... چشم چپش چشم نبود؛ تکهی بزرگی از آن ظرف شیشهای در چشم چپش فرو رفته بود و خون سرخ و تیرهی پسر، تمام لباسش و صورتش رو پر کرده بود.
-
پارت ۶۲ ( میان تیغ و تپش) کیاراد با نگاهی به دخترک، دست دیگرش را در جیب سمت چپ فرو برد و قدم کوتاهی زد.. حالا به شاهرخ نزدیکتر شده بود.. زبان بدن کیاراد نهایت خونسردی را نشان میداد.. که همین خونسردی و اعتماد به نفس کیاراد، اعصاب شاهرخ را بیشتر تحریک میکرد.. در مقابل ، شاهرخ خشمگین و ضعیف، مقابل کیاراد ایستاده بود..و با لجبازی تمام، اسلحه را بر سر آیلا میفشرد.. کیاراد بی هیچ حرکتی، حتی بدون چرخش سر، تنها چشمانش به سوی آیلا چرخید..که شقیقه اش هر آن لحظه ممکن بود سوراخ شود. نگاهش را آهسته به سمت شاهرخ برگرداند. و چشم در چشم او، با صدای صاف و پر ابهتی، هشدار داد: بی دردسر، از این قضیه خودت رو بکش بیرون! شاهرخ توان تحمل این دستور از طرف کیاراد را نداشت.. او از دوران بچگی متنفر بود از آنکه کیاراد به او دستور دهد. کوتاه، تلخ خندی میزند: گیریم من خودم رو کشیدم بیرون، ربطش به تو چیه؟! این مسئلهی خودمونه! در لحن کیاراد آرامش حس میشد، اما کلماتش تیز و برنده بود: از امشب خیلی چیزها عوض میشه..مخصوصا قانون نادرست حمل اسلحه! این رو به پدرت هم بگو! با آن ژست جذاب و قدرتمندی که نهایت اعتماد به نفس را میرساند..قدم کوتاهی میزند و کلماتش را محکم و قوی، با لحن آرامی ادا میکند: درضمن، از الآن دیگه مسئلهی تو نیست..وقتی دستت اینجوری روی گلوی یه آدم بی دفاع هست، دیگه مسئله شخصی حساب نمیشه! شاهرخ نگاه ریزی به آیلا میاندازد و از شدت عصبانیت داد میزند: بیدفاع؟! این دختر با زبون و کارهاش صد نفر رو به تنهایی حریف هست..خبر داری چه گندی بالا آورده که اینجوری داری حمایتش میکنی؟ این دختر دردسر درست کرده خودشم خواسته! طعنه های شاهرخ تمامی نداشت..پوزخندی میزند و رگ گردنش متورم میشود و به قصد افترا، کیاراد را تحقیر میکند: خان جوان عشیره، زدی رفتی پی عیاشیت..! حالا برگشتی به درخواست خودت تمام قوانین مارو عوض کنی؟ نکنه میخوای این قانون رو جا بندازی که دختری مثل این.... و با نوک اسلحه ضربهای به سر آیلا زد که آیلا "آخ" ریزی گفت.. و ادامه داد: میتونن هر غلطی بکنن و ما تماشا کنیم؟ ما بی غیرت نیستیم آقا! شرف و ناموس هنوز حالیمون هست! کیاراد با لبخند خفیفی ، ادامه حرف شاهرخ را میگیرد: غیرت؟! با لبخند حرص دراری، دست به سینه میشود..و شاهرخ را تیز تحقیر میکند: بی غیرتی یعنی قدرت بازو و اسلحهتو خرج ترس دختر بی پناهی کنی که هیچ راه دفاعی پیش روش نداشته باشه.. و با گوشه چشم به آیلا و سر و وضعی که باعث و بانیش خودشان بودند، اشاره میکند..کیاراد یک قدم مانده را برمیدارد.. که شاهرخ، به ناچار به دلیل قد بلند کیاراد، نگاه بالا میگیرد.. لحن کیاراد بیش از حد ستیزانه بود: یک تار مو از این دختر کم شه، اینبار خواهید دید منم میتونم بیرحم بشم! شاهرخ میدانست..میدانست خشم کیاراد حالا ناشی از چه چیزی بود! با صدای بلندی، رخ به رخ کیاراد داد میزند: چیشد؟ بعد سالها برگشتی تا بی غیرتی و هرزگی رو به پسر دخترامون یاد بدی؟ هربار که خواستیم بهشون درس بدیم جلوی ما ایستادی و مانع قتل شدی..امشبم که.. کیاراد، حتی سخن و بحث با شاهرخ برایش جالب نبود و تمام حرفهای شاهرخ را گویی نادیده میگرفت..چون از ذهن و زبان کسی برمیآمد که اندکی سواد و شعور این مسائل را نداشت! و تنها فحش و ناسزا را بلد بود..یا حرف های بی ربط و بی منطقی مانند غیرت و روشن فکری کیاراد! که خودش هم معنای درست آنها را در تمام سالهای عمرش متوجه نشده بود.. نگاه کیاراد به سمت آیلا چرخید..سمت او قدم برداشت و قاطعانه خطاب به شاهرخ گفت: اسلحهتو بکش عقب.. و آهسته کنار آیلا زانو زد..آیلا ناتوان و بی رمق شده بود.. هر آن لحظه ممکن بود از شدت ضعف غش کند.. شاهرخ، پرحرص و با تردید اسلحهاش را با مکث کوتاهی، فشار داد و سپس تند پایین آورد.. و قدم کوتاهی به عقب رفت...خیرهی کیاراد بود! آیلا با تردیدی که نتیجهی ترس بود، آرام و نامطمئن سر بالا میگیرد.. چشمان اشکی و غمناک آیلا، در نگاه سرد، اما امن کیاراد نشست... با دیدن چهره آرام، و مطمئن کیاراد، بی اراده آب دهانش را قورت داد و نفس کوتاهی کشید.. کیاراد سر پایین گرفت تا چهره آیلا را درست ببیند.. که شاهرخ خطاب به آیلا، زخم زد: معرفی میکنم...پسرعمو..سوپر قهرمان! خیلی رفتارای جنتلمانه رو میپسنده و همیشه فرشته نجات بوده! کیاراد، هنوز یک پایش بر زمین بود..سر بالا میگیرد و دستش را بر زانوی راستش تکیه میدهد: این حرفم رو بی کموکاست به عمو برسون..بگو کیاراد برگشته! و از امشب کسی حق نداره پشت اسم شرف، جنایت مخفی کنه! شاهرخ، پرکینه به کیاراد کمی خیره شد..تنفر در نگاه شاهرخ داد میزد...و در تک تک حرکاتش مشهود بود.. اسلحه را به پشت کت و وسط کمربندش فرستاد.. و سرش را تهدید آمیز تکان داد: نباید دخالت میکردی کیاراد..! این قضایا به تو هیچ ربطی نداشت...
-
پارت ۶۱ ( میان تیغ و تپش) دقایق پر استرسی برای آیلا بود... به نقطه ای از زندگی رسیده بود، که تا ثانیه بعدی زندگیاش را نمیتوانست حدس بزند... سرنوشت گویی با او لج کرده بود.. گله داشت....از تمام زمین و زمان، حتی از آسمان امشب، که پناهش نشده بود... از خودش، از دلی که بی اجازه و برای آدم اشتباهی لرزیده بود... از پدری که با رفتنش، خاطره ناچیزی را از دخترکش را با خود نبرده بود... بلکه با یادآوری خاطره، دلش اندکی برای دخترش تنگ میشد و حال او را جویا میشد... خبر داشت چه بر سر تک دخترش آمده است..؟ به دست چه کسانی افتاده است..؟ و هیچ راه گریزی نداشت..؟ با خود میگفت، آیلا سرسختی تا کی؟ بپذیر..بپذیر.. یکبار هم که شده، سرنوشتت را بپذیر..! چشمانش را آرام بسته بود..در نظر شاهرخ، این خونسردی دختر عجیب به نظر میرسید.. سکوتش، آرامشش، و اشکهایی که بی مقصد میریختند... برای شاهرخ پارادوکس عجیبی بود، آرامش و اشک..؟! ناگهان باد تندی از لا به لای درخت ها پیچید.. آسمان غرش بلندی کرد... و گویی خبر خاصی برای آیلا داشتند...! با صدایی که از بین درختها آمد، شاهرخ خیره به آیلا مکث کرد... و آیلا...با شناختن این صدا...گویی چیزی در دلش تکان خورد...حس های مختلفی از صدا دریافت کرده بود.. شاید حسی مثل رهایی..امنیت..هیجان و دروغ چرا، حتی حسی مثل ترس و بی اعتمادی..! خودش هم نمیدانست اینجا چخبر است..؟ این حس ها چه چیزی را به او میفهماند..آیا این آدم همانی بود که دلش حس کرده بود؟ آیا واقعا امن بود..؟ میگفتند هیچ حسی در دل آدم، بیراهنما نیست... میخواست اعتماد نکند، اما چاره ای جز توجیه اینکه ناچارا باید به این مرد پناه ببرد، برای خود نداشت... کیاراد، با صدای محکم و بدون ذرهای نگرانی یا لرزش، با جدیت تمام، به آنها نزدیک شد: دستت رو بردار! یک دستش را در جیب شلوارش فرو کرده بود، که باعث شده کمی از اور کت مشکی رنگش، بالا بپرد و دست دیگرش آزادانه کنار بدنش قرار گرفته بود... خونسرد، مطمئن، و با صلابت و شانه های صاف، به سوی آنها قدم برمیداشت.. شاهرخ که سرش را کج کرده بود تا کیاراد را ببیند، یک تای ابرویش بالا پرید.. اسلحه را محکم بر شقیقه آیلا فشرد.. بلکه اینگونه کمی از اینهمه حرص و حسادتی که نسبت به کیاراد داشت، کم شود.. اما آیلا حتی نتوانسته بود به عقب بچرخد و از وجود کیاراد مطمئن شود.. به راستی این مرد قصد کمک کردن به او را داشت..؟ یا این هم باز یک تله بود..؟ شاهرخ با دیدن جدیت کیاراد، حسادت سرتاسر وجودش را گرفت... هیچ وقت، نتوانسته بود درست از کیاراد تقلید کند...حتی اگر سالیان سال، حرکات و رفتارهای کیاراد را از بر میشد.. اینها در وجود کیاراد بود..ذاتی و غیرقابل تقلید بود...کسی نمیتوانست مانند او زورکی رفتار کند... به ویژه شاهرخ...! شاهرخ که تمسخر و نیش و کنایه را همیشه قدرت خود میدانست..چرا که با تخریب و تمسخر دیگران، احساس برتری کاذب به او دست میداد، پر حرص و لرزان قهقهه تصنعی کرد... آیلا تنها صداها را دریافت میکرد...سر پایین انداخته بود و توان هیچ حرکتی را نداشت...ریسک بود در این موقعیت متشنج، بخواهد حرکت ریزی هم انجام دهد.. کیاراد، با همان جدیت و قدرت، با آرامش خاصی به کارهای نابالغ شاهرخ خیره شده بود.. گویی برایش تازگی نداشت..و این شاهرخ، همان شاهرخ نوجوان ناپخته ی سالهای قبل بود...و متاسفانه هیچ تغییری نکرده بود! در نگاه کیاراد، چیزی جز تاسف برای شاهرخ نبود.. خندههای شاهرخ که تمام شد..با صدایی که هنوز رگه هایی از خنده در آن حس میشد، به سختی گفت: به بههه..پسرعمو..پارسال دوست امسال آشنا..! بی وفایی کردی رفتی پشت سرت رو هم نگاه ننداختی.. با خودت نگفتی این همه مردم که مسئولیتشون به عهده من هست رو چجوری ول کنم برم؟ حالا عیب نداره..من که بودم! من همیشه کاراهای اشتباه تو رو اصلاح کردم و گردن گرفتم..اینم روش! جالب بود، حرفهای پرحرص شاهرخ، حتی ذرهای روی کیاراد تاثیری نگذاشته بود...!
-
پارت ۶۰ ( میان تیغ و تپش) آیلا از لای دندان های کلید شده، غرید: به دستورات خاندانت عمل کن..همه عزت نفس و انسانیتت رو بهخاطر یه لیدر شدن زیر پا گذاشتی..فکر میکنی اونا انقدر احمق هستن که همهی خاندان و مردم روستا رو به تو بسپرن؟! اونا فقط دارن از پخمه بودنت سوءاستفاده میکنن... شاهرخ همانند ببر زخمی، صدا دار نفس میکشید.. دخترک نقطه ضعف او را در دست گرفته بود و بر زخم شاهرخ میپاشید... شاهرخ با چهره سرخ شدهای، غرش بلندی کرد: دخترهی عوووضی!!! و موهای آیلا را محکمتر از قبل کشید و یک دور چرخاند.. آیلا از شدت درد اشک در چشمانش جمع شد..احساس کرد موهایش از جا کنده شد...بی اراده جیغ بلندی کشید و سعی در آزاد کردن موهایش را داشت: آی..آیی..ولشون کن کثاافت! آیلا سرش گیج رفت و شاهرخ او را چنان پرت میکند که تعادلش را از دست میدهد و با دو زانو روی زمین سرد و خیس پرت میشود.. آیلا چشم فرو میبندد و نفس کشداری میکشد..با پرت شدنش خونریزیاش شدیدتر شده بود و حس کرده بود... یک لحظه، و خیلی ناگهانی خاموشی گرفت... دنیا در نگاهش سیاه میشد وسرگیجه اش امانش را بریده بود.. آهسته بر زمین سر میخورد و بیجان سر پایین میگیرد..موهایش صورتش را میپوشاند.. شاهرخ با کفش براقش که حالا گلی شده بود، به مچ پای آیلا لگدی میزند...درست نزدیک زخم پایش! نفس در سینه آیلا حبس میشود و لب پایینش را چنان از فرط درد گاز میگیرد که طعم خون را در دهانش حس میکند... نمیخواست بهخاطر درد زخم عکس العمل نشان دهد..او از ذات کثیف و بیرحم شاهرخ خبر داشت... صدای شاهرخ پر از کینه و حرص، گوش هایش را لرزاند: تو روی من وایمیستی ونطق میخونی؟ تو رو جمع نکرده بودیم حالا کل روستارو با کثافت کاریات به گند کشیده بودی.... سمت آیلا خم میشود و مکررا موهایش را تند میکشد و سر دخترک را مجبورا بلند میکند.. چهره آیلا بی اراده جمع شد و آخ زیر لبی گفت..دیگر حتی نای درد کشیدن را نداشت... آخ گفتنش، باعث شد شاهرخ پوزخند صدا داری بزند: دردت اومد؟ حرفاتو نسنجیده میزنی پرت میکنی دردت نمیاد که! کم کم به لطف سردی اسلحه دردهای واقعی هم میچشی..ببینم اونموقع میتونی سکوت اختیار نکنی؟! آیلا چشمانش را که حالا در تاریکی تیرهتر و از شدت غم کدر شده بود، تند باز میکند و خشمگین، در چهره ناپاک شاهرخ براق میشود... صدایش بهخاطر درد و گرفتگی گلو، کمی خش دار شده بود: مطیع شدن من رو، تنها بعد از مرگم میتونی ببینی! پوزخند بر لبان شاهرخ ماسید... دخترک به هیچ وجه کوتاه نمیآمد.. شاهرخ، تهدید آمیز سر تکان داد..صدایش آرامتر شده بود..اما از آن آرامشی که قبل از یک طوفان بود: حرف آخرت همینه؟ آیلا، با ترسی که درونش بود و باعث شده بود تمام بدنش به رعشه بیافتد، حتی در این ثانیه های مرگبار، دربرابر یک ظالم، از سیاست و التماس استفادهای نکرد... نامحسوس، تایید وار سر تکان داد.. که شاهرخ با حرکتی کوتاه، اسلحه را مسلح کرد و انگشت اشارهاش را آرام روی ماشه گذاشت.. نگاهش به نوک اسلحه بود: پس اشهدتو بخون دختر بلند پرواز... اگر مطیعم میشدی و جور دیگهای باهات آشنا شده بودم، زیبایی خیره کنندت مثل همه من رو تحت تاثیر قرار میداد... دهن کج میکند و ادامه میدهد: اما راستشو بخوای، من از زنهای خودخواه خوشم نمیاد..مطمئن باش شخصیتت رو زیر پام له میکردم و این رجزخونی هاتو به یک دقیقه نکشیده تموم میکردم..! کمی مکث میکند، و پرتمسخر میخندد: شاید در دنیای بعدی تونستیم همدیگه رو ملاقات کنیم..البته با شخصیت خورد شدهات میای از پشیمونی وکارهایی که نباید مقابل یک خان میکردی، گله میکنی..اما اونموقع دیگه دیر شده..! آیلا، حالا با اشک هایی که بی وقفه چهره یخ زده اش را خیس کرده بودند، به شاهرخ زل زده بود.. حاضر شده بود اینگونه بی وقفه اشک بریزد، اما التماس ریزی هم نکند..؟! نوک سرد اسلحه که آرام بر شقیقهاش نشست، چیزی در دلش تکان محکمی خورد و به خود لرزید... نفس در سینهاش حبس شده بود و تمام دم و بازدم را یک لحظه از یاد برد... دستانش را به گل گرفت ومشت کرد... سرش مدام از وحشت میلرزید و اسلحه بر سرش تکان میخورد و وجود خود را بر شقیقه دخترک یادآوری میکرد... ناخودآگاه، آهسته چشم بر هم نهاد....
-
پارت ۵۹ ( میان تیغ و تپش) آیلا از این بحث پیش آمده خوشش آمده بود.. و تمام شرایط سختش را از یاد برد... حداقل اینجوری با خالی کردن خشمش، سبک تر میشد... و به گفته عقل دخترک، اینگونه قبل مرگی که هر ثانیه به او نزدیک تر میشد، تمام حرفهای فرو خورده چندین ساله اش را بر زبان آورده باشد و حسرت نخورد! قدمی به سمت شاهرخ برداشت.. تعجب را میشد در نگاه شاهرخ به راحتی خواند.. آیلا مقابل شاهرخ ایستاد...و بهخاطر قد نه چندان بلند او، مجبور شد کمی سر بالا بگیرد تا راحتتر حرفش را در نگاه نخوتیاش بکوبد: به نکته خوبی اشاره کردی..پس خودتونهم قبول دارین مردم شما همیشه ساکتن؟ بهنظرت یه آدم سالم اینقدر بی احساس زندگی میکنه؟ نه تشویق میکنه نه اعتراضی میکنه! مردم شما خیلی وقته خاک شدن..زیر آوارن..انقدر ساکت شدن که دیگه هیچ تغییری رو حس نمیکنن..اما من، فرق دارم! جمله آخرش را با تعصب و حرص خاصی کمی بلندتر گفت! حالا، خشم شاهرخ نه مخفی شده بود نه کنترل! بلکه در صدای نفس هایش مشهود بود.. اما آیلا بی تفاوت و محکم ادامه میداد: من در برابر ظلم، زورگویی، بی عدالتی و دزدیدن زندگیِ آدمها، سکوت نمیکنم! آیلا با دیدن چهره سرخ شدهی شاهرخ از شدت خشم، تحریک شد تمام حال خراب امشبش را به گونه ای جبران کند، که شاهرخ تاوانش را پس دهد... صدای آیلا بلندتر و تیز تر شده بود: شما آدمهایی مثل من رو به یک دقیقه نکشیده سر به نیست میکنین..اینرو همه میدونن..اما هیشکی حق اعتراض نداره! هیچ شکی ندارم این دستور قتل من رو خان بزرگ داده چون من اندازه پنج سال از کثافت کاری های شما خبر دارم! و چی بهتر از این بهونه که من رو لکه ننگ معرفی کنین و مردم رو باهاش بر علیه من گول بزنین..!! شاهرخ بلند غرید: خفه شو!! و تند با یک قدم بلندی خودش را به آیلا رساند و موهایش را از پشت محکم کشید.. این حرکت او که برای آیلا کاملا غیر منتظره بود، باعث شد جیغ خفه ای بکشد و بی اراده دستش را به سمت موهای کشیده شدهاش ببرد.. اما از چشمان شاهرخ فقط خشم میبارید... که کاسه خون شده بودند.. و در صورت آیلا خشمگین و با نگاهی ستیزانه توپید: ببین دخترهی بی همه چیز..من بارها بهت اولتیماتیوم داده بودم..تا همین چند ثانیه پیش هشدار داده بودم بهت، که این زبونت داره کار دستت میده..اما بی توجهی کردی و مقابل من ایستادی..از بس که نفهمی! موهایش را بیشتر کشید تا چهره آیلا را درست ببیند... و از بالا به چهرهی رنگ پریدهی آیلا زل زد و در نگاهش براق شد... لحنش به شدت تهدیدآمیز بود: در نظر داشتم مرگ بیآزاری داشته باشی، اما مثل اینکه هیجان رو دوست داری که اینجوری قدعلم میکنی و بلبل زبونی میکنی! و پشت بند حرفش، بی تعلل اسلحه را از پشت کت میکشد و بر شقیقه آیلا فشار میدهد.. مجال نداده بود دخترک اتفاقات را هضم کند... همهی اینها در چند ثانیه اتفاق افتاده بود.. و آیلا تنها عکس العملی که توانست نشان دهد چشمانی بود که از وحشت درشت شده، و بدنی که مانند بید میلرزید... چشمان آیلا بی اراده نمدار شد.. دهانش بیهدف باز و بسته میشد...برای گفتن چه چیزی؟ خودش هم نمیدانست... زبانش نمیچرخید اندکی التماس کند، و غرورش اجازه نمیداد حتی در نگاهش التماس بریزد.. شاهرخ منتظر بود..عطش این را داشت که آیلا را بی پناه، شکست خورده، و مخصوصاً ملتمس ببیند... بنابراین بی هدف و با رجزخوانی پوچی، سعی میکرد به آرزوی خود برسد... اما زهی خیال باطل!
-
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و پنجاه... مامانم با عصبانیت نگاهم میکرد گفت_ اين چه طرز صحبت کردنه؟ چطور میتونی انقد بی ادب باشی؟ ما نگرانت بودیم. از اینکه بهم گیر میداد ناراحت بودم خطاب به عزیز خانم گفتم+ مگه بهشون نگفتی که من عادت دارم که شبا دیر بیام خونه. عزیزخانمِ همیشه نگران گفت_ چرا آقا، بهشون گفتم ولی خب مادره دیگه، نگرانه. گفتم+ نگرانیتون بی دلیل بود، بیینم اصلا این وقت شب اینجا چیکار میکنین؟. فرامرز گفت_ مادرت از صبح داره بهت زنگ میزنه جواب ندادی زنگ زد خونه وقتی فهمید نیستی اومدیم اینجا. + دیر وقته، همینجا بمونین، من میرم بخوابم شب بخیر. سمت پلهها رفتم مامانم گفت_ سهراب چطور میتونی انقد بی خیال باشی من از صبح دلم هزار راه رفت. همینطور که از پلهها بالا میرفتم گفتم+ الان که میبینین حالم خوبه، دیگه نمیخواد نگران باشی. بعد خطاب به عزیز خانم گفتم+ عزیز خانم ساعت هفت صبحانهات حاضر باشه لطفا، باید برم جایی. _ چشم آقا. مامانم گفت_ سهراب اصلا برات مهم نیست که من از صبح تا حالا چی کشیدم؟ تو هم مثل پدرت بی فکری. ایستادم از اینکه مرا با هوشنگ مقایسه کرد اعصابم بهم ریخت سریع چندتا پلهی که بالا رفته بودم و برگشتم و جلوش ایستادم دستم را بالا بردم که تو گوشش بزنم، ولی یادم افتاد که او مادرم است، دستم روی هوا خشک شد مشت کردم و پایین آوردم، خیلی از کارم پشیمان شدم مامانم بهت زده نگاهم میکرد با عصبانیت گفتم+ هیچوقت،هیچوقت منو با اون مردک مقایسه نکن. فرامرز و عزیزخانم نزدیک آمدند، فرامرز گفت _آفرین آقا سهراب، دیگه چه کارایی بلدی؟ تو خجالت نمیکشی دست رو مادرت بلند میکنی اون هم کسی که بیست و دو سال چشم انتظارت بود. سرم را پایین انداختم، حق با اون بود دوباره گفت_ مادرت همیشه میگفت، سهراب به خودم رفته مهربونه، ولی الان با این کارت ثابت کردی که پسر همون مردی. با ناراحتی نگاهش کردم او حق نداشت من را با هوشنگ مقايسه کند ولی حقم بود به مامانم گفت_ بریم دیگه اینجا جای ما نیست. بعد بازوش را گرفت کشید. روی مامانم به سمت من بود و با کشیدن فرامرز عقب عقب میرفت به خودم آمدم و نزدیک رفتم و گفتم+ معذرت میخوام من فقط یکم عصبانی شدم. ولی اهمیت نداد. دست مامانم را گرفتم که مجبور شدن بایسته گفتم+ ببخشید. مامانم دستش را پشت سرم گذاشت و به جلو خمم کرد و پیشانیم را بوسید. فرامرز گفت_ بریم رعنا. با ناراحتی گفتم+ نه، لطفا نرو. مهتا از اتاق بیرون آمد و گفت_ چیزی شده اين موقع شب؟. عزیزخانم گفت_ نه عزیزم، برو تو اتاق چیزی نشده. باز گفت_ دارین دعوا میکنین؟. عزیزخانم سمتش رفت و گفت_ نه تو آروم باش چیزی نیست، دارن صحبت میکنن. فرامرز دست مامان را کشید گفتم+ تو که نمیخوای باز ولم کنی؟ بیست و دو سال انتظار بس نیست؟. ولی فرامرز اجازه حرف زدن به او را نداد از خونه خارج شدن، نمیدانستم چیکار کنم. برگشتم و رو نزدیکترین مبل نشستم یک دقیقه بعد، فرامرز برگشت و رو به مهتا که هنوز بیرون ایستاده بود گفت_ مهتا خانم، رعنا دیگه اینجا نمیاد اگه خدای نکرده مشکلی پیش اومد زنگ بزنین اورژانس، ولی اگه مشکلتون حاد بود بهمون زنگ بزنین، فعلا. سریع بلند شدم و نزدیکش رفتم و گفتم+ منظورت چیه؟ تو حق نداری مانع اومدن مامانم بشی. با بی تفاوتی گفت_ من مانعش نمیشم، خودش دوست نداره بیاد هرچی نباشه پسرش مرد شده دست بزن پیدا کرده. -
عاشقانه ای جدید و متفاوت رمان محکوم به عشق | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
پارت صد و هفدهم عفت خانوم دوباره چشمکی بهم زد و گفت: ـ نگران نباش دخترم! با خوشحالی بهش لبخند زدم و ازش تشکر کردم. اونم شب بخیری گفت و از اتاق رفت بیرون...دلم برای پوریا تنگ شده بود و بازم دلم میخواست ببینمش اما همش با دلم کلنجار میرفتم که اینقدر ضایع بازی درنیارم! ولی دلم به هیچ عنوان نمیفهمید. بعد قضیه آرون اعتماد کردن برام خیلی سخت شده بود اما قلبم فقط پوریا رو صدا میزد و به این چیزا هیچ توجهی نداشت. موقع خواب بارون شدتش خیلی زیاد شده بود و به سرعت به پنجره اتاق میخورد و رعد و برق زیادی هم میزد. دورتادور خونه هم درخت و باغ بود و فضا رو واقعا ترسناکتر کرده بود. پتو رو تا سرم کشیدم بالا و از ترس داشتم سکته میکردم. از بیرونم صدای راه رفتن نگهبانا، فضا رو برام ترسناکتر کرده بود. کاش الان پوریا اینجا بود. اگه اون پیشم یود، بدون اینکه بترسم، خیلی راحت میخوابیدم. بنابراین تصمیم خودمو گرفتم. بالشتمو گرفتم تو بغلم و آروم در اتاق و باز کردم. هیچکس تو راهرو نبود و برقا خاموش بود بجز برق اتاق پوریا. پاهامو آروم روی پارکتا گذاشتم که توجه نگهبانا رو به خودم جلب نکنم...سلانه سلانه راه افتادم سمت اتاقش. آروم در زدم...سریع اومد درو باز کرد! داشت تیشرتش رو میپوشید و نگم که چقدر سیکس پکاش جذاب بود...واقعا وقتی نگاش میکردم اینقدر محوش میشدم که باید منو صدا میزدند تا به دنیای واقعی برگردم...پوریا هم با بشکن همین کارو کرد که سریع به خودم اومدم و آروم گفتم: ـ چی میگی؟! پوریا هم مثل من آروم گفت: ـ بابا دو ساعته دارم ازت میپرسم چیزی شده؟! چرا بر و بر به من زل زدی؟! دستپاچه شدم و سریع رفتم داخل اتاق! پوریا با تعجب به حرکات من نگاه میکرد. با استرس و تته پته گفتم: ـ پوریا...من...اممم...من.. اومد نزدیکم وایستاد و بوی عطرش داشت دیوونم میکرد! به زمین خیره شدم...سریع گفت: ـ تو چی؟! ـ من خیلی میترسم! دوباره با لحن تندی گفت: ـ نکنه کسی اذیتت کرده؟! اگه کسی کاری کرده حتما... -
-جادوی یازدهم- صبح روز بعد، آدریان بود و کریستوفر. مشغول ترکیب کردن آب و روغن با جادو، گوشهای از حیاط مدرسه بودن. کریستوفر، نگاهی بین آدریان و ظرف درحال هم خوردن انداخت و گفت: - بعضی چیزها دست ما نیست آدریان. قوانین دنیا رو نمیشه تغییر داد. انقدر تلاش نکن. آدریان دست از تلاش نکشید و همچنان با کمک جادویی که از چوب دستی اش خارج میشد، درحال مخلوط کردن آب و روغن بود. - میدونی چیه کریستوف؟ برام مهم نیست قوانین دنیا چی میگن. آدم باید به هدفی که داره برسه؛ حتی اگه تمام قوانین دنیا رو نقض کنه. کریستوفر که چهارزانو نشسته بود، دست به سینه شد و گفت: - قانون نمیدونم چندم نیوتن میگه جادو از بین نمیره؛ بلکه از وردی به ورد دیگه تبدیل میشه. تو مثلا شاید نخوای دیگه جادوگر باشی؛ میتونی این قانون رو نقض کنی؟! آدریان پوفی کرد و دست از کار کشید. - الان چی میخوای بگی؟ کریستوفر کلافه اشاره ای به ظرفی که دوباره آب و روغنش از هم جدا شدن کرد. - دست از کار بیهودت بردار! آدریان که حوصلهی نصیحتهای رفیقش رو نداشت، با حرص چوب دستی رو به سمت ظرف شیشهای گرفت که با صدای بلندی، به خاطر خطای آدریان، شکست و تکههاش به سمت صورت دو پسر پرتاب شد. شانس آوردن که به موقع به عقب خزیدن و چشمهاشون رو از خطر نجات دادن! همزمان با صدای شکستن شیشه، صدای مهیبی تو کل مدرسه پیچید. صدایی مثل شکستن صدای شیشه؛ اما بلند. به بلندی انفجار یک بمب!
-
عاشقانه ای جدید و متفاوت رمان محکوم به عشق | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
پارت صد و شانزدهم خیلی ذوق میکردم که این حرفا رو میشنیدم اما بازم سعی کردم عادی باشم. عفت خانوم دوباره گفت: ـ حتی بخاطر تو رو به روی عموش وایستاد...میدونی که همه ما در هر صورت از دستورات آقا مازیار اطاعت میکنیم اما پوریا تنها کسی بود با اینکه حال خودش وخیم بود و هنوز زخمش خوب نشده بود، اومد دنبالت تا نجاتت بده. پرسیدم: ـ چرا اینقدر سرده؟ رفتاراش، حرف زدنش، خیلی جدی و خشنه. عفت خانوم گفت: ـ چون که عشق ندیده دخترم! تنها چیزی که این پسر تو کل زندگیش دیده، تنفر و کشت و کشتار و زورگیری و باجگیری بوده. نمیدونه که باید چجوری برخورد کنه. حرفاش منو به فکر فرو برد... حق با عفت خانوم بود...اومد سینی رو از جلوم گرفت و با چشمک رو بهم گفت: ـ اما شاید تو اون کسی باشی که بتونی یادش بدی! میدونی دخترم من همیشه فکر میکنم هیچ چیزی توی این دنیا تصادفی نیست و تو هم تصادفی وارد این ویلا نشدی! با تعجب پرسیدم: ـ منظورتون چیه؟! گفت: ـ بنظر من خدا تو رو وارد زندگی پوریا کرد که اونو تغییرش بدی! عشق و علاقه و محبت و بهش یاد بدی...بهش نشون بدی که میشه با دید مثبت هم به دنیا نگاه کرد. از چشمات مشخصه که تو هم نسبت بهش بیحس نیستی! وای!!! فهمیده بود...حالا باید چیکار میکردم؟!! سریع دستشو گرفتم و با حالت التماس گفتم: ـ لطفاً.. لطفاً این موضوع بین خودمون بمونه! -
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و چهل و نه... _ خدا به دادم برسه پس،میگم سهراب دیشب چت شده بود؟ تو تاحالا عزیزم و جانم و فلان نمیگفتی فکر کردم اشتباه زنگ زدم. بلند خندیدم و گفتم+ نه میخواستم یه نفر و حرص بدم خیلی به موقع زنگ زدی. _ کیو؟ قضیه چیه؟. همانطور که دراز کشیده بودم دستم را زیر سرم گذاشتم و گفتم+ مهتای سرتق ردم کرد، دیشب موقع شام گفتم میخوام با یکی به نام بنفشه ازدواج کنم داشتم عکس یه دختر رو به مامانم نشون میدادم زنگ زدی اسمت و بنفشه ذخيره کرده بودم، وای شایان نمیدونی وقتی مامانم اسمتو بلند گفت همه چجوری نگاهم میکردن. با یادآوری قیافههایشان خندهام گرفت، شایان گفت_ خب احمق خان، نمیگی دختره ناراحت بشه یه بلایی سر بچه یا خودش میاد!واقعا که دیوونهای. + مطمئنم تو هم جای من بودی همین کار و میکردی میترسم شایان، میترسم بچه بدنیا اومد ولم کنه. _ خب مثل آدم باهاش حرف بزن بگو که میخوایش این مسخره بازیا چیه؟. + همون اوایل که اومده بود یواشکی رفتم تو اتاقش ولی گفت نمیخوادم، چیکار کنم؟ مجبورم حساسش کنم. _ باید هرطور شده راضیش کنی دو ماه بیشتر فرصت نداری. با ناراحتی گفتم+ میدونم، فقط این قضیه بنفشه رو لو نده فعلا. _ حله داداش، فقط تاحالا از زیر گفتن در رفتی حالا که با پای خودت اومدی اینجا باید تعریف کنی که قضیه اون مهمونی چیه؟. + خب چی بگم کم و بیش خودت که در جریانی، دوسال پیش بهم یه ماموریتی خورد یه گروهی بودن که تو کار مواد بودن وظیفهی من جاسوسی از یه استاد و دانشجوِ معماری بود کلاسهام و با استاد برداشتم و همیشه ردیف اول یه گوشه مینشستم بدون اینکه تو دیدش باشم حرکاتش و زیر نظر میگرفتم ، بیرون از دانشگاه هم حواسم بهش بود. هر روز رو نیمکت مینشستم و مواظب حسام بودم تو بوفه یه جای مشخص مینشست پس منم مجبور بودم یه جای که تو دیدم باشه بشینم، همه چی خوب بود تا اینکه لیانا دست گل به آب داد و پای وکیلی به زندگیمون باز شد و پنج ماه نبودم ولی خب بچهها مواظب همه چیز بودن و بالا دستیاشون و محل جلسه رو هم پیدا کردن با هزار دوز و کلک من و تو رو وارد جلسه کردن و خداروشکر که همه چی به خوبی و خوشی تموم شد و همه رو گرفتن حتی استاد شریفی و حسام. _ این استاد و دانشجو چه نقشی تو ماجرا داشتن؟. + استاد شریفی یکی از مهرههای اصلی قاچاق بود و حسام هم توزیع کننده بود. بعد از سین جیم کردن آقا، تا شب با هم گفتیم و خندیدیم و خوش گذروندیم دیر وقت به خانه رفتم. برقها خاموش بود بی سروصدا میخواستم بالا بروم که مامان رعنا گفت_ میشه بپرسم تا این وقت شب کجا بودی؟. از ترس خشکم زد برقا روشن شد به سمت چپ چرخیدم مامانم، فرامرز و عزیزخانم نشسته بودن مامانم بلند شد و نزدیک آمد و گفت_ سهراب با توام، کجا بودی؟نمیگی نگرانت میشیم. خودم را جمع و جور کردم و گفتم+ من بچه نیستم، نگرانی لازم نیست، صبح بهتون گفتم که کجا میرم. _ چرا تلفنت و جواب نمیداد؟. من اصلا صداش را نشنیده بودم جیبهایم را دست زدم ولی تلفنم را پیدا نکردم فرامرز گفت_ از ظهر تاحالا صد بار زنگ زده دل نگرانت بود که خدای نکرده برات اتفاقی نیفتاده باشه. گفتم+ متاسفم اصلا نمیدونم موبایلم کجاست حالا هم که طوری نشده من برگشتم صحیح و سالم. مامان سمت بقیه برگشت و گفت_ عزیزخانم، سهراب قبلا هم همینقدر دیر میاومد؟. عزیزخانم داشت مِن مِن میکرد. گفتم+ بله هر وقت دلم میخواست میاومدم، اینجا خونه خودمه، هر موقع بخوام میام هرموقع بخوام میرم، مشکلی دارین شما؟. -
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و چهل و هشت... _ شما پدر و مادرش رو میشناسین مگه؟. _ آره میشناسم ولی اونا آدمای خوبی نیستن. _خب اونا کیان؟. _ حق گفتنش رو ندارم. رها التماسوار گفت_ عزیز خانم توروخدا بهم بگو که خانوادهاش کی و کجان!. _ چرا میخوای بدونی؟. رها که نمیخواست کسی را مشکوک کند گفت_ شما میدونی تاریخ تولد کیانا کِیه؟. _ نه نمیدونم آقا بهم نگفته. _ یعنی شما تاریخ تولد هیچکدوم از اهالی این خونه رو نمیدونین؟. _ چرا میدونم، ولی کیانا رو هنوز نمیدونم مثلا تولد اصلی آقا ده دی ولی خب ما معمولا یک هفته بعدش جشن میگیرم. _ وا چرا؟. _ دوست نداره، روز تولدش و نحس میدونه، بخاطر همین هیچکی جرات نداره اون روز حتی بهش تبریک بگه. _ چقد عجیب، تولد لیانا خانم کیه؟. _ لیانا بهاریه، اگه اشتباه نکنم یازدهم یا دوازدهم اردیبهشت دقیق یادم نیست، چرا میپرسی؟. _ خب میخوام بدونم کیه که براشون کادو بگیرم فعلا تولد آقا سهراب نزدیکه، عزیزخانم، به نظرت چی دوست داره تا براش بگیرم. قبل از اینکه جواب بدهد لیانا وارد آشپزخونه شد و گفت_ عزیز جون بهم صبحانه میدی،خیلی گشنمه. عزیزخانم کره و مربا را روی میز گذاشت و بعد رفت تا به مهتا سر بزند رها روبروی لیانا نشست و گفت_ یه سوال بپرسم راستش و میگی؟. لیانا همینطور که صبحانه میخورد گفت_ آاره چرا باید دروغ بگم؟. _ تو دنبال خانوادهات نیستی؟ نمیخوای بدونی خانوادهات کیان؟ کجان؟. لیانا با ناراحتی گفت_ نه دنبالشون نیستم، چون میدونم کیان و کجان. _ یعنی تو میدونی خانوادهات کجاست و دلت نمیخواد بری پیششون؟ آخه چرا؟. _ مامانم فوت کرده بابام هم آدم خوبی نیست نمیخوام برم پیشش. _ متاسفم، پس احتمالا مادر و پدر کیانا هم آدمای بدیان دیگه. _آره خیلی، بابا سهرابم میگه مادرش مرده و پدرش آدم خطرناکیه. _ مگه میشناستشون؟. لیانا شانهای بالا انداخت و گفت_ این سوالا برای چیه؟. رها با ناراحتی گفت_ من خیلی ناراحت بودم که شما دارین زیر دست ناپدری بزرگ میشین ولی الان که میشنوم این چیزا رو،... میگم لیانا خانم برات مهم نيست بدونی پدر کیانا کیه؟ آخه گفتی آدم خطرناکیه، اگه خدای نکرده بیاد اینجا یا یه بلایی سرتون بیاره چی؟. لیانا به فکر فرو رفت و گفت_ حتما پدرم چیزی میدونه که آوردتش دیگه. _ تولد کیانا کیه؟. _ تولد اصلیش و که نمیدونم ولی تاریخش و همون زمان که پدرم به سرپرستی گرفتش تو شناسنامهاش زده. _ یعنی چندم؟. _ دوازده مهر، چقد سوال میپرسی نفهمیدم چی خوردم. رها معذرت خواهی کرد و به بهانه کیانا، بالا رفت و دوباره وارد اتاق سهراب شد و تاریخ تولد سهراب را زد اشتباه بود تاریخ تولد لیانا هم نبود فقط دعا میکرد تولد کیانا رمز گاوصندوق باشد ولی نبود با عصبانیت روی زمین نشست و لعنتی نثارش کرد.... .... سهراب.... به خانهی بنفشه رفتم و زنگ زدم و وارد شدم کسی نبود روی مبل لم دادم و بلند گفتم+ صاحب خونه نیستی؟ مهمون داری. در اتاق باز شد و بیرون آمد و گفت_ چه خبرته انقد سروصدا میکنی! اومدم. + مهمون دعوت میکنی و نمیای استقبالش؟. شایان خندید و گفت_ بچه پرو من دعوتت کردم یا خودت خودت و دعوت کردی، خوش اومدی آقا. + ممنون، ببینم غذا گذاشتی یا نه؟ امروز و تا شب وبال گردنتم.