با ذوق به دستاش نگاه کردم، بعد کوک کردن برام آهنگ بمونی برام آصف آریا رو زد و اینقدر محو صداش بودم که اشکم درومده بود. اومد نزدیکم و گفت:
ـ چرا داری گریه میکنی؟
گفتم:
ـ آخه اولین بارم بود به اجرای زنده میدیدم.
با لبخند گفت:
ـ میخوای بهت یاد بدم؟
مثل بچها پریدم بالا و گفتم:
ـ میشه؟؟
خندید و گفت:
ـ معلومه که میشه راستی اسمت چیه؟
با لبخند گفتم:
ـ باران.
با تعجب پرسید:
ـ باران!
گفتم:
ـ آره چیشد؟
یهو گفت:
ـ هیچی همینجوری. پس از این به بعد یه زمانی میزاریم برای آموزش تو.
گفتم:
ـ خیلیم خوبه.
بعد رفتم تا پشت دسته ویلچرشو بگیرم تا بریم سمت حیاط یهو با عصبانیت نگام کرد و گفت:
ـ چیکار میکنی؟؟
گفتم:
ـ هیچی خواستم بریم تو حیاط
وسط حرفم پرید و گفت:
ـ خودم میام.
بازم بهش برخورد. ترجیح دادم چیزی نگم و کنارش راه رفتم و باهم رفتیم سمت حیاط.