رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity ×
انجمن نودهشتیا
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. پارت چهل قبل از اینکه از اتاق خارج بشه صداش زدم. نگاهم کرد و گفتم: - تو خیلی هم خوشگلی. گور بابای اونی که ازت خوشش نمیاد. لبخندی روی لب های تقریبا نازکش نشست. فوری گفتم: - حالا بدو برو لباس بیرونتو بپوش بریم. سریع رژم رو زدم و بعد داخل کیفم انداختمش. پالتو بلند طوسی رنگم رو روی لباس مهمونی پوشیدم و جلوش رو کامل بستم. بیگ اسکارفم رو مثل شال گردن دورم انداختم تا موهای کرلی شده‌ام رو خراب نکنه و با برداشتن کیف مجلسی دستی، بیرون رفتم. حدیثه هم آماده، درحال پوشیدن کفش‌هاش بود. نگاه آخر رو به چهره‌ی آرایش کرده‌ام تو آینه‌ی کنسول انداختم و با برداشتن سوییچ از روی کنسول، از خونه خارج شدم. بعد از رانندگی‌ای تقریباً طولانی، به محله‌ای که اشکان زندگی می‌کرد رسیدیم. محله‌ای پر از خونه‌های لوکس و آپارتمان‌هایی که ظاهراً و باطناً قیمت و متراژ بالا داشتن. جلوی آپارتمان اشکان توقف کردم. ماشین‌های پارک شده اطراف آپارتمان و توی کوچه، مشخص بود که برای مهمون‌های امشبن. حدیثه سوتی زد و کیفش رو بین دستاش جابه‌جا کرد. - جون بابا؛ عجب ماشینایی! لبخندی زدم و به ماشین‌های مدل بالای نگاهی انداختم. - وای این رخش بی قرارو ببین! آخرین مدله فکر کنم. ماشین رو خاموش کردم و گوشی رو توی کیفم گذاشتم. - من که مثل تو ماشین‌باز نیستم و برام مهم نیست. بپر پایین. حدیثه همچنان محو و خیره به ماشین، پیاده شد و تا وقتی بالا بریم، مغز من رو با حرف‌هاش درمورد ماشین خورد.
  3. پارت سوم. حدود ده شب بود که با صدای قار و قور شکمم از جام بلند شدم. ابی به دست و صورتم زدم و به آشپزخونه رفتم تا شام بخورم. انقدر خسته بودم که چشم‌هام پف کرده بود و بی رمق بودم. بی هیچ حرفی پشت میز نشستم و اکرم خانم غذام رو جلوم گذاشت؛ تشکری کردم و مشغول خوردن شدم که مامان توی چهارچوب در ایستاد و نگاهم کرد. همینطور که لقمه‌ام رو قورت دادم و با تعجب سر تکون دادم. مامان اومد روی صندلی رو به روم نشست و گفت: - چی شده؟ با صدایی که ناراحتی ازش پیدا بود گفتم: - شما نمیدونی؟ مامان دستش رو روی دستم گذاشتم و گفت: - دخترم ما خلاف میل تو عمل نمی‌کنیم. اینم که من گفتم بهت واسه اینه که از بس گفتن گفتیم یه چند باری بیان اگه خوشت اومد که بعد از کنکور کارها رو جلو ببریم اگه هم خوشت نیومد که هیچ.
  4. Paradise

    مشاعره با اسم پسر🩵

    داریوش
  5. Paradise

    مشاعره با اسم پسر🩵

    رامبد
  6. Paradise

    مشاعره با اسم پسر🩵

    آروین
  7. Paradise

    مشاعره با اسم دختر🩷

    نیلوفر
  8. Paradise

    مشاعره با اسم دختر🩷

    آیسان
  9. امروز
  10. پارت صد و پانزدهم قرصهامو خوردم و یکم با کتابهایی که توی کتابخونه بود ور رفتم که در اتاقم زده شد و گفتم: ـ بفرمایید تو! در باز شد و دیدم که عفت خانوم با یه سینی از غذا و روی خوش وارد اتاق شده. با خوشرویی سینی رو ازش گرفتم و گفتم: ـ چرا زحمت کشیدین؟! ـ چه زحمتی دخترم؟! باید جون بگیری. بعدش نگاهش به در بالکن خورد که باز بود و سریع رفت در و بست و گفت: ـ دخترجون، سرمات بدتر میشه...پوریا بهم گفت چهار چشمی حواسم بهت باشه. باز اگه حالت بدتر بشه از چشم من میبینه! با یه لبخندی گفتم: ـ پوریا بهتون گفته؟! عفت خانوم متوجه ذوق چشمام شد و اونم با شیطنت گفت: ـ می‌بینم که وقتی راجب پوریا حرف میزنی، دیگه عصبانی نمیشی!! سریع خودمو جمع کردم و گفتم: ـ وا!! این حرفا چیه عفت خانوم؟! اصلنم اینجوری نیست...من فقط... حرفمو قطع کرد و گفت: ـ خیلی خب! نمی‌خواد توضیح بدی دخترم. ولی من از همون اولشم بهت گفتم که پوریا اونجوری که بنظر میاد نیست و پشت اون چهره، یه قلبی از طلا داره. فکر کنم می‌تونستم از زیرزبون عفت خانوم حرف بکشم چون واقعا راجب شخصیتش کنجکاو بودم. یه قاشق از غذامو خوردم و گفتم: ـ راستی عفت خانوم، این آقا پوریای شما کسی تو زندگیش نیست؟! چمیدونم دوست دختری، نامزدی... عفت خانوم بازم با شیطنت لبخند زد اما سریع خودشو جمع کرد و گفت: ـ نه والا، من پوریا رو از نوجوونی میشناسم و تا به امروز تو اوین دختری هستی که دیدم اینقدر براش مهمه و بخش اهمیت میده
  11. #پارت صد و چهل و پنج... از این حرف، حالم بد شد چطور می‌توانست آنقدر وقیح باشد. این بلا رو سرم آورده و حالا می‌خواهد با یکی دیگر ازدواج کند رعنا نگاهم کرد و باز رو به سهراب گفت_ چی میگی تو؟ مگه قرار نیست با مهتا ازدواج کنی؟. بی اهمیت گفت_ من حرفی ندارم ولی این خانم نخواست من نمی‌تونم مجبورش کنم. من الان بیست و نه سالمه، دیگه داره از زمان ازدواجم می‌گذره، درضمن من سه تا بچه دارم که هیچکدوم مادر ندارن، بخاطر اینا هم که شده باید یه کاری بکنم. _ خب حالا طرف کی هست؟. سهراب گوشیش رو روشن کرد و به مادرش داد و گفت_ اسمش بنفشه است تازه آشنا شدیم. رعنا همینطور که نگاه می‌کرد گفت_ چند سالشه؟ بهش می‌خوره بچه باشه. _ سیزده سالشه. رعنا با تعجب گفت_ این که خیلی بچه است شانزده سال اختلاف سنی دارین. _ برام اهمیتی نداره. _ می‌دونه که تو دوتا بچه داری؟. _ سه تا، آره بهش گفتم مشکلی نداره با این قضیه. رعنا با تعجب گفتس سهراب داری شوخی می‌کنی دیگه آره؟. سهراب بی اهمیت شروع کرد به غذا خوردن رعنا با ناراحتی گفت_ تو می‌خوای با یه بچه ازدواج کنی؟ مطمئنم که بخاطر پولت همه چیز و قبول کرده. گوشیش زنگ خورد رعنا نگاه کرد و با تعجب گفت_ بنفشه جون؟ . سهراب گوشی را از مامانش گرفت و با لبخند جواب داد_ جانم عزیزم. بعد بلند خندید و گفت_ چیه به من نمیاد اینجوری حرف زدن؟. _........ _ نه به موقع زنگ زدی اتفاقا منتظرت بودم. _.......... _ فردا خونه‌ای می‌خوام بیام پیشت. _......... _نه فقط می‌خوام ببینمت، ناهار درست کن می‌خوام ببینم آشپزیت چطوره. _....... _ باشه فعلا. اصلا نمی‌توانستم به او نگاه کنم خیلی دلم گرفته بود اون حق نداشت با من اين کار را بکند... فردا آن روز سهراب را دیدم که مثل زمان دانشگاه یک تیپ باحال زده بود لیانا گفت_ جایی میری انقد تیپ زدی؟ سهراب نشست و چای برداشت و گفت_ قرار دارم. _ با بنفشه خانم؟. با لبخند گفت_ بله فضول خانم. رعنا گفتس مگه قرار نبود با هم بریم؟ بذار آماده شم بیام. سهراب گفت_ بذار برای یه روز دیگه، امروز می‌خوام باهاش درمورد چیز مهمی صحبت کنم. بعد از خوردن چایش رفت رعنا هم به مطب رفت. لیانا گفت_ این روزا خیلی رفتارش عجیب شده. با ناراحتی گفتم+ پدرِ تو بویی از انسانیت نبرده. _ تو اون و دوست داری پس چرا گفتی نمی‌خوایش؟. + نمی‌خوام خودم و بهش تحمیل کنم اون فقط بخاطر بچه می‌خواد با من ازدواج کنه. _ تو اشتباه فکر می‌کنی سهراب تو رو می‌خواست حتی قبلتر از بچه،مهتا به بخت خودت لگد نزن سهراب و قبول کن مطمئنم اون واقعا دوستت داره. + اگه داشت که یکی و جایگزینم نمی‌کرد. _ مهتا تو قبول کن من و مامان رعنا سهراب و میاریم سر سفره عقد. + می‌خواین مجبورش کنین؟. _ فقط باهاش صحبت می‌کنیم فقط قبول کن. + من دوستش دارم ولی می‌ترسم که منو پس بزنه. _ بسپرش به من و مامان می‌دونیم چیکار کنیم، من هرگز دلم نمیخواد به یکی که ازم کوچک‌تره بگم مامان. خیلی دلم می‌خواست حرف‌های لیانا درست باشد باید تحمل می‌کردم تا ببینم چی می‌شود.
  12. پارت صد و چهاردهم پوریا با اینکه میدونست عموش بابت اینکار کلی سرزنشش می‌کنه اما جلوش درومد و دوبار منو از مرگ نجات داد...تنها کسی بود که حرفمو باور کرد و نذاشت من توی توهماتم باقی بمونم و حقیقت و بهم گفت...برای خوشحالیم تلاش میکرد و حتی حواسش بیشتر از خودم به من بود. شاید بهش نمیومد اما واقعا با چشم دیدم که قلبش چقدر مهربونه و تمام اینکارا رو از صمیم قلبش انجام میده ولی اون یه مافیا بود. تو کار خلاف بود...چجوری می‌تونستم عاشق آدمی باشم که توی اینکاره؟! این حس اشتباهه اما حتی نمی‌تونستم اینو به دلم بقبولونم و اصلا چشمم این موضوع رو نمی‌دید...دفترمو باز کردم و شروع کردم به نوشتن: اول از همه باید با اون آرون آشغال خداحافظی می‌کردم و برای همیشه از شر اون و خاطراتش خلاص میشدم. نوشتم: دیگه حتی ازت متنفر هم نیستم...تو فقط برای من یه تجربه بد بودی! بهم کمک کردی تا چشممو بیشتر روی حقیقت باز کنم. که بفهمم هر آدمی که فقط حرف میزنه، عاشقم نیست و آدما از روی عمل نشون میدن که چقدر یکیو دوست دارن و براش ارزش قائلن و بخاطرش رو به همه وایمیستن. جالبه اما از کسی خوشم اومده که منو بعنوان یه اسیر گرفت و تو یه ویلا محکوم کرده تا بقیه زندگیم و اینجا بگذرونم...باورم نمیشه که اینو می‌نویسم اما الان واقعا خوشحالم که اون روز باهات عروسی نکردم و قالم گذاشتی و باعث شد تا با پوریا آشنا بشم. اگه یه هفته قبل ازم می‌پرسیدن قطعا نظرم چیزه دیگه‌ایی بود و میخواستم هرجوری که بود از اینجا فرار کنم اما الان امیدوارم دیگه سر و کله‌ات پیدا نشه تا من اینجا پیش پوریا بمونم... دفتر و بستم...هر چیزی که حس کردم و نوشتم و این نوشته ها حتی برای خودمم جالب و عجیب بود! اما دیگه سردرگم نبودم. پوریا بدجوری توی ذهن و قلبم جا باز کرده بود و حرکاتش با وجود سرد بودنش به دلم نشسته بود. تو سخت ترین لحظات و زمان ناراحتیم، تنها کسی که کنارم بود و منو تو آغوشش فشرد، پوریا بود...با اینکه بهش به اشتباه شلیک کردم منو مقصر نکرد و بازم مثل یه ناجی اومد دنبالم که نجاتم بده. اینا برام خیلی با ارزش بود.
  13. #پارت صد و چهل و چهار... سهراب گفت_ چرا باید چنین فکری بکنی؟. وکیلی برگشت و به سهرابی که داشت می‌آمد نگاه کرد و گفت_ رفیقت می‌گفت، من الان چهار پنج ماهه این در و اون در میزنم هر کلکی که بود و سوار کردم تا دخترم و ببینم همین دیروز فهمیدم که بردنش، سهراب بگو که این دختر منه. _ نیست،می‌خواستم حضانتش و بگیرم ولی نشد بجاش یکی دیگرو بهم دادن، دست از سر زندگیم بردار. وکیلی برگشت و گفت_ رعنا اون دختر، حورای منه؟. رعنا با ناراحتی گفت_ آخه بچه‌ی به این خوشگلی و مهربونی چه صنمی می‌تونه با توِ حیوون داشته باشه. _ فقط اومده بودم ببینمت دلم برات تنگ شده بود تو شاید منو آدم حساب نکنی ولی بدون تو برای من همون خواهر کوچولوی دوست داشتنی هستی. نزدیک سهراب رفت و با هم حرف میزدن رعنا نشست گفتم+ شما خواهرش هستین؟. انگار نشنید چون جواب نداد با نگرانی به آن دو نفر نگاه می‌کرد وکیلی به ما نگاه کرد و بعد رفت سهراب نزدیک آمد. رعنا گفت_ چی بهم می‌گفتین؟. سهراب حرف را پیچاند و گفت_ کیانا رو به تو می‌سپارم مواظبش باش، نمی‌خوام اون دختر و ازم بگیرن. _ باشه قربونت برم، مواظبم، ولی سهراب دلم شور میزنه، مصطفی چرا هنوز بیرونه؟. _ عجله نکن گیر میفته. دوباره کیانا بیرون آمد و بدون نگاه کردن به کسی سمت سهراب رفت که بغلش کرد گفت_ حیف این دختر که بچهِ دوتا حیوونِ بی رحم شده. کیانا را بوسید و گفت_ خسته‌ام میرم بخوابم لطفا بیدارم نکنین خودم بیدار میشم. _ باشه قربونت برم کیانا رو بذار اینجا و برو. _ نه می‌برمش دلم براش تنگ شده. رعنا بهم گفت_ زیاد نشین برو و یکم استراحت کن بچه آزار می‌بینه. بهار گفت_ آره برو، دیگه منم می‌خوام برم خونه. + تو که تازه اومدی بمون حوصله‌ام به اندازه کافی سر رفته. رعنا زیر دستم را گرفت بهار هم خواست کمک کند که اجازه ندادم و گفتم+ دلت به حال خودت نمی‌سوزه به حال نی‌نیت بسوزه. رعنا گفت_ چند ماه است؟. بهار با خجالت گفت_ هنوز دو ماه نشده. _ پس هنوز اول راهی،خیلی مواظب خودت باش. داخل و رو تخت دراز کشیدم و بعد از کلی حرف زدن و دردِدل کردن بهار رفت باز احساس تنهایی می‌کردم حتی با وجود لیانا که دائم دم گوشم حرف می‌زد. برای شام پیش بقیه رفتم و رعنا با ناراحتی همش می‌گفت_ خیلی بی مسئولیتی، تو باید استراحت کنی نه اینکه اینجا بشینی. منم با بداخلاقی گفتم+ حوصله‌ام سر رفته، انقد درازکش بودم که حالم بدتر شده، می‌خوام بشینم اگه بهم گیر بدین انقد راه میرم که یه بلایی سر یکیمون بیاد. دیگه حرف نزد شروع کردم به غذا خوردن فرامرز گفت_ تو می‌دونی که اگه خدای نکرده بخواد برای بچه اتفاقی بیفته تو هم آزار می‌بینی کمترینش اینه که شاید هرگز نتونی بچه دار بشی. از حرفش حالم بد شد ولی اهمیت نداشت. سهراب و کیانا هم آمدند و سر میز نشستند سهراب برای خودش و کیانا غذا ریخت و شروع کردند به خوردن کمی بعد سهراب گفت_ مامان. رعنا با ذوق گفت_ جانم عزیزم. _ فردا بیکاری؟ باهم یه جایی بریم. _ بیکارم، کجا بریم؟. _ چند روز پیش با یه خانمی آشنا شدم بدم نمیاد به هم معرفیتون کنم. _ کی هست حالا؟. _ فعلا که غریبه است ولی شاید عروست شد.
  14. پارت صد و سیزدهم بعدش رو به من با جدیت گفت: ـ وقتی یه چیزی بهت میگم به حرفام گوش بده دختر که این اتفاقا نیفته. کم مونده بود تصادف کنیم! چیزی نگفتم و محوش شده بودم. حس میکنم اونم متوجه شد اما اصلا به روی خودش نیورد. اصلا نفهمیدم که چجوری یه آدمی که اینقدر رو مخم بود و ازش متنفر بودم، تو دلم جا باز کرده بود...اما هر چی که بود آرون و توی ذهنم خیلی کمرنگ کرده بود. بعد نیم ساعت رسیدیم ویلا و رو بهش گفتم: ـ ممنونم بابت امروز! خیلی بهم خوش گذشت. لبخند ریزی زد و گفت: ـ خواهش میکنم. بعدش از ماشین پیاده شدیم و از پنجره بالا دیدم که عموش با چشمایی پر از خشم و عصبانیت داره بهمون نگاه می‌کنه...همون قدر که به پوریا اعتماد داشتم از این مرده چندشم می‌شد و واقعا ازش می‌ترسیدم. آدمی بود که بدون هیچ درنگی می‌تونست خیلی راحت یکیو بکشه و ککش هم نگزه و واقعا آدم خطرناکی بود. پوریا هم عموش رو از بالای پنجره دید و رو به من گفت: ـ برو تو اتاقت...ده دقیقه دیگه هم باید قرصهاتو بخوری. از اینکه اینقدر حواسش بهم بود، دلم غنج می‌رفت...اما مجبور بودم که عادی رفتار کنم چون از پوریا اصلا مطمئن نبودم. رفتم داخل اتاقم و دفتری که آرزو بهم داده بود و از توی کیفم درآوردم...به امروز فکر کردم. باید با احساساتم مواجه می‌شدم! یعنی واقعا من از پوریا خوشم اومده بود؟! یا فقط دنبال این بودم که بعد آرون، توی دلم یه جایگزین پیدا کنم که تنها نباشم و یجوری بخوام با اینکار ازش انتقام بگیرم...رفتم تو بالکن اتاق وایستادم و به منظره روبرو خیره شدم..
  15. #پارت صد و چهل و سه... + کدوم وضعیت؟. لبخند زد و لبش را گاز گرفت بعد سرش را پایین انداخت گفتم+ بهار چیزی شده؟. _ خب، من باردارم. با تعجب گفتم+ داری شوخی می‌کنی ؟ چند وقته؟. _ جدی میگم، هنوز دوماه نشده. + مبارک باشه، انشالله به سلامتی بدنیا بیاد. واقعا خبر خوشحال کننده‌ای بود ولی خیلی حسودیم شد چون وقتی بقیه فهمیدن من باردارم، دعوام کردن ترکم کردن. گفتم+ راستی چه خبر از کوروش. با تعجب نگاهم کرد چون اولین بار بود که درموردش می‌پرسیدم. گفت_ خب با همون دختر همسایه‌شون ازدواج کرد، اتفاقا همین دو شب پیش رفتیم برای مراسم نامزدیشون بیخیال گفتم+ مبارکه، خوشبخت بشن. بعد از مدت‌ها سهراب را دیدم به ما رسید یه سلام داد و به خانه رفت حتی نخواست جوابش را بشنود. بهار گفت_ ازدواج کردین یا نه؟. + رفتیم برای عقد، ولی خب تصادف کردم و نشد. _ خب کی قراره عقد کنین؟. + دیگه فکر نکنم که بخوایم عقد کنیم، ندیدی مگه چقد بی احساس رفتار کرد. _ پس بچه؟. + بدنیا بیاد میدم بهشون و میرم. _ تو مادرشی!. + لطفا تو هم مثل بقیه نگو که من مادر بدیم، من نمی‌خوام خودمو به بقیه تحمیل کنم. _ باشه نمیگم، ولی تو سهراب و دوست داشتی حالا چرا می‌خوای این فرصت و از دست بدی؟. بحث را عوض کردم و نذاشتم دیگه حرفی بزند سهراب به سرعت از خانه خارج شد. بهار گفت_ اینکه تازه اومد، کجا رفت؟. شانه‌ای بالا انداختم رعنا آمد و گفت_ سهراب کو؟. + رفت. با ناراحتی کنارمان نشست و گفت_ نگفت کجا میره؟. + نه حرفی نزد. عزیزخانم آمد و گفت_ نگران نباش رعنا جان، زود برمیگرده. _ آخه یهو چیشد؟ بچه‌ام تازه اومده بود حتی فرصت نکرد بشینه، آخه پشت تلفن کی بود که اینجور رفت؟. _ انشالله که خیره. _ میترسم باز تنهامون بذاره. _ بد به دلت راه نده صحیح و سالم برمیگرده من دلم روشنه. صدای یالله گفتن یکی توجه همه را جلب کرد وکیلی نزدیک آمد و گفت_ رعنا! چقد دلم برات تنگ شده بود. رعنا از جا بلند شد و گفت_ تو اینجا چیکار می‌کنی؟. از دیدنش ترس داشتم و برام جالب بود که بدانم از کجا رعنا رت می‌شناسد وکیلی گفت_ اومدم تو رو ببینم، چیه! نکنه از دیدنم خوشحال نیستی؟. _ از اینجا برو نمی‌خوام ببینمت. _ شنیدم پسرت زنده است خیلی خوشحال شدم الان کجاست می‌خوام ببینمش، هرچی نباشه ما با هم دوست بودیم. _ نیست، مطمئنم خیلی ناراحت میشه اگه بفهمه با قدمت، خونه‌اش رو نجس کردی. _ تو هنوزم از من ناراحتی؟ سی سال گذشته بیخیال شو. _ عوضی، من بیست و چند سال آرزوی اینو داشتم که پسرم و ببینم بعد تو میگی بیخیال شم تو گند زدی تو زندگیم، بیخیال چی بشم من! از اینجا برو وجودت آزارم میده. کیانا بیرون آمد و گفت_ با.. با. وکیلی داشت نگاهش می‌کرد گفت_ این بچه‌ی کیه؟. رعنا به عزیزخانم گفت_ کیانا رو ببر تو. عزیزخانم بچه را بغل کرد و رفت وکیلی دوباره پرسید_ این بچه‌ی کیه؟. رعنا گفت_ بچه‌ی سهرابمه. _ بچه‌ی سهراب؟ از کجا آوردتش؟. _ به تو ربطی نداره. _ اون پسره، رفیق سهراب می‌گفت که قراره حضانت حورا رو بگیره، نکنه... نکنه این دختر، حوراست؟.
  16. #پارت صد و چهل و دو... نمی‌دانستم چی باید جوابش را بدهم گفت_ چرا حرف نمی‌زنی؟ تا فردا وقت داری تا یه دلیل قانع کننده برام بیاری واگرنه کاری که دوست دارم و پیش میبرم و به تو و هیچ کس دیگه گوش نمیدم. بلند شد و سمت در رفت قبل از اینکه در را باز کند گفتم+ اقای همتی. ایستاد ولی برنگشت گفتم+ اون دختره اینجا چیکار می‌کنه؟. _ منظورت رهاست؟. + آره. _ پرستار کیاناست چند روزه اومده. + اون شما رو معتاد کرد چطور راهش دادین تو خونه‌‌تون؟ نزدیک آمد و گفت _خواهرش تو تصادف فلج شده، صاحب خونه‌شون می‌خواست بیرونشون کنه وکیلی بهش پول داده بود تا اون کار رو بکنه رها مجبور بود. .... داشتم فکر می‌کردم چه دلیلی برایش بیاورم که دست از سرم بردارد حتی نمی‌دانستم دوستش دارم یا نه؟ بخاطر او من این همه عذاب کشیدم تحقیر شدم هرکس و ناکس به من تیکه انداخت... مدتها گذشت انقدر در اتاق بودم که حتی نمی‌دانم چند روز یا چند هفته گذشته تو این مدت سهراب را ندیدم اصلا به اتاقم نمی‌آید، زمانی هم که بیرون میروم نیست، دروغ چرا؟ دلم برایش تنگ شده ولی خب خودم به او گفتم برود. در ایوان نشسته بودم البته بعد از کلی اصرار و التماس به رعنا و آنا که من را بیرون ببرند، یاد آن روزی افتادم که سهراب از من دلیل خواست گفت_ خب من آماده‌ام تا دلیلت و بشنوم. منم هم گفتم+ دوستت ندارم. با کمال پرویی گفت_ من خوب بلدم تو رو عاشق خودم کنم. + نمیخوام. _ مجبوری که بخوای. + شما مجبورم می‌کنی؟. _ خودت، خودت رو مجبور می‌کنی، الان تو تنها نیستی پای بچه وسطه، تو که نمی‌خوای تنها بزرگش کنی؟. + نه نمی‌خوام، چون قراره این بچه رو تحویل مادرتون بدم. _ یعنی تو از بچه‌ات می‌گذری؟ بچه‌ای که ادعات میشه بخاطرش کلی عذاب کشیدی! تو دیگه چه آدمی هستی؟ همیشه یه حسی درموردت بهم می‌گفت تو بی معرفت و بی مهری، باز می‌گفتم نه اون دختر خوبیه، پاکه، محجبه است و الان می‌فهمم تو چه آدم بیشعوری هستی. نفسم داشت بند می‌آمد از اینکه به من گفت بی‌شعور. دوباره گفت_ دلیلت قانع کننده نبود ولی تو بدترین مادری هستی که من تاحالا دیدم. دلم گرفت از بی مهریش. گفتمم من آدم بدی نیستم من فقط. _ ادامه نده، بعد از اینکه مطمئن شدم بچه‌ی منه، ازت می‌گیرمش و جنابعالی هر جا دلت می‌خواد برو و دیگه حق نداری سراغش بیای. دیگه فرصت نداد من صحبت کنم و رفت.. عزیزخانم گفت_ مهتا جان! دوستت اومده. تشکر کردم و چند لحظه بعد بهار آمد و بغلم کرد و گفت_ مهتا حالت خوبه؟ چرا بهم نگفتی که چه اتفاقی برات افتاده. با طعنه گفتم+ اینکه خیلی زنگ میزنی. _ ببخشید خب من درگیرم نمی‌تونم دم به دقیقه زنگ بزنم. + نه ولی می‌تونی هر چند روز یکبار که زنگ بزنی. _ خب حق با توِ، حالا ناراحت نباش بگو چه خبرا چیکار می‌کنی؟. + هیچی استراحت مطلقم، نمی‌تونم حتی دو قدم راه برم حالم از این وضع بهم می‌خوره. _ چرا اومدی اینجا؟. + دکتر پله رو برام منع کرده خونهِ منم که آسانسور نداره مجبور شدم بیام اینجا. _ سختت نیست این وضع، مخصوصا اینکه خونه خودت نیستی؟. + هست، ولی مجبورم که تحمل کنم، تو تعریف کن. _ خب چی بگم با کار و زندگی مشغولم این روزا کافه خیلی شلوغ شده، درس و دانشگاه، فکر کنم باید بیخیال درس خوندن بشم مخصوصا با این وضعیتی که دارم.
  17. فقط من نتونستم توی دلنوشته م تصویر رو به اشتراک بزارم. مشکل از کجاست؟؟
  18. #پارت صد و چهل و یک... خودم را عقب کشیدم و تکیه دادم آنا کنارم نشست و گفت_ حالت خوبه؟. سر تکان دادم گفت_ چیزی لازم نداری؟. + نه، فقط می‌خوام تنها باشم. آنا گفت_ باشه ما میریم بیرون راحت باش اگه چیزی لازم داشتی صدام کن. بعد بلند شد و به همه گفت_ بریم بیرون. همه به حرفم گوش کردن و رفتن، فقط کیانا و سهراب ماندن آنا گفت_ جنابعالی هم تشریف ببرین بیرون. سهراب دستش را سمت کیانا دراز کرد ولی او پیش من آمد و عروسکش را سمتم گرفت تا خواستم بگیرم بغلش کرد و سمت سهراب دوید و دستش را گرفت و باهم از اتاق خارج شدند و بعدش هم آنا رفت و در ورا بست. دائم به این فکر می‌کردم که رها اینجا چیکار می‌کند؟ نکند با سهراب دستشان توی یک کاسه است ولی باز می‌گفتم چرا باید سهراب را معتاد کند؟ شاید قضیه معتاد شدنش دروغ بود. خسته بودم از اینکه مدام دراز کش بودم دلم می‌خواست بیرون بروم، پیش بهار بروم ولی خب با این شرایط که نمی‌توانستم، یک ساعت گذشت در زدن و رعنا داخل آمد گفت_ خوبی؟. گفتم+ بله خوبم. روی تخت نشست و گفت_ اگه چیزی لازم داری تعارف نکن بگو برات بیاریم اینجا دیگه خونه‌ی خودته. + ممنون از لطفتون، ببخشید که بهتون زحمت دادم. _ زحمتی نیست ما هرکار لازم باشه انجام میدیم تا حالت خوب بشه. هرموقع دست و پات خوب شد و از گچ درآوردی بعد میریم برای عقد، دیگه میشی خانم این خونه. سمت مخالف را نگاه کردم و گفتم+ نمی‌خوام، نه شما رو، نه پسرتون رو، نه هیچی دیگه،فقط می‌خوام سریع‌تر از این شرایط خلاص شم و برم خونه‌ام. _ منظورت چیه؟ يعنی چی که پسرم و نمی‌خوای ؟ شما قرار بود عقد کنین با هم، چرا نظرت برگشت؟. + من قرار بود با آقا ماهان عقد کنم نه پسر شما، من از پسرت متنفرم، می‌بینمش می‌خوام بالا بیارم هرگز حاضر نیستم باهاش ازدواج کنم. _ این کار و با من نکن مهتا، من می‌خوام تو عروسم بشی مادر نوه‌ام بشی. نگاهش کردم و با عصبانیت گفتم+ مگه زمانی که به پسرت گفتم ولم کنه گوش کرد که من به حرفتون گوش کنم، من الانم اینجام فقط بخاطر اینه که جا ندارم واگرنه حاضر نیستم کسی که زندگیم و خراب کرده رو ببینم چه برسه به اینکه تو خونه‌اش باشم. _ آروم باش ناراحتی برات خوب نیست،فقط بدون من و همه اهالی این خونه هرکار بخوای برات می‌کنیم. در باز شد و دوباره کیانا آمد رعنا گفت_ چیزی می‌خوای قشنگم؟. کیانا نزدیک آمد و گفت_ با..با. رعنا با خوشی گفت_ وای تو کلمه‌ی جدید یاد گرفتی!دوباره بگو چی گفتی. کیانا ساکت بود رعنا صدا کشی می‌کرد و می‌گفت_ با.. با... بابا. کیانا هیچی نگفت از اتاق بیرون رفت، رعنا با ذوق گفت_ اولین کلمه‌ای که تو این مدت گفته. + بچه‌ی کیه؟. _ سهراب. با تعجب نگاهش کردم و گفتم+ چی؟. نگاهم کرد و گفت_ انگار دو سالی هست که دنبالشه تا حضانتش و بگیره تا اینکه همون روز عقد موفق شد. + چرا این کار و کرده؟. _ کیانا دختر کسیه که سهراب می‌شناسه و با نامردی بچه رو پرورشگاه گذاشته دلش و نداشت که ببینه بچه‌ی بیگناه تنها داره عذاب می‌کشه آورده اینجا، مهتا! سهرابِ من خیلی مهربونه تو نمی‌تونی اون و ولش کنی. انگار همه خواب بودن چون صدا از هیچ جا نمی‌آمد شاید هم مراعات مرا می‌کردند نمی‌دانستم ساعت چند است، این بیشتر کلافه‌ام می‌کرد. خوابم نمی‌برد آنقدر تو این مدت خوابیده بودم که سر درد شدم. یکی در میزد. گفتم+ بله. در را نیمه باز کرد و گفت_ اجازه هست بیام تو. شالم را روی سرم مرتب کردم قبل از اینکه من حرفی بزنم وارد شد و نزدیک آمد پتو را تا زیر گلوم کشیدم از او به شدت می‌ترسیدم. روی تخت نشست و گفت_ مامانم یه حرفایی میزد اومدم مطمئن بشم که خودت گفتی یا نه. انگار ذهنم از کار افتاده بود گفتم+ کدوم حرفا؟. قیافه‌اش بخاطر تاریکی اتاق نمی‌دیدم گفت_ راسته که گفتی نمی‌خوای عقد کنیم؟. همه چیز یادم افتاد ولی حرفی نزدم دوباره گفت_ پس راسته، میشه دلیلت و بدونم. باز هم سکوت کردم گفت_ یه دلیل بیار که چرا ازدواج نکنیم، تا همین چند وقت پیش خودت و به آب و آتش میزدی تا نگاهت کنم حالا چیشده که نظرت برگشته؟.
  19. #پارت صد و چهل... باد به سرم خورد حالم بهتر شد کاوه و بچه‌ها نزدیک آمدند جفت‌شان را بوسیدم و همگی از محوطه خارج شدیم، رعنا گفت_ آنا جان بهتره مهتا با ما بیاد شما دو تا بچه‌ی شیطون داری نمی‌خوام اتفاقی برای بچه‌ی مهتا بیفته. آنای همیشه شاکی گفت_ نیازی نیست انقد خودتون و بخاطر ما تو زحمت بندازین می‌تونین برین الان کاوه ماشین و بیاره ماهم میریم. _ مگه نمیاین خونه‌ی ما؟. _ نخیر، میریم خونه خودمون. _ مگه نشنیدی دکتر گفت پله نباید بره، داری با جون خواهرت بازی می‌کنی. _ خیلی ممنونم از نگرانیتون، من حاضرم هتل برم ولی نمیام خونه‌ی شما، بفرمایید دیرتون میشه. رعنا عصبانی گفت_ واقعا که خیلی لجبازی، بفرمایید هرجا می‌خوای برو ولی وای بحالتونه یه تار مو از سر نوه‌ی من کم بشه. رو به پسرش گفت_ بریم سهراب. به سمت پارکینگ رفتند، کاوه هم رسید و پیاده شد و برای کمک آمد و گفت_ چیشد؟ اینا کجا رفتن؟. آنا گفت_ رفتن خونه شون. _ ما کجا میریم؟. _ خونه‌مون دیگه، کجا بریم؟. _ پله ها رو چیکار می‌کنی مگه نگفتی که نباید پله بره، بعدشم با این پای گچ گرفته چجوری ببریمش بالا؟. _ الان میگی چیکار کنیم؟. _ نباید اینا رو رد می‌کردی خونه‌شون دوتا پله داره که با ویلچر هم میشه بردش کلی آدم هم دست به سینه آماده‌ی خدمت بودن. _ نمی‌خوام برم اونجا، ازشون متنفرم. + چقد من بدبختم نه خونه درست و حسابی دارم نه وضع خوب و نه... آنا بی اهمیت به حرفم گفت_ بریم هتل؟. کاوه_ خب عزیزِ من، مگه چند روز می‌تونیم بمونیم نهایتا یه هفته بعدش باید بریم گدایی. + من و ببرین خونه، خودم هرطور شده میرم بالا، دیگه به هیچ کدومتون نیاز ندارم. کاوه گفت_ این چه حرفیه دختر؟ داریم با هم حرف میزنیم به یه نتیجه‌ای برسیم. + بریم خونه سهراب. آنا_ چی میگی تو؟ نمی‌تونیم بریم اونجا. با عصبانیت گفتم+ خب الان میگی چه غلطی بکنیم، همینجا وایستیم؟. کاوه گفت_ خب اونا که رفتن حالا با چه رویی بهشون زنگ بزنیم؟ بهت گفتم آروم باش و گوش نکردی. ماشین جلوتر نگهداشت و سهراب پیاده شد و به سمت‌مان آمد و گفت_ مشکلی پیش اومده؟. آنا شاکی گفت_ نخیر، خودمون حلش می‌کنیم شما بفرمایید. کاوه گفت_ آنا الان بهت چی گفتم. آنا ساکت شد سهراب گفت_ آقا کاوه چیزی شده؟ چرا راه نمی‌افتین؟. کاوه گفت_ داشتیم فکر می‌کردیم مهتا رو چجوری ببریم بالا با این وضع. سهراب دست به سینه ایستاد و گفت_ من نظرم هنوز تغییر نکرده می‌تونین بیاین خونه‌ام، اتاق اضافی هست می‌تونین راحت باشین. کاوه یک نگاه به من و بعد به آنا انداخت و گفت_ نظرت چیه آنا ؟. آنا گفت_ میام به شرط اینکه جنابعالی و اونجا نبینم. سهراب گفت_ متاسفم خانم، نمی‌تونم همچین قولی و بدم چون اونجا خونمه و من زندگی می‌کنم. _ فقط تا بدنیا اومدن بچه می‌مونیم بعد میریم، دیگه نه با شما کار داریم نه شما رو می‌بینیم، قبوله؟. _ آدرس و که دارین؟ اگه نه می‌تونین دنبال ما بیاین. دوباره رفت و سوار شد منم به کمک آنا سوار شدم و پشت سر سهراب حرکت کردیم. وارد حیاط شدیم عزیزخانم، ترانه، لیانا و همون دختر کوچیکه که اسمش کیانا بود و رهای عوضی، آنجا بودن عزیزخانم و آنا کمکم کردن تا پیاده شوم و روی ویلچر بشینم عزیزخانم گفت_ خیلی خوش اومدی دخترم، هممون و نگران کردی. تشکر کردم و به سمت خانه رفتیم حس حقارت داشتم از اینکه خانه‌ی کسی امده‌ام که کلی بلا سرم آورده بود. چند تا پله‌ای ورودی خانه را مردها با ویلچر برداشتنم و بالا گذاشتن، طبقه‌ی پایین اتاق برای من آماده کرده بودن روی تخت نشستم رعنا گفت_ دراز بکش راحت باش. + تو این چند روز مدام دراز کشیدم کمرم درد گرفته. پشت سرم بالشت گذاشت و گفت_ تکیه بده.
  20. *** - اینطور که من توی این مدت از نگهبان‌های زندان شنیدم خون‌آشام‌ها دو تا لشکر بزرگ دارن که توی هر کدوم از اون لشکرها چندین نفر از اشباح هم وجود دارن. با دقت به مرد میانسالی که داشت این‌ اطلاعات را به ما می‌داد نگاه می‌کردم؛ با این‌که پس از شکسته شدن طلسم به حالت عادی برگشته بودم، ولی هنوز هم انرژی و قدرت بدنی فراوانی داشتم. مرد همچنان توضیح می‌داد و من می‌دانستم که کار آسانی در مقابله با خون‌آشام‌‌ها و اشباح نداریم، اما به خودمان بسیار امیدوار بودم. تمام ما انگیزه‌ی بالایی برای نجات سرزمینمان داشتیم و این انگیزه پشتوانه‌ای بود تا تمام تلاشمان را برای نجات سرزمین گرگ‌ها به کار ببریم. - پس با این حساب باید یه فکری هم برای مقابله با اشباح داشته باشیم، اگه نتونیم متوجه‌ی حضور اون‌ها بشیم باز هم شکست می‌خوریم. ولیعهد که سمت راستم نشسته بود گفت: - نگران اون‌ها نباشید، ما با جادوی سیاه خیلی راحت میتونیم جلوی اون‌ها رو بگیریم. سرم را در رد حرف او تکان دادم؛ این جنگ، جنگ ما بود و نمی‌خواستم آن‌ها را در این جنگ دخالت بدهم. - نه جناب ولیعهد، شما و شاهدخت بهتره از همین جا به سرزمینتون برگردین. ولیعهد با ناراحتی نالید: - اما من می‌خوام کمک کنم! این‌بار لونا بود که جواب داد: - حق با راموسه؛ شما پادشاه آینده‌ی سرزمینتون هستین و نباید خودتون رو به خطر بندازین. ولیعهد با غصه سر پایین انداخت؛ می‌توانستم بفهمم که او هنوز هم در آن طلسم ‌خودش را مقصر می‌دانست و با این‌کار می‌خواست کمی از بار عذاب وجدانش را کم کند. - باشه، پس من می‌مونم و کمکتون می‌کنم. با تعجب به شاهدخت که این حرف را گفته بود نگاه کردم؛ یعنی پس از آن‌همه مدت اسیر بودن حالا می‌خواست باز هم خودش را به خطر بی‌اندازد؟! - اما… شاهدخت میان حرفم پرید: - اما نداره جناب الفا؛ درسته که شما حالا بسیار قدرتمند هستین، ولی برای شکستن دادن اشباح به کمک جادوی ما نیاز دارید. نفسم را کلافه بیرون دادم؛ دلم نمی‌خواست شاهدخت به خاطر ما خودش را به خطر بی‌اندازد، اما انگار چاره‌ای جز این نبود. - پس من می‌تونم وقتی به سرزمینمون برگشتم از پدرم بخوام که برای شما نیرو بفرسته تا کارتون راحت‌تر باشه. با لبخندی محو به‌ ولیعهد نگاه کردم؛ حالا دیگر داشت کم‌کم باورم میشد که این پسر یک موجود خوب بود و از اتفاقات گذشته بسیار پشیمان بود. - نه جناب ولیعهد؛ ممنونم از کمک‌هاتون، اما ما نمی‌تونیم این‌همه مدت صبر کنیم. حالا نگهبان‌ها حواسشون سرجاشون اومده و احتمالاً دارن دنبال ما می‌گردن پس باید تا قبل از این‌که اون‌ها ‌پیدامون کنن ما به‌اون‌ها حمله کنیم.
  21. در همین حین جفری با ترس کمی به من نزدیک شد و گفت: - وای خدایا تو چقدر بزرگ و خفن شدی؟! خواستم به این حرف جفری بخندم، اما تنها صدایی که از گلویم بیرون آمد صدای خرخر و خرناس مانندی بود که دندان‌های‌ بزرگ و بُرنده‌ام را به نمایش گذاشت. - ب… بینم تو حالت خوبه راموس؟ ا… احساس گیجی نداری؟! متعجب به چهره‌ی نگران لونا خیره ماندم؛ چرا باید احساس گیجی می‌کردم؟! آن‌همه درحالی که داشتم از آن قدرت بدنی و انرژی نهفته در تنم لذت می‌یردم؟! پیش از آن‌که من بخواهم حرفی بزنم شاهدخت گفت: - نگران نباشید، ایشون هم قدرت‌های گرگینه‌ها رو دارن و هم قدرت جادوگرها رو؛ به همین خاطر تسلط و کنترل زیادی روی قدرت و رفتارهاشون دارن. لونا همچنان که اشک شوق در چشمانش برق انداخته بود لبخندی زد و با سر انگشتانش بازوی عضلانی و قدرتمندم را نوازش کرد. - این… این خیلی خوبه! سر چرخاندم و این‌بار نگاهم را به مردم سرزمینم دوختم؛ از این‌که می‌دیدم طرز نگاهشان با قبل متفاوت شده حالم را خوب می‌کرد. لونا که متوجه‌ی نگاهم به گرگینه‌ها شده بود قدمی به سمت آن‌ها برداشت و گفت: - چی‌شد؟! حالا قبول کردین که ایشون آلفای سرزمین ماست؟! مردم نگاهشان را لحظه‌ای به من دوختند و باز به سمت لونا که منظر‌ نگاهشان می‌کرد برگشتند. - ی… یعنی میگید ایشون می‌تونن سرزمین ما رو نجات بدن؟! من هم قدمی به سمتم گرگینه‌ها برداشتم، با آن جثه‌ی بزرگ و پر از عضله عجیب احساس قدرت می‌کردم و همین باعث شده بود تا مقتدر و محکم قدم بردارم. پیش روی مردم ایستادم و خیره به چهره‌های مرددشان گفتم: - هیچ چیزی توی این دنیا اثبات شده نیست، اما من می‌تونم بهتون قول بدم که تمام تلاشم رو برای نجات سرزمینم از دست خون‌آشام‌ها بکنم حتی اگه به قیمت جونم تموم بشه؛ حالا تصمیمش با شماست که یا بمونید و همراه با من برای نجات سرزمینمون بجنگید یا برید و جایی امن برای زندگیتون پیدا کنید. باز هم همهمه‌ای میان گرگینه‌ها به راه افتاد؛ همهمه‌ای که این‌بار بر سر ماندن یا رفتن بود. - من میمونم و همراه با شما می‌جنگم. نگاه رضایتمندی سمت مرد جوان انداختم. - من هم می‌مونم. - من هم می‌خوام برای نجات سرزمینمون بجنگم. و پس از آن دستان گرگینه‌های دیگر هم به نشانه‌ی موافقت با من بالا رفت و من خوشحال بودم از این‌که همه چیز برای جنگیدن با خون‌آشام‌ها آماده بود.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...