پارت 41
چند وقت بعد مامانم اومد خیلی ناراحت بودم از اومدنش چون با اومدنش امیر پر، اون شب با ناراحتی با امیر حرف زدم و امیر باز توی صفحه چت از خستگی خوابش برد و من دلم ضعف رفت براش، با امیر تصمیم گرفتیم اسم بچه هامون با توجه به همه احتمالات بزاریم ترلان، سلوان، شاهان و شایان
امیر هم این اسم هارو دوست داشت، با امیر برای اینده کلی برنامه چیدیم امیر عکس و فیلم خونش رو فرستاد و نظر من رو توی تموم کردن بخش های جزئی خواست، مثل رنگ درها، مدل شیشه بالکن، کابینت و کمد ها و خیلی چیز های دیگه ما برای اینده ای که ممکنه هرگز رخ نده یه عالمه برنامه داشتیم.
چند وقت بعد مامانم اومد. همه برای تسلیت می امدن خونمون مامانم گوشیم رو نگرفت منم هر روز ریسک بدبخت شدن رو به جون می خریدم و راس ساعت امیر رو بیدار می کردم، امیر همیشه بهم هشدار می داد که مراقب باشم.
یه شب که دلم گرفته بود رفتم توی حیاط روی پله ها نشستم و سر بند یا عباسی که به نیت امیر برداشته بودم توی دست هام گرفتم انگار این سربند قدرت جادویی داشت نمی گذاشت ما از هم جدا بشیم هرچقدرهم که دعوا کنیم، البته بعد از اون شب دعوایی نداشتیم. تقریبا!
یه پرانتز من اینجا باز کنم:
چند روز بعد از اینکه من توی ماه محرم لو رفتم طبق رسم هرسال مامانم سفره حضرت رقیه و علی اصغر انداخت و زنعموم هم باهاش سفره حضرت عباس انداخت، نذر مامانم بود.
خون پدر و مادرم بهم نمی خورده و ممکن بوده بچه اول سالم نباشه مامانمم نذر می کنه اگه سالم باشم توی ایام فاطمیه سفره بندازه.
اون روز توی اون سفره من حسابی گریه کردم و گهواره رو تکون دادم دلم خیلی پر بود، اخر مراسم هم یه سربد گرویی به نیت وصال از توی گهواره برداشتم.
گرویی یعنی چیزی که از سفره بر می داری و وقتی به حاجتت رسیدی سال بعد اون وسیله رو تو می خری و توی سفره میگذاری به جای وسیله ای که برداشتی.
رابطه من و امیر به قدری جدی و عمیق بود که احساس می کردم جزئی از خانوادشون هستم، باهاش خیلی راحت بودم و بیشتر وقت ها تلفنی حرف میزدیم.
اون که تلفنی حرف میزد من توی دلم قربون صدقش می رفتم وای خدایا این پسر و برام نگهدار، وای مرسی خدایا شکرت که دارمش.
امیر ادم خاصی نبود برعکس ادم معمولی بود که غرورش و بیشتر از من دوست داشت. شاید، اما چون من دوسش داشتم اون برام خاص ترین ادم دنیا بود، ولی با کاری که کرد همه چیز رو برد زیر سوال از جمله اینکه یعنی اونم دوستم داشت!؟ کاش دوستم داشت...
شاید هم بهتر که نداشت....
ان سال روز تولدم دقیق روز چهلم داییم بود. برعکس هرسال غمگین بودم. ان روز فقط امیر و یاسی کنارم بودند و مامان کرمان بود زنگ زد تبریک گفت. امیر هم به عنوان کادو کلیپی بهم هدیه داد که بعد ها شد عامل اصلی گریه هام اون تولد اصلا خوب نبود شاید هم خوب بود نمیدونم....