تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
ملک المتکلمین شروع به دنبال کردن shirin_s کرد
-
ملک المتکلمین شروع به دنبال کردن هانیه پروین کرد
-
ملک المتکلمین عضو سایت گردید
- امروز
-
مسابقه کلاه گروهبندی | هاگوارتز نودهشتیا
زری گل پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : هاگوارتز نودهشتیا
1. وقتی با یک چالش سخت مواجه میشی اولین واکشنت چیه؟! گزینه اول: با قدرت جلو میرم و از هیچ چیز نمیترسم. گزینه دوم: اول فکر میکنم تحلیل میکنم و بعد تصمیم میگیرم. گزینه سوم: از دوستانم کمک میگیرم و گروهی مشکل رو حل میکنم. گزینه چهارم: تنهایی مشکلم رو حل میکنم. 🩷🧙🏻♀️🩷 2. با کدوم یک از جملههای زیر موافق هستی؟! گزینه اول: من برای دوستانم هر کاری میکنم. گزینه دوم: علم و دانش همیشه راه گشاست. گزینه سوم: من همیشه راه خودم رو میرم حتی به غلط. گزینه چهارم: آرامش و صلح بهتر از پیروزیه. 🩷🧙🏻♀️🩷 3. اگه یه قدرت جادویی داشتی کدوم رو انتخاب میکردی؟! گزینه اول: قدرت بینهایت بدنی و سرعت گزینه دوم: قدرت ذهن خوانی و کنترل گزینه سوم: نامرئی شدن گزینه چهارم: درمانگری و انتقامجو 🩷🧙🏻♀️🩷 4. در یک گروه کدوم نقش روترجیح میدی؟! گزینه اول: رهبر گروه باشم گزینه دوم: مغز متفکر گروهم گزینه سوم: پشتیبان اعضای گروه گزینه چهارم: کسی که تصمیمات مستقل خودش رو میگیره. 🩷🧙🏻♀️🩷 5. کدام حیوان ترجیح شما است؟! گزینه اول: خرگوش گزینه دوم: کلاغ گزینه سوم: مار گزینه چهارم: جغد 🔴 جواب گروهبندی ۱۲ مرداد گذاشته میشه ممنون از صبوریتون🧙🏻♀️- 1 پاسخ
-
- 3
-
-
به مرحله دوم هاگوارتز خوش اومدید🩷🌈 نویسندههای عزیز! شما با شرکت تو این مسابقه دیگه یک نویسنده عادی نیستید و بعدها به این حرف من میرسید😉 زیاد بحث رو باز نمیکنم و شما رو با کلاه معروف هاگوارتز تنها میزارم، ایشون شما رو طبق سئوالاتی که میپرسن گروهبندی میکنند🧙🏻♀️ کلاه عزیزمون کمی تند اخلاق تشریف دارن شما به بزرگی قلم قشنگتون ببخشید😅🩷 این شما و این... - بهتره که کمی از ذوقت کم کنی زری و بزاری به کارم برسم🙄 خب، خب چی میبینم؟ نویسندههای نودهشتیا؟ اوممم قبلا یادمه ترکونده بودید سرزمین رو اینکه بازهم قدرتش رو دارید یانه نمیدونم اما فقط سر گروهی که برات انتخاب میکنم اصلا با من لج نکن به جاش درست و با فکر جوابم رو بده! بیا دخترجون بیا بشین روی صندلی، بوی استرست قشنگ به مشامم میرسه اما اصلا هول نکن، نفس عمیق بکش و با یک فکر درست به سئوالاتم پاسخ بده📝 پاسخهات رو تو همین اتاق (تاپیک) برام بزار روی میز و سریع برو انتهای صف بایست تا گروهت رو مشخص کنم📋 @هانیه.پ @هانیه پروین @سایه مولوی @سایان @shirin_s @Taraneh @رز. @Mahsa_zbp4 @آتناملازاده @QAZAL @Khakestar @Amata @raha 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
- 1 پاسخ
-
- 2
-
-
دروازه هاگوارتز بسته شد🩷🌈
- 13 پاسخ
-
- 1
-
-
- هاگوارتز
- رمان تخیلی
-
(و 6 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت نود خانومه ادامه داد: ـ آخه آقا سامان مثل چشم و چراغ این خونست و اگه واقعا خدایی نکرده براش مشکلی پیش بیاد؛ این بچها یکی از تکیه گاه های بزرگشونو از دست میدن... یهو رفت تو فکر و بعدش آهی کشید و گفت: ـ بعضی اوقات واقعا تو کار خدا میمونم! وقتی یه آدم اینقدر خوبه چرا باید به بیماری بگیره که همه بچها و ماها ترس از دست دادنشو داشته باشیم!؟؟ لبخند تلخی زدم و گفتم: ـ شاید چون این دنیا واسه آدمای خوبی مثل سامان زیادی سم و مضره... آهی کشید و گفت: ـ حق با شماست ولی آدمیه که اگه خدایی نکرده، زبونم لال براش اتفاقی بیفته واقعا خیلی حیف میشه و نه من نه بقیه کارکنانم نمیتونیم تا مدتها روحیه این بچها رو جمع کنیم! میدونستم که سامان کلا پسر دوست داشتنیه اما فکر نمیکردم که اینقدر طرفدار داشته باشه و این زن بابت مریضیش اینقدر غصه بخوره! گفتم: ـ مگه سامان بجز سر زدن به این بچها دیگه چیکارا کرده؟ ـ ببخشید اسم شما چی بود؟ ـ کارما! با تعجب نگام کرد و گفت: ـ چه جالب! نشنیده بودم! ببینین کارما خانوم سامان برای تک تک این بچها هم جای پدره هم برادر. تمام خصوصیات بچها رو میشناسه و اونا هم بهش اعتماد دارن و حرفای دلشونو بهش میزنن! با گریه بچها گریه میکنه و با خندشون، خوشحال میشه... بدون بغل کردن تک تک این بچها از در پرورشگاه نمیره! میدونین چند نفر از خانواده ها رو تک تک رفته راضی کرده تا سرپرستی یسری از بچها رو قبول کنن؟ تازه هنوز که هنوزم با خیلیاشون در ارتباطه و بهشون سر میزنه!
- 87 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هشتاد و نهم سامان رفت تو اتاق و منم پشت بندش دم در وایسادم و منتظر موندم...اینقدر قشنگ با پنیر کوچولو حرف میزد و اون دخترم مثل به پدر بغلش کرده بود، انگار کسی رو که گم کرده؛ برگشته بود! مدیر پرورشگاه هم تو اتاقش بود و داشت پاشویهاش میکرد و سامان ازش خواست تا خودش اینکار و برای دنیز انجام بده. مدیر پرورشگاه هم بدون چون و چرا قبول کرد و اومد از اتاق بیرون و با دیدن من با لبخند پرسید: ـ شما از دوستانشون هستی؟ منم ناخودآگاه لبخند زدم و گفتم: ـ بله! اومد سمتم و گفت: ـ رفیق خیلی خوبیه سامان؛ قدرشو بدون! میدونی خودشم تو همین پرورشگاه بوده. ـ آره بهم گفته بود! ـ جالبه که خیلی آدما یسری چیزا یادشون میره اما سامان و چند نفر دیگه تنها کسایی بودن که هیچوقت یادشون نرفت که از کجا اومدن و همیشه هر چی تو توانشون بود چه از لحاظ روحی چه از لحاظ مادی در اختیار این بچها گذاشتن! ـ بچها هم خیلی دوسش دارن! ـ بله ، خصوصا دنیز که خیلی بهش وابسته است و این اواخر که آقا سامان کمتر میومد واقعا بهونشو میگرفت! ـ تقصیر اون نیست؛ درگیر کارهای من بود که وقت نکرد بیاد و بعلاوه اینکه قلبش یه مقدار... یهو با ترس پرید وسط حرفم و گفت: ـ دوباره تشنج کرده؟ سریع گفتم: ـ خداروشکر بخیر گذشت! دستش و گذاشت رو قلبش و گفت: ـ آخیش خداروشکر واقعا...
- 87 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هشتاد و هشتم سامان یهو قیافش درهم شد اما بازم لبخند رو صورتش و حفظ کرد و رو به بچها گفت: ـ بچها شما یکم سرگرم شید تا من برم به دنیز کوچولو به سر بزنم و بیام! بعدش رو کرد سمت منو گفت: ـ تو هم میای؟ سرمو به نشونه تایید تکون دادم و همراهش رفتیم داخل ساختمون. سامان خیلی سراسیمه بود و میگفت: ـ همش تقصیر منه؛ اینقدر این اواخر کوتاهی کردم که مریض شد... یهو حرفای دکتر یادم اومد که میگفت نباید استرس بگیره...همینجور که پلهها رو دو تا یکی بالا میرفت، دستشو کشیدم و گفتم: ـ خیلی خب حالا! اینقدر نمیخواد استرس بگیری! اومدیم دیگه... چیزیش نمیشه... بهم نگاه کرد و با بغضی که توی چشماش بود گفت: ـ کارما من بیشتر از هر کس دیگه میدونم منتظر موندم برای یه آدم دیگه چقدر سخته! چون خودمم از دل همینجا اومدم بیرون. هر روز منتظر این بودم یکی بیاد دنبالم و باهام حرف بزنه و دوسم داشته باشه؛ الان نمیخوام این حسو کسی دیگه تجربه کنه چون واقعا خیلی سخته! نتونستم حرفی بزنم چون کاملا حق داشت! حتی منم دلم از حرفاش گرفت! احساس کردم بعضی اوقات شاید خدا در حق بعضیا کم کاری کرده اما همین کم کاری باعث شده اون آدم رشد کنه و شکوفا بشه و خدا هواشو داشته باشه مثل سامان.
- 87 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هشتاد و هفتم تک تک بچها رو بغل کرد و مشغول حرف زدن باهاشون شد و من خیره بهش بودم تا اینکه متوجه شدم داره به من اشاره میکنه! رفتم کنارش که گفت: ـ خب اینم همون خانوم خوشگل که بهتون گفتم... یکی از دخترا اومد بغلم کرد و گفت: ـ واقعا همونجوری که عمو سامان میگه خوشگلی! محکمتر از خودش بغلش کردم و گفتم: ـ عین خود تو! بعد از اون تمام بچها اومدن و راجبم سوال پرسیدن و منم طوری که مناسب با درکشون باشه جواب دادم...بعد یه پسره به سامان گفت: ـ عمو پانتومیم بازی نمیکنیم؟ اون دفعه بهم قول دادی! سامان زد به پیشونیش و گفت: ـ آفرین خوب شد که یادم آوردی! الان با کارما با همدیگه تیم میشیم و بازی میکنیم! همشون جیغ کشیدن و دست زدن و یکصدا گفتن: ـ هورا! آروم زیر گوش سامان گفتم: ـ سامان پانتومیم چیه دیگه؟ بهم یه چشمکی زد و گفت: ـ بهت یاد میدم؛ نگران نباش! بعدش رو کرد به یه دختر کوچولو که پیشش وایساده بود گفت: ـ المیرا جون، دنیز کجاست؟ المیرا گفت: ـ عمو چند وقته نیومدی براش قصه بخونی خیلی بیقراری میکرد و از دیشب تب کرده!
- 87 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
زری گل عکس نمایه خود را تغییر داد
-
قلم جادویی
- 13 پاسخ
-
- 3
-
-
-
- هاگوارتز
- رمان تخیلی
-
(و 6 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هشتاد و ششم به چشمام نگاه کرد و من تو عمق چشماش اون مکان و دیدم...بعد چند لحظه جلوی در اون پرورشگاه بودیم...یهو سامان گفت: ـ ولی رییس چشات اونقدر قشنگ بود یه لحظه واقعا داشت حواسم پرت میشد! خندیدم و گفتم: ـ ولی حواست باشه که اگه پرت بشه، وسط راه میمونیم! بعد سامان درجا دستمو گرفت و گفت: ـ خب بریم... دستمو کشیدم و گفتم: ـ صبر کن ببینم! کجا؟؟ هیچی براشون نگرفتیم، دست خالی بریم؟؟ نگام کرد و گفت: ـ اون بچها به تنها چیزی که احتیاج دارم آغوش و محبته؛ این دوتا چیز براشون یه هدیه بزرگه رییس! بهرحال سامان بیشتر از من این بچها رو میشناخت و کاملا حق داشت! در نگهبانی و زد و گفت: ـ یکی از بچههای اینجا عاشق اینه که من براش قصه بخونم! حتی یکبار بهش گفتم برای تولدت چی کادو بخرم؟ گفت فقط اون روز بیا و برام قصه بخون. بغض گلومو فشرد اما چیزی نگفتم...بعد در زدن سامان، نگهبان اومد بیرون و با دیدن سامان گفت: ـ پسرم تویی؟؟ خوش اومدی، بفرما! سامان بلند گفت: ـ دمت گرم عمو حاجی! بعدش در رو برامون باز کرد و رفتیم داخل...خیلی از این بچها مشغول بازی کردن بودن و با دیدن سامان یهویی همشون هجوم آوردن سمتش و بغلش کردن! اصلا تعجب نکردم چون اونقدر آدم با محبت بود که هر کسی و به سمت خودش جذب میکرد...حتی منی که برام ممنوع بود که عاشق یه آدم بشم.
- 87 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
داستان موش قرون وسطی از امیرحسین معاصری کاربر انجمن نودهشتیا منتشر شد!
هانیه پروین پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در معرفی آثار منتشر شده در سایت اصلی
اطلاعیه انتشار اثر جدید در نودهشتیا!! 📢 موش قرون وسطی منتشر شد!! 🔹 نویسنده: @A.H.M از مدیران خوش قلم انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: درام-تاریخی، اجتماعی-انتقادی، فلسفی 🔹 تعداد صفحات: ۴۰ 🖋🦋خلاصه: در روستای کوچک ناجنز، پسر جوانی به نام کریستوف در جهانی پر از تضاد رشد میکند؛ جهانی که کلیسا با وعدههای بهشت، سکههای مردم را میرباید و پدرش الکساندر، مردی که به انسانیت بیش از دینِ تحریف شده باور دارد، در سکوت به مبارزه با فساد برمیخیزد... 📖 قسمتی از متن: در چهلمین شب، وقتی در کلبه را با تبر شکستند، پیکره نیمهجان او را در حالی یافتند که بر زمین نقش بسته و نفسهای کندش به سمتی بود که با زغال بر دیوار نوشته بود: «شیطان، زاییده ترس شماست و من سالهاست که در تاریکی، چهره انسانیت را دیدهام.» 🔗 برای مطالعه داستان، به لینک زیر مراجعه کنید: https://98ia-shop.ir/2025/07/30/دانلود-داستان-موش-قرون-وسطی-از-امیرحسی/ -
رمزم یادم رفته فراموشی رمز عبور در نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در همه چیز در مورد نودهشتیا
سلام وقت بخیر نودهشتیا 🍓🍒 درصورتی که رمزعبور اکانتتون در انجمن رو فراموش کردین، توی این تاپیک اعلام کنید تا بهتون رمز عبور جدید داده بشه. فراموش نکنید که اسم اکانت رو هم بنویسید -
رمان ملکه اسواتنی | آتناملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت سی و پنج بیصدا خندید. - انگار خیلی عاشقشی! از خجالت سرخ شدم. بابا گفت: - شرطش اینه که الان غذات رو بخوری. چند ثانیه گیج نگاهش کردم بعد خندم گرفت. خودش هم خندید. مشغول غذا شدم و صدای دره رو شنیدم: - مبارکه! *** یک تیشرت مشکی با دامن راه راه مشکی و زرد پوشیدم. موهام رو که تازه کوتاه کرده بودم مرتب کردم و پایین رفتم. هنوز نیومده بود. دره همه چیز رو تمیز کرده بود و خودم خوراکیها رو آماده کردم. زنگ در زده شد. بابا به سمت در رفت و آیفون رو زد و خودش به استقبال رفت. صدای احوالپرسیهاشون میاومد. -
رمان ملکه اسواتنی | آتناملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت سی و چهار - این بهترین خبر عمرم بود! - من باید با پدرم صحبت کنم. - تو فقط به من دستور بده چیکار کنم، همون کار رو انجام میدم. سکوت کردم. لحنش عوض شد: - ترنج! - جانم! - خوبی؟ سکوت کردم. - چرا یکطوری هستی؟ - ترسیدم. - از چی؟ سکوت کردم. خودش فهمید. - ترنج! - جانم! - من برای تو میمیرم! لبخند زدم. انگار یک حسی داشت به وجود می اومد. اما هنوز زود بود. شب شر شام با غذام بازی می کردم. چطور به بابا بگم. - ترنج! - جان بابا! - چیزی شده؟ دره با نگرانی پرسید: - غذا رو دوست نداری؟ سرم رو به معنی نه تکون دادم. بابا پرسید: - پس چی شده؟ - من باید چیزی رو بهتون بگم. - خوب بگو بابا! چشمهاش نگران بود. حالم نگرانش کرده بود. - بابا... یک نفر میخواد به خواستگاری من بیاد... یک نفر که دوستش دارم. - بالاخره سواد می خواد به خواستگاریت بیاد؟ من و دره بهتزده نگاهش کردیم. دره چون نمیدونست و من چون نمیدونستم بابا میدونه. - شما، چطور؟ - من یک مردم و نگاههای یک مرد رو تشخیص میدم. سرم رو پایین انداختم. دلم آشوب بود. بابا ادامه داد: - اولش برام سخت بود اما میدونستم که تو به زودی برای این خواسته پیشم میای. اما یک چیزی رو باید بدونی. مردم ما عادت به سیاهپوستها ندارن. اگه مسخره یا توهینی کردن نباید ناراحت بشی. بابا نمیدونست که اون قرار به کشور خودش برگرده. من هم بهتر دیدم فعلا نگم. - بگم خواستگاری بیاد؟ - انگار کسی رو نداره که براش خواستگاری بیاد. پس بهش بگو. اما منم یک شرط دارم. سرم رو بالا آوردم و سریع پرسیدم: - چه شرطی؟! - دیروز
-
پارت هشتاد و پنجم سامان گفت: ـ میریم؟ بلند شدم و گفتم: ـ آره حتما. دیدم وایستاد و منو نگاه میکنه! گفتم: ـ بریم دیگه! ـ نمیشه با گردنبندت بریم؟ خندیدم و گفتم: ـ تو هم خوب عادت کردیا!! قشنگ تنبل شدی رفت! یکم لبخند زد و گفت: ـ آخه راهش طولانیه! میترسم قلبم بگیره! یهو جدی شدم و گفتم: ـ ببینم قرصاتو خوردی؟ صورتت یکم زرد شده... گفت: ـ آره بابا خوردم؛ منتها حرف این زنه راجب این دختر کوچولو از امروز رو دلم سنگینی میکرد! گفتم: ـ باشه سریعتر بریم اما من آدرس اونجا رو بلد نیستم که بخوام تصورش کنم! سامان گفت: ـ پس باید چیکار کنیم؟ یکم فکر کردم و گفتم: ـ میتونی به من نگاه کنی و اونجا رو تصور کنی؟ لبخند شیطونی زد و گفت: ـ اونکه خوراکمه!
- 87 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هشتاد و چهارم نگاش کردم و زدم به پشتش و گفتم: ـ تو رو هم دوست دارم الاغ! ـ آره مشخصه! ـ باشه باور نکن! ولی به روز بهتر ثابت میشه که چقدر تو رو دوست دارم! همونجوری که داشت به گردنم پماد میزد گفت: ـ اگه قلبم تا اون موقع طاقت بیاره... گفتم: ـ قلبت تا زمانی که من پیشتم چیزیش نمیشه؛ نترس! لبخند شیطونی زد و گفت: ـ چشم؛ هر چی تو بگی! زدم رو دستش و گفتم: ـ خب پمادم زدی ، حالا برو اونور...پررو نشو! خندید و رفت رو مبل بغلی نشست و بعد از یکم ور رفتن با گوشیش گفت: ـ رییس امشب کاری نداری؟ نگاش کردم که ادامه داد: ـ منظورم اینه که اگه امشب پروندهایی برای انجام دادن نداری، میشه بریم پرورشگاه؟ گفتم: ـ پرورشگاه؟ ـ آره همون پرورشگاهی که همیشه بهش سر میزنم! امروز نبودی؛ مدیرش زنگ زد و گفت که یه دختر کوچولو خیلی بیقراری میکنه و ذهنمو خیلی مشغول کرده... نگاش کردم و به این فکر میکردم که این پسر چقدر سرشار از محبت و مهربونیه! فکر کنم خدا خاکش و از بقیه آدماش سوا کرده! آخه چجوری امکان داره کسی که خودش طعم محبت نچشیده، اینقدر از صمیم قلبش محبت کنه؟!
- 87 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هشتاد و سوم با صدای سامان به خودم اومدم: ـ رییس حواست کجاست؟ با توام.. گفتم: ـ چی میگی؟ ـ میگم چیشد که این سوالو پرسیدی؟ گفتم: ـ هیچی همینجوری! میخواستم ببینم زندگیت چقدر برات ارزش داره! شونه ایی بالا انداخت و چیزی نگفت! از رو صندلی بلند شدم و گفتم: ـ خیلی خوشمزه بود! دمت گرم واقعا! سامان همونطور که ظرفیت رو جمع میکرد گفت: ـ نوش جونت رییس! برو بشین... الان میام پمادتو میزنم. دکمه همش به پر و پای سامان میپیچید و سامان بهش میگفت: ـ میشه یه لحظه منو ول کنی، ظرفیت رو بشورم؟ رفتم سمتش و با خنده دکمه رو بغل کردم و گفتم: ـ خب دوستت داره بخاطر همین بهت میچسبه! سامان همونطور که ظرفا رو آب میکشید گفت: ـ من میخوام تو دوسم داشته باشی! دوست داشتن دکمه به چه دردم میخوره آخه؟! خندم گرفته بود! به پا و بدن دکمه نگاه کردم و گفتم: ـ سامان زخماش بهتر شده نه؟ سامان گفت: ـ والا اونجوری که شما اون روز براش اشک ریختی، منم اگه آش و لاش بودم شفا پیدا میکردم! رفتم رو مبل نشستم و با صدای بلند خندیدم و گفتم: ـ باورم نمیشه که داری به یه حیوون حسودی میکنی!! سامان دستاشو با حوله خشک کرد و از آشپزخونه اومد بیرون و گفت: ـ برای اینکه اونو بیشتر از من دوست داری!
- 87 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
تخیلی بازگشت هاگوارتز | مسابقه بزرگ
Mahsa_zbp4 پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : هاگوارتز نودهشتیا
قلم جادویی- 13 پاسخ
-
- 3
-
-
-
- هاگوارتز
- رمان تخیلی
-
(و 6 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت هشتاد و سه به آرامی بر روی صندلی نشست و کتاب را باز کرد و شروع به خواندن کرد. صدایش میلرزید و بعضی از کلمات کامل از دهانش خارج نمیشدند. - واضح بخوان، چرا صدایت میلرزد؟ مادر ایزابلا چشمانش را باز کرده و به او خیره شده بود. - نکند واقعا از من میترسی؟ با تمسخر گفته و پوزخندی زده بود. - به حرفهای جکسون گوش نکن، درست است که چند نفر را اخراج کردم اما تو که خدمتکار این خانه نیستی و اکنون هم خودم از تو خواستم برایم کتاب بخوانی پس بهتر از تلاش کنی زیبا بخوانی نه با این صدای لرزان. جیزل سری تکان داد. درست میگفت او که خدمتکار نبود و قرار نیست اخراج بشود. جکسون نیز اکنون به سفر رفته و چند وقتی نیست و جیزل بیشتر اوقات با مادر ایزابلا تنها بود، در نتیجه باید با او دوست میشد حتی اگر خندهدار یا سخت باشد. هر دو اکنون تنها بودند و دوستشان رفته بود، پس باید با یکدیگر کنار میآمدند. نگاهش را به کتاب دوخت و شروع به خواندن کرد. آرام شده بود و دیگر صدایش نمیلرزید. این زن هم یک پیرزن است مانند هزاران دیگر، فقط با تفاوتهای جزئی! ده ثانیه، ده دقیقه و سپس یک ساعت گذشت و او همچنان در حال خواندن بود. حقیقتا از این کار خسته نشده بود زیرا کتال خواندن را دوست داشت و اکنوت نیز فرصتش پیش آمده بود که برای شخص دیگری بخواند. مخصوصا اینکه آن شخص نیز در سکوت و با چشمانی بسته فقط به او گوش میداد. خوشحال بود که مادر ایزابلا ایرادی از او نگرفته، زیرا یعنی اینکه از خواندن او خوشش آمده و ایرادی در او ندیده بود. دست از خواندن برداشت و به او نگاهی انداخت. در خواب عمیقی فرو رفته بود. نور آفتاب روی صورتش افتاده و چین و چروکهای پیشانیاش را نمایان کرده بود. اگر کمی خوشاخلاقتر بود به نظر میرسید میتوانست مانند سایر مادربزرگها دلنشین باشد. از پنجره به حیاط خانه خیره شد. نمیدانست جکسون چه زمانی برمیگشت اما امیدوار بود که هر چه زودتر بیاید. بدون او در این خانه خیلی احسای تنهایی میکرد و حتی دلش نمیخواست از خانه خارج شود. از کودکی هیچ دوستی نداشت و اکنون نیز که اولین دوستش از او دور شده بود، دلش برایش تنگ شده بود. کتاب را بست و سرش را به صندلی تکیه داد اما نگاهش را از پنجره نگرفت. با آب شدن برفها و در آمدن گلها حیاط خیلی زیبا میشد؛ میتوانست آنجا بنشیند و به همراه بک فنجان چای کتاب بخواند. ای کاش تا آن موقع جکسون آمده باشد تا بتواند با او هم کمی گپ بزند. بدون تکان داد سر خود نگاهش را به مادر ایزابلا دوخت که با چشمان باز او مواجه شد. صاف نشست. - بیدار شدید؟ مادر ایزابلا عصایش را روی زمین زده و بلند شد. همانطور که دامن بلند لباسش را با دست صاف میکرد، پاسخ او را داد. - هر از گاهی بیا و برایم کتاب بخوان، صدایت را دوست داشتم! جیزل نتوانست جلوی خودش را بگیرد و لبخند بزرگی نزند. با صدای نسبتا بلندی پاسخ او را داد. - حتما مادر ایزابلا! بدون اینکه لحظهای مکث کند، افکارش را روی زمین ریخت. - با گرم شدن هوا میتوانیم در حیاط بنشینیم و به همراه چای گرمی برایتان بخوانم. مادر ایزابلا نگاهی به او نکرد. شال بافتش را محکم دور خود پیچید و مانند همیشه سرد پاسخ داد. - از نشستن در حیاط خوشم نمیآید. دیگر منتظر نماند تا پاسخی از او دریافت کند و راهی در خروجی شد. جیزل همانجا ماند. با دهانی باز شده و چشمانی خجالت زده! لب پایینش را به دندان گرفت. نتوانست جلوی خود را بگیرد و خندهاش را به دیوانگی خود پنهان کند. چقدر زود با او صمیمی شده بود و فکر میکرد الان است که قبول کند. هر چقدر هم تلاش میکرد، دیوانگیاش پایان نمییافت و هر روز نیز به آن افزوده میشد. -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت هشتاد و دو بر روی دورترین صندلی از مادر ایزابلا نشست و کتابش را باز کرد. با اینکه گل و گیاههای حیاط همه خشک شده بودند اما در خانه همیشه گلهای تازه وجود داشت. البته که در این چند روز مادر ایزابلا حتی به آنها هم توجه نکرده بود و جکسون گلها را عوض میکرد. بوی گلهای تازه در فضا پخش شده بود. سرش را پایین انداخت و مشغول خواندن کتابش شد. او عادت داشت هنگامی که کتاب میخواند، نمیتوانست در سکوت از روی کتاب روخوانی کند و با چشم بخواند، حتما باید متن کتاب را پچپچ میکرد تا متوجه بشود که چه میگوید. به عادت همیشگیاش متن کتاب را برای خودش پچپچ میکرد. از آنجایی که به قسمت دوست داشتنی کتاب رسیده بود، بدون اینکه متوجه بشود، صدایش کمس بالاتر رفته بود. محو کتاب شده بود که صدای مادر ایزابلا او را از دنیای کتاب بیرون آورد. - چقدر سر و صدا! با لحن آرامی گفته بود اما جیزل ناخودآگاه ترسیده بود. از جای پرید. - مرا ببخشید مادر ایزابلا، قصد مزاحمت نداشتم. مادر ایزابلا بدون توجه به او کمی صاف نشست و نفسش را بیرون داد. عصبی به نظر نمیرسید اما آزرده خاطر شده بود. برای اینکه مزاحم او نشود، از روی صندلی بلند شد. - به اتاقم میروم تا بتوانید استراحت کنید. به سوی درب سالن رفت که صدای مادر ایزابلا بلند شد. - پردههای سالن را بکش. با صدای آرامی گفته بود. جیزل متعجب به سوی او برگشت. - پردهها را؟ تا کنون ندیده بود که مادر ایزابلا پردههای خانه را بکشد. تنها اتاقهایی که پردههای آنها کشیده میشد و نوری به داخل اتاق میآمد، اتاقهای جکسون و جیزل بودند. جکسون نیز هنگامی که مادر ایزابلا به اتاقش میآمد، آنها را میکشید. مادر ایزابلا پاسخش را نداد و فقط به پردهها اشاره کرد. جیزل به سوی پردهها رفته و آنها را کنار زد. با کنار رفتن هر کدام از پردههای خانه، نور دلپذیری وارد میشد و زیبایی سالن را چند برابر میکرد. اکنون گلهای رنگارنگی که درون سالن بودند، اکنون کاملا خودنمایی میکردند. بعد از کشیدن تمامی پردهها و نمایان شدن حیاط خانه که برف آن رفته- رفته آب میشد، به سوی درب سالن رفت اما با شنیدن صدای مادر ایزابلا دوباره ایستاد. - کمی برایم کتاب بخوان! دوباره این جیزل بود که متعجب به سوی او بر میگشت. - کتاب بخوانم؟ و باز هم سوالی بیربط و نشنیدن پاسخی از سوی مادر ایزابلا! بهخاطر میآورد اولین باری که جکسون مادر ایزابلا را به او معرفی میکرد، گفته بود که از اینکه شخص دیگری برایش کتاب بخواند، متنفر است. اکنون که از او خواسته بود که برایش کتاب بخواند، فکر میکرد فقط میخواهد از دستش راحت شود و او را از خانه بیرون بیاندازد. با قدمهایی آرام به سوی صندلی رفت. نمیخواست به آن صندلی برسد، روی آن بنشیند و کتاب را باز کند، اما همین کارها را انجام داده بود. کتاب را روی پایش گذاشته و بعد از اینکه نفش عمیقی کشید، شروع به خواندن کرد. هنوز جمله اول از دهانش خارج نشده بود که صدای آرام مادر ایزابلا بلند شد. - بلندتر! ترسیده آب دهانش را پایین داد. حقیقتا این زن مرگ او میشد. بلندتر شروع به خواندن کرد که دوباره مادر ایزابلا مانع ادامه حرفش شد. - چیزی نمیشنوم، نزدیکتر بیا! دستور داده بود و جیزل مجبور بود بدون چون و چرا اطاعت کند. بلند شده و کمی به او نزدیک شد. میخواست بنشیند که مادر ایزابلا مانعش شد. - اینجا! به سوی او برگشت. مادر ایزابلا درست به صندلی کنار خودش اشاره میکرد. با ترس و پاهایی لرزان به سوی او میرفت. خودش هم نمیدانست برای چه آنقدر از این زن میترسد و وحشت دارد؛ شاید بخاطر آن تعریفهایی بود که از او میکردند. آن حرفها ترس در دلش انداخته بودند. -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت هشتاد و یک امروز جکسون عازم سفر به لیون شده و صبح قبل از طلوع آفتاب به سوی ایستگاه قطار رفته بود. قول داده بود که هر وقت فرصتی پیدا کند برای جیزل نامه بنویسد و او را از اوضاع و احوال لیون مطلع کند. سوار درشکه شده و به سوی دانشگاه رفته بود. دیگر کمکم هوا به سوی خنکی بهارهای میرفت و دیگر نیازی به پالتوهای بلند و سنگین نداشتند. کمتر از یک هفته دیگر فصل عوض شده و وارد فصل بهار میشدند. تغییر فصل را دوست داشت و لحظهشماری میکرد تا بتواند حیاط خانه مادر ایزابلا را پوشیده از گلهای رنگارنگ ببیند. درشکه درب دانشگاه توقف کرد و از آن پیاده شد. سر و صدای زیادی به گوش میرسید؛ خیال کرد دوباره دانشجویان بر سد موضوع بیاهمیتی بحث میکنند اما با حرکت درشکه و کنار رفتن آن، متوجه تجمع درب دانشگاه شد. دانشجویانی از هر پایه و رشتههایی متفاوت درب دانشگاه تجمع کرده بودند. صدای فریادشان تا چند خیابان آنطرفتر میرفت. نگهبانان و ماموران سعی میکردند جلوی آنها را بگیرند اما موفق نمیشدند. به سرعت به سوی آنها دوید. مائل را در میان آنها دیده بود، به سویش رفته و با گرفتن مچ دستش او را از بین جمعیت بیرون کشید. اکنون که به آنها نزدیک شده بود صدایشان را واضح میشنوید. شعار " بگذارید آگاه بمانیم " در فضا طنین انداخته بود. نگهبانی فریاد زد. - هر چه زودتر متفرق شوید وگرنه مجبور میشوم از روش دیگری استفاده کنم. دانشجویی از میان جمعیت فریاد کشید: - شما حق ندارید تجمعات دانشجویی را بر هم بزنید، ما چگونه میتوانیم درسهایمان را پیش ببریم اگر نتوانیم به گفت و گو بنشینیم؟ جیزل به مائل نگاه کرد. - چهشده؟ مائل عصبی شانهای بالا انداخت. - میگویند دانجشویان نمیتوانند دیگر چه در حیاط دانشگاه و کلاسهای درس ارتباطی خارج از درس همان ساعت داشته باشند و با هر تجمعی حتی اگر کوچک هم باشد، برخورد میشود. جیزل پوف کلافهای کشید. دوباره صدای فریاد اعتراض دانشجویان بالا رفته بود. دختری از میان جمعیت فریاد زد. - چند روزی است یک روزنامه به دست ما نرسیده، به دنبال هر کتابی که میگردیم ممنوع شده است، چگونه میتوانیم به درس خواندن ادامه بدهیم؟ ما میخواهیم آگاه شویم نه اینکه حتی زندگی معمولی را هم از ما بگیرید. نگهبان فریاد زد. - این دستور است و باید انجام شود. درهای دانشگاه بسته شده بود و به کسی اجازه ورود داده نمیشد. - الان باید چه کنیم وقتی نمیگذارند داخل برویم؟ مائل پاسخش را داد. - میگویند چند روزی قرار است دانشگاه تعطیل شود. جیزل با ناامیدی به او نگاهی انداخت و سپس نگاهش را به تجمع دانشجویان داد. اکنون حتی درس هم نمیتوانست بخواند. هر کسی هر چقدر هم بخواهد خود را جدا از مردم رنجکشیده بداند، باز هم به طوری با آن گره میخورد. - بهتر است برویم، هر چقدر اینجا بمانیم و اعتراض کنیم هیچکس قرار نیست به ما گوش بدهد. مائل سر تکان داد و هر دو به سوی خانه حرکت کردند. هنگامی که به خانه رسید، لباسهای خود را تعویض کرده و پایین رفت تا کمی در سالن بنشیند. از ماندن زیاد در اتاقش خسته شده بود. با کتابی که به دست داشت وارد سالن شد که با مادر ایزابلا روبهرو شد. مادر ایزابلا در حالی که روی صندلی مخصوص خود نشسته و روسری بافت قهوهای رنگش را دور خود پیچیده بود، چشمانش روی هم بود. آرام در را بست تا مزاحم او نشود. در این چند روز اوضاع مادر ایزابلا زیاد خوب نبود و حتی حساسیتش نسبت به قبل بدتر هم شده بود و اکنون دیگر از ساعت ده شب به بعد هیچ شمعی را در خانه روشن نمیگذاشتند. بعد از اتفاقات اخید و درگیر شدن اشراف، مادر ایزابلا یکبند سر درد داشته بود. او که هر روز بدون خواندن چند صفحه کتاب نمیتوانست زندگی کند، در این چند روز حتی یکبار هم کتاب به دست او ندیده بود و فقط او را در حالی مییافت که چشم بر هم نهاده و آرام روی صندلیاش عقب و جلو میرفت. -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت هشتاد بعد از پیاده کردن هر دو به سوی خانه روانه شدند. هنگامی که مائل و لیدیا هنوز نشسته بودند، جکسون هیچ نگفته بود اما با پیاده شدن آنها جکسون بلند شده و دوی صندلی روبهروی جیزل نشست. - شاید برای مدتی خانه نباشم. جیزل به او نگاه کرد. - چرا؟ مدتی را با حالتی گفته بود که گویی چندین ماه میخواهد از خانه دور بماند. از پنجره کوچک درشکه به بیرون خیره شد. - باید به لیون بروم؛ اوضاع در آنجا بسیار به هم ریخته، حتی یک ساعت هم اعتراضها خاموش نمیشود و مردم تمام مدت به دنبال گرفتن حق خود هستند. با ناامیدی اضافه کرد. - گرچه نمیتوانند! کمی به سوی او خم شدم. نگران شده بودم؛ نگران مردمی که حتی تا کنون یکبار هم آنها را ندیده بودم و حتی نامشان را نمیدانستم؛ اما این را خوب میدانستم که نمیخواهم بلایی بر سر مردم کشورم بیاید. - تو میخواهی چه کنی؟ نکند قصد داری با مردمت بجنگی؟ جکسون به سرعت به سوی جیزل برگشت. با ابروهایی درهم کشیده و متعجب به او خیره شد. - تو مرا اینچنین شناختهای؟ فکر میکنی در مقابل مردمم و حقی که متعلق به خودشان است میایستم؟ - پس برای چه میخواهی بروی؟ نمیدانست برای چه آنقدر عصبی شده بود در حالی که جکسون هیچ حرف اشتباهی نزده بود. اوضاع به هم ریخته فرانسه روی خلق و خوی او نیز تاثیر گذاشته بود. - من چند ماه دیگر درسم کاملا تمام میشود؛ من یک سیاستمدار هستم مادمازل! نفسش را کلافه بیرون داد و دستی در موهایش کشید. - من باید بروم؛ باید بروم و آنها را آرام کنم تا حداقل جانشان را نجات بدهم، میدانی روزانه چند نفر بر سر خواستن تکهای نان جان میدهند؟ نمیتوانم بمانم و اینها را ببینم. کمی به سوی جیزل خم شد. - تو باید درک کنی که من مقابل مردم نیستم، فقط میخواهم به آنها کمک کنم. جیزل چیزی نگفت و فقط با چشمانی که اکنون در آنها اشک جمع شده بود به جکسون نگاه کرد. گاهی اوقات از خودش بدش میآمد که توانسته بوو خود را نجات دهد و به مکان امنی پناه بیاورد در حالی که انسانهای بسیاری در فقر و بدبختی به سر میبرند. نمیتوانست به این فکر کند که او هر روز سه وعده غذای مفصل در خانه مادر ایزابلا نوشجان میکرد و در آن بیرون کسانی بودند که چند روزی یکبار هم غذایی برای خوردن گیرشان نمیآمد. تا پایان مسیر هیچیک چیزی نگفتند. بعد از پیاده شدن و ورود به خانه، جیزل به سوی اتاق خود رفته و جکسون نیز نزد مادر ایزابلا، که منتظر او بود تا کمی با جکسوت صحبت کند، رفت. جیزل همانطور که لباسهایش را تعویض میکرد، به فکر فرو رفته بود. تا این لحظه از زندگیاش و تمام عمرش که در سن ملو گذشته بود، سعی نکرده بود موضع سیاسی خود را تعیین کند و بخواهد فعالیتهای عجیبی انجام بدهد؛ اما اکنون میدید چگونه کسانی که همسن خود او هستند هر یک حرفی برای گفتن در این زمینه داشتند و در دانشگاه یا محافل دیگر به راحتی در این باره اظهار نظر میکردند. در سن ملو تنها چیزی که میدید نیز ریاکاری بود. آنجا مردم تحصیلکرده و یا روشنفکر نداشت و همه فقط هنگامی که میشنیدند حکومت کار مفیدی برای کشاورزان و کارگران انجام داده از خوبیاش میگفتند و هنگامی که میدیدند بر ضدشان عمل کرده در جناح مخالف قرار میگرفتند و بد و بیراهها شروع میشد. تنها یکبار آقای چارلز به او گفته بود: - خوشی که زیر دل بزند باعث میشود مردم فکر کنند اوضاعی از این بهتر هم هست؛ زمان ناپلئون هم قشر کارگر زیادی خوشی دیده بودند؛ اینها را نبین که اکنون میگویند آن موقعها ما همیشه در جنگ بودیم، هنگامی که پیروزی با دست میآمد همینها هفتهها جشن برپا میکردند و وای به حال روزی که در یک جنگ چیزی از این کشور کم میشد، همین مردم خون یکدیگر را میخوردند و به سرعت خود را کنار میکشیدند. این روزها مردم دیگر به هیچچیز اهمیت نمیدهند، حتی اگر تمامی کشورمان را تصاحب کنند، مردم میگویند باز هم خوب است که هنوز نفس میکشیم. -
پارت هشتاد و دوم سامان یکم فکر کرد و گفت: ـ من زندگی و خیلی دوست دارم اما اگه این قلب لعنتی بذاره! خندیدم و گفتم: ـ نگران نباش! تا اینجا که طاقت آورده، از اینجا به بعدشم میاره! کمی با ناراحتی بهم نگاه کرد که گفتم: ـ چی شده؟! گفت: ـ هیچی! فقط...فقط ای کاش تو هم میتونستی اینجا بمونی. لبخند تلخی زدم و گفتم: ـ ولی نمیشه! تو متعلق به این دنیایی و من متعلق به یه دنیای دیگه! گفت: ـ یعنی اگه یه روز من مردم، اون دنیا میبینمت؟ خندیدم و گفتم: ـ نه خنگه خدا! من تو اون دنیا اصلا جسمی ندارم سامان. تو فقط جذب جسم من شدی همین! بیخودی برای خودت بزرگش نکن! بهم چشم غرهایی داد و گفت: ـ حالا همش منو مسخره کن! من عاشق شخصیتت هم شدم نه فقط این جسمی که دارم میبینم! خندیدم و گفتم: ـ حالا نمیخواد اینقدر جدی باشی! ولی میخوام یه اعترافی کنم... با هیجان منتظر حرفم شد و گفتم: ـ روزی که ماموریتم اینجا تموم بشه و بخوام برگردم واقعا دلم برات تنگ میشه! فکر نمیکردم یه آدم اینقدر ذهنمو مشغول کنه اما تو اینکارو کردی! با ذوق گفت: ـ جدی میگی رییس؟ از ذوقش خندیدم و گفتم: ـ آره! اما این فقط کمی از اعتراف واقعی من بود! حقیقت ماجرا این بود روزی که قرارها از اینجا برم از دلتنگی برای سامان میتونم تا مدتها بشینم و گریه کنم! یکاری با قلبم کرد که حتی خوده خدا هم بخواد درمانش کنه، نمیشه...
- 87 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رز. شروع به دنبال کردن بازگشت هاگوارتز | مسابقه بزرگ کرد
-
قلم جادویی
- 13 پاسخ
-
- 3
-
-
-
- هاگوارتز
- رمان تخیلی
-
(و 6 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
قلم جادویی
- 13 پاسخ
-
- 4
-
-
-
- هاگوارتز
- رمان تخیلی
-
(و 6 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :