تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
نه دستم را گرفتی، نه دستت را دادی! فقط نگاه کردی و عقب رفتی، آرام، بیصدا، بیدلیل. من نفهمیدم کی «ما» تمام شد، فقط دیدم که دیگر کسی برای شنیدن صدایم پاسخی نمیفرستد.
-
Kahkeshan شروع به دنبال کردن دلنوشته دیوانگی را عشق نمینامند| کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا کرد
-
دلنوشته: دیوانگی را عشق نمینامند دلنویس: کهکشان ژانر: تراژدی، عاشقانه دیباچه: دیوانگی را عشق نمینامند، وقتی همه چیز را میدهی و کسی حتی نگاهت نمیکند. من تو را خواستم و تو فقط رفتی. نه جنگی شد، نه اشکی، فقط یک نبودن، که تا مغز استخوانم نشست.
-
عکس های عاشقانه | انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : گالری انجمن
-
عکس های عاشقانه | انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : گالری انجمن
-
عکس های عاشقانه | انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : گالری انجمن
-
عکس های عاشقانه | انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : گالری انجمن
- امروز
-
ناخودآگاه آهی کشیدم. مهلقای عزیزم با این روحیهی لطیف مطمئناً طاقت چندین سال دوری از عشقش رو نداشت. مثل من پوست کلفت نبود که پس از آنهمه اتفاق همچنان سرپا مانده بودم. - ناراحت نباش، تو که خوب میتونی بابات رو راضی کنی که بذاره بری دیدنش. میتونستم تصور کنم که حالا و از یادآوری علی لبخند به صورتش نشسته. - آره راس میگی، ولی میترسم یه موقع یکی از اون دخترهای بور و بلوند دلش رو ببره.
- دیروز
-
JeffreyPen شروع به دنبال کردن رمان خاص | raha کاربر انجمن نودهشتیا کرد
-
JeffreyPen عضو سایت گردید
-
رمان خاص | raha کاربر انجمن نودهشتیا
raha پاسخی برای raha ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
پارت شصت و هشتم رمان خاص هنوز چند قدم از کافه دور نشدیم که حس کردم یکی دنبالمون هست و از اونجایی که حس ششم من قویه بهش اعتماد کردم و با چشمام به ترانه علامت دادم اونم اوکی داد و در یه حرکت ناگهانی همزمان برگشتیم و فرد مورد نظر رو غافلگیر کردیم و فرصت هر گونه فرار و حرکت اضافه ای رو ازش گرفتیم .بعد هم دستامون رو کوبیدیم به هم و به عادت همیشه گفتیم : ایول دممون گرم. برگشتیم سمت فرد مورد نظر که یهو خودمون غافلگیر شدیم. بله . درست حدس زدین فرد مورد نظر کسی نبود جز داداش خل و چل بنده که دنبالمون راه افتاده بود و الان که گیر افتاده بود داشت خودش رو میزد به کوچه ی علی چپ . خخخ... با تعجب نگاهش کردم و گفتم: تو اینجا چیکار میکنی داداش گلم؟ چرا دنبالمون میکردی. اونم که گردن گیرش خرابه طبق معمول برگشت سمتمون و یه سلام احوال پرسی کرد با ترانه و بعد با لبخند گفت: باز تو توهم زدی خواهر گلم. من دنبال شما نبودم که این اطراف کار داشتم که جنابعالی و رفیقتون یهو هوس کارآگاه بازی به سرتون زد. تا اومدم جوابش رو بدم گوشی ترانه زنگ خورد و گفت: مامانمه . من باید برم گلم. بعد از اومدنت از خونه ی دادا جون میبینمت. به خاله جون اینا سلامم رو برسون. منم بغلش کردم و گفتم: حتما سلامت رو میرسونم عزیزدلم فقط اینکه ما میرسونیمت. بلاخره داداش گلم فک کنم کارش هم تموم شده باشه . بعد هم یه نگاهی به تیام که تو بهت بود انداختم و گفتم مگه نه داداش گلم؟ با همون گیجی نگاهم کرد و گفت: هاا؟ ترانه هم گفت: مزاحمتون نمیشم عزیزدلم خودم با اسنپ میرم. منم با لبخند نگاهش کردم و گفتم: مراحمی عزیزدلم. بلاخره داداش گلم باید یه فایده ای برای خواهرش داشته باشه دیگه تیام هم که تازه به خودش اومده بود یه نگاهی به ترانه کرد و با یه لحن خیلی لطیف که از اون بعید بود گفت: تیارا درست میگه ترانه خانوم. شما مراحمین اصلا یه جورایی جزو خانواده امون هستین . میرسونیمتون. ترانه هم دیگه چیزی نگفت و با لبخند قشنگش ازمون تشکر کرد که حس کردم داداشم از دست رفت. دلش رفت برای لبخندش. -
رمان خاص | raha کاربر انجمن نودهشتیا
raha پاسخی برای raha ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
پارت شصت و هفتم رمان خاص یه قیافه ی متعجب به خودش گرفت و گفت: آروم باش دختر گل. جدی جدی قرمز شدی ها .چیز خاصی نبود که همون دوست بابام که اومده بودند مهمونی خونمون مثل اینکه یه آقا پسری داره که دکتر عمومی هست و در حال حاضر آلمان داره تخصص میخونه. اینا هم میخوان سرشو به خونه زندگی بند کنند که اونجا نمونه و عروس فرنگی نصیبشون نشه دنبال دختر مناسب میگشتند براش که پدر و مادرم رو تو سفر دیدند و فهمیدند یه دختر دارند و عکسم رو دیدند گفتند یه تیری تو تاریکی بزنند که خب من قبول نکردم و تیرشون به سنگ خورد و برگشتند. خونه اشون. منم با قیافه ی شاکی نگاهش کردم و گفتم: اولا که این که دکتر بود به شاه و وکیل و وزیرشم نمیدمت. دوما که کیه که از ماه من خوشش نیاد مهم اینه که به کسی نمیدیمش . من رو خواهرم غیرت دارم .. ولله. با خنده نگاهم کرد و گفت: یعنی عاشقتم دختر. غیرت آخه. اینا چجوری به ذهنت میرسه احساس میکنم به جای خواهر داداش دارم . خخخخ... منم با لبخند نگاهش کردم و گفتم: منم عاشقتم ماه قشنگم و اما در خصوص غیرت باید بگم: ما اینیم دیگه به قول جناب خان تو خندوانه: یه اینطور چیزایی تو خودمون داریم. البته از نوع تیارایی خخخ... اونم با لبخند نگاهم کرد و گفت: حالا که خیالت راحت شد اجازه میفرمایید نوشیدنیم رو بنوشم بانو ؟ با تعجب نگاهش کردم و گفتم: ا اینا رو کی آوردن؟ با همون لبخند نگاهم کرد و گفت: همون موقع که جنابعالی مشغول باز پرسی از اینجانب بودید. خخخخ... منم با لبخند نگاهش کردم و گفتم: ببخشید آخه سر تو خیلی حساسم بنوش بریم. اونم با لبخند قشنگش زل زد به من و گفت: خواهش میکنم عشق منی شما این حرف ها رو نداریم که. منم با لبخند جوابش رو دادم و دیگه هیچی نگفتم و به شیر کاکائو ی محبوبم پرداختم. از نظر من شیر کاکائو و کیک شکلاتی یه ترکیب بهشتی هست که حتی غم عالم رو داشته باشم میشوره میبره. کلا در حالتی میچسبه غم و شادی نداره. اصلا عاشقشم. بعد از تمام کردن این ترکیب بهشتی پا شدیم حساب کردیم و رفتیم از کافه بیرون. -
aylin عضو سایت گردید
-
صفحهی سیو ششم خسته شدهام از عشق! دلم فراموشی مطلق میخواهد. تختی گوشهی یک اتاق خلوت از آسایشگاهی در حومهی شهر و تماشای آفتاب بعدازظهر یک روز تابستانی را میخواهم. میخواهم اول از همه شاخهی کوچک بیدم را در محوطه و کنار پنجرهی اتاقم بکارم تا سال های بعد در کنار خورشید زیبا رقص شاخههای سر سبز درخت عزیزم را هم تماشا کنم. به هنگامهی غروب با هماتاقیام چای بنوشیم و برای هم قصههای خیالی تعریف کنیم. مثلا برایش بگویم در یک روز زمستانی بادی وزید، پنجره باز شد. از جا برخاستم تا آن را ببندم، در حین بستن پنجره ناگاه گلولهای برفی به شیشه پنجره برخورد کرد. به سمت خیابان نگاه کردم. مردی چهارشانه و قد بلند با لبخند نگاهم میکرد، تو بودی! برگشته بودی! شتابزده از اتاق بیرون دویدم و درب خانه را باز کردم. داشتی از عرض خیابان عبور میکردی و به سمتم میآمدی. تنها چند قدم با من فاصله داشتی که درب را بستم! آری، من درب خانه را به رویت بستم. به ازای تمام روزهایی که درهای زندگی را به رویم بستی! دوست داشتم با اقتدار این داستان را برای هماتاقیام تعریف کنم و او نیز تشویقم کند. شاید میگفتم که حتی حاضر نشدم از پنجره تماشایت کنم. حتی تو نامه و پیغام فرستادم و اعتنایی نکردم. در واقعیت که نبودم ولی شاید آنجا میتوانستم کمی، فقط کمی در مقابلت قوی باشم!
-
امیر بلوچ شروع به دنبال کردن آتناملازاده کرد
-
پارت پنجاه و پنجم غزاله با خوشحالی رفت کنار تیارا نشست و گفت: ـ خب دیگه چطوری؟ تیارا با سردی نگاش کرد و چیزی نگفت. من رفتم کنارش و روی صندلی نشستم و با عشق به چشمای مظلومش نگاه کردم و گفتم: ـ خیلی خوشحالم از اینکه چشمای قشنگت رو بالاخره باز کردی. خواستم دستام رو روی دستاش بزارم که سریعا دستاش رو کشید و با عصبانیتی که سعی داشت کنترلش کنه گفت: ـ ببینین. ازتون خواهش میکنم اینقدر بهم فشار نیارید، اینقدر سعی نکنین بهم نزدیک بشین، من حتی خودمم برای خودم غریبم. به اینجا که رسید بغضش ترکید و شروع به گریه کردن کرد و گفت: ـ انگار یکی اومده با پاککن کل مغزم رو پاک کرده. داخل ذهن و قلبم یه جای خالیه بزرگ هست. غزاله شونههای تیارا رو ماساژ میداد و سعی میکرد خودش رو کنترل کنه تا گریه نکنه. به تیارا نگاهی کردم و گفتم: ـ نگران نباش عزیزم، ما تو هر شرایطی کنارتیم. همه چیز رو بخاطر میاری، همهی اینا میگذره. همین لحظه در باز شد و بازم اون لات بی سر و پا اومد داخل اتاق، به تیارا سلام کرد و اونم خیلی عادی جوابش رو داد، غزاله رو به من و آروین گفت: ـ خب دوستان با اجازه من تیارا رو باید ببرم اتاق ام آر آی. دکتر منتظره. تیارا خیلی عمیق به چهرهای من زل زده بود. نکنه که داشت یادش میومد، استرس تمام وجودم را در بر گرفت. یهویی پرسید: ـ تو کی هستی؟ دوباره ادامه داد و گفت: ـ منظورم اینه که چه نسبتی با من داری؟ هر کسی که اومد اینجا، خودش رو معرفی کرد ولی تو چیزی راجب خودت نگفتی.
-
رمان ملکه اسواتنی | آتناملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت بیست و چهار - چی رو؟ - اینکه لباس نداری. - من فکر کردم لابد اشکالی نداره که هیچ کدوم چیزی نگفتید. از دست این دختر. - این خوبه اما باز هم من دوست داشتم خیلی بهتر ظاهر بشی. یک لباس بلند ماکسی مشکی که روی شونههاش مروارید دوزی داشت و یقهش بسته بود. - زود اتوش کن تا من لوازم آرایشی برات آماده کنم. سریع لباس رو گرفت و رفت اتو کنه اما خیلی زود فهمیدم زیاد بلد نیست. - تو تا حالا لباس اتو نکردی؟ -
پارت پنجاه و چهارم غزاله با نگرانی پرسید: ـ پس امیدی هست آقای دکتر؟ دکتر عینکش رو درآورد و گفت: ـ همیشه امیدی هست اما باید صبور باشین، امکانش هست این قضیه مدت زمان زیادی طول بکشه یا اینکه خیلی سریع نتیجه بده، سعی کنین عین محیطی که قبلا تجربه کرده و براش فراهم کنین تا به بهبود روند برگشت حافظه کمک کنین. من چیکار باید میکردم؟ چجوری باید منو بخاطر میآورد؟ اگه یادش میومد تمام حرکاتی که قبلا باهاش انجام دادم هم یادش میومد و اینبار واقعا ازم متنفر میشد اما شاید این قضیه فرصتی باشه تا سهند واقعی رو بشناسه و سهند قدیمی رو هیچوقت بخاطر نیاره. از دکتر تشکر کردیم و از اتاق خارج شدیم، با غزاله وارد اتاق تیارا شدیم، پرستارا داشتن بهش کمک میکردم تا رو ویلچر بشینه و تا اتاق ام آر آی ببرنش. به پرستارها نگاهی کردم و گفتم: ـ بقیش رو ما انجام میدیم. با این حرفم تیارا برگشت سمت من و غزاله و یه اوفی کرد و چیزی نگفت. پرستارها از اتاق خارج شدن.
-
558sisi8 عضو سایت گردید
-
sisi8 عضو سایت گردید
-
پارت پنجاه و سوم خیلی ترسیده بود. نباید بهش فشار میآوردیم، مادرش رو آروم صدا زدم و گفتم که بیاد دم در، مادرش اومد و منتظر شد تا من صحبت کنم. رو بهش گفتم: ـ توروخدا بهش فشار نیارین، مطمئن باشید خوب میشه. مادرش بغضش رو قورت داد و رو بهم گفت: ـ چی باید بگم؟ بگم مرسی از دلداریت؟ چیزی نگفتم و سکوت کردم، مادرش آهی کشید و گفت: ـ دیگه خسته شدم از بس گفتم تو مقصری. دیگه خسته شدم. دلم خیلی برای حالش سوخت. واقعا به چشم دیدم که توی این سه ماه هر روز شکستهتر شدن، منو غزاله و مهناز و مهدی رفتیم پیش دکتر فرج تبار و بابت حال تیارا پرسیدیم، دکتر گفت: ـ ازش یه آزمایش ام آر آی مغز باید گرفته بشه و بابت اینکه ضریب هوشیش پایین تر از حد ممکن اومدهبود، این اتفاقات بعضا طبیعیه و ممکنه پیش بیاد. تو اینجور موارد اصولا بیمار حافظه کوتاه مدتش رو از دست میده. خصوصا اتفاقات مهمی که تو زندگیش افتاده رو شاید بخاطر نیاره. الآنم اینکه هیچکس رو نمیشناسه طبیعیه و باید زمان بگذره. کم کم با کمتر شدن داروهای بی هوشی و داروهایی که براش تجویز میکنم، انشالا به حالت نرمال برمیگرده. من به خانوادش هم گفتم به شما هم میگم که حتما رفیقتون رو پیش دکتر مغز و اعصاب هم ببرید و سعی کنین و محیط هایی که قبلا توش بوده رو براش مهیا کنین تا زودتر بخاطر بیاره.
-
پارت پنجاه و دوم غزاله گفت: ـ من نمیدونم، خانوادش رفتن. بهش نگاه کردم و گفتم: ـ بعد اینکه رفتم پیش تیارا، میخوام با دکترش حرف بزنم. اسم دکترش چیه؟ غزاله گفت: ـ دکتر فرج تبار. سری به نشونهی تایید تکان دادم و به سمت اتاق تیارا راه افتادم، قلبم مثل گنجشک در سینهام میکوبید، بالاخره چشمای قشنگش رو باز کرده بود. در زدم و وارد اتاق شدم. مادرش گوشهی تخت نشسته بود و با دیدن من اشکاش رو با گوشهی شالش پاک کرد، نگاهم افتاد به تیارا. مثل یه بچهی معصوم پتو رو محکم بغل کرده بود و زانوهاش رو تو بغلش جمع کرده بود و مثل یه روح به دیوار روبهروش زل زده بود، قلبم درد گرفت. دوباره یاد حرکاتی که در حقش انجام دادم،افتادم. دختری به اون سرحالی و شادابی به چه حال و روزی افتاده بود، بغضم رو قورت دادم و به تخت نزدیک شدم که متوجه صدای پام شد و برگشت سمتم، روی تخت با ترس نیم خیز شد و با صدای بلند گفت: ـ به من نزدیک نشو. من و مادرش متعجب زده بهش نگاه میکردیم. مادرش پرسید: ـ دخترم تو سهند رو یادته؟ تیارا اشکاش رو پاک کرد و دوباره پتو رو محکم تو دستاش فشرد و با حالت عصبانی گفت: ـ نمیشناسم، هیچ کدومتون رو نمیشناسم، حتی نمیدونم خودم کیم! بعد دستاش رو گذاشت رو گوشش و بلند گفت: ـ اینقدر ازم سوال نپرسین. مادرش سریع رفت و تیارا رو در آغوش گرفت و آروم اشک ریخت.
-
پارت پنجاه و یکم از دور دیدم که دم اتاق شلوغ بود. یهو دیدم دوستش غزاله و با مهناز گریه کنان از اتاق اومدن بیرون، همونطور که میرفتیم تا برسیم به در، مهدی با تعجب گفت: ـ خیر باشه انشالا! آب دهنم رو قورت دادم و چیزی نگفتم؛ قطعا این ناراحتی دوستاش، نشون از خیر بودن نبود. اتفاق بدی افتاده بود؛ غزاله تا من رو دید، دوید سمتم و با گریه گفت: ـ سهند. با استرس پرسیدم: ـ غزاله چیشده؟ چرا گریه میکنی؟ چیزی نگفت و بازم گریه میکرد؛ مهدی اینبار پرسید: ـ مگه تیارا بهوش نیومده؟ اینبار دوستش مهناز اشکاش رو پاک کرد و گفت: ـ چرا بهوش اومده ولی حافظش رو از دست داده. یبار دیگه خون تو رگام منجمد شد؛ مهدی پرسید: ـ یعنی چی؟! غزاله با هق هق گفت: ـ هیچکس رو به خاطر نمیاره حتی خانوادش. بازم سعی کردم امیدم رو از دست ندم؛ دستم رو دور گردنبندی که دور گردنم بود گذاشتم و گفتم: ـ انشالا که رد میشه، مهم اینه که الان بهوش اومده. پدرش گریه کنان از اتاق اومد بیرون. غزاله رو بهم گفت: ـ امیدوار بودن تو این شرایط واقعا سخته. پدرش رو ببین، یکبار دیگه شکست. مهناز اینبار گفت: ـ راحت نیست، رفیق چند سالهامون مثل یه غریبه به همه نگاه میکنه. مهدی اینبار گفت: ـ بنظر منم حق با سهنده، شاید اثر داروهای بیهوشی باشه، مدت زیادی تو کما بوده. همونطور که نگاهم به پدر تیارا بود، از غزاله پرسیدم: ـ دکترش چی میگه؟
-
خصوصی باهاتون تشکیل شد✔️
- 33 پاسخ
-
- 1
-
-
سلام من میخواستم رمانم ویراستاری بشه فقط چون از فروش دارم نمیخواستم که اینجا بفرستم
- 33 پاسخ
-
- 1
-
-
سارینا شروع به دنبال کردن درخواست ویراستار | رمان تکمیل شده کرد
-
شهرزاد قصهگو عضو سایت گردید
-
سارینا عضو سایت گردید
- هفته گذشته
-
بوی خون و باروت میاد رمان آسپیر| سحر تقیزاده کاربر انجمن نودهشتیا
Khakestar پاسخی برای Khakestar ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت دوم سوارا هنوز در دل شب ایستاده بود، اما این شب دیگر شب او بود. در حالی که تیرهای فلزی فضا را شکافت و دود از لوله تفنگها بیرون میزد، او بهطور کاملاً بیاحساس از میان اجساد و خونریزیها گذشت. هیچچیزی در این دنیای کثیف نمیتوانست او را متوقف کند. هر کدام از مردان در زمین افتاده بودند، بخشی از دنیای بیرحم او بودند. زندگیشان به همینجا ختم شده بود، و سوارا با گامهای استوار، به سمت درب خروجی حرکت کرد. چشمانش هنوز برقی از خشم و قدرت داشت، اما برای خود او اینها فقط واکنشهای لحظهای بودند. بازی همیشه شروع میشد، اما پایان آن در دستان کسی بود که در کنترل هر لحظه از آن قرار داشت. او هرگز نمیگذارد بازی از دستش خارج شود. در همین لحظه، یکی از مردان که خود را پشت میز پنهان کرده بود و هنوز جان به تن داشت، آهسته از جایش برخاست. چشمانش پر از ترس و سردرگمی بود. - چطور جرأت میکنی اینطور همه رو از پا دربیاری؟ صدایش لرزان بود، انگار به چیزی که خود میدانستند ایمان نداشت. سوارا بدون اینکه به او نگاه کند، آرام گفت: - من اینجا برای داد و ستد اومدم. شماها تصمیم گرفتید که زندگیتون رو توی این بازی بذارید. اما دیگه کاری نمیتونید بکنید. مرد که نفسش به شماره افتاده بود، با وحشت به او نزدیکتر شد. - اما تو نمیفهمی! اینجا مافیا حرف اول رو میزنه، نه تو! سوارا ناگهان چرخید و نگاهش به او برقی سرد و محکم زد. - فکر کردی اینجا مافیا به نفع شما میچرخه؟ نه، مافیا توی این دنیا همیشه اون کسی رو میبینه که میتونه بهترین بازی رو انجام بده. سوارا که حالا دستش رو به آرامی به طرف کمرش برده بود، اسلحهاش را بیرون کشید و با حرکت سریع، لولهاش را به سوی مرد چرخاند. او که هنوز در حال تلاش برای درک شرایط بود، تنها توانست یک قدم به عقب بردارد قبل از اینکه صدای شلیک گلوله در اتاق طنینانداز شود. مردی که هنوز زنده مانده بود، با دلهره فریاد زد: - اگه همینطور بری جلو، هیچکسی نمیتونه جلوت رو بگیره! سوارا به آرامی اسلحهاش را پایین آورد و با لبخندی سرد پاسخ داد: - هیچکسی نمیتونه جلوی من رو بگیره، چون من خودم این بازی رو شروع میکنم و خودم تمومش میکنم. با گامهایی محکم، سوارا از اتاق بیرون رفت. هوای شب سردتر از همیشه شده بود، اما برای او این سرما دیگر هیچ تاثیری نداشت. دنیای اطرافش همانطور که باید، بیرحم و در عین حال در اختیار او بود. بازی تمام شده بود، اما داستان سوارا تازه شروع شده بود. -
با سلام و وقت بخیر خدمت کاربران نودهشتیا در این تاپیک فقط عکسهای جنایی-پلیسی که مناسب طراحی جلد آثار شما هستن آپلود میشه. فقط کادر مدیریت حق ارسال عکس در این تاپیک رو دارن! در صورتی که قصد ارسال عکس دارید، به من پیام خصوصی بدید. قبل از استفاده از عکس برای جلدتون دقت کنید که قبل از شما کس دیگه ای در انجمن اون رو استفاده نکرده باشه موفق باشید
-
با سلام و وقت بخیر خدمت کاربران نودهشتیا در این تاپیک فقط عکسهای پسرانه که مناسب طراحی جلد آثار شما هستن آپلود میشه. فقط کادر مدیریت حق ارسال عکس در این تاپیک رو دارن! در صورتی که قصد ارسال عکس دارید، به من پیام خصوصی بدید. قبل از استفاده از عکس برای جلدتون دقت کنید که قبل از شما کس دیگه ای در انجمن اون رو استفاده نکرده باشه موفق باشید
-
با سلام و وقت بخیر خدمت کاربران نودهشتیا در این تاپیک فقط عکسهای دخترانه که مناسب طراحی جلد آثار شما هستن آپلود میشه. فقط کادر مدیریت حق ارسال عکس در این تاپیک رو دارن! در صورتی که قصد ارسال عکس دارید، به من پیام خصوصی بدید. قبل از استفاده از عکس برای جلدتون دقت کنید که قبل از شما کس دیگه ای در انجمن اون رو استفاده نکرده باشه موفق باشید
-
با سلام و وقت بخیر خدمت کاربران نودهشتیا در این تاپیک فقط عکسهای عاشقانه که مناسب طراحی جلد آثار شما هستن آپلود میشه. فقط کادر مدیریت حق ارسال عکس در این تاپیک رو دارن! در صورتی که قصد ارسال عکس دارید، به من پیام خصوصی بدید. قبل از استفاده از عکس برای جلدتون دقت کنید که قبل از شما کس دیگه ای در انجمن اون رو استفاده نکرده باشه موفق باشید
-
با سلام و وقت بخیر خدمت کاربران نودهشتیا در این تاپیک فقط عکسهای سیاه و سفید که مناسب طراحی جلد آثار شما هستن آپلود میشه. فقط کادر مدیریت حق ارسال عکس در این تاپیک رو دارن! در صورتی که قصد ارسال عکس دارید، به من پیام خصوصی بدید. قبل از استفاده از عکس برای جلدتون دقت کنید که قبل از شما کس دیگه ای در انجمن اون رو استفاده نکرده باشه موفق باشید