رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. کلافه و مردد به آرون نگاه کردم، راستش هیچ جوره نمیتونستم با این قضیه کنار بیام. بنظرم همه‌اش تقصیر مه لقا بود. با اخم بهش گفتم: - تو هم با این نقشه کشیدنت. مه لقا حق به جانب گفت: - نقشه من خیلی هم خوبه، حالا وایسا میبینی. بقیه مسیر رو ترجیح دادم سکوت کنم. آرون جلوی در خونه عمو توقف کرد. مردد پیاده شدم. هر قدم برام حکم مرگ رو داشت. اشکم داشت درمیومد. همونطور که به سختی به سمت در قدم برمی‌داشتم صدای زنگ موبایلم بلند شد. با دست‌های لرزون به صفحه نمایشگر گوشی نگاه کردم، پروانه خانوم بود. صدام رو صاف کردم، نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم: - الو؟ سلام پروانه خانوم. احساس می‌کردم صدام لرزش خفیفی داره که امیدوار بودم به اون سمت خط نرسه. پروانه خانوم با صدای آرومی گفت: - سلام عزیز دلم، کجایی دخترم؟ نگاهی به خونه عمو انداختم و گفتم: - جلوی در خونه عمو جانم. پروانه خانوم جوری حرف می‌زد که انگار داره یواشکی صحبت میکنه تا عرشیا متوجه نشه ولی با این حرفم بلند گفت: - اونجا چرا؟ نفس عمیق دیگه کشیدم تا به خودم مسلط بشم و گفتم: - خب جای دیگه‌ای ندارم که.. از گفتن این حرف احساس کردم قلبم لرزید. کاش پدر و مادرم بودن خدایا... پروانه خانوم دلسوزانه گفت: - این چه حرفیه عزیزم مگه من مردم؟ لبم رو گاز گرفتم ک با بغض گفتم: - دور از جون پروانه خانوم. پروانه خانوم گفت: - یه آدرس برات میفرستم برو اونجا، منم بعدازظهر میام میبینمت. نبینم غصه بخوری‌ها، تا من هستم دیگه نمی‌خواد به اونجا برگردی. انگار که مهر و محبت پروانه خانوم با امواج صداش از گوشی رد شد و اومد مستقیما قلبم رو لمس کرد. احساس می‌کردم قلبم گرم شده از وجود حمایت‌گرش؛ سال‌ها بود که بدون حامی تو دست‌های تاریکی بودم. این زن مثل فرشته نجاتم ظاهر شده بود.
  3. پارت چهاردهم مهسان با تعجب گفت: ـ وای غزل چقدرر شب این سمت خوشگله! منم حرفشو تایید کردم، واقعا شبای جزیره بی نظیر بود. بعد از حدود پنج شش دقیقه رسیدیم اسکله. نگاه های اطراف پر از عشق و مهربونی بود اما دلم نمیخواست برم سمت هوکالانژ. دوست نداشتم دوباره با کوهیار رو در رو بشم اما مجبور بودم. هوکاکولانژ یه رستوران گرد بود که هر سمتش یه پنجره بزرگ داشت. از همین سمت که ما بودیم، خواننده ها و بقیه معلوم بودن. مهسان زد به بازوم و گفت: ـ به بردپیت نگاه میکنی؟ خندیدم و گفتم: ـ نه ولی حوصله ندارم برم تا اونجا. الان فکر میکنه لابد بخاطر این اومدم! گفت: ـ خب زنگ بزن به مرده بگو بیاد بیرون بشینیم. گفتم: ـ بد فکریم نیست. به آقای پناهی زنگ زدم و گفتم که سمت چپ رو صندلی بیرون، زیر چتر نشستیم. اونم بعد از دو سه دقیقه که ما نشستیم اومد پیشمون و با عجله ازم پرسید: ـ شما زنگ زده بودین؟ گفتم: ـ بله من بودم. مرده دستشو دراز کرد و ما هم به نشونه ی ادب بهش دست دادیم و اول ورودمون به جزیره خوش اومد گفت و بعدش پرسید: ـ خب قراره موندگار باشید اینجا دیگه درسته؟ من گفتم: ـ فعلا بله با خوشرویی گفت: ـ خوبه. ببین غزل جان، من مدرک شما رو دیدم و نمیخوام کسی که تو رشته گردشگری تحصیل کرده و واقعا از دست بدم. اینجا هم که معدن گردشگریه اما برای این کار هم باید صبور باشی و هم خوش برخورد که بتونی مشتری جذب کنی. سرمو تکون دادم که ادامه داد و گفت: ـ تو سایت برای گروه ما نوشته بودی که خودت ایده هایی داری تو ذهنت. ما هم اتفاقا از ایده های بچهای خلاق و جوون استقبال میکنیم. لبخندی زدم و گفتم: ـ آره راستش من میخوام سمت اسکله تفریحی، نزدیک اون درخت سکویا یه تم ساحلی درست کنم و اول با مبلغ کم و یه عکس رایگان از گردشگرا عکس بگیرم. آقای پناهی که همینطور سرش تو گوشیش بود گفت: ـ خیلی خوبه. حالا چه تمی میخوای درست کنی؟ از تو گوشیم عکس تم های مختلف و بهش نشون دادم و گفتم: ـ وسایلمم اوردم اما فقط یه مشکلی هست... مهسان یهو با لبخند گفت: ـ البته یه مشکل خیلی بزرگ...
  4. پارت سیزدهم مرده به نظر آدم خوبی میومد، سرشو انداخت پایین و چیزی نگفت. همین سکوتش باعث شد یکم از حرفم پشیمون بشم. مهسان گفت: ـ حالا این سمتا یه هتل به نسبت ارزون هست ما یه شب بریم اونجا؟ آقای نامجو گفت: ـ بله همین سمت تقریبا پنج دقیقه فاصله. هتل ایران هست و به نسبت ارزونه، حتی اجازه بدین. هزینشم خودم پرداخت کنم. بهرحال من باعث شدم پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ نه بابا حالا دیگه شما هم اینقدر شلوغش نکنین. یه شب هزار شب نمیشه، پس فردا هر تایمی که خالی شد لطفا زنگ بزنین آقای نامجو گفت: ـ بله حتما. باهاش خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون. مهسان گفت: ـ دهنت سرویس. حالا اینقدر شما خوب نباشید خندیدم و گفتم: ـ والا! حالا اگه شمال بود با اردنگی طرف و مینداختن بیرون. سن و سال هم براشون مهم نبود... مهسان گفت: ـ همون. غزل میگم ساعت تازه نه و نیمه. میخوای اول بریم پیش این مرده باهاش صحبت کنیم بعد بریم هتل؟ گفتم: ـ بد فکریم نیست. بزار زنگ بزنم بهش. شمارشو گرفتم و بعد از سه تا بوق جواب داد اما اونقدر صدای آهنگ میومد که صداشو نمی‌شنیدم. خودش گفت: -یه لحظه گوشی...الو...الو با صدای بلندتری گفتم: ـ الو آقای پناهی سلام. صداش خیلی واضح نبود، به زور می‌شنیدم: ـ سلام بفرمایید. گفتم: ـ راستش من بابت کار عکاسی و دوربین زنگ زدم بهتون. آگهی ها هم از سایت کیش جابز دیدم. پرسید: ـ تازه ساکن جزیره شدین؟ ـ بله. ـ خب پس یه لطفی کنین تشریف بیارین هوکالانژ نزدیکه اسکله. من الان اونجام. راجب جزییات حضوری صحبت کنیم... تا اسم هوکالانژ و شنیدم اخمام رفت تو هم. با شکایت ممنون گفتم و گوشی و قطع کردم که مهسان پرسید: ـ باز چیشده؟ عصبی گفتم: ـ هیچی بابا. من بخوام دست از این هوکالانژ بردارم، اون دست برنمیداره. مهسان بلند خندید و گفت: ـ وااای نگو که اونجاست. آخ جووون. پس فرصت پیش میاد که حال اون کوهیار و بگیرم با پوزخند گفتم: ـ آره نه اینکه اونم براش خیلی مهمه! رسیده بودیم سر خیابون و سوار تاکسی شدیم و خواستیم ما رو تا اسکله ببره.
  5. پارت دوازدهم تا در و باز کردیم، دیدیم تو پارکینگ دو تا ماشین هست. مهسان گفت: ـ غزل مگه صاحبخونه قبلی نرفتن؟ پس چرا اینجا دو تا ماشین هست؟ با تعجب گفتم: ـ نه تا جایی که من میدونم رفتن. شاید صاحبخونه دوتا ماشین داره. مهسان گفت: ـ یعنی اینقدر سرمایداره؟ خندیدم و گفتم: ـ شاید! به زور داشتیم چمدونا رو بالا میبردیم که یهو در طبقه اول وا شد و یه آقای کچل با شوارک اومد بیرون و یکم با تعجب ما رو نگاه کرد و رو به من گفت: ـ دختر آقای محمدی شمایین؟ گفتم: ـ بله... یهو فرم صورتش تغییر کرد و با خوش اخلاقی گفت: ـ خوش اومدین. من نامجو هستن صاحبخونتون، راستش یه موضوعی پیش اومده باید بهتون بگم... گفتم: ـ خیر باشه. ـ راستش آقا و خانم امیری امروز مسافربودن و باید میرفتن ولی متاسفانه از پرواز جا موندن و نرسیدن . فردا ساعت دو نیم میرن... تا رفتم گله کنم گفت: ـ میدونم حق با شماست. خونه تا امروز غروب باید تخلیه میشد. منم بهشون گفتم ولی خب چند ساله دارم باهاشون زندگی میکنم و دلم نیومد بهشون بگم برن هتل. خودشونم چون روشو نداشتن گفتن بهتون بگم. اگه خونه بزرگ بود میگفتم یه امشب و همه باهم سر کنین ولی اگه میشه شما هم یه کوچولو درک کنین... یه نفس عمیق کشیدم و با خستگی گفتم: ـ آقای نامجو ما هم خسته ایم و هم مسافر . الان این موقع شب کجا میتونیم بریم؟ بعدش مگه پدر من این واحد و نخرید؟ آقای نامجو گفت: ـ چرا خریدش. من که گفتم حق با شماست اما فقط یه امشب، باور کنین من خودمم دلم به حالشون سوخت وگرنه اصلا نمیزاشتم. مهسان که تا اون لحظه ساکت بود گفت: ـ حالا ما با این همه وسیله چیکار کنیم؟ آقای نامجو اومد و وسایل و چمدونا رو ازمون گرفت و گفت: ـ اینا رو که بزارید من همشونو میزارم بالای پشت بوم و فردا ساعت یک میارم جلوی در خونتون ردیف میکنم. نگران نباشین... خیلی خورد تو ذوقم و خیلی هم خسته شده بودیم اما کاری نمیشد کرد. یسری از وسایل ضروری و گذاشتیم تو کیفمونو داشتیم میرفتیم که آقای نامجو دوباره صدامون زد: ـ خانم محمدی یه لحظه. برگشتم که گوشیش و داد دستمو گفت: ـ لطفا شمارتونو برام بنویسین. فردا که رفتن فرودگاه من بهتون زنگ بزنم که تشریف بیارید. بازم ببخشین توروخدا... با بی میلی گفتم: ـ خواهش میکنم. دیگه پیش اومد و الانم با عذرخواهی های شما درست هم نمیشه...
  6. امروز
  7. پارت ۳۰ یک ساعتی گذشته بود خانم صباحی بالای سر عارفه بود و خیره نگاهش میکرد اما فکرش جای دیگر میپلکید خانم موسوی هم با استرس پوست کنار ناخن هایش را میکند اعضای کمیته رفته بودند و تنها خانم صباحی مانده بود عارفه تکانی خورد و چشم هایش نیمه باز شد دیدش تار بود دوباره چشم هایش را بست و اینبار دست های سردش را روی سرش گذاشت از شدت درد سرش چشم هایش میسوخت خانم صباحی با خوشحالی عارفه را صدا زد و خانم موسوی هم با حول و اضطراب از صندلی اش بلند شد و کنار عارفه ایستاد - عارفه دخترم بیدار شدی عارفه بار دیگر چشم هایش را باز کرد اینبار بهتر میدید با صدایی گرفته گفت - چیشد ناهید من من من چیکار کردم ناهید چی شد لبخند نوشین جمع شد و نگاهی به خانم موسوی انداخت و گفت - الان وقت این حرفا نیس دخترم حالت خوبه اما عارفه انگار دست بردار نبود دست هایش را به تخت تکیه داد و نیم خیز شد با بغضی که سعی داشت مهارش کند گفت -اما ناهید خدایا چرا من اونکارو کردم نمیدونم چی شد اصلا اون اون هنوز حرفش را کامل نکرده بود که بغضش سر باز کرد و هق هق گریه اش در اتاق پیچید نوشین با ناراحتی نگاهی به عارفه انداخت و اورا در اغوش گرفت -من درکت میکنم دخترم میدونم چی شد عارفه نوشین را پس زد و با صدایی که انگار از ته چاه می امد گفت - چرا الکی میگی درک میکنم تو هیچ درکی نداری از من از زندگیه من نمیدونم من چی میکشم تویی که همه چیز برات فراهمه هیچ درکی از نداری و بی پولی نداری خانم موسوی با تشر رو به عارفه گفت - عارفه درست صحبت کن نوشین رو به خانم موسوی سری تکان داد و علامت داد ساکت باشد و خودش هم چیزی نگفت عارفه از روی تخت بلند شد و تلو تلو خوران به بیرون رفت نوشین سعی نکرد جلویش را بگیرد به هرحال نمیتوانست جای خاصی برود رو به خانم موسوی که کنارش ایستاده بود کرد و گفت - لطفا بشینین باید حرف بزنیم رنگ از روی خانم موسوی پرید اما چاره ای نداشت امروز باید در مقابل این زن کمی ارام تر باشد روی صندلی نشست و با استرس نوشین را که پای راستش را روی پای چپش انداخته بود نگاه کرد نوشین بدون هیچ مقدمه ای گفت - میخوام اینجا کار کنم روانشناس باشم و مراقب بچه ها باشم شما که مشکلی ندارین چشم های خانم موسوی از حلقه بیرون زد و دست هایش عرق کرد چه روانشناسی مگر میشد بعد اینهمه مدت رویه اش را تعغیر دهد و روانشناس بیاورد - اما خانم صباحی خودتون میدونین که - در اصل خانم موسوی دارم بهتون اطلاع میدم نظرتون رو نپرسیدم از فردا میام سرکار لطفا یه اتاق برای من خالی کنید روزی دو ساعت نهایت بتونم وقتم رو خالی کنم وبیام با زدن این حرف بلند شد و کیفش را برداشت و با خداحافظی خشکی مدرسه را ترک کرد و خانم موسوی را بهت زده در اتاقش تنها گذاشت
  8. پارت ۲۹ یک ساعتی گذشته بود و عارفه هنوز بیهوش بود به گفته دکتر ها فشار کاری زیاد ضعف و افت شدید فشار خون و قند و همچنین ترس باعث شده که بی هوش شود و ممکن است تا دو ساعت دیگر هم به هوش نیاید موسوی با اضطراب روی صندلی نشسته بود و دستانش را به هم میفشرد از ان طرف افراد حاضر در دفتر داشتند چای میخوردند خانم صباحی کنار عارفه نشسته بود ودستش را در دست گرفته بود و هر از گاهی نگاهی خصمانه به موسوی می انداخت بالاخره طاقت خانم صباحی طاق شد و رو به موسوی گفت - اصلا معلوم هست تو این مدرسه چه خبره مدرسه نیس که میدون جنگ شده یه مشاور تو این مدرسه نیس یکم بچه هارو راهنمایی کنه؟ موسوی که انگار در فکر هایش غرق بود از جا پرید و صورتش یه دور کامل رنگ های رنگین کمان را دوره کرد تا جواب صباحی را بدهد - خب راستش راستش نه مشاور نداریم یعنی به نظرم نیازی نیس اتش از چشمان صباحی شعله می‌کشید - به نظرتون نیاز نبود!چقدر مسخره خانم محترم اینجا رسما شده تیمارستان شما اصلا از وضعیت روحی این دختر خبر دارین از خانوادش خبر دارین میدونین چه بلاهایی سرش میاد تو اون دو روزی که میره خونه؟ بعد با اون همه فشار عصبی میاد مدرسه که یکم دور بشه از اون فضا باز یه دختر دیگه که اصلا حتی شرایط این دخترو نمیتونه درک کنه میاد اون رو به این مرحله میرسونه واقعا که متاسفم حرف در دهان خانم موسوی ماسید سرش را پایین انداخت خانم صباحی دست عارفه را در دست گرفت و خیره صورت ارامش شد درکش میکرد تمام کار هایش را درک میکرد حتی اگر خودش را میکشت هم حق داشت اما نه عارفه باید میشد نوشینی دیگر باید خودش را بالا میکشید این خواسته هم بدون درس خواندن عارفه مهیا نمیشد
  9. پارت۲۸ نیمکت ها قرمز شده بودند و همه جا لکه ای از خون دیده می‌شد عارفه در بهت بود و انگار که هیچ چیز نمی‌فهمید اورژانس امده بود و ناهید را برای انجام جراحی کوچک به بیمارستان بردند خانم موسوی در دفترش نشسته بود و با عصبانیتی اشکار سر عارفه که روی صندلی نشسته بود و به دست هایش خیره بود داد میزد صدای تق تق کفش های پاشنه بلندی در فضا پیچید و پشت بندش بوی عطر گران قیمتی امد موسوی با چشم هایی که از عصبانیت قرمز شده بود به در دفتر که یک زن خوش پوش و قد بلند با مانتوی سرمه ای خوش دوخت و شالی مشکی ایستاده بود نگاه کرد از جایش بلند شد و به طرف ان زن رفت پشت بند زن چند مرد و زن دیگر وارد اتاق شدند و بعد از احوال پرسی با موسوی روی صندلی های روبه روی عارفه نشستند موسوی از دیدن ان زن حسابی جا خورده بود چرا امده بود؟ اخر چرا باید همسر نماینده مجلس بیایید مدرسه انها ان هم الان که او فقط به کمیته و بهزیستی زنگ زده بود نه به نماینده با بهت بفرماییدی گفت که زن کنار بقیه نشست و موسوی هم روی صندلیش نشست عارفه همچنان در بهت بود موسوی شروع کرد - خانما و اقایون زنگ زدم که بیایید اینجا تا بگم که ما دیگه نمی‌تونیم این دخترو در مدرسه قبول کنیم این خانم امروز زده دست یکی از بچه هارو ناکار کرده دکترا گفتن اگه یه کم دیر تر میرسیدن عصب های دستش از بین میرفت این دختر هیولاس مدرسه ما نیاز به هیولا نداره بدن عارفه یک لحظه لرز برداشت اما نگاهش تکان نخورد تک تک حضار با بهت به عارفه نگاه کردند خانم جمالی که عضو کمیته بود زودتر به خود امد و رو به عارفه گفت - عارفه تو چیکار کردی مگه قرار نبود فقط درس بخونی ها چرا اینجوری اینده خودتو بازیچه کردی عارفه اصواتی نا معلوم را زیرلب زمزمه کرد که جمالی در بین انها فقط کلمه مادرم را تشخیص داد اقای سیوکی مدیر کمیته رو به خانم موسوی گفت - خانم موسوی اینبار رو هم بخشش کنید حتی اگه لازمه من خودم میرم با خانواده اون دختر صحبت میکنم که رضایت بدن خانم موسوی بلند شد و رو به حضار گفت - اخه این دفعه اولش نیس این دختر مریضی روحی داره تحت تاثیر خانوادش اینجوری شده باید درمان بشه قطره ای اشک روی گونه عارفه نشست که فقط چشمان تیز بین خانم صباحی ان را شکار کرد موسوی رو به عارفه با داد گفت - چرا لال شدی ها خب حرف بزن چرا خودکارو زدی به دست ناهید تومگه روانیی که اینکارا رو میکنی ها جمالی پای راستش را روی پای چپش انداخت و به موسوی خیره شد و گفت - دیگه دارین زیادی بزرگش میکنین خانم موسوی اینجوریام نیس موسوی که دیگر تاب و تحمل انکار هارا نداشت ناخواسته صدایش بلند شد و با عصبانیت اشکار گفت - نه انگار من الکی زنگ زدم به شما ها دارم میگم خودکار رو تو دستش دختره فرو کرده که از بس جیغ زد از حال رفت خانوادش اومدن میگن باید این دختر اخراج بشه انگار شماها نمیفهمین بعد از اتمام حرفش یقه عارفه را گرفت و بلندش کرد و با صدایی که کنترلش از دستش خارج شده بود داد زد - دختره نفهم مگه لالی ها چرا اینکارو کردی؟ اینقد میزنمت تا بفهمی نباید تو مدرسه من اینکارا رو کنی باید پدر و مادرت بیان پروندتو تحویل بگیرن عارفه از بهت در امده بود و با چشم های درشت شده به موسوی نگاه میکرد تقلایی نمیکرد اما بدنش به لرز نشسته بود خانم صباحی با ناراحتی بلند شد و به طرف موسوی امد و گفت - خانم چه خبره ول کن بچرو خوبه الان ما اینجاییم اینجوری میکنی وای به حالی که نباشیم موسوی بدون اینکه عارفه را ول کند گفت - خانم این دختر منو بدبخت کرده تمام سابقه کاری منو زیر سئوال برده موسوی و صباحی در حال بحث بودند و این وسط عارفه بود که چشم هایش سیاهی می‌رفت و حالش به شدت بد بود یکدفعه رنگش سفید پرید و در دستان موسوی بیهوش شد و روی صندلی افتاد موسوی با بهت و صباحی با خشم و ناراحتی به این صحنه نگاه کردند صباحی نگاهی به موسوی انداخت و گفت - تحویل بگیر خانم برو بگو اب بیارن دختر بیچاررو سکته دادی وای به حالت اتفاقی براش بیفته شما رو از مدیریت منع میکنم این چه رفتار زشتیه که با دانش اموز دارین خانم این بچه ها قلبشون نازک و ضعیفه ممکنه از ترس زیاد سکته کنن الانم زنگ بزنین اورژانس بیاد موسوی هول کرده گوشی اش را در اورد و به اورژانس زنگ زد
  10. پارت10 بعد از غذا، هر دو مثل لش افتاده بودیم روی مبل. هلیا یه پتو انداخته بود رو پاهاش و با گوشی ور می‌رفت. منم با شکم سیر تکیه داده بودم به دسته مبل و زل زده بودم به سقف. یه سکوت آرومی بینمون افتاده بود، ولی از اون سکوتا که سنگین نیست، برعکس... آروم و دل‌نشینه. هلیا بدون اینکه نگام کنه گفت: ــ ببین، اگه من فردا یکی رو دیدم که عاشقش شدم، تو باید بیای واسه خواستگاری! خندیدم: ــ زود باش اسمشو بگو تا برم براش گل بگیرم، با خودمم قیمه بیارم! چشماشو ریز کرد و گفت: ــ ولی جدی، دلم می‌خواد عاشق بشم... از اون عاشقیا که دل آدم واسه یه پیامش پرپر بزنه. سرم رو به پشتی مبل تکیه دادم و یه آه آروم کشیدم. ــ عشق قشنگه، ولی فقط وقتی واقعیه... نه اونجوریا که تهش آدم حس کنه یه بازی بوده. چند لحظه سکوت کرد، بعد گفت: ــ تو چی؟ هیچ وقت دلت نخواسته یکی بیاد تو زندگیت، همه چی رو عوض کنه؟ نگاش کردم. توی چشماش برق کنجکاوی بود. لبخند زدم. ــ اگه قراره کسی بیاد، باید اون‌قدری قوی باشه که ترس‌هامو بفهمه... نه اینکه بیشترش کنه. هلیا یه بالش پرت کرد سمتم: ــ ای جان! ببین کی حرف دل می‌زنه. بالشو گرفتم و زدم تو صورتش، خندیدیم، از اون خنده‌هایی که خستگی رو می‌شوره می‌بره. همه چی یه حس خونه می‌داد... حتی با همه گذشته‌ای که نمی‌ذاشت راحت بخوابم، تو اون لحظه، حس کردم شاید... فقط شاید ، یه روزی همه چی خوب بشه.
  11. °•○● پارت سی و یک در دورترین فاصله از حیدر، چهارزانو نشستم. در کتاب نگارش دبستان، عبارتی داشتیم به نام آرامشِ قبل از طوفان! لحظه‌ عجیبی که همه چیز آرام به نظر می‌رسد و انگار دنیا دارد نفسش را حبس می‌کند، اما تو می‌دانی که یک اتفاق غیرمنتظره در راه است. درست مثل آن لحظه! من خرده‌ نان‌هایی که احتمالا گندم روی زمین ریخته بود را با دست جمع می‌کردم و حیدر هم در سکوت، نگاهم می‌کرد. نان‌ها تمام شده بود و حیدر همچنان ساکت بود. کمرش را خاراند و لبش را جنباند. کم پیش می‌آمد او را در این حال ببینم، انگار حرفی در گلو داشت که سختش بود آن را به زبان بیاورد. -چی‌ کارم دا... -بگیرش! پلاستیکی که از زیر پایش بیرون کشیده بود را جلویم انداخت. هرلحظه گیج‌تر می‌شدم. -این چیه؟! سرش را پایین انداخت و خودش را مشغول نشان داد. صدای کلیدهای ماشین‌حساب قدیمی‌اش در خانه پیچید و گندم در خواب، هن‌هن کرد. نفسی گرفتم و پلاستیک را برداشتم. خودکار بیک از حرکت ایستاد، داشت زیرچشمی نگاهم می‌کرد. با دیدن محتوای درون پلاستیک، چشم‌هایم از حدقه بیرون پرید: -این چیه؟! فایده‌ای نداشت، دوباره سرگرم حساب و کتاب شده بود و انگار اصلا صدای مرا نمی‌شنید. تایش را باز کردم و جلوی صورتم گرفتم. رنگ آبی زیبایش خیره کننده بود. برق از سرم پرید! این همان... خودش بود. انگار که به اکتشاف بررگی رسیده باشم، با تُنِ صدای کنترل نشده پرسیدم: -همونه که سال قبل توی بازار نشونت دادم؟! روی پیشانی‌اش یک اخم بزرگ نشاند و سرفه‌ کرد. دوباره رویش دست کشیدم، لطافت پارچه‌اش سرحالم آورد. دیگر مطمئن شدم که همان است. چشم باریک کردم: -تو که گفتی رنگش مناسب نی... -می‌تونم پسش بدم. به سینه‌ام چسباندمش و سرم را تکان دادم: -نه، نه، ولش کن! گردن خم کردم و با دقت بیشتری چهره‌اش را زیر نظر گرفتم. یا من به سرم زده بود، یا واقعا گوشه‌ی لب حیدر بالا رفت و... خندید! سکوت بین‌مان جا خوش کرده بود. باورم نمی‌شد حیدر برایم هدیه گرفته باشد، منتظر نشسته بودم تا با صدای فریادش از این خواب بپرم. دوباره نگاهش کردم و ترجیح دادم تا بیدار نشده‌ام، هدیه‌اش را امتحان کنم. دامن را پوشیدم و مقابل حیدر ایستادم. چند چرخ زدم تا چین‌های آبی‌اش را ببیند و بفهمد که آبی، رنگ آسمان و دریاست؛ نباید با رنگ‌ها قهر کند. نیم نگاه سریعی به دامن انداخت و سرش را تکان داد. نفس در سینه‌ام حبس شد. وقتی نگاهم کرد، حس کردم دوستم دارد. انگار ما زن و شوهری بودیم عادی، درست مثل باقی. اما احساس گناه، اجازه نمی‌داد از خوشحالی آن لحظه‌ام نهایت لذت را ببرم. در دل از او معذرت خواهی کردم و قول دادم که در اولین فرصت، نماز توبه به جا بیاورم. جای خالی حلقه ازدواجم را با دست دیگرم پوشاندم، مقابلش نشستم و نفس عمیقی کشیدم. -مرسی. لبخند نرمی داشتم که با نگاه حیدر، شدت گرفت. چهره‌اش گیج و ویج بود، انگار داشت به حشره‌ی بالدارِ کف آشپزخانه نگاه می‌کرد! این شاید، طولانی‌ترین تماس چشمیِ ما تا به آن روز بود. صدای کوبش‌های بی‌وقفه در، اجازه پیشروی به هیچ کداممان نداد. گندم از خواب پرید. به سمتش رفتم تا آرامش کنم اما دخترک، کوبش‌های قلب مادرش را حس کرد و بی‌تاب‌تر شد. حیدر با توپ پر، در را باز کرد.
  12. اطلاعیه انتشار رمان جدید در نودهشتیا!! 📢سیاهکار منتشر شد!! 🔹 نویسنده: @زری گل از مدیران خوش‌قلم انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: عاشقانه، پلیسی 🔹 تعداد صفحات: 601 🖋 خلاصه: سیاهکار، روایت سیاه بازی‌های زندگی است. مافیاها به طرز آشکاری در شهر پرسه می‌زنند و مانند یک گرگ در یک شب ناب، زوزه کلت‌هایشان بلند می‌شود، نیش ظالمانه خود را برای شخصی تیز می‌کنند و در آخر… 📖 قسمتی از متن: به چراغ قرمز که رسید، صدای موزیکش را پایین آورد و دستی به موهای لخت و بلوندش کشید. -چه بانویی! 🔗 برای خواندن رمان، به لینک زیر مراجعه کنید: https://98ia-shop.ir/2025/04/29/دانلود-رمان-سیاهکار-از-زهرا-بهمنی-کارب/
  13. بخش پانزدهم چند مرد به ظاهر معتاد به دور پیت حلبی آتش افروز ایستاده بودند و یکی از آن‌ها به روی پتو کثیف و چرکی چرت شامگاهی می‌زد. پسر دوچرخه‌اش را در مقابل آن‌ها نگهداشت و به سمتشان حرکت کرد. در تاریکی خاموش کردن چراغ‌های ماشین، ایران به سمت رخساره بازگشت و گفت: - دیدی؟! یارو مصرف کنندست. همین‌طوری خودت رو توی بلا می‌ندازی! رخساره سیب زمینی بعدی را از زیرش لای درز صندلی به سختی درآورد و متحیر به دهان گذاشت. سیب زمینی بیش از حد بزرگ بود و با همان دهن پر گفت: - بعید می‌دونم یکم صبر کن... ایران مشغول خلاص و روشن کردن ماشین بود که پسر بلاخره لنگ خوران مقابل گروه آقایان اهل رسید و صدایش به گوش رسید: - سلام اینجا کسی دوست داره موهاش رو کوتاه کنم؟ سیب زمینی در گلوی رخساره پرید و ایران متعجب دست از حرکت برداشت. هردو یک دور به هم و بعد نگاه معنی دارشان را به پسر انداختند. یکی از دوستان هَپَلی معتاد کمی گارد گرفت و گفت: - عمو برو ایستادن بیجا مانع کیفه! - من... یعنی راستش من! خم شد و از کیفش ماشین اصلاح شارژی خوش مارکی را درآورد و ادامه داد: «من قصد من مزاحمت نیست! واقعا اگر با موهاتون اذیتین، می‌تونم کمکتون کنم.» همانی که زبانش تیز بود، کمی به عقب هولش دادا و گفت: - من، من... نیم من! هری. مرد دراز در بین پتو، چرتش پاره شد و در عین تعجب گویی از اول صداها را می‌شنیده و در جریان دعوا بود، گفت: - دایی بیا یه دستی به سر ما بکش... خیر بیبینی! پسر بی توجه به دوچرخه و کوله پشتی‌اش، آن‌ها در مقابل همان افراد رها کرد و خوشحال به سمت او که صدایش زده بود رفت. برایش پیش بند بست و از کوله صندلی تاشویی علم کرد. با تبحر خاصی آب می‌پاشید و قیچی به موهای پر و گره‌گره مرد کثیف می‌برد. معتاد هر دم چند دقیقه چرتش می‌گرفت و وقتی پرید، می‌گفت: - دومادی بزن دایی! دومادیمه. دو دندون در جلو چندتا در کناره‌ها نداشت و باعث می‌شد، کلمه‌ها را عجیب و توک زبانی بیان کند. پسر همچنان ماهرانه کوتاه می‌کرد و پرسید: - دایی چیشد کارت به اینجا کشید؟ بار دیگر مرد چرتش پرید و مثل قبل که در جریان حرف‌ها بود، پاسخ داد: - عروسیم بود. انتخاب اشتباه تباهم کرد. ایران نگاهش رنگ غم گرفت و آه از نهادش برخواست. گاهی یک تصمیم اشتباه یک نمره از آدم کم نمی‌کرد. زندگی را تمام می‌کرد. بغض ته گلویش را گرفته بود و برای اولین بار برای قضاوت اشتباهش شرمنده بود. دایی چرت ریز دیگری زد و یک دور دیگر سرش افتاد و چرتش پرید. سایه و روشن کوچه نمی‌گذاشت به خوبی قیافه‌ها را رصد کنند، اما نیشخند دور پیت آتشی‌ها به هوا بود. دایی زبانش را از جای دندان‌های نداشته جلو درآورد و گفت: - زنم... عشقم... امید و آرزو و آیندم رو با هم توی یه اتاق از دست دادم. همان زبان تند و تیزی که مو در سر نداشت و موی ریشش را می‌شد جای پاپاخ بر سرش گذاش، گفت: - آدم کچل باشه، ناموسش لکه نداشته باشه. همگی خندیدند. دایی یک آن از جا پرید و پیش بند را از تن کند. یک طرف مو کوتاه و یک طرف به هوا به سمت آن‌ها که دور آتش یدند حمله کرد. مشت‌ها به هوا رفت و فحش‌ها در گوش پیچید. رخساره ترسیده به ایران نگاه کرد تا کاری کند و او هم کاری جز روشن کردن ون و فرار به ذهنش نرسید. درگیر خواباندن دستی بود که به چشم سر دید؛ پسر ترسیده بود و هول کرده به سمت آن‌ها دوید تا کمتر دایی ر ا زیر مشت و لگد بگیرندو سه به یک خیلی بی انصافی بود. حواسش نبود که همچنمان قیچی دستش است. وقتی دست پیش برد تا کنارشان بزند، زبان تیز کمی هولش داد و با همان قیچی روی تن دایی افتاد. قیچی تا اعماق دل و جگرش فرو رفتاد و به سرعت کسری از ثانیه خون بر صورت و تنشان ریخت. برف شادی خون و رقص شریان‌ها بر هوا رفت. همان‌ها که دعوا را به راه انداخته بودند در کسری از ثانیه سوت شدند و تنها پیکر غلتیده در خون پسر و دایی باقی ماند. پسر مبهوت به صورت دایی ذل زده بود و گویی روح از تنش رفته بود. ایران به سرعت و ناخواسته از ماشین پیاده شد.
  14. سلام دخترای قشنگم، روزتون مبارک.

    @_@

  15. روزتون مبارک دخترای قشنگ نودهشتیا@_@

  16. امروز روز جهانی آرزو ها هستش.
  17. بلاخره پس از سالها انتظار و در اتفاقی کم سابقه و عجیب، امروز روز دختره. تبریک به دخترای سایت
  18. سایه مولوی

    یکیشو انتخاب کن!

    موش مزیک غمگین یا شاد؟
  19. پارت یازدهم تو همون حین عوض کردن لباسامون، مامان بابای مهسا بهش زنگ زدن و با منم صحبت کردن و همش به مهسا میگفتم بیشتر از اون چیزی که باید قدرشونو بدونه چون یه پدر و مادری که اینقدر عاشق بچشون باشن، کم پیدا میشه اما اون کله شق اونقدر به حرفام گوش نمیداد. بعد از عوض کردن لباسامون از فرودگاه اومدیم بیرون. چقدر که شبای جزیره قشنگ و زنده بود، با اینکه کوهیار همون اول کار گند زد تو حالمون ولی اونقدررر از بودن تو جزیره احساس خوبی داشتم که سریعا کارش از یادم رفت. سوار تاکسی شدیم و از راننده خواستیم تا ما رو سمت شهرک صدف ببره. تو مسیر به راننده گفتم: ـ ببخشید آقا...من یعنی ما تازه برای زندگی اومدیم جزیره. بعد بابت عکاسی میخوایم یه کاری و شروع کنیم. شما میدونین که ما باید سراغ کی بریم؟ راننده که یه مرده میانسال بود با خوشرویی گفت: ـ خیلی خوش اومدین، بچهای کجایین؟ گفتم: ـ شمال گفت: ـ ای جوونم، ایشالا که اتفاقات خوبی براتون بیفته. جفتمون تشکر کردیم که گفت: ـ والا دخترم بابت عکاسی من خیلی اطلاع ندارم اما میدونم که باید برین پیش آقای پناهی. به شغل های مرتبط با گردشگری ایشون رسیدگی میکنه. با ذوق ازش تشکر کردم و گفتم: ـ خیلی ممنونم. ایشونو از کجا میتونم پیدا کنم؟ راننده گفت: ـ والا اصولا شبا تو رستوران های سمت اسکلست و روزا هم تو هتل ها ی همون سمت میتونین پیداش کنین. من شمارشو دارم، اگه میخواین... قبل اینکه جملش تموم بشه گفتم: ـ بله بله حتما، بگید یادداشت میکنم. شمارشو نوشتم و چند دقیقه بعد ما رو سمت شهرک صدف پیاده کرد و رفتم حساب کنم که گفت: ـ امشب و مهمون باشین. کلی تشکر کردم و پیاده شد و چمدونامونو گذاشت جلوی پامونو رفت. مهسان گفت: ـ حقیقتا اگه کوهیار و حساب نکنیم واقعا آدمای خوب هم داره. ـ گفتم دیگه، دمشم گرم واقعا. مهسان گفت: ـ آره خدایی، خب همینجاست. بسم الله بریم داخل...
  20. پارت دهم تقریبا یه نیم ساعت طول کشید تا از هواپیما پیاده بشیم، هوا تقریبا گرم بود و ما هم تنمون آستین بلند بود و من گفتم: ـ واای من دارم خفه میشم. میشه بریم دستشویی لباسامونو عوض کنیم؟ مهسان گفت: ـ بزار چمدونا رو بگیریم. میریم باهم عوض میکنیم. گفتم: ـ باشه. مهسان گفت: ـ ببین مهیار پیام نداد؟ دیگه تا الان باید آنلاین شده باشه. درسته پیش مهسا به روی خودم نمی اوردم اما حقیقتا احتیاج به راهنمایی داشتیم و الان بیشتر از همیشه به کمکش احتیاج داشتیم . سریعا گوشیو دراوردم و رفتم داخل اینستا و دیدم برام نوشته: سلام عزیزم، خوش اومدی نه والا کسی و نمیشناسم. شرمنده. مهسان تا دید سریع گفت: واااا!! چقدررر بی شخصیتتت. دوباره پوزخند زدم و گفتم: ـ انتظار دیگه ای داشتی؟ نه پس ؛ میومد میگفت وای عزیزانم صبرکنین اصلا خودم میام فرودگاه دنبالتون. گفت: ـ حالا این انتظارم نداشتم ولی حداقلش میتونست یکم ما رو گردن بگیره. گفتم: ـ من که بهت گفتم از این آبی گرم نمیشه تو گیر داده بودی که پیام بده پیام بده، بیخودی هم خودمو کوچیک کردم. مهسان با ناراحتی گفت: ـ آره والا، تقصیر من شد. بزار برسیم اونجا یه روز خودم اساسی حالشو میگیرم... حالا ببین خندیدم و گفتم: ـ نمیخواد حالشو بگیری ولی دیگه بابت این آدمم پیش من حرفی نزن. گفت: ـ نه بابا خیالت راحت. غزل یچیز بگم گفتم: ـ ها؟ همونجور که چمدونامونو میگرفتیم گفت: ـ فکر کنم خواب بدت تعبیر شد... دوباره وقتی یاد خوابم افتادم مو به تنم سیخ شد، گفتم: ـ ولکن بهم یادآوریش نکن دوباره. خیلی بد بود. البته یجاهاییش خوب ود ولی در کل خواب وحشتناکی بود مهسا با چشم غره بهم گفت: ـ میشه اعتقادات خرافیتو کنار بزاری و برام تعریف کنی؟ مردم از کنجکاوی! خندیدم و گفتم: ـ فعلا بیا بریم لباسامونو عوض کنیم، مردیم از گرما.
  21. دیروز
  22. پشت بند من مه لقا گفت: ـ نه بابا!! چی چیو آره ؟! بابا یه درصد فکر کن عرشیا پیگیر بشه، می‌فهمه داشتی نقش بازی می‌کردی دیگه. با عصبانیت گفتم: ـ اینم بخاطر حرفه توی احمق بود، من دلم نمی‌خواد دوباره به اون جهنم برگردم. مه‌لقا یهو به آرون نگاه کرد، منم یه لحظه بهش نگاه کردم ولی سریع گفتم: ـ ببخشیدا آرون ولی واقعا هیچ خاطره خوبی از اونجا ندارم. آرون با ناراحتی گفت: ـ حق میدم بهت ولی باران الان الناز رفته، شاید باور نکنی ولی بابا خیلی دلش میخواست بیاد و ببینتت، من نذاشتم. بعد رفتن تو واقعا عذاب وجدان گرفت، هر روز می‌گفت که من بیام و بهت سر بزنم. مه‌لقا این‌بار جای من گفت: ـ ولی بجاش، زنعموت دوباره رو مخ پدرت کار می‌کنه و آرون پرید وسط حرفش و گفت: ـ نه بخدا. بابا واقعا خیلی عوض شده، دیگه به حرفای مامان هیچ توجهی نداره، حتی اصلا نمی‌ذاره صحبت کنه باران. جدی میگم! میونشون شکرابه. با تعجب گفتم: ـ چطور یهو اینقدر متحول شد؟ مگه میشه؟! آرون در ماشینو باز کرد و گفت: ـ بیا و خودت ببین. باران من خودمم خونه رفیقام پلاسم. باور من اگه چاره‌ایی داشتم می‌بردمت جای دیگه.
  23. با ناراحتی گفتم: ـ کار خوبی کردی. آرون گفت: ـ باران نکن اینجوری با خودت، بخدا میرم میزنمشا، اصلا هم رعایت حالش و نمی‌کنم. مه‌لقا اومد نزدیک ماشین و با پوزخند رو به آرون گفت: ـ الان اونم تقریبا سرپا شده، وانمیسته که فقط تو بزنیش. آرون با تعجب پرسید: ـ جدی؟ یعنی راه میره؟ فقط سرمو تکون دادم و به خونشون خیره شدم. آرون و مه‌لقا برای خودشون حرف میزدند و من فقط دلم پیش عرشیا بود، دلم می‌خواست الان پشت سرم بیاد و بگه که باران نرو، تقصیر تو نبود و من دوستت دارم. پیشم بمون، یهو با بشکن آرون به خودم اومدم و گفتم: ـ چی شده؟ آرون گفت: ـ برسونمت خونه مه‌لقا دیگه؟! سریع گفتم: ـ آره.
  24. یک ربع بعد تصویر آرون تو صفحه نمایش آیفون نقش بست. برای آخرین بار پروانه خانوم رو بغل کردم و به سمت در رفتم. می‌خواست برای بدرقه‌‌ام تا در حیاط بیاد ولی نذاشتم. از کنار عرشیا که رد می‌شدم کمی مکث کردم و در نهایت بدون اینکه برگردم گفتم: - خداحافظ رفیق دوران کودکی، خداحافظ. خیلی سریع از حیاط گذر کردم. پشت در کمی مکث کردم، اضطراب به سراغم اومده بود؛ نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم. آرون به ماشینش تکیه داده بود و کسی هم همراهش نبود! آروم به سمتش رفتم و سر به زیر سلام کردم. اونم همونطور جوابم رو داد و درب جلو رو برام باز کرد. وقتی سوار شدیم گفتم: - پس عمو اینا کجان؟ کلافه گفت: - اونا رو رسوندم. با شرایطی که مه لقا گفت بهتر بود اونا نباشن.
  25. تماس رو قطع کردم و نگاه خون‌بارم رو به مه‌لقا دادم، حیف که عرشیا هم بود. مه لقا با وسایلم راه افتاد و منم نشستم تا آرون بیاد. همونطور که زیر چشمی حواسم به عرشیا بود به مه لقا هم پیام دادم: - این چه کاری بود؟ حالا چیکار کنم؟ به آرون چی بگم؟ پروانه خانوم هم با یه سینی شربت به جمع ساکت ما پیوست، یه لیوان رو به دستم داد و مجبورم کرد بخورم. شربت خنک و دلچسبی بود ولی من تو موقعیتی نبودم که بتونم ازش لذت ببرم. با صدای پیامک موبایلم بازش کردم و همونطور که شربت رو میخوردم پیام رو خوندم. بعد از حدود ده دقیقه بالاخره مه لقا جواب داده بود: - من الان زنگ زدم به آرون براش همه چیز رو توضیح دادم؛ نگران نباش حله! با خوندن پیام مه لقا با ایموجی چشمک کنارش شربتی که داشتم میخوردم به گلوم پرید. پروانه خانوم هول زده دوید سمتم، نفسم رفت و برگشت. حتی عرشیا هم نگران جلو اومده بود، حالم که بهتر شد عرشیا بی هیچ حرفی سر جاش برگشت و پروانه خانوم هم رفت تا صدقه بذاره. بی‌حال به صفحه گوشی خیره شدم، باورم نمیشه مه لقا این کار رو کرده باشه. حالا درسته که من به آرون علاقه ای ندارم و اون رو مثل برادرم میبینم ولی اون چی؟ اصلا دوست ندارم اون رو تو همچین موقعیتی قرار بدم. مطمئنم خیلی ناراحت شده
  26. *** هوا نیمه‌ابری بود و نسترن با دقت به مغازه‌ها خیره شده بود و آنها را یکی‌یکی برانداز می‌کرد. پناه خسته و کلافه پشت سرش می‌آمد. از صبح توی این بازارچه‌ی شلوغ می‌چرخیدند، اما انگار هیچ چیز باب دل نسترن نبود. - این چطوره نسترن؟ خوشگله به نظرم. نسترن نگاهی انداخت و اخم کرد. - رنگش دل‌مرده‌س. اینو بگیریم خونم غصه‌خونه میشه. پناه زیر لب غر زد: - خب تو بگو چی بگیریم دیگه، مگه من طراح داخلی‌ام؟ مغازه‌ی بعدی، بعدی، بعدی... هر بار پناه با هیجان چیزی را نشان می‌داد، نسترن ابرویی بالا می‌انداخت و ایرادی پیدا می‌کرد: - این خوب نیست، این رنگش بده، این طرحش قدیمیه، این پایه‌اش یک جوریه. پناه کفش‌هایش را به زمین می‌کشید و لب‌ورمی‌چید. نسترن اما با جدیت فرمانده‌ای که لشکر را هدایت می‌کند، جلو می‌رفت. خورده‌ریزها را، از سرویس قاشق و چنگال گرفته تا سرویس آشپزخانه، پارچ و جاادویه‌ای را توی ماشین چیدند. چیزهای بزرگ‌تر را هم آدرس دادند که فروشنده‌ها بفرستند دم خانه‌ی نسترن. هوا که رو به تاریکی رفت، تازه فهمیدند چقدر خسته‌اند. ساعت از نه شب گذشته بود. نسترن گفت: - بریم یه چیزی بخوریم دیگه، پام دیگه جون نداره. پناه بی‌حال سری تکان داد. به رستوران که رسیدند هر دو، بدون ذره‌ای حرف، منو را برداشتند، سفارش دادند و وقتی غذا رسید، با ولع شروع کردند به خوردن. دیگر هیچ‌کدام انرژی بحث یا نق زدن نداشتند. فقط خوردند و بعد، با چشم‌های خواب‌آلود، از رستوران بیرون آمدند. نسترن که رانندگی می‌کرد، گفت: - من اول تو رو برسونم، بعد خودم برم خونه. دیگه نفسم بالا نمیاد. پناه دستی به صورت خسته‌اش کشید. - الهی دورت بگردم، منم بیهوشم. چند دقیقه بعد، پناه جلوی در خانه پیاده شد. سترن برای خداحافظی دستی تکان داد و راهش را کشید و رفت. پناه، بی‌هیچ توانی برای فکر کردن، خودش را به اتاق رساند. روی تخت افتاد و بی‌هوا خوابش برد.
  27. پناه با عصبانیت از جا بلند شد. مادرش با نگرانی نگاهش کرد اما پناه با پوزخندی تلخ گفت: - آقا می‌خواد بیاد؟! انگار اینجا منتظرش نشستیم! پسره‌ی بی‌چشم و رو خجالت نکشیده زنگ زده گفته می‌خوام بیام. آهان! نکنه تفریحاش ته کشیده؟ یا دوستاش ولش کردن یاد ما افتاده؟ مامان! زنگ بزن بهش بگو، پا بذاری اینجا، پناه قسم خورده روزگارتو سیاه می‌کنه! مادرش دهان باز کرد چیزی بگوید، اما پناه مجال نداد. برگشت و تندتند به سمت اتاقش رفت. در را محکم کوبید، صدای برخورد چوب در چهارچوب پیچید توی خانه‌ی کوچک‌شان. پناه تکیه داد به در و بغضش ترکید. دستش را جلوی دهانش گرفت که صدای گریه‌اش بیرون نریزد، اما اشک‌ها بی‌اختیار فرو می‌ریختند. با صدای هق‌هق آرام، تمام خستگی‌ها و دردهای سال‌های گذشته از چشم‌هایش جاری شد. گریه کرد. آنقدر گریه کرد که چشم‌هایش سنگین شدند. پلک‌های خیسش را بست و بی‌صدا خوابش برد. صبح با صدای اذان مسجد سر کوچه بیدار شد. چشم‌های پف‌کرده‌اش را به سختی باز کرد. بلند شد، وضو گرفت و روبه‌قبله ایستاد. نماز که تمام شد، دیگر خواب به چشمش نیامد. بی‌صدا از اتاق بیرون رفت. وارد آشپزخانه شد. مشغول درست کردن صبحانه شد، مشغول بود که چند دقیقه بعد، مادرش وارد شد. با نگاهی پر از دلواپسی، نشست روی صندلی آشپزخانه و گفت: - پناه... پرهام برادرته. تو باید بزرگی کنی. اون جوون بود، دیوونه بود، اشتباه کرد... شاید پشیمون شده. مادر، شاید دلش تنگ شده. پناه سرش را بالا آورد. نگاهش محکم و بی‌رحم بود. - مامان، بهت گفتم! زنگ بزن بهش بگو پاتو بذاری اینجا، ببینمت، قسم خوردم زندگیتو سیاه می‌کنم. هر گوری هستی و بودی، همونجا بمون. اینجا کسی دلش نمی‌خواد ببینتت. بعد بدون اینکه اجازه‌ی حرف دیگری بدهد، دست‌هایش را پاک کرد و رفت سمت اتاقش. در را آرام بست. کمد را باز کرد و شروع کرد به آماده شدن. چند دقیقه بعد قرار بود نسترن دنبالش بیاید.
  28. یهو انگار گوشای عرشیا تیر کشید و با غضب نگاهم کرد، پس هنوز یذره امید مونده بود، سریع نگاهم و از عرشیا گرفتم و گفتم: ـ آره می‌خوام برم اونجا. مه‌لقا هم سریع گفت: ـ پس ببین من وسایلارو با ماشین می‌برم، تو زنگ بزن به آرون بیاد دنبالت. از اینکه منو تو عمل انجام شده قرار می‌داد، دلم می‌خواست خفش کنم اما مجبور بودم انجامش بدم چون نگاه عرشیا روم بود، گوشی رو برداشتم و ناچار زنگ زدم به آرون، بعد یه بوق جواب داد: ـ جونم باران؟ ـ آرون می‌تونی بیای دنبالم بریم خونت؟ آرون با تعجب پرسید: ـ حالت خوبه باران؟ بی توجه به حرفش گفتم: ـ آره میشه بیای؟ همون‌جوری متعجب گفت: ـ آره ولی الان بابا و مامان و دارم می‌رسونم خونه ولی اوکیه سر راه میایم دنبالت. خدا بگم مه‌لقا رو چیکار کنه، این دروغش کم بود حالا باید دوباره با عمو و زنعموم هم مواجه بشم...
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...