تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
رمان زعم و یقین از سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا منتشر شد!
هانیه پروین پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در معرفی آثار منتشر شده در سایت اصلی
اطلاعیه انتشار رمان جدید در نودهشتیا!! 📢زعم و یقین منتشر شد!! 🔹 نویسنده: @سایه مولوی از نویسندگان دوست داشتنی انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: عاشقانه، اجتماعی، معمایی 🔹 تعداد صفحات: 806 🖋 خلاصه: یک راه بود و چند بیراهه و ذهنی درگیر خیالات واهی،حقایق پنهان و مشکلات زندگی. برای پایان دادن مشکلات قدم به مسیری سراسر اشتباه میگذارد و اسیر تاریکیها میشود. حقیقت کدام است؟! هویتش چیست؟! سلاح پر شده از گلولههای انتقام را سمت چه کسی باید نشانه رفت؟! 📖 قسمتی از متن: دم عمیقی گرفت، کل فضای قهوهخانه را دود گرفته و بوی چای، قهوه و تنباکوی دو سیب نعنا با هم مخلوط شده بود. دستی به صورتش کشید و کمی از چای یخکرده میان استکان کمر باریکش را سر کشید. در آن وضعیت، ترکیب بوی املت و تنباکوی قلیان میز کناریشان که توسط چند مرد درشت هیکل و لات اشغال شده بود به حال بدش دامن میزد. خیره به سودی نگاه کرد تا شاید از رو برود و دست از سر آن سیگار بیچاره که تقریباً به فیلتر رسیدهبود بردارد. – ها! چیه زل زدی به من؟ 🔗 برای خواندن رمان، به لینک زیر مراجعه کنید: https://98ia-shop.ir/2025/05/27/دانلود-رمان-زعم-و-یقین-از-سایه-مولوی-کار/ -
طاهریان طاهر بن حسین ۲ طلحه بن طاهر ۶ عبدالله بن طاهره ۱۵ طاهر بن عبدالله ۱۸ محمد بن طاهر ۱۱
- امروز
-
پارت صد و سی و پنجم بدون اینکه چیزی بگم رفتم داخل و بدون اینکه به درون داغونم توجهی بکنم مثل همیشه مشغول ساز زدن شدم. به چشماش نگاه میکردم و براش آهنگ میخوندم. سعی میکردم برای آخرین بارم که شده به این چشمای قشنگ نگاه کنم و تو دلم هک کنم. بعد از تایم اول اصرار داشت که حتما بره سمت درخت آرزوها چون نتونست امروز بره و بهش سر بزنه و هرچقدر بهش اصرار کردم که تنها نره یا با مهسان بره با تعجب نگام میکرد و بهم گوش نداد و منم برای اینکه بیشتر شک نکنه گذاشتم که بره ...اما... اما ای کاش زبونم لال میشد و نمیذاشتم. چمیدونستم اون عوضیا در این حد حواسشون به من و زندگیم هست. وقتی چهل دقیقه از رفتنش گذشت و برنگشت، دلشوره ی عجیبی گرفتم. بردیا رو فرستادم جای من بره رو سن و از مهسان خواستم بهش زنگ بزنه. مهسان گفت: ـ خاموشه پیمان. حالا چرا اینقدر نگرانی..میاد دیگه. با استرس گفتم: ـ نمیفهمی مهسا؟؟ غزل هیچوقت اینقدر دیر نمیکرد. یه حس خیلی بدی دارم مهدی دستم و گرفت و گفت : ـ پیمان آروم باش. اینجا اسکلست، امن ترین جا ، چه اتفاقی میخواد بیفته مگه؟؟ اما من دل تو دلم نبود. به امیرعباس اشاره کردم که بردیا جای من این پارت و ادامه بده تا من برم دنبالش. از دم در بیرون که رفتم، چیزی دیدم که قلبم وایستاد. غزل بیهوش با بازوی خونی تو بغل کوهیار بود و کوهیار داشت میوردتش به این سمت و سراسیمه گفت : ـ پیمان...پیمان ، زود زنگ بزن آمبولانس...خیلی خونریزی داره. اما اصلا نمیتونستم حرکت کنم و هیچ حرفی بزنم میخکوب شدم تو جام. کوهیار با تعجب نگام کرد و گفت : ـ ببینم زده به سرت؟؟ بجنب دیگه. فقط خیره شدم بودم به صورت و چشمای بسته غزل و کاری نمیکردم...خون تو رگم خشک شده بود. همین لحظه مهدی و مهسان هم اومدن بیرون. مهسان جیغ میزد و میگفت : ـ چه بلایی سرش اومده؟؟
- 135 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و سی و چهارم از خدا خواستم واقعا کمکم کنه. من مادرم ، برادرم ، تمام اعتماد و باورم و از دست دادم. خدایا لطفا از غزل من محافظت کن. اگه قرار باشه یکی تو این مسیر فداکاری کنه اون منم. بخاطر اینکه بدونم سالمه و نفس میکشه اینکار و میکنم. میدونم ازم متنفر میشه اما برام مهم نیست. برنامم این بود امشب به اندازه کافی بغلش کنم و عطرش سیراب بشم و بعدش کم کم اونقدر بهش بی محلی کنم تا ازم متنفر بشه. حدالامکان از جزیره بره. بره جایی که دست هیچکس بهش نرسه. اشکام و پاک کردم و با همون حال رفتم سمت هوکو. تا رسیدم، دیدم که دنیا بیرون نشسته. به اطراف نگاه کردم و سریع رفتم سمتش و گفتم : ـ ببینم تو زده به سرت اینجا چیکار میکنی؟؟ گفت: ـ پیمان آروم باش. بابات به اون یارو زنگ زده و گفته پیمان همین الان باید کار لازم و انجام بده و الا اونا وارد عمل میشن. با عصبانیت گفتم: ـ بابا مگه بچه بازیه؟؟؟ من اول باید غزل و از این منجلاب و خودم دور کنم بعد وارد اینکار بشم اینجوری نمیشه. گفت: ـ پیمان من. پریدم وسط حرفشو گفتم: ـ من بهتون گفتم باید فکر کنم ، مگه شهر هرته؟؟ همین لحظه غزل از پشت سر اومد و غافلگیرمون کرد. سعی کردم به روی خودم نیارم و بغلش کردم و با تعجب به دنیا و من نگاه میکرد ، حقم داشت از تمام عالم بی خبر بود. دنیا خواست با مرموزی خودشو بهش معرفی کنه که اجازه ندادم و فرستادمش داخل. به دنیا گفتم : ـ برو تمام حرفایی که زدم و همین شکل به رییست هم بگو. شونهایی بالا انداختم و گفتم: ـ از من گفتن بود پیمان. بهتره عجله کنی ، چون واقعا اونا شوخی ندارن. بعدش رفت. خواستم برم داخل که همین لحظه علی صدام کرد و گفت : ـ پیمان ، درست دیدم؟؟؟این دختره. وسط حرفش گفتم : ـ آره همون دختره. علی با ترس بهم گفت: ـ اینجا چیکار میکنه؟؟ غزل دیدتش؟ گفتم: ـ دیده ولی نمیشناسه طبیعتا. علی بازوم و گرفت و برد کنار و گفت: ـ ببینم، زده به سرت؟؟ یا بهتره بگم زده به سر اون هرزه پولی؟؟ اینجا چیکار میکنه؟ دستی به ریشم کشیدم و با بغض گفتم: ـ علی من تو بد مخمصه ای افتادم که امشب نمیشه اما باید بشینیم باهم راجبش صحبت کنیم. پرسید: ـ امیرعباس میدونه؟؟ گفتم: ـ نه اونم چیزی نمیدونه. با یه نفس عمیق گفت: ـ خدا بخیر بگذرونه. برو برنامه شروع شده.
- 135 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و سی و سوم از در داشتم میرفتم بیرون که برگشتم و بهشون نگاه کردم و گفتم : ـ خدا لعنتتون کنه. زندگیمو سیاه کردین، خواستم یه آشیونه جدید با کسی که عاشقشم درست کنم ، اونم خراب کردین...خدا لعنتتون کنه دستم و گذاشتم رو قلبم و آروم آروم وارد آسانسور شدم. سرم گیج میرفت. واقعا باید چیکار میکردم؟؟ غزل اگه چیزیش میشد من میمردم ، اون دختر و هرجوری که میشد باید از این مخمصه دور نگه دارم. باید هرجور که شده قید منو بزنه. باید از من دور بشه اما نمیتونستم اینو یهویی انجام بدم. کم کم باید از خودم متنفرش میکردم ، جور دیگه ای نمیشد...با دلتنگیم باید چیکار میکردم؟؟ بدون اون نابود میشم اما حداقل خیالم راحته که حالش خوبه. رفتم کنار ساحل و بعد مدتها خودخوری از ته دلم برای عشقم برای زندگیم که دوباره قراره نابود بشه ، اشک ریختم. همینجور نشسته بودم که عمو ناخدا اومد پیشم و دستشو گذاشت رو شونم و گفت : ـ بازم که غمگین میبینمت... دماغمو کشیدم بالا و گفتم : ـ آره. یه مدت خدا بهم حال داده بود و الان از خواب قشنگ بیدار شدم. همه چی نقش برآب شد. عمو ناخدا با لبخند بهم گفت: ـ اینقدر زود تسلیم نشو پسرم. با هق هق گفتم: ـ تسلیمم نشم، فایده ایی نداره. موضوع مرگ و زندگیه. با آرامش بهم نگاه کرد و گفت : ـ دست کسی که بهت قوت قلب میده و بگیر و رهاش نکن. بعد به قلبم اشاره کرد و گفت : ـ اون راهو بلده. گفتم: ـ نمیشه عمو. اینبار اگه به حرف اون گوش بدم از دستش میدم، نمیتونم . عمو ناخدا اینبار بدون اینکه چیزی بگه از کنارم بلند شد و قبل از اینکه بره گفت : ـ اشتباه میکنی. اگه به حرفش گوش ندی از دستش میدی پسرم. و رفت. اشکام بیشتر شد . رفتم بالا و کنار درخت آرزوها نشستم. از همه سخت تر برام این بود که باید نرمال برخورد میکردم و یجوری وانمود میکردم که انگار اتفاقی نیفتاده.
- 135 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت پنجاه رها تا اون لحظه بی حرکت ایستاده بود باگریه به سمت پله ها رفت سام باصدایی پر ازدلهره ـ رها… جان، وایسا… یه لحظه وایسا. رها با چشمانی پر از اشک فریاد زد: ـ ولمممم کن! بیهیچ مکثی از کنارش رد شد، پلهها را بالا رفت، در اتاقش را محکم بست. صدای کوبیده شدن در، مثل سیلی دوم در خانه پیچید. هما که اشکش بی صدا سرازیر شده بود ، پاهایش دیگر توان ایستادن نداشتند،بی هدف به سمت نزدکترین صندلی رفت ونشست.دستهایش را روی زانو هایش گذاشت و خیره به جایی نامعلوم ،بی صدا گریست سام با گامهایی سریع و خشمگین به سمت هما رفت. صدایش میلرزید، اما فریاد میزد: چیکار کردی تومامان …؟! چیکار کردی؟! دست بلند کردی روی دختر خودت ، همه چی رو ازش پنهون کردی… بعد… زدیش؟ خیالت راحت شد؟! داد می زد تا این بچه رو خاک نکنی ولکن نیستی نه؟!!! چشمانش قرمز بود. نفسش سنگین شده بود. با صدایی پر از بغض و خشم ادامه داد: اینهمه بهت گفتم، مامان… رها باید بفهمه. باید بهش بگی. تو هی گفتی دخالت نکن… دخالت نکن… بفرما! دلت خنک شد؟ لهش کردی، مامان… با خودخواهیات… با اینهمه سال سکوت… الان؟! الان باید بهش بگی اونم با این وضعیتش؟؟؟؟؟ هما سرش پایین بود، لبهایش میلرزید. اشک بیصدا روی گونهاش میریخت. سام چشمانش پر از اشک بود: چطور دلت اومد بزنیش؟؟چطور دلت اومد بچه خودت بزنی طاقت نیاورد و بیدرنگ به سمت پلهها رفت، خودش را جلوی در اتاق رها رساند سام پشت در اتاق رها ایستاد با صدای آرامی که سعی می کرد کنترلش کند رها جان عزیز دلم درو باز کن صدای گریه رها می آمد جوابی نداد -قربونت برم درو باز کن باید باهم حرف بزنیم -ولم کنید حالم از همتون بهم میخوره سام نفس عمیقی کشید دلش پراز درد بود با خشم وارد اتاقش شد ، درو پشت سرش بست شمارهی جمشید رو گرفت و به محض اینکه تماس وصل شد ، فوران میکنه: —بابا! (مکثی کوتاه، انگار نفسش بند اومده باشه) به رها چی گفتی؟ ها؟! این همه سال سکوت کردی… سر هرچی گفتم قول دادی نه توگوش کن (مکث،صدای نفس نفس زدن ،سام بغضش می شکند) تو اصلاً یه بار تو این سالها بهش محبتی کردی ؟ یه بار گفتی دوستش داری؟ نه! نکردی… اما حالا چی؟ حالا که نابودش کردی راحت میگی بهش گفتم؟!؟؟؟؟ (جمشید باصدای سرد وخسته ) —اون باید میفهمید… سام (فریاد می زنه ) —نه! نه اینجوری! تو نمیفهمی بابا حالش رو دیدی؟ صدای شکستنشو شنیدی؟ تو فقط خودتو میبینی، همیشه همین بودی…(جمشید با خونسردی) —من کاری نکردم، حقیقتو گفتم. (سام با خشمی بی رحم) —تو کاری نکردی بابا ؟! تو زندگیشو با همین بیتفاوتیات له کردی… اون یه دختر حساسه ، دنبال یه تکیهگاه، بود همین مگه ازت چی خواست دنیا به اخر می رسید سکوت میکردی و حرفی نمی زدی بعد حالا، اینجوری، پرتش کردی وسط یه حقیقت لعنتی؟! (صدایش می لرزد اما محکممیگه) —بس کن بابا… رها گناه داشت حقش این نبود تقاص سالها بی رحمیت رو یه روزی می دی گوشی را قط کرد وپرت کرد سمت میز
-
پارت چهل و نهم هما با خشم جلو رفت. — معلوم هست کجا بودی؟ چرا گوشیتو جواب نمی دی ؟ می دونی چقد نکرانت شدیم رها بهجای جواب، فقط کفشهایش را درآورد و با چشمهایی تهی نگاهش کرد — رها! با توأم! چرا گوشیتو خاموش کردی؟ میدونی چقدر زنگ زدم؟ رها داد زد —ولم کن دروغگو هما چشمانش پر از خشم شد چی؟؟؟وایسا ببینم چی می گی؟ رها بغضش دیگر جا نداشت؛ تمام شده بود.مثل انبار باروتی که جرقه خورده باشد منفجر شد از دردی که له ش کرده بود با صدایی که لرزشش از خشم بود، فریاد زد: ـ چرا بهم دروغ گفتی؟ نفسش بریده بود. چشمهایش میسوخت، دستهایش میلرزید. -چرا تمام این سالها گذاشتی من احمق فکر کنم اون بابامه؟ هما سعی کرد خودش را نگه دارد، اما نگاهش پریشان شد، صدا بالا برد: ـ به خاطر خودت بود! نمیخواستم بچگیتو خراب کنم! رها پوزخند زد، عقب رفت، انگار چیزی ته گلویش را خراش میداد. ـ خراب نکردی؟! مگه برات مهمه ؟؟؟یه عمره دارم روی دروغهات نفس میکشم… به چه حقی ؟ ازم پنهون کردی به خاطر خود خواهی و هدفهای خودت آره ؟؟؟؟؟؟؟؟ هما که دستاش می لرزید فریاد زد : آره بهت دروغ گفتم ! چون نمی خواستم از همون اول بچگیت با یه زخم بزرگ ،بزرگ بشی… نمی تونستم واقعیت بهت بگم .پدرت …همون سال اول زندگیت تو آلمان مرد .همینو میخواستی بدونی ؟ رها ،… همانجایی که انگار شعلهای کشیده شد به روی باروتِ دلش… منفجر شد ـ حالم ازت به هم میخوره… از همهچیت و صدای سیلی هما روی صورت رها … صدای برخورد دست، تیز و خشک، فضا را برید. رها خشکاش زد. انگار زمان برای چند ثانیه ایستاده بود. دستش را آرام بالا برد، گذاشت روی گونهاش. چند ثانیه ای طول کشید تا بفهمد درد از کجاست. جایی که سیلی خورده بود، حالا میسوخت. اشکها، بیاجازه و بیوقفه، از چشمهایش سر خوردند پایین. لبهایش میلرزید. نمیتوانست چیزی بگوید. فقط نفس میکشید—کوتاه، بریده، عمیق—انگار هر ثانیهاش یک قرن گذشته بود. هما میلرزید. اشک، بیاجازه از گوشهی چشمش چکید و با شتاب افتاد روی گونهاش. با ناباوری به دستش نگاه کرد—همان دستی که حالا در هوا خشک شده بود. انگار باورش نمیشد این او بوده که زده. دستش را آرام پایین آورد، اما چیزی در وجودش فرو ریخت صدای فریادها به طبقهی بالا رسیده بود سام که مشغول صحبت تلفنی بود، بی درنگ تلفنش را قطع کردبا شتاب از پلهها پایین آمد. نرسیده به انتهای راهرو، صحنهای دید که جانش را لرزاند. رها، بیحرکت ایستاده بود، دستش روی صورتش. اشکهایش جاری بود. هما چند قدم دورتر ایستاده بود، نفسنفسزنان، با دستی که هنوز در هوا مانده بود. سام ماتش برد. فقط توانست بگوید: ـ ای وای مامان …مامان… چیکار کردی؟!
-
پارت چهل وهشتم رها از اتاق بیرون زد. انگار پاهاش مال خودش نبود. پذیرایی را با قدمهایی لرزان رد کرد. نه صدای شهره را شنید، نه صدای سرایدار دستش به نردههای راهپله حیاط خورد. محکم گرفت. سرش سنگین شده بود. نفسش بالا نمیآمد. در ماشین که نشست، شقیقههایش میزد. اشکهایش بیوقفه میریخت. کلمات جمشید، مثل میخ توی ذهنش کوبیده میشدند: «مطمئنی خودش میدونه پدرت کی بوده؟» پشت فرمان ماند. ماشین را روشن نکرد. به فرمان چنگ زد. با تمام جانش فریاد زد، بیصدا. هوای تهران سنگین و ساکت بود. نور آفتاب از لای درختها و تابلوهای خاکگرفته، کشیده میشد روی چهرهی خستهی رها. صدای آدمها، بوق ماشینها، همه در هم محو بود. فقط می راند. از خیابانی به خیابان دیگر، بی آنکه بداند به کجا می رود، بی هدف بی جهت با ذهنی آشفته گوشیاش را چند بار نگاه کرد. دهها تماس بیپاسخ از سام وهما دکمهی خاموش را زد. گوشی دیگر هیچ چیزی نشان نداد. شب شده بود، همچنان در خیابان می راند ،سرش گیج میرفت. سرانجام، نفس عمیقی کشید، و به سمت زعفرانیه راه افتاد صدای قفل در که چرخید، هما از روی مبل بلند شد. نفسهایش کوتاه بود. گوشیاش در دست، تماسهای بیپاسخ روی صفحه برق میزد. در باز شد. رها وارد شد. چشمانش قرمز. صورتش رنگپریده. قدمهایش سنگین و بیجان.
-
پارت چهل و هفتم رها وارد خانه شد. قدم به داخل گذاشت. کفشهایش روی سنگفرش براق و ساکت، صدایی خفیف ایجاد کرد. تلویزیون روشن بود، اما صدایش کم بود شهره، همسر جمشید، که مشغول آب دادن به گلی بود تا رها را دید به سمتش آمد رها سلام کرد شهره لبخندی کمرنگ زد. نه صمیمی، نه خصمانه ــ سلام رهاخانم خوش اومدی. چند لحظه مکث کرد، بعد گفت: ــ شنیدم عمل سختی داشتی. الان حالت بهتره؟ رها سری تکان داد. ــ بهترم، ممنون. نگاهش گذرا به اطراف افتاد. با صدایی که مضطرب بود پرسید: ــ میتونم بابا رو ببینم؟ شهره سر تکان داد و به سمت راهروی سمت راست اشاره کرد. ــ توی اتاق مطالعهست. اگه باهاش کار داری،اره می تونی رها نگاهی به همان مسیر انداخت. پایش را جلو گذاشت، اما ته دلش چیزی عقب میکشیدش. ایستاد. لحظهای فقط ایستاد. نفسش را آهسته بیرون داد. با مکثی کوتاه، آرام به در زد. صدای ورقخوردن کاغذها قطع شد. جمشید با صدایی خشک اما خونسرد گفت: ــ بیا تو. نور باریکی از لای در نیمهباز اتاق روی زمین پهن شده بود. رها دستگیره را گرفت، اما لحظهای هنوز تردید داشت…وارد شد و سلام کرد جمشید که تا این لحظه متوجه ورود رها نشده بود سرش را بلند کرد از پشت عینکش به رها خیره شد بعد با همان لحن خونسرد وخشکش گفت: اینجا چیکار می کنی !!!! رها جا خورد انتظار نداشت اولین برخوردش بعد ازین همه مدت این باشد با صدای لرزانی گفت: اومدم شمارو ببینیم جمشید اخمی کرد و کتابش را بست: اشتباه کردی اومدی مگه بهت نکفته بودم دوس ندارم ببینمت رها بغضش را قورت داد. دستانش یخ کرده بود. با صدایی لرزان گفت: ـ واسه چی؟ مگه چیکار کردم… بابا؟ جمشید با لحنی تند، بیآنکه نگاهش کند، گفت: ـ انقد به من نگو بابا. من بابای تو نیستم! چرا نمیفهمی؟ رها که بهزور جلوی اشکهایش را گرفته بود، بهزمزمه گفت: ـ چرا؟ این همه سال میگفتم بابا، چیزی نمیگفتی… ناراحت نمیشدی. چرا این همه مدت باهام قهری؟… فقط میخوام بدونم… جمشید روبهروی پنجره ایستاده بود. پشتش را به رها کرده بود. صدایش خشک و خالی از احساس بود: ـ اون موقع بچه بودی. دلم سوخت. فقط بهخاطر سام چیزی نگفتم. من هیچوقت پدرت نبودم… و دیگه هم نمیخوام پاتو بذاری اینجا. اشکهای رها سرازیر شد. صدایش شکست: ـ یعنی چی؟ نمیفهمم… هیچوقت نبودین؟… جمشید از پشت پنجره به سمتش آمد قدمهایش محکم و عصبانی. با صدایی بلند و لرزان از خشم داد زد: ــ برو از اون مادر خودخواهت بپرس! از همونی که فقط خودش براش مهم بود، خواستههاش، تصمیمهاش، غرورش… همه رو قربانی کرد برای خودخواهیهاش! نزدیکتر آمد. نگاهش برنده و زخمی: ــ برو ازش بپرس مطمئنه خودش میدونه پدرت کی بوده؟! چند ثانیه سکوت. بعد با لحنی که انگار آخرین تکهی احترام را هم آتش میزد، گفت: ــ دیگه هیچوقت اینجا پیدات نشه. فهمیدی؟! صدایش آنقدر بلند بود که دیوارها هم از خشمش میلرزیدند. رها خشکش زد. نفسهایش تند شده بود. اشک بیاختیار روی صورتش ریخت. مغزش تیر میکشید. کلمات جمشید مثل پتک، پشت سر هم بر فرقش میکوبیدند. پاهایش دیگر توان نداشتند…
-
پارت چهل وششم رها از شب عروسی که برگشته بودند، هنوز ذهنش درگیر جمشید بود. چند بار گوشیاش را برداشت،رفت سراغ مخاطبهای واتساپ. دستش میلرزید. نوشت:سلام بابا خوبی ؟ دلم برات تنگ شده لحظهای مکث کرد… پاکش کرد. دوباره نوشت باز هم تردید. نفسش را آهسته بیرون دادو Send را زد. دقایقی به صفحهی چت خیره ماند. هیچ نشانی از «Seen» نبود. تا نیمهشب صفحه را بالا و پایین کرد. با هر بار باز کردن واتساپ، ضربان قلبش بالا میرفت… اما هیچ. صبح روز بعد ، بیآنکه به سام یا هما حرفی بزند، لباسش را پوشید کلاه و سویچش را برداشت از خانه بیرون زد هوا هنوز از خنکی صبح پر بود. توی راه، چند بار گوشیاش را چک کرد. هنوز همان پیام، و هنوز بیتیک. صدای چرخیدن لاستیکها روی آسفالت خلوتِ زعفرانیه پیچید. پشت چراغ قرمز ایستاد؛ فکرش بیشتر درگیر شد. «چی میخوام ازش؟ جواب؟ دلسوزی؟ یه دلخوشی کوچیک؟» بالاخره به لواسان رسید. از ماشین پیاده نشد،انگار دلش نمیخواست وارد بشه رها سرش را به صندلی تکیه داده بود، نگاهش به روبرو نبود؛ به جایی بین افکارش خیره مانده بود. گوشیاش روی صندلی کناری بود. چند بار برداشت. باز کرد. به واتساپ برگشت. هنوز هیچ تیکی نخورده بود. نه “seen”، نه جواب. انگار پیامش توی خلأ رفته بود. نفسش را با صدا بیرون داد با خودش فکر کرد: «اصلاً چرا اومدم؟ چند بار تا مرز روشنکردن ماشین و برگشتن رفت… ولی نرفت. چیزی توی دلش میکشوندش جلو. نه کنجکاوی. نه حتی خشم. یه جور نیاز. یه جور بیپناهی که فقط یه جواب میخواست. نزدیک به یک ساعت گذشته بود. در نهایت در ماشین را باز کرد. آرام پیاده شد. کلاهش را سرش کرد به سمت در رفت. پشت آن ایستاد. نفس عمیق کشید… و زنگ زد سرایدا ویلا در را باز کرد سلام، سلام رها خانم خوبین؟بفرمایید رها لبخندی زد و سعی کرد صدایش محکم باشد: ــ سلام، جعفر آقا. ممنون، شما خوبین؟ جعفر سرش را تکان داد و در را کاملاً باز کرد: – خدا رو شکر. بفرمایید تو.بفرماید تو
-
KennethGatte عضو سایت گردید
- دیروز
-
Mahtab عضو سایت گردید
-
#پارت35 با یه لبخند کج، پتومو کشیدم رو صورتم و گفتم: - مرسی خدا... مرخصی اجباری دادی، فقط ای کاش بدون دندون عقل هم حقوق میدادن... چشمام بسته شد، و بالاخره بعد از کلی کلنجار، خوابیدم... ولی خب، دنیا که با دلِ آدم هماهنگ نمیشه. خواب ندیده بودم، کابوس دیده بودم. تاریکی. یه جادهی دراز. صداهایی که نمیفهمیدم چی میگن. یه سایه... نزدیکتر... نزدیکتر... یههو از خواب پریدم با جیغ: - آآاااااااااااااااااااااه تو تاریکی، یه سایه درست بالای سرم بود. بهخدا قسم فکر کردم روح اجدادهمه اومده سراغم. یه جیغ بنفش زدم که کل پرندگان مهاجر اطرافمون مسیرشونو تغییر دادن! - آااااااه خاک تو سرم با جیغی که زدم، هلیا هم جیغ زد! یعنی دقیقاً یه دوئت جیغکشی راه افتاد! من: «آآآآآآااااااااا» هلیا: «وااااااااااااااااااااای مادرررررر» یه لحظه موندم کی بیشتر ترسیده؟ من یا اون؟ لامپ سقف روشن شد. دیدم هلیا با یه خیار نصفه تو دستش بالا سرمه، مثل جنهای خیار بهدست من: «تو دیگه چی خیار زورو؟» هلیا با چشمای گرد: «تو چیای دختر؟ خود زلزلهای! خواب دیدی یا فیلم ترسناک بلعیدی؟» نفسنفس میزدم، عرق کرده بودم مثل مرغ بریونشده. من: «خواب دیدم تو هیولایی، بعد پریدی روم گفتی پاشو ظرفارو بشور» هلیا خندید، خیارو پرت کرد سمتم: هلیا: «اگه بازم خواب منو میبینی، قبلش بگو آرایش کنم لااقل» بعدم رفت یه پتوی اضافه آورد، مثل یه پناهجوی خسته انداخت رو من. هلیا: «دیگه بسه دلقکبازی، بخواب فردا بریم سر کار میگی پشتم تیر میکشه چون تو خواب داشتی از زامبیا فرار میکردی» من با لبخند گفتم: «باشه فقط دیگه نصف شب با خیار بالای سرم نایستا، حس میکنم جنهای گیاهخوار دارن نفرینم میکنن!» اونم زد زیر خنده. خندهمون که تموم شد، من آروم چشمامو بستم. اما ته دلم گرم شد، گرمِ بودنِ کسی مثل هلیا که حتی تو کابوسهام هم تنهام نمیذاشت، حتی اگه با خیار نصفه بیاد سراغم...
-
#پارت34 روی تخت افتاده بودم. یه دستم روی صورتم بود و یه دست دیگه، روی بستهی یخ کوچیکی که از داروخونه گرفته بودم. هنوز دهنم بیحس بود، ولی درد از لای اون بیحسی هم میزد بیرون. لبامو جمع کرده بودم و نفس میکشیدم از بینی. با خودم گفتم: - آفرین لیان، قوی بودی، رفتی پله رو انتخاب کردی، اونم با یه دندون کشیدهشده... حالا هم نصف صورتت حس نداره، هم باید با نی سوپ بخوری! چشام بسته شد. ذهنم ناخودآگاه برگشت به اون پسر... همون که اسممو گذاشت "خانم قوی". یاد اون لحظه افتادم که از پشت منو صدا زد، وقتی داشتم بیخیال آسانسور، پلهها رو انتخاب میکردم. اون نگاه، اون ابروهای بالا رفته، اون خندهای که هی سعی داشت قورتش بده... دلم نمیخواست بخندم، ولی لبم یه ذره کش اومد. - خاک تو سرت لیان، الان وقت خندیدنه؟ دندونت رفته هوا... به پهلو چرخیدم. موبایلمو برداشتم و شروع کردم یه ویس برای هلیا فرستادن: «هلیاااا... دندون عقلمو کشیدم، الان رسماً یه سمت صورتم مثل بالش شده» ولی جدیتر از همه اینه که امروز یه دیوونه دیدم... یه دیوونه که میگفت چرا از پله میری؟! لقبم هم شد «خانم قوی»... نمیدونم چرا، ولی یهجوری حس کردم این لقب، مال خودمه...» نفس گرفتم. گوشهی چشمم گر گرفت. خستگی روز، بیخوابی دیشب، و شاید... شاید یه ذره دلگرمی از یه نگاه غریبه.
-
درخواست نقد رمان و داستان | انجمن نودهشتیا
A.H.M پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : صفحه نقد رمان ها
درود نهایتا تا تاریخ ۱۰ تیر ۱۴۰۴، انجام میشه. -
پارت چهل وپنجم زوج جوان با آرامش به وسط پیست رسیدند. مجری دوباره با هیجان گفت: ــ اولین رقصِ عاشقانهی این دو عزیز، تقدیم به شما… و تمام قلبهایی که عاشقن! نورها کمکم ملایمتر شد. موسیقی عوض شد و تمی عاشقانه و آرام گرفت. عروس و داماد، دست در دست، مقابل هم ایستادند و شروع به رقص کردند. نگاهها، با لبخند و تحسین، دنبال حرکات نرمشان بود. وقتی رقص آن دو به نیمه رسید، مجری با انرژی اما لحنی نرم، گفت: ــ خانوما و آقایون عزیز ! وقتشه به پیست بیاید و با عروس و داماد همراه بشید ــ همراه عزیزاتون بیاید وسط! موزیک ادامه پیدا کرد. کمکم بعضیها با خنده و شوخی همدیگر را به پیست کشیدند. نورهای رنگی آرام میرقصیدند روی زمین سام از دور، با وقار و دست در جیب شلوارش ،نزدیک شد. مقابل رها کمی خم شد و با لبخندی محجوب گفت: ــ آیا این لیدی زیبا افتخار یه رقص رو به من میده؟ رها خندید، کمی سرش را پایین انداخت و گفت: ــ وای نه… نمیتونم داداش سامی، خجالت میکشم جلوی اینهمه آدم سام آرام زمزمه کرد: ــ اگه قرار باشه با کسی این لحظه رو شریک بشم، فقط تویی خواهر کوچولوی من هما که از پشت سرشان نزدیک شده بود، با نگاهی مهربان و صدایی آرام گفت: ـ برو عزیز دلم… تو که میدونی سامی جز با تو با هیچکس نمیرقصه. سام با لبخند شیطنت آمیزی در حالی که دستش را به سمت رها دراز کرده بود گفت: پاشو جوجه من حیف این لباس قشنگت نیس یه دور باهاش برقصی رها نگاهی به چشمهای منتظر سام انداخت. لبخند ملایمی زد. سام با وقار بازویش را جلو آورد، و رها را با لطافت همراه خودش به سمت پیست برد. سام دست خواهرش را گرفت و پشت کمرش قرار داد، نه خیلی سفت، نه خیلی رسمی همونطور که برادری مراقب، خواهر کوچولوش رو برای رقص هدایت میکرد. از دور، مهمانها با لبخند نگاه میکنن. نگاهها ناخودآگاه به سمتشان کشیده میشد… از جمله نگاه تیز و پنهان نازی اما از همه پررنگتر، هماست که با چشمانی مرطوب، عاشقانه به بچههاش نگاه میکنه. نازی به سمت هما می آید ـ هماجوووون؟سامی انگار فقط با خواهر خودش میرقصه! از کسی دیگه خوشش نمیاد مگه؟ هما، لبخند کوتاهی زد، و با طمأنینه گفت: بعضی وقتا، عشق برادری از هر عاشقانهای زیباتره. خیالش راحته… نه توقعی هست، نه سوءبرداشتی. فقط امنیت و عشق. نازی نگاه از پیست گرفت. لبش را کج کرد و با لحنی آرام ولی نیشدار گفت: ـ ناز شده… درست مثل داداشش. مغرور و خاص. در همین لحظه، سمیرا که از آنطرف نزدیک شده بود، لبخند شیرینی زد و گفت:راست میگی خاله جون. آدم دلش گرم میشه وقتی میبینه یکی اینجوری مراقب خواهرشه. نازی با (لحن رندانه) ولی خب من هنوز معتقدیم سام به جز خواهرش، یکی دیگه هم بالاخره باید پیدا کنه که باهاش برقصه! هما سرش رو به نشونهی «شاید» تکون میده با لبخند پرمعنا): ـ وقتش که برسه، خودش انتخاب میکنه… ولی فعلاً رها دنیای سامه.
-
پارت چهل و چهارم با راهنمایی یکی از مهماندارها، وارد سالن اصلی شدند. سقفهای بلند، لوسترهای درخشان، و گلآراییهای سفید و یاسی، فضا را به رویایی خوشرنگ و شفاف بدل کرده بود. صدای موسیقی زنده با ریتمی شاد در فضا طنین انداخته بود و نورهای رنگی، سطح سالن را چون موجی نرم و درخشان در بر میگرفتند. هما، بازوی سام را گرفته بود و با وقاری آشنا قدم برمیداشت. رها نیز، آرام و کمی مضطرب، در کنار مادرش گام برمیداشت جمعیت زیاد بود. صدای خندهها و گپوگفتها در هم میپیچید . رها کمی به مادرش نزدیکتر شد. از آنسوی سالن، مهر ناز ومهناز خواهرای هما ،با لبخندی گرم و چشمانی که برق محبت داشت،به استقبالشان رفتند . با آغوشی باز و پرمهر، یکییکی در آغوششان گرفتند و خوشآمد گفتند چند قدم عقب تر ، نازی ،سمیرا و کتی با ظاهری آراسته ولبخند به لب منتظر سلام و احوالپرسی بودند. به سمت هما رفتند وبغلش کردند و به سمت رها وسام رفتند سمیرا، با همان شور همیشگی، رها را بغل کرد و گفت: ــ وااای رها، چقد خوشکل شدی امشب ! مثل پرنسسها! رها خندید و با مهربانی جوابش را داد. نازی و کتی هم با رها روبوسی کردند وبه سمت سام چرخیدند و سلام کردند. نازی، با آن نگاه تیز و نیشدار همیشگیاش، طوری که انگار فقط منتظر فرصت بود، با لحنی نیمهطعنه گفت: ــ چه عجب! شما رو هم دیدیم آقای ستارهی سهیل! نگاهش آرام روی قد و بالای سام لغزید، سام لحظهای فقط لبخند کجی زد و با خونسردی گفت: ــ معمولاً جایی نمیرم که حوصلهم سر بره… امشب استثناست و بعد بیآنکه مجال جواب بدهد، با نگاهی کوتاه و بیاهمیت، از کنارش گذشت نازی لحظهای خشک شد. لبخند نصفهنیمهاش روی صورتش ماسید. نگاهش روی سام ثابت ماند، اما دیگر در آن برق شوخی و دلربایی نبود. زیر لب گفت: ــ چهقدر هم که خودشو میگیره… سمیرا که کنار نازی ایستاده بود، با نیشخندی آرام، سرش را نزدیکتر آورد و زمزمه کرد: ــ الحق که پسر خالم خوشتیپ و باابهته… اصلاً یهجور خاصی رفتارش آدمو میگیره. بعد با ذوق ادامه داد: ــ لباس رها رو دیدی؟ وااای چقدر ناز شده با اون لباس امشب! نازی شانهای بالا انداخت و با لحنی ساختگی بیتفاوت گفت: ــ ناز؟! خیلی هم ناز نبود… کلاً این دوتا یهجوری مغرورن. انگار از دمِ در که میان، بقیه باید تعظیم کنن! رها و هما پشت میز نشستند سام، بهطرف گوشهی سالن رفت. امیر را از دور دید که با نیما و فربد مشغول گفتوگو بود. با قدمهایی مطمئن جلو رفت، فربد با لیوان نوشیدنی اونوسط داشت قر میداد و میرقصید سام دستی به پشتش زد و باخنده گفت ــ فربد… داداش! این قر دادنات، یهجوریه انگار امشب عقد دومته! همه زدند زیر خنده. فربد نزدیک بود نوشیدنی از دماغش بزنه بیرون، زد به شونه سام و گفت: ــ خیلی نامردی،! سام خندید و گفت: ــ فقط نگرانم فردا کتی این فیلما رو ببینه، بگه: “من اینو شوهر کردم؟! پسرها خندیدند و دایرهی گفتوگویشان صمیمیتر شد. صدای خندههای مردانه، میان شلوغی سالن پیچید. هما از دور نگاهشان میکرد و آرام لبخند میزد. با خاموش شدن ناگهانی برخی چراغها، سالن در سکوتی کوتاه فرو رفت. صدای مجری با هیجان و لبخند در سالن پیچید: ــ خانمها و آقایون عزیز… لطفاً توجه کنید… ورود عروس و داماد عزیزمون رو با یه کف حسابی و کلی عشق همراهی کنید! نورافکن سفید از انتهای سالن روی فرش قرمزی افتاد. صدای موزیک ارکسترال، باشکوه و ملایم، فضا را پر کرد. نگاهها به در دوخته شد. عروس، با لباسی برازنده و درخشان، بازوی داماد را گرفته بود. لبخندی خجالتی روی لب داشت و گونههایش از هیجان گل انداخته بود. داماد هم، با اعتمادبهنفس، قدمبهقدم همراهش میآمد. جمعیت با کفزدن و شادی بی وقفه آنها را استقبال کردند .
-
پارت چهل و سوم و… لحظهای مبهوت ماند. نفسش را آرام بیرون داد، اخمهای خفیفش باز شد و لبخند کمکم روی صورتش نشست. چند ثانیهای فقط نگاهش کرد، انگار هیچ واژهای کافی نبود با لبخند و نگاهی پر از تحسین نزدیکتر شد، انگار خواهرش را تازه میدید. ــ این لباسو خودت طراحی کردی؟ رها لبخندی میزند زشت شده ؟؟؟ ــ زشت شده ؟؟؟؟؟؟؟؟؟شاهکاره، امشب…تو ماه شدی ! باورم نمیشه اینهمه بزرگ شدی… اینهمه خانوم… چشمانش پر از اشک شد قدمی به رها نزدیک شد دستهاش را باز کرد و او را با مهربانی در آغوش گرفت. ــ من فدای توبشم جوجه تیغی من با این همه وقار و زیباییت ، پیشانی اش را بوسید —رها لبخند گرمی زد صورتش از خجالت سرخ شده بود. هما که تا این لحظه با لبخندی آرام نگاهشان میکرد، چند قدم جلو آمد. برق لطیفی در چشمهایش بود، ترکیبی از غرور، محبت و دلگرمیِ مادری. لباس شب ابی تیرهای به تن داشت، با برش اندامی و پارچهای از کرپ لطیف و براق که با ظرافت روی اندام کشیدهاش مینشست. یقهای باز وآستین هایی تا روی مچ ادامه داشت و با گیپور همرنگ تزئین شده بود. گوشوارههای بلند نقرهای درخشش موهای جمعشدهی مرتبش را کامل میکردند. ترکیب لباس و آرایشش، وقاری خاص به او داده بود؛ زنانه، اصیل، و همچنان پرصلابت. با نگاهی خیره به رها، با لحنی پر از تحسین گفت: ـ الهی قربونت برم مامان…چقد بهت میاد طراح لباس که خودتی مدل هم خودت ماه شدی .. سپس رو به سام کرد که هنوز محو تماشای خواهرش بود ـ قربون پسر خوشتیپ خودم برم… تو مرد جذاب منی اصلاً نمیتونم چشم بردارم ازتون ! شما دوتا امشب دل همه رو میبرین… بعد دستش را به بازوی رها کشید، با محبت گونهاش را بوسید و آرام ادامه داد: ـ چقدر بهت افتخار میکنم… چه خانومی شدی تو، چه وقاری داری… سام چشمهایی پر از تحسین و با خنده گفت: ـ مامان راست میگه ..اگه یه نفر امشب جرات کنه به خواهر من نگا بندازه، خودم پدرشو درمیارم! رها ازشنیدن تعریفهای مادرش وسام دلش گرم شد.به داشتن این دو تکیه گاه سام نگاهش را میان مادر و خواهرش چرخاند، لبخند پهنی زد و گفت: ـ خب ، لیدیهای جذاب! دیر میشه، بریم دیگه! هما با خنده کیفش را برداشت، رها هم در سکوتی شیرین به دنبالشان راه افتاد. صدای پاشنههای ظریف کفشش روی پلههای مرمرین حیاط پیچید. هوای شب، نسیمی خنک و ملایم داشت. سام در ماشین را برایشان باز کرد، با حرکتی کاملاً جنتلمنانه . ماشین آرام از کوچه خلوت زعفرانیه بیرون آمد، و بسمت باشگاه فرمانیه حرکت کرد.
-
پارت چهل ودوم رها کلاه بیسبالش را جلوتر کشید و پشت فرمان نشست. کوچهی خلوت زعفرانیه مثل همیشه آرام بود. ماشین را روشن کرد و آرام به سمت خیابان آصف پیچید. از میدان الف رد شد و مستقیم به سمت تجریش رفت هوا خنک و دلچسب خرداد بود. از شیشهی نیمهباز ماشین، صدای فروشندههای بازار و بوی میوههای تازه کمکم به مشامش رسید. چند دقیقه بعد، در کوچهای فرعی نزدیک میدان تجریش ماشین را پارک کرد. با لبخند پیاده شد و عینک آفتابیاش را جاداد .صدای فروشندهها، بوی میوههای تازه و ادویه، و شلوغی دلنشین بازار مثل نسیمی آشنا به استقبالش آمد. دلش باز شد. قدمزنان وارد بازار شد. مغازهها پر از رنگ بودند: زردآلوهای زرد و نارنجی، گیلاسهای درشت، سبزیهای تازه، ترشیهای خانگی و گلهای یاس. لبخند زد و با خودش فکر کرد: ـ چقدر دلم برای همین حالوهوای ساده تنگ شده بود… ، برای بوی بازار تجریش. لیست خرید مامان را از ذهن مرور کرد، اما بیشتر از هر چیز، حس آرامش درونش موج میزد. شب عروسی رامین بود؛ خواهر زاده هما رها در اتاقش ایستاده بود، مقابل آینهای قدی. لباس شبش را خودش با وسواس خاصی طراحی کرده بود؛ حریر ابریشمی مشکی بلند، خوشفرم، مشکی براق با برشهای نرم در ناحیهی کمر که با هر قدم، پارچه نرم میرقصید.یقهای قایقی که ظرافت گردنش را دوچندان نشان میداد،آستین هایش از حریر بسیار نازکی بودند که بازوهایش را بهنرمی نشان میداد،ودر انتها به سرآستین های پفی ومچی جمع شده ختم می شدند که با دکمه ای نقره ای تزیین شده بودند. موهای کوتاهش را به دقت مرتب و سرم حالت دهنده زده بود؛ آرایشش سبک و بینقص بود. گردنبند نقرهای باریکی دور گردنش میدرخشید، و گوشوارههایی کوچک، کاملش میکردند. عطرش بوی تلخ شیرینی داشت که آدم را یاد شبهای خاص میانداخت.کفشهای kitten heel پشتبازِ نوکتیز،استایلش کامل بود ـ رها؟ آمادهای عزیزم؟ -الان میام .آرام… با طنین خفیفی که روی پلههای چوبی پیچید. با قدمهایی نرم و مطمئن، از پلهها پایین آمد. سام، با کت شروالی سرمه ای خوش دوختش که اورا جذابتر کرده بود جلوی آینه ایستاده بود و کراوات نقره ای اش را تنظیم میکرد، با صدای قدمها برگشت.
-
پارت چهل ویکم سام، هنوز سرخوش از بغل خواهرش، با چشمهای خندان و صدایی پر از شیطنت گفت: — واقعاً؟ لباس پوشیدی؟ حیفه… حیف اون همه زحمت! حالا برو سر خیابون، دوتا نون بگیر بیا، لااقل به مصرف برسه! رها زد زیر خنده و گفت: — خیلی بدجنسی دارم برات! وایسا!! سام خندید، صدایش هنوز خمار خواب بود: — جوووون عشقم! بعد او را محکمتر بغل کرد و با مهری کودکانه بوسهای روی گونهاش نشاند. رها، بین خنده و بغضی شیرین، آرام گفت: — دلم برات تنگ شده بود… مثلاً قرار بود هفته پیش بیایی. سام آهی کشید، دست به موهایش کشید و گفت: — قربون دل تنگت برم… نشد بخدا… چند ثانیه به او نگاه کرد، لبخند زد و موهای کوتاه و نرم رها را نوازش کرد: — نگاش کن… جوجهتیغی خودمه! پاشو برو پایین، تا من یه دوش بگیرم میام. رها از تخت بلند شد، هنوز لبخند روی صورتش بود. از اتاق بیرون رفت و صدای آرام پایش در راهرو پیچید… رها با شتاب از پلهها پایین آمد. تا چشمش به هما افتاد، با حالتی بامزه و شاکی گفت: — ای مامان کلک! ای مامان کلک! چرا نگفتی؟ حداقل میگفتی لباس نپوشم، آماده نشم! هما خندید و درحالیکه نان را توستر درمیآورد، گفت: — خواستیم طبیعی باشه دیگه، سورپرایز شی. رها اخم الکی کرد و با خنده گفت: — باشه هما خانم، حالا یک هیچ به نفع تو و سام! هما نزدیکش آمد، لپش را بوسید و گفت: — حالا که آمادهای، برو خریدای منو انجام بده. لباسمم از خشکشویی بگیر. رها نچنچی کرد و گفت: — باشه مامانی و کیفش را برداشت و به سمت در راهرو رفت. چند دقیقه بعد، سام از پلهها پایین آمد، هنوز موهایش کمی خیس بود. — پس رها کو؟ هما، که حالا پشت میز نشسته بود، گفت: — گفتم بره خرید، حالا که لباس پوشیده! سام زد زیر خنده: — بالاخره رفت نونوایی! با لبخند نشست پشت میز و مشغول صبحانه شد. هما روبرویش نشسته بود و با آرامش نگاهش میکرد. سام لقمهاش را برداشت و بعد کمی مکث کرد. صدایش کمی جدیتر شد: — این مدت حال رها که بد نشده بود؟ هما کمی مردد نگاهش کرد: — یکی دو بار… سام اخم کرد، لقمهاش را زمین گذاشت: — خوندماغم شد مامان! هما با لحنی آرام ولی نگران گفت: — آره، ولی نه زیاد.دکتر داروهاش عوض کرده سام اخمهایش را بیشتر درهم کرد: — پس چرا نگفتی؟ — نخواستم نگرانت کنم. سام برای چند لحظه به لیوان آبمیوهاش خیره ماند. بعد، صدای نرم مادرش فضا را پر کرد: — کی این سفرای تو تموم میشن؟ سام نگاهش را بالا آورد، با مهری خسته گفت: — قربونت برم، مگه دست منه؟ من از خدامه پیش شما باشم… مکثی کرد، بعد با تردید گفت: — چرا با رها نمیاید پیش خودم؟ خیال منم راحتتره. هما بلافاصله گفت: — حرفشم نزن! میدونی که من اینجا آرامشم رو دارم. سام دستی به موهایش کشید و گفت: — فعلاً هم که هستم ، به این زودیا برنمیگردم
-
پارت صد و سی و دوم دنیا با عصبانیت گفت : ـ خب پس اگه دوسش داری باید اینکار و قبول کنی پیمان. اونا بهمون گفتن که اگه تو قبول نکنی خودمون کار لازم و انجام بدیم و وقتی منو آقای راد گفتیم نمیشه، رییس گروه گفت که خودش دست به کار میشه. ما اومدیم اینجا که بهت هشدار بدیم پیمان. کل اتاق داشت دور سرم میچرخید. چهره غزل ، خنده هاش ، حرفاش ، لبخند مامانم ، چهره برادرم همش دور سرم میچرخید. نشستم کف اتاق و سرم و گرفتم تو دستم. دنیا اومد دستشو گذاشت رو شونم و گفت : ـ میدونم، خیلی سخته. بلند شدم و بریده بریده گفتم : ـ هیچی نمیدونی چون نمیفهمی. چون هیچوقت یکیو بیشتر از خودت دوست نداشتی. دنیا زیر لب یه چیزی و گفت بابا ادامه داد : ـ باید امشب بهشون خبر بدیم پیمان. با صدایی که از ته چاه میومد گفتم: ـ امشب نمیشه. من باید فکرکنم . گفت: ـ اما اخه... توپیدم بهش و گفتم : ـ دیگه به حرمت تمام اون سالهایی که توی حرو*مزاده نون و نمکشونو خوردی ، بهم زمان بدن. دیگه چیزی نگفت. گفتم : _ اگه بفرستمش خارج چی؟ اگه ازش بخوام جزیره رو ترک کنه و بره؟ دنیا با غضب نگاهم کرد و گفت: - پیمان ما داریم بهت میگیم اونا تمام جد و آباد طرف و درآوردن. اینجا یا جای دیگه چه فرقی میکنه؟؟ در هر صورت سرش بلا میارن...مثل کف دستم میشناسمشون اونقدر بی رحمن که جلوی چشات هم اینکار و میکنن. انگار کمرم شکست. ضربان قلبم ضعیف میزد ، غزل من ، دختر رویایی من، تمام زندگیم بود. بخاطر اون من دوباره امید به زندگی پیدا کرده بودم ، حالا چطور میتونستم ببینم که قراره زندگیشو ازش بگیرن؟؟ واسه اولین بار تو دلم گفتم : کاش هیچوقت وارد جزیره نمیشد و عاشقش نمیشدم کاش اون دختر هم تو منجلابی که فکر میکردم ازش خلاص شدم ، وارد نمیکردم. الان دو راه سخت جلوی پام بود : یا باید غرورم و میزاشتم زیر پاهام و با خارج کردن پول و مالیات مردم بیگناه کشورم به کشور اروپایی با اون افسر مافیایی همکاری میکردم یا قید غزل و میزدم تا زنده بمونه.
- 135 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و سی و یکم به دنیا نگاه کردم و بعد به اون . آب دهنم رو قورت دادم و با ترس گفتم : ـ منظورتون چیه؟؟ دنیا : ـ اونا هم میدونن که تو نه جون پدرت نه خودت برات مهم نیست و میدونن که نقطه ضعفه تو اون دختره . دستم و گذاشتم رو دیوار و با لکنت گفتم: ـ نه..نه...اون ، اون همه زندگیه منه...گناهی نداره...هیچ چیزی نمیدونه. نمیتونن در این حد پیش برن، مگه شهر هرته؟؟ بابا با اطمینان گفت: ـ پیش میرن پیمان. حتی کل زندگی خودش و خانواده اون دختر هم درآوردن و برام فرستادن. تو تبلت رو میزه. میخوای برو ببین. دیگه نتونستم طاقت بیارم. نشستم رو تخت و سرمو گرفتم بین دستام، دنیا گفت : ـ اون دختره رو سر یه چشم به هم زدن میکشن پیمان. اجازه دادم بغضم سر باز کنه و با گریه گفتم: ـ نه، نمیتونن اینکار و کنن.نمیزارم. بابا : ـ پس دراونصورت باید بقیه کارای حمل و نقل پولشویی از آلمان و تو انجام بدی. فقط در اینصورت اون دختر میتونه به زندگی عادیه خودش ادامه بده . رفتم جلو و یقش و گرفتم و همونطور که گریه میکردم گفتم : ـ تو هم مثل همیشه میخوای که خودت قسر در بری و دوباره منو زندگیم و بندازی وسط؟ اونم در کمال ناباوری اشک میریخت و میگفت : ـ پسرم دیگه من براشون مطرح نیستم ، فعلا هدفشون تو و زندگی توئه.به من نگاه کن ، سه ساله یجا نشستم و هیچکاری ازم برنمیاد، از همون موقع. روزی نیست که صورتت نیاد جلو چشمم و بهت فکر نکنم . همینجور اشک میریختم و به غزل فکر میکردم . بابا گفت : ـ در صورتی به اون دختر آسیب نمیزنن که قبول کنی باهاشون همکاری کنی پسرم. از عصبانیت تمام فکرم میلرزید و گفتم: ـ با اون زبون کثیفت به من نگو پسرم. من اون دختر و دوست دارم خیلی زیاد...
- 135 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و سیام چشماشو رو هم فشرد و بعد گفت: ـ پیمان، خوب گوش کن پسرم...من خودمم از جایی که گذاشتی و بی خبر رفتی ، واقعا دیگه نتونستم ادامه بدم. همه اعضای خانوادم و از دست دادم و تنها تو برام مونده بودی . اون چیزی که فکر میکنی بین من و دنیا نبود اما...اما بعد از مادرت بینمون یه وابستگی بوجود اومد . اونم مثل من بود، حرص وطمع چشماشو کور کرده بود . گفتم: ـ من گذشته رو پاک کردم، این مزخرفاتی که داری میگی، ذرهایی برام اهمیت نداره . بدون توجه به حرفای من ادامه داد: ـ منو تهدیدم کردن. نتونستم قبول نکنم. از اونجایی که همه جا رو گشتیم و نتونستیم ردی ازت پیدا کنیم ، منو گول زدن که تو دستشون گروگانی و منو مجبور کردن ادامه بدم. بیشتر تو منجلاب فرو رفتم، نمیدونستم که اومدی جزیره و یه زندگی برای خودت تشکیل دادی. پریدم وسط حرفش و با عصبانیت که رگ گردنم زده بود بیرون گفتم : ـ حالا هم که فهمیدی اومدی که گند بزنی تو این زندگیم آره؟؟ مچ اون دستش که سالم بود و گرفتم و محکم فشارش دادم و به خودش میپیچید ، با حرصی که تمام این مدت بخاطر خودم و خانوادم ازش داشتم گفتم : ـ اون موقعشم قبول نکردم ، الانشم همونه. هر کاری از دستت برمیاد ، انجام بده. میخوای منو بکشی؟؟ بکش اصلا برام مهم نیست...یا اینکه تو رو میخوان بکشن و درگیره نجات جونتی ؟ که چه بهتر ولی آدمی مثل تو حقش مرگ نیست باید ذره ذره عذاب بکشه تا بمیره میفهمی؟؟؟؟ خیلی از درد فشار دستام به خودش میپیچید ، دستشو ول کردم و اشکام سرازیر شد و گفتم: ـ من، من بخاطر توی هر*زه ، برادرم و مادرم و از دست دادم. مهم ترین اعضای زندگیم رفتن، دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم... بعد هم به دنیا که کنار در وایساده بود و هم به خودش نگاه کردم و گفتم : ـ دیگه هم سر راهم سبز نشید...برین گورتونو گم کنین. داشتم از در میرفتم بیرون که دنیا گفت: ـ هنوزم یه چیز واسه از دست دادن داری پیمان. با تعجب برگشتم سمتش و اون عوضی که مچ دستشو ماساژ میداد گفت : ـ پسرم، اونا همه چیز و راجب تو زندگیت میدونن...همه چیز رو. از وقتی اون عکس مسابقه تو فضای مجازی پخش شد..اونا زودتر از ما همه چیز و فهمیدن. از نقطه ضعفت میزننت، مطمئن باش. اونا زودتر از ما اونا وارد جزیره شدن. میدونم باور نمیکنی اما من راستش اومدم که به تو کمک کنم پسرم . میدونم خیلی دیر شده اما لطفا اجازه بده ، بزار این یه کار و برات انجام بدم .
- 135 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و بیست و نهم تا رفت چیزی بگه، در آسانسور باز شد و من زودتر از خودش از آسانسور بیرون اومدم. رفت سمت راهروی غربی و کارت اتاق هزار و شیش گرفت و در و باز کرد. اولین چیزی که دیدم یه ویلچر بود که رو بالکن هتل بود و مردی که روش نشسته...آخرین باری که این آدم و دیدم ، همون روزی بود که مچشو گرفتم. باورم نمیشد که یه مرد به اون هیبت ، الان اونقدر ضعیف و لاغر شده رو ویلچر نشسته. دنیا زد به در و گفت : ـ آقای راد ، ما اومدیم. با گفتن این جمله ، دکمه ویلچر و زد و به این سمت چرخید...موهاش کاملا سفید شده بود ریششم بلند شده بود و یه ور دستش هم انگار فلج شده بود ، بنظر میومد که سکته کرده باشه...با دیدن من لبخند زد اما تاریکی و توی صورتش میدیدم...دوباره اون صحنه جلوی چشمام زنده شد. چشامو ازش برداشتم و به پایین نگاه کردم...با ویلچرش بهم نزدیکتر شد و گفت : ـ پسرم... با بغض خندیدم و بلند گفتم : ـ اصلا، اصلا. ببین این کلمه پدر یه کلمه مقدسه ، من پدرم و توی بیست سالگی که فهمیدم کارش چیه برام مرد و زمانی تیکه تیکه اش کردم که با زن سابقم مچشو ... پرید وسط حرفم و گفت : ـ پیمان این دختر که میبینی هیچوقت زن تو نبود ، اون عضوی از برنامه بود، همین. بعد با چشم غره ایی به دنیا گفت : ـ که البته بابت اینکه کارشو انجام نداد و بجاش نقش آدم های عاشق پیشه و برات بازی کرد ، به اندازه کافی تاوان داد. با صدای بلند فریاد زدم: ـ کافیه. حالم از جفتتون بهم میخوره. حتی نشستنت رو این صندلی چرخدار و دیدنت تو این وضعیت هم دلمو خنک نمیکنه.
- 135 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و بیست و هشتم خواستم از ماشین پیاده بشم که گفت : ـ اینقدر زود قضاوت نکن آقا پیمان. بعد رو به راننده گفت : ـ مصطفی برو سمت هتل... با تعجب گفتم : ـ هتل برای چی ؟ لبخندی زد و گفت : ـ بابات باهات حرف داره... گفتم: ـ من حرفی با اون عوضی ندارم. با جدیت گفت: ـ من مامورم و معذور پیمان. مجبور شدم بشینم تا برم و از اینجا بفرستمشون برن. تو راه نه من حرفی زدم و نه دنیا...دلم نمیخواست دوباره باهاش رو به رو بشم ، دلم نمیخواست دوباره اون صحنه خیانت جلوی چشمام رژه بره. برگشتم سمت دنیا و گفتم : ـ بگو از من چی میخوای ؟ من دلم نمیخواد اونو ببینمش. گفت: ـ اما پدرت اصرار داشت که خودش باهات حرف بزنه و متوجه جدیت ماجرا بشی. گفتم: ـ چیکار میخواد بکنه؟؟ اگه اینبارم قبول نکنم، میخواد منم بکشه؟؟اصلا برام مهم نیست. بازم پوزخند زد و گفت : ـ گفتم بهت که اینقدر زود قضاوت نکن... همین لحظه رسیدیم دم هتل پانوراما و پیاده شدیم. منو دنیا با هم سوار آسانسور شدیم و دکمه طبقه سیزده رو زد..داخل آسانسور متوجه بودم که چشمش کلا به منه. اصلا توجهی بهش نداشتم که اومد جلو و گفت : ـ پیمان من واقعا نمیخواستم تو توی اون موقعیت چشام و بستم و گفتم : ـ لطفا خفه شو. نمیخوام بهم یادآوری بشه ...خودت خجالت نمیکشی که تو چشمام نگاه میکنی و جمله راجب اون وضعیت و سرهم میکنی؟ چشماش رو دوباره مظلوم کرد و گفت: ـ پیمان اون نقشه پدرت و رییس اون گروه بود ، با من قرارداد بست...سر پولی که من تو تمام عمرم ندیده بودم . منم خب، منم باید به وظیفم عمل میکردم اما قسم میخورم تو اون تایمی که باهات بودم واقعا شیفته. بهش نگاه کردم و دستم و بردم جلو بدون هیچ احساسی پریدم وسط حرفش و گفتم : ـ میدونی وقتی بهت نگاه میکنم چی میبینم؟ با ذوقی که تو چشماش بود ، ادامه دادم و گفتم: ـ یه موجود عوضی تر از پدرم...برای خودمم واقعا متاسفم که نفهمیدم اینا از همون اول بازیته و کلا دنبال پولی، هر*زه...
- 135 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و بیست و هفتم باید میرفتم و پیداش میکردم و ردش میکردم که بره ؛ نمیخوام زندگی که با غزال دارم خراب بشه و دفتر گذشته دوباره باز بشه. دیگه حتی ازشون متنفر هم نبودم ، کاملا یه حس بی تفاوتی به جفتشون داشتم. به بهونه گرفتن سیم کیبوردم از خونه زدم بیرون . میدونستم برام بپا گذاشته و بالاخره یجا خودشو نشون میده. سر کوچه که رسیدم ، یه ون مشکی دیدم که برام نور بالا میزد ، مطمئن شدم که خودشه...با توپ پر رفتم سمت ماشین ، در ون باز شد. دنیا داشت با لبخند بهم نگاه میکرد...قبلا بنظرم واقعا دختر زیبایی بود و چهره طبیعی داشت اما اینقدر کارای پست فطرتی انجام داده بود که حتی با اینکه الان صورتش زیبا بود ، چون ذات و وجودش برام چرکین بود ، صورتشم زشت شده بود. با عصبانیتی که سعی میکردم کنترل کنم ، گفتم : ـ برای چی اومدی اینجا؟؟ پاشو پشت پاش گذاشت و گفت : ـ بعد اینهمه سال ، یه سلام و حوالپرسی نمیکنیم باهم؟ گفتم: ـ به چه مناسبت؟ بهت گفتم برای چی اومدی اینجا؟ لبخندی زد و گفت: ـ شاید دلم برات تنگ شده باشه. ده سال پیش اینجور بیخبر گذاشتی رفتی. تقریبا جایی نبود که دنبالت نگشته باشیم...نه خطی ازت سیو شده بود نه جریمه ای شده بودی که ازت تو آگاهی ثبت شده باشه نه چیزی.. صورتشو بهم نزدیک کرد و گفت: ـ خیلیم خوشتیپ تر شدی ، ماشالله اینجا بهت ساخته...خوب دیدمت واقعا ، یا شایدم اون دختری که تو خونت بود ، بهت ساخته باشه. با چشم غرهایی رومو برگردوندم و گفتم: ـ دهنتو ببند...بگو چی میخوای؟؟چجوری پیدام کردی؟ بازم با لبخندی که حرصمو درمیآورد گفت: ـ راستش باید از این دختر خانوم ...اسمش چی بود؟ یادم رفت. آها غزل...باید از اون تشکر کنم...تو مسابقه ایی که برنده شد و تو چندتا از عکسهایی که تو فضای مجازی ازش پخش شد ، تو رو دیدم. فکر میکردم که رفته باشی خارج اما نگو که تو کشور خودمون بودی. گفتم: ـ دنیا، من پرونده تو و اون عوضی و کامل تو ذهن و دلم بستم...به اندازه کافی عذابم دادین، هرکاری کردین نتونستین منو وارد اون دنیای کثافتتون کنین. الانم نمیتونین...بزن به چاک...
- 135 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و بیست و ششم دستی به سر و روم کشیدم و گفتم : ـ نمیدونم والا از استرس دیشبه یا چیزه دیگه اما من امروز دو باره که یه نفر و میبینم که به دنیا شباهت داره اما تا میام بیرون انگار غیب میشه. امیرعباس با اخم بهم گفت: ـ دیگه داری توهم میزنی پیمان...آخه اون اصلا مگه میدونه تو کجایی؟ این قضیه کوهیار و شلوغش کردی ، قشنگ زده به سرت. بابا اون دختر گناه داره ، دیگه چجوری بهت ثابت کنه همه حواسش پیشه توئه؟! چشمام رو یکم مالوندم و با یه نفس عمیق گفتم: ـ حق با توئه. آره دارم زیاده روی میکنم. امیرعباس زد به شونم و گفت: ـ پس برو سراغ تمرین و اینقدر فکر و خیالم نکن. یه نفس عمیق دیگه کشیدم و سعی کردم حواسم و بدم به کارم...بعد ازظهر رفتم خونه و دیدم آشپزخونه منفجر شده و کلی غذا درست کرده...خندم گرفته بود ولی صدایی بلند نمیشد و رفتم تو اتاق دیدم خیلی مظلومانه با حوله حمومش خوابیده. رفتم رو تخت کنارش و با صورتم شروع کردم به نوازش موهاش که از خواب بیدار شد....خدایا من میتونستم برای این موجود دوست داشتنی بمیرم ، اینقدر که بهش وابسته شده بودم...بالشت از خیسی موهاش خیس شده بود...دعواش کردم از اینکه چرا بدون اینکه موهاشو خشک کنه ، خوابیده. خواستم موهاشو براش ببافم که یهو این صحنه منو یاد موهای مادرم انداخت...اونم همینجور موهای بلند و مشکی داشت و این اواخر که آلزایمر گرفته بود و مثل بچها شده بود ، بعد از حمام موهاشو براش میبافتم...چقدر دلم براش تنگ شده. اشک تو چشام حلقه زد اما سریعا خودمو جمع و جور کردم که دوباره وارد موود گذشته نشم...رفتیم سمت آشپزخونه تا کیکی که فرشته کوچولوی من برام درست کرده بود و باهم بخوریم...کلی سر به سرش گذاشتم که چرا دیگه مثل قبل کنجکاوی نمیکنه و پرسیدم که امروزم کوهیار باز اومده سراغش یانه اما چیزی گفت که میخکوب شدم تو جام...گفت که یه خانومی اومده بود سراغ تو رو میگرفت، سریعا ذهنم رفت پی امروز ، از اینکه خیالات نبود و نکنه اون آدم واقعا دنیا باشه و حالا تا دم در خونه هم که اومده پس قطعا خودش بود اما از کجا منو پیدا کرده؟؟ د کی ...اینم سواله آخه؟؟ اینا با مافیاها در ارتباطن ، اون عوضی ( پدرم ) که سر سیم ثانیه میتونه آمار دقیق منو دربیاره اما اینا ده سال نتونستن پیدام کنن ، چجوری الان پیدام کردن؟؟
- 135 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :