رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. امروز
  3. پارت سی و هشتم موافقتم رو اعلام کردم ،پاشدم برم که حاضر بشم ،گوشی کامی زنگ خورد؛کامی تماس رو وصل کرد و شروع به حرف زدن کرد،بعد چند دقیقه چهرش شاد شد و با ذوق گفت راست میگی،واقعا،اره صدف هم پیشمه بهش میگم،ما دو تا اوکییم،فردا شب میبینمت. اخم کردم یک عادت بد کامی این بود قبل اینکه نظرم رو بپرسه از طرف من حرف میزد،خوبه میدونه من هرجایی نمیرم با هرکسی معاشرت نمی کنم. گوشی رو قطع کرد و گفت :صدف شروین مهمونی گرفته ،همه بچه های دانشگاه دعوتن،ما رو هم دعوت کرده،به آدا گفتم که میریم. _باز تو از جانب من قول دادی؟! عمرا بیام منو که میشناسی، اهل مهمونیایی مثل مهمونی های شروین نیستم،پس بی خیال من تو برو خوش بگذره. کامی ابروهاش رو تو هم کشید و گفت:یعنی می خوای من رو تنها بذاری؟خوبه از احساساتم خبر داری؟ انتظار همچین چیزی رو ازت نداشتم. دلخور رو برگردوند.سر جام برگشتم و با لحن دلجویی گفتم:کامیلا جانم،عزیزم چه ربطی داره،میدونی که سختمه،بعدم تنها نیستی که ،آدا و بقیه هستن،من هر موقع بخوای راجع به این قضیه، با این که میدونی خیلی از شروین خوشم نمیاد ،کمکت می کنم ولی مهمونی رو بی خیال شو.باشه؟ کامی:بقیه به چه دردم می خورن،دوست صمیمی من تویی،بعد با شروین چه مشکلی داری،تو بیا مهمونی قول میدم بهت بد نگذره،اگه نتونستی تحمل کنی قول میدم زود برگردیم . لبخندی از سر ناچاری زدم و سر تکون دادم. نمی خواستم حس تنهایی کنه،میدونستم تنها همدمش منم ،عمو الکس که همش درگیر کار بود،مامان کامی هم که جدا شده بود و در شهر دیگه ای زندگی می کرد.
  4. پارت هشتاد و چهارم جلوتر می‌رود و دست بر گیاهان می‌کشد تا آنها را کنار بزند و دقیق‌تر جستجو کند اما به محض لمس گیاه درجایش خشک می‌شود. بوی تن گرگینه‌ها را به وضوح احساس می‌کرد. دقتی دور و اطرافش را دوباره نگاه می‌کند چند رد پنجه نیز بر سنگ‌های آن قسمت می‌بیند. باورش نمی‌شد. چطور امکان داشت؟ گرگینه‌ها وارد قلمروی آنها شده بودند و هیچکس نفهمیده بود؟! نه تنها پا به محدوده‌ی خوناشام ها گذاشته که تا کنار کاخ هم آمده بودند. شیشه‌های کاخ را شکسته و ... آن دو آدمیزاد، آن دو نفر را هم ربوده بودند! بلافاصله به داخل کاخ بازمی‌گردد و گونتر را خبر می‌کند. چند دقیقه‌ی بعد هر دو در اتاق مارکوس ایستاده بودند و مارکوس عصبی در اتاق قدم می‌زد. مارکوس هیچ نمی‌گفت و تنها چشمانش هر لحظه شعله‌ورتر می‌شد. دستانش مشت شده بود و رگ‌هایش بیرون زده بود. گونتر دیگر این حال او را طاقت نمی‌آورد و با احتیاط زبان باز می‌کند: - عالیجناب... مارکوس که همچون انباری از باروت بود با صدای گونتر به انفجار می‌رسد و با فریاد سخنش را قطع می‌کند: - چطور؟ چطور ممکنه؟ صدایش در تمام سالن می‌پیچد و ستون‌های کاخ را به لرزه در می‌آورد. هر کس دور و اطراف اتاق او بود با شنیدن صدای فریاد مارکوس در جایش میخکوب می‌شود. گونتر از صدای بلند او چشمانش را می‌بندد و در دل خود را سرزنش می‌کند. مارکوس به قدم زدن ادامه می‌دهد و پر حرص ادامه می‌دهد: - چطوری چهارتا گرگینه تونستن وارد قلمرو من بشن؟ مقابل گونتر از حرکت می‌ایستد. با هر جمله صدایش بیشتر اوج می‌گرفت: - وارد قلمروی خوناشام‌ها شدن، وارد حریم کاخ شدن و دست گذاشتن روی چیزی که برای من بود. دوباره شروع به حرکت می‌کند و تند تند قدم برمی‌دارد. احساس می‌‌کرد می‌تواند تمام گله‌ی فرهَد را به تنهای تکه پاره کند. می‌خواست با دست‌های خودش گردن تک تک‌شان را از جا بکند. تا جنگل را به خاک و خون نمی‌کشید آرام نمی‌گرفت. رزا و دوروتی هیچ نمی‌دیدند. تنها توسط دو نفر به این سو و آن سو کشیده می‌شدند. صدای همهمه زیادی از اطراف به گوش می‌رسید. گویی جمعیت زیادی دورشان را گرفته بود. حس ترس و خشم و انزجار در رزا در هم آمیخته بود. به ناگاه پایش به چیزی شبیه یک پله گیر کرد و همزمان احساس کرد کسی او را هل داد و بر زمین افتاد. از صدای جیغ دوروتی فهمید که او هم بر زمین افتاده.
  5. پارت سی و هفتم شروع کرد مشت زدن به من ،تو همون حال که سرو صورتم و پوشونده بودم با لحن شیطون ادامه دادم،اتفاقا جایی که رفته بودم شروین هم بود،جات خالی بود واقعااا. کامی که به نفس نفس افتاده بود از روم بلند شد و گفت :خیلی آشغالی. خنده شیطانی روی صورتم نقش بسته بود،کامی به حالت قهر صورتش رو ازم برگردوند و گفتم :شوخی کردم بابا،دیشب یکم حالم گرفته شد رفتم بیرون قدم زدم وقتی هم برگشتم نتونستم بخوابم. با یاداوری دیشب یکم توهم رفتم و این از چشم کامی دور نموند و گفت:علتش رو دوست داری بگی؟؟ لبخندی زدم و گفتم:دلتنگ خانوادم شده بودم همین. کامی منو تو آغوش کشید و گفت:اوه هانی ،درک می کنم برات سخته ،ولی این رو بدون من تو هر شرایطی پیشتم . لبخندی زدم ،کامی واقعا دوست خوبی بود،از آغوشش بیرون اومدم و گفتم: بسته این حرف ها پاشو بریم که دیر شد،اصلا خیال ندارم استاتیک رو بیوفتم . بعد چند ساعت که سرمون حسابی به خوندن گرم بود احساس ضعف کردم و رو به کامی گفتم: چی می خوری؟؟ کامی گفت :یه رستوران جدید این دور و بر بازشده ،شنیدم رولادن هاش فوق العاده اس(رولادن یک غذای آلمانی ترکیب از بیکن و ترشی وخردله که لای گوشت نازک پیچیده میشه و پخته میشه) اگه موافقی سفارش بدم. سری تکون دادم و کامی غذا رو سفارش داد. بعد خوردن غذا دو باره مشغول درس شدیم ،ساعت هشت شب دیگه بریده بودم کامی هم که یک ساعتی بود داشت با خودکارش بازی می کرد ،بیش تر مباحث رو خونده بودم ،کتاب رو بستم و به کامی گفتم:به نظرم بقیش رو فردا ادامه بدیم. کامی خوشحال گفت :اره موافقم،اگه پایه ای بیا بریم یه چرخی بزنیم ،من واقعا به هوا خوری نیاز دارم.
  6. پارت 21 سراسر اینه را سیاهی فراگرفت؛ در نهایت تصویر دیگری نمایان شد. زنی با لباس کوردی، موی طلایی و چشمان به خون نشسته! موهایش اشفته به اطرافش شانه هایش ریخته شده بودند. لباس هایش گِلی شده بود و گریه می کرد و زجه میزد، تقلا می کرد، مرد شنل پوش ایین را شروع کرد. کسی از دور فریاد زد! - مــــــــهـــــــــــتــــــــــــــابـــــــــــــــــــــــ! زن به سمت صدا چرخید، شخصی که در اینه دیدم به سمت مهتاب دوید و چند بار شلیک کرد. دو مرد شنل پوش محکم دخترک را گرفته بودند؛ دختر تقلا می کرد برای رهایی، مرد بز نشان اما خنجر را به قلب مهتاب فرو کرده و قلبش را از سینه بیرون اورد. ان را رو به اسمان گرفت! مرد از دیدن صحنه پاهایش سست شد و زمین خورد، فریاد کشید. شخص دیگری با لباس نظامی به سمتش دوید؛ اما دیر شده بود. شنل پوشی که ماسک روباه به چهره داشت خنجر را بالا گرفت و چندین ضربه متوالی به بدن مرد فرو کرد. خون از ترک های اینه راه گرفت و به کفش هام رسید. پای راستم را بلند کردم و به خون کف کفشم خیره شدم. می توانستم درد مرد را احساس کنم. روده هام درد می کرد؛ چیزی درونم جوشید. گلویم سوخت و چندبار سرفه کردم. دستم رو جلوی دهانم گرفتم که دستم گرم شد. چندین قطره خون کف دست هام و بین انگشتانم ریخته شده بود. خدای من! بیشتر از این دلم نمی خواست داخل زیر زمین بمانم پس همانطور که همچنان از اینه خون می ریخت. شوکه شده از اتفاقات ، مغزم قدرت حلاجی این همه اطلاعات رو ان هم به یک باره و یک جا نداشت! با اینکه پاهام یاری نمی کردند تا قدم از قدم بردارم؛ اما رو به اینه از در خارج شدم؛ به سرعت به بخش نگهبانی رفتم. زمین می لرزید، انگار چیزی عظیم الجثه در محوطه قدم میزد. وارد اتاق شدم و تلاش کردم در را ببندم اما دست کشیده و خاکستری رنگی محکم در را به جهت مخالف می کشید تا باز شود. گردنبند را از گردنم درآوردم و به دستش مالیدم. جلز و ولزی کرد و بوی گوشت سوخته در اتاق پیچید. دستش را کشید و در را بستم؛ پشت در نشستم و ملتمسانه دعا خواندن را اغاز کردم. از استرس و شوک زیاد میان خواندن دعا ها مدام تپق میزدم و یا بخشی از سوره و ایه هارا فراموش می کردم؛ نمی دانم چقدر گذشت یا ان موجود چه اندازه در را کوبید؛ ولی در نهایت صبح شد. نور گرم و امید بخش خورشید از پنجره به داخل اتاق تابید. شیفتم را تحویل دادم و از اتاق بیرون امدم. دیگه جونی نداشتم، تمام بدنم کرخت شده بود و درد می کرد. شب پر ماجرایی بود از اشنایی با عتیق تا ایینه ها و کشف راز مهتاب همه و همه ترسناک بود. میشه گفت دیشب به اندازه یک سال ترسیدم! در محوطه بیمارستان روی یکی از صندلی ها نشستم. به نمای بیرونی این قتلگاه نفرین شده خیره شدم. چه تقدیر شومی برای زندگی من رقم خورده؟! نفس خسته و راحتی کشیدم و چشم هام بستم. چشم باز کردم. روی تخت دراز کشیده بودم. نور از پنجره به داخل می تابید، اتاق رو چک کردم اما، محمد نبود. سراسیمه دور و اطراف را چک کردم که از شیرحمام صدای چکه کردن اب به گوش رسید. صدا به گونه ای بود که انگار از اعماق می امد؛ درون چاهی عمیق ولی انجا فقط یک حمام ساده بود! در حمام را با شتاب باز کردم. بخار سردی به صورتم برخورد کرد. شیر اب همچنان چکه می کرد. کسی زیر شیر ایستاده بود. با صدای مرتعش و لرزان گفتم: ممد.... شیر اب رو سفت کن! کسی که پشت پرده ایستاده بود همچنان بی حرکت بود...
  7. پارت نود و دوم با اطمینان رو بهش گفتم: ـ نگران نباش، زود برمی‌گردم. بعدش راه افتادم سمت دیدم این بخش...آروم آروم حرکت کردم و رسیدم به بخش های آخر و لابلای جادوگرا رفتم تا چشم والت بهم نیفته. این تو بخش جادوی چیزهای نامرئی کننده، یه جادوگر جوون وایستاده بود و داشت رو یه قورباغه تلاش می‌کرد تا بتونه غیبش کنه...رفتم کنارش و گفتم: ـ بجای اینکه روی این امتحان کنی، رو من امتحان کن! با تعجب نگام کرد و گفت: ـ تو دیگه کی هستی؟! از بخش جادوگرایی؟؟ منو نشناخته بود...بهترین فرصت بود برای معرفی کردن خودم...سریع گفتم: ـ من دختر ویچر، پرنسس جسیکام...همین الان یه معجونی درست کن برای نامرئی شدن و رفتم به زیرزمین بهش احتیاج دارم! آب دهنش و قورت داد و گفت: ـ پرنسس...شمایین؟!؟..اما اگه پدرتون... با عصبانیت دستمو کوبیدم رو میزش و گفتم: ـ بجنب!
  8. پارت نود و یکم در اتاق و باز کرد و رو به نگهبانای دم در با حالت تهدید گفت: ـ شتر دیدین، ندیدین...وگرنه با من طرفین! اون بنده خدا‌ها هم از ترسشون، فقط تایید کردن و چیزی نگفتن...بعدش رو به من با یه لحن مثلا عاشقانه‌ایی گفت: ـ بیا پرنسس! اصلا خوشم نمیومد که بهم پرنسس می‌گفت...دلم می‌خواست این کلمه رو فقط از زبون آرنولد بشنوم! چقدر دلم برای شنیدن صداش و اون چهره مهربونش تنگ شده! نمی‌دونم چقدر تو فکر فرو رفته بودم که والت بهم گفت: ـ جسیکا، بیا دیگه...باز تو فکر چی غرق شدی؟! لبخندی زدم و گفتم: ـ هیچی الان میام... سوار جاروی دستیش شدیم و باهم رفتیم طبقه وسط قلعه...اونجا همیشه شلوغ بود، واسه همین هیچوقت دوست نداشتم برم این قسمت اما واسه اینکه والت و سرگرم کنم تا دنبال من راه نیفته، جای خوبی بود...صدها جادوگر تو بخش های مختلف در حال آموزش دادن به جادوگرای جوان یا مردمی بودند که از ترس بقاشون، روحشون و به پدرم فروخته بودن تا فقط زنده بمونن. به والت که کنارم وایستاده بود، نگاه کردم و گفتم: ـ من میرم یکم از نزدیک نگاه کنم! والت مدام اطراف رو می پایید که یه موقع پدرم سرزده نرسه پایین...والت هم همون‌طور که نگاهش به اطراف بود گفت: ـ باشه، تو برو...من این قسمت منتظرتم. فقط لطفاً زود برگرد.
  9. جفری با صدایی آرام گفت: - صبر کنین ببینم. کمی به سمت مردان دقیق شد و گفت: - اون مرد اریکه، چوپان یکی از دهکده‌های اطرافه که هرازگاهی گوسفندهاش رو برای چرا به جنگل میاره. با تعجب اخم درهم کشیدم؛ برای چرا به جنگل می‌آمد؟! آن هم این وقت شب؟! - ولی این وقت شب اینجا چی‌کار می‌کنه؟! جفری شانه‌ای بالا انداخت و همانطور که به سمت مردان قدم برمی‌داشت جواب داد: - همینجا وایسید، میرم ببینم اینجا چی کار دارن. سری تکان دادم و با نگاهم جفری را تا رسیدن به مردها که همچنان غرق صحبت با یکدیگر بودند دنبال کردم. - هیچ از این پسره خوشم نمیاد! با بهت به چهره‌ی اخم‌آلود دیانا نگاه کردم؛ درباره‌ی جفری صحبت می‌کرد؟! - سخت نگیر، اون زیاد هم پسر بدی نیست. دیانا زیر لب غر زد: - ولی روی اعصابمه! سری در تأیید حرفش تکان دادم، حق با او بود. پسرک با وجود ذات خوبی که داشت، اما گاهی زیادی روی اعصاب بود. - آره، با این حرفت موافقم. با پیش آمدن جفری صحبتمان را به پایان رساندیم و نگاه منتظرمان را به او دوختیم. - چی شد؟! فهمیدی چرا اینجان؟! جفری سرش را تکانی داد، در چشمانش ترس و تردیدی را می‌دیدم که ته دلم را خالی می‌کرد. - آره، اریک گفت از سر شب با گوسفندهاش به این اطراف اومده بود که یهو همین چند دقیقه‌ی قبل یه گرگ بزرگ به یکی از گوسفندهاش حمله می‌کنه و اون با چوب میزنه توی سرش. با شنیدن این حرف انگار روح از تنم در رفت، نکند که آن گرگ لونا بوده است؟! - خب بقیه‌اش؟! جفری نیم نگاهی به دیانا انداخت و با صدایی مرتعش ادامه داد: - گفت که گرگه فرار کرده و اون اهالی دهکده رو خبر کرده تا برن و دنبال اون گرگ بگردن؛ ممکنه که اون گرگ لونا بوده باشه؟! دستی به صورت سردم کشیدم و نفسم را عمیق بیرون دادم، اگر اینطور بود که باید هر چه زودتر و پیش از مردان دهکده لونا را پیدا می‌کردیم و او را به قصر برمی‌گرداندیم چون اگر دست آن مردان به او می‌رسید مطمئناً عاقبت خوبی نداشت!
  10. جفری را پشت سر گذاشتم، اما پسرک دوباره دوان دوان خودش را به من رساند و در کنارم جای گرفت. - اوه راستی نگفتی، تونستی با پادشاه صحبت کنی و ازش کمک بگیری؟! سرم را تکان آرامی دادم و‌ زیرلب گفتم: - آره، قول داده که بهمون کمک کنه. جفری هم سری تکان داد. - پس الان کجا دارین میرین؟! لحظه‌ای با چشمانی تنگ شده و متفکر به روبه‌رو خیره شد و انگار به یاد چیزی افتاد که با بهت و تعجب پرسید: - صبر کن ببینم، پس لونا کجاست؟! نکنه اتفاقی براش افتاده؟! از شنیدن نام لونا آن‌هم با آن صمیمیت از زبان او اخم درهم کشیدم، باز قرار بود این پسر مرا با صمیمیت بیش از حدش با لونا عصبانی کند؟! - امشب ماه کامله و اون تبدیل میشه و برای این‌که مردم نبیننش از قصر زده بیرون، حالا ما داریم دنبالش می‌گردیم. نگاه کوتاهی سمتش انداختم و ادامه دادم: - تو هم بهتره برگردی تا ادامه‌ی جشن رو از دست ندادی. جفری سرش را به طرفین تکانی داد. - اوه نه، من هم می‌خوام باهاتون بیام. - نه جف، لازم نیست تو با ما بیای. جفری همانطور که به همراه من قدم برمی‌داشت و از شهر دور و دورتر می‌شدیم گفت: - چرا لازمه؛ من این جنگل رو مثل کف دستم بلدم و می‌تونم کمکتون کنم. پوفی کشیدم؛ حالا که پای لونا وسط آمده بود زیاد هم از حضور جفری راضی نبودم، اما نگرانی‌ام برای لونا مجبورم می‌کرد که ‌دندان روی جگر بگذارم و او را در‌ کنار خودم تحمل کنم. با دیدن انبود درختانِ جنگل لبخندی روی لبم نشست، بالاخره پس از آن‌همه راه رفتن و تحمل اضطراب و پرحرفی‌های جفری به جنگل رسیده‌ بودیم و مطمئناً هیچ چیزی نمی‌توانست مرا آنقدر خوشحال کند. - اوف، بالاخره رسیدیم! کمی که جلوتر رفتیم متوجه چند مرد که گوشه‌ای در نزدیکی جنگل ایستاده و مشغول حرف زدن با یکدیگر بودند شدیم. - اون‌ها دیگه کی‌ان؟! دیانا شانه‌ای بالا انداخت. - شاید از مردم شهر هستن؟! نگاه دقیقم را به آن مردان که میانسال هم به نظر می‌رسیدند دوختم. - مگه مردم شهر نباید حالا توی جشن باشن؟!
  11. از اتاق بیرون اومدیم. میکال آروم سوت می‌زد و سفره آماده می‌کرد. سرش سمت من چرخید. دو ثانیه نگاهش ثابت موند و از من گرفت به بقیه کارش ادامه داد. ایهاب نگاهم کرد و سرش رو تا بینی زیر پتو برد و گفت: - خانم دکتر چقدر قشنگی. لبخند محو زدم و جواب دادم: - به اندازه تو... فکر نکنم. صدای ذوقش از زیر پتو اومد. میکال و لیرا خندیدن. سر سفره نشستم و به غذای رو به روم که بخار گرمش بلند می‌شد خیره شدم. برنج، همراه گوشت و سبزیجات بود‌‌.‌ لیرا: دوست نداری؟ گیج نگاهش کردم. - الان می‌خورم. یه قاشق برداشتم و شروع به خوردن کردم. تو سکوت لذت بخشی که فقط صدای برخورد قاشق به بشقاب بود، شام خوردیم. میکال عقب کشید و پرسید: - چند سالته دختر؟ گونه‌هام داغ کرد و گفتم: - اسمم یورا هستش نه دختر، امسال هجده‌سالم شد. بلند شد و برای خودش نوشیدنی ریخت. - نسبت به هم سن و سال‌هات درشت‌تری! خواستم بگم چون تو روستا کار می‌کردم. شهری نبودم ولی فقط شونه بالا انداختم. لیرا غره رفت: - میکال با سوال‌هات اذیتش نکن. نمی‌خواست لیرا بدونه، همسرش چرا بدون شناخت من منو یه خونه‌اشون اورده؟ میکال نیش‌خندی زد و نوشیدنیش رو سر کشید. وقتی مایه زرد مایل به قهوه‌ای رو قورت داد یه صدای جذاب از خودش در اومد مثل: « اوم اه...» خیلی با قیض و لذت گفتش. لیرا چپ چپ نگاهش کرد و به من جواب داد: - گاهی حس می‌کنم نوشیدنیش رو از من بیشتر می‌خواد. کمکش ظرف‌ها رو جمع کردم. - نوشیدنی بده، کبد زخم، التهاب یا بدتر ایجاد می‌کنه. لیرا با داد پرسید: - شنیدی میکال؟ حالا هی بخور. میکال به دیوار تکیه داد و لیوانش رو بالا اورد. چشمک زد و حرص لیرا رو در اورد. - به سلامتی خراب کردن کبدم. لبخندم رو با گاز گرفتن لبم کنترل کردم. دلم برای بابام تنگ شده بود. یادش بخیر به من می‌گفت الکل و نوشیدنی بده. بعد خودش یواشکی می‌خورد‌. لیرا اخم کرد و دلخور نگاه از میکال گرفت. کمک لیرا خواستم ظرف بشورم ولی نگذاشت و از آشپزخونه بیرونم انداخت. میکال خیلی ریز اشاره کرد سمتش برم. کنجکاو نزدیک شدم. با چشم‌های خمار نیمه مست آروم گفت: - می‌تونم دستبندت رو ببینم؟ به دستبند مارم نگاه کردم و ترسیدم. خواستم بگم می‌ترسم باز زنده بشه نیش بزنه ولی حرف نزدم و پرسیدم: - چرا می‌خوای ببینیش؟ چشم‌های خمارش رو بست. - حس می‌کنم آشناست. دستم رو جلو بردم، سرش نزدیکم شد. بوی عطر خاک‌ و بارونش بینیم رو پر کرد. قلبم تند تند زد. آشناست؟ یعنی من دارم به حقیقت خودم نزدیک میشم. خیره مار شد انقدر که دستم برای این که گرفته بودمش بالا گزگز کرد. عقب رفت و گفت: - شبیه دستبند‌های نگهبان می‌مونه تاحالا واکنش هم نشون داده؟ سر تکون دادم. - آره یکی خواست اذیتم کنه نیشش زد و منو انداخت تو این جهان. تکونی شدید خورد و چشم‌های مستش رو به چشم‌هام دوخت. دستی رو پیشونیش کشید و مات شده پرسید: - تو برای چه دنیایی هستی؟ سری به منفی تکون دادم. - نمی‌دونم. واقعا نمی‌دونستم من فقط تو یه روستای جنگلی زندگی می کردم. اخم‌کرد: - پدر و مادرت چی؟ اون ها کی هستن و چه نژادی دارند؟ سر به منفی تکون دادم. - پدر و مادر ندارم. من رو زیر درخت پیدا کردن، یه آقای طبیب بزرگم کرد. وقتی به این جا اومدم؛ چون خواستن منو زن چهارم ارباب کنند بابام سکته قلبی می‌کنه می‌میره. دستی به صورتش کشید و به دستبندم نگاه کرد. - اون دستبند یه نگهبانه خیلی قدیمیه، این که گفتی هنوز واکنش نشون داده تعجب بر انگیزه. نمی‌دونم قدرت دارم یا نه ولی می‌خواستم یکم به خودم باور داشته باشم و پرسیدم: - چطور می‌تونم متوجه بشم، قدرتی دارم یا نه؟ بلند شد و از کنارم رد شد. وارد یه اتاق شد و گفت: - دنبالم بیا دختر. با این که اسمم گفته بودم باز می‌گفت دختر. اخم کردم و همراهش وارد اتاقی شدم. با دیدن سلاح های عجیب و ترسناک روی در و دیوار شوکه شدم. شمشیر، خنجر، زره انگار یه انبار عتیقه‌های جنگی بود نه اتاق خواب. در کشاب رو باز کرد گفت. - این که قدرت داری یا نه باید بری ثبت احوال دختر. ولی من وسیله ابتدایی دارم که می‌تونی متوجه بشی قدرتی داری یا نه که از هاله‌ات هم می‌فهمم داری. چون واضح و معلومه قدرت داری پس این به کار تو میاد. اگه تو دستت بتونی زنده‌اش کنی به پرواز در بیاد تو قدرت داری فقط باید بری ثبت احوال تا بفهمی از چه نوعی داری. تو دستم بدون این که دستش به دستم بخوره یه شفیره انداخت. گیج به شفیره اشاره کردم. چکارش کنم؟ چطوری یه شفیره تو پیله رو پرواز در بیارم؟ روی تخت سفیدش نشست و دستی تو موهای سفیدش کرد. - چطوری تونستی قدرت‌های من و پسرم رو ببینی همون طوری. آها یعنی روش تمرکز کنم؟ شفیره قهوه‌ای تو دستم رو لمس کردم و تمرکز کردم. تکونی خورد و دستبند مار تو دستمم همراهش تکون خورد. انگار دستبندم راه اومدن قدرتم رو داشت می‌بست. نمی‌دونم چرا اعتماد کردم به دستبندم و شفیره رو روی میز کنار تخت گذاشتم و گفتم: - اون شفیره مرده، حتی با جادو هم نمیشه مرده رو زنده کرد. ولی قلبم یه چیز دیگه داشت می‌گفت.
  12. دیروز
  13. پارت 20 - جنگل بلوط....روباه موش رو شکار می کنه...(گردنش رو کمی کج کرد)... جنگل بلوط.... روباه موش رو شکار می کنه...(به سمت من قدم برداشت و با صدای بلند و ترسناکی فریاد کشید).... جنگل بلوط... روبـــــاه مـــــوش رو شــــــــکـــــــــــــار می کنـــــــه.....! سرش بالا اورد و بهم خیره شد، چشم نداشت! جای چشم هاش خالی بود. به سمتش شلیک کردم، گلوله از بدنش عبور کرد. ترسیده پا به فرار گذاشتم. به سمت اتاق نگهبانی با تمام سرعت می دویدم و صدای زنجیر های او که ارام ارام راه می رفت و انها به زمین کشیده می شدند سکوت سنگین بیمارستان را می شکست! در اتاق نگهبانی باز کردم و محکم بستم. محکم به در می کوبید و در را هل می داد!فریاد می کشید.ترسیده بودم.درا گرفتم و نفس نفس میزدم. - خدایا کمکم کن! بسم الله الرحمن الرحیم....(در را قفل کردم و پشت در شروع به دعا خواندن کردم.) چندین بار به در کوبیده شد بلند تر قران را می خواندم. انگشت های دستم یخ زده بود؛ ناگهان به ذهنم رسید ایت الکرسی بخوانم، کم کم صداها ارام شد. به ساعت جیبی ام نگاه کردم چیزی به ساعت سه نمانده بود. خیلی می ترسیدم، رویارویی مجدد با ان موجود وحشت عجیبی به دلم می انداخت اما نسبت به حرف های پیرمرد هم خیلی کنجکاو بودم!هر ده سال یکبار چیز کمی نیست! کلید هارا سر جایش گذاشتم. در نگهبانی را به ارامی باز کردم و سرم را به این طرف و ان طرف چرخاندم. کسی نیست! خداروشکر! ترسان و لرزان با دست و پایی سست به سمت زیر زمین حرکت کردم. کرم از خود کنده است! وگرنه ادم عاقل چرا بری زیر زمین بعد از این اتفاق؟ با پاهایی لرزان به زیر زمین رسیدم ساعت کمی از سه گذشته بود. خدا خدا می کردم به موقعه اینه را پیدا کنم. کمی جست و جو کردم تا بالاخره در جدیدی را دیدم. اتاق صفر! مطمعنم قبلا این در وجود نداشت. به ارامی در چوبی را هل دادم که در باز شد. چراغ قوه ام را داخل اتاق تاریک انداختم، چیزی به سرعت از دل تاریکی گذشت. قدمی به عقب برداشتم که موش بزرگی از اتاق خارج شد. - خدای من!(نفس نفس زدم) ترسیده بودم. ترس که شاخ و دم نداشت. وارد اتاق شدم و اتاق را برسی کردم. بوی کهنگی و خاک از اتاق بلند شد. هوای اتاق سرد بود و نور کمی از بیرون به داخل می تابید. شی ٕ بزرگی وسط اتاق بود که رویش را با پارچه ای قهوه ای رنگ پوشانده بودند. پارچه را کنار زدم که اینه شکسته و بزرگی پدیدار شد. چیزی نگذشت که انعکاسم در اینه تغییر کرد. صورتم به سرعت چندین شکل متفاوت عوض کرد تا در نهایت چیزی از بدنم جدا شد، مردی با لباس من درست پشت سرم ایستاد. موهای خرمایی و چشمان نافذ مشکی! - باید مرداس پیدا کنی..... تا جفتمون رو نجات بدی!(مرد در تصویر تکان های سریعی خورد و چهره اض تغییر کرد اما باز به همان چهره برگشت).. او توانایی کمک به هردو ما........ داره نزار به سرنوشت من..... دچار بشی و روح توهم....... گرفتار خنجر بشه! مرداس پیدا کن..... تصویر دوباره مرتعش شد اما این انعکاس درون ترک های اینه فرو رفت و ماده سیاه رنگی از شکاف ها بیرون پاشید....
  14. پارت 19 سری تکان دادم: ممکنه! خندید: به خدا که دیوانه شدی بهمن! با حرکات دستم اشاره کردم که ازجلو چشم هام گم بشه. لباس هام عوض کردم و کنسرو باز کردم. - ممد کنسرو می خوری؟ - اره داداش گشنمه! کنسرو لوبیا رو با تن ماهی کف اتاق گذاشتم. - بیا بخور. باهم در سکوت شام خوردیم. خسته بودم. فرسوده و کم طاقت! متفکر بهم خیره شد: بهمن! - جونم؟! - همتی.... چطور؟ بین حرفش پریدم و رشته صحبتش رو پاره کردم: نمیدونم همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد! تو جسدش رو دیدی؟! سری تکان داد و لقمه رو داخل دهنش گذاشت: اره دیدمش(با دهن پر ادامه داد) پرونده اش رو دادند به من! دل و روده اش به اضافه قلبش نبود! اصلا داخل جنگل نبود!... خواست ادامه بده اما واقعا داشت از دهن باز و پر از غذاش چندشم می شد: اَه ممد دهنت خالی کن حرف بزن حالمون بهم خورد. با انگشست شستش حرفم رو تایید کرد؛ شاید هم منظور دیگری داشت... بلند شدم و به سمت تخت رفتم باید کمی استراحت می کردم. چشم بستم. چشم هام باز کردم. روی پله های زیر زمین افتاده بودم؛ از جا بلند شدم و کش و قوصی به بدنم دادم. ساعت جیبی ام رو چک کردم. ساعت دو بامداد بود. من اینجا چکار می کردم؟ هیچ چیزی به خاطر نداشتم. باید بیمار ها رو چک کنم. یکی یکی بیمار های خاص رو برسی کردم. صدای کشیده شدن ناخن به دیوار و زمزمه ها و خیره شدن های طولانی امشب اعصاب خورد کن بود؛ به انبار سر زدم. تقریبا زیر زمین تمام شده بود که صدای زنجیر شنیدم. کسی زنجیر به زمین می کشید! برق زیر زمین اتصالی کرد و قطع شد. خدای من! قانون....... چی بود؟! «ساعت دو و سی و سه دقیقه بامداد برق میره چراغ قوه رو خاموش نگهدار و تا عدد نه بشمار، اگر تا ان زمان هنوز تاریک بود چشمات رو باز نکن». صدای زنجیر هایی که روی زمین کشیده می شدند نزدیک تر می شد. - یک.... دو...... سه..... چهار......(دمای هوا پایین امده بود و هوای زیر زمین به شدت سرد شده بود.)... پنج...... شش... هفت...(احساس سرما می کردم، صدای زنجیرها از فاصله نزدیک تری به گوش می رسید.)... هشت... نه! هنوز زیر زمین تاریک بود. صدای ضربان قلبم رو می شنیدم. هوای گرمی به گوشم خورد، انگار کسی کنار گوشم نفس می کشید. بوی لاشه مردار و گوشت ترش کرده می امد.چینی به بینی ام دادم که انگشتان سردی به دور گردنم لغزید و گردنبند را لمس کرد. صدای جلز و ولز کوتاهی امد و لامپ زیر زمین روشن شد. با کمی مکث چشم باز کردم. چیزی نبود؛ نفس راحتی کشیدم و از زیر زمین خارج شدم. به سمت بیمارستان رفتم. باز هم بوی تخم مرغ گندیده و سوزش گردنبند شروع شد! کسی داخل راهرو های نیمه تاریک بیمارستان نبود. نفس عمیقی کشیدم و یکی یکی از دریچه در وضعیت بیماران را در برگه نوشتم. صدای کشیده شدن زنجیر به زمین باز هم برگشت. ایستادم، این صدا از کجا میاد؟ نور لامپ کم و زیاد شد و بعد شروع به چشمک زدن و خاموش روشن شدن کرد. چراغ قوه ام رو روشن کردم؛ اسلحه رو نشانه رفتم. بیماری با لباس های سفید و گشاد در حالی که زنجیری به مچ پاهایش بسته شده بود در راهرو به چپ و راست حرکت می کرد. موهای ژولیده اش در صورتش پخش شده بود، برای همین چهره او به خوبی مشخص نبود. گردنبند داغ تر از دفعات پیش شده بود. قطعا او هرچیزی به جز بیمار بود. مرد بلند قد ایستاد و به سمت من چرخید...
  15. سلام عزیزمممم، خوبی؟ ببخشیدد دیر به دیر میزارم درگیررررر کنکورر ارشدمممم سعی میکنم زود به زود بزارم 😬🥲 قربونت برمم لطف داری حالا آش دهن سوزیمم نیست همین عاشق‌جنایی شدبرام‌کافیه💚💚💚💚 قاتل دونات صورتی روانیه😂🥲💚 آرش کراش خودمه اصلا نمیتونی تصورکنی وقتییی مثل تصوراتم شد عکس چقد جیغ جیغ کردم😂
  16. پارت سی و ششم اه این کیه رد هم زنگ میزنه به زور یکی از چشم هام رو باز کردم و گوشیم رو برداشتم چیییی ساعت یازده صبح بود ،ای واییی دیرشد ،صدای زنگ در قطع نمیشد ،از تخت بلند شدم و با دو خودم و سمت در رسوندم ،همون طور که حدس میزدم کامی بود،با لبخند بزرگی گفتم:ااا ،تو بودی؟؟سلام.و با حالت مسخره ای دست تکون دادم . کامی از عصبانیت قرمز بود ،اخه فکر کنم یک ساعتی پشت در بوده چون قرار بود ساعت ده خونه من باشه ،من رو کنار زد و همون جور که داخل شد گفت:عوضی، یک ساعته من و دم در کاشتی،هرچی به موبایلت زنگ میزنم ،زنگ درت رو میزنم جواب نمیدی بعد اومدی میگی سلام!!! با حرص رو اولین مبل نشست،کنارش نشستم و گفتم:کامی جونم،ببخشید،دیشب دیر خوابیدم،خواب موندم.چشمام رو درشت کردم و سرم و جلوش کج کردم . کامی با دیدنم خندش گرفته بود ولی می خواست خودش رو نگه داره.به دستش اویزون شدم و گفتم:تو رو خداااا. بلاخره خندید و گفت :اگه یه نوشیدنی خنک و یه ناهار خوب مهمونم کنی میبخشمت. لبخندی زدم و گفتم :ای به چشم،شما جون بخواه خوشگله. به سمت اشپزخونه رفتم و از یخچال اب پرتقال رو در اوردم و تو لیوان ریختم ،کیکی هم بقلش گذاشتم و برای کامی بردم و گفتم:تا بزنی تو رگ من برم یه ابی به سرو صورتم بزنم. کامی سری تکون دادو مشغول نوشیدن شد. بعد رفتن به سرویس و تعویض لباس ،دوباره برگشتم تو پذیرایی پیش کامی. کامی داشت با گوشیش ور میرفت،تا نشستم پیشش گفت:چرا تا دیر وقت بیدار بودی کلک؟!نکنه تنهایی رفتی خوش گذرونی؟؟ پشت چشمی نازک کردم و گفتم:اره پیچوندمت با یه جنتلمن رفتم جات خالی. کامی پرید روم و گفت:ای عوضی ،به قول خودت تک خورر.
  17. سلام، برای فرزندم کاور می‌خوام.
  18. پارت هشتاد و سوم والریوس بارها آمده بود و برایش گزارش آورده بود. به نظرش او زیادی نگران بود. البته خودش هم دل نگران بود اما متوجه علت این حال نمی‌شد. گمان می‌کرد گونتر از بابت حرف‌های او نگران است. نگران اتفاقاتی که پیک گفت خواهد افتاد. اما گونتر درد دیگری داشت. نیروی اطراف دروازه بیشتر شده بود اما خبری از آبراهوس نبود. تنها چند ساعت با رسوایی فاصله داشت... پس از آن که سران قبایل یک به یک ادای احترام کرده و رفتند، مارکوس نیز تالار را ترک کرد. وقتی از تالار می‌رفت به گونتر نیز اشاره کرد همراهی‌اش کند. هر دو وارد اتاق مارکوس شدند. طولی نکشید که توماس هم به جمع آنها اضافه شد. مارکوس به سمت پنجره‌ی بلند اتاق رفت و گفت: - رزا رو به گونتر و دوروتی رو به توماس می‌سپارم. نگاهش به سمت رگال لباس گوشه‌ی اتاق کشیده شد. پیراهنی بلند و سفید، با شنلی سفید رنگ، به لباس اشاره می‌کند و ادامه می‌دهد: - این هم لباس قربانی. گونتر قدمی جلو می‌گذارد و می‌گوید: - می‌خواستی باهاش حرف بزنی. مارکوس خیره و مات لباس لب می‌زند: - نیازی نیست، اون قربانی منه! گونتر ناچار اطاعت کرده و اتاق را ترک می‌کند. توماس اما خوشحال بود. مارکوس به اصل خوی فرمانروایی خود بازگشته بود. گونتر به همراه چند تن از سربازان سراغ اتاق انتهای راهرو می‌رود. می‌خواهد درب را با لگد کنار بزند اما نمی‌تواند. کمی پشت در مکث می‌کند و در نهایت آرام درب را می‌گشاید. قدم به داخل اتاق می‌گذارد و صدا می‌زند: - بلند... میان حرفش زبانش بند می‌آید و پاهایش میخ زمین می‌شود. نگاهش مات خیره‌ی پنجره‌ی بلند اتاق می‌شود که حالا شکسته بود! ناگهان به خود می‌آید و با قدم‌هایی تند وارد اتاق می‌شود و سراغ پشت تخت می‌رود. جایی که آنها همیشه برای نشستن انتخاب می کردند. خشم به تک تک سلول‌های بدنش تزریق می‌شود و فریاد می‌زند: - همه جا رو بگردین. سربازها به تکاپو افتاده و شروع به وارسی اتاق می‌کنند. حتی تخت را هم از جا باند می‌کنند. تنها یک تکه زنجیر طلایی و یک تکه پارچه گوشه‌ی دیوار، نزدیک تخت پیدا می‌کنند. گونتر به تکه پارچه‌ی در دستش نگاه می‌کند. احساس می‌کرد خونش به جوش آمده. پارچه را می‌فشارد و از زیر دندان‌های چفت شده‌اش می‌غرد: - همه جا رو بگردین، باید پیدا بشن. هر سرباز حاضر در اتاق یک نفر دیگر از نگهبانان را همراه خود می‌کند و از کاخ خارج می‌شود. گونتر تنها در میانه‌ی اتاق ایستاده بود و پارچه‌ی در دستش را می‌فشارد و دندان بر هم می‌سابید‌. در لحظه‌ی آخر چطور همچین اتفاقی افتاده بود؟ والریوس با عجله وارد اتاق می‌شود و نزدیک گونتر می‌رود و نفس نفس زنان می‌گوید: - عالیجناب، چیزی که شنیدم حقیقت داره؟ گونتر تنها سر می‌چرخاند و نگاه خشمگینش را به او می‌دوزد. چشمانش سرخ سرخ شده و همچون دیگ مذاب شده بودند. والریوس قدمی عقب می‌رود و سرش را پایین می‌اندازد و بلافاصله اتاق را ترک می‌کند. احساس می‌کرد اگر یک لحظه‌‌ی دیگر آنجا بماند گونتر گردنش را خواهد شکست. از کاخ خارج می‌شو و خود را به دیوار بیرونی اتاق می‌رساند‌. دور و اطرافش پر از پوشش گیاهی قدیمی و کهن سال بود اما پنجره ی شکسته کاملا مشخص بود. حتی رد کنده شدن و تکه تکه شدن بخشی از آن گیاهان هم به چشم می‌خورد. معلوم بود کسی وحشیانه مانع سر راهش را کنار زده.
  19. پارت هشتاد و دوم بر روی پارچه به زبان باستانی و با خون تازه یک نام می‌درخشید، فانِروس! مارکوس فانِروس. توماس نامش را بلند می‌خواند و صدای حضار به تمجید و تملق بلند می‌شود. مارکوس تنها به نام پیش رویش می‌نگریست. نامی که پیش تر از زبان پیک باسیلیوس شنیده بود اما هنوز معنی آن را نمی‌دانست. هر یک از حضار چیزی می‌گفت و همهمه‌ای برپا شده بود. در این پیرمردی جلو آمد و با صدای بلند گفت: - من این نام رو می‌شناسم! یه یکباره همهمه خوابید و همه گوش شدند و نگاه‌ها سمت او کشیده شد‌ او تنها به مارکوس نگاه می‌کرد و منتظر اجازه‌ی او بود. مارکوس سر تکان می‌دهد و اجازه می‌دهد سخنش را ادامه دهد. مرد با اطمینان خاطر و لحنی پر صلابت ادامه می‌دهد: - من تمام عمر خودم رو صرف کتب باستانی کردم. پیشگوی بزرگ که ظهور باسیلیوس و ایجاد انقلابش را از پیش گفته بود برای او یک نواده‌ی بزرگ هم معرفی کرده. پیرمرد سکوت کرده و نگاهش را بین حاضرین در تالار می‌چرخاند. پس از مکث کوتاهی دوباره رو به جمع صدا بلند می‌کند: - فانِروس، با نماد مشعل طلایی شکسته کسی است که نامش بارها و بارها در کتاب ذکر شده. من همیشه در شجره‌ی باسیلیوس هلیوس به دنبال این نام می‌گشتم و امروز، پیداش کردم. سپس آرام‌تر از قبل ادامه می‌دهد: - فانِروس یعنی دگرگون کننده و آشکار کننده‌ی حقایق؛ فانِروس اومده تا هر چیزی رو سر جای خودش برگردونه. دوباره از هر گوشه صدایی بلند شد. از جمع باستان شناس‌ها و مورخان یکی می‌گفت: - این پیرمرد درست میگه. دیگری می‌گفت: - من هم قبلا این نام رو تو چند لوح دیدم. و مارکوس حالا که معنی نامش را فهمیده بود احساس دیگری نسبت به آن داشت. تا قبل از آن برایش تنها یک نام بود. حالا برایش ملموس‌تر شده بود. احساسات عجیبی داشت. او روشن کننده‌ی حقایق بود؟ چه حقیقتی؟ پس از آن هر کس جلو آمد و تعظیم کرد و پس از عرض احترام تالار را ترک کرد تا برای مراسم قربانی و تاج گذاری آماده شود. باید لباس‌های تشریفاتی می‌پوشیدند تا پس از تاج گذاری جلو او زانو زده و اعلام وفاداری کنند و مارکوس باید تصمیم می‌گرفت چه کسی را بپذیرد و چه کسی را به مرگ محکوم کند... در بین جمع نگاهش به سمت گونتر کشیده می‌شود. والریوس کنارش بود و زیر گوشش چیزی می‌گفت. از ابتدای مراسم متوجه دل نگرانی و آشفته حالی او شده بود.
  20. پارت 18 باید بهش اعتماد کنم؟ حتی با چیز هایی که صبح دیدم...؟ اصلا به من اعتماد می کنه؟... کی باور می کنه من تو دنیای خواب تبدیل به یه نگهبان شیفت شب میشم.... تازه بیمارستانی که تخریب شده...! بگم با چشم های خودم می بینم فرقه هر روز و هر شب دل و روده ادم های مختلف میریزه بیرون؟... چی بگم...! به نیم رخش خیره شدم. پا روی پا انداخت و دست هاش روی زانوهاش گره کرد. به سمتم چرخید و با لحن شوخ همیشگی چند بار پلک زد. - ببینم نکنه عاشقم شدی؟ گیج گردنم خاروندم: ها؟ - دوساعته بهم خیره شدی حرف نمیزنی! خب چه اتفاقی افتاده بهمن؟ - گیر کردم! متعجب پرسید: گیر؟..... یعنی چی که گیر کردی؟ - نپرس ممد نپرس! سری تکان داد و ساکت شد. دستی به گردنبند کشیدم، گرم بود؛ حرارتی مطلوب. - محمد من خواب می بینم یکی دیگه ام! خندید: چی میگی پسر؟ منم همیشه خواب می بینم یکی دیگه ام. اخم کردم: دارم جدی باهات حرف میزنم! تک سرفه ای کرد: ببخشید! - چند وقته دارم کابوس های عجیب از یه بیمارستان می بینم! فرقه و کشت و کشتار! موجودات عجیب! تشخیص خواب و بیداری برام خیلی سخت شده! محمد از تخت بلند شد. چند قدم راه رفت و بعد به سمت من چرخید. - شاید بخاطر کم خوابی یا تاثیر داروهای خواب اورته! کم خوابی باعث توهم میشه! خونم به جوش امده بود. چرا دوست صمیمی ام حرفم باور نمی کرد؟! تصمیم گرفتم سکوت کنم. جنگیدن بی فایده بود! خودم هم هنوز اعتماد نداشتم. شاید محمد نباشه! - اره... حق باتوعه... من خیلی وقته درست نخوابیدم. محمد اخمی کرد: نه حق با منم نیست! بهت اعتماد دارم بهمن اما..... حرفات... اخه....! پوزخندی زدم: عجیب ودیوانه کنندس؟ - یه چیز تو همین مایه ها! سری تکان دادم و دراز کشیدم. دلم نمی خواست باز هم بخوابم، اما بدنم به شدت کوفته بود. بیمارستان وست مینسر! کرمانشاه! عتیق، جلال، قوانین! مهری، گردنبند، یادداشت، همه و همه داخل ذهنم می چرخیدند. گردنبند مهری هنگام خطر داغ می شد و بدنم رو می سوزاند. بوی تخم مرغ گندیده همیشه قبل از اتفاقات بد می پیچید. شاید این ها یه ارتباطی باهم دارند. به سمت کوله ام رفتم و کاغذ و قلمی جستم. چیز هایی که تا به حال فهمیده بودم، مرتب کنار هم نوشتم. اسم ها، جملات، قوانین و حتی اتفاقات! شاید علتی دارند؛ این بوی گند یا حتی گردنبند! لپ تابم رو برداشتم و وارد گوگل شدم. بوی تخم مرغ گندیده در محیط نشانه چیست؟ چیز زیادی جز نشت گاز و فاضلاب دستگیرم نشد. شاید چیزی راجب گردنبند پیدا کنم پس، جست و جو کردم. خورشید و سه شعله درون ان نماد چیست؟ اینترنت چیز های عجیب و غریبی نشان می داد. انگار هر چه بیشتر می دویدم کمتر به نتیجه می رسیدم. محمد لگد ارومی به کمرم زد: چکار می کنی؟ - هیچی! بابا تو سه ساعته لپ تاب بدبخت گرفتی دستت داری تند تند متن نگاه می کنی هیچ کاری نمی کنی؟! -دنبال اطلاعاتم محمد! متفکر ته ریشش خاروند: هــــوم چه اطلاعاتی؟ - همیشه قبل از دیدن چیز های عجیب غریب بوی تخم مرغ گندیده میاد! چینی به صورتش داد: ای چندش نکنه به خودت م... بین حرف های بی سر و ته پوچش پریدم: نــــه محمد! خندید: داخل یه فیلم می دیدم که شیطان یا ارواح شیطانی بوی گوگرد میدن و از خودشون گوگرد به جا میگذارند.و تخم مرغ گندیده هم همان بو رو داره دیگه... پس.... فکر کنم منظورم رو متوجه شدی؟! انگار جواب احمقانه محمد منطقی ترین جواب ممکن بود!
  21. پارت 17 پیر مردی با چشم های قهوه ای و خسته و صورتی چروکیده؛ چهره بی فروغی داشت! ترسیده دور و اطراف را نگاهی کرد. - خیلی وقت ندارم جوون. تو باید خیلی چیز ها رو بفهمی تا جلوی ناسو بگیری! خواستم حرفی بزنم اما بی فایده بود. فقط لب هام مثل ماهی تکون می دادم؛ بی هیچ صدایی یا حرفی! من... خیلی شوکه بودم. خون در رگ هام یخ زده بود. پیر مرد باز هم اطراف را نگاه کرد بعد به چشم هام خیره شد. - به جلال اعتماد کن. بهت کمک می کنه تا حقیقت رو بفهمی! افرادی که در حال اجرای مراسم بودند؛ یک به یک ساکت شدند. مرد ترسیده ادامه داد. - در راهرو شرقی زیر زمین اینه شکسته و خاک خورده ای وجود دارد که فقط یک بار در ساعت سه و سه دقیقه بامداد هر ده سال یک بار ظاهر میشه. پیداش کن و به حرفاش گوش کن. بعدش بدون پشت کردن به اینه زیر زمین ترک کن و تا صبح داخل اتاق نگهبانی بمون، در اتاق قفل کن و به هیچ صدایی جواب نده. فقط سعی کن قران یا هر دعایی بلدی بخونی.... مراقب خودت باش! پیر مرد بعد از گفتن این حرف ها به سمت زیر زمین دوید و در تاریکی راهرو غرق شد. اعضای گروه هم رفته بودند. هیچکس جز من در زیر زمین نبود. سست شده روی پله ها ولو شدم. غرق عرق بودم. کف دستام هم عرق سرد کرده بود. گر گرفته بودم اما از درون احساس یخ زدگی داشتم. ساعتم رو چک کردم. یک و نیم بامداد! چشم بستم و سرم رو به دیوار تکه دادم. لعنت به روزی که با اغوش باز این پرونده لعنتی قبول کردم. نفس حبس شده ام رو با تقلای زیاد و خس خس مانند رها کردم. چشم بستم. چند نفس عمیق. پسر خودت نباز بلند شو؛ وقت جا زدن نیست! باید خودتو نجات بدی! پاشو بهمن! نترس ! تو توانایی شو داری. به نفس عمیقی ترس و اظطراب از بدنم بیرون ریختم. چشم باز کردم. دو چشم قرمز به خون نشسته با صورتی کشیده و مشکی بهم خیره شده بودند درست در یک سانتی صورتم. فریاد زدم.... - بهمن... بیدارشو خواب بد می دیدی! دستی به صورتم کشیدم؛ خیس عرق بودم. چند بار پلک زدم. روی تخت دراز کشیده بودم و سِرم بهم وصل بود. محمد دستی به پیشانیم کشید. - تبت به زور پایین اوردم!.... چه مرگت شده تو بهمن؟.. رنگ به رخ نداری!....همه رو ترسوندی!... مامان بابات که نگم! خنده تو گلویی کرد: سرتیپ بنده خدا می گفت دیوونه شدی!.... چکار کردی تو پسر؟ دستی به صورتم کشیدم. - محمد؟! صدام گرفته بود، از جا بلند شدم و نشستم. - تو اینجا چکار می کنی؟ سرم تیر کشید؛ شقیقه هام می سوخت! سرم بین دست هام گرفتم. محمد دستی روی شانه ام گذاشت. - استراحت کن بهمن، بعد بهت میگم الان یکم بخواب. خواب!؟ من... از خواب می ترسم! چطور بگم خواب من یه خواب نیست؟!..... اون دنیا! ادم ها و موجودات.... شاید..... من........ فقط نمی خوام بخوابم! - دیگه نمی خوام استراحت کنم. سِرم از دستم بیرون کشیدم. - توضیح می خوام! محمد همانطور که ایستاده بود دست هاش رو جلوی سینه بهم قفل کرد و با اخم بهم خیره شد. - بعد از اینکه داخل بیمارستان قالم گذاشتی باباتو دیدم.(مکث کرد) ناراحت و ترسیده بود.(قدمی به سمت تخت برداشت و نزدیک تر شد) می دانستم کجا پیدات کنم! حداقل حدس میزدم کجا رفتی!(یقه پیراهن مشکیش رو مرتب کرد و به صورت نمادین خاک روی شانه هاش رو تکاند) یه سر به خونت زدم. وقتی دیدم وسایل اظطراریت نیست مطمعن شدم یه دلیل خوب برای این کارات داری.(با انگشت اشاره گوشه ابروش رو کمی خاروند) این مسافر خونه بین راهی، اولین جایی که به ذهن جفتمون می رسه مگه نه؟ نفس کلافه ای کشیدم که محمد کنارم نشست: فکرشم نمی کنی وقتی دیدم کف اتاق بیهوش افتادی چه حالی شدم! چه اتفاقی افتاده بهمن؟
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...