رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. پارت پنجاه و ششم با کلافگی گفتم: ـ چقدر شلوغش می‌کنین! گفتم که چیزیم نیست...داشتم میومدم پایین از پله ها افتادم.. سامان سریع گفت: ـ تو به من گفتی که ماشین بهت زده! یهو فهمیدم چه سوتی عمیقی دادم! بعدش سعی کردم خودمو جمع کنم و گفتم: ـ اصلا چه فرقی داره؟! دکتر اومد نزدیکم تا کبودیهامو ببینه، تا دستشو برد سمت گردنم، یهو دستشو کشید عقب و گفت: ـ چقدر پوستت داغه! کبودیهات خیلی شدیده...بذار معاینت کنم! ناچارا روی صندلی نشستم و توی دلم هزار بار به عزراییل فحش دادم که منو تو موقعیتی گذاشت که الان نمی‌دونم باید چیکار کنم! دکتر دستکشاشو دستش کرد و اومد نزدیکم...وقتی انگشتاشو روی دوستم می‌کشید جیغم می‌رفت هوا...سامان با صدایی که مملو از درد بود رو به دکتر گفت: ـ دکتر نمیشه یکم آروم تر انجام بدین! دکتر همون‌جوری که در حال معاینه کردنم بود از سامان پرسید: ـ همسرشی؟ چهره سامان و از کنار می‌دیدم که چقدر ذوق کرده و گفت: ـ به امید خدا به روز می‌شم! تو دلم می‌گفتم به چی داری فکر می‌کنی تو! من صرفا برای اینکه امشب تو از این جهان نری این بلا سرم اومده! حالا تو داری به ازدواج با کسی که توی واقعیت وجود نداره فکر می‌کنی! دکتر به آمپولی به دستم زد همین لحظه که با عصبانیت گفتم: ـ آی دکتر! یکم یواشتر مگه ارث بابا تو خوردم؟! دکتر خندید و گفت: ـ آمپوله دیگه! چیکار کنم دختر! طی یه هفته کبودیهات با این قرصهایی که برات می‌نویسم برطرف میشه و لطفاً هم کار سنگین انجام نده. دستمو که آمپول توش خورده بود فشار دادم و با درد سرمو به نشونه تایید تکون دادم.
  3. پارت پنجاه و پنجم همون‌جوری که به کمبودی‌های صورتم زل زده بود گفت: ـ من که باورم نمیشه اما باشه به حرفت اعتماد می‌کنم... بعدش دیدم داره سعی می‌کنه از تختش بیاد پایین و با تعجب رفتم سمتش و گفتم: ـ چیکار داری می‌کنی سامان؟ دیونه شدی؟ همون جور که قلبشو فشار میداد گفت: ـ بریم پیش یه دکتر تو رو هم درمون کنن، من ببینم حالت خوبه! گفتم: ـ تو نمی‌خواد نگران من باشی، من خودم میرم! گفت: ـ لجبازی نکن رییس! می‌دونم که نمیری! بعدشم تازه یادم اومد! چرا با قدرت خودت از بینشون نمی‌بری؟ سریع بحثو عوض کردم و گفتم: ـ یعنی منظورت اینه با صورت و گردن کبود الان زشتم؟ انگار تازه متوجه حرفش شد و گفت: ـ نه بابا منظورم این نبود بخدا! سریع دست پیش و گرفتم و گفتم: ـ باشه سامان جون! حرف خودتو زدی! دستت درد نکنه! پتو رو کشیدم روش که گفت: ـ عجب بدبختی گیر کردما! ولی کارما حدی برو به دکتر خودتو نشون بده... تا رفتم چیزی بگم، دکتر اومد داخل اتاق و رو به سامان گفت: ـ به به آقا سامان! بهتری؟ سامان به من نگاه کرد و گفت: ـ من آره ولی ایشون... دکتر که تازه متوجه صورت من شد پرید وسط حرف سامان و با تعجب گفت: ـ یا ابوالفضل! دخترم چه بلایی سرت اومده؟
  4. پارت پنجاه و چهارم با شادی گفتم: ـ می‌تونم ببینمش؟ گفت: ـ یکم دیگه میاریمش تو بخش، میتونین ببینینش! با ذوق سرمو تکون دادم و منتظرش وایستادم اما درد بدی تو پاهام داشتم و تصمیم گرفتم بشینم! تا سامان و دیدم، رفتم کنار تختش و بهش نگاه کردم، مزه‌های بلندی داشت و برخلاف همیشه که اینقدر شیطنت داشت اما الان با آرامش کامل خوابیده بود...دستشو گرفتم و گفتم: ـ خیلی منو ترسوندی! بنده‌ی خدا! پلک‌هاشو تکون داد و سریع شروع کرد به سرفه کردن! بعدش با لبخند همون‌جوری که چشاش بسته بود آروم گفت: ـ رییس! دارم درست می‌شنوم؟ بخاطر من ترسیدی؟؟ خندیدم و گفتم: ـ چه مرموزی هستی تو سامان! آروم چشاشو باز کرد و یهو با دیدن چهرم، خنده تو صورتش خشک شد و گفت: ـ صورتت چی شده؟ مثل خودش خندیدم و گفتم: ـ هیچی بابا! داشتم تو رو میوردم بیمارستان ماشین بهم زد! با جدیت گفت: ـ کارما منو احمق فرض نکن! همون‌جوری که سعی می‌کردم دردمو تو خودم نگه دارم گفتم: ـ احمق که هستی! ولی جدی گفتم! سامان نیم خیز شد و گفت: ـ تو خودت همیشه بهم میگی که مثل آدما نیستی، حالا می‌خوای باور کنم ماشین بهت زده؟ نشستم رو صندلی و گفتم: ـ سامان جون، قرار نیست همه چیز و باهم قاطی کنی که! درسته آدم نیستم اما الان مثل بقیه آدما تو جلد آدم قرار گرفتم دیگه!
  5. امروز
  6. پارت پنجاه و سوم هاروت صدام زد: ـ کارما؟! با حالت شاکی برگشتم که گفت: ـ اینقدر به زندگی تو این دنیا و بنده های خدا عادت نکن...تهش جریمش برای خودته! دوباره حوصله نصیحت شدن نداشتم، بنابراین گفتم: ـ حله بابا! نگران نباش... به اوس کریم سلام منو برسون! بعدش رفتم دویدم و از پله ها رفتم پایین... یجاهایی خیلی پا و قفسه سینم درد می‌گرفت و مجبور می‌شدم یکم صبر کنم...چند دقیقه ایی طول کشید تا برسم پایین...پرستار تا منو دید گفت: ـ خانوم منم داشتم دنبال شما می‌گشتم! یهو با دیدن قیافه من آب دهنش و قورت داد و گفت: ـ ببخشید، شما حالتون خوبه؟ چه بلایی سرتون اومده... سریع گفتم: ـ بله خوبم، داشتم میومدم پایین خوردم زمین...سامان چطوره؟ پرستاره با اینکه باور نکرده بود گفت: ـ یبار قلبش وایستاد اما خداروشکر تونستیم برگردونیمش! جالبه...با اینکه قلبش مریضه اما خوب تونست طاقت بیاره!
  7. پارت پنجاه و دوم همو‌ن‌جور که نفس نفس می‌زدم گفتم: ـ عزراییل جونه سامان و نگرفت اما خوب از خجالت من درومد! هاروت چیزی نگفت و کمکم کرد تا بلند بشم و دیدم خیره شده بهم، بهش گفتم: ـ چرا اینجوری نگام می‌کنی؟ خندید و گفت: ـ انگار ماشین بهت زده...یکم قیافت درهم برهم شده! سریع از تو جیبم یه آینه درآوردم و دیدم که نصف صورت و گردنم کبوده و دو تا مچ دستم زخم شده! با ناراحتی رو به آسمون گفتم: ـ خدایا چرا با صورتم اینکارو کردی؟! حیف این صورت خوشگل نبود؟؟! هاروت گفت: ـ وقتی یه قانون و نقض کردی، باید به این جاها هم فکر می‌کردی کارما! گفتم: ـ الان نمیتونم این اثرات و از بین ببرم؟ گفت: ـ نمی‌دونم، امتحانش کن! گردنبندم و گرفتم تو دستم و سعی کردم متمرکز بشم اما وقتی چشامو باز کردم و به هاروت نگاه کردم گفت: ـ نه همونه! پولی کردم و گفتم: ـ ای بابا! آدما وقتی چهرشون این شکلی میشه، چیکار میکنن تا خوب بشه؟ هاروت بهم نگاهی کرد و گفت: ـ از اونجایی که تا الان آدم نبودم، نمی‌دونم! الآنم که توی بیمارستانی، برو بپرس! گفتم: ـ بریم پیش سامان من ببینمش! بدون اینکه منتظر هاروت باشم، دویدم سمت در...
  8. درخواست کاور برای داستان پروژه آریا دارم
  9. سلام دوتا داستان پس از نخل ها و پروژه آریا به پایان رسید داخل تایپیک درخواست ویراستار هم گفتم
  10. سلام درخواست ویراستار برای پروژه آریا دارم https://forum.98ia.net/topic/2252-داستان-پروژه-آریا-رز-کاربر-انجمن-نودهشتیا/
  11. پارت ۱۰ ساعت از دو نیمه شب گذشته بود. همان لحظه در اتاق جاری بود، اما حالا دیگر سنگینی‌اش از جنس ناآگاهی نبود، بلکه متوجه تازه‌ای بود که ذهن آریا را می‌سوزاند. سکوتی که انگار فضای بین او و ناوان را پر کرده بود، نه با دشمنی، که با چیزی شبیه اندوه مشترک. آریا برگشت و به چهره ناوان خیره شد. دیگر آنهمه رمز و راز برایش فقط هراس‌آور نبود. حالا آشنایی مبهم در آن چشم‌ها می‌دید، چیزی شبیه غریزه. ـ تو از اول منو میشناختی... نه؟ ناوان سرش را پایین انداخت. - نه فقط می‌شناختم... بلکه تو رو ساخته بودم. قلب آریا ـ یا هر چیزی که به‌جای قلبش می‌تپید ـ برای لحظه‌ای ایستاده است. لب‌هایش باز شد، اما کلمه‌ای نیامد. سکوت بینشان شکست، اما این بار نه با واژه‌ها، بلکه با حقیقتی که در هوا معلق شد. ناوان ادامه داد: - تو قرار بود نسل بعدی باشی. یک موجود نیمه‌انسان، نیمه‌ماشین. با حافظه‌ای قابل کنترل... با احساسات محدود... یه سلاح کامل. ولی اون روز که لیا وارد تیم شد، همه چی تغییر کرد. اسم «لیا» مثل پتکی در ذهن آریا فرود آمد. او را به یاد نوری انداخت که سال‌ها بی‌صدا در عمق ذهنش می‌درخشید. گویی همیشه بود، بی‌آنکه بداند از کجا آمده. ـ لیا... بخشی از پروژه نبود؟ ناوان سری تکان داد. - نه. او از خارج آمد. اما تو... تو براش واقعی شدی. همونطور که اون برای تو شد. شاید برای همین بود که حافظه‌های کامل پاک نشد. شاید عشق، حتی در برنامه‌ریزی دقیق‌ترین سیستم‌ها، هنوز راهی برای موندن پیدا می‌کنه. آریا گیج و نفس سنگین کشید. چشمانش بسته شد. لحظه‌ای در خودش فرو رفت. نمی‌دانست بیشتر از چه چیز می‌رسد: از اینکه آدمی با حافظه‌های دستکاری شده است؟ یا اگر احساس می کنید که تجربه کرده اید، شاید مطمئن باشید از تمام سال های کنترل شده است؟ او به آرامی گفت: - پس لیا... کجاست الان؟. ـ اون از پروژه فرار کرد. درست دو سال پیش. ولی از رفتن... تو رو آزاد قبل کرد. تو نباید بیدار میشدی، آریا. ولی اون خواست که بشی... چیزی بیش‌تر از یه سلاح. اون خواست تو خودت رو انتخاب کنی. آریا پشتش را به پنجره کرد. سایه‌های شب دیگر ترسناک نبودند. چیزی درونش، هیچ آسیب‌دیده، ولی بیدار شده بود. حالا برای اولین بار، خودش را نه با برچسب‌ها، نه با گذشته‌ی ساختگی، بلکه فقط با یک تصمیم تعریف می‌کرد: این که خودش باشد. با همه‌ی تضادها و ندانستن‌ها. ـ پس لیا بهم فرصت انتخاب داد... نه هویت. ناوان گفت: - همینه. حالا بقیه‌اش با خودته. می‌تونی برگردی، فراموش کنی، یا... بری دنبالش. آریا لبخندی تلخ زد و گفت: - نه می‌خواهم فراموش کنم، نه فرار کنم. فقط می‌خواهم بفهمم... این‌بار، برای خودم. او برگشت، به‌سمت در رفت. در را باز کرد. نسیم خنک شب به صورتش خورد، گویی دنیای تازه‌ای بیرون در انتظارش بود. صدای ناوان از پشت سر آمد: - مواظب باش، آریا... این دنیا هنوز برای آدمایی که می‌کنن، امن نیست. آریا بدون اینکه برگردد، گفت: - برای‌بار مهم نیست امن باشد یا نه. مهم اینه که انتخاب منه. و در را بست.
  12. پارت ۹ آریا دوباره روی صندلی نشست، اما این بار فاصله‌اش با دیوار تاریک بیشتر نبود. نگاهش به نقطه‌های نامعلوم در اتاق خیره مانده بود، جایی که حتی سایه‌ها هم جرأت نداشتند آرام شوند. ذهنش درگیر هزاران سوال شده بود، سوال‌هایی که سال‌ها زیر لایه‌های سنگین فراموشی دفن شدند و حالا آرام آرام مثل آوار بر سرش فرو می‌ریختند. او دیگر مطمئن بود چیزی مفهوم و بنیادین درونش تغییر کرده بود، چیزی که نه به آسانی قابل بازگشت بود، نه قابل انکار. هویتی که سال‌ها به آن تکیه کرده بود، تصویرش از خودش، کاغذی نازک در برابر طوفان در هم فرو می‌پاشید. دیگر نمی‌توان باور کرد که چه به آن ایمان می‌توان داشت، کاملاً کامل است. صدای نفس‌های ناوان هنوز در فضای اتاق پیچیده بود، اما این بار آن نفس‌ها نه تهدیدی بیرحمانه، بلکه نوعی نامحسوس بودند. یادآوری از گذشته‌ای که انگار در مه غلیظ فراموشی گم شده بود. گذشته‌ای که خود آریا هیچ‌گاه آن را به خاطر نمی‌آورد، اما در هر گوشه‌ای از وجودش، در هر تپش نامنظم قلب که ظاهراً نداشت، حس می‌کرد با آن گره خورده است. ناوان، آن مرد رمزآلود که چندی در کنار آریا بود، با نگاه نافذ و لبخند آرامش‌بخشی که کمتر از یک راز پنهان چیزی کم نداشت، سکوت را شکست: ـ لیارا... تو کی هستی واقعاً؟ این سوال مثل زخمی کهنه روی لب‌های آریا نشست. او زیر لب همان سوال را تکرار کرد، نه به عنوان از ناوان، بلکه بیشتر به عنوان زمزمه‌هایی در دل خودش، جستجویی برای یافتن آن تکه‌های گمشده‌ای که سال‌ها پنهان شده بودند، بودند. سکوت بینشان سنگین و کشنده بود، گویی هر کلمه‌ای که گفته شود، می‌توان تمام توازن این لحظه را بر هم زند. ناوان تنها لبخندی زد، لبخندی که خود نوعی پاسخ بود؛ پاسخی مرموز و مبهم، انگار که به جای گفتن حقیقت، او را در مسیر تاریکی دعوت می‌کرد. برای اولین بار در تمام این مدت، آریا به خوبی می فهمد که دیگر نمی تواند فقط یک ماشین بیاحساس باشد. آن سرد و بی‌رحمی که سال‌ها به عنوان اسپری در برابر احساسات و نگرانی‌ها ساخته شده بود، حالا در برابر ذهنش می‌شکست. این تازه بود، گیج کننده و ترسناک، اما در عین حال غریزی و واقعی است. او بلند شد، هر قدمش سنگین اما مصمم بود، و به سمت پنجره‌های کوچک و مات اتاق رفت. پشت آن پنجره، نیویورک در نیمه‌شب زیر نورهای لرزان نئون‌ها همچنان می‌درخشید، اما آن نورهای پر زرق و برق، هرگز نمی‌توانند تاریکی درون آریا را روشن کنند. طوفانی از سوال‌ها و تردیدها درونش به جوش آمده بود. سوال‌هایی که جواب‌هایشان را حتی خودش نمی‌دانست. چرا نیمه انسان، نیمه ماشین شده بود؟ این هویت ترکیبی چه معنایی داشت؟ چه رازی در دل گذشته خود پنهان کرده بود که هنوز نمی‌توانست آن را باز کند؟ اما بیشتر از همه، ذهنش روی یک نام گیر کرده بود؛ نامی که بی‌وقفه در گوشش زمزمه می‌شد، گویی نسیمی از خاطره‌های مبهم و دور را برایش می‌آورد: «لیارا». این اسم در ذهنش تکرار می‌شود که گویی، خود واقعی‌اش است. اما چرا این نام، چرا حالا؟ آریا مشت خود را محکم گره کرد، انگار می‌خواست خود را از این گرداب نجات دهد. شب سرد و تاریک نیویورک، دیگر آن شهر پرهیاهوی بی‌رحم نبود؛ اینک برای تبدیل شدن به صحنه آغاز نبردی بی‌پایان بود. نبردی که نه با دشمنان بیرونی، بلکه با و سایه‌های تاریکی که درونش لانه کرده بودند. آن شب، شب شروع پرسش‌ها بود. شبی که سنگین ذهن را شکست و راه را برای نبردی بزرگ باز کرد؛ نبردی میان آنچه بود و آنچه می توانم باشد. و آریا می‌دانست که دیگر هیچ چیز مثل قبل نمی‌شود.
  13. پارت ۸ آریا ساکت مانده بود. صدای چکیدن آب از لوله شکسته از سقف زیرزمین، خیلی آرام، مثل پتک روی اعصابش فرود می‌آمد. صفحه نمایش کوچک روی دیوار هنوز خاموش بود، اما ذهن او شلوغ‌تر از همیشه. در جیب پالتویش، کارت شناسایی قدیمی‌اش هنوز وجود دارد. نیمه‌سوخته، لکه‌دار، اما برای یادآوری آنچه که بود کافی است. زمانی که فکر می‌کرد انسان است، فقط انسان... نه این چیزی که حالا در آینه می‌دید. پای راستش بیدرد نبود. رد جراحی فلزی زیر پوست، مثل رگه‌های گذشته‌های ناخوانده، مدام حضورش را فریاد می‌زد. او نمی‌دانست چرا و چگونه، اما مطمئنم همه‌چیز از روز حادثه شروع شده است. دستش را روی میز کشید و کاغذی را برداشت که شب قبل با دستخط خودش نوشته بود. روی آن فقط یک جمله بود: «اگه تو نباشی، دیگه من کی‌ام؟» درِ باز شد. آریا بی‌آنکه برگردد، فهمید چه کسی وارد شده است. بوی خاص داشت ترکیبی از چرم، باروت و انواع عطر زنانه. ناوان. ـ حالت بهتره؟ ـ بستگی داره منظورت از "بهتر" چی باشه. ناوان مکث کرد. بارانی‌اش را درآورد و روی صندلی انداخت. نگاهی به میز انداخت، به کاغذ، و بعد به آریا. ـ تو هنوزم دنبال جواب همون سوالی نه؟ آریا سکوت کرد. ناوان به سمت پنل کنترل رفت. رمز را وارد کرد. صدای نرم افزار فعال شدن سیستم فضای اتاق را پر کرد. نور آبی رنگی روی دیوار ظاهر شد، و با آن، تصویر چهره‌ای زنانه... بخشی دیجیتال، بخشی انسانی. آریا زیر لب گفت: ـ لیارا... اما تصویر دوم نیاورد. صفحه خاموش شد. ناوان با صدایی سرد گفت: ـ فعلاً دسترسی بهش مسدوده. هنوز آماده نیستی. آریا بلند شد. صدایش آرام، اما پر از خشم پنهان بود. ـ از کِی تصمیم گرفتی من برای چی آماده هستم و برای چی نه؟ ـ از فهمیدم تو حتی نمی‌دونی کی هستی، آریا. سکوت دوباره برگشت. اما دیگر آن سکوت قبل نبود. سنگین تر بود، آشنا، اما خطرناک. چیزی در چهره آریا تغییر کرده بود. او میدانست یک چیزی درونش بیدار شده... چیزی قدیمی، اما نه کاملاً انسانی.
  14. دیروز
  15. کیو میبینم اینجا

  16. سلام خواستم بپرسم اگه داستان پروژه آریا رو تموم کردم داستان دیگه ای خواستم بنویسم بخش دیگه ای هست که بشه اونجا داستان های کمتر از ۱۰ پارت بنویسم

    1. هانیه پروین

      هانیه پروین

      سلام عزیزم

      تو همون تالار داستان کوتاه می‌تونید بنویسید

  17. خوشگل من🩷

    1. Shadow

      Shadow

      @_@مرسی مرسی

  18. Mahsa_zbp4

    متن‌های صادق هدایت!

    هوای تهران بسیار گرم و کثیف و خفقان‌آور شده است. غیر تسلیم و رضا هم گویا چاره دیگری نیست. اتفاقات ارضی و سماوی هم که در اینجا رخ می‌دهد مناسب با محیط می‌باشد همه‌اش احمقانه و پست و وقیح است. حتی خنده هم ندارد. نامه‌ به شهید نورایی
  19. Mahsa_zbp4

    متن‌های صادق هدایت!

    این ورقهای بدجنس که با آنها فال گرفتم، این ورقهای دروغگو که مرا گول زدند، آنجا در کشو میزم است، خنده‌دارتر از همه آن است که هنوز هم با آنها فال می‌گیرم! چه می‌شود کرد؟ سرنوشت پرزورتر از من است. - زنده بگور
  20. پارت پنجاه و یکم هاروت با تعجب نگام کرد و گفت: ـ تا جایی که من یادمه تو همیشه از این مجازات سخت فراری بوده اما نمی‌دونم الان چه بلایی سرت اومده که حتی برای مجازاتت خوشحالی! حق با هاروت بود، مجازات الهی وقتی یکی از ماها مرتکب خطا می‌شد با کتک زدن و شلاق نبود و از طریق درون ما دچار عذاب الهی می‌شدیم! نمی‌دونم خدا برام چه چیزی در نظر گرفته بود! اما هر چیزی که بود برای زنده بودن سامان می‌ارزید! هاروت از روی صندلی بلند شد و گفت: ـ با من بیا کارما! پشت سرش راه افتادم و سوار آسانسور شدیم و رفتیم طبقه آخر بیمارستان که پشت بوم بود...بارون شدت گرفته بود...هاروت که انگار دلش برام سوخته بود، سرشو انداخت پایین و گفت: ـ متاسفم کارما! اما خودت خواستی اینجوری بشه! چیزی نگفتم...از توی گردنبندش، با یه لمس یه نوری ظاهر شد و بعد از چند ثانیه من عزراییل و جلوی چشمم دیدم...عزراییل اومد سمتم و دستاشو به دو طرف باز کرد، یهو یه بادی شروع به وزیدن کرد که من پخش زمین شدم.‌..نمی‌تونم توصیف کنم که داشتم چه دردی می‌کشیدم! یه چیزی مثل تناقض...اون داشت تمام وجود جسمی و نفس و روحم و سمت خودش می‌کشید و من مقاومت می‌کردم...از درد دیگه جوانی توی بدنم نمونده بود...جیغ می‌کشیدم اما مجبور بودم تحمل کنم! بخاطر سامان...عمیق ترین و دردناک ترین عذاب عمرم بود...فکر نمی‌کردم مجازات نقض قانون در حق یه بنده خدا اینجور مجازات سختی داشته باشه!...دیگه یجاهایی طاقتم تموم شد و خودمو رها کردم و همون لحظه چشامو بستم اما بازم اطرافم و حس می‌کردم...بارون توی صورتم می‌خورد، بالاخره تموم شد...به زور نفسم بالا میومد...هاروت اومد سمتم و پرسید: ـ کارما...کارما حالت خوبه؟
  21. پارت پنجاهم افتادم به زانوشو گفتم: ـ خواهش می‌کنم هاروت، اون بخاطر من این بلا سرش اومد...لطفا...حداقلش تا زمانی که من اینجام مرگشو به تعویق بندازین! لطفاً هاروت: ـ کارما تو هدفت اینه قانون این دنیا رو نقض کنی؟ نمی‌خواد عذاب وجدان داشته باشی! این بنده خدا هم عمرش تا همین جا بود و اگه تو هم نبودی بازم همین اتفاق براش میفتاد، شیشه عمرش در حال شکسته! با گریه گفتم: ـ نذار بشکنه! لطفاً!!! من هنوز بهش نگفتم که دوسش دارم...هنوز مثل اون به چشاش زل نزدم..خواهش می‌کنم هاروت... هاروت با تعجب به حالم نگاه می‌کرد و می‌گفت: ـ کارما مگه من خدام استغفرالله ؟! جلوگیری از مرگ یه آدم و به دنیا اومدنش دست منو تو نیست، بفهم! با صدای بلند گفتم: ـ نمی‌خوام بفهمم!! خواهش میکنم...بذارین تا زمانی که من اینجام اون زنده بمونه! سامان سرشار از زندگیه...آدمایی مثل اون اگه تو این دنیا نباشن، اینجا جهنم میشه! هاروت آه بلندی کشید و با کلافگی بهم نگاه می‌کرد...بهش زل زدم و چشامو ریز کردم و با التماس گفتم: ـ خواهش می‌کنم... همون‌جور که روی صندلی نشسته بود، چشاشو بست و بعد یه سکوت طولانی گفت: ـ خدا قبول کرده اما چون داری این قانون و نقض می‌کنی، مجازات میشی کارما! با خوشحالی بلند شدم و گفتم: ـ جدی؟! اصلا ایرادی نداره...هرکاری میخوای با من بکنین ولی سامان چیزیش نشه!
  22. پارت چهل و نهم این‌بار نوبت من بود که مثل بقیه آدما از تعجب شاخ دربیارم تا اینکه علامت طلایی روی گردنشو دیدم و گفتم: ـ هاروت تویی؟ خندید و کتابشو بست و گفت: ـ چه عجب! بالاخره شناختی! با تعجب و پوزخند گفت: ـ این چه سر و شکلیه؟! حداقلش اینه که یکم خودتو مثل من خوشگل می‌کردی! با چشم غره بهم نگاهی کرد و گفت: ـ کارما تو واقعا یادت رفته یا به زندگی تو جسمت عادت کردی؟ این فقط یه پوسته است و واقعیت نداره! اشکامو پاک کردم و گفتم: ـ میدونم بابا! منظورم اینه حالا که خواستی بیای روی زمین حداقلش به پوسته قشنگتر مثل من برای خودت انتخاب می‌کردی! بیشتر شبیه قهوه فروشایی که فقط برای جلب توجه می‌خوام کتاب بخونن، شدی! کتاب و گذاشت رو صندلیه بغل دستش و گفت: ـ از پرونده ها داری غافل میشی کارما! باید بری سراغ نفر بعدی اما الان اینجا نشستی داری برای یه آدمیزاد که قسمتش شاید به این دنیا نباشه، عزاداری می‌کنی! با ترس گفتم: ـ سامان...سامان میمیره؟ با عصبانیت رو بهم گفت: ـ می‌دونی برای چی اومدم اینجا؟ اشک تو چشام حلقه زد و خودش ادامه داد: ـ برای اینکه وظیفتو بهت یادآوری کنم و بگم که قانون این دنیا همینه...اون پسر اصلا نباید تو رو میدید! خیلی بی‌دقتی کردی کارما! همین‌طور گریه می‌کردم...بهم گفت: ـ اینم شد جریمت از طرف خدا که نتونستی از قدرتت استفاده کنی! گفتم: ـ هاروت خواهش می‌کنم! لطفاً...لطفا نذار بمیره! با تعجب نگام کرد و گفت: ـ کارما اون یه آدمه اما تو از جنس نور خدایی، میفهمی اینو؟
  23. پارت چهل و هشتم دکتر که یه مرد مسنی بود اومد سمتم و پرسید: ـ سابقه بیماری داره؟ گفتم: ـ بیماری قلبی داره... رو به پرستارا گفت: ـ سریع ببرینش اتاق بالا تا بیام... دست دکتر و گرفتم و گفتم: ـ هر کاری از دستت برمیاد انجام بده، این پسر باید زنده بمونه! دکتر با کمی ترس به دستم نگاه کرد و گفت: ـ باشه خانوم آروم باشین، دستم کنده شد! دستمو آروم برداشتم که گفت: ـ بفرمایید لطفا مشخصاتشونو تو پذیرش پر کنین! بی هیچ حرفی سر تکون دادم و توی راهرو رو یکی از صندلیا نشستم و کلاهمو گذاشتم رو سرم...همش تقصیر من بود! بخاطر من با اونا دعوا کرده بود و مثل ابر بهاری شروع کردم به گریه کردن! سامان تنها رفیقم بود تو این دنیا...کسی که همیشه با من بود و منو حس می‌کرد! قول میدم اگه برگرده دیگه باهاش بد رفتار نکنم! خیلی حس بدی تو وجودم داشتم...انگار یه کامیون از رو جسمم رد شده بود! سرمو گرفتم ما بین دستام که حس کردم یه مردی با کتاب توی دستش خیلی عادی اومد و کنارم نشست. بهش توجهی نکردم تا اینکه گفت: ـ مثل اینکه خیلی تو نقش آدم بودنت فرو رفتی! به صندلیای بغلش نگاه کردم کسی نبود! منم که از نظرش نامرئی بودم، یعنی با کی داشت حرف می‌زد؟! همون‌جور که خیلی عادی کتابشو ورق می‌زد، بدون اینکه به من نگاه کنه، گفت: ـ نیازی نیست تو هم مثل آدما اینقدر تعجب کنی، با خودتم!
  24. پارت چهل و هفتم اصلا دلم نمی‌خواست براش اتفاقی بیفته، یه حس عجیب و غریبی به سامان داشتم که اونم برام غیرقابل درک بود...سریعا از تو جیبم یه دستمال درآوردم و سراسیمه گرفتم جلوی بینیش..با صدای آروم چشاشو بست و گفت: ـ الان یکم سرم داره گیج می‌ره... زمزمه کردم: ـ خدایا نه! گرفتمش تو بغلم و یه بیمارستان و تصور کردم، بعد چند لحظه که چشامو باز کردم جلوی یه بیمارستان بودیم، صداش کردم: ـ سامان چشاتو باز کن! باورم نمی‌شد...دستمال کاملا خونی شده بود، دست اون دوتا غولچماغ بشکنه الهی، معلوم نیست چجوری زدنش! سامان حرفی نمی‌زد و چشاش بسته بود...یه چیزی مثل گردو ته گلوم بوجود اومد که باعث شد از شدت گریه نتونم حرف بزنم! دستمو گذاشتم رو قلبش و گفتم: ـ خدایا لطفا الان نه! خواهش میکنم...سامان صدامو میشنوی؟ الان وقت مسخره بازی نیست! اما هیچ عکس العملی نشون نمیداد، صدای هاروت هم نمی‌شنیدم! اولین بار بود که خودمو اینقدر ناچار حس می‌کردم...هیچکدوم از قدرت‌هامم کار نمی‌کرد...سریع دویدم و رفتم تو بیمارستان و با صدای بلند گفتم: ـ کمک! کسی اینجا نیست؟؟ چندتا پرستار اومدن سمتم و گفتم: ـ کمک کنین لطفا! پرستار گفت: ـ مریض کجاست؟ گفتم: ـ بیرونه، خون دماغ شده... همون‌جوری که سامان و میذاشتن رو برانکارد ازم پرسیدن: ـ چجوری این اتفاق افتاد؟ همون‌جوری که گریه می‌کردم گفتم: ـ حدود دو ساعت پیش دعوا کرده بود...
  25. هفته گذشته
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...