تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
درخواستکاور برای رمان وارانشا؛ نژاد ممنوعهٔ وامپگاد | آلن.ایزدقلم کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای Alen ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
@سایان عزیزم زحمتشو میکشید -
درخواستکاور برای رمان وارانشا؛ نژاد ممنوعهٔ وامپگاد | آلن.ایزدقلم کاربر انجمن نودهشتیا
Alen پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست طراحی کاور
- 1 پاسخ
-
- 1
-
-
فانتزی رمان آسفناکیا | اِللا لطیفــی کاربر نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای اِللا لطیفــی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
🌸درود خدمت شما نویسندهی عزیز🌸 از اینکه انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کردهاید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری، ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید، در راستای بهبود قلم، میتوانید درخواست نقد حرفه ای بدهید. درخواست نقد اثر با نوشتن 25 پارت از رمان خود، می توانید درخواست طراحی جلد بدهید. درخواست کاور رمان بعد از انجام نقد توسط منتقدین حرفهای و ویرایش نکاتِ گفتهشده، می توانید برای انتقال اثر به تالار برتر درخواست نمایید: درخواست انتقال به تالار برتر همچنین پس از اتمام اثر، لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر : کادر مدیریت نودهشتیا -
سیاسی رمان بوم خامُد | سارابهار کاربر نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
🌸درود خدمت شما نویسندهی عزیز🌸 از اینکه انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کردهاید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری، ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید، در راستای بهبود قلم، میتوانید درخواست نقد حرفه ای بدهید. درخواست نقد اثر با نوشتن 25 پارت از رمان خود، می توانید درخواست طراحی جلد بدهید. درخواست کاور رمان بعد از انجام نقد توسط منتقدین حرفهای و ویرایش نکاتِ گفتهشده، می توانید برای انتقال اثر به تالار برتر درخواست نمایید: درخواست انتقال به تالار برتر همچنین پس از اتمام اثر، لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر : کادر مدیریت نودهشتیا -
تخیلی رمان ایزولا | مرلین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای Merlin ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
🌸درود خدمت شما نویسندهی عزیز🌸 از اینکه انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کردهاید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری، ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید، در راستای بهبود قلم، میتوانید درخواست نقد حرفه ای بدهید. درخواست نقد اثر با نوشتن 25 پارت از رمان خود، می توانید درخواست طراحی جلد بدهید. درخواست کاور رمان بعد از انجام نقد توسط منتقدین حرفهای و ویرایش نکاتِ گفتهشده، می توانید برای انتقال اثر به تالار برتر درخواست نمایید: درخواست انتقال به تالار برتر همچنین پس از اتمام اثر، لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر : کادر مدیریت نودهشتیا -
جلد دوم وهمِ ماهوا رمان غایتِ وهم | سارابهار کاربر نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
🌸درود خدمت شما نویسندهی عزیز🌸 از اینکه انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کردهاید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری، ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید، در راستای بهبود قلم، میتوانید درخواست نقد حرفه ای بدهید. درخواست نقد اثر با نوشتن 25 پارت از رمان خود، می توانید درخواست طراحی جلد بدهید. درخواست کاور رمان بعد از انجام نقد توسط منتقدین حرفهای و ویرایش نکاتِ گفتهشده، می توانید برای انتقال اثر به تالار برتر درخواست نمایید: درخواست انتقال به تالار برتر همچنین پس از اتمام اثر، لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر : کادر مدیریت نودهشتیا -
رمان یه مشت گیلاس | shirin_s کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای shirin_s ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
🌸درود خدمت شما نویسندهی عزیز🌸 از اینکه انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کردهاید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری، ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید، در راستای بهبود قلم، میتوانید درخواست نقد حرفه ای بدهید. درخواست نقد اثر با نوشتن 25 پارت از رمان خود، می توانید درخواست طراحی جلد بدهید. درخواست کاور رمان بعد از انجام نقد توسط منتقدین حرفهای و ویرایش نکاتِ گفتهشده، می توانید برای انتقال اثر به تالار برتر درخواست نمایید: درخواست انتقال به تالار برتر همچنین پس از اتمام اثر، لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر : کادر مدیریت نودهشتیا - امروز
-
پارت هشتاد و نهم عمو رفت پشت میزش نشسته و گفت: ـ فقط حواست باشه که این دختر هم زندگیتو به باد نده! پوریا تو زندگی ما، جایی برای عشق و عاشقی نیست. با اینکه درون قلبم چیزایی شده بود که اصلا نمیدونستم اسم این احساسم و چی بذارم ولی سینهامو دادم جلو و با اعتماد بنفس گفتم: ـ من عاشق نمیشم عمو! خیالت راحت... عمو پرونده ها رو از تو کشوش درآورد و رو بهم گفت: ـ خیالم که راحت نیست ولی جوری باشه که خودت میگی! ـ پس من میرم شرکت! ـ جلسههای این هفته رو کنسل کن تا ببینم باید چه خاکی به سرم بریزم! ـ نگران نباش عمو، لازم باشه خودم با تک تک شرکا حرف میزنم و ازشون میخوام بهمون وقت بیشتری بدن! اینقدر اعتبار که پیششون داریم. ـ اگه قانع نشدن، همین کارو میکنم. بلند شدم و گفتم: ـ با اجازه! از اتاقش اومدم بیرون و به ساعتم نگاه کردم. وقت داروهاش رسیده بود و موقع حرف زدن با عمو، همش ذهنم پیشش بود. راستش حرفای عمو ذهنمو درگیر کرد و خودمم از این موضوع میترسیدم که نکنه یه وقت بیفتم تو مسیر عاشقی! اما نه...حسن فقط بهش یه حس شرمندگی و عذاب وجدان بود بابت غلطی که کردم.
-
عسل شروع به دنبال کردن داستان در حصار شب | زهرا کاربر انجمن نودهشتیا کرد
-
نودهشتیا، جنایی داستان در حصار شب | زهرا کاربر انجمن نودهشتیا
عسل پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در داستان کوتاه
نام داستان: در حصار شب نویسنده: عسل | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: جنایی، روانشناختی، عاشقانه خلاصه: در جهانی که هیچچیز مطلق نیست، یک پرونده مرموز قهرمان ما را وارد شبکههای رازها، وسوسهها و درگیریهای انسانی میکند. در هر پارت، مخاطب با پیچیدگیهای تازهای روبرو میشود: روابط خاکستری، تصمیمات اخلاقی، و کشمکشهای عاشقانهای که هیچکس نمیتواند پیشبینی کند. هر لحظه میتواند حقیقتی تازه، سرخی خطرناک یا احساسی غیرمنتظره را کند، بدون اینکه پرده از راز اصلی برداشته شود مقدمه: شب، مثل حصاری نامرئی، همه چیز را در بر گرفته بود. رازها در کوچهها، نگاهها، و حتی سکوتها پنهان بودند. قهرمان داستان ما، بیخبر از آنچه در انتظارش است، وارد دنیایی شد که مرز بین حقیقت و وسوسه، عشق و جنایت، هر لحظه محو میشود. در این جهان، هیچ چیز آنگونه نیست که به نظر میرسد و کسی به طور کامل قابل اعتماد نیست -
پارت هشتاد و هشتم عمو چشماشو ریز کرد و من رفتم جلو و واسه اولین بار با جسارت مقابلش وایستادم و گفتم: ـ لطفا دیگه بدون هماهنگی کردن، با من به اون دختر کاری نداشته باشین! اگه یکم دیرتر میرسیدم به سورتینگ شاید مرده بود. شما هم متوجه شدین که بیگناهه؛ از این به بعدش و به من بسپارین لطفا! عمو با تعجب رو بهم گفت: ـ ببینم پوریا، تو داری منو تهدید میکنی؟! گفتم: ـ تهدید نمیکنم! هشدار میدم فقط. بعدشم الان که من بالا سرشم، نگران نباشین؛ پیش پلیس نمیره و لو نمیده! عمو اینبار اومد نزدیکم تر و رو بهم گفت: ـ نکنه عاشقش شدی!؟ پوزخندی زدم و گفتم: ـ چه ربطی داره؟! ـ اولین باره که میبینم بابت یه دختر جلوی من وایمیستی! گفتم: ـ چون میدونم اون بیگناهه و شما اصرار دارین که یه بیگناه و بکشیم! من فقط...فقط حوصله عذاب وجدان بعد از اینکار و ندارم. همین!
-
*** یونا اشکهام تند تند با سرعت از چشمهام میریخت، میون گیاهام دنبال یه ترکیب بودم اون دردی که به روح می افته رو درمان کنم. ملکه سایورا چرا این کار رو کردی؟ ارباب خیلی ترسناک شده، شما هم یک ساعته دارید درد میکشید. صدای جیغهای ملکه سایورا ذهنم رو به هم میریخت و اشکهام بیشتر در میاومد. من به دستور ارباب اون زهر رو درست کردم تا بتونه درد رو تجربه کنه. کاش هیچ وقت درست نمیکردم. کاش حداقل وقتی ملکه سایورا سوال پرسید ارباب جوابش رو میداد. اولین بار بود میدیدم ارباب این جوری ترسیده. داشت خودخوری میکرد. با چشم های تار از اشک اکسیر درست کردم. ولی تا کی؟ برای من صد سال زمان برد تا بتونم اون فرمول زهر شکنجه الهی رو بسازم. حالا چطور تو چند ساعت یه پادزهر بسازم؟ ارباب تو آزمایشگاه اومد و با چشمهایی که سرخ شده بود و سبزی نگاهش درخشان جنون زده غرش کرد: - یونا؟ وحشت کردم و شیشه از دستم افتاد و هزار تکیه شد. ترسیده به ارباب نگاه کردم. نیمهاژدها و انسان شده بود. بخاطر خشمش نمیتونست خودش رو کنترل کنه. با ترس جواب دادم: - ب... بله ارباب؟ کف دستش رو به دیوار زد. - حالش بدتر شده، داری چه غلطی میکنی پس؟ با جارو شیشهها رو جارو زدم. هول کرده نالیدم: - دارم درست میکنم ارباب. با جیغهای ملکه سایورا که عجیب شده بود. جارو از دستم افتاد. ارباب وحشت زده رفت. من هم دویدم و دنبالش رفتم. با دیدن ملکه سایورا که غرق تو خون بود شوکه شدم. ارباب کنار تخت زانو زد و ناباور به ملکه که چهار بال در اورده بود خیره شد. چهار بال طلایی که چندتا خرابی مشکی داشت. کمرش و لباسش شکافت خورده بود و زخمی بود، خون همینجوری داشت از بدنش میرفت. سریع روی تخت پر از خون رفتم. قدرت شفابخشیم رو روی کمرش گرفتم. نور سبز از دستهام بیرون زد و شروع کردم خوب کردنش. نفسهای سخت کشید و لرزون گفت: - یه چیزی... چیزی داره... داره تو بدنم خیلی داغ راه میره. ارباب دست روی شکم ملکه سایورا گذاشت و گفت: - طلسمت ضعیفتر شده. ملکه مظلوم سرش رو روی تخت گذاشت و زمزمه کرد: - دیگه درد ندارم. قطره اشکم روی زخم ملکه افتاد. چشمهام رو با دستهای خونیم پاک کردم. احساساتی نبودم، اصلا نبودم ولی نمیدونم چرا ملکه سایورا انقدر برای من عزیز شده بود. ارباب آروم شد و پیشونیش رو روی دستهای کوچیک و ظریف ملکه گذاشت. سرد زمزمه کرد: - دیگه این کار رو نکن سرورم. ملکه بیحال چشم بست. ارباب پنجهای کلافه تو موهای خودش کشید و ادامه داد: - دیگه مجازات شدم، همین قدر بسمه، فهمیدم نباید از دستورت سر پیچی کنم باید میگفتم. دهنم باز موند! ارباب داره از احساساتش حرف میزنه! ملکه بیحال بلند شد. با بالهای خونی و بدنی خونی از تخت پایین اومد. رنگش خیلی پریده بود، اما محکم با صدای بیرقم گفت: - خوشحالم متوجه شدی. چون کسی که محافظ منه، خودش هم میتونه با یه کار کوچیکش منو بکشه. چشمهام گشاد شد. ملکه خیلی خاص بود! بالهای طلاییش بخاطر خونی بودمش جمع و خیس بود. تو هر قدمش قطرهها خونش زمین رو رنگ میکرد و علامت میگذاشت. بالهاش بزرگ بود و روی زمین کشیده میشد ارباب با غم عجیبی بلند شد. پشت سر ملکه تا وقتی از دید خارج شد خم شد و احترام گذاشت. من هم کار ارباب رو انجام دادم. نمیدونم چرا ولی ته دلم چیزی لرزید. یه حس قدرت که قراره ملکه بزرگترین ملکه جهان بشه. حتی غار هم واکنش نشون داد و طرحهاش از درخشان به نورانی تبدیل شد. ارباب روی تخت نشست. با صدای خش دار لب زد: - برو بیرون یونا. بی حرف احترام گذاشتم و رفتم. به دستهای خونیم و زمین خونی که غار داشت خون ملکه رو میبلعید نگاه کردم. هرچی غار خون رو میخورد سنگهای کریستالی بیشتر میداد و غار رو زیباتر و طراحیهای با شکوهتر میکرد. داشتم مجذوب شده به غار نگاه میکردم که دیدم روی دیوار سیاه غار با رنگی آبی و طلایی تصویر ملکه رو غار کشیده میکشه. وحشت کردم و فریاد زنان دنبال ارباب رفتم که تو سینهاش فرو رفتم. ارباب هم داشت به تصویر ملکه که روی غار شکل میگرفت نگاه کرد. چشمهاش رو بست و زمزمه کرد: - فهمیدم، پس ازش محافظت کن، اجازه میدم. بعد حرفش برگشت و وارد اتاقش شد. دهنم باز موند. میدونستم غار جون داره و یه موجود زندهاست ولی نمیدونستم این جوریه! به تصویر ملکه سایورا روی دیوار نگاه کردم. خیلی زیبا بود! لبخند و احترامی به تصویرش هم گذاشتم. به دستهام نگاه کردم و وحشت کردم، دستم دیگه خونی نبود! لرزیدم و سریع تو آزمایشگاهم رفتم. من قول دادم پیش ارباب باشم و اصلا کنجکاوی نکنم، هرچی هم دیدم و شنیدم فقط تو غار باشه و بیرون غار باید فراموشش کنم. در این صورت ارباب میذاره کنارش باشم. من هم خانواده ندارم و ارباب بزرگم کرده پس هیچ وقت نمیخوام قانونهاش رو زیر پا بذارم. به آزمایشهام رسیدگی کردم و تلاش کردم به هیچی فکر نکنم.
- 28 پاسخ
-
- 2
-
-
- خاص
- جزیرهیتخیل، کافهتخیل،
- (و 4 مورد دیگر)
-
پارت هشتاد و هفتم عمو با حرص دندوناش و رو هم سایید و گفت: ـ کار خوبی میکنی؛ وگرنه اصلا بهت رحم نمیکنم پوریا! یه اشتباهت گند زده به کل کارمون! ـ حق با شماست عمو! معذرت میخوام! عمو از پشت میزش رفت سمت میز کنار پنجره و به لیوان نوشیدنی برای خودش ریخت و گفت: ـ چرا نجاتش دادی پوریا؟ با تعجب گفتم: ـ متوجه نشدم! یه قلپ از لیوانش نوشید و برگشت سمت من و گفت؛ ـ اون دختره رو چرا دوباره نجات دادی؟! حالا که خودش میخواست خودشو بکشه،چرا جلوشو گرفتی؟! اینبار من تن صدامو بردم بالا و گفتم: ـ عمو، من جون هیچ بیگناهی رو نمیگیرم و به اون آدمم اجازه نمیدم که زندگیش و حروم کنه! عمو پوزخندی زد و گفت: ـ یجوری حرف میزنی که انگار تابحال آدم نکشتی! گفتم: ـ اون آدمایی که کشتم حقشون بوده عمو! یه قدم رفتم نزدیکش و تو چشماش زل زدم و گفتم: ـ اما راجب باوان.
-
پارت هشتاد و ششم دستم و محکم گرفته بود و آروم اشک میریخت. روانش واقعا بهم ریخته بود؛ از یه طرف اینکه پیش کسایی مونده بود که هر لحظه امکان داشت بکشنش و از طرف دیگه مردی که دوسش داشت، ولش کرده بود و فهمید که زندگیش بر مبنای دروغ بوده. هر کس دیگهایی بود کم میورد...همینجور محو چهرش بودم که کم کم خوابش برد. آروم از اتاقش اومدم بیرون که همین لحظه یکی از بچها اومد بالا و گفت: ـ آقا پوریا، آقا مازیار کارتون داره! خب باید آماده جواب پس دادن میشدم. رفتم تو اتاق کار عمو و در زدم. عمو گفت: ـ بیا داخل! رفتم داخل و عمو ازم پرسید: ـ چیشد پوریا؟! سفارشها رو گرفتی؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ـ عمو آرون... عمو یهو بلند شد و با ترس گفت: ـ نکنه اونا رو هم اون عوضی برداشته؟! با ناراحتی سرمو تکون دادم که محکم دستاشو کوبید رو میز و با عصبانیت گفت: ـ پس تو این همه مدت، تو چه غلطی میکردی پوریا؟! کاملا حق داشت. با حالت ناراحتی گفتم: ـ خیلی متاسفم عمو، ولی مطمئن باش هر سوراخ موشی که رفته باشه بالاخره پیداش میکنم.
-
mysoul00 عضو سایت گردید
- دیروز
-
ati عضو سایت گردید
-
elahesolltani عضو سایت گردید
-
الهه عضو سایت گردید
-
#پارت_یازدهم یه دور هم بچه ها با شیطنت اوردنش وسط و دونفری رقصیدیم و امااا خیلی یهویی آهنگ عوض شد و پلی شد روی یه اهنگ اروم و لایت که جون میداد واسه تانگو. کم کم همه زوجا اومدن روی پیست و مشغول رقصیدن شدن حتی سانای ناقلا هم یه هم پا واسه رقصش جور کرده بود. ارتین اروم بهم نزدیک شد و دستاشو رو کمرم گذاشت، منم دستامو بلند کردم و رو شونش گذاشتم و با شیطنت خیره شدم بهش و اروم اروم با اهنگ تکون میخوردیم. باخنده ریزی گفتم: مدیر عاملا هم تانگو میرقصن؟! با فک قفل شده کمرمو بیشتر سمت خودش کشید و دم گوشم پچ زد: چه جورم عروس خانم. ابروهام بالارفت و جواب دادم: اوپس.. یه وقت ابهتتون پایین نیاد اقای داماد با نیشخندی گفت: شما به فکر ابهت من نباش عروس خانم به فکر خودت باش که..... حرفش با روشن شدن چراغا نصفه موند و صدای دست جمعیت بلند شد، و صدای جوونای توی باغ که با شیطنت تمام جیغ میزدن و میگفتن:دوماد عروسو ببوس یالا، دوماد عروسو ببوس یالا. این نکبت جوگیر هم نه گذاشت نه برداشت با خنده نزدیکتر شد بهم، لبای داغشو رو سیبک گلوم گذاشت و نرم بوسید..... گفته بودم داغی لباش حتی از لبوی روی بخاری هم بیشتره؟! صدای دست و سوت گوشمو کر کرد و بالاخره رضایت دادن بشینیم سرجامون. وقت شام شد و همه یه گوشه مشغول لنبوندن بودن، مامانم اومد سمتمون و گفت: یه قسمت از باغ و برای شام شما درست کردیم دنبالم بیاین. با دیدن اون همه غذای جور واجور روی میز که برامون تزیین کرده بودن دهنم باز موند اخ جووون غذا. مامانم رفت و منم بدون توجه به ارتین و فیلمبردار پریدم نشستم پشت میز و از هر چیزی که خوشم میومد همونطور با دست برمیداشام و امتحان میکردم ارتین:از قحطی فرار کردی احیانا؟! سرمو بلند کردم و چشم غره ی پدر مادر داری بهش رفتم، بیخیال شونه ای بالا انداخت و نشست پشت میز و خیلی با کلاس و اروم اروم شروع کرد به خوردن. لبخند خبیثی زدم و یه تیکه جوجه از ظرفش برداشتم و نزدیک صورتش کردم سوگند: آرتین. سرشو بلند کرد و بلافاصله میخواستم جوجه رو تا ته کنم تو حلقش و خفش کنم ولی اون ناکس زرنگ تر بود و سریع جوجه رو خورد و بعدم انگشتمو گرفت تو دهنش. با لب و لوچه اویزون غریدم: اییش تو که خوردیش انگشتمو ول کن لاقل. همونطور که انگشتم تو دهنش بود ابرویی به معنای نه بالا انداخت و گازش گرفت. دردش خیلی زیاد نبود ولی از قصد یه جوری صدامو انداختم رو سرم و جیغ میزدم که انگار تریلی از روم رد شده. از ترس ابروش سریع انگشتمو ول کرد و..........لباشو گذاشت رو لبام. بنده خفه خون گرفتم. این جدیدا خیلی پررو نشده؟ اصن من چرا هیچی بهش نمیگم؟! با صدای خنده فیلمبردار از هم جدا شدیم فیلمبردار: عروس داماد مثل شما نوبره به خدا فیلمتون خیلی باحال شد. ریدم تو اون فیلممون و دهن تو مرتیکه الدنگ عبضی بیشعور یه تختش کمه از هرچیزی فیلم میگیره اییش. . ☆. ☆. ☆. ☆.☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆.☆ به دلیل رسمای چرت و پرت خاندانمون عروسی بدون عروس کشون تموم شد و الان میشه گفت همه خانواده جلوی در خونه جدید من و این گشادخان ایستادن البته خونه هم که چه عرض کنم عمارتیه واسه خودش بخاطر همین اشرافی بودن و اینامون بازم با اینکه فقط دونفریم مجبوریم تو یه همچین عمارت گنده ای زندگی کنیم. وقت خداحافظی شد، اخه من چجوری دل بکنم از اینا؟! بابا با لبخند دستاشو برام باز کرد و اشاره کرد برم بغلش، با اون لباس گنده دویدم سمتش و بغلش کردم و بالاخره این بغض لعنتیم شکست. بابا: چرا گریه میکنی خوشگلم سوگند: بابایی دلم برات تنگ میشه اروم خندید و گفت: دختر نمیخوای بری اسیری که نترس بازم میبینیم دل تنگیت بر طرف میشه، دیگه گریه نکن خب؟! از بغلش بیرون اومدم و پیشونیمو بوسید اشکامو پاک مردم و با شیطنت گفتم: خیلی خب.... فقط یه وقت شیطونی نکنین با مامان من نیستم هاااا. خندید و شیطونی نثارم کرد، مامان با گریه بغلم کرد و یه دور چلوندم. حالا نوبت ساناز بود که فاز خواهر بزرگتری برداره و با گریه بغلم کرد و چندتا چیز ناموسی هم گفت که برا سن شما مناسب نیست پس نمیگم. سردار با لبخند همیشگیش و اون قد دیلاقش بغلم کرد که تا شونه هاش به زور میرسیدم، دستامو دور کمرش حلقه کردم و منم بغلش کردم. سردار: ابجی کوچولوی ماعم عروس شد با همون بغض لعنتیم میگم:نمیخوام.... من از این به بعد لباسا و جورابای کیو بپوشم اخههه از خودش جدام کرد و با خنده بلندی گفت: خدایا شکرت لباسام از شرت راحت شدن... از این به بعد لباسای ارتین خان دربست در اختیار شماست خواهری.... الانم برو که از فردا خوشبحالمه دوران سلطنتم اغاز میشه. با حرص مشتی به بازوش زدم و در اخر هم یه دور خونواده عمو چلوندنم و بعدم خداحافظی و جیش بوس لالا بالاخره رفتن تا ماهم بریم کپمونو بزاریم. در اهنی بزرگ و باز کردیم و رفتیم داخل اوووووو کی میره این همه راهو، یه حیاط درندشت که پر از دار و درخته و ده سالی هم طول میکشه تا برسی به در خونه از بس که راهش بلند و طولانیه
- 11 پاسخ
-
- رمان جدید نودهشتیا
- رمان طنز جدید
- (و 5 مورد دیگر)
-
فری . عضو سایت گردید
-
پارت هشتاد و پنجم آروم موهاشو بوسیدم و گفتم: ـ همش تقصیر من بود. ببخشید! اونم محکم منو بغل کرده بود و گریه میکرد...بارون نم نم شروع به باریدن کرد...گذاشتمش رو زمین و گفتم: ـ بریم داخل...الانه که بارون شدید بشه. کنارش رو تخت نشستم و اشکاشو پاک کردم...با خستگی بهم نگاه کرد و گفت: ـ دومین باره... ـ چی؟ ـ دومین باره که نجاتم دادی! چرا اینکار و کردی؟! خب میذاشتی بمیرم که هم من راحت بشم و هم تو. ـ نمیتونم بذارم بخاطر یه عوضی از جون خودت بگذری دختر خوب! تو لیاقتت خیلی بیشتر از این آدمای دوزاریه! خیلی عمیق تو چشمام خیره شد؛ یهو گفت: ـ تو...تو اونقدری هم که فکر میکردم بیاحساس نیستی! یه کم لبخند زدم و پتو رو از تخت دادم کنار و کمکش کردم تا دراز بکشه و گفتم: ـ سعی کن بخوابی! یهو دستم و گرفت و گفت: ـ میشه نری؟! خوشحال شدم که حداقل یه مقدار دیدش نسبت بهم عوض شده اما به روی خودم نیاوردم! کنارش نشستم و گفتم: ـ آره، میمونم تا بخوابی.
-
پارت هشتاد و چهارم همینجور یه قدم عقبتر میرفت...داشتم سکته میکردم...بازم گفت: ـ کل زندگیه من با اون گذشته...الان باید چیکار کنم؟! چجوری باید بگذرونم؟! آروم آروم میرفتم سمتش و گفتم: ـ باوان، لطفاً آروم باش...با همدیگه این روزا رو پشت سر میذاریم...من بهت گوش میدم! نگاه کن یه لحظه بهم. ولی اصلا گوش نمیداد و یسرع گریه میکرد...گفت: ـ تو که میخواستی منو بکشی! حالا دارم کارتو راحتتر میکنم...اصلا زنده بودنم، دیگه چه معنایی داره؟؟! اگه قرار باشه که تا آخر عمرم پیش آدمای مافیا، محکوم به زندگی باشم...ترجیحم اینه که بمیرم. به آسمون نگاه کرد و گفت: ـ هیچکسم ندارم که نگرانم بشه! حداقل درد درونیم آروم میشه! به سرعت بهش نزدیک شدن و تا این حالت منو دید، دستاشو آورد جلو و گفت: ـ جلو نیا! اما پاچه شلوارش رفت زیر پاهاش و داشت از پشت سر میفتاد که به موقع رسیدم و محکم تو آغوش کشیدمش... مثل یه پرنده زخمی تو آغوشم میلرزید و گریه میکرد. همش تقصیر من بود! نباید اینجوری واقعیت و توی صورتش میکوبیدم! دیگه با دیدن این حالتش بغض مجالم نداد.
-
CharlesJapse عضو سایت گردید
-
felipadowner عضو سایت گردید
-
پارت هشتاد و سوم شاهین همینجور که نفس نفس میزد، گفت: ـ داداش این دختره...این دختره! یهو مغزم قفل شد! سریع گفتم: ـ چی شده شاهین؟ حرف بزن! ـ داداش...داداش داره خودشو از بالکن پرت میکنه پایین؟ خون تو رگام خشک شد! با استرس پرسیدم: ـ چی!!!! بعدش دیگه منتظر حرفش نشدم، با سرعت دو رفتم سمت ویلا و با ترس خودمو رسوندم به دم در اتاقش... عفت خانوم و یکی دوتا از خدمتکارا دم اتاقش با نگرانی وایستاده بودن. عفت خانوم با دیدن من گفت: ـ پوریا، پسرم...هرچی در میزنیم، درو باز نمیکنه! هیچ صداییم ازش در نمیاد! رو بهشون گفتم: ـ برین عقب! بعدش با یه لگد محکم درو شکوندم. رفته بود بالای بالکن دستاشو باز کرده بود و وایستاده بود. با دیدن این صحنه، قلبم اومد تو دهنم. دست و پامو گم کرده بودم اما تنها چیزی که ازش مطمئن بودم این بود که نمیخواستم از دستش بدم و اتفاقی براش بیفته! آروم آروم رفتم سمت بالکن و صداش زدم: ـ باوان... با دیدن من برگشت سمتم و سریع گفت: ـ جلوتر نیا! با ترس گفتم: ـ مواظب باش...خیلی خب آروم باش! به من گوش بده! شروع کرد به گریه کردن و با صدای بلند گفت: ـ مگه...مگه من باهاش چیکار کردم؟! چیکار کردم جز دوست داشتنش؟!
-
پارت هشتاد و چهارم وسایل و از دستم گرفت اما تا مسیر رسیدن به خونه، لب به هیچ کدومشون نزد. از ماشین که داشت پیاده میشد، صداش زدم: ـ باوان؟ برگشت سمتم و با لبخندی که پر از درد بود نگام کرد. خیلی شرمندش بودم. سرمو انداختم پایین و گفتم: ـ من...من معذرت میخوام! شاید...شاید نباید اون حرفا رو بهت میزدم. بازم آروم گفت: ـ ایرادی نداره! بعدش رفت داخل خونه. از دست خودم خیلی عصبانی بودم! از اینکه نتونستم مثل همیشه خودمو کنترل کنم و باعث شدم که یه دختر به این حال و روز بیفته! امروز فهمیدم کسی که فکر میکرد قهرمان زندگیشه، به طرز خیلی بدی بهش دروغ گفت و ازش استفاده کرده بود. تحملش برای هر کسی سخت بود. کسی هم کنارش نبود تا دلداریش بده و یجورایی تو دست ما اجیر شده بود. تصمیم گرفتم از امروز به بعد بیشتر حواسم بهش باشه. اون حقش این همه سختی نبود. رفتم سمت باغ تا یکم راه برم بلکه حواسمو از امروز و اتفاقات پرت کنم و خودمو آماده کنم تا جواب عمو رو بدم. نمیدونم چند دقیقه از راه رفتنم توی باغ و فکر کردنم به این چند روز اخیر گذشته بود که یهو با صدای شاهین به خودم اومدم: ـ داداش پوریا...داداش پوریا! سراسیمه برگشتم سمتش و گفتم: ـ چی شده شاهین؟!
-
پارت نود چشم غره ای بهش رفتم که خندید ، صورتم رو که برگردوندم با بهراد چشم تو چشم شدم ، متفکر بهم زل زده بود ، سرم رو به معنی چیه ،تکون دادم که لبخند زد و سرش بالا انداخت (یعنی هیچی) ، شونه ای بالا انداختم و مشغول شدم ، ناهار که تموم شد اروین از مامان و بابا تشکر کرد، بعد جمع کردن میز دوباره برای صرف چای به پذیرایی رفتیم . بهراد رو به اروین گفت : واقعا ممنون که دیشب صدف رو تنها نگذاشتی ، لطف کردی. اروین لبخند زد و گفت : شرمنده ام نکنید ، به خودشون هم گفتم ، فقط به یک دوست کمک کردم . بهراد خندید و چیزی نگفت ، بابا دستی رو شونش گذاشت و گفت : صدف گفت که تو المان هم هواشو داشتی ، مرسی پسرم . اروین خندید و گفت : انجام وظیفه بوده ، نفرمایید. بهراد مثل همیشه که از یکی خوشش میومد زود صمیمی میشد گفت : تعارف تیکه پاره کردن بسه. بعد رو به اروین ادامه داد اگه اوکیی بریم یک دست فوتبال دستی بزنیم . اروین سری تکون داد و پاشدن ، از اونجایی که منم خیلی دوست داشتم بازیشون رو ببینم بعد بازی کنم گفتم : منم میام. بهراد سری تکون داد ، تا اومدم بلند بشم نازی گفت: صدف اگه میشه بمون باهات کار دارم . به ناچار نشستم ؛ بهراد، بابا رو هم بلند کرد و با اروین به حیاط رفتن. بعد رفتنشون نازی گفت : اروین واقعا پسر خوبیه ، مهلا جون واقعا پسرای خوبی تربیت کرده . مامان کنجکاو پرسید : مگه اروین برادر هم داره ؟ گفتم : اره اراد ، چهرش کپی اروینه فقط رنگ چشم هاشون یکم فرق داره. نازنین ابرویی بالا انداخت و گفت : تو کجا اراد رو دیدی؟
-
پارت هشتاد و سوم تو ماشین عین یه جنازه متحرک تکیه داده بود به صندلی و به بیرون خیره شده بود. توی دلم هزار بار به خودم لعنت فرستادم که چرا این چیزا رو یهویی تو صورتش کوبیدم!! باید خشمم و کنترل میکردم. اما واقعا دلم راضی نمیشد که اجازه بدم تو توهمات خودش باقی بمونه و بیخودی منتظر اون عوضی بمونه و دوسش داشته باشه. نزدیک خونه ازش پرسیدم: ـ چیزی میخوری؟! فقط سرشو به نشونه نه تکون داد اما من قانع نشدم. صبح تا حالا یه لقمه هم نخورده بود. نزدیک سوپری وایستادم و رفتم براش یه آبمیوه و کیک خریدم. اومدم تو ماشین نشستم و براش بازی کردم و گفتم: ـ بیا یه لقمه بخور! حتی بهم نگاه هم نمیکرد. چونهاشو گرفتم تو دستم و آروم صورتشو برگردوندم سمت خودم و گفتم: ـ میشه اینجوری نکنی باوان؟ برخلاف تصورم، خیلی آروم گفت: ـ باشه. دلم داشت برای این حالتش کباب میشد اما نمیتونستم کاری کنم. دلم میخواست اون لحظه محکم بغلش کنم و بگم که میگذره تا غصه نخوره اما نمیشد!
-
-
mahgol عضو سایت گردید
-
سایه مولوی1766470118 عضو سایت گردید
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
- بهم گفت که به خاطر عملکرد خوبش توی جنگ ترفیع درجه گرفته و یکی از وزیرها بهش پیشنهاد داده که دامادش بشه؛ گفت اون دختر رو دوست نداره، ولی براش موقعیت خوبیه تا به فرماندهی لشکر… همون چیزی که از بچگی آرزوش بوده برسه. ازم خواست برای خوشبختیش دعا کنم و من این کار رو کردم، اما بعد از یه مدت تصمیم گرفتم تا مبارزه رو یاد بگیرم و مثل اون یه سرباز بشم. دیانا شانهای بالا انداخت؛ گفتن خاطراتش من را به فکر فرو برده بود و حالا این خودم بودم که نمیخواستم به سرنوشت تلخ این دختر دچار شوم. - یه نفر رو پیدا کردم تا بهم آموزش بده و با تمرینهای شبانه روزی تونستم توی مبارزه پیشرفت کنم. متعجب و شگفتزده به او خیره شدم؛ در سرزمین من هم که گرگینههای ماده دارای قدرت بدنی زیادی بودند توانایی سرباز شدن را نداشتند و حالا در شگفت بودم که این دختر چطور موفق به انجام چنین کاری شده بود! - ببینم تو چطوری به دربار پادشاه راه پیدا کردی؟! مگه سرباز شدن برای زنها ممنوع نیست؟! دیانا آرام سری تکان داد. - چرا هست، اما من شانس این رو داشتم تا توی روز امتحان سربازها مهارتم توی مبارزه رو به پادشاه و ولیعهد نشون بدم و اونها من رو به عنوان محافظ انتخاب کردن. البته خیلی طول کشید تا اعتمادشون رو به دست آوردم، ولی ارزشش رو داشت. دیانا نگاهی به صورت همچنان مبهوت من انداخت و با تکخندهای پرسید: - چیشد؟! تعجب کردی؟! من هم مثل او خندیدم و سعی کردم به چهرهی مبهوتم سروسامانی بدهم. - آره… یکم تعجب برانگیزه، اما این نشون میده که تو دختر سرسختی هستی و من واقعاً برای اون مرد که تو رو اینقدر راحت از دست داد متأسفم! دیانا لبخند مهربانی به رویم پاشید؛ حالا که سرگذشتش را شنیده بودم بیشتر با او احساس راحتی و صمیمیت داشتم و میتوانستم تا حدی ضربهای که خورده بود را درک کنم. - حالا فهمیدی که چرا نمیخوام تو هم مثل من بشی؟! سرم را تکانی دادم و دیانا ادامه داد: - به نظرم حیفه که این احساس قشنگ به خاطر یه تردید و ترسِ از سمت تو نابود بشه. باز در تأیید او سر تکان دادم؛ ای کاش میتوانستم احساسم را با لونا در میان بگذارم و از احساس او نسبت به خودم مطمئن شوم؛ البته اگر به من مهلت حرف زدن و عذرخواهی کردن را میداد. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
به اینجای حرفش که رسید لبخند محوی به لبهایش نشست. - بعدش از من پرسید که کیام و کجا دارم میرم؛ وقتی بهش گفتم که برای برادرم دنبال یه طبیب میگردم تا زخم پاش رو پانسمان کنه اون گفت که طبیب نیست، اما بلده که چجوری باید زخم رو پانسمان کرد. اون من رو با اسبش به دهکده برگردوند و زخم پای برادرم رو بست؛ مرد مهربون و خوش قیافهای بود و من از رفتارش خیلی خوشم اومده بود. دیانا آهی کشید و من به این فکر میکردم که پایان این دلدادگی حتماً به جای خوبی نمیرسید که او را اینچنین غمگین کرده بود. - اون شب بِرَد آممم… اسم اون مرد بِرَد بود؛ اون شب بِرَد خونهی ما موند و برای ما تعریف کرد که از سربازان لشکر پادشاهه و برای سرکشیِ مرزها به این سمت اومده بود. اون شب تموم شد، اما بِرَد توی ذهن من تموم نمیشد؛ همون یکبار کمک کردن و محبت کردنش باعث شد منی که تشنهی محبت بودم بهش جذب بشم و نتونم فراموشش کنم. بعد از اون بِرَد چند بار دیگه هم به روستای ما اومد و باز هم به من سر زد؛ هرموقع که میومد برای من و خواهر و برادرهام وسیله و خوراکی میورد و من کمکم بهش علاقمند شدم، جوری که اگه چند روز نمیدیدمش دلتنگش میشدم. باز هم نگاهش را به آتش دوخت و تند و تند پلک زد؛ میتوانستم برق اشک را در چشمانش ببینم و انگار دوست نداشت پیش روی من گریه کند. - یک روز بِرَد اومد و بهم گفت که قراره بره جنگ، اونوقتها سرزمین ما با اشباح جنگ داشت و اونها سربازهای زیادی از سرزمین ما رو کشته بودن. اون روزها تموم زندگیم شده بود نشستن و دعا کردن تا اون زنده و سالم از جنگ برگرده، با خودم عهد بستم که اگه از جنگ برگشت و زنده و سالم بود بهش میگم که دوستش دارم و اون رو برای همیشه کنار خودم نگه میدارم. همانطور خیره به آتش تکخندهی تلخی زد و ادامه داد: - بعد از یه مدتی بِرَد برگشت؛ زنده و سالم هم برگشت، اما درست توی لحظهای که من میخواستم بهش بگم دوستش دارم اون پیش دستی کرد و گفت که میخواد ازدواج کنه. دیانا آب دهانش را همراه با بغضی که معلوم بود گلویش را گرفته قورت داد. -
R.M عضو سایت گردید
- هفته گذشته
-
پارت ۵۵ (میان تیغ و تپش) آیلا، سرگردان و با عقلی بی ثبات، میان جمله کوتاه اما پر اطمینان کیاراد، و ترسی که در دلش نهیب میزد و فرار کردن را به او گوشزد میکرد، درمانده مانده بود.. که با صدای ناگهانی چند شلیک بلند و هولناک که به نظر نمیومد اسلحه ساده ای باشد، تند و هول شده، با استرس مشهودی که در چشمانش رخنه کرده بود، به سمت کیاراد چرخید... با موهای پریشان و حالی آشفته، که همزمان موهای طلاییاش که نور آن را روشن کرده بود، همراه چرخیدن سرش، در هوا پخش شد... دامنش را در دستانش فشرد...میلرزید..و توان آن را نداشت که لرزش بدن و دستانش را کنترل کند... از ترس عجیبی که در دلش از صداهای نزدیک شدن پا، آدم هایی نا آشنا، و گرفته شدن هوا، داشت... کیاراد، یک لحظه سر بلند میکند و با نگاهی خالی از هر گونه احساسی، به آیلا چشم دوخت... چشمان گرفته و نا آرام آیلا، در چشمان تاریک و مطمئن کیاراد نشست... گویی نگاه کیاراد، پاسخی برای آیلا داشت...مثل آن میماند که به آیلا میگوید: "به حرفم بعدا ایمان میاری!" او بدون هیچ حرفی یا نشان احساسی در چشمانش، تمام آنکه که آیلا باید میفهمید را رسانده بود.. و این یکی از قدرت های زبان بدن کیاراد بود! کیاراد مطمئن بود که دخترک برمیگردد.. و دست لرزان و یخ زده اش، را در دست محکم و مورد اعتماد او قرار میدهد! صداها که نزدیکتر شد، آیلا از شدت اضطراب دل را به دریا زد و پاهایش، بیقرار و هراسان، او را پیش بردند... دوید...با نفس های منقطع، سرگیجه های ناتمام، و جانی که هر ثانیه از قدرت آن کاسته میشد... شاخه های ظریف درختان بلند قامتی که بر سر راهش بود و آیلا مرتب به آن ها و وجودشان در این جنگل لعنت میفرستاد، صورتش را میخراشید و آیلا با حرص آن ها را با دستانش پس میزد... درحین دویدن، پشت سرش را نگاه مینداخت.. سایه های هیکلی و قوی، که هر لحظه نزدیکتر میشدند، او را مضطرب و وحشت زده میکرد... پاهایش از شدت ترس قدرت تازه ای گرفته بودند.. آنقدر نفس نفس زده بود، که گلویش خشک شده بود و با هربار قورت دادن آب دهانش، درد تیزی در گلویش حس میکرد... گویی امشب تمام دردها را یکجا تجربه کرده بود.. شدت درد زخم پایش، اورا به یقین رساند که زخمش عمیق تر شده بود...و خدا کند در این وضع و سرما، عفونت نکند... حس عجیب و غمگینی داشت...نتوانست مقابل این شب دردناک مقاومت کند.. حتی مقابل اشک هایش که حین دویدنش سرازیر شده بود و صورت و قفسه سینه اش را خیس کرده بودند... هق هق هایش در گلو خفه میشد و تبدیل به اشک میشد... اطرافش را مغموم، نگاه میاندازد... سرگردان دور خود چرخی میزند...دو بار..سه بار...به گونه ای بود که هرکس او را از دور تماشا میکرد، دخترک را به دیوانه ای غمگین تشبیه میکرد که دور خود میچرخد و اشک میریزد... اینکه در آن جنگل گم شده باشد، درد تازه ای نبود... چرا که او امشب، در کل خودش را گم کرده بود... آیلا امشب کجاست؟ آن دختر قوی و با اعتماد به نفسی که عده ای او را با سرسختی اش میشناختند... کجاست آن دختری که زندگی اش در کتاب و پنجره ای دلباز خلاصه میشد..؟ چه بر سرش آوردند که اینگونه در به در به دنبال پناهی باشد..؟ میخواستند آرزوهایش را نیز بکشند؟ کجاست آن دختری که دستان غم زدهی اطرافیانش را با مهربانی فشار میداد تا از غمشان کمی هم شده، بکاهد..؟ و آیا، امشب کسی از حال او خبر داشت..؟