رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. پارت بیست و پنجم گونتر که زودتر وارد شده بود و به باسیلیوس بزرگ ادای احترام کرده بود از کنار آنها می‌گذرد و به سمت دوروتی می‌رود. دوروتی که تا آن لحظه داشت به در و دیوار می‌کوبید و رزا را صدا می‌کرد و اشک می‌ریخت با دیدن گونتر عقب می‌رود. اول رزا و مارکوس را دیده بود که از دیوار گذشتند و حالا گونتر! پشت آن دیوار چه بود؟ پس چرا او نمی‌توانست از آن عبور کند؟ با خود می‌اندیشید رزا دست در دست آن خوناشام بزرگ از دیوار گذشته بود، شاید باید توسط یک خوناشام وارد می‌شد! با صدایی گرفته از بغض و صورتی خیس به گونتر می‌گوید: - من رو ببر اون طرف. گونتر تنها یک کلام می‌گوید: - نمیشه. دوروتی پا بر زمین می‌کوبد و غر می‌زند: - چرا نمیشه؟ می‌خوام برم پیش رزا. گونتر که از رفتار لوس او خوشش نیامده ناخواسته لحنش تند می‌شود: - می‌تونی برو! دوروتی ناراحت نگاهی به دیوار سنگی می‌اندازد: - من که تکی نمی‌تونم. تو باید من رو ببری، مثل رزا که اون مرده بردش. - رزا خودش رفت؛ ای بابا! گونتر دیگر به حرف‌های او توجهی نمی‌کند و نگاهش را معطوف آن سوی دیوار می‌کند. مارکوس و رزا به سمت مقبره‌ی بزرگ وسط سالن می‌روند. مارکوس کف دو دستش را به هم می‌چسباند روبه‌روی صورتش می‌گیرد و سر خم کرده چشمانش را می‌بندد. رزا هم به تبعیت از او همین کار را می‌کند. چشمانش را می‌بندد و خم می‌شود تا تعظیم کند. پس از ادای احترام به مارکوس نگاه می‌کند، مارکوس هنوز چشمانش بسته بود. رزا به احترام او در سکوت همانجا منتظر می‌ماند، در این فرصت اطرافش را از نظر می‌گذراند. فضایی شبیه به غار داشت؛ غاری با درب سنگی! روی مقبره‌اش نقش و نگارهای عجیبی حک شده بود. قدمی جلوتر می‌رود و خم می‌شود تا با دقت بیشتری نگاه کند. نقش و نگار‌ها به نظرش آشنا بود. چشم ریز کرده و در ذهنش به دنبال معنی آن نگاره‌ها می‌گردد. تصویری از یک کتاب قدیمی مقابل چشمانش جان می‌گیرد! کتابی که مادرش بالای کتابخانه پنهان می‌کرد. کتابی از جنس چرم که جعبه‌ای از چوب داشت، به یاد دارد چوبش بوی خاصی و داشت و همیشه سرد بود!
  3. امروز
  4. پارت سی و هشتم بازم ترجیح دادم سکوت کنم...رفتم سمت اتاقم و شنل نامرئی کنندمو برداشتم و بدون هیچ حرفی از مخفیگاهش اومدم بیرون...هنوز به جسیکا مطمئن نبودم...امکانش بود که بخواد هر جوری شده از اینجا خارج بشه بنابراین در اون مخفی گاه و قفل کردم...الان زمانش رسیده بود تا ویچر‌ بفهمه
  5. پارت سی و هفتم تا رفتم پیشش، سریع کتاب و انداخت رو مبل و سراسیمه گفت: ـ فقط...فقط داشتم نگاش می‌کردم! خندیدم و گفتم: ـ باشه من که چیزی نگفتم! با حالت شاکی گفت: ـ تمام قدرتم و از طریق موهام از بین بردی! حالا دیگه نه میتونم ورقه هامو ظاهر کنم و نه مدادرنگی هامو! چیزی نگفتم...یکمم حق داشت چون از اینجا بودن، راضی نبود حوصلش سر می‌رفت. رفتم کنارش نشستم و گفتم: ـ تو توی اون اتاق قلعه به اون تاریکی با در قفل شده میموندی و حوصلت سر نمی‌رفت! الان چطوریه که اینجا اینقدر حوصلت سر میره؟! از رو مبل بلند شد و اومد نزدیکم و تو چشمام نگاه کرد و گفت: ـ چون اونجا خونه من بود و از بچگی اونجا بزرگ شدم...اما اینجا چی؟! منو مثل یه موش آوردی تو یه تنه درخت زندانی کردی و صرفا چون درو روم قفل نکردی یعنی آزادم؟! تو هم منو دزدیدی آرنولد!در صورتی که من بهت اعتماد کرده بودم! تو برای اینکه پدرم و زمین بزنی از من استفاده کردی! واقعا ازت متنفرم... حرفاش خیلی ناراحتم کرد اما سکوت کردم و چیزی نگفتم...داشتم می‌رفتم سمت اتاقم که با عصبانیت گفت: ـ اینقدر سکوت نکن! حرفتو بزن! بجاش با لبخند برگشتم سمتش و رفتم نزدیکش...بهش نگاه کردم و موهاشو نوازش کردم و گفتم: ـ یه روزی منو درک می‌کنی جسیکا! دست منو پس زد و گفت: ـ از این آروم بودنت بیشتر متنفرم!
  6. *** (سوم شخص طرف مادر آرمان) در را که بست، نفسی آرام کشید. هوا هنوز بوی او را داشت... بوی اتاقش، بوی نفسش. عطر ملایمی که روی پوست پسرش مانده بود، در ذهنش چرخید. نه، این عطر از آنِ او نبود. لب‌هایش تکان خوردند، بی‌صدا. - نباید این‌قدر نزدیکش باشه. نباید اون فاصله‌ی بینشون کم‌تر بشه. قدم به سمت سالن برداشت. هر قدمش حساب شده بود. نه با خشم، نه با حسادت — فقط با یک اطمینان خاموش. مثل مادری که می‌داند برای محافظت از فرزندش، باید هر کاری بکند. چای نیمه‌سرد را برداشت، روی میز نشست. چشم‌هایش در خلأِ روبه‌رو خیره ماندند. در ذهنش تصویر مهتاب زنده شد آن نگاه خسته، آن صدای لرزان وقتی گفت - حالش بهتره؟ دلش گرفت — نه از دلسوزی، از حسِ بی‌جایی. - این دختر نمی‌فهمه... چطور باید بهش عشق بورزه، چطور باید نگهش داره. فکرش مثل موجی نرم بالا آمد. نه تصمیمی روشن، نه نقشه‌ای شفاف — فقط حسی بود که خودش را درونش جا می‌داد. - کاش کسی بود که مهتاب رو راه بندازه، کمکش کنه بفهمه چی درسته و چی نه... شاید مادرش... اون که حرف منو بهتر میفهمه. یا شاید اون یکی دختر، اون که ساده تره... در ذهنش چیزی جابه‌جا شد، مثل سنگ کوچکی که در آب افتاده باشد. لبخند زد. نه از رضایت، از آرامش. همه‌چیز را به سرنوشت تصمیم کرد — یا دست‌کم وانمود کرد که کرد. دستش را روی قلبش گذاشت. - فقط می‌خواهم این‌بار بتونم دوستش نداشته باشم، بدون ترس، بدون گناه... فقط همین. نور، کم‌کم محو شد. درونش اما روشن‌تر بود — با نوری که خودش هم نمی‌دانست از عشق آمده، یا از آتش.
  7. پارت دویست و هفتم فرهاد با یه حالتی گفت: ـ خیلی چشماش خوشگله کوروش! اصلا از لحظه‌ایی که دیدمش از ذهنم بیرون نمیره! گفتم: ـ تا جایی که من ملودی رو می‌شناسم اونم نسبت بهت کم میل نیست! با ذوق گفت: ـ جونه من؟؟؟! خندیدم و سرمو تکون دادم که گفت: ـ پس بهم کمک کن تا برادرتم سر و سامون بگیره! گفتم: ـ من میتونم موقعیت و براتون مهیا کنم، حرف زدنش دیگه با خودته! زد به شونه ام و گفت: ـ خیلی مشتی هستی حاجی، دمت گرم! همین لحظه سوگل اسم و شماره موبایل وحید عسگری که سرگرد اصلی تو این شهر بود و برام فرستاد و منم باهاش تماس گرفتم و موضوع و از اول براش توضیح دادم...قرار شد که فردا وقتی فرهاد داره کامیون اسلحه رو از مرز به سمت کارخونه می‌بره، ماشینشونو تعقیب کنیم و حین ارتکاب جرم، بازداشت بشن...تو مسیر من از فرهاد راجب زندگیش ازش پرسیدم و با شخصیتش بیشتر آشنا شدم و فهمیدم همون‌طور که مامان یلدا گفت آدم به شدت احساسی و دلرحمیه و خانواده و عزیزاش، خط قرمزن براش تو زندگیش و برای اینکه عزیزاش ناراحت نشن و آسیب نبینن، هرکاری از دستش برمیاد انجام میده و مردونگی و غیرت و توی این میبینه و بخاطر همین اصلا نمی‌تونستم با کار بابام کنار بیاد و منم نمی‌تونستم بهش اصرار کنم، بهرحال تصمیم زندگی خودش بود و امیدوارم که یه روزی حس خشم و عصبانیتش کم بشه و بتونه پدرشون ببخشه.
  8. پارت دویست و ششم گفتم: ـ نگران نباش، حین ارتکاب جرم بازداشتشون می‌کنیم! فرهاد گفت: ـ دمت گرم! یکم تو سکوت راه رفتیم که ازش پرسیدم: ـ دلت نمی‌خواد راجب پدرمون بدونی؟ با قاطعیت گفت: ـ نه اصلا! گفتم: ـ ببین من عصبانیتتو درک میکنم اما... حرفمو قطع کرد و گفت: ـ دیگه اما و اگر و ولی نداره خواهشاً همون‌جوری که من به احساساتت احترام میذارم تو هم بذار. بدون توجه به حرفش گفتم: ـ فرهاد همون قدر که مادرامون بی تقصیرن، مامان بزرگم حتی پس خودشم بازی داد و اصولا هیچکس جرئت حرف زدن رو حرفشو نداره مطمئنم که اون موقع شرایط سخت ترم بوده...ببین از بچگی میخواستم منو ملودی رو با همدیگه جفت کنه در صورتی که ما نمی‌خواستیم اما هیچکدومم هیچوقت نتونستیم بهش اعتراض کنیم حتی مامان ارمغان و خاله آتوسا! فرهاد یهو پرسید: ـ ملودی کسی تو زندگیش هست؟! لبخند شیطنتی زدم و گفتم: ـ نه نیست، چطور مگه؟! اونم خندید و گفت: ـ هیچی بابا همینجوری پرسیدم! زدم به شونه‌اش و گفتم: ـ آره ارواح عمت! از نگاه های من هیچی دور نمی‌مونه آقا فرهاد...متوجهم که از وقتی دیدیش، یه حالی به حالی شدی!
  9. پارت دویست و پنجم بعدش ادامه دادم و گفتم: ـ راستی سوگل، زنگ زدم بهت بگم که میتونی شماره چندتا از همکارامون تو کرمانشاه و برام پیدا کنی...ضروریه! سوگل یهو با نگرانی پرسید: ـ آره میتونم ولی چیزی شده؟! گفتم: ـ خداروشکر به موقع متوجه شدم و دارم جلوی یه قاچاق و میگیرم! سوگل خندید و گفت: ـ چقدر وسط ماجرا میفتی تو کوروش! از برادر دوقلو و پنهان کاری مادربزرگت و الآنم که قاچاق اسلحه! این دیگه از کجا درومد؟! لابد بازم کنجکاوی های بیش از حدت... حرفشو با خنده قطع کردم و گفتم: ـ دختر خوب من پلیسم! کارم اینه...چیزای مشکوک و از صد فرسنگی تشخیص میدم. این‌بار نمی‌ذارم کسی برادرمو قاطی این ماجراها کنه! ـ چی میگی؟! فرهاد؟! گفتم: ـ حالا قضیه مفصله! تو فعلا شماره یه آدم قابل اعتماد و اینجا پیدا کن که بتونم کارو بسپارم دستش! ـ باشه عزیزم... ـ می‌بینمت! بعد از اینکه قطع کرد، حدود بیست دقیقه اونجا منتظر فرهاد شدم...دیگه داشتم نگرانش می‌شدم که دیدم از دور دست به جیب داره میاد! پرسیدم: ـ چطور شد؟! گفت: ـ فردا باید محموله رو با کامیون ببرم سمت کارخونه و نوبت وایستم تا اسلحه‌ها رو جابجا کنن.
  10. پارت دویست و چهارم فرهاد پرسید: ـ الان تو میگی برم قاچاق اسلحه رو انجام بدم؟! گفتم: ـ الان با یکی از همکارام مشورت میکنم و زیر نظر اون انجام میدی، فقط یادت باشه که خیلی عادی رفتار کنی و ضایع بازی درنیاری! سرشو به نشونه تایید تکون داد و گفت: ـ پس من رفتم! گفتم: ـ منم سر این خیابون منتظرتم! گوشیمو درآوردم و اول از همه به سوگل زنگ زدم، دلم خیلی براش تنگ شده بود! بعد اینکه جواب داد با لحن عصبی گفت: ـ کوروش صدباره دارم بهت زنگ میزنم، کجایی ؟ خندیدم و گفتم: ـ ببخشید فندق کوچولوی من! نمی‌تونستم حرف بزنم...چیکار کردی؟! گفت: ـ بچها خونه عباس و پیدا کردن و می‌خوایم بریم برای اظهارات! تو چه خبر؟! برادر دوقلوت ازت خوب استقبال کرد؟! خندیدم و گفتم: ـ بد نبود! جفتمون داریم سعی می‌کنیم بهم عادت کنیم! سوگل خندید و گفت: ـ خیلی دلم میخواد ببینمش! گفتم: ـ اومدن تهران، بهت میگم بیای تا ببینیشون! تازه مادرم هم خیلی دلش میخواد عروس آیندشو ببینه؟! گفت: ـ جدی میگی؟! یعنی اونم مثل ارمغان خانوم موافقه؟! از ذوقش خوشحال شدم و گفتم: ـ آره بابا، خیلی خوشحاله!
  11. صدای دور شدن قدم‌هایشان را که شنیدم نفسم را عمیق بیرون دادم، حالم از خودم و ضعفم بهم می‌خورد که نمی‌توانستم مردی که آنطور زخمی‌ام کرده بود را به سزای اعمالش برسانم. راموس دست از دور کمر و شانه‌ام باز کرد و‌ جای خالی دستانش انگار تمام ‌توانم را گرفت که تکیه داده به درخت روی زمین آوار شدم؛ تمام اتفاقات امشب چیزی فرای تصورم بود. رفتن به آن خانه‌ی قدیمی، روبه‌رو شدنمان با خون‌آشام‌ها و نجات پیدا کردنمان از دست آن‌ها اتفاقاتی بود که هیچ‌وقت انتظارش را نداشتم و تمامشان در یک شب برایمان اتفاق افتاده بود. - لونا حالت خوبه؟ سر بلند کردم و نگاه غمگینم را به راموس دوختم، در آن وضعیت توان تحلیل و تفسیرِ احساسم به او را دیگر نداشتم. - خوبم؟! پوزخند تلخی زدم، خوب بودم؟! با یادآوری خانواده‌ام که همچنان در چنگال خون‌آشام‌ها اسیر بودند می‌توانستم خوب باشم؟! - نیستم راموس؛ خوب نیستم. راموس کنارم روی زمین گِلی و نم‌دار نشست. - همه چیز تموم شده لونا؛ تا اون‌ها برگردن و دوباره بخوان دنبالمون بگردن صبح شده و ما از اینجا رفتیم. نفس عمیق و ‌لرزانی کشیدم، او به چه چیزی فکر می‌کرد و من به چه چیزی؟! - هیچ چیز تموم نشده راموس، خانواده‌ی من توی اون قلعه‌ی لعنتی اسیرن. سرزمینمون به دست اون آلفرد بی‌رحم داره اداره میشه و ما هنوز هیچ‌کاری نتونستیم بکنیم. راموس نگاه از من دزدید و سر پایین انداخت، نمی‌دانستم چرا هر موقع که حرف از خانواده‌ی من و سرزمینمان به میان می‌آمد اینطور چشمانش غمگین میشد! - راست میگی؛ هنوز هیچ چیز تموم نشده. سر بالا گرفت و نگاهش را به نقطه‌ای در جنگل تاریک پیش رویمان دوخت. نگاهی که حالا به جای غم، خشم و نفرت را در نِی‌نِی آن‌ها‌ می‌دیدم. - ولی ما تمومش می‌کنیم. نگاه متعجبم را به او دوختم، در سرش چه می‌گذشت که این را می‌گفت؟! - به سرزمین جادوگرها میریم و با کمک اون‌ها نه تنها خانواده‌ی تو رو بلکه ‌تموم سرزمینمون رو نجات میدیم. سر چرخاند و نگاهش را به نگاه متعجب من دوخت و قلبم تپش تندش را از سر گرفت؛ کلافه از‌ این وضعیت دست مشت کردم، این حال و احوالات عجیب چه بود که امشب دست از سر من برنمی‌داشت؟! - این رو بهت قول میدم لونا!
  12. چشمانم را بسته بودم، ضربان تند و محکم قلبِ راموس را در زیر دستم حس می‌کردم و صدای نفس‌نفس زدن‌های خودم و راموس تنها صدایی بود که در آن لحظات می‌شنیدم. من و راموس پشت درخت بزرگ و تنومندی از دید لشکریان خون‌آشام‌ پنهان شده بودیم؛ هر لحظه‌ ممکن بود آن‌ها ما را پیدا کنند و آنوقت معلوم نبود که چه بالایی بر سرمان می‌آمد، اما من با این وجود آرام بودم و‌ ذهنم به جای کنکاشِ موقعیت خطرناکمان به وضعیت خودم در آغوش گرم و امنِ راموس می‌پرداخت و من خجالت‌زده بودم از تپش‌های قلبی که از کنترلم خارج میشد. چشمانم را باز کردم و آرام که سر بالا آوردم و نگاهم در نگاه راموسی که صورتش روبه‌روی صورتم بود گره خورد؛ حالم دست خودم نبود و من مسخ چشمان آبی رنگ و نافذش شده بودم. این تلاطم‌های قلبم از چه بود؟! این حس رخوتی که از نگاهش و از برخورد نفس‌هایش به صورتم‌ داشتم نشانه‌ی چه بود؟! نه می‌دانستم و نه می‌خواستم که آن لحظات آرام و زیبا را با فکر به این موضوعات بگذرانم. با شنیدن صدای پای اسب‌ها از جای پریدم و ناخودآگاه دوباره خودم را به آغوش راموس انداختم و او که انگار ترسم را درک کرده بود دست دور شانه و کمرم پیچاند و تن لرزانم را در برگرفت و من چه مرگم شده بود که در آن لحظات حتی درد پایم را هم فراموش کرده بودم؟! - پس اون لعنتی‌ها کجان؟ خودم دیدم که به این سمت اومدن! من این صدا را می‌شناختم؛ صدای فرمانده‌ی لشکر آلفرد بود. همان که به سربازان لعنتی‌اش دستور زندانی کردن تمام خانواده‌ام را داد، همانی که مرا با شمشیر زهرآلودش زخمی کرده بود. لرزش تنم از شنیدن صدایش بیشتر شد، اما این لرزش از ترس نبود؛ از کینه و نفرتی بود که این مرد در دلم کاشته بود. - هیش، چیزی نیست. آروم باش؛ آروم! کلافه پلک روی هم فشردم، راموس چه می‌دانست از حال من که می‌گفت آرام باشم؟! چگونه می‌توانستم آرام باشم وقتی که آن مرد لعنتی نزدیکم بود و من هیچ‌کاری از دستم برنمی‌آمد؟! چگونه می‌توانستم آرام باشم وقتی که دندان روی هم ساییدن و دست مشت کردنِ راموس را حس می‌کردم؟! - مثل این‌که اینجا نیستن قربان. مرد خون‌آشام‌ فریاد زد: - برید دنبالشون بگردین لعنتی‌ها، شنیدین چی گفتم؟! باید پیداشون کنین وگرنه همتون رو می‌کشم!
  13. دیروز
  14. اشک باری دیگر از گوشه‌ی چشم‌های محبوبه چکید. در تمام مدت پابه‌پای دخترک زخم‌دیده‌اش گریسته‌بود و حال دیگر جانی در تن نداشت. پایین تخت نشست و برای اتفاقی که هنوز هنوزه تاثیر وحشتناکش را روی آن‌ها داشت، غصه خورد. در اتاق آرام باز شد و پدر النا سرکی به داخل اتاق کشید، آثار خستگی روی چهره‌اش نمایان بود و لباس بیرون همچنان تنش بود. وقتی که چشمش به زن گریانش خورد، با چشم‌هایی گرد چمدان کوچکش را پشت در اتاق گذاشت و با قدم‌هایی بی‌صدا خود را به محبوبه رساند. محبوبه با دیدن او تن لرزانش را در آغوشش انداخت و لبانش را محکم به روی هم فشار داد تا صدایش بلند نشود. امین دستش را روی کمر او گذاشت و کمکش کرد از روی زمین بلند شود و ار اتاق خارج شدند. *** کلاسش تمام شده‌بود و او حوصله‌ی رفتن به خانه‌اش را نداشت. دارا و بردیا به مهمانی خانوادگی دعوت شده‌بودند و اجباراً باید در آن‌جا حاضر می‌شدند، در غیر این صورت مورد شماتت پدرانشان که برادر بودند، قرار می‌گرفتند. بردیا بی‌حوصله روی صندلی کلاس لم داد و نالید: - حالا باید چه غلطی کنیم دارا؟ دارا بدعنق‌تر از او پوفی کشید و تک خودکاری که همیشه با خود می‌آورد را در جیب شلوارش قرار داد و گفت: - چه می‌دونم... اگه این بار نرم بابا دمار از روزگارم در میاره. آریا تک‌خنده‌ای برای حال گرفته‌ی آن‌ها زد و برگشت و جزوه‌‌ی نوشته شده‌اش را از دست دختر جوانی که در میز پشت‌سرشان نشسته‌بود، گرفت و لبخندی زیبا برای تشکر به او زد که صورت دخترک را گلگون کرد. با شیطنت برگشت و تکانی به جزوه داد که لبخند دوری لب دوستانش آمد. کل کلاس خواب بودند و حال جزوه‌ی نوشته‌ شده را از طرف طرفدارِ عاشقشان گرفتند. بردیا نامحسوس رو به آریا زمزمه کرد: - کامل نوشته حرفای این بختک رو؟ آریا از لفظ بختک برای استادشان، خندید و سری به عنوان تایید تکان داد. عادت بردیا بود که اسم و فامیل همه را به تمسخر بگیرد. فامیل استادشان هم بخته‌ئی بود و او مدام بختکی صدایش می کرد، چندین بار هم جلوی آن بنده‌ی خدا سوتی داده‌بود و آریا و دارا با سرفه کردن و پرسیدن سوالات بی‌ربط سعی در رفع و رجوع آن سوتی‌ها داشتند. دارا جزوه را از دست آریا قاپید و جدی برای این‌که کسی روی حرف او حرف نزند گفت: - اول خودم می‌نویسم. بردیا تخس محکم روی دست او کوبید و با دست دیگر جزوه را سریع برداشت و با تمسخر و دهانی کج شده گفت: - برو بچه پررو! اول خودم می‌نویسم. دارا دستش را به قصد زدن بردیا بالا برد، اما آریا پا پیش گذاشت و دستش را محکم گرفت و زمزمه کرد: - خفه شید هنوز توی کلاسیم. دارا چشم غره‌ای به بردیا رفت و بردیا با اخم، ناباور غرید: - من رو می‌خواستی بزنی بی‌عرضه؟! حیف تو کلاسیم وگرنه خشتکت رو پاپیون می‌کردم دور گردنت. دارا فحش رکیکی به او داد و در این بین آریا از فرصت استفاده کرد و آرام جزوه را در کیفش قرار داد و سپس گفت: - بسه بریم بیرون ببینیم چه خاکی توی سرتون بریزیم.
  15. دراز کشید و دستانش را روی هم گذاشت، چانه‌اش را روی ساعدش گذاشت و با لبخندی کوچک که مدام پنهانش می‌کرد، رو به دفترچه‌ی مقابلش گفت: - بهت اعتماد ندارم. لبخندش بزرگ‌تر شد. - راست میگم اعتماد ندارم! سرش را بلند کرد و دستش را آرام روی جلد آبی دفترچه کشید، دست دیگرش را زیر چانه‌اش زد و با لحن خاصی زمزمه کرد: - حتی نمی‌دونم اسمت چیه، نمی‌دونم کی هستی. آهی کشید و لبخندش بوی غم گرفت، با تردید ضربه‌ای آرام، با نوک انگشت اشاره روی دفترچه کوبید و گفت: - چرا همه مثل تو نیستن؟ چرا به من کمک کردی؟ تو من رو نمی‌شناختی چشم آبی! اشکش آرام چکید و روی جلد آبی دفترچه افتاد. تصور این‌که غیر از پدر و مادرش آدم‌های دل‌پاک دیگری نیز در دنیای بیرون زندگی می‌کنند، سخت بود؛ اما غیرممکن نه! هر چی نباشد او مدت‌هاست در اتاقکی خاکستری‌رنگ خود را زندانی کرده‌بود و نمی‌دانست که چه آدم‌هایی آن بیرون، خارج از خانه‌ی مجلل و بزرگ‌شان زندگی می‌کنند. ذهنش رفت پیش النای هفت‌ساله که با خنده‌ای بلند، از میان درختان حیاط‌شان می‌دوید تا به‌سمت تاب بزرگ دو نفره‌‌ای که کنار استخر و گوشه‌ی حیاط قرار داشت، برود. صدای خنده‌ و کُری‌خوانی دختر و پسرخاله‌هایی که دنبالش بودند هم می‌آمد. به یاد آن روز‌ها خندید و این‌بار ذهنش رفت سمت دورهمی‌های شبانه و بزرگ‌شان در حیاط خانه‌شان، قلبش زد برای روزی که با لباس عروس سفیدی که در تن داشت، روی پای مادربزرگش نشسته و از کلوچه‌هایی که او پخته‌بود، می‌خورد و خود را لوس می‌کرد.‌ لبخندی پر از حرف روی لبش جا گرفت. دلش برای آن جمع‌ها، برای آن محبت‌ها و دلگرمی‌ها تنگ شده‌بود، چقدر آن زمان همه مهربان بودند، همه خوشحال بودند. یک خاطره‌ی تلخ باعث شد تمام آن شادی‌ها، آن محبت‌ها، آن دنیای رنگارنگ بچگی، رنگ تیره به خود بگیرد. سال‌ها بود که دیگر هیچ‌‌کدام از آن فامیل‌ها را ندیده‌بود، از زمانی که آن اتفاق افتاد خودش بود و اتاقش، دیگر حتی چهره‌هایشان را هم در خاطر نداشت. در فکر بود که ناگهان چهره‌ی فرشته‌ی مهربانش، مقابل دیدگانش جان گرفت. آن لبخند زیبایی که همیشه به لب داشت، آن نگاه پر محبت. چشمان کشیده‌‌ی النا گرد شد و تیله‌گان مشکی‌اش درون‌شان لرزید. اشک‌های گرمش، آرام از گوشه‌‌ی چشمانش سرازیر شد. آرام و با تردید، اما هیپنوتیزم شده، دستش را جلو برد تا او را لمس کند که ناگهان سر و صورتِ دختر جوان مقابلش، پر از خون شد. جای بریدگی عمیق روی گردنش، چشمانش را به درد آورد. دیگر آن لبخند روی لبش نبود، دیگر آن برق در چشمانش نمی‌درخشید. النا ترسیده جیغ بلندی کشید و محکم خود را به‌سمت عقب پرتاب کرد. ساعدش را روی صورت پر از اشکش نگه‌داشت و با هق‌هق جیغ بلندی کشید. مادرش که روی مبل نشسته‌بود و روزنامه می‌خواند، با صدای جیغ او ترسیده «واویلا»ای گفت و روزنامه را انداخت و به‌سمت اتاق النا که در طبقه‌ی دوم خانه‌ی دوبلکس‌شان قرار داشت، دوید. با نگاهی لبریز از وحشت، در را گشود که النا را پشت تخت دید، در حالی که جیغ می‌کشید و به‌شدت ترسیده‌ بود. سریع خود را به او رساند و محکم در آغوشش گرفت. دخترکش با صدایی بلند گریه می‌کرد و اسمی را صدا می‌زد اسمی که مسبب حال و روز الان او بود «آنیا!» ... به سختی خوابیده‌بود، محبوبه‌ با چشم‌هایی پف کرده، پتو را روی تن نحیف و ضعیف النا کشید. دخترک در خواب همچنان هذیان می‌گفت، لب زیرینش می‌لرزید و هق‌هق می‌کرد.
  16. پارت سی و ششم زیرلب خندیدم و چیزی نگفتم...بعدش رفتم سمت آشپزخونه و به مقدار میوه ریختم تو ظرف و براش خورد مردم و آوردم...گفت: ـ من میوه ها رو خودم باید با چاقو پوست بکنم، اینجوری نمی‌تونم بخورم! گفتم: ـ الان که پیش منی تا اطلاع ثانوی استفاده از چاقو ممنوعه! بعدشم اینقدر قشنگ برات درست کردم، دلمو می‌شکنی و نمی‌خوری! بازم بهم چشم غره داد و گفت: ـ نمی‌خورم! چیزی نگفتم و رفتم توی اتاق مخصوص خودم که سمت زیرزمین بود...وقتی وارد شدم، درو قفل کردم که نتونه وارد بشه! یه گوی اونجا درست کرده بودم که باهاش می‌تونستم، اتفاقات و افراد بیرون از مخفیگاهم و ببینم. باور کردنی نبود اما ویچر‌ شهر و به یه عذاب بزرگ برای مردم تبدیل کرده بود...تمام نگهبانانش جلوی در تک تک مردم، نگهبانی میدادن و اونا رو با فرزنداشون تهدید می‌کردن...ته دلم برای این همه زجری که مردم کشیدن سوخت و دلم بهم گفت که جسیکا رو پس بدم به پدرش اما مطمئن بودم که ویچر‌ بعد این قضیه هم ولکن ماجرا نبود و بخاطر انتقام گرفتن از من هم که شده بازم مردم رو زجر میداد بنابراین منطقیش این بود که دخترش بازم پیش من بمونه تا من بتونم جای معجون احساسات و پیدا کنم... زیاد از حد سردرگم شده بود و برای دیوونه شدن بیشترش باید می‌فهمید که جسیکا پیش منه. اونجوری راحت تر می‌تونستم تو مشتم بگیرمش! قفل در اتاق و باز کردم و از پله‌ها رفتم بالا...یه صدایی شنیدم و قدم هامو آهسته تر کردم و دیدم که جسیکا اون کتابی که بهش دادم و گرفته دستش و داره ورق میزنه و همزمان باهاش داره میوه‌ایی که براش پوست کندم هم میخوره...زیر لب گفتم: ـ برای شروع بد نیست!
  17. پارت بیست و چهارم مارکوس خود را جلو می‌کشد، رزا و دوروتی به دیوار پشت سر خود می‌چسبند تا او از کنارشان عبور کند، با قدم‌های کوتاه جابه‌جا می‌شوند. وقتی مقابل رزا می‌ایستد به چشمان او نگاه می‌کند، رزا هم نگاهش را معطوف او می‌کند. احساس می‌کند گرمای آن شعله‌ها را احساس می‌کند! با کشیده شدن دستش توسط دوروتی اتصال نگاهشان قطع می‌شود، مارکوس جای رزا می‌ایستد، دست او را می‌گیرد و به سوی دیوار قدم برمی‌دارد. رزا آرام سرش را پایین می‌برد و به دست بزرگ و سردش نگاه می‌کند، با کشیده شدن دست دیگرش و جیغ دوروتی سرش را بالا می‌آورد و به آن سمت نگاه می‌کند. دوروتی که بر زمین افتاده بود از جای بلند می‌شود و بهت زده به دیوار سنگی روبه‌رویش می‌نگرد و رزا را صدا می‌زند. رزا نیز به سمت او قدم برمی‌دارد اما مارکوس دستش را رها نمی‌کند. هر چه دستش را می‌کشد و سعی می‌کند خو را رها کند نتیجه‌ای نمی‌یابد، چون زنجیری آهنین دور دستش پیچیده بود. با مشت بر سینه‌اش می‌کوبد و می‌گوید: - ولم کن، ولم کن، ولم کن. مارکوس بازوان رزا را می‌گیرد و بلندتر از او با صدایی قرص و محکم و خشمگین می‌گوید: - اون نمی‌تونه بیاد تو! رزا از تقلا می‌ایستد: - چرا؟ - آدم‌ها نمی‌تونن وارد اینجا بشن. رزا خود را از دستان مارکوس بیرون می‌کشد و می‌گوید: - من هم یه آدمم! - تو فرق داری. - چه فرقی؟ مارکوس کلافه با اخم به او خیره می‌شود و داد می‌زند: - تمومش کن! گونتر کنار اون می‌مونه تا کار ما اینجا تموم بشه، از اول هن قرار نبود اون بیاد، به اصرار تو اینجاست؛ دیگه هم نمی‌خوام هیچی بشنوم. صدای فریاد مارکوس در آن مقبره‌ی سنگی می‌پیچد، رزا که توقع چنین خشمی را نداشت دیگر هیچ نمی‌گوید.
  18. پارت سی و پنجم باز دوباره با صدای بلند گفت: ـ بهت گفتم برو بیرون! اما من با لحن آرومی گفتم: ـ شرمنده ولی تا زمانی که اتاقو مرتب کنم باید منو تحمل کنی! دوباره با حرص نشست سرجاش و مشغول گریه کردن شد. منم تصمیم گرفتم خیلی آروم و آهسته وسایل رو مرتب کنم و بذارم سرجاش. تا زمانی که من تو اتاق نشسته بودم حتی سرشو بالا هم نمی‌آورد...از ته دلم برای اینکه اینقدر از من بدش میاد واقعا ناراحت بودم ولی امیدوار بودم که حسش به من تغییر کنه...وقتی دید که من از روی عمد دارم لفتش میدم و از اتاق بیرون نمیرم، اون از اتاق رفت بیرون...یکم صبر کردم و منم رفتم انوری...با حرص نفسی داد بیرون و گفت: ـ از روی عمد اینکارا رو می‌کنی نه؟! لبخندی زدم و گفتم: ـ چه عمدی دختر؟! خونه‌ام و کلی بهم ریختی، مجبورم مرتبش کنم دیگه... بعدش از روی میزم کتاب ( عشق و محبت را بیاموز ) و گرفتم دستم و بعد یکم ورق زدن، دادم بهش و گفتم: ـ سعی کن این روزا بجای اینکه بیکار بشینی، این کتاب و بخونی...برای روحیه‌ات خیلی خوبه! بجای اینکه به من نگاه کنه، به اطراف نگاه کرد و گفت: ـ واقعا دارم اینجا خفه میشم! چرا هیچ پنجره‌ایی نداره اینجا؟! خندیدم و گفتم: ـ میخوای منو گول بزنی دختر؟! پنجره باشه که بعدش درجا بتونی فرار کنی، نه؟! چشماشو ازم دزدید و گفت: ـ نه چه ربطی داره؟!
  19. پارت بیست و سوم نگاه رزا شعله‌های لرزان را دنبال می‌کند و آن خوی طلبکارش آرام می‌گیرد. گویی پس از یک روز سرد و برفی حالا کنار شومینه نشسته و به سوختن شعله‌ها نگاه می‌کند. با آن که دوست ندارد اما کوتاه می‌آید، آن شراره‌های آتش دلش را نرم می‌کند، این حالت را جایی دیگر دیده بود. به نظرش پیرمرد آهنگر ده آهن را همین‌گونه در آتش نرم می‌‌کرد. برخلاف بار قبل که توماس قصد کنترل او را داشت و ناکام ماند، اینبار مقاومت رزا بود که ترک برداشته بود. آرام و لطیف زمزمه می‌کند: - میام، با دوروتی میام! بالاخره با هم به راه می‌افتند. جنگل بیش از اندازه تاریک بود، رزا یک فانوس پرنور در دست داشت اما تقریبا هیچ نمی‌دید. مارکوس و گونتر بی‌هیچ چراغ و فانوسی در سیاهی شب حرکت می‌کردند، استوار و پیوسته؛ گویی در یک سالن سنگ فرش شده قدم برمی‌دارند! اما او و دوروتی مدام پایشان به ریشه درختان و سنگ و کلوخ گیر می‌کرد و لنگ می‌زدند. گونتر جلو جلو می‌رفت اما هر چند قدم مجبور بود بایستد تا او نیز برسد، او حرص می‌خورد و مارکوس تنها با اخم و در سکوت پشت سر رزا حرکت می‌کرد، ایما و اشاره‌های گونتر را می‌دید اما توجهی نمی‌کرد. سرعت آنها را کند کرده بود اما باید با او مدارا می‌کردند. رزا با یک دست فانوس را گرفته و با دست دیگر دوروتی را گرفته بود، از افتادن یکدیگر جلوگیری می‌کردند. در دل تاریکی شب هرازگاهی صدای جغد می‌آمد و یا خفاشی پر می‌زد و مارکوس تمام حواسش به او بود، او که با هر صدایی به خود می‌لرزید اما سعی داشت به روی خود نیاورد! هم می‌ترسید و هم از دست خود حرص می‌خورد، نباید جلوی آنها ترسو جلوه می‌کرد اما دست خودش نبود. صدای جغد و چند خفاش و حیواناتی که متوجه حرکت‌شان بین بوته‌ها می‌شد آنقدرها هم برایش ترسناک نبود، موقعیتی که داشت باعث می‌شد که حتی از سایه خود نیز بترسد. هر لحظه منتظر یک اتفاق ناگوار بود، گمان می‌کرد هر آن ممکن است به او حمله شود؛ به هر حال با دو خوناشام تنها بودند! علاوه بر این او باید آرامش خود را حفظ می‌کرد وگرنه دوروتی همانجا غش می‌کرد! برای رزا و دوروتی مسیر طولانی و سختی بود، گونتر و مارکوس به سمت دیواری پوشیده با گیاه رفتند، گونتر گیاهان را کنار زد و پشت آنان غیب شد، مارکوس هم او را به آن سمت هدایت می‌کند.. مارکوس گیاهان را کنار زد و با سر اشاره کرد که وارد شوند. نگاهی به آن‌جا انداخت، پشت آن پیچک یک راهروی کوچک یک متری بود که انتهایش دیوار بود! با تردید نگاهی به مارکوس می‌اندازد و پا به آن راهروی سنگی می‌گذارد و دوروتی را نیز همراه خود می‌کشد. مارکوس هم پشت آنان وارد می‌شود و پیچک را رها می‌کند و پشت آن گیاه بزرگ پنهان می‌شوند. فضای کوچکی بود، حداقل برای سه نفر نبود!
  20. پارت بیست و دوم گونتر در چهارچوب در ایستاده بود و او را مواخذه می‌کرد. توماس کنار گونتر می‌رود و به او ادای احترام می‌کند: - مقاومت می‌کنه! گونتر متعجب به توماس نگاه می‌کند: - منظورت چیه؟ تو یه خوناشامی؛ حریف یه انسان نشدی؟! جلوی درب پشتی کاخ، مارکوس کلافه قدم می‌زند، زمان زیادی است که منتظر آن دختر است. نگاهی به ماه در آسمان می‌اندازد، اگر دیرتر از این حرکت کنند به طلوع خورشید برخواهند خورد. نگاهی به برج و باروی کاخ می‌اندازد، گویی خود باید اقدام کند! دوباره وارد کاخ می‌شود، مستقیم به سمت آن اتاق می‌رود. درب اتاق باز است و سر و صدای آنها در راهرو می‌پیچد. مارکوس وارد اتاق می‌شود و آنها را در حال بحث و جدال می‌یابد! محکم به درب چوبی اتاق می‌کوبد و فریاد می‌زند: - اینجا چخبره؟ هر سه ساکت می‌شوند، گونتر و توماس ادای احترام کرده به سمت او می‌روند. گونتر با اخم از رزا رو می‌گیرد و می‌گوید: - همراهی نمی‌کنه. مارکوس به خارج از اتاق اشاره می‌کند، توماس بلافاصله اتاق را ترک می‌کند. گونتر با حرص نگاهی به رزا می‌اندازد، مارکوس دوباره به او اشاره می‌کند؛ گونتر هم بالاجبار اتاق را ناراضی ترک می‌کند. مارکوس درب را می‌بندد و به سمت رزا می‌رود. - قرار بود خیلی وقت پیش بیرون کاخ باشی. رزا ابرو در هم می‌کشد و می‌گوید: - یادم نمیاد با هم قراری گذاشته باشیم! مارکوس سر تکان می‌دهد، رزا ادامه می‌دهد: - کجا قراره برین؟ چرا باید بیام؟ من دوستم رو تنها نمی‌ذارم. با من چی کار دارید؟ مارکوس دور او قدم می‌زند و قد و بالایش را از نظر می‌گذراند. به سمت پنجره‌ی بلند اتاق می‌رود و از پنجره به انبوه درختان کاج می‌نگرد. پس از مکثی طولانی به سمت او بازمی‌گردد و می‌گوید: - ببین رزا، دوست تو در امانه؛ تو باید همراه من بیای تا همه چیز روشن بشه. آینده‌ی تو در گرو امشبه! امشب مشخص میشه که تو اونی هستی که من دنبالش هستم؟ یانه؟ اگر نباشی به شرافتم قسم هر دوی شما رو برمی‌گردونم به سرزمین خودتون، صحیح و سالم. رزا کنار او می‌رود و می‌پرسد: - و اگر بودم؟ اصلا شما دنبال کی می‌گردید؟ - اگر بودی رو بعدا در موردش صحبت میکنیم. سپس به چشمانش خیره می‌شود، شعله‌ی چشمانش زبانه می‌کشد و در هم می‌پیچد، آرام زمزمه می‌کند: - همین حالا با من میای.
  21. نور از پنجره‌ی نیمه‌پوشیده روی فرش افتاده بود. مهتاب هنوز مات نگاهشان بود؛ مادر کنار آرمان، آرمان ساکت، و آن سکوتی که حالا نفس‌گیرتر از هر صدایی شده بود. مادر به آرامی گفت: – باید استراحت کنی، آرمان... حالت خوب نیست، پسرم. صدایش نرم بود، اما چیزی در عمقش می‌لرزید. مهربانی‌اش طبیعی بود، ولی نه بی‌دلیل سنگین. آرمان چشم‌هایش را بست. مادر خم شد، موی افتاده‌ای را از پیشانی‌اش کنار زد — طولانی‌تر از آن‌که یک حرکت ساده‌ی مادری باشد. انگشتش لحظه‌ای مکث کرد، درست روی گونه‌اش. مهتاب لبش را گاز گرفت. قلبش بی‌دلیل فشرده شد، انگار چیزی را می‌دید که نباید. سعی کرد نگاهش را بدزدد. سعی کرد باور کند این فقط عادت یا مهر مادری است. اما آن عطر ملایم، همان بویی که هیچ‌وقت روی لباس آرمان نبود، حالا در هوا پخش شده بود — بویی تازه، غریب، و زنانه. – خانم جان... حالش بهتره؟ صدایش آرام و لرزان بود. مادر نگاه کوتاهی به او کرد. لبخندش محو بود، بی‌تأکید، اما معنا‌دار. – بهتر می‌شه... فقط نباید تنهاتر از این بمونه. مهتاب ابرو درهم کشید. – فکر کردم هنوز بیمارستانید... – حالم بهتر شد. آرمان سرش را بالا نیاورد. لب‌هایش تکان خوردند، کلمه‌ای نامفهوم، مثل اعترافی که در گلو مانده باشد. سکوت دوباره برگشت. سکوتی که حالا بوی سنگینی داشت. مادر بوسه‌ای روی پیشونی آرمان کاشت و آرام از جا برخاست. لحظه‌ای دستش را روی شانه‌ی آرمان گذاشت، انگشت‌هایش کمی بیشتر از حد معمول ماندند. بعد به سمت در رفت. در آستانه، برای لحظه‌ای برگشت و نگاهش از مهتاب گذشت — نگاهی خنثی، اما سرد، انگار چیزی را هشدار می‌داد. در بسته شد. مهتاب مانده بود با نفس‌های سنگین آرمان و عطر غریبی که هنوز در هوا شناور بود. ذهنش تکرار می‌کرد: – بین‌شون... یه چیزی هست... ولی چی؟
  22. °•○● پارت صد و بیست و هفت سهیل با صدای بلند خندید و فرار کرد. گندم با چهره‌ی درهم وارد شد و سلام آرامی داد. به طرفش برگشتم و با دیدن ردِ رنگیِ دو دست روی لباسش، لبم را گاز گرفتم. شانه‌های امیرعلی داشت می‌لرزید، تشر زدم: - نخند، پررو میشه! گندم کوله‌اش را به گوشه‌ای پرت کرد و گفت: - از این پرروترم مگه می‌تونه بشه؟! آهی کشیدم. ده دقیقه بعد، هر چهارنفرمان دور سفره نشسته بودیم. صدای برخورد قاشق و چنگال با بشقاب‌های چینی، چیزی شبیه به صدای زندگی بود. سهیل گفت: - مامان دوغو میدی؟ بدون توجه به سهیل، قاشق بعدی‌ را بلعیدم. گندم که حالا لباس‌هایش را عوض کرده بود، خم شد و پارچ را به او داد. - بیا! سهیل قاشقش را درون بشقابش انداخت، بلند شد و پای کوبان به اتاقش رفت. وقتی در را به چهارچوبش کوبید، امیرعلی و گندم همزمان به من نگاه کردند. - هنوز باهاش قهری؟ آهی کشیدم. گندم دوباره اعتراض کرد: - می‌دونی که اون فقط ده سالشه، مگه نه؟ ابروهایم را در هم گره زدم و یک قلوپ از لیوان دوغم نوشیدم تا غذای گیر کرده در گلویم، پایین برود. سپس گفتم: - این توجیه خوبی برای خبرچینی نیست گندم. می‌دونی چقدر خجالت کشیدم؟ رفته به معلمش گفته مامانم میگه چشماتون قد دوتا هندونه‌ست! خداشاهده از خجالت آب شدم وقتی معلمش بهم زنگ زد. امیرعلی که تا آن لحظه سکوت کرده بود، بلند شد. دانه‌های نمک را از روی شلوارش تکاند و رو به گندم گفت: - حق با ناهیده، سهیل باید عذرخواهی کنه. به سمت اتاق او رفت تا مثل همیشه، با حرف‌هایش سهیل را آرام کند. اجازه دادم پدر و پسر با هم تنها باشند. به بشقاب‌هایی که هیچ‌کدامشان تمام نشده بودند نگاه کردم و پرسیدم: - خوش گذشت؟ دستِ گندم که برای برداشتن سبزی دراز شده بود، در هوا خشکش زد. گلویش را صاف کرد و گفت: - خوب بود، بابا واسه محمد یه دوچرخه قرمز گرفته بود. خزر هم براش یه تیشرت با طرح دارا و سارا... وای! وقتی بهش گفتم این تیشرت دخترونه‌ست، رنگ لبو شده بود، همش چشاشو واسم چپ می‌کرد. خندیدم. بعد از چند دقیقه سکوت، مجدد پرسیدم: - گفتی چندسالش شد؟ - هفت سالش دیگه مامان.
  23. °•○● پارت صد و بیست و شش نرده را محکم در مشت خود فشردم. به سختی پله‌ها را پشت سر گذاشتم، در خانه‌ام باز مانده بود. خانه‌ای که ظرف یک هفته آینده، باید ترکش می‌کردم. احتمالا خانواده خوشحالی به اینجا خواهند آمد، با ذوق و حوصله خانه را می‌چینند و احتمالا حتی دیوارها هم من و غم‌هایم را فراموش می‌کنند. در را پشت سرم بستم و با بغض، وجب به وجبِ خانه را از نظر گذراندم. آن دو گوجه فسقلیِ سرگردان، آنجا رها شده بودند. اولین روزی که با گندم به اینجا آمدیم، ترسیده و تنها بودم. بعد از روزها دوندگی، بالاخره توانسته بودم یک خانه کوچک هشتاد متری پیدا کنم. نشستم، سرم را به دیوار پشت سرم چسباندم و حرف‌های صاحب‌خانه را دوره کردم، چشم‌های سمیه را به یاد آوردم. هنوز مُهر طلاق روی سه‌جلدم نخورده بود و این‌چنین زندگی را برایم تنگ می‌کرد. چشم‌هایم را بستم، باید خودم را برای همه چیز آماده می‌کردم. زندگی یک زن مطلقه، روز اول. *** پانزده سال بعد - هنوز بهش نگفتی، مگه نه؟ پیشبند چهارخانه‌ی نارنجی رنگم را آویزان کردم. متاسفانه امیرعلی اینقدر از من دور نبود که ادعا کنم سوالش را نشنیده‌ام. به اجاق گاز و قابلمه‌ی خورشت قیمه پناه بردم. قاشق را درونش چرخاندم و گفتم: - اوم! خوب جا افتاده. سفره رو پهن می‌کنی؟ امیرعلی دم عمیقی گرفت، هنوز از آن سوی آشپزخانه، به من نگاه می‌کرد. از آن وقت‌ها بود که تا جوابش را نمی‌گرفت، بی‌خیال نمی‌شد. شعله‌ی برنج را خاموش کردم، صدایم را پایین آوردم و گفتم: - میگم دیگه، به وقتش میگم. به طرفم آمد، موقع بوسیدن شقیقه‌ام، چشم‌هایش را بست. بعد گفت: - حالا چرا آروم حرف می‌زنی؟ در قابلمه‌ی برنج را برداشتم که بخارش روی صورتم نشست. به اتاق اشاره کردم و گفتم: - اون پدرسوخته هرچی بشنوه، میره می‌ذاره کف دست خواهرش. می‌خوام گندم اول از خودم بشنوه. دست‌هایش را به هم کوبید، سرش را بلند کرد و قهقهه زد. دیس برنج را به سمتش دراز کردم: - نگفت کِی میاد؟ به ساعت دیواری طلایی نگاه کرد. آن ساعت سلیقه‌ی خودش بود، آنقدر بزرگ که از آشپزخانه هم بتوانم به راحتی عقربه‌هایش را ببینم. گفت: - الاناست که برسه. خورشت قیمه را درون ظرف شیشه‌ای ریختم. - سهیل هم صدا کن بیاد. قبل از اینکه امیرعلی از آشپزخانه خارج شود، زنگ در به صدا درآمد. سهیل به دو از اتاقش بیرون پرید، در را باز کرد و در آغوش خواهرش پرید. گندم با صدای ناباور فریاد زد: - دستات رنگی بود بیشعور!
  24. درووود♡ پایان اِل تایلر https://forum.98ia.net/topic/313-رمان-اِل-تایلر-سارابهار-کاربر-انجمن-نودهشتیا/?do=getNewComment
  25. *** جهان نجات یافته؛ اما نه به شکل کامل مثل زخمی که بسته شده؛ اما هنوز می‌سوزد. هیچ صدایی نبود. نه باد، نه حتی نسیم. فقط آرامشی بی‌انتها که مثل مه میان روحم پیچیده بود. چشم‌هایم را باز کردم، یا شاید خیال کردم باز می‌کنم. جهانی نقره‌ای مقابلم بود، بی‌مرز، بی‌زمان. جایی میان است و نیست. قدم برداشتم؛ اما زمین نبود. تنها موجی از نور زیر پاهایم پخش شد و آن‌جا، در دوردست، صدایی بود. صدای کسانی که هنوز در جهان نفس می‌کشیدند. کودکی که خندید. زنی که گریست. مردی که نفس راحتی کشید. صدای شیرین کودکی به گوشم رسید که می‌پرسید: - مادر! ما رو یه هیولا نجات داد؟ و چهره مهربان مادرش در ذهنم نقش بست که اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: - بله یک هیولا... هیولایی که از هر انسانی، انسان‌تر بود. سپس کودکش را در آغوش کشید و زیر لب زمزمه کرد: - ما انسان‌ها باید یاد بگیریم که خیر لزوماً از جنس نور نیست و گاهی از دل تاریکی زاده می‌شود. لبخند زدم. نه از غرور، نه از پیروزی، بلکه از فهمیدن چیزی که هزاران سال دنبالش بودم. نجات، نابودیِ شر نیست. نجات، بخشیدنِ آن چیزی‌ست که درونِ خودت از آن می‌ترسی. و من بالآخره، خودم را بخشیدم. نور اطرافم لرزید. در میان آن نور، سایه‌ای دیدم. بال‌هایی بزرگ و سیاه؛ اما در لبه‌هایشان رگه‌هایی از طلا می‌درخشید. قدم جلو گذاشتم، و سایه هم قدم برداشت با من. صدا از جایی درون مه گفت: - تا زمانی که انسان‌ها میان نور و تاریکی در نوسان‌اند، نام تو زنده است اِل تایلر. باد نرم و نامرئی از میان بال‌هایم گذشت. احساس سبکی کردم. سپس بال‌هایم را گشودم یک بال، نقره‌ای چون سپیده‌دم و دیگری، سیاه چون نیمه‌شب. و در سکوتی ابدی، از میان نور گذشتم... به جایی که پایان، تنها آغاز دیگری بود. پایان. 29 مهر 1404
  26. به ساختمان ‌های نیمه سوخته نگاه کردم، به مردمی که بعضی ایستاده و بعضی افتاده، درحال رنج کشیدن بودند. آسمان تکه‌ای سیاه بود، سیاهی‌ای که به آسانی نور را قبول نمی‌کرد. لبخند کمرنگی می‌زنم. بال‌هایم باز می‌شوند؛ اما حالا از نور ساخته شده‌اند، نه از سایه و سیاهی. من هم آماده بودم. بال‌هایم را گشودم، پرهای نیمه‌سوخته‌ام در نور خودشان برق زدند. احساس کردم نیرویی در درونم زنده شده که حتی خودم هم فراموش کرده بودم. باد موهای بلندم را به عقب راند. دستم را بالا آوردم و به سمت قلب کول گرفتم. بی‌آن‌که به او فرصت کاری بدهم، اشعه‌ای طلایی از کف دستم به قلبش متصل می‌کنم. از دردی که به قفسه‌ی سینه‌اش وارد می‌شود لحظه‌ای نفسش بند می‌آید و با چشمانی متعجب و خشمگین می‌غرد: - داری چه غلطی می‌کنی؟! حتی یک درصد هم آمادگی این حرکت مرا نداشت. تصور می‌کرد برای نجات مردم بی گناه، خودم را فدا می‌کنم و سپس او می‌ماند و مردمی که قرار بود برایشان خدایی کند. نمی‌دانست که اگر قرار است بمیرم، حداقل در آخرین لحظه‌ی عمر بی‌شمارم، یک اشتباه را دو بار تکرار نمی‌کنم و دوباره به حرف یک آدمیزاد اعتماد نمی‌کنم. سعی کرد دست‌هایش را بالا ببرد تا با استفاده از قدرتش اتصال را برهم بزند؛ ولی وقتی نتوانست دست‌هایش را تکان دهد متوجه شد که اِل تایلر از جادوی تاریکی هم قدرت‌مندتر است. نور درون رگ‌هایم زنده شد، مثل هزاران آذرخش که در بدنم می‌دوید. بال‌هایم باز بودند و هم‌چون پر‌هایی آتشین و نورانی، احاطه‌ام کرده بودند. از دل تاریکی، نوری نقره‌ای سوسو زد، نه نوری از این جهان. کول که فهمیده بود آخر کار است، وحشت‌زده گفت: - داری چیکار می‌کنی؟ اِل! اگه این کار رو بک... . پیش از آن‌که حرفش را کامل کند زبانش را با جادویم قفل کردم. دیگر بس بود آن‌قدر که در تمام این ماجرا، به حرف‌هایش گوش دادم. لبخند زدم. آرام، درست مانند روزی که برای اولین‌باری که فهمیدم می‌توانم پرواز کنم. نزدیکش شدم. هر قدمم زمین را لرزاند. هر نفس، قدرتی که هزاران سال درونم زندانی شده بود را آزاد می‌کرد. یادم رفته بود چرا زنده‌ام و امروز به معنی واقعی زندگی رسیدم. نور از بدنم فوران کرد. گرما تمام استخوان‌هایم را سوزاند؛ اما در آن سوزش، آرامش بود. نور از بال‌هایم به آسمان پرید، به میان ابرهای آلوده، باد شدیدتر شد. خاک و خاکستر در هوا چرخید. در یک لحظه، جهان در سفیدی غرق شد و نور وجودم، تاریکی را بلعید و در خود حل کرد. من به قولم عمل کردم و در همین لحظه، من فهمیدم نبرد واقعی نه تنها برای نجات دنیا، بلکه برای نجات معنای انسانیت بود. دنیا به مرگ من نیاز داشت. نه فقط برای نجات مردم، بلکه برای نجات چیزی که بیشتر از همه اهمیت دارد «معنای زندگی، بخشش و انسانیت» من اِل آندریا تایلر، عجیب الخلقه و قدرتمندترین مخلوق جهان؛ هیچ نیرویی، هیچ خیانتی، هیچ انسانی نمی‌تواند وادارم کند تا از شرافت دست بکشم.
  27. با لحنی شگفت‌زده مقابلم ایستاد و گفت: - این فراتر از تصورت بود. تو همیشه همه چیز رو می‌دونستی مگه نه اِل تایلر؟ هم‌چون وزش باد، او هم اطرفم می‌چرخید و نطق می‌کرد. - وقتی پیش تلورای پیر رفتی و بهت حقیقت رو نشون داد تو فقط مادرت رو دیدی و الهاندرو رو که مسبب این طلسم و توطئه هستن! درحالی‌که مادرت اول بازی حذف شد و کسی رو که توی جنگل سبز ملاقات کردی و سعی در گمراه کردنت داشت، قدرت من بود! قدرت من! باز پوزخند زد و ادامه داد: - الهاندرو هم کمی بعدتر از بازی حذف شد. خبر خوب برای تو، این‌که الهاندرو رو خودم کشتم و خبر بد برای تو، این‌که الهاندرو بود که 10 سال پیش کمکم کرد جادوی تاریکی رو از شلیت‌لند بدزدم! پیش از آن‌که به من اجازه حیرت و تعجب بدهد، ادامه داد: - ولی جادوگری که جادوی سفید و گوگرد رو برای طلسم پنهان سازی، به قیمت مرگش اجرا کرد، اون مادرت بود! جادوگر سیاه! برای نابودی دخترش، دختری که قرن‌ها پیش رهاش کرده بود و باز در نهایت با مرگش، نابودیت رو امضا کرد! از شدت درد، خشم و تنفر شعله‌ی آتش از چشمانم کم مانده بود که بیرون بزند و تریلند را به آتش بکشد. این‌بار درست مقابلم ایستاد. او واقعاً آن کول هریسونی که برای کمکش آمده بودم نبود. چقدر انسان‌ها می‌توانند پست باشند. تمام عمرم، خود را نماد سیاهی و پلیدی تصور می‌کردم، نمی‌دانستم انسان‌ها از منِ هیولا هم هیولاتر اند! - ولی خب تمسخر آمیزه با این‌که می‌دونستی، مادرت بهت ظلم کرده، بازم جنگل سبزی که وجود نداشت رو از نو خلق کردی برای نجاتش! چیزی نگفتم، من برای نجات مادرم نه، بلکه برای ادای قولم جنگل سبز را از نو خلق کردم؛ ولی کسی مانند کول هریسون که هیچ‌وقت شانس این را نخواهد داشت که بفهمد قول و شرافت چیست! پس دلیلی نداشت دهانم را باز کنم. سرم تیری کشید. کولِ لعنتی تصور می‌کرد جادوی تاریکی‌ای که درونش است فقط قدرت خودش است، احمق نمی‌دانست که وسیله‌ای شده بود برای بازگشت و خیزش «تاریکی» تاریکی‌ای که از آخرین باری که دنیا را به نیستی کشانده بود، مهروموم شده در اعماق زمین شوم دفن شده بود تا دیگر نتواند به دنیا چیره شود؛ اما کول، کول عوضی و لعنتی آن را بیرون کشید و با خود همراه کرد و در درونش آن را پرورش داد. طوری که مردمش از همان نیروی تاریکی درونش، به این حال دچار شدند. به او نزدیک شدم، در حالی که زمین زیر پایم ترک می‌خورد. باد به شدت می‌وزید، صدای فریادهای مردم در دور و اطراف شنیده میشد. تنها یک راه وجود داشت تا چرخه آن تاریکی برای همیشه از بین برود و زنجیره‌اش بشکند، آن هم نابودی کاملش بود، کول انسان بود و با مرگش تاریکی به جای نابودی، منتشر میشد. در سرم هزاران فکر بود، می‌دانستم وقتش رسیده است، وقتش رسیده بود که برای بشریتی که به دست یک هم‌نوع خودشان درحال زوال بود، کاری می‌کردم، کاری که هرچند به قیمت تمام شدنم، تمام میشد؛ ولی ارزش شرافتش را داشت.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...