تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
Mahdieh Taheri شروع به دنبال کردن sarahp کرد
-
Zahra tajik عضو سایت گردید
-
n.t شروع به دنبال کردن Mahdieh Taheri کرد
-
.M.A.H.Y.A. عضو سایت گردید
- امروز
-
درخواست رصد و ویراستاری رمان محرم قلبم | مهدیه طاهری کابر انجمن نودهشتیا
shirin_s پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
نه عزیزم رصد و فایل با منه ویراستاری با ایشونه @sarahp- 3 پاسخ
-
- 1
-
-
Mahdieh Taheri شروع به دنبال کردن n.t کرد
-
درخواست رصد و ویراستاری رمان محرم قلبم | مهدیه طاهری کابر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
شما قراره ویراستاری کنید؟ -
عاشقانه ای جدید و متفاوت رمان محکوم به عشق | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
پارت صد و بیست و ششم از روی تخت اومدم پایین و چشمامو بهم مالیدم و گفتم: ـ باشه! رفتم تو روشویی اتاق و چند دور صورتمو شستم و بعدش اومدم بیرون...رو بهش گفتم: ـ تو کجا میری پوریا؟! پوریا با خنده و لحن متعجبی گفت: ـ بسم الله!! دختر من مگه هرجا میرم باید به تو جواب پس بدم؟! خندیدم و گفتم: ـ نه خب؛ ولی وقتی بدونم کجایی خیالم یکم راحت تره! لبخندی زد و گفت: ـ دارم میرم برای بازی تو کافه! ـ قمار؟! خیلی عادی گفت: ـ آره دیگه! ـ آها...بعد کی برمیگردی؟! دستمو گرفت و منو نشوند رو تخت و شروع کرد به لقمه درست کردن برام و گفت: ـ بخور دختر، اینقدر سوال نپرس! از لحنش خندم گرفت! کاملا مشخص بود که از دستم کلافه شده اما میریزه تو خودش تا به من چیزی نگه! همینطور که لقمه های رو میداد به دستم گفتم: ـ پوریا؟ ـ بله؟! ـ یه چیزی بگم نه نمیگی؟! نگام کرد و گفت: ـ بستگی داره چی باشه! -
عاشقانه ای جدید و متفاوت رمان محکوم به عشق | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
پارت صد و بیست و پنجم با تعجب نگاش کردم که با خنده شیطونی گفت: ـ چرا اینجوری نگام میکنی؟! مگه معنی اسمت همین نیست؟! با ذوق گفتم: ـ چرا ولی....ولی هیچکس تابحال منو اینجوری صدا نزده بود! فکر نمیکردم معنی اسممو بدونی. ـ میدونم دختر خوب! حالا دیگه بخواب...شبت بخیر. ـ شب بخیر سالیوان! با خنده رفت سمت کاناپه و روی خودش پتو کشید...بارون بند اومده بود...اون شب ارتباط منو پوریا یه مرحله جلوتر رفته بود و با من خیلی بهتر از قبل شده بود...و من خوشحال ترین بودم که همه جوره پشتش منه و حواسش به من هست. چقدر رفتارش به دلم نشسته بود. جالب اینجا بود که مدام توی دلم دعا میکردم که پیشش بمونم و اون آرون هیچوقت سر و کلهاش پیدا نشه...با فکر کردن به پوریا خوابم برد... *** صبح با صدای پوریا از خواب بیدار شدم: ـ باوان؟ کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم: ـ سلام! لبخندی زد و گفت: ـ صبح بخیر... بعدش ادامه داد و گفت: ـ بیا، صبحونه بخوریم و بعدش تا کسی ندیده برو تو اتاقت، نمیخوام بابت این مسئله به کسی جواب پس بدم! راست میگفت اگه عموش میفهمید که من دیشب تو اتاقش خوابیدم، با من که نمیتونستم کاری داشته باشه اما احتمالا پوست پوریا رو میکند. -
درخواست رصد و ویراستاری رمان محرم قلبم | مهدیه طاهری کابر انجمن نودهشتیا
shirin_s پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
لطفا بعد از اتمام ویراستاری برای رصد و فایل تو این تایپیک درخواست بدید عزیزم و من رو تگ کنید https://forum.98ia.net/topic/4141-درخواست-رصد-رمان/ -
درخواست رصد و ویراستاری رمان زر گریسون | zara کاربر انجمن نودهشتیا
shirin_s پاسخی برای zara ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
لطفا بعد از اتمام ویراستاری برای رصد و فایل تو این تایپیک درخواست بدید عزیزم و من رو تگ کنید https://forum.98ia.net/topic/4141-درخواست-رصد-رمان/ -
درخواست رصد و ویراستاری رمان زر گریسون | zara کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای zara ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
@sarahp عزیزم یه چک میکنید لطفا -
درخواست رصد و ویراستاری رمان زر گریسون | zara کاربر انجمن نودهشتیا
zara پاسخی برای zara ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
سلام عزیزجان بله تکمیل شده تاپیک زده بودم ولی فکر کنم کسی ندید- 4 پاسخ
-
- 1
-
-
به پایان رسید
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
حقش بود که زجر بکشد؛ به همان اندازهای که پدرم از شدت شرمساری در مقابل مردمش عذاب کشیده بود، آنقدری که مادرم از عذاب کشیدن پدرم اذیت شده بود و آنقدری که من در تمام این سالها از عذاب وجدان و دلتنگی برای پدر و مادرم زجر کشیده بودم. کمی که نفس گرفت باز به گلویش چنگ زدم، اینبار دیگر به خسخس افتاده بود و چشمانش از شدت فشار فاصلهای تا بیرون پریدن از حدقه نداشت. همانطور که دستم بند به گلوی او بود خم شدم و از روی زمین چوب مخصوص را برداشتم؛ کمر راست کرده و سر پیش آورده و در صورت کبود شده و بینفسش لب زدم: - حالا نوبت توئه که با زندگیت خداحافظی کنی آلفرد شرور! و بیآنکه به او فرصت انجام کاری را بدهم چوب مخصوص را بالا برده، آن را با ضرب در قلبش فرو کردم و به زندگی ننگینش خاتمه دادم. *** برایم حس بسیار عجیبی بود، بودن در قصر پدرم و ایستادن بر روی شاهنشینی که بر روی آن تخت پادشاهیاش قرار داشت. نگاهم را لحظهای میان مردم سرزمینم که در قصر جمع شده بودند دوختم؛ این روز حتی در رویاهایم هم نمیگنجید، اینطور بودن در قصر پدرم و در کنار مردم سرزمینم آنهم درحالی که زندگی و آبادانی باز به گوشه گوشهی سرزمینم برگشته بود. - این پیروزی رو بهتون تبریک میگم جناب آلفا. لبخند تلخی به روی شاهدخت که همچنان غمگین و ماتمزده به نظر میرسید زدم؛ یادم نمیرفت که ما این جنگ را به قیمت خون جفری و تعداد زیادی از مردم پیروز شده بودیم. - ممنونم شاهدخت. اشارهای به کیسهی در دستش کردم و ادامه دادم: - میخواهید به سرزمینتون برگردید؟! شاهدخت آرام سری تکان داد. - بله، دیگه اینجا کاری برای انجام دادن ندارم. لحظهای پلک بر روی هم گذاشتم. - سلام من رو به پدرتون برسونید و از طرف من از ایشون تشکر کنید! شاهدخت باز هم سری تکان داد و با قدمهایی آرام و خرامانخرامان از در سالن قصر بیرون رفت. نفسم را آه مانند بیرون دادم؛ شیرینی پیروزی در کنار غم از دست دادن آن افراد حس عجیبی را برایم به وجود آورده بود، حسی میان غم و شادی. سر برگرداندم و اینبار به لونا که تاج پادشاهی به دست به سمتم میآمد نگاه کردم؛ دخترک آنقدر در آن لباس سرخ رنگ و بلند زیبا شده بود که دلم نمیآمد از او چشم بردارم. - جناب آلفا! لبخندی به رویش پاشیدم و او برایم به احترام سری خم کرد. - مردم سرزمین از شما میخواهند که پادشاهی سرزمین گرگها رو به عهده بگیرید؛ این رو قبول میکنید؟! لحظهای به مردمی که با لبخند خیرهام شده بودند نگاهی انداختم؛ از اینکه بالاخره توانسته بودم خودم را به مردم سرزمینم ثابت کنم و کینه و دشمنیشان را از ذهنشان پاک کنم خوشحال بودم. - بله، با کمال میل قبول میکنم. کمی خم شدم و لونا روی پنجهی پاهایش ایستاد، لونا تاج طلایی و مزین شده به سنگهای قیمتی را بر سرم گذاشت و مردم برایم «هو» کشیدند. کمر راست کردم و نگاهم را به چشمان خوشرنگ لونا دوختم، من او را در کنار خودم میخواستم؛ من بدون او از پس هیچکاری برنمیآمدم. لب گشودم و با لحنی شبیه به لحن او گفتم: - بانو لونا، پادشاه سرزمین از شما میخواد که ملکهی سرزمینش باشید؛ این رو قبول میکنید؟! لونا از شیطنت کلامم لبخندی زد، لحظهای پلک روی هم گذاشت و پس از کمی مکث مثل خودم جواب داد: - بله، با کمال میل قبول میکنم. دست پیش بردم و دست لونا را در دست گرفتم، لونا لبخند زد و مردم از خوشحالی جشن و پایکوبی به راه انداختند. پایان -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
شمشیرم را به گوشهای انداختم و راست ایستادم؛ از شدت نفرت و عصبانیت غرش میکردم و دندانهای تیزم را به رخ وحشتزدهی آلفرد میکشیدم. آرام آرام به آلفرد نزدیک شدم و آلفرد از ترس قدمی به عقب برداشت؛ بوی آدرنالین بدنش را حس میکردم و حالم بهتر میشد از وحشتی که به جانش انداخته بودم. - دلت میخواد چطوری بمیری آلفرد؟! آلفرد آب دهانش را قورت داد و همزمان با من که جلو میرفتم قدمی رو به عقب برداشت. - خ… خواهش میکنم آ… آلفا؛ خواهش میکنم م… من رو ب… ببخش! با خونسردیِ ظاهری سری کج کردم. - ببخشمت؟! مگه تو پدر و مادر من رو بخشیدی؟! آلفرد همانطور که عقب عقب میرفت به دیوار پشت سرش برخورد کرد و باز با لکنت و وحشت لب زد: - ه… همه میگن تو… تو مهربون و ب… بخشندهای! باز هم قدمی به او نزدیکتر شدم آنقدر که نفسهای کشدار و تند شدهاش به صورتم برخورد میکرد. سر کنار گوشش برده و با تمام نفرتم لب زدم: - من مهربونم، اما نه برای قاتل پدر و مادرم. کمی عقب کشیده و به چشمان دو دو زننده و صورت رنگ پریدهاش خیره شدم؛ روزی را به یادم آمد که او دستور مرگ پدر ومادرم را صادر کرد، روزی که آنها را در میدان وسط شهر به آتش کشیدند و این مرد ملعون سوختنشان را به تماشا نشسته بود. دستم را بالا آوردم و گردن لاغرش را به چنگ گرفتم، اگر پای جان من وسط نبود پدرم همان سالها این مرد لعنتی را کشته و همهمان را از شرش خلاص کرده بود، اما عیبی نداشت. حالا من آمده بودم تا بهخدمتش برسم و انتقام خون پدر و مادرم را از او بگیرم. - تو دستور قتل پدر ومادر من رو دادی یادت میاد؟ دستور دادی تا اونها رو وسط میدون شهر به آتیش بکشن و من اون روز اونجا بودم و دیدم که داشتی سوختنشون رو تماشا میکردی و میخندیدی؛ سوختنشون برات لذتبخش بود نه؟! همانطور با دستم گلویش را میفشردم و آلفر از کمبود اکسیژن کبود شده بود به دستم چنگ میانداخت، اما اهمیتی نمیدادم. - پس به من هم حق بده که کشتن تو برام لذتبخش باشه. کمی از فشار دستم را کم کردم تا بتواند نفس بکشد؛ حیفم میآمد اویی را که پدر و مادرم را زنده زنده سوزانده بود به همین راحتی بُکشم! -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
- فکر کن من حالا این در رو بشکنم و بیام تو، بعد تو چطوری میتونی از خودت در برابر من محافظت کنی؟! ضربهی نسبتاً محکمی بر در کوبیدم که در چارچوبش لرزید و با خشم و نفرت ادامه دادم: - اونموقع من هم میتونم کار نیمه تموم پدرم رو تموم کنم و اون گردن کثیفت رو بشکنم! دستانم را بند لولای درب کردم و آن را با یک حرکت از چارچوب در آوردم؛ آنقدر عصبانی و پر از نفرت بودم که میتوانستم چهارستون بدن آلفرد را هم مثل این درب خورد کنم. با قدمهایی محکم و شتابانه وارد قلعه شدم، همانطور که انتظارش را داشتم آلفرد در طبقهی اول قلعه نبود و احتمالاً خودش را جایی گم و گور کرده بود. همانطور که از پلههای سنگی بالا میرفتم فریاد زدم: - کجایی جناب آلفرد؟! مثل یه موش رفتی توی یه سوراخ و قایم شدی؟! شمشیر به دست درب اولین اتاق را با عجله گشودم و درون اتاق را نگاهی انداختم، اتاق به نظر یک اتاق خواب میآمد و خبری از آلفرد در آن اتاق نبود. در اتاق را بهم کوبیدم و سراغ دومین اتاق رفتم؛ تمام این اتاقها روزی متعلق به من و خانوادهام بود، اما حالا آن آلفرد لعنتی در آنها جولان میداد. همینطور دومین و سومین اتاق را هم گشتم، اما خبری از آلفرد نبود. به چهارمین اتاق رسیده بودم، اتاقی که قبلترها متعلق به من بود و تمام روزهای کودکیام را در آن گذرانده بودم؛ اتاقی که تمام خاطرات خوب و بد کودکیام را یدک میکشید. درب اتاق را اینبار با کمی تردید باز کردم و سرکی به داخل کشیدم، نه مثل اینکه در آن اتاق هم نبود. لحظهای وسوسه شدم تا باز پا به آن اتاق بگذارم و به عادت کودکیام از آن پنجرهی کوچک اتاق به بیرون نگاه کنم، اما همین که اولین قدم را به داخل برداشتم چیزی درون شانهام فرو رفت. فریاد کوتاهی از سر درد کشیدم و پلک روی هم فشردم، چشم که باز کردم با چهرهی رنگپریده و وحشتزدهی آلفرد که پشت در اتاق پنهان شده بود روبهرو شدم؛ مردک لعنتی خنجرش را درون شانهام فرو برده بود. دندان روی هم ساییدم و دست بردم و خنجر را با یک حرکت از شانهام بیرون کشیدم و آن را به گوشهای پرت کردم. - خب، دوباره بهم رسیدیم پادشاه آلفرد! عصبانی و کلافه بودم و بالا آمدن گرگ درونم را حس میکردم و نمیخواستم جلویش را بگیرم؛ برای دریدن گلوی آلفرد به تمام قدرتم نیاز داشتم. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
شاهدخت در میان گریه سر بلند کرد و نگاهش به آن پیرمرد که جفری را زخمی کرده بود افتاد با حرص از روی زمین برخاست و فریاد زنان به سمت او حملهور شد. - میکشمت عوضیِ خائن! چشمم را بر روی نبرد شاهدخت و آن پیرمرد بستم؛ نمیخواستم جلوی شاهدخت را بگیرم، هرکسی در زندگی حق داشت انتقام عزیزانی که از دست داده بود را بگیرد و شاهدخت هم از این قضیه مستثنیٰ نبود. پلک باز کردم، دست پیش بردم و شنلی که بر تن داشتم را باز کرده و آن را بر روی تن بیجان جفری انداختم؛ ما داشتیم در جنگ پیروز میشدیم و جفری نبود تا پیروزی ما را ببیند و این میتوانست تمام خوشحالیام از پیروزیمان را تحت شعاع قرار دهد. در آخرِ نبرد شاهدخت توانست سر از تن آن پیرمرد خائن جدا کند و من در آن میان نگاهم به آلفردی افتاد که پس از شکست خوردن لشکریانش با اسب درحال فرار بود. دست بر زمین گرفتم و از جای برخاستم؛ حالا که در جنگ پیروز شده بودیم، حالا که سرزمینمان را از چنگال خونآشامها بیرون کشیده بودیم وقتش بود تا من هم انتقامم را بگیرم. انتقام پدرم، مادرم و تمام گرگینههایی که در این جنگ از دست رفته بودند. افسار اسبی که سوارش از آن افتاده بود را در دست گرفتم و با یک حرکت سوارش شدم و به دنبال آلفردی که داشت به سمت پایتخت میرفت تاختم. فکر به شکستن گردن آن آلفرد لعنتی تنها چیزی بود که میتوانست در آن شرایط که جفری و چندین تن از مردم سرزمینم را از دست داده بودم اندکی من را آرام کند. همچنان در تعقیب آلفرد بودم و به شهری که تقریباً تمام مردمش پس از حملهی ما به قلعههایشان از آن گریخته بودند رسیدیم، شهری که پایتخت سرزمینم بود و حالا تمام آسمانش با سقف کاذبی پوشانده شده بود تا احتمالاً خونآشامهای لعنتی را از تابیدن اشعههای خورشید محافظت کند. پشت سر آلفرد وارد قصری که سالها پیش متعلق به پدرم بود شدم، از اینکه به اینجا آمده بود خوشحال بودم چون میتوانستم در پیشگاه روح مادر و پدرم او را به سزای اعمالش برسانم. در حیاط بزرگ قصر آلفرد از اسبش پایین آمد و خودش را با سرعت به ساختمان قصر رساند، در را هم پشت سرش بست و چِفتش را انداخت. پوزخندی از این حرکتش به لبم آمد؛ خیال میکرد این قلعه میتواند او را از دست من نجات دهد؟ اصلاً او تا کی میتوانست در این قلعه پنهان شود؟! از اسبم پایین آمدم و پشت در فلزی قلعه ایستادم؛ میدانستم که آلفرد تمام سربازانش را برای جنگ با ما فرستاده بود و حالا در این قلعه هیچکسی نبود که از او محافظت کند، پس با این حساب من کار سختی را در پیش نداشتم. - رفتی و قایم شدی آره؟! حالا تو بگو کی ترسوئه، من یا تو؟! صدایی که از جانبش نشنیدم خندهی تمسخرآمیزی کردم و ادامه دادم: - فکر کردی این چفت و بَستها میتونه تو رو از دست من نجات بده؟! دستم را بر روی در فلزی و سرد گذاشتم؛ در خودم آنقدر قدرت میدیدم که بتوانم درب را از جای در بیاورم، اما بدم هم نمیاد مثل او کمی با اعصاب و روانش بازی کنم. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
با پاشیده شدن گِل بر روی اشباح کار ما کمی راحتتر شد و حداقل میتوانستیم آن موجودات پلید را ببینیم و خودمان را راحتتر از شر آنها خلاص کنیم؛ بار دیگر کفهی قدرت به سمت ما چرخیده بود و این ما بودیم که خونآشامها و اشباح را نقش زمین میکردیم. - اوه نه! جفری؟! سر چرخاندم و با بهت در میان آن شلوغی به دنبال جفری چشم گرداندم؛ آخرین باری که او را دیده بودم همچنان با آن پیرمرد جادوگر درگیر بود. با دیدن او که کمی آنطرفتر نقش بر زمین شده بود سرباز خونآشام زیر دستم را کشتم و به سمت او دویدم. - جفری؟ جفری؟ بالای سر جفری که خنجری در سینهاش فرو رفته بود و با شدت خون از دست میداد روی زانو نشستم؛ نفس در سینهام حبس شده بود و نمیتوانستم این تصویر را باور کنم! - جفری صدام رو میشنوی؟! جفری به سختی چشمانش را باز کرد و ابتدا نگاهی به من و بعد به شاهدخت که کنارش نشسته بود انداخت و بریده بریده لب زد: - ن… ناراحت من نباشید ش… شاهدخت؛ ب… برای من باعث… افتخار بود که… تو…تونستم مدتی رو ک… کنار شما باشم! شاهدخت دست پیش برد و دست جفری را محکم در دست گرفت و من در آن میان کم مانده بود که بغض بترکانم و گریه کنم، اما به سختی خودم را کنترل میکردم. برایم از دست دادن دوستی مثل جفری سخت بود و سختتر از آن این بود که میدانستم او به خاطر کمک به ما به این وضعیت افتاده بود و حالا ما هیچکاری از دستمان برای نجات او برنمیآمد. - این حرف رو نزن جفری؛ تو… تو باید پیش من بمونی… تو حق نداری اینجوری من رو تنها بذاری! دستی به چشمانم کشیدم؛ عجیب دلم میسوخت از اینکه کاری برای او از دستم بر نمیآمد و تنها میتوانستم مثل پدر و مادرم مرگ او را به تماشا بنشینم. - م… من خ… خیلی متأسفم! و پس از گفتن این حرف چشمانم بسته شد و دستش در دستان شاهدخت بیجان شد. - جفری؟ چشمهات رو باز کن! خواهش میکنم! جفری؟! شاهدخت که جوابی از جفری نشنید به هقهق افتاد و من هم وضعیتی بهتر از او نداشتم؛ درست بود که اکثر اوقات از دست جفری حرص میخوردم، اما او همیشه برایم دوست بینظیری بود! دوستی که حالا قدر بودنش را میدانستم. -
رمان زیر پوست عشق | زهرا عضو انجمن نودهشتیا
عسل پاسخی برای عسل ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
پارت بیست و سوم (چند روز بعد سومشخص فهیمه) فهیمه دوباره با هجوم ناگهانی تهوع از خواب پرید. نفسش تند بود، مثل کسی که از کابوس بیرون پرت شده. دستش را روی دهانش گذاشت، اما طعم تلخ و داغ بالا آوردن در گلویش نشسته بود. بهسختی خودش را تا درِ توالت کشاند. دستش روی دستگیره لغزید. خواست باز کند، اما در قفل بود. لحظهای مکث کرد—چرا باید در قفل باشد؟ گوش تیز کرد. صدای خفهی عق زدن میآمد. فهیمه خشکش زد. در تمام خانه فقط او و مهتاب بودند. اگر صدایی از آن سو میآمد، پس… نامش را لب زد، بیصدا اما با خشم و حیرت: - مهتاب؟ سکوتی کوتاه، بعد صدای تلاشی برای نفس کشیدن. فهیمه دیگر نمیتوانست تحمل کند. دستش را محکم روی در کوبید، اما نه از نگرانی از اضطرابِ مبهمی که بیشتر شبیه حس مالکیتی بود که در خونش میجوشید. اما حملهی بعدی از درون خودش آمد. شکمش پیچ خورد، بدنش از کنترل خارج شد، و پیش از آنکه بتواند بلند شود، روی زمین نشست و بالا آورد. بوی فلز و تلخی فراگیر شد. اشک از گوشهی چشمش جاری شد، نه از درد، از خشم بیدلیل. از آن روزی که دنبال آرمان رفت، این حالتها آغاز شد انگار چیزی در بدنش فاسد شده بود. شاید خودِ آن عشقِ ناسالم، حالا داشت از درونش بالا میآمد، خودش را پس میزد. فهیمه به تکیهگاه دیوار چسبید، نفسنفسزنان، با رنگی پریده و موهایی چسبنده به پیشانی. در گوشهی ذهنش تصویری دویده بود: مهتاب پشت در، خمشده، همان صدای تهوع، همان ضعف. لبخند باریکی روی لبهای نیمهبیرمقش نشست. شاید بیدلیل نبود. شاید حتی تنِ مهتاب هم دارد از نبود آرمان تب میکند؛ از عشقی که فقط برای یک نفر طراحی شده بود… خودش. با انگشت روی زمین رد مایع را دنبال کرد، بیهدف، اما با همان وسواس قدیمیِ مالکانه. بعد چشمانش را بست و گفت در دل: - هیچکدوم از ما خوب نمیشیم تا آرمان برگرده. و خانه، دوباره پر شد از بویی که نه بیماری بود، نه ترس بوی وابستگیِ کهنهای که نفس همه را میبُرید.- 23 پاسخ
-
- 1
-
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
سر چرخاندم و با بهت به فرد پیش رویم نگاه دوختم. او دیگر اینجا چه میکرد؟! - تو؟! نگاهم را لحظهای میان شاهدخت و وزیر اعظم سرزمین جادوگران چرخاندم؛ او چرا به اینجا آمده بود؟! یعنی… یعنی این پیرمرد یک خائن بود؟! - پس درست حدس زده بودم، تو یه خائنی جناب وزیر اعظم! وزیر اعظم از اسبش پایین آمد و به شاهدخت نزدیک شد. - من اسمش رو خیانت نمیذارم شاهدخت، من فقط طرف منفعتم هستم. اگر پادشاه منفعت من رو تأمین میکرد من دیگه نیازی به همکاری با خونآشامها نداشتم. با بیقیدی شانهای بالا انداخت و ادامه داد: - ولی متأسفانه پادشاه با من خیلی بد تا کرد و حالا وقتشه که تاوانش رو پس بده؛ اون هم با کشته شدن دختر عزیزش! و شمشیرش را از غلاف بیرون کشید و خواست به سمت شاهدخت حمله کند که جفری زودتر به سمتش هجوم برد و با او درگیر شد. کلافه و عصبی به لشکریانم نگاهی انداختم؛ وضعیت اصلاً خوب نبود و خونآشامها با کمک اشباح نامرئی تعداد زیادی از سربازان ما را از پای در آورده بودند. بلاتکلیف چنگی میان موهایم زدم؛ باید فکری برای اشباح میکردم اگر اینطور پیش میرفت ما شکست میخوردیم و همهمان کشته میشدیم. - اَه لعنتی! ناگهان فکرم به سمت حرفهای کریستین(ولیعهد سرزمین جادوگرها) رفت، او گفته بود که در گذشتهها مردم سرزمینش توانسته بودند اشباح را با پاشیدن رنگ به روی آنها شکست دهند و این ترفند شاید به ما هم کمک میکرد. ما رنگ در دسترس نداشتیم، اما میتوانستیم از گِل برای اینکار کمک بگیریم. قدمی به سمت لونا که با آشفتگی بر زمین افتادن گرگینههای دیگر را تماشا میکرد برداشتم. - لونا؟ به سمتم که برگشت ادامه دادم: - لطفاً برو و با کمک چند تا از گرگینههای دیگه یه ظرف بزرگ گِل درست کن و از پشتبوم قلعه اون رو روی جاهایی که فکر میکنی اشباح حضور دارن بریز. لونا همچنان با چشمان مبهوت و گشاد شده خیره نگاهم میکرد؛ انگار که یا منظور من از گفتن این حرف را نمیفهمید و یا از فکری که کرده بودم در تعجب بود. - برو دیگه، چرا وایسادی؟ لونا انگار که تازه به خودش آمده باشد تند و تند سر تکان داد و به سمت قلعه دوید. من هم باز به سمت دیگر گرگینهها برگشتم تا یک فکری برای این نبرد درهم و برهم بکنم؛ جفری هنوز با آن پیرمرد (وزیر اعظم) درگیر بود و گرگینهها با خونآشامها و اشباحی که قدرت نامرئی این جنگ بودند، در نبرد بودند. -
Shahrokh شروع به دنبال کردن Mahdieh Taheri کرد
-
امیر مهراد عضو سایت گردید
-
Mahdieh Taheri شروع به دنبال کردن درخواست رصد و ویراستاری رمان محرم قلبم | مهدیه طاهری کابر انجمن نودهشتیا کرد
-
درخواست رصد و ویراستاری رمان محرم قلبم | مهدیه طاهری کابر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست ویراستاری
سلام خسته نباشید درخواست رصد و ویراستاری رمانم داشتم- 3 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست ویراستار | رمان تکمیل شده
Mahdieh Taheri پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
سلام رمانم تموم شده و درخواست ویراستار داشتم -
منو لابهلای خاطره هات پیدام کن
نبند روی اون روزای خوب چشماتو .....
نقل قولاز پلی لیست خانم شاید
-
خانم شاید عکس نمایه خود را تغییر داد
-
helma عضو سایت گردید
-
هانیه پروین شروع به دنبال کردن رمان رد قدم ها | مهدیه کاربر انجمن نودهشتیا کرد
-
#پارت_ششم ****** سرهنگ پرونده را روی میز انداخت. _میخوای همسرتو وارد این بازی کنی؟ بازیِ سارامان؟ رادین سرش را پایین انداخت. این سوالی بود که بارها از خودش پرسیده بود؛ و هر بار به جوابی نمی رسید؛ +نمیدونم. سرهنگ نفس عمیقی کشید و دستانش را پشت سرش قفل کرد. _هیچ پروندهای ارزش فرو ریختن یه خونه رو نداره... رادین نفسش را آهسته بیرون داد. +من نمیخوام نورا رو وارد این جهنم کنم… مکث کرد. +ولی نمیتونم وانمود کنم خطر فقط برای ماست... سرهنگ سری تکان داد، او میدانست رادین کاملاً آگاه است و وزن این مسئولیت روی دوشش سنگینی میکند. _ باشه ولی هر قدمش ریسک بزرگی داره… حواستونو جمع کنین… رادین نمیدانست خوشحال باشد که سرهنگ پذیرفته یا نگران… احترام نظامی گذاشت و به سمت در رفت. سرهنگ چند قدم به جلو آمد و با لحن پدرانه و آرام گفت: _ قبل از سرگرد بودن، وظیفه همسر بودن داری… مواظبش باش. رادین به سمت سرهنگ برگشت، محکم و قاطع سر تکان داد بدون توجه به آشوبی که در دلش بود و از اتاق بیرون آمد. دستش را داخل جیب پالتویش برد و بیآنکه بداند چرا، کلید ماشین را محکم فشار داد. تصمیم گرفته شده بود. نه با داد، نه با تهدید؛ با همان لحن سردی که اسمش را میگذاشتند «منطق». آنقدر ذهنش درگیر این تصمیم جدید شده بود که نفهمید کی جلوی در خانه عمو یاسر رسید. زنگ را فشرد و بلافاصله صدای زنعمویش در کوچه سرد و خلوت پیچید _بیا بالا رادین جان و لحظه ای بعد صدای تقه ای به گوش رسید و در باز شد. ًرادین مثل موجی سهمگین بود که به سوی کشتی کوچکی میتاخت؛ کشتیای که حالا نورا روی آن سوار بود و قرار بود در مسیر خطرناک پلیس حرکت کند.
- 7 پاسخ
-
- 1
-
-
#پارت _پنجم رادین نامحسوس نفس عمیقی کشید، خوشحال بود که علی را کنارش دارد. نیلوفر دستی به حلقه اش کشید و طبق عادت کمی آن را جابه جا کرد. سپس به علی چشم دوخت و گفت __توی شرکتی که شهرام ازش برای ترجمهی اسناد و قراردادهای مالی استفاده میکنه نورا فقط مترجمه، نه شریک، نه عضو باند. در واقع هیچ تماس مستقیمی هم با خود شهرام نداره… ولی برای ما که هیچ مدرکی از شهرام نداریم کمک بزرگیه. و در مورد جناب سرهنگ هم... احتمالا مخالفت میکنه، ولی وقتی بفهمه راه دیگهای نداریم، مجبور میشه بپذیره. رادین کم کم داشت کلافه میشد. چرا متوجه نبودن که مهمترین چیز جان نوراست؟ + اگه شهرام بفهمه چی میشه؟ و باز هم سکوت... تک تکشان خوب میدانستند شهرام چه جانور خطرناکیست. نیلوفر حلقه را به دست دیگرش جابه جا کرد و به میز چشم دوخت. +تا وقتی پوشش نورا حفظ بشه مشکلی پیش نمیاد. و در دل ادامه داد: امیدوارم... رادین دست راستش را روی چشمهایش گذاشت و محکم فشار داد. مسئولیتش فقط یک پرونده نبود. اجازه نمیداد شغلش، نورا یا حتی یک نفر از خانوادهاش را به خطر بیندازد. اما تکلیف پرونده چه میشد؟ نه، در این شرایط نمیتوانست فکر کند. پس گفت: +بذارین اول با سرهنگ مشورت کنم. ضمن اینکه معلوم نیست نورا اصلاً قبول کنه. اینها را گفت، اما خودش خوب میدانست؛ هم سرهنگ با این پیشنهاد کنار میآید، و هم نورای کلهشق، همیشه برای دردسر آماده است. رادین از جایش بلند شد. +جلسه تمومه. تا اعلام نظر سرهنگ، هیچ تصمیمی قطعی نیست. نگاه کوتاهی به جمع انداخت. هیچکس حرفی نزد. صندلیها آرام عقب رفتند، کاغذها جمع شد و هرکس با فکر خودش اتاق را ترک کرد؛
- 7 پاسخ
-
- 1
-