رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. امروز
  2. پارت هشتاد و یکم نشان باستانی که روزی بر گردن باسیلیوس بوده را نیز بر گردنش می‌افکند‌. نشان را در دست می‌گیرد و به نقش آن می‌نگرد. نشانی بود شبیه به آن که به گونتر هدیه کرده بود. سنگی از خون و نقشی از خفاش. اما نشان مارکوس بزرگ‌تر و قدرتمندتر بود. سرخ کرده و نشان را به پیشانی‌اش می‌چسباند و چشمانش را می‌بندد و زیر لب نام باسیلیوس را زمزمه می‌کند. انرژی‌اش را احساس می‌کرد. می‌گفتند باسیلیوس هر کجا نیاز به کمک و نیرو داشت این کار را می‌کرد. بازوبند آهنین را نیز بر بازوی مارکوس می‌بندد. سراسر این بازوبند طلسم‌هایی بود که توسط باسیلیوس نوشته شده بود. طلسم‌هایی از جنس همان که در جلد کتاب سرخ پنهان است. طلسمی که نوادگانش را حفظ کرده و در مسیر خود استوار گرداند. سپس نوبت شمشیر بود. هر فرمانروایی باید از کودکی مشق شمشیر می‌کرد و از نوجوانی همراه پدرش در جنگ‌ها به میدان می‌رفت. در روز تاج گذاری نیز شمشیری که از کودکی همراهش بوده به او داده می‌شد. با این تفاوت که بر روی شمشیر نماد فرمانروایی‌اش اضافه می‌شد. او باید یک روز قبل شمشیر را به مقبره می‌برد. پارچه‌آب بر قبضه‌ی آن می‌بست و بر روی سنگ مقبره می‌نهاد و بازمی‌گشت. سربازان تمام اطراف مقبره را اردو زده و منطقه را قرق می‌کردند. صبح روز تاج گذاری مسئول آیین تعویض زره به مقبره می‌رفت و شمشیر را برمی‌داشت‌. تنها زمانی که شاهزاده شمشیر را به دست می‌گرفت نماد روی آن نمایان می‌گشت. اگر کسی پارچه را باز می‌کرد هیچ دیده نمی‌شد و اگر او ولیعهد بر حق نبود هیچ تغییری در سلاح به وجود نمی‌آمد. با آن که می‌دانست پذیرفته شده است باز از چندی پیش در دلش آشوب بود. نمی‌دانست بخاطر شمشیر است یا چیز دیگری؟! تمام حضار به او چشم دوخته بودند. توماس نیز دل آشوب بود. لحظه‌ی سرنوشت سازی برای تمامی آنها بود. توماس شمشیر را از روی طبق برداشته و مقابل مارکوس زانو می‌زند. شمشیر را بالای سر خود می‌گیرد. مارکوس چشم می‌گرداند و تمام افراد حاضر در سالن را از نظر می‌گذراند. همه چشم به دوخته بودند و نفس در سینه‌شان حبس شده بود. مارکوس قدمی جلو می‌رود و شمشیر را از روی دستان توماس برمی‌دارد و مقابل خود می‌گیرد. آرام گره پارچه‌ را باز می‌کند و آن را کنار می‌کشد. به قبضه براق شمشیر می‌نگرد و تصویر خود را در آن می‌بیند. کم کم نوری از دل آهن می‌تراود و بزرگ و نورانی می‌شود. تا آن که چشم‌ها را می‌زند و همه نگاه می‌گیرند. وقتی نور خاموش می‌شود چشم باز می‌کنند و هر کس از هرجایی که هست گردن می‌کشد تا قبضه شمشیر را ببیند. بر روی قبضه ی‌ شمشیر طرحی طلایی از یک مشعل نمایان گشته بود! مشعلی که پایین آن شکسته... شکستگی پایین مشعل را نمی‌فهمید. بلافاصله سراغ پارچه رفت. بر روی شمشیر نماد انحصاری او و بر روی پارچه لقبی از طرف باسیلیوس به او اهدا می‌شد.
  3. پارت هشتاد کاش پدرش بود و این روز را می‌دید. رزا و دوروتی احساس می‌کردند رویداد مهمی نزدیک است. این را از تحرکات خوناشام‌ها فهمیده بودند. هر شب جنبش بیشتری نسبت به قبل داشتند. تمام شب را مشغول بودند و خورشید که طلوع می‌کرد آرام می‌گرفتند. رزا و دوروتی هم تمام شب را به سر و صدای آنها گوش می‌دادند و صبح که می‌شد پلک‌هایشان بر هم می‌افتاد. رزا در میان خواب گرمای موجود زنده‌ای را در اطراف خود احساس می‌کرد. گمان می‌کرد کسی آن دور و ور است و در خواب هوشیار شده بود. عطر عجیبی به مشامش می‌رسید. عطری که غریبه نبود! در میان خواب و بیداری دست و پا می‌زد و به مغز خود فشار می‌آورد تا به یاد بیاورد صاحب این عطر کیست؟ فقط می‌دانست عطر منزجر کننده‌ای است. آنقدر که گویی کسی ناخن بر دیوار مغزش می‌کشید. ناخودآگاه خشم و انزجار بر او تسلط یافته بود. احساس می‌کرد هر لحظه نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود و این حس کلافه‌اش کرده بود. در نهایت با خشم و حالی کلافه چشم باز می‌کند و چشمانی سرد و یخ زده را مقابل خود می‌بیند! نفس در سینه‌اش حبس می‌شود و دست دوروتی را می‌فشارد. چشمان آبی رنگش را با حرص و طمع به چشمان سبز رزا دوخته بود. نفس‌های کثیفش راه نفس را بر رزا بسته بود و هر لحظه فاصله‌اش را کمتر می‌کرد.... شورای قبایل در تالار تشریفات جمع شده بودند تا مراسم آماده شدن شاهزاده برای تاج گذاری را برگزار کنند. مارکوس در صدر مجلس ایستاده بود و توماس به همراه چند خدمتکار از درب اصلی تالار وارد می‌شدند. هر کدام از خدمتکارها طبقی در دست داشت. یک طبق زره، یک طبق شنل و یک طبق نشان و... توماس به عنوان ارشد و کسی که دست راست مارکوس به حساب می‌رود مسئول انجام این آیین بود. به نوبت هر یک از خدمتکارها جلو می‌آمدند، مقابل مارکوس زانو می‌زند و طبق را بالای سر خود نگه می‌داشتند. اول از همه آیین تعویض زره بود. مارکوس باید زره جنگ خود را در می‌آورد و زره جنگ سلطنتی را تن می‌زد‌. زرهی که از باسیلیوس به او به ارث رسیده بود. پس نفر بعدی با طبق شنل جلو می‌رود. توماس شنل مخمل و خونین رنگ را بلند می‌کند و بر دوش مارکوس می‌نشاند. مارکوس با خود می‌اندیشید همانطور که مسئولیت این لباس بسیار سنگین است خود لباس نیز سنگین‌ است. توماس از سنگینی لباس گفته بود اما احساس می‌کرد بر تن او بیشتر سنگینی می‌کند. در دل از باسیلیوس کمک می‌خواست تا زیر این بار کمرش خم نشود.
  4. پارت هشتاد و هشتم وقتی دید عکس العمل بدی نشون نمیدم، احساس صمیمیتشو بیشتر کرد و با لبخند بهم گفت: ـ الآنم من بهت کمک می‌کنم تا راه درست و پیدا کنی و برگردی به جمع خودمون! لبخند مصنوعی بهش زدم و چیزی نگفتم...باید از همین راه وارد می‌شدم، چاره دیگه ایی نداشتم. با ناز و عشوه بهش گفتم: ـ اگه پدرم بفهمه که بهم کمک کردی... حرفم و قطع کرد و با رضایت گفت: ـ پدرت اصلا خبر دار نمیشه! نترس. گفتم: ـ من از احساست نسبت به خودم مطمئن نبودم. چرا زودتر بهم نگفته بودی؟! بهم نگاه عاشقانه‌ایی کرد و گفت: ـ آخه همش می‌ترسیدم که تو منو پس بزنی! هیچوقت اونجوری که من بهت نگاه می‌کردم، بهم نگاه نمی‌کردی. بازم با لبخند مصنوعی گفتم: ـ باشه، الانشم دیر نیست. فقط من یه چیزی ازت می‌خوام والت... ـ چیه پرنسس؟! یکم مکث کردم و گفتم: ـ من نمی‌تونم اینجا زندونی بمونم...واقعا احساس خفگی بهم دست میده.
  5. آریا چشمانش را بست و سعی کرد خنده‌اش را کنترل کند که نتیجه‌اش، طرح لبخندی روی لبش شد. سپس با لحنی پر از خنده گفت: - می‌خوام برم ملاقاتش. احد مچ‌گیرانه ابرو بالا انداخت و طعنه زد: - اِه؟ بعد از چند روز یادت افتاده؟ آریا پوفی کشید و آرام با کف دست ضربه‌ای به فرمانِ ماشین کوبید و حرصی گفت: - بابا بگو وگرنه به عمو احمد زنگ می‌زنم. صدایی نیامد و بعد از چند ثانیه پدرش دلخور گفت: - خب پس به عمو احمدت زنگ بزن. و گوشی را قطع کرد. آریا شوکه از حرکت او، با چشمانی گرد به صفحه‌ی گوشی خیره شد. سپس با حرص «لجباز»ای زیر لب گفت و شماره‌ی احمد را گرفت. احمد پشت سیستم بود و تا حدودی متوجه‌ی بحث احد و آریا شد. برای همین تا گوشی‌اش زنگ خورد، جواب داد: - الو آریا جان چطوری؟ - خوبم عمو شما چطورید؟ میگم، آدرسِ... الی... هلنا... هلیا، هر چی به ذهنش فشار آورد اسم دخترک یادش نیامد، برای همین از راه دیگر وارد شد. - عمو این دانشجو جدیده هست که چند روز پیش گم شد، آدرسش رو داری بهم بدی؟ عمو احمدش نگاهی به احد اخم کرده انداخت و بدون پرسشِ هیچ سوال اضافه‌ای، سریعاً آدرس دخترک را به آریا داد و سپس بعد از خداحافظی به تماس خاتمه داد. احمد نمونه‌ی اصیل یک مرد شیرازی بود که همیشه خسته بود، زیاد حوصله‌ی بحث را نداشت و اهل پرسش و پاسخ نبود. اکنون نیز کنجکاو نبود که بداند بعد سه روز چرا آریا باید آدرس النا را بگیرد و این‌که حق ندارد آدرس و مشخصات دانشجوها را فاش کند. آریا لبخندی زد و با زمزمه کردن آدرسی که عمویش داده‌بود، به‌سمت خانه‌ی النا به راه افتاد. *** گل و شیرینی که در راه گرفته‌بود را از روی صندلی شاگرد برداشت و پیاده شد. نگاهی به در آبی نفتیِ خانه انداخت و زنگ خانه را فشار داد، اندکی بعد صدای زنی مسن شنیده شد: - بله؟ آریا مقابل دوربینِ زنگ ایستاد تا تصویرش بیفتد، در همان حال گفت: - من آریام... دوستِ النا، میشه در رو باز کنید؟ زنِ مسن با تعجب نگاهی به تصویر پسرک انداخت و با خود فکر کرد که النا هیچ دوستی ندارد، پس چگونه اکنون پسری به این رعنایی پیدا شده که ادعای دوستی با او را دارد؟ مردد گفت: - چند لحظه صبر کنید. سپس به‌سمت محبوبه رفت که در آشپزخانه مشغول پختن کولوچه بود. - محبوبه خانم یک آقای جوونی اومده دم در میگه دوست النا جانه... مکثی کرد و با تردید افزود: - شما می‌شناسید ایشون رو؟ در رو باز کنم؟ محبوبه سینی که خمیر کولوچه‌ها را روی آن چیده‌بود، در فر گذاشت و متعجب پرسید: - دوست النا؟ النا که دوستی نداره. سپس در فر را بست و به‌سمت سینک رفت تا دستانش را بشوید و گفت: - صبر کن الان خودم میرم ببینم کیه. دوباره صدای زنگ خانه آمد، محبوبه با عجله را برداشت و دستانش را پاک کرد. سپس خود را به آیفون رساند تا تصویر کسی که خود را دوستِ دختر او خوانده‌بود را ببینید. با دیدن سیمای آریا در صفحه‌ی آیفون مات و مبهوت ماند، سپس مردد تلفن آیفون را برداشت و گفت: - بفرمایید داخل‌.
  6. نام رمان: افسانه اوراشیما و پسر ماهیگیر نویسنده: khanehasil | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر رمان: اجتماعی قسمت اول – پسر ماهیگیر و دریا روستای کوچکی در کنار دریای فیروزه‌ای بود؛ جایی که زندگی آرام، ساده و پر از بوی نمک جریان داشت. مردم روستا با امواج بزرگ شده بودند و روزشان با صدای مرغ‌های دریایی آغاز می‌شد. در میان آن‌ها جوانی مهربان و آرام به نام اوراشیما تارو زندگی می‌کرد. تارو از کودکی دوستِ صمیمیِ دریا بود و موج‌ها را پدرانه‌ترین آغوش دنیا می‌دانست. هر صبح، پیش از طلوع خورشید، قایق کوچک چوبی‌اش را آرام روی آب می‌نشاند. دریا همیشه او را می‌پذیرفت، گویی سال‌هاست در انتظار آمدنش بوده است. تارو ماهیگیر بود اما به شکار به‌عنوان نبرد نگاه نمی‌کرد؛ همیشه پیش از صید زیر لب از دریا اجازه می‌گرفت و آبی‌ها را ستایش می‌کرد. مهربانی‌اش آن‌قدر عمیق بود که حتی پیران روستا او را «دلِ دریا» صدا می‌زدند. زندگی‌اش ساده اما پر از معنا بود؛ می‌گفت هر موج داستانی دارد و هر صدف بخشی از یک راز قدیمی است. تنها مشکل این بود که گاهی حس می‌کرد در سرنوشتش چیزی فراتر از ماهیگیری نوشته شده. روزی که این احساس در قلبش سنگین‌تر از همیشه شد، آفتاب لایه نازکی از طلا روی آب ریخته بود. تارو تورش را جمع کرد و آماده بازگشت شد اما دلش بی‌قرار بود. احساس می‌کرد امروز روزی متفاوت است، روزی که دریا حرف تازه‌ای برای گفتن دارد. وقتی قایقش را رو به ساحل هدایت می‌کرد، صدای خنده و فریاد چند کودک توجهش را جلب کرد. خنده‌ها سرشار از شیطنت بود اما ته‌مایه‌ای از خشونت در آن‌ها جریان داشت. تارو نگران شد و قایق را سریع‌تر به ساحل رساند. صحنه‌ای دید که قلب مهربانش را لرزاند: چند پسر بچه کوچک، لاک‌پشت ظریفی را گرفته بودند و با چوب می‌زدند. لاک‌پشت بی‌دفاع، زیر دست و پای آن‌ها می‌لرزید و چشم‌های کوچکش پر از ترس بود. تارو جلو رفت و با صدایی محکم اما آرام گفت: «بس کنید! او هم جاندار است، درد را حس می‌کند… رهایش کنید.» بچه‌ها که تارو را می‌شناختند، از شرم سرها را پایین انداختند و فرار کردند. او لاک‌پشت را روی دست گرفت؛ پوستش خیس بود و بدنش خسته. لاک‌پشت چشم‌هایش را به او دوخت، نگاهش عجیب انسانی و سپاسگزار بود. تارو با لبخندی آرام گفت: «آزاد هستی، کوچولو… برو خانه.» لاک‌پشت آرام در آب محو شد و امواج کمی بعد سطح دریا را صاف کردند؛ اما در دل تارو چیزی تکان خورد، انگار این مهربانی کوچک آغاز راهی بزرگ است. آن روز هنوز نمی‌دانست که دریا این لطفش را بی‌پاسخ نمی‌گذارد… ادامه دارد...
  7. پارت هشتاد و هفتم این اولین باری بود که والت داشت صادقانه از احساسش باهام صحبت می‌کرد. گروه من همیشه بهش شک داشتم اما چون خودش تابحال بهم ابراز نکرده بود، منم به روی خودم نیاوردم ولی آخه مشکل اینجاست که من نسبت بهش اصلا حس خوبی نداشتم حتی قبل از ورود آرنولد به زندگیم... دستش و با ترس و لرز گذاشت روی دستام و با صدای لرزون گفت: ـ جسیکا...من...من همیشه دوستت داشتم، همیشه پشت سرت وایستادم اما تو هیچوقت منو ندیدی! سعی کردم همیشه جلوتر پر قدرت ظاهر بشم تا از دیدن قدرت من کیف کنی ولی اصلا برات مهم نبود. اون پسر...اون دشمن پدرته...میخواد ویچر‌ بزرگ و نابود کنه! چطور میتونی از اون پیش من دفاع کنی و میخواستی خیلی راحت منو لو بدی؟! اصلا حرفاش برام اهمیتی نداشت! ولی باید نقشه‌امو از طریق والت عملی می‌کردم. چاره دیگه‌ایی نداشتم....برای اینکه آرنولد منو ببخشه، حاضر بودم، هرکاری انجام بدم. بنابراین منم مثل خودش که تو قالب آناستازیا، آرنولد و گول زده بود، شروع کردم به نقش بازی کردن جلوش...چشمام و مظلوم کردم و گفتم: ـ آخه من دلم نمی‌خواست سر آرنولد بلایی بیاد والت...واسه همین باهات اینجوری رفتار کردم...بعدشم اون می‌تونست با من خیلی بدتر رفتار کنه اما نکرد منم نسبت بهش حس دین داشتم. والت که مشخص بود از حرفای من هم تعجب کرده و هم ذوق زده شده، سریع گفت: ـ خب اشتباهت همینجاست جسیکا! نباید هیچ حسی داشته باشی! جادوگری مثل تو که بعدها قراره جای ویچر‌ بزرگ رو بگیره نباید به احساساتش بهت بده و باید به حرف قدرت و منطقش گوش بده. از حرفاش حالم بهم می‌خورد اما مجبور بودم تحمل کنم.
  8. پارت 15 به سمت اتاق شماره شش رفتم. در اتاق باز بود! متعجب نگاه کوتاهی انداختم. چندین تا برگه و دفترچه کف اتاق ریخته شده بود. اسحله کمریم رو برداشتم. ماشه کشیدم، چراغ قوه ام رو روشن کردم. با دست چپم اسلحه گرفتم و با دست راستم چراغ قوه ام رو تنظیم کردم. وارد اتاق شدم. نور انداختم اما چیزی نبود؛ جز، همین برگه ها! لامپ رو چند بار زدم اما روشن نشد. پشت در چک کردم کسی نبود! هیچکس داخل این اتاق نیست! به برگه های کاهگلی ریخته شده روی زمین خیره شدم. نقاشی از ادم های مختلف، یادداشت هایی با دست خطی عجیب و برگه های پاره شده ای که چند قطره خون روی انها ریخته بود. دفترچه قدیمی با جلد چرم قرمز گوشه اتاق پایین تخت افتاده بود. بوی کهنگی و موندگی از در و دیوار اتاق بلند شده بود. انگار مدت های طولانی است که این اتاق رنگ نور به خودش ندیده! نور چراغ قوه ام رو روی یکی از یادداشت ها انداختم. «خونِ بیمار هنوز گرم بود... و صداها بازگشتند.» فهمیدیم که میان مرگ و حیات، خدا سکوت می‌کند و ناسو سخن می‌گوید. ناسو همان بوی تعفن جسد نیست؛ او روحِ بلعنده‌ست، نخستین گناهِ آفرینش، آن‌که از تنِ اَهرِمن جدا شد تا در خاک بخزد. ناسو پس از مرگ وارد بدن انسان می‌شود و آن را ناپاک می‌کند، به‌طوری‌که تماس با جسد باعث آلودگی عناصر مقدس مثل آب، آتش و خاک می‌شود. ج. ع. این دیگه چه کوفتیه؟! یعنی چی که خون بیمار هنوز گرم بود؟! ناسو؟! نور چراغ قوه ام رو به سمت کاغذ پاره دیگری گرفتم: هر شب، پیش از آیین، پوستِ دستم را با تیغ می‌گشایم و نامش را می‌نویسم: نَکرووس. در آن لحظه، هوا سنگین می‌شود.... ادامه یادداشت خونی و پاره بود. کف اتاق پر از لکه های خون و این کاغذ های عجیب بود. صدای پایی از درون راهرو شنیدم. اجازه ورود به اتاق شماره شش را نداشتم! صدای پا هر لحظه نزدیک تر می شد! ج. ع کیه؟ این یادداشت ها! اینجا... اتاق چه کسی بوده؟ صدای قدم ها درست به پشت در اتاق رسید. به اطراف نگاهی انداختم. کجا مخفی بشم؟ دویدم و پشت در پناه گرفتم. تنها نقطه ای که جای پنهان شدن داشت. چراغ قوه ام را خاموش کرده و ایستادم. تفنگم را اما نشانه رفتم اماده باش! چیزی وارد اتاق شد. هوای اتاق سنگین و گرفته شد؛ انگار باید برای ذره ای هوا تقلا می کردم. چیزی باعث سوزش پوست گردنم می شد. انگار کسی داشت قفسه سینه ام را مهر می کرد. دو نفر وارد اتاق شدند . نگهبانی که پالتو بلند مشکی به تن داشت؛ چراغ قوه اش را روشن کرد. انها که بودند؟ - لعنتی عتیق کدوم گوریه؟!... نگفتم حسابی مراقبش باشید؟! مرد دیگری که روپوش سفید پوشیده بود هراسان گفت: اما اقا ما اقدامات لازم انجام دادیم. مطمعن ام که عتیق همین اطرافه، نمی توانه زیاد دور شده باشه! نگهبان عصبانی لگدی به یادداشت ها زد. - این اشغالا رو بسوزونید. مکثی کرد: نگهبان شیفت شب کجاست؟... عتیق و جلال نباید همدیگه رو ملاقات کنند! - چشم اقا! - به نفعته هرچه زود تر عتیق رو پیدا کنی... زنده یا مرده...! هر دو بیرون رفتند و در رو از پشت بستند. عتیق کی بود؟ شاید... یادداشت ج. ع همان ج. عتیق باشه! چرا من نباید ببینمش؟! باید هر طور شده قبل از این افراد عتیق رو پیدا کنم. ایستادم. به کاغذ پاره ها خیره شدم. اگه... همه وسایل رو ببرم شک می کنند. به سمت دفتر رفتم، برش داشتم. جلد دفتر گرمای عجیبی داشت! انگار هنوز کسی ان را در اغوش گرفته بود...
  9. پارت 14 چند با پلک زدم. دیدم بهتر شد. بوی چمن های خیس روحم نوازش می کرد. گلوم خشک شده بود. بلند شدم. به اطراف نگاهی انداختم. ادم های کمی داخل محوطه بودند. شب سوم از شیفت من بود! از این بیمارستان متنفرم! به ساعت جیبی ام نگاهی انداختم. ساعت ده و سی دقیقه رو نشان می داد. به طرف بیمارستان رفتم. هنوز یکی دو ساعت تا شروع شیفتم وقت داشتم. به غذاخوری بیمارستان رفتم. رو به مرد مسنی که رو پوش سفید رنگی پوشیده بود گفتم: سلام اقا، بی زحمت یک لیوان اب بهم میدی؟ - باشه جوون! چرخید و لیوانی پر از اب کرد، به سمتم گرفت: بفرما! تشکر کردم و کمی اب نوشیدم. به دیوار های لک گرفته و پوسیده شده نگاه کردم. از پله های سراسری به بخش نگهبانی رفتم. در اتاق رو باز کردم. چند مرد که شیفتشون بود داخل بخش نگهبانی مشغول حرف زدن و نوشیدن چای بودند. یکی از انها ساعت شکسته ای به مچ دستش بسته بود. لباس های نامرتبی داشت و چهره اش بی رمق و زرد به نظر می رسید. خمیازه ای کشید و با صدای کشداری به من سلام کرد. - سلام، انگار خیلی خسته ای! بی حال دستی به صورتش کشید: اره، من همیشه خسته ام؛ اما خستگی چیز بدی نیست! تو چطور جلال؟ دلت یکم خواب بیشتر و عمیق تر نمی خواد؟ لبخندی زدم: والا خواب که خوبه! ادم چرا دلش چیز خوب نخواد؟ لیوانی چای ریخت و به سمت من گرفت. احساس بدی داشتم. باز هم گردنبند لعنتی پوست سینه ام رو اذیت می کرد. به چهره خوابالوده اش نگاه کردم. احساس می کنم چیزی اینجا درست نیست! اخمو به استکان چـایی تکان ریزی داد: چرا معطلی بخور خستگیت در بره! دستی به صورتم کشیدم: ممنون! من شب چای نمی نوشم. صندلی کنار کشیدم و نشستم. هوا چرا انقدر گرفته و سنگینه؟! ادم واقعا خوابش می گیره! به سرامیک ها خیره شدم. یعنی قوانین عجیب برای شیفت انها هم صدق می کنه؟ سرم بالا گرفتم ازشون سوال کنم؛ اما انها رفته بودند! احتمالا بازهم توهم زدم. به میز نگهبانی که هنوز فنجان ها روش بود خیره شدم؛ نه انگار توهم نبوده! بلند شدم از روی میز پاکت قوانین برداشتم. قوانین دو شب گذشته دزون پاکت بود نگاهی بهشون انداختم. پاکت کنار گذاشتم که بی سیمم با صدای خش خش روشن شد. - ا... افسر نگهبان... به گوشی؟ صدای نخراشیده مسئول بیمارستان بود. - بله به گوشم قربان. - شیفت امشب...... یکم ویژه اس.... زود تر شروع.... صدای خش خش و نویز بیش از اندازه بود و جملات واضح شنیده نمی شدند. - به این دلیل.... خب.... قوانین امشب..... قانون اول...امشب... ساعت دو و سی‌و‌سه دقیقه برق....... هر بار..... چراغ قوه.... رو خاموش نگه دار و تا عدد.... 9.... بشمار.... اگه..... شمردن تموم بشه و هنوز تاریک باشه، چشماتو باز نکن...... . قا... دوم.... . اگر از یکی از اتاق‌ها صدای قرآن شنیدی، نزدیک نشو..... اون صدا از دهن بیمار نیست.... . ..... سو... م.... اگر سایه‌ی خودت رو روی دیوار دیدی ولی....... حرکت نمی‌کرد، اون لحظه..... هیچ حرکتی نکن..... . نویز ها به قدری زیاد شدند که کاملا صدای مسئول قطع شد. چند بار بی سیم زدم و چک کردم اما چیزی نشنیدم. کلافه لیست اتاق ها و وظایف برداشتم و به راه افتادم. من دو قانون امشب رو نشنیده بودم! امیدوارم خدا بخیر بگذرونه! به سمت اتاق ها رفتم. اوضاع بیمار ها رو یکی یکی چک کردم و علامت زدم. امشب صدای زمزمه ها ساکت شده بود.
  10. پارت هشتاد و ششم اون موقع هر طوری بود دست والت براش رو می‌شد و می‌تونست کار لازم و انجام بده، اما می‌ترسیدم که بهش ضرر یا آسیبی برسونن...اون به من اعتماد کرد اما من جواب اعتمادش و به بدترین شکل ممکن با سکوت بیجام دادم. یعنی الان کجاست؟؟! دلم خیلی براش تنگ شده و بی‌نهایت دلم میخواد الان کنارش باشم و بگم من از ترس اینکه بهش آسیب بزنن سکوت کردم و کنار ظلم پدرم واینستادم... باورم نمیشه اما تا چند روز پیش همش دلم می‌خواست از اون مخفیگاه و از دست آرنولد فرار کنم اما الان حاضرم همه چیزمو بدم تا برگردم پیشش...نیم خیز سرجام نشستم...اینجوری نمی‌شد! هر طور که بود باید یه راه حلی پیدا می‌کردم و با آرنولد حرف میزدم...باید معجون احساسات مردم این شهر و پیدا می‌کردم تا به آرنولد حسن نیتم و ثابت کنم. تا خواستم برم سمت در، دیدم که در درحال باز شدن بود. سریع رفتم و خیلی عادی روی تختم نشستم. از گوشه تختم نگاه کردم و دیدم والته...دیدن اون چهره پر از بدی و آب زیرکاه بودنش، حالمو بهم میزد...ولی بازم سعی کردم عادی باشم و به روی خودم نیارم. بدون اینکه بهش نگاه کنم، با یه سینی غذا و قیافه‌ایی شاد اومد و لبه تختم نشست و گفت: ـ رییس از اینکه بفهمه در اتاقتو باز کردم و اومدم پیشت، خیلی عصبانی میشه! بازم سکوت کردم و حرفی نزدم...سینی غذا رو گذاشت رو میزم و گفت: ـ نمی‌خوای لباستو عوض کنی؟! برای یه جادوگر مناسب نیست که... پریدم وسط حرفش و با عصبانیت بهش نگاه کردم و گفتم: ـ برای لباس روی تنم خودم تصمیم میگیرم! تو دخالت نکن! والت گفت: ـ اون پسر باهات چیکار کرده جسیکا که دیگه منو نمیبنی؟! چرا اینقدر رفتارات با من یا حتی با پدرت عوض شده؟!
  11. پارت هشتاد و پنجم و اینجا پازل توی ذهنم کامل شد...اون دختر، آناستازیا نبود...اون فقط در قالب آناستازیا اومد که اون گردنبند و ازم بگیره و من بی سلاح بمونم! به احتمال خیلی زیاد از آدمای والت یا حتی خودش بوده! گولم زدن و منه ساده هم گول خوردم...اما جسیکا!! یعنی جسیکا هم از این بازی باخبر بود؟! اصلا باورم نمی‌شد که این همه مدت بازیم داده! من بهش اعتماد کرده بودم...من اون صافی و زلالی رو توی چشم و قلبش دیدم. نمی‌تونستم هضم کنم که اینقدر راحت گولم زده...از دست خودم عصبانی بودم. شایدم این جزوی از نقشه‌اش بود که بیارمش بیرون تا یجوری افراد پدرشو متوجه خودش کنه و از طریق من بخوان نقشه بریزن! از همون اولشم دستش با باباش تو یه کاسه بوده! منه زود باور هم که مثل همیشه سعی کردم با دید مثبت بهش نگاه کنم و بهش اعتماد کردم...حالا دیگه نمی‌تونم مردم این سرزمین و نجات بدم! منو تو یه دخمه گیر انداختن و الان دیگه هیچ کاری از دستم بر نمیاد. هر چقدر دلم سعی می‌کرد کارشو توجیه کنه و برای کاراش دلیل بیاره اما عقلم قبول نمی‌کرد...پس بگو چرا وقتی داشتیم برمیگشتیم خونه، اینقدر ناراحت بود! احتمالا عذاب وجدان گرفته بود و دیگه رویی برای نمونده بود که بخواد برام تعریف کنه. به اون باریکه نور خیره شدم و توی دلم از خدا خواستم تا کمکم کنه و این‌بار با قدرت بیشتری بلند شم تا بتونم روی نیروی بدی غلبه کنم. درسته که اون گردنبند مانع طلسم شدن من بود اما باور درونی من توی قلب من بود. جایی که به هیچ عنوان دست ویچر‌ بهش نمی‌رسید. ( جسیکا ) روی تختم با بی‌رمقی دراز کشیدم. پدرم همه چیز و از بین برده بود و نفرت چشماشو کور کرده بود. کاش زمانی که آرنولد ازم پرسید چمه، دلیلش و بهش گفته بودم!
  12. پارت سی و یکم بعد تماس به خاطر مامان حالم گرفته بود ،قشنگ معلوم بود بغض داره ولی به خاطر من کنترل می کرد . هنوز چند صفحه از کتاب مونده بود ولی تمرکز نداشتم ،اول باید از این حال و هوا درمیومدم. از جام بلند شدم و لباس هام رو با تیشرت شلوار سفید،مشکیم عوض کردم و سوییچ رو برداشتم و به قصد خرید برای خونه بیرون زدم،اینجوری از این حال خلاص میشدم. تو پارکینگ فروشگاه بزرگ مواد غذایی پارک کردم،داخل رفتم و سبدی برداشتم و طبق لیست وسایل مورد نیاز رو برداشتم،حدودا یک ساعتی طول کشید،بعد بسته بندی و حساب کردن،پلاستیک هارو که کم هم نبودن ،برداشتم و به سمت ماشین و بعد خونه حرکت کردم. بعد پارک کردن ماشین با مصیبت تمام خریدهارو برداشتم و با پا در ماشین رو بستم و دکمه آسانسور رو فشار دادم . تا آسانسور اومد ،چند تا بچه همین جور که به سمت آسانسور میدوییدن ،به من برخورد کردن چون دستم پر بود تعادلم و از دست دادمو افتادم زمین ،محتویات چند تا از پلاستیک ها پخش و پلا شدن . بچه ها هم با شیطنت خندیدن و رفتن،عجب بچه های تخسی بودن ،با حرص شروع کردم جمع و جور کردن ،سیب زمینی ها هر کدوم یک طرف افتاده بود داشتم جمع می کردم که دیدم یک نفر دیگر داره کمکم می کنه،سرم و بالا اوردم و چشمم به یک چشم عسلی افتاد ،آروین اینجا چی کار می کرد ؟ به خودم مسلط شدم و سلام دادم و گفتم:شما اینجا چی کار می کنید؟؟ گفت:سلام، خونه یکی از دوستام اینجاس ،مشکلیه؟؟ _اها ،نه چه مشکلی ممنون بابت کمکتون....
  13. ولیعهد کوتاه نیامد و گفت: - پس بذار محافظ شخصیم رو همراهت بفرستم تا یه وقت خطری تهدیدت نکنه. با عجله جواب دادم: - نه لازم نیست، من خودم… ولیعهد دستش را به نشانه‌ی سکوت بالا برد و‌ من برای احترام و به ناچار از دستور او پیروی کرده و سکوت کردم. ولیعهد کنار گوش یکی از خدمه‌های پشت سرش چیزی گفت و زن جوان پس از شنیدن حرف‌های او سری به تأیید تکان داد و با سرعت از سالن بیرون رفت. کلافه دستی به پیشانی‌ام کشیدم، در آن وضعیت پر التهاب باید منتظر چه کسی می‌بودم؟! نمی‌دانستم. پس از چند لحظه‌ یک دختر جوان و سبز پوش درحالی که کمانی چوبی را بر دوش و تیردانی پر از تیرهای پَردار بر کمر داشت وارد سالن شد و یک‌راست به سمت ولیعهد آمد. - من رو احضار کرده بودین جناب ولیعهد؟ ولیعهد لبخند پر غروری زد و با تکان سرش حرف دختر را تأیید کرد، سپس رو به سمت من که همچنان از دیدن دخترک مبهوت مانده بودم برگرداند و با اشاره‌ای به دختر که حالا در کنارش ایستاده بود گفت: - ایشون محافظ شخصی من دیاناس. نگاه مبهوت و متعجبم را برای لحظه‌ای به دخترک دوختم، چشمانی وحشی و سبز رنگ، صورت آفتاب‌ سوخته و موهایی به رنگ بلوط که مقداری از آن‌ها بر روی پیشانی‌اش ریخته و یکی از چشمانش را پوشانده بود و آن خراش افتاده بر گونه‌ی راستش از او چهره‌ای جذاب و جنگجو ساخته بود، اما هنوز هم برایم سخت بود که باور کنم این دخترک ظریف محافظ ولیعهد باشد. دخترک از نگاه خیره‌ام اخم درهم کرد و ولیعهد با تک‌خندی گفت: - اینجوری نگاش نکن، جنگجویی قدرتمند‌تر از دیانا توی این سرزمین نیست. سرم را با تردید تکانی دادم. - من خودم به تنهایی می‌تونم لونا رو پیدا کنم، واقعاً میگم که به حضور کسی نیازی نیست. ولیعهد لبخندی جدی بر لب راند و با قاطعیتی که تابحال مثل آن را در لحن و صورتش ندیده بودم لب زد: - شما مهمان ما هستید و تا وقتی که اینجا هستید حفاظت از شما وظیفه‌ی ماست. سری تکان دادم، انگار چاره‌ای جز تحمل حضور این‌ دخترک که بدجور هم به رویم اخم می‌کرد نداشتم.
  14. ولیعهد کمی خودش را به جلو کشید و با همان هیجانی که شاید جزو جدانشدنیی از شخصیتش بود گفت: - هی ببینم نکنه که تو به یه طلسم دچار شدی؟! به حرفش پوزخندی زدم؛ مثلاً چه کسی مرا طلسم کرده بود؟! - نه این امکان نداره، پای هیچ جادوگری تابحال به سرزمین ما باز نشده که بخواد من رو طلسم کرده باشه! - هیچ جادوگری؟! با بهت به پادشاه که رنگ پریده‌ی صورتش حاکی از پریشانی‌اش بود نگاه کردم؛ این حال خراب برای چه بود؟! - چیزی فرمودین جناب پادشاه؟! پادشاه سرش را به طرفین تکان داد و همانطور آشفته احوال لب زد: - نه، نه چیزی نگفتم. نفسم را پوف مانند بیرون دادم؛ آنقدر فکرم درگیر حال و احوال لونا بود که نخواهم به رفتارهای عجیب پادشاه فکر کنم. آرنج به میز چوبی تکیه دادم و باز خودم را با تماشا کردنِ مردمی که هنوز هر از گاهی با نگاهی عجیب خیره‌ام می‌شدند سرگرم کرده بودم، اما هیچ چیزی نمی‌توانست مرا از فکر به لونا بیرون بیاورد. کلافه و کمی عصبی از اضطراب پایان ناپذیرم از جای برخاستم؛ نگران لونا بودم و نمی‌توانستم دست روی دست بگذارم و هیچ کاری نکنم. - چی‌شده راموس؟! کجا می‌خواهی بری؟! سر به سمت ولیعهد چرخاندم. - باید برم دنبال لونا؛ ممکنه بعد از برگشتنش به حالت عادی به کمک احتیاج داشته باشه. ولیعهد اخم محوی به ابروهای شمشیری‌اش انداخت. - ولی تو که نمی‌دونی اون کجا رفته. لبخند بی‌حس و حالی زدم؛ این چیزها اصلاً مهم نبود. این مهم بود که من نمی‌توانستم منتظر بنشینم. - مهم نیست، بالاخره دنبالش می‌گردم و یه جوری پیداش می‌کنم. - اما تو که جایی رو بلد نیستی، می‌خواهی من هم باهات بیام؟! سرم را به نشانه‌ی نه تکان دادم؛ نمی‌خواستم که این پسر کنجکاو و زیادی هیجان‌زده را به دنبال خودم راه بی‌اندازم. جدای از این‌که گاهی با آن‌همه کنجکاوی‌اش کلافه‌ام می‌کرد او ولیعهد یک سرزمین بود و افتادن یک خراش به جانش مطمئناً برایمان دردسر بزرگی میشد.
  15. سپس تماس را قطع می‌کند و موبایلش را به طرف من می‌گیرد و می‌گوید: - ببخشید. یه مشکلی پیش اومده باید سریع برم. میشه لطفاً شماره‌ت رو برام سیو کنی؟ نمی‌دانم چه بگویم و چه کنم. چیزی درون مغزم زمزمه می‌کند عجیب است که هم‌دیگر را می‌شناسید، اصلاً شاید خطری در پی داشته باشد. با شماره خواستن، یعنی دارد به من پیشنهاد می‌دهد؟ کسی که در اولین دیدار آن‌قدر زود برای یک تماس می‌خواهد برود، همراه خوبی برایم نمی‌شود، نه قبول نکن همه چیز عجیب است! و چیز دیگری درون مغزم زمزمه اول را سرکوب می‌کند و می‌گوید خب همه چیز این دنیای جدیدی که در آن قرار گرفته‌ای عجیب است دیگر. و راست می‌گوید واقعاً. روز اولی که در خانه‌ی خانواده جدیدم بیدار شدم به طرزی عجیب دلوین را به نامش صدا زدم! اصلاً من که مثلاً از آن خانواده نبودم دلوین را از کجا می‌شناختم؟ یا حتی جای لوازم خانه را و ظروف درون کابینت را از کجا می‌دانستم یا این‌که مادر مهربانم همیشه کجا شیرینی‌جات را از چشم پدرجان، پنهان می‌کند تا مبادا دور از چشمش برود سراغشان و خدای نکرده قندخونش بالا برود و سلامتی‌اش به خطر بیفتد. این مدت همه‌ی زندگیِ من عجیب گذشت، از فوت پدرم دیگر رنگ هیچ چیز آرامشی را ندیدم. گرچه هیچ‌گاه رنگ طبیعیِ آرامش را ندیده بودم. هیچ‌گاه حق آرامش داشتن، نداشتم. چشمانم را می‌بندم و سعی می‌کنم خاطرات زندگی‌ای که از سر گذرانده‌ام و حالا اثری از آن نیست را پس بزنم. حالا دیگر این‌جا هستم. پس باید زندگی را ادامه دهم. نمی‌دانم دیگر چه چیزی درست است و چه چیزی غلط. فقط به چشمان قهوه‌ای‌اش خیره می‌شوم و موبایل را از دستش می‌گیرم و شماره‌ام را با نامم ذخیره می‌کنم و موبایل را به سمتش می‌گیرم. نگاهی به صفحه‌ی موبایل می‌اندازد و گوشه‌ی لبش بالا می‌رود. با چشمانش، چشمانم را شکار می‌کند و با تبسمِ روی لبش می‌گوید: - به امید دیدار ماهوا خانم. و پیش از آن‌که فرصت کنم پاسخش را بدهم، با رفیقش از رستوران خارج می‌شوند. دلوین دستانش را درهم گره می‌کند و می‌گوید: - بیا! دیدی تا اومدی بیرون، یکی افتاد توی تورت؟ ساحل که دیگر خیالش از آن‌که سالاد برای خودش است راحت شده است، ظرف سالاد را روی میز می‌گذارد و می‌گوید: - خدای شانسی دختر! سپس به جای خوردن غذایشان، مغزم را با حرف‌های دخترانه‌یشان خوردند و در نهایت نیمه‌شب ساحل به خانه‌اش رفت و ماهم به خانه بازگشتیم و من بی هیچ مکثی به تخت خوابم پناه بردم و از خستگی خوابم برد.
  16. دیروز
  17. https://forum.98ia.net/topic/3757-رمان-چرخه-دنیا-banooz-کاربر-انجمن-نودهشتیا/ در خواست کاور دارم
  18. پارت سی ام بابا:چیزی لازم داری بگو باباجان ،سریع فراهم کنم ،به خودت سخت نگیری؟ _چشم، مرسی باباجونم ،نگران نباش همه چی اوکیه مامان:صدف داشتی میگفتی بهراد زنگ زده بود ؟ _اره چند روز پیش زنگ زد گفت آخر هفته قراره برید خواستگاری،قراره لپ تاپ رو هم با خودش بیاره تا منم به صورت تصویری حضور داشته باشم. مامان: چه خوب ،همیشه آرزو داشتم ،برای بهراد برم خواستگاری،تو و ساحل هم ساقدوشش بشید.قطره اشکی از چشمش پایین چکید. بغض سنگینی گلوم رو گرفته بود با زور جلوش رو گرفته بودم،یک لحظه به سرم زد همه چیزو ول کنم و فردا بلیط بگیرم و برگردم. بابا که خودش هم دست کمی از ما نداشت برای عوض شدن جو گفت:سهیلا ،صدف که قراره ،تصویری تو خواستگاری باشه،مراسمات رو هم میزاریم برای تعطیلات صدف که بتونه بیاد. لبخند کج و کوله ای زدم و گفتم:اره ،فکر خوبیه ،به نظرم من بعد امتحانات این ترم یه چند هفته فرجه دارم میتونم بیام. مامان به خاطر اینکه من بهم نریزم لبخندی زد و گفت:خوبه با بهراد هماهنگ می کنم . کمی دیگه باهاشون حرف زدم و قطع کردم
  19. پارت بیست و نهم یک روز تا خواستگاری بهراد مونده بود و از اونجایی که فردا جمعه بود و ما شنبه و یکشنبه تعطیل بودیم ،که یعنی من به اندازه کافی برای امتحان دوشنبه وقت داشتم،تصمیم گرفتم فردا بعد امتحان برم خرید برای خواستگاری، درسته قرار بود فقط به صورت ویدئویی تو خواستگاری باشم ولی بازم دلم می خواست ،همه چی واقعی باشه تا دلم راضی باشه. تو اتاق مطالعه مشغول درس خوندن بودم ،امتحان فردا سخت بود و استادش هم سخت گیر تر. چند ساعتی بود که سرم تو کتاب بود ،که نفهمیدم چه جوری خوابم برد. با گردن درد از خواب پریدم و به فضای تاریک نگاه کردم بعد چند ثانیه محیط رو درک کردم و به ساعت گوشیم نگاه کردم ،اوه ساعت شش عصر بود ،یک ساعتی خوابیده بودم ، اعلان های گوشیم دو تماس از دست رفته رو در واتساپ نشون میداد،وارد آپ شدم دیدم مامان تماس گرفته بوده ،چراغ اتاق رو روشن کردم و تماس تصویری گرفتم ،بعد چند بوق چهره مامان روی صفحه موبایلم جا گرفت،لبخندی زدم و گفتم:به به ،سلام به مامان خوشگلم،احوالات؟؟؟ مامان:سلام صدف مامان خوبی،چرا جواب ندادی نگران شدم . _ببخشید خواب بودم متوجه نشدم. مامان:قربونت برم من ، به خودت میرسی؟؟ ،چه قدر لاغر شدی؟چرا زیر چشمات سیاه شده؟نکنه خوب نمی خوری و نمی خوابی؟بمیرم که دورم و نمیتونم برسم بهت.اشک تو چشماش جمع شده بود. برای اینکه فضا رو عوض کنم لبخند زدم و گفتم:خدانکنه مامان قشنگم ،عین خرس می خورم و می خوابم ،نگرانم نباش، شما خوبی ؟بابا خوبه؟ مامان :ما خوبیم عزیزم ،میدونی اخر هفته خواستگاری بهراده؟ _بلههه،چند روز پیش زنگ زد خبر داد قراره... حرفم با شنیدن صدای بابا پشت خط قطع شد داشت به مامان میگفت: سهیلا جان ،با کی حرف میزنی؟ مامان:با صدف عزیزم ،می خوای باهاش صحبت کنی؟ چند ثانیه بعد بابا هم به تصویر اضافه شد.با دیدنش لبخندم عمیق تر شد و گفتم:سلام به پدر خوشتیپ خودم. بابا:سلام گل بابا ،خوبی؟ _شما خوب باشید، منم خوبم،شکر.
  20. پارت بیست و هشتم چه قدر دلم براشون تنگ شده بود،سمت اتاق خوابم رفتم دیزاین اتاق به رنگ بنفش و سفید بود ،ساکم رو گوشه ای پرت کردم و لباسام رو برداشتم و شیرجه زدم تو حموم ،وان و پر کردم توش نشستم و به امتحان امروز فکر کردم؛خداروشکر اولیش به خیر گذشت عالی داده بودم،ایشالا خدا بقیش رو هم ختم به خیر کنه. بعد حدود نیم ساعت از حمام بیرون اومدم و تن پوشم رو پوشیدم ،داشتم با کلاهش موهام رو خشک می کردم، که موبایلم زنگ خورد؛ به سمتش رفتم که دیدم بهراده ،تماس تصویری رو برقرار کردم و چهره خندون بهراد رو صفحه اومد و گفت :سلامم بر دانشجو پر تلاش حال شما؟ لبخند زدم و گفتم:درود برتو ما خوبیم شما خوبی؟عیال محترم خوبه؟ گفت:خوبه سلام میرسونه دنبال کارای اخر هفتس. با تعجب پرسیدم:مگه اخر هفته چه خبره؟با لبخند وسیع رو لبش گفت:هیچی اخر هفته قراره برم خواستگاریش با داداش بهرام و زن داداش. جیغی کشیدم و با خوشحالی گفتم:هورااا مبارکت باشه بهراد جونم خیلیی خوش حالم ،پس رفتی قاطی خروسا دیگه. بعد یهو با فکر اینکه من نیستم که شرکت کنم بادم خالی شد و با لب و لوچه اویزون گفتم:حیف من نیستم بیام،همیشه برای خواستگاری رفتن برای تو نقشه کشیدم ولی حالا نیستم. نفسم و اه مانند بیرون دادم و به بهراد خیره شدم.لبخندی زدو گفت:دیوونه ناراحتی نداره که اصلا من قول میدم اون ساعت باهات تماس بگیرم تو ام تو مجلس باشی،خوبه؟؟ با این حرف لبخند نشست رو لبم درسته اگه اونجا حضور داشتم یه چیز دیگه بود ولی اینم بد نبود بهتر از هیچیه.بعد چند ثانیه سکوت بهراد گفت:راستی امتحانت رو خوب دادی؟چه کارا می کنی؟ منم با هیجان شروع کردم به تعریف کردن اتفاقات روزمره ام. بعد یک ساعت صحبت کردن با بهراد بلاخره از هم دل کندیم و تماس رو قطع کردم و گوشی رو پرت کردم رو تخت، از جا بلند شدم و تن پوشم و با تاپ و شرتک لیمویی خونگیم عوض کردم و مشغول سشوار کشیدن به موهام شدم ،خیلی وقت بود کوتاه نکرده بودمشون و حسابی بلند شده بود .کارم که تموم شد به ساعت نگاه کردم پنج عصر بود تصمیم گرفتم یه ساعت استراحت کنم خودم رو تخت پرت کردم و خیلی زود خوابم برد.
  21. پارت بیست و هفتم از جام بلند شدم و همین طور که به سمت کمدا میرفتم بلند خطاب به کامی گفتم اگه می خوای با من بیایی ،تا ده دقیقه دیگه آماده باش. بعد تعویض لباس هام رو عوض کردم و ساک ورزشیم رو برداشتم و به سمت در رفتم کامی همون دقیقه سمت کمدا رفت تند تند مشغول شد .از در بیرون رفتم و سوار ماشین شدم ساکم و صندلی عقب پرت کردم.با اینکه کامی گفت غیر شروین ، اروین هم اینجا میاد، تو این یک ساعت خبری از اروین نشد. ولی شروین و دوستاش در حین تمرین حسابی شلوغ کردن و همه رو عاصی کرده بودن. جالب اینجا بود کل دخترا سعی در جلب توجهشون داشتن منم ادا هاشون رو میدیدم و میخندیدم. تو فکر بودم که کامی رسید و سوار شد راه افتادم و کامی رو جلوی خونشون پیاده کردم،البته بهتره بگم عمارت یه ساختمان لوکس با یه باغ بزرگ،پدر کامی ،عمو الکس یه کارخونه دار بود و وضع مالی خوبی داشتن بعد خداحافظی با کامی به سمت خونه راه افتادم حسابی خسته بودم . ساختمانی که توش زندگی میکردم یه خیابون پایین تر از خونه کامی اینا بود؛ماشین و تو پارکینگ پارک کردم و بعد برداشتن وسایلم به سمت اسانسور رفتم و دکمه طبقه بیست رو فشار دادم ،با توقف اسانسور سمت در رفتم و با کارت مخصوص بازش کردم. یه خونه صد و پنجاه متری با سه اتاق خواب و یه اشپزخونه بزرگ،برای یه نفر زیادی بزرگ بود. من ترجیح میدادم تو یه خونه کوچیک با حیاط کوچیک باشم ولی صلاح دید پدر جان این بود که یه برج امنیت بیشتری داره.
  22. نام رمان: ایزولا ژانر رمان: تخیلی خلاصه رمان: نفرینی هزارساله، آینده‌ای تاریک و پیشگویی که هر قدم را زیر نظر داشت. در قلعه‌ای محصور، موجودی با موهای آتشین روزها را می‌گذراند، تنها و محکوم به سرنوشت. یک اشتباه کوچک، دروازه‌ی جهان را گشود و شعله‌ای آزاد شد که زندگی‌ها را می‌لرزاند. عشق و خیانت میان تاریکی و قدرت رخنه کرد، و پایان، شاید در سایه‌ی مرگ رقم بخورد. هر حرکت، سوالی بی‌پاسخ بر جای می‌گذارد و جهان را به لرزه درمی‌آورد… صفحه نقد رمان:
  23. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  24. پارت هشتاد و چهارم خیلی جلوی پاهام گریه کرد اما اصلا بهش توجهی نکردم! هر اتفاقی هم که افتاده بود، این دختر می‌فهمید که دختر منه و باید به خودش بیاد. در اتاقشو قفل کردم و کلیدشو انداختم تو جیبم و رو به نگهبانای دم در اتاقش گفتم: ـ اگه به هر نحوی این دختر از این اتاق خارج بشه، شما دوتا رو به غذای سگا تبدیل میکنم.شنیدین؟؟ نگهبانا با ترس فقط سرشونو تکون دادم و منم با خیال راحت که همه کارام و درست انجام دادم، راه افتادم سمت اتاقم. ( آرنولد ) چشمامو که باز کردم، فقط سیاهی مطلق دیدم! چیزی یادم نمیومد...تشنه ام بود. به زور خودمو از روی زمین بلند کردم و به سمت باریکه نوری که اون جلوی جلو وجود داشت، رفتم...اینجا دیگه چه جهنمی بود؟! من اینجا چیکار می‌کردم؟! رفتم جلوتر...اینجا به چیزی شبیه به زندان تاریکی بود که هیچکس نبود و هیچ صدایی هم شنیده نمی‌شد....تنها چیزی که وجود داشت، باریکه نوری بود که از قسمت سوراخ سقفش، به داخل میومد...هر جوری که بود باید از اینجا خارج می‌شدم! دستم و بردم سمت گردنبندم اما نبود! یا خدا! یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟! قلبم تند تند تو سینه می‌کوبید و اصلا حس خوبی نداشتم...با ناراحتی رفتم یه گوشه نشستم و ترجیح دادم فکر کنم تا ببینم قضیه چیه! چشمامو بستم...آخرین چیزی که یادم اومد، این بود که منو آناستازیا از مخفیگاهش خارج شدیم...آناستازیا ازم گردنبندمو خواست و بعدش....بعدش و دیگه یادم نمیاد! چون یه نور و دود زیادی دورمو در بر گرفت و باعث شد که کنترل خودمو از دست بدم!
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...