رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. سایه مولوی

    یکیشو انتخاب کن!

    نابینا سیل یا زلزله؟
  3. امروز
  4. گرگ ها: قسمت سوم بعد از چندین هفته غیبت، این نویسنده با تجربیات جدید و ذهنی باز تر می‌نویسد. در ماهنامه های قبلی به ضمیر تاریکی از خودمان اشاره کردم که بار های بارها اثرات منفی آن ها را در افراد دیده بودم. خب گرگ های عزیزم اجازه بدهید جور دیگری عرض کنم، شما به گرگ بودن عادت کردید! یه دریدن، به صفات غیر انسانی‌ای که زندگی خاکستری و تاریکتان را پر کرده... و چه سخت است قصه‌ی عادت، نه؟! برای بار هزارم، شما سرشار از حسادت، ریا، دروغ، خیانت و بدی هستید. موجودات نامهربانی که سخت می‌بینند، سخت فکر می‌کنند و حتی سخت تر عمل می‌کنند. شخصیت های داستانی‌ای که بویی از ارزش های سفید صورتی‌ای که بارها بازگو کردم نبردند. یک سوال بزرگ! دارید با زندگیتان، با این کره خاکی، با جامعه‌ای که آن را تشکیل می‌دهید، چه غلطی می‌کنید؟! به چیزی که هستید افتخار می‌کنید؟ دوستش دارید؟! به چه چیزی افتخار می‌کنید؟ چه چیز را دوست دارید؟! چطور؟! مسئله‌ای وجود دارد. اکثریت آدم ها فکر می‌کنند، آنچه اکثریت آدم ها انجام می‌دهند، درست است، پس انجام می‌دهند. در واقع این یک چرخه است که توسط افرادی که فکر می‌کنند برای افرادی که فکر نمی‌کنند ساخته شده. (احمق های نابلد) اجازه بدهید جور دیگری نگاه کنیم. شما مدام فکر می‌کنید، تا اینجا بد نیست. فکر می‌کنید که باید زیست بخوانید، چون این سه شنبه امتحان دارید و فکر می‌کنید حتما کلاس هشت صبح دانشگاه را شرکت کنید، چون تعداد غیبت هایتان در این ترم به اندازه‌‌ی جمع اعداد طبیعی است و فکر می‌کنید که برای شام بهتر است املت بزنید چون دیروز خیلی کربوهیدرات وارد برنامه‌ی غذاییتان کردید و فکر می‌کنید این ماه هزینه‌ی تاکسی اینترنتی‌تان سر به فلک کشیده چون نتوانستید مسیر اینجا تا سر کوچه را با مترو طی کنید و فکر می‌کنید تا آخر هفته حتما بدهی صاحبکارتان را تسویه کنید چون بنده‌ی خدا خیلی معطل مانده و فکر می‌کنید که برای عید چند روزی شمال را امتحان کنید چون هوای تهران آلوده است و فکر می‌کنید که زندگی چقدر سخت است که هست. فکر کردن بد نیست و دغدغه داشتن از علائم مبتلا بودن به زندگی است! اما، جنگی پشت این همه فکر کردن و حتی همین حالا در حال وقوع است. شما به صورت مداوم در حال جنگ هستید. جنگ با همه چیز و همه کس! جوری زندگی می‌کنید که انگار عالم و آدم شمشیر و قمه و تفنگ برداشتند و می‌خواهند هرجور شده شما را بِـکُشند. می‌پذیرم که گرگ ها این‌گونه‌اند و می‌پذیرم که شما زخمی هستید و می‌پذیرم که مار گزیده از ریسمان سیاه سفید می‌ترسد. اما شما بیشتر خسته‌اید تا ترسیده! اما مدام فراموش می‌کنید که آدم های امنی هم وجود دارند و مدام یادتان می‌رود که حتی در هیچ داستان کودکانه‌ای هم نیامده که قهرمان داستان به تنهایی موفق شود، بچه ها هم این را می‌دانند، تنهایی فقط می‌توانید گل به سر بمالید، موفق باشید! این یک اصل است. گرگ هایی وجود دارند که آنقدر ها هم گرگ نیستند و آدم هایی که قابل تحملند و آنقدر ها بد نیستند. شخصی موفق است که خوب و بد را نه با فیلتر های شخصی بلکه به معنای واقعی کلمه تشخیص دهد و بشناسد، اما چه کنیم که قبول نمی‌کنید تا ثابت نشود و زندگی با سوال سختی به شما ثابت خواهد کرد گرگ عزیزم! گرگ نبودن و انسان بودن به معنای نداشتن حسادت، ریا، دروغ، خیانت، و بدی نیست. وجود نور به معنای نبود تاریکی نیست. با خودتان مهربان باشید،‌ خودتان را دوست بدارید و هنگام عصبانیت پنج ثانیه نفس عمیق بکشید و به زندگی لبخند بزنید و حس کنید در آگهی بازرگانی‌ه ماستی، کره‌ای‌، کشکی چیزی بازی می‌کنید. مسخره می‌کنم. واقع بین باشید که قطعا به معنای بدبین نیست. و به رسم انتها این نویسنده ناشی تنها افکار و نظراتش را به طرزی ناشیانه بازگو می‌کند.
  5. گرگ ها: قسمت دوم اواسط هفته آن هم در ماه آبان، مدرسه، کلاس و درس خسته کننده تر از همیشه است. خب با منطق هم جور در می‌آید. مثلا امروز باران به قدری زیبا می‌بارید که هر عقل سلیمی می‌گفت «هودی بپوش، برو بیرون، ماگ چایی‌ات را حتی اگر اهل چایی‌ نیستی در پس زمینه داشته باش، به بدبختی‌هایت لبخند بزن» و سلفی بگیر اما اینطور که مشخص است عقل سلیم برای افرادی که سال آخر تحصیلشان است و کنکور دارند به درد جرز دیوار هم‌ نمی‌خورد. ما کنکوری ها به جای لبخند زدن به بدبختی‌هایمان، از آنها تست می‌زنیم، ماگ لعنتی چاییمان را با اینکه اصلا اهل چایی نیستیم در دست میگیریم و با دست دیگرمان تست می‌زنیم، هودی می‌پوشیم بیرون می‌رویم و کتاب تست جدید می‌خریم چون کتاب قبلی دیگر خورده شده و قابل استفاده نیست و با تمام اینها سلفی(همان خویش انداز) می‌گیریم. البته خویش انداز بخش خوب ماجراست، ما علاوه بر خویش انداز با آینه ها هم عکس می‌گیریم... با آینه قدی اتاقمان، با آینه مدرسه، با آینه دستشویی باکلاس یک رستوران باکلاس در یک محله باکلاس، با آینه ماشین، البته آینه‌ی آسانسور را نباید یادمان برود. (این یک ویروسی مسری است که از انسانی به انسان دیگر منتقل می‌شود) با اینکه افراد کمی هستند که می‌دانند آینه‌ی آسانسور برای آن دسته از پست هایی که در فضای مجازی‌تان آپلود می‌کنید و درونش می‌خواهید آیفون پونزده تقلبی و قسطی‌تان را در چشم آن مثلا دوست هایتان فرو کنید نیست، حتی برای اینکه به وسیله‌ی آن، پسر بخت برگشته‌ای که معلوم نیست با کمک کدام دعانویسی(شماره‌ش را به من هم بدهید) بعد از عمری ترشیدگی به اصطلاح تور کردید را به دختر خاله‌های دوست داشتنی‌تان، همان هایی که از کودکی با هم بزرگ شدید و جانتان را برای همدیگر ‌می‌دهید نشان دهید و فخر بفروشید هم نیست. دوست عزیز آینه آسانسور برای افرادی است که ترس از فضای بسته دارند و شما عکس می‌گیرید، غذا می‌خورید و عکس می‌گیرید، سفر می‌کنید و عکس می‌گیرید، زندگی می‌کنید و عکس می‌گیرید و من می‌نویسم و دست هایم می‌لرزد چون به شدت سرما خورده‌ام. می‌دانید چیست؟! شما در تمام این عکس ها لبخند می‌زنید و می‌خواهید کل دنیا بدانند که چقدر خوشبخت هستید و چقدر خوش می‌گذرد (آخ مادر جان) و برای‌تان مهم است دیگران چه فکری می‌کنند...! چرا فکر می‌کنید اگر بقیه تایید کنند که شما خوشبخت هستید، واقعا خوشبخت می‌شوید؟ مثلا اگر بقیه بگویند «واو چه لبخند زیبایی» لبخندهایتان حقیقی می‌شود؟ یا اگر دیگران حسرت لحظات شما را بخورند لحظه‌هایتان تبدیل به یک سری خاطرات شاد می‌شوند؟ چه کسی را گول می‌زنید؟! به چه کسی دروغ می‌گویید؟! همه‌ی آن بقیه و من و تمام آن دسته از مردم جهان که شما را نمی‌شناسند هم می‌دانیم خوشبخت نیستید. نمی‌توانید. بلد نیستید و این نابلدی تقصیر شما نیست، تقصیر شرایط‌تان است، تقصیر مکان زندگی‌تان است، تقصیر خانواده هایتان است، تقصیر تمام چیزهاییست که شما در انتخاب آنها نقشی نداشتید و نه من و نه هیچکس دیگری حق نداریم شما را به خاطر این کمبود ها و خلاء‌ها قضاوت کنیم(غصه نخور گرگ کوچکم). اما تمام اشخاصی که می‌شناسندتان می‌توانند شما را به خاطر اینکه قدمی برای تغییر شرایط بر نمی دارید مسخره کنند و این‌کار را انجام می‌دهند. بلد نبودن تقصیر شما نیست اما یاد نگرفتن تقصیر شماست (ضجه بزن گرگ عزیز) خوشبخت بودن یک هنر است. تمام افراد جهان و حتی آن موجودات فرازمینی که وجودشان اثبات شده می‌توانند که نتوانند و نخواهند و انجام ندهند و خوشبخت نباشند و یاد نگیرند و زندگی نکنند و تمامش کنید و لعنت به این «ن» که به شما اجازه می‌دهد در زندگیتان باقی مانده حرکات روده‌تان را تخلیه کنید و با جمله «زندگی خودمه!» و «من فقط یه بار زندگی می‌کنم!» رفتارتان را توجیح کنید. تمامش کنید... لطفا! محض رضای خدا، نمی‌توانید انقدر نسبت به خودتان و زندگی‌تان بی‌رحم باشید! هر اسمی که می‌خواهید روی حرف هایم بگذارید، موعظه، نصیحت، چرت و پرت و حتی کلماتی که نمی‌توانم بنویسمشان. اهمیتی ندارد. این نویسنده تنها به سبکی ناشیانه افکار و دیده هایش را بازگو می‌کند.
  6. گرگ ها: قسمت اول می‌خواهید قبول کنید یا نه هفت سالگی به بعد زندگی از یک‌ بازی در محوطه پارک نزدیک منزلتان تبدیل به جنگی عظیم با همه چیز می‌شود یا حداقل من اینطور فکر می‌کنم و البته در ادامه افکارم باید اضافه کنم... مدرسه مکان مزخرفی است! کودکان دلبندتان، همان بره های برفی و ناقلایی که با مهر و محبت برایشان لقمه های نان و پنیر و سبزی می‌گیرید و با هزار امید و آرزو آنها را با کیف های آبی و صورتی‌شان که طرح ماشین و تک‌شاخ دارند راهی می‌کنید تا بلکم یک پزشک یا مهندس یا همچین چیزی از آنها در بیاید در پایان این مسیر دوازده ساله با مدارک عالی و نمرات بالا تبدیل به گرگ های خوبی شدند. والدین عزیز تبریکات صمیمانه من را پذیرا باشید! لازم به ذکر است که آن بچه های دوست داشتنی و معروف مردم که سرکوفتشان را به مغز و قلب گرگ های کوچولو و شیرین خودتان می‌زنید، حقا که گرگ های قهارتری‌اند و لایق ایستاده تشویق شدن! (لعنت به پنهان کاری و دو رویی بعضی از گرگ ها) ! دوستان من، عزیزانم... هیچکدام از افکار من در مورد مدرسه به معنای این نیست که جمله‌ی «مدرسه یک مکان آموزشی است» غلط باشد، اتفاقا جمله‌ی درستی است! گرگ هایی که در پایان دوازده سال تحصیل و آموزش از مدرسه فارغ میشوند بلدند بخوانند، بنویسند، مسائل ریاضی حل کنند، معادله های شیمیایی درون استوکیومتری های صورتی و قشنگشان را موازنه کنند و ساعت ها درباره یک جام شوکران لعنتی با دبیرشان بحث کنند! آه، گرگ های تحصیل کرده دوست داشتنی! اما واقعا این ها به تنهایی کافیست؟! پس ارزش ها چه می‌شود؟! همان ادب، مهربانی، نوع دوستی، خلاقیت، امید، گذشت، بخشش... اینجور چیز ها چه می‌شود؟! اینها را کجا آموزش می‌دهند؟! مگر جز این است که گرگ های عزیزمان درگیر یک خشم، عقده و غم ممتد هستند! و نسل به نسل آن را انتقال می‌دهند... آن هم به سبک جنگل؛ جفت گیری، تولید مثل، هفت سالگی لعنتی و جدا شدن از گله تا یک گرگ تحصیل کرده دیگر تربیت شود که سرشار از خشم، عقده و غم ممتد است. این چرخه کثافت تا کی ادامه دارد؟ (تمامش کنید) آن ارزش های سبز و صورتی چه می‌شوند؟ کدام گوری می‌روند؟ جواب درست همینجاست! ارزش ها از جایی نیامدند که بخواهند بروند! توجه داشته باشید که ارزش های اخلاقی پا ندارند و به سبکی که در کتاب های زیست شناسی‌تان خواندید هیچوقت تمایز و توانایی حرکت پیدا نمی‌کنند! آنها صرفا ارزش های اخلاقی‌ای هستند که حالت فیزیکی ندارند اما هستند. و بستگی به شما دارد که چه زمانی آن چرخه کثافت را تمام می‌کنید و از گرگ بودن دست بر‌میدارید! مرا بابت حرف هایم ببخشید. این نویسنده صرفا افکارش را به طرزه ناشیانه‌ای بازگو می‌کند!
  7. بسم الله الرحمن الرحیم کتاب علی شریعتی مجموعه خاطرات کوتاه از دکتر علی شریعتی هست که از عزیزان ایشون جمع آوری شده و با وجود کم بودن صفحات آنچه باید برساند رو به خوبی رسانده و در آخر کتاب هم سخنان شهید چمران، امام و امام خامنه‌ای درباره کتاب را گفته. در آینده چند داستان از این کتاب را در همین تاپیک به نمایش می‌ذارم
  8. پارت بیست و پنج بابا گفت: - تو برو عزیزم من معرفیش می‌کنم. - تنکیو! رو به سواد دستی تکون دادم و بین بچه‌ها رفتم. تینا دوستم با ذوق صدام زد: - دختر بیا آهنگ جعفر! سوت کشیدم. - همه بگین ایول! جوون‌ها داد کشیدن: - ایول! رفتم وسط ایستادم و دورم حلقه زدن و شروع کردیم با آهنگ مسخره بازی در آوردن. اینجا گودبای پارتی جعفره اینجا گودبای پارتیه جعفره اینجا گودبای پارتیه جعفره جعفره اینجا دختر پسر قاطیه فقط تحصیل آداب آتیه اینجا خلافای بچه ها سنگینه چرا امشب جعفر غمیگنه حالا امشب من شدم دی جی ولی جعفر چرا گیجه حالا همه میدن شماره اصغر چیزی نزده و خماره آخر شب همه زدن تگری جعفر بگو بینم چرا پکری مثه اینکه بهم زده جعفر نکن اینکار بده بگو امرو کیو دیدیم جعفرو بعدش بگو کیو دیدم اصغرو گفتیم منو جعفر تنهایی با هم میریم سر قرار دو تایی رفتیم سره قرار دعوا شد نمیدونم چی شد که در وا شد از اون در یه خانمه اومد یهو از جعفر خوشش اومد بعد اومد جلو داد زدو گفت بو ایشلر پیس دی بابا بو الین چک بابا بو اوز عیب دو دوست اولون یولداش اولون بیر بیرین تموم که شد همه در حالی که غش غش می‌خندیدیم رفتیم سمت میز سلف سرویس تا لبی به آب بزنیم و انرژی تازه کنیم. از دور دیدم سواد کنار معلم دبیرستانم که انقدر دوستش داشتم و دعوتش کرده بودم نشسته و دارن حرف می‌زنند. سه تا بشقاب پر کردم و به اون سمت رفتم. - سلام عزیزان! هر دو با لبخند نگاهم کردن. بشقاب‌ها رو بدستشون دادم و روی صندلی کنار سواد نشستم. معلمم گفت: - تبریک میگم ترنج جان! هم تولدت رو و هم اینکه به شاهزاده خیلی خوب فارسی یاد دادی. خندیدم. - مرسی!
  9. آتناملازاده

    یکیشو انتخاب کن!

    پیتزا نابینا بشی یا فلج از گردن؟
  10. پارت نهم همه چیزو براش باز نکردم که بیشتر از اینا دلش به حالم نسوزه. داشتم هندزفریمو میزاشتم تو گوشم که گفت: ـ قبل اینکه گوشیو بزاری رو حالت رومینگ ببین برد پیت جواب داده یا نه؟ از لحنش خندم گرفت. نت و وصل کردم و رفتم تو اینستا و گفتم: ـ نه ندیده هنوووز. ـ دهنش سرویس. بعدش تکیه داد به صندلی.مهماندارها درحال نشون دادن دستورالعمل های هواپیما بودن و بعد از تقریبا ده دقیقه هواپیما بلند شد. چشامو بستم، مثل همیشه به خدا توکل کردم و گفتم: خدایا خودت دیدی که چقدر سختی کشیدم، چقدر تحقیر و تحمل کردم، حالا که آرزومو براورده کردی و منو فرستادی سمت جزیره رویاییم، لطفا از اینجا به بعدشو برام خوب رقم بزن. میدونم که اینکارو میکنی. بعدش با خیال راحت آهنگامو پلی کردم و اتفاقات خوب و زندگی خوب و تو ذهنم مرور کردم. خیلی طول نکشید که خوابم برد. تو خواب میدیدم که خیلی خوشحال سوار قایقم دارم آهنگ میخونم و میرقصم و از شادی زیاد در حال جیغ کشیدنم. یهو دریا طوفانی شد و آب دریا سیاه شد. خیلی ترسیدم، قایق وایساد و انگار دریا داشت منو میکشید درون خودش. هرچقدر تقلا میکردم فایده ای نداشت، داشتم میفتادم داخل آب که یهو یه دستی مچ دستمو گرفت به دستش نگاه کردم یه چیزی مثل ربان سبز دور مچ دستش بسته شده بود. اونقدر دستمو محکم گرفته بود که تونستم بهش تکیه کنم و منو دوباره کشوند داخل قایق. خورشید دوباره از پشت ابر درومده بود تا رفتم برگردم سمتش تا صورتشو ببینم که سراسیمه با تکون های مهسان از خواب پریدم، آب دهنمو قورت دادم که مهسان گفت: ـ غزل خوبی؟ با ترس گفتم: ـ خواب خیلی بدی دیدم. مهسان یه بطری آب داد بهم و گفت: ـ انشالا که خیره، میخوای تعریف کنی؟ همونجور که نفس نفس میزدم گفتم: ـ نه . میگن خواب بد و نباید تعریف کرد چون اتفاق میفته. گفت: ـ تو هم با این اعتقاداتت. پرسیدم: ـ نرسیدیم هنوز؟ از کنار پنجره جزیره رو بهم نشون داد و گفت: ـ پنج دقیقه دیگه فرود میایم. پنج دقیقه دیگه زندگی مجردیمون شروع میشه. خندیدم. مهسان گفت: ـ غزل خیلی گشنمه، ببینم تو آشپزی که رو من حساب نکردی؟ بلندتر خندیدم و گفتم: ـ نه نترس. مامان برای امشب دلمه گذاشته. با ذوق گفت: ـ ایول، خوبه پس.
  11. پارت هشتم یکم فکر کردم و نوشتم: ـ سلام کوهیار چطوری؟ نمیخواستم مزاحم بشم ولی دارم یه مدت برای زندگی میام جزیره. دنبال دوربین عکاسی میگردم، تو میدونی از کی میتونم بگیرم؟ ممنون میشم یکم بابت جزیره راهنماییم کنی و بعدش پیاممو سند کردم. یهو مهسان نفس راحتی کشید و گفتم: ـ بالاخره خیالت راحت شد؟ اونم خندید و همین لحظه از بلندگو اسم پرواز کیش و خوندن و بعد از تحویل دادن چمدونا و ایست بازرسی وارد کابین هواپیما شدیم. تا نشستیم...گوشیم زنگ خورد که یهو مهسان گفت: ـ کوهیاره؟ گفتم: ـ چرت نگو. اون اصلا شمارمو نداره. گوشیو از تو جیبم دراوردم و دیدم که ترساعه. جواب دادم: ـ بله؟ ـ الو سلام خوبی؟ ـ قربونتت تو چطوری؟ ـ من تا الان بودم مدرسه، گفتم به تو زنگ بزنم ببینم چطور شد رفتین؟ یا هواپیما تاخیر داره؟ ـ نه تاخیر نداشت الان تو هواپیماییم و بعدش باید گوشیمو خاموش کنم. میگم ترسا مطمعنی خونه مبلست؟ ـ آره بابا. دیشب خواب بودی، مامان دوبار از بابا پرسید گفتم: ـ خب پس خوبه. خندید و گفت: ـ بدون شوهر برنگرد خونه. خندیدم اما چیزی نگفتم و توی دلم گفتم: ـ وقتی کارم اونجا راست و ریست شد عمرا اگه برگردم خونه. همین لحظه مهماندار از کنارم رد شد و گفت: ـ خانوم تلفنتونو خاموش کنین و کمربندتونم ببندین لطفا. ـ ترسا من باید قطع کنم گفت: ـ باشه مراقب خودت باش. ـ تو هم . خدافظ. مهسان همونطور که با کمربندش درگیر بود گفت: ـ چی میگفت؟ گفتم: ـ هیچی بابا. زنگ زد خداحافظی کنه. مهسان گفت: ـ چقدر زود یادش اومد زنگ بزنه. لبخند تلخی زدم و گفتم: ـ همون.
  12. پارت هفتم با چشم غره بهش گفتم: ـ میشه کوهیار و فراموش کنی؟ اون پسر حالت عادی جواب پیامهای منو نمیده، الان میخواد کمک کنه؟ بعدشم خیلی خودشو میگیره من کلا باهاش حال نمیکنم دیگه. مهسان گفت: ـ بابا حالااا توام!! حالا این بفهمه اومدی کیش اینجوری نیست که کمکت نکنه، نگران نباش. اینقدرم آدم بیشعوری نیست... نگاش کردم که گفت: ـ خب آره بیشعور که هست ولی شاید اون لحظه چمیدونم نظرش عوض شده باشه. مگه تو نمیگفتی اخیرا تمام پستا و استوریاتو لایک میکنه؟ گفتم: ـ خب که چی؟ گفت: ـ خب که چی نداره، همینش هم یه پیشرفته واسه شخصیت این. قبلا که اینکارا رو نمیکرد. جدیدا انجام میده...بعدش هم یادت رفته چقدر خوشت میومد ازش؟ گفتم: ـ من هیچوقت بهش به چشم دوست پسر این چیزا نگاه نکردم ولی این یجوری برخورد میکرد که انگار من تو نخشم. گفت: ـ پسرا جوگیرن کلا غزل چه انتظاری داری؟ حالا اینبار و تو لج نکن بهش پیام بده. اگه چیزی نگفت، بخدا دیگه لام تا کام بابت این قضیه حرفی نمیزنم. یه هوفی کردم و گوشیمو دراوردم و گفتم: ـ واسه اینکه دهن تو رو ببندم، اینکارو میکنم. گفت: ـ ایول ولی غزل خدایی خوبه هاا. بهش چشم غره دادم که گفت: ـ آره درسته تایپش به تو خانوادت نمیخوره اما در کل بد نیست. همون‌طور که پیام می‌دادم گفتم: ـ خوشبحال خودشو دوست دخترش. گفت: ـ تو هم که عاشق قضاوت کردن. رفتم تو صفحه چتش، آخرین پیام هم پیام من بهش بود که سین کرد و جواب نداد. براش نوشته بودم: چه خبر پسره جزیره؟ مهسان تا دید گفت: واقعا هم چقدر خودشیفتست، انگار که بردپیته... خندیدم و گفتم: ـ منصرف شدی انشالا؟ گفت: ـ نه نه، حالا این برای 8 ماه پیشه. این آخرین بارم پیام بده. من حس ششم میگه جواب میده... بلند خندیدم و گفتم: ـ هیچوقت حس ششمت درست از آب درنیومد. گفت: ـ هرهرهر، بنویس.
  13. پارت ششم یهو بازومو گرفت که باعث شد برگردم سمتش و گفت: ـ ببینم تو داری گریه میکنی؟ خندیدم و گفتم: ـ نه دیوانه!! هوا سرده، یخ زدم. از چشام اشک میاد مهسان با تعجب گفت: ـ ببینم مطمعنی؟ آخه صدات اینو نمیگه. سعی کردم عادی باشم و گفتم: ـ بابا اگه بخوام گریه کنم که از تو خجالت نمیکشم، نترس... و پشت بندش لبخند زدم. مهسان یسری چیزا بابت خودم و خانوادم و میدونست اما هر چی بود، دلم نمیخواست حتی صمیمی ترین رفیقم پی ببره به اینکه چقدر کمبود محبت دارم. راستش خیلی وقت بود که به این موضوع عادت کرده بودم اما بعضی اوقات واقعا نمیتونستم جلوی اشک و بغضمو بگیرم...یکم تو سالن انتظار نشستیم تا پرواز تهران به کیش و بخونن... مهسان گفت: ـ خب الان رفتیم جزیره، میخوایم چیکارکنیم؟ گفتم: ـ نمیدونم مهسان. اصلا بهش فکر نکردم... مهسان خندید و گفت: ـ میشه خواهش کنم حداقل الان بهش فکر کنی؟ گفتم: ـ خب ببین تا ما برسیم ساعت تقریبا هشت اینا میشه. امشبو که فعلا میریم خونه بعدش من تو سایت کیش جابز نگاه کردم، کلی عکاس میخوان. با تعجب گفت: ـ ما مگه دوربین داریم؟ گفتم: ـ دوربینو میدن بهمون منتها هزینش یه مقدار کمتر میشه که باز بنظرم می ارزه. من یه ایده دارم که دقیقا بدرد ساحل مرجانی میخوره. اگه کارمون بگیره، میتونیم همونجا برای خودمون کار کنیم. مهسان پرسید: ـ میخوای تم درست کنی؟ گفتم: ـ آفرین، واسه همین بهت گفتم اون پارچه و ریسه اتو بیار.. لپمو کشید و گفت: ـ پس چرا میگی هنوز بهش فکر نکردی؟ خوبه دیگه. از هیچی که بهتره گفتم: ـ عزیزم تمام این چیزایی که گفتم در صورتیه که بزارن ما اونجا بساط کنیم و اینکه یکی پیدا بشه با هزینه کم دوربینشو بهمون اجاره بده واسه چهار پنج ساعت. گفت: ـ خب اونو از کوهیار میپرسیم دیگه. بهرحال هرچی باشه طرف الان ده ساله جزیره زندگی میکنه هم آدمای اونجا رو میشناسه هم میدونه که به تازه واردا کی کمک میکنه‌.
  14. یکم تعجب کرده بودم آخه اون هیچوقت دم دانشگاه منتظرم نمی‌موند‌. رفتم نزدیکش و باهاش احوالپرسی کردم و ازم پرسید: ـ باران چرا اینقدر لاغر شدی؟ نکنه اونجا اذیتت میکنن؟ یهو انگار منتظر این حرف بودم، درجا شروع کردم به گریه کردن، بعد که یکم آروم شدم ماجرا رو از اول براش تعریف کردم. آرون از این ماجرا شگفت زده شده بود و سکوت کرده بود. پرسیدم: ـ ببینم نکنه تو هم فکر می‌کنی من مقصرم؟ آرون بهم چشم غره‌ایی داد و گفت: ـ دیوونه شدی دختر؟ معلومه که نه... من از این‌همه اتفاقاتی که تو رو به عرشیا وصل کرده، متعجبم! واقعا چجوری ممکنه! بعدشم مطمئنی که دوسش داری و این حس یه احساس دلسوزی نیست؟ من از این حس مطمئن بودم، تا باحال این حسو به هیچکس نداشتم، خوشحالیشو خوشحالم می‌کردم و توجه نکردنش بهم دیوونم می‌کرد. گفتم: ـ آره مطمئنم آرون، من این حسو از بچگی به این آدم داشتم و قبل این اتفاق فهمیدم که اونم نسبت به من کم میل نبوده. ولی ـ ولی چی؟ ـ الان سر قضیه پدر و مادرش منو مقصر می‌دونه و فکر می‌کنه من از قصد می‌خوام اونم مثل من یتیم و بی کس بشه. آرون گفت: ـ اگه واقعا دوستت داشت، می‌دونست که تو همچین آدمی نیستی و این فکرا رو راجبت نمی‌کرد. چیزی نگفتم، تازه نگفتم که چقدر باهام بدرفتاری می‌کنه وگرنه آرون دیگه عمرا نمی‌داشت اونجا بمونم. بحث رو عوض کردم و گفتم: ـ این‌روزاست که راه بیفته. آرون یه نفس راحتی کشید و گفت: ـ بالاخره، پس دیگه می‌تونی برگردی! با ترس نگاش کردم و گفتم: ـ آرون من دیگه اونجا برنمی‌گردم. خندید و گفت: ـ نترس، من خودم یجا برات پیدا می‌کنم.
  15. ^به نامش به یادش در پناهش^ نام اثر: هفته نامه این نویسنده نویسنده: ترانه مهربان ژانر: اجتماعی بخش ها: بخش اول- گرگ ها بخش دوم- موجوداتی که می‌بینیم بخش سوم- هنر ظریف بازیگری بخش چهارم- بخش پنجم-
  16. اما عرشیا در رو قفل کرده بود و جواب نمی‌داد. با کمک شهربانو و بقیه خدمه پروانه خانوم کم کم به حال عادی خودش برگشت اما من نه. غمم تازه شروع شده بود مثل اون زمانها که تازه پدر و مادرم رو از دست دادم. عرشیا بهم گفت از اینجا برم، این حرفش انگار خانواده پشت منو خالی کرده. فقط با امید به حرف پروانه خانوم تونستم سرپا وایستم. حدود یک ماه گذشت و عرشیا هر روز با من سردتر از روز قبلش می‌شد. دیگه بهم گیتار یاد نمی‌داد، شبا بالای سرم کتاب نمی‌خوند، رومو نمی‌پوشوند، اونجوری قشنگ بهم نگاه نمی‌کرد و من واقعا انگار بعد یه مدت طولانی از یه خواب خیلی زیبا بلندم کرده بودن. فقط با اصرار پروانه خانوم فیزیوتراپیشو ادامه می‌داد تا اینکه این اواخر دیگه می‌تونست با واکر رو پاهای خودش وابسته و چند قدم حرکت کنه. یه روز که طبق معمول رفته بودم دانشگاه دیدم که آرون جلوی در دانشگاه وایستاده...
  17. سلام، داره خودتون درست کردید صفحه اول گذاشتم الان هم چک کردم بود.
  18. دیروز
  19. اطلاعیه انتشار اثر جدید در نودهشتیا!! 📢 خون بهای وفاداری منتشر شد!! 🔹 نویسنده: @Khakestar از نویسندگان اختصاصی انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: تراژدی، معمایی، مافیایی 🔹 تعداد صفحات: 147 🖋🦋خلاصه: لارا، دختری به اجبار پدر ناتنی‌اش از شوهرش طلاق می‌گیرد تا جان برادرش را نجات دهد. در حالی که درگیر مسائل خانوادگی و تهدیدات مافیا است،لارا مجبور می‌شود وارد دنیای خطرناک مافیا شود و به مردی که پدر ناتنی‌اش او را برای ازدواج به او معرفی کرده... 📖 قسمتی از متن: به یاد می‌آورد که چگونه فرناندو به او گفته بود: «تو باید از شوهر بی‌ارزش‌ات جدا بشی، لارا. تنها راه نجات برادرت همینه البته اگه نمی‌خوای کشته بشه.» 🔗 برای مطالعه داستان، به لینک زیر مراجعه کنید: https://98ia-shop.ir/2025/04/28/دانلود-داستان-خون-بهای-وفاداری-از-سحر-ت/
  20. تاپیک انتشار زده شد ✔️
  21. ویراستار: @زری گل
  22. جلد نداره این اثرتون عزیزم؟ @Alen
  23. عرشیا قرمز شده بود و نفس نفس میزد، معلوم بود فشار زیادی روشه، با گریه دست پروانه خانوم رو گرفتم و با خودم از اتاق کشوندمش بیرون. در عرض چند ساعت همه چیز به طرز عجیبی بهم ریخته بود. میخواستم برای عرشیا آب ببرم ولی میترسیدم عصبانیتش بیشتر بشه. پروانه خانوم رو به سمت مبل بردم و بهش یه لیوان آب دادم. بنده خدا انگار فشارش رفته بود بالا و من نمیدونستم قرص داره یا نه. چندبار ازش پرسیدم ولی نمیتونست حرف بزنه، دستپاچه به اتاقش رفتم؛ کشو ها رو گشتم ولی چیزی پیدا نکردم. ترسیده به سمت اتاق عرشیا رفتم و محکم در زدم و با گریه گفتم: - عرشیا، عرشیا تو رو خدا باز کن. عرشیا پروانه خانوم حالش بد شده؛ عرشیا من نمیدونم قرص‌هاش کجاست.
  24. علاقه خاصی به کیش داری هاا

  25. بانو لطفا تا پیام تایید فرستاده نشده ادامه رو ننویسید و پارت هاتون بین ۷۰ خط یاشه کمتر نمیشه ویرایش کنید 

    1. QAZAL

      QAZAL

      باشه ممنون

  26. الان رسیده به دستت ولی من نمیبینم یا کلا نمیاد🤔

  27. spacer.pngspacer.png

    کدومش نظرته بانو؟:) 

    1. هانیه پروین

      هانیه پروین

      چپیه که انگار حاملس😂😂

      راستی خوبه

    2. shirin_s

      shirin_s

      🫣😂

      آقی زیبا

  28. پارت پنجم برگشتم و یه نگاه به خونمون و مامان کردم و همیشه فکر میکردم اگه یه روزی قرار باشه از این خونه برم، خوشحالترینم اما الان نمیدونم بخاطر استرس بود یا چیزه دیگه نمیتونستم خوشحال باشم و بغض گلومو فشرده بود اما مثل همیشه قورتش و دادم و تند تند با مامان خداحافظی کردم و رفتم پایین...بابای مهسان از ماشین پیاده شده بود و من تا قبل اینکه مرده حرف بزنه گفتم: ـ ببخشید بخدا خیلی منتظر موندید، من مادرم... یهویی پرید وسط حرفم و با خوشرویی گفت: ـ اصلا اشکال نداره دخترم، بهرحال مسافرین دیگه طول میکشه... با اینکه با مهسان خیلی صمیمی بودیم اما پدرشو چندبار بیشتر ندیده بودم و هیچوقت مثل الان برخورد اینقدر نزدیک باهاش نداشتم و چقدر این رفتار گرم و صمیمانش به دلم نشست. تشکر کردم و با لبخند چمدونمو گذاشت تو صندوق و منم سوار شدم و مهسا برگشت سمتم و گفت: ـ خب دختر جزیره، آماده ای برای یه ماجراجوییه جدید؟ با ترس گفتم: ـ والا آماده که هستم اما یکم استرس دارم... مهسا از تو آینه جلو داشت رژ میزد و همزمان گفت: ـ استرس دیگه چرا؟ مگه داری مهاجرت میکنی؟ همین کیش خودمونه... گفتم: ـ آره خب ولی اولین باره دارم از خونواده خودم دور میشم هر چقدرم که همیشه آرزوشو داشتم ولی خب الان استرس دارم. هیچیمونم معلوم نیست... برگشت سمتم و گفت: به کوهیار گفتی؟ به صندلی عقب تکیه دادم و دست به سینه گفتم: ـ نه مهسا برگشت سمتم و با تعجب بهم گفت: ـ یعنی چی نه؟ با چشم غره بهش گفتم: ـ مثلا فکر میکنی اگه الان بهش بگم... که همزمان پدر مهسان اومد نشست و باعث شد حرفم ناتموم بمونه...برامون داخل ماشین کلی آهنگ زد و سمت آبعلی هم وایساد تا یکم برف بازی کنیم اما مجبور بودیم زودتر برگردیم چونکه امکان داشت تهران ترافیک باشه و به فرودگاه دیر برسیم...حدودا ساعتای چهار و نیم بود که رسیدیم فرودگاه مهرآباد...پدر مهسا چمدونامونو بهمون داد و یه دل سیر دخترش و بغل کرد و باهاش خداحافظی کرد...چقدر این صحنه برام قشنگ بود، پدری که عاشقانه دخترشو بغل میکنه و براش ارزش قائله ...کاشکی پدر منم همینقدر با احساس بود...دوباره بغضم داشت اذیتم میکرد که قورتش دادم...همین لحظه مهسا اومد سمتم و گفت: ـ غزل تو وسایلت زیاده...یکیو بده من داشته باشم... بغض تو گلوم باعث شد یکم اشک تو چشمام جمع بشه، بنابراین سریع رومو برگردوندم و گفتم: ـ نه بابا میتونم بیارم، بیا دیرمون میشه...
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...