رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. پارت بیستم گفتم: ـ دستتو بذار رو پلاک. دستشو گذاشت و منم دستم و گذاشتم رو دستش و دست دکمه هم محکم گرفتم و گفتم: ـ حالا اینجارو تصور کن! چشمامونو بستیم و بعد چند ثانیه چشمامو که باز کردم...جلو در خونه بودیم...دیدم که سامان هنوز تو حسه و چشاش بستست. خندم گرفت و گفتم: ـ خب حالا! یجوری حس گرفتی انگار می‌خوای این خونه رو خلق کنی! بعد این حرفم چشماشو باز کرد و گفت: ـ رسیدیم!؟ گفتم: ـ نه پس، هنوز تو راهیم... یه خونه ویلایی با یه باغ قشنگ بود...سامان به اطراف نگاه کرد و گفت: ـ حاجی برگاااام! اینجا خونست یا قصره؟ چقدر خوشگله... بعدش سریع گفت: ـ ااا، موتورم کجاست؟! همون‌جوری که می‌رفتم روی تاب تو حیاط بشینم گفتم: ـ از اونجا که موتورت قدرت تصور نداشت، اونجا موند... گفت: ـ توروخدا رییس! اون موتور تمام زندگیمه! بعدشم پس دکمه چجوری با ما اومد؟ مگه اون می‌تونه تصور کنه؟! با اخم نگاش کردم و گفتم: ـ بار آخرت باشه که شعور دکمه رو با موتورت مقایسه می‌کنیا!! دکمه حتی از تو هم بیشتر می‌فهمه! بعدشم چون تو بغلم بود با نیروی من اومد اینجا! یهو حس کردم خیلی ناراحت شد! مشخص بود که خیلی موتورشو دوست داره، دکمه رو گرفتم تو بغلم و چشامو بستم و سرمو تکیه دادم به تاب و آروم مشغول تاب خوردن شدم، گفتم: ـ خیلی خب حالا! اینقدر غصه خوردن داره؟ برات یکی دیگه می‌خرم، وقتی قرار شد کنار من باشی باید قید خیلی چیزارو بزنی سامان.
  3. پارت نوزدهم بعدش سریع چشماشو و بست و بعد چند لحظه موتورش پیش پامون ظاهر شد، گفتم: ـ خب بیا سوار شو! چشاش گرد شد و گفت: ـ یا امام حسین! تونستم جادو کنم! باورم نمیشه! بعدش اون ورقه توی دستشو بوسید و گفتم: ـ خنگه خدا اونی که باعث شد جادو کنی، نیروی من بود نه اون کاغذ پاره... میتونی بندازید دور! دوباره گونه‌هاش گل انداخت و گفت: ـ من چیزی که ازت گرفته باشم و به هیچ وجه دور نمیندازم! حتی اگه زباله باشه. بعدش دکمه رو داد تو بغلم و کاغذ و گذاشت تو جیب شلوارش و نشست رو موتور...ازم پرسید: ـ خب رییس کجا باید بریم؟ تازه یادم اومد که باید شکل خونه‌‌ایی که برامون آماده شده رو تصور کنم و بعد برم داخلش. سریع گفتم: ـ یه دقیقه نگهدار! گفت: ـ چیشد؟! موتور و نگه داشت و گفتم: ـ پیاده شو! دیگه بدون هیچ سوالی کاری که بهش میگفتم و انجام می‌داد. پیاده شد و کنارم وایستاد. توی گردیه گردنبندم، عکس خونه ظاهر شد و بهش گفتم: ـ می‌بینیش؟ گفت: ـ نه! زدم پس گردنش و گفتم: ـ عمیق تر نگاه کن سامان! یهو به من نگاه کرد و گفت: ـ چقدر قشنگ اسممو صدا زدی! با کلافگی گفتم: ـ خدای من!!! دوباره خندید و گفت: ـ باشه عصبانی نشو خوشگله! ذوق کردم دیگه چیکار کنم؟! بذار با دقت ببینم! یکم چشاشو ریز کرد و سرشو برد نزدیک گردنبند و گفت: ـ آره دارم می‌بینمش!
  4. پارت هجدهم یهو با صدای بلند گفت: ـ عمو مگه من دیوونم که راجبم اینجوری حرف میزنی؟ همینجور که ریز ریز می‌خندیدم گفتم: ـ هوار نکش! از نظر مردم دیوونه‌ایی چون اونا منو نمی‌بینن و فقط تو رو می‌بینن که داری با خودت حرف میزنی! خندید و گفت: ـ ای کلک! خوشت میاد راجبم اینجوری فکر کنن؟ بهش چشم غره دادم و گفتم: ـ پررو نشو! الآنم برو موتورت و بیار تا نظرم عوض نشده! مثل سربازا آماده باش ایستاد و گفت: ـ چشم قربان هر چی شما بگی! بعدش سریع گفت: ـ فقط من راه طولانی و دنبالت دویدم! موتور و همونجا سر کوچه جا گذاشتم، یکم معطلی داره! با کلافگی زدم به سرم و گفتم: ـ نمی‌خواد! یه دقیقه دکمه رو بگیر بعلت. دکمه رو از دستم گرفت و من با تمرکز دستم و گذاشتم رو گردنبندم و یه ورقه قرمز درآوردم و دادم دستش. با تعجب پرسید: ـ این دیگه چیه؟ گفتم اینو با دوتا دستت محکم بگیر و شکل موتور تو تصور کن...دوباره با تعجب پرسید: ـ بعدش چی میشه؟ خیلی سوال می‌پرسید! با عصبانیت گفتم: ـ کاری که بهت میگم و بکن و اینقدر سوال یهو به حالت تسلیم دستشو برد بالا و وسط حرفم گفت: ـ چشم؛ هر چی شما بگی!
  5. پارت هفدهم دکمه به نشونه تایید پارسی کرد و منم رفتم نزدیکش...یهو برگشت سمتم و گفت: ـ میدونم اینجایی! دارم حست می‌کنم...کارما میشه جوابمو بدی؟ کلاه سوییشرتم انداختم و گفتم: ـ چرا دنبال من راه افتادی؟ نفسی از روی راحتی کشید و گفت: ـ بالاخره پیدا کردم! گفتم که ولت نمی‌کنم. با جدیت گفتم: ـ خب دلیلش چیه؟ با لبخند اومد سمتم و گفت: ـ تو حتی اگه انسانم نباشی بنظرم خیلی دختر خوشگلی هستی، من دلم می‌خواد پیش تو باشم! با صدای بلند خندیدم و گفتم: ـ پسر خوب، خودت فهمیدی که من انسان نیستم! یعنی اون دختریم که الان داری می‌بینی من نیستم! بنابراین بنظرم بهتره بری رد کارت! البته از کارت اخراج شدی اینم بگم بهت. گفت: ـ برام مهم نیست! من دلم می‌خواد پیش تو باشم کارما خانوم. از لفظایی که میومد خندم می‌گرفت؛ گفتم: ـ البته پیش من موندم به همین سادگیا هم نیستا! باید چیزایی که از من می‌بینی و توی ذهنت فراموش کنی چون فراتر از درک آدمیزاده و ممکنه تو زندگی روزمرت دچار مشکل بشی! خیلی مصمم گفت: ـ چشم قول میدم! ولی بذار کنارت باشم. دستش که لکه های رنگ روش خشک شده بود و به نشونه التماس گرفت سمتم و گفتم: ـ باشه یه مدت امتحانی باش ببینم چیکار می‌کنی! با شادی پرید تو هوا که یه پیرمردی که داشت از پشت سرش زد می‌شد گفت: ـ حیف که جوون به این خوبی عقلشو از دست داده، خدا کمکت کنه جوون.
  6. پارت شانزدهم کف دستمو بردم سمتش و طوری که انگار متوجه حرف من شده باشه، گونمو لیس زد و یه پارس کوچولویی کرد. گفتم: ـ بخدا که تو از خیلی آدمای این زمین بیشتر می‌فهمی! وقتی رسیدم سر خیابون یهو حس کردم دوباره اون پسره پشتمه و داره دنبالم میاد! این‌بار نوبت من بود که تعجب کنم! چجوری منو می‌دید؟! من که نامرئی شده بودم!! زیر لب گفتم: ـ چجوری به چنین چیزی ممکنه؟! هاروت توی گوشم گفت: ـ وقتی جلوی چشماش از نیروهای استفاده کردی، انرژیت بهش منتقل شد و حتی اگه تو رو نبینه، حست می‌کنه. گفتم: ـ ای به خشکی شانس! حالا باید چیکار کنم؟! هاروت چیزی نگفت... همونجا که وایساده بودم داشتم نگاش میکردم. بین تمام رهگذرایی که رد می‌شدن مثل دیوونه ها دور و بر خودش می‌گشت و اسم منو صدا می‌زد. مردم با تعجب بهش نگاه می‌کردن و فکر می‌کردن که طرف دیوونه شده! یهو یه خبری به گردنبندم رسید و دیدمش: ـ اسمش سامان معتمدی و ۲۹ ساله که خودش بچه یتیم بود اما با وجود نداریش از بچه‌های یتیم حمایت می‌کرد و آخر هفته‌ها باهاشون فوتبال بازی می‌کرد. خودش تو یه خرابه زندگی می‌کرد اما با حقوق کمی از رنگ کاری سر ساختمون می‌گرفت برای اون بچه های یتیم لباس و عروسک می‌خرید! و یه موضوعی که دلمو یکم به درد آورد این بود که ناراحتی قلبی داشت و یکم اوضاعش وخیم بود اما در کل آدم خوبی بود و رو به دکمه گفتم: ـ نظرت چیه که اینم بیاریم تو تیممون؟
  7. پارت پانزدهم اشکام که می‌ریخت روی بدنش، زخمش بهتر می‌شد، تا جایی که بعد چند لحظه زخم روی بدنش و پاش خوب شد! اما هنوز احتیاج به مراقبت داشت...بهم نگاه می‌کرد و روزه می‌کشید، انگار اونم تو این دنیا کسی و نداشت و با نگاهش التماس می‌کرد که با خودم ببرمش...همین لحظه به آسمون نگاه کردم و گفتم: ـ خدایا با اجازت می‌برمش، نمی‌تونم نسبت بهش بی‌تفاوت باشم! پسره دوباره اومد کنارم و با دهن باز گفت: ـ دیگه مطمئن شدم تو یه جادوگری! چجوری پا و بدنشو خوب کردی؟! سگ و گرفتم توی بغلم و یه هوفی کردم و گفتم: ـ آدمیزاد خیلی سوال می‌پرسی و داری اعصابم و خورد می‌کنی! شرمنده که مجبورم سوالاتو بی‌جواب بذارم. و کلاه سوییشرتم و گذاشتم رو سرم و نامرئی شدم. با ناراحتی داد زد: ـ کجا رفتی؟! توروخدا به دقیقه وایستا نرو! کارما...صدای منو می‌شنوی؟!...من ولت نمی‌کنم، مطمئن باش پیدات میکنم. پوزخند زدم و گفتم: ـ آره حتما! به چشمای سگم نگاه کردم و گفتم: ـ بذار برات یه اسم انتخاب کنم رفیق... اسمتو می‌ذارم دُکمه، چون چشات واقعا منو یاد دکمه میندازه و بعدش از این حرفم خودم خندم گرفت... گفتم: ـ تا زمانی که من مهمونم روی کره زمین تو رفیق من هستی قبوله؟
  8. امروز
  9. پارت چهاردهم بلند شدم و گفتم: ـ رو قول بی‌شرفا نمیشه حساب کرد اما باشه! داشتم از تو کوچه میومدم بیرون که دیدم پسره موتور سوار مدام چشماشو با دستاش فشار میده و زیر لب میگه: ـ بسم الله الرحمن الرحیم! خندیدم و گفتم: ـ چته؟! با کمی استرس گفت: ـ تو...تو واقعی هستی؟ خندیدم و گفتم: ـ پس چی فکر کردی! و از کنارش رد که پشت سرم راه افتاد و گفت: ـ حس کردم دارم یه فیلم ترسناک می‌بینم! اسمت چیه؟! بدون اینکه نگاش کنم گفتم: ـ کارما! با تعجب گفت: ـ کارما؟ اینجا زندگی میکنی؟ از سوالاش کلافه شده بودم! وایستادم و برگشتم سمتش و گفتم: ـ پسرجون چیزای که دیدی و فراموش کن و برگرد به زندگی عادیت... به ساعتم نگاه کردم و گفتم: ـ ده دقیقه دیگه دیرتر برسی سرکارت، رییست اخراجت کرده. به پشت سرش که نگاه کردم، دیدم اون یکی که نجاتش دادم لنگ کنان داره همراهم میاد...رفتم کنارش نشستم... حیوونی از درد پاهاش می‌لرزید! و نصف پوست پای سمت راستش کنده شده بود! نتونستم این صحنه رو تاب بیارم و بغلش کردم و شروع کردم به گریه کردن...
  10. پارت سیزدهم فرار می‌کردن اما من سرعتم ازشون خیلی بیشتر بود، تا جون داشتم بهشون چنگ زدم و همون‌جوری که اون سگ بیچاره رو اذیت کردن، کتکشون زدم. اگه هاروت تو گوشم نمی‌گفت تمومش کن! فکر‌کنم تا زمانی که جفتشون جون بدن، ادامه میدادم! از سر و صورت جفتشون خون چکه می‌کرد! حقشون بود. بیشتر از اینا باید باهاشون انجام می‌دادم... بعدش که پخش زمین شدن! رفتم گوشه دیوار و دوباره تبدیل به جلد آدمی خودم شدم! تو این حین متوجه شدم اون پسره موتور سوار عین مجسمه خشک شده داره بهم نگاه می‌کنه اما به روی خودم نیوردم...رفتم نزدیکش اون دوتا غولچماغ که از ترسشون رو زمین خودشونو ازم عقب می‌کشیدن...یکیشون که یکم حالش بهتر بود با لکنت گفت: ـ تو آدمیزاد نیستی؟ پوزخند زدم و گفتم: ـ به چهره من نگاه کن! از این به بعد خواستین به هر حیوونی ضرر برسونین، منو به خاطر بیارین! به چشای جفتشون نگاه کردم و گفتم: ـ اون موقع دوباره برمی‌گردم و کار نیمه تمومم و تموم می‌کنم! حتی خدا هم نمی‌تونه جلومو بگیره! سریع دستشو گذاشت رو چشماش و گفت: ـ توروخدا نگام نکن، چشات وجودمو میسوزونه! چشم...بخدا قول میدم!
  11. پارت دوازدهم اون پسره با تعجب نگام کرد. سریع دویدم و رفتم سمت سگه... حیوون خدا تا بوی منو حس کرد با اون پای زخمیش اومد سمتم و پشتم قایم شد. یکی از اون اول چماغا همونحور که می‌خندید گفت: ـ هوی کجا میری؟ بیا داشتیم می‌خندیدیم... رفیقش همون‌طور که پوست تخمه ها رو تف می‌کرد رو به من گفت: ـ ببخشید خانوم یه لحظه میاین کنار؟ بازیمونو بهم زدین، داشتیم شرط بندی می‌کردیم ببینم تا چه حد طاقت میاره. چقدر یسری از انسان‌ها می‌تونن بی شرف باشن! اصلا عقلم قبول نمی‌کرد. وقتی دیدم همین‌طور بهشون زل زدم، اولیه با عصبانیت بهم گفت: ـ مگه با تو نیستم؟ برو گمشو کنار دیگه! و اومد سمتم تا بزنه زیر گوشم که با تمام قوا مچ دستش و فشردم. جیغش رفت هوا... رفت عقب وایستاد و با تعجب به زخم روی دستش نگاه می‌کرد و همون‌جوری که درد می‌کشید گفت: ـ تو دیگه چه زنی هستی؟! یا خدا...دستم داره می سوزه. از دستت شکایت می‌کنم. دیگه الان وقتش بود. گردنبندم و گرفتم تو دستم و تبدیل به یه حیوون وحشی شدم که توی تمام عمرشون ندیده بودن و حمله کردم بهشون.
  12. بخش اول فصل اول: زمین، ایران، تهران، ۱۴۰۲ سرمای زمستان، سوز به دستانش می‌آورد و در تمام استخوان هایش را به درد می‌آورد قدم زنان در دنیای شیرین کودکانه خود به سر می‌برد که صدایی از پشت سر او را صدا زد: - محنا، بیا داخل سرما می‌خوری. صدایش دستوری، سرد بدون ذره ای احساسات بود، به سمت مردی که صدایش زده بود؛برگشت؛ سالخورده و چهره عبوس و پیری داشت و همان طور زیرلب آواز کودکانه باران را می‌خواند با لی لی کنان به طرف مرد قدم گذاشت: - باز باران با ترانه با گوهر های فراوان... مرد از شدت رفتارهای این دختر بچه از کوره در رفت و با فریاد گفت: - زود باش،‌ اینقدر لفتش نده! دخترک با بغضی که درونش بود و چشمانی اشک آلود بی خیال بازی کردن شد و با گام‌های بلندتری خودش را به سمت‌ مرد رساند،‌هنگامی که به مرد رسید، مرد دستش را محکم گرفت و با قدم های تند تر به سمت در سفیدی که در رو به رویشان بود حرکت کردن وارد حیاط خانه که شدند، دستش را کشید و به سمت درب سالن کوچک آبی او را هل داد دخترک از شدت درد دستش، با دست دیگرش آرام دستش را ماساژ میداد و بدون هیچ صدایی گریه میکرد. گفت: - دیگه تو کوچه نمیریا، مفهومه!؟ دختر با اشکی که از گوشه چشمانش می‌آمد وبا حرص پاک کرد و با نفرت به مرد خیره شد. گفت: - آقا اصغر من عروسک تو نیستم. بعد چند قدم جلو آمد و با صدای لرزان ادامه داد: - که هر جور بخوای باهام رفتار کنی، خدمتکارتم نیستم؛ امانتم دستتون، اینجوری می‌خواستین از امانت گلرخ بانو محافظت کنید، معشوقتون؟ همین که به رو به روی اصغر رسید، سیلی محکمی از او خورد که لب دخترک پاره شد و خون جاری شده روی روسری سفیدش نقش بست. صدای هینی از پشت سرش آمد، زن زیبا با چشم و آبروی مشکی جلوی در ایستاده بود. بعد از آن سکوت بود. چند لحظه ای دختر همان جا مکث کرد و بدون هیچ سخنی به سمت در رفت و تنه ای به آن زن زد و رد شد. زن که لبش را می‌میجویید گفت: - اصغر، عزیزم چرا ؟ اصغر با نگاهی تحقیر آمیز به زن کرد و گفت: - یه مشت مفت خور دور خودم جمع کردم. بعد از آن به سمت در برگشت و در را باز کرد حرف بعدیش قلب زن شکست: - هی پول در بیارم خرج اینا کنم. بی مصرف‌ها. و از حیاط خانه خارج شد. زن به داخل خانه قدم گذاشت، خانه‌ای قدیمی بود، دیوارهای ترک خورده بود و رنگ زردی روی دیوار باقی مانده بود. بوی نم تمام خانه را ور داشته بود صدای چکه کردن آب درون تشت قرمزی که وسط حال بود، می‌آمد. زن با دیدن تشت تقریبا پر با صدای بلند و رسا گفت: - اینقدر فین فین نکن، بیا کمک تشت رو باید خالی کنیم خونه الان آب میگیره. چند لحظه بعد قامت محنا در رو به رویش ظاهر شد و بدون هیچ حرفی خم شد و زن با دیدن این حرکت خم شد و با کمک هم تشت را بلند کردن و به سمت حیاط بردن و تشت را خالی کردن. - باز چیکار کردی که اینطوری بود؟ محنا با صدایی خش دار که نشان از گریه بود گفت: - کاری نکردم، فقط ازش خواستم برم بابامو ببینم. زن تشت خالی را به سمت‌ جایی که چکه می‌کرد برد. - اصغر از بابات متنفره. و به سمت محنا برگشت و با لحنی به ظاهر مهربان گفت: - عزیزم بابات الان زندانه و برای... قبل از آنکه جمله اش را تمام، محنا وسط حرفش پرید. - اونوقت تقصیر کیه؟ زن که کلافه شده بود از سؤالش اخمی میان چشمانش پدیدار شد: - تقصیر خودشه! به سمت آشپزخانه رفت. - باید اعدام می‌شد. هر چی بدبختیه که داریم سر اون باباته!
  13. مقدمه: حسادت همچون سایه‌ای سنگین بر سر انسان‌ها نشسته است. قلب‌ها به جای عشق و محبت، از زهر حسادت پر شده‌اند. در خیابان‌ها، چشمان تیزبین و پر از کینه، به دنبال نشانه‌ای از ضعف و شکست دیگران هستند. هر لبخند، گویی یک تیر زهرآلود به سمت قلب‌های شکسته است.
  14. دیروز
  15. قسمت دوازده سایان هنوز خیره آینه مونده بود. انگشتش رو برد به سمت سطح سرد و خاک گرفته ی شیشه، نفس های گرمشون روی سطح آینه بخار انداخت. - سایان،ولش کن. بیا بشین من میترسم. آیرا دست گرم سایان رو گرفت، آروم کشیدش سمتِ تخت. سایان اما نگاهش هنوز روی آینه گیر کرده بود. با تعجب زم زمه کرد: - دیدیش؟ آیرا نفس عمیق کشید. نگاه کوتاهی به تصویر مات‌شون انداخت و سریع چشم برداشت. - نه، من فقط می‌دونم اگه خیلی بیشتر از این زل بزنیم، یه چیزی برمی‌گرده زل می‌زنه بهمون. - شاید… سایان به سمت تخت رفت سر جای خودش دراز کشید. چشم‌هاش خسته بود، ولی یه جرقه‌ی وحشت توی عمق چشم هاش بود. نور قرمز کم‌رنگ چراغ‌خواب، یه هاله‌ی تیره ای انداخته بود روی دیوارها. چند لحظه سکوت بود. فقط صدای نفس‌های‌ تندشون شنیده میشد . آیرا آهسته گفت: - می‌دونی، این اتاق، این تخت،همه‌چی خیلی گرم و نرمه. ولی پشت این دیوار، انگار یه چیزی منتظره. سایان خندید. خنده‌ای کوتاه، خسته. - منتظره ما چشم‌هامون رو ببندیم. آیرا سرش رو تکون داد. خودش رو نزدیک‌تر کشید. پیشونی‌ش رو گذاشت روی سینه‌ی سایان. سایان اروم دستی به موهاش کشید. نگاهش از شونه‌های برهنه‌ی آیرا دوباره به آینه برگشت. این‌بار آینه فقط یه آینه بود. اما وقتی پلک زد، توی گوشش، خیلی خیلی خفیف، صدایی اومد. انگار یه نفس، یا شاید یه کلمه. به سختی شنید: - بیرون نرو. بدون این‌که چیزی بگه، آیرا رو محکم‌تر بغل کرد. لب‌هاش نزدیک گوشش: – -هرچقدر هم سخت و ترسناک بشه، همین‌جا می‌مونیم. آیرا چشم بست. صداش شبیه نفس بود: - همین‌جا…
  16. *** آرشا به صدرا نگاه کردم. پشتش به من بود، سرش زیر پتو. خب، شکست بدی خورده بود. کسی تا حالا این‌جوری بهش رکب نزده بود. ولی من که خیلی خوش گذروندم! جلو رفتم، از پشت توی بغلش گرفتم. با دلخوری گفت: ـ گمشو! زیر پتو سرک کشیدم. ـ نکنه باز ناز می‌کنی؟ چرخید. یه کشیده‌ی محکم زد زیر گوشم. هنگ کردم، ولی خب... حقم بود. غرید: ـ یه بار دیگه این کارو بکنی، زنده‌ات نمی‌ذارم. بلند شدم، دستی به گوشم کشیدم. لبخندم محو نشد. ـ بازم می‌خوای با من باشی؟ هوس بدن منو می‌کنی؟ سرش رو زیر پتو فرو برد. صدای نعره‌اش توی اتاق پیچید: ـ نه! پوزخندی زدم. یه نیم‌آستین آجری پوشیدم با شلوار مشکی. موهام رو شونه زدم. ـ قیدمو زدی؟ با کلافگی نشست. ـ چرا خفه نمی‌شی؟ کنارش رفتم. با یه حرکت، دستش رو کشیدم. برای این‌که نیفته، کمرم رو گرفت. خیره توی چشماش گفتم: ـ می‌خوام بازم بچشم... طعم با تو بودن خوبه. این همه تو کثافت بودی، بذار حالا من باشم. غرید: ـ آرش... با عطش ازش کام گرفتم. شاید عشق بود که این‌قدر بی‌پرواَم کرده بود. شاید هم تأثیر آمپول‌هایی که برسام به گوشت و استخونم تزریق کرده. داغ کرد. همراهی‌م کرد. همین که همراهی کرد، ولش کردم تا تشنه بمونه. عقب رفتم. ـ میرم پایین. حال روحیت خوب شد، بیا. سیگاری گوشه‌ی لبم گذاشتم، خواستم برم که صدای آرومش اومد: ـ صبر کن... با هم بریم. به دیوار تکیه دادم. نگاهش کردم. سریع رفت یه دوش بگیره. تلخ لبخند زدم. همش هفده سالمه، ولی انقدر توی سرم اطلاعات ریختن که انگار چهار هزار سالمه. بحث ذهنی هلیا و صدرا رو شنیدم. "از آرشا آزمایش خون گرفتن. توی خونش، دی‌ان‌ای صدرا هست. ولی برای کامران هم هست." اینجا یه چیزی درست نیست. من جادوگرم و می‌دونم که میشه دی‌ان‌ای رو به بچه تزریق کرد. حالا یا دی‌ان‌ای صدرا رو به من تزریق کردن، یا کامران! دو نظریه هست: یک. مادرم دی‌ان‌ای کامران رو زده به من تا صدرا نفهمه بچه‌ش هستم. دو. یا دی‌ان‌ای‌ها رو قاطی کرده تا یه نوزاد خاص به دنیا بیاره. با خون دادن، دی‌ان‌ای قاطی خون من نمی‌شه. ولی با جادو... اگه زمان شکل گرفتنم تزریق شده باشه، چی؟ شنیده بودم که موهای خرمایی داشتم با چشم‌های سبز عسلی. ولی وقتی صدرا تبدیلم کرد و خاکم کرد، فکر می‌کرد خونش روی من جواب نمی‌ده. من زنده شدم. و موهام تغییر کرد. ولی چرا فقط موهام؟ پس شاید مهناز رنگ موهام رو با جادو تغییر داده، تا کسی نفهمه من موهام سفیده. بعد رفتم دنبال مقصر تصادف. نتیجه‌ی جالبی رسیدم. کسی که دستور داد ماشین رو زیر کنن و ترمز رو ببرن، مهناز بود. ولی از بین همه، فقط از من محافظت شد. چرا؟ دو احتمال هست: یک. مهناز می‌خواسته با مرگ خودش، صدرا منو بزرگ کنه و وقتی تبدیلم می‌کنه، صدرا متوجه نشه من بچه‌ش هستم. دو. مهناز تهدید شده بود که صدرا رو بکشه، ولی اون مرگ خودش رو انتخاب کرده، نه مرگ صدرا رو. چون از چیزی که شنیدم، مهناز خیلی به صدرا نزدیک بود. اما اگه از حس خودم بگم... وقتی بچه بودم و صدرا رو دیدم، یه حس عجیب داشتم. حس خوبی بود؛ آرامش‌بخش. حتی ازش نمی‌ترسیدم. کنارش، امنیت داشتم. ولی با این فکرها، هیچ مشکلی حل نمی‌شه. کسی که جواب این سؤال‌ها رو می‌دونسته، مرده. و من هنوز دقیق نمی‌دونم چی به چیه! برسام تصمیم گرفت منو به فرزندی بگیره و اسمم رو به عنوان برادر دوقلوی صدرا معرفی کنه. به من گفت که می‌تونم با صدرا باشم، ولی در خفا. و برای اینکه دست از پا خطا نکنم… رحمم رو با بی‌رحمی درآوردن. جراحی کردن. آمپول‌های هورمونی روی من پیاده کردن. عمل حنجره انجام دادن، صدایم رو تغییر دادن… یه صدای جذاب و خاص، به‌اصطلاح «برای اینکه دل خوش باشم.» اما دل‌خوشی؟ چیزی نبود که من بشناسم. حالا هم تصمیم گرفتن یه مصیبت دیگه روی من پیاده کنن. صدرا راضی نبود، اما نمی‌تونست جلوی همه مقاومت کنه. چون… با تکونی به خودم اومدم. صدرا لباس پوشیده بود و بهم نگاه می‌کرد. ـ چته؟ غرق فکری؟ چند بار پلک زدم، گیج سری تکون دادم. ـ بریم؟ جواب نداد، فقط سر تکون داد و همراه هم وارد آسانسور شدیم. تو آینه به خودمون نگاه کردم. صدرا هم به من نگاه کرد. دلخور نگاه گرفت. دستی به گردنم کشیدم، دلخوریش کلافه‌ام می‌کرد. اما نمی‌تونستم اون حس مزخرف لعنتی رو هم انکار کنم… شاید زیادی عوضی شده بودم. شاید هم مثل برسام یه لاشی بودم که هیچ‌وقت یاد نگرفت چطور می‌شه خوب زندگی کرد. فشار، زور مدرسه‌ای که فقط اسمش مدرسه بود. و بعدش… مشت. کتک،اجبار،خون، شهوت زندگیم خلاصه شده بود توی همینا. آسانسور توقف کرد. صدرا بدون اینکه بهم برخورد کنه، از در بیرون رفت. یه سیگار روشن کردم و گذاشتم گوشه‌ی لبم. نگاهم افتاد به کاخ نیمه‌روشن روبه‌رو. روشن‌تر از قلعه‌ی آبی بود، اما آتش نداشت. فقط نور کم، مهتابی‌هایی که بی‌ضررترین گزینه برای خون‌آشام‌ها بودن. تو پذیرایی دوم خانواده رفتیم. ایمان حالش بهتر شده بود. اما علی هنوز از من می‌ترسید. لیندا بلند شد و سمتم دوید. بی‌اختیار یه دستم رو دور کمرش حلقه کردم. ـ خوبی؟ سر تکون داد. ـ آره، تو چطوری؟ ـ بد نیستم. روی مبل قهوه‌ای نشستم. صدرا با صدای دلخور و گرفته‌ای گفت: ـ می‌خوام برگردم، دیگه حوصله‌ی جشن رو ندارم. ابروهام درهم رفت. ـ بچه شدی؟ خانواده‌ی کلمنت دعوت کرده، زشته نریم. دلخور و ناراحت غرید: ـ به جهنم، نمی‌خوام با تو جایی باشم. پوزخندی زدم. ـ باشه، برو. منم تعریف می‌کنم چیک… با سرعت بهم نزدیک شد، موهام رو کشید و با خودش یه گوشه برد. دندون‌قروچه‌کنان پچ زد: ـ حرفی بزنی، زنده‌ات نمی‌ذارم. کمرش رو گرفتم و به خودم چسبوندمش. آروم و خفه زمزمه کردم: ـ قرار بود دستت آزاد بشه، بکشیم. ولی نکردی. پس حرفی نزن که عمل نمی‌کنی. چشم‌هاش رو با حرص بست. لب‌هاش تکون خورد. ـ تو… دستم رو بالا بردم، صورتش رو نوازش کردم. ـ من؟ چیزی نگفت. فقط مشت کوبید تو صورتم و رفت. فک شکسته‌ام رو با درد جا انداختم. فک شکسته‌م رو با درد جا انداختم. زبونی به لب خونی‌م کشیدم. دماغم رو پاک کردم. دستم پر از خون شده بود. برگشت و با عطش به خون روی دستم نگاه کرد. بقیه‌ی خون‌آشام‌ها هم وسوسه شده بودن! با جادو، بوی خون رو مهار کردم و زخمم رو بستم. میکائیل، برادر سایرا و سامان، با سرعت نزدیک شدن. ـ چی شده؟ سرد جواب دادم. ـ هیچی. هلیا و الیور هم اومدن. هلیا تاپ بندی و شلوار جذب کرمی پوشیده بود. نگاهم که به بند تاپش افتاد، لبخند زد. با اینکه هزار سالشه، خیلی خوش‌هیکله! الیور دستی به شونه‌م زد. ـ اگه می‌خوای باهاش باشی، باید با من مبارزه کنی! برگشتم که برم بشینم. لبخند شیطنت‌آمیزی زد. ـ ارزونی خودت. هلیا اخم کرد. بهش برخورد. به مبل‌ها نگاه کردم، رفتم کنار لیندا، بلندش کردم و خودم نشستم. بعد خواستم روی پاهام بنشونمش که صدرا گفت: ـ لیندا، انگار کارین کارت داشت. کارین با دهن باز نگاهش کرد و بعد با مکث گفت: ـ آها... آره، کارت دارم. لیندا همراه کارین رفت. صدرا روش رو با اخم برگردوند. ایمان بهمون نگاه کرد و گفت: ـ بریم کلوب؟ صدرا بی‌حوصله جواب داد: ـ حال ندارم. علی که اصلاً به من نگاه نمی‌کرد، رو به صدرا گفت: ـ اومدیم خوش بگذرونیم. بیا بریم. نگاهم به خون انسان روی میز افتاد. بعد به صدرا نگاه کردم. ـ من میام. هلیا اخم کرد. ـ خودت رو سیراب کن، بعد برو. به الیور نگاه کردم. دستش رو بالا آورد. ـ من دیگه مثل جوونی‌م نیستم. پوزخند زدم. ـ خون‌آشام پیر و جوون نداریم. هرچی سنت بالاتر باشه، خونت غلیظ‌تر و باکیفیت‌تره. بگو نمی‌خوای بهم بدی! الیور پوفی کشید. با بی‌حوصلگی اشاره کرد که برم نزدیکش. ابرو بالا انداختم. ـ تو بیا، اگه من با این هیکلم بیام، له می‌شی! هلیا با حسرت نگاهم کرد. اخم کردم، خودش رو جمع‌وجور کرد. الیور بلند شد. ـ بایست و بخور. غریدم: ـ چقدر ناز میای! دستش رو کشیدم، انداختمش روی پام. پهلوم رو نیشگون گرفت، اما نتونست چون بدنم سفت و عضلانی بود. زبونی روی گردنش کشیدم. با نارضایتی غر زد: ـ نمی‌تونستی منو انتخاب نکنی؟ من خودم شب‌ها پیشت می‌اومدم. با ذهنم بهش گفتم: عصبیم، الان بیشتر از همیشه به خون قوی تو نیاز دارم. غر زد: ـ اینجوری ابهت من رو زیر سوال می‌بری! دستی توی کمرش کشیدم. ـ یه روزی می‌رسه که خون پدر خون‌آشام‌ها رو می‌خورم و بزرگ‌ترین خون‌آشام جهان می‌شم. اون موقع باعث افتخارت می‌شه که خونت رو خوردم، درسته؟ خندید و تأیید کرد. وقتی راضی شد، دستم رو روی کمرش کشیدم و دندون‌هام رو توی گردنش فرو بردم. با لذت، خون هزار و صد ساله‌ش رو آروم مکیدم. بین خون‌آشام‌ها زشت بود که کسی جلوی بقیه ازشون خون بخوره؛ درست مثل یه رابطه‌ی صمیمی بود. برای همین، همه نگاهشون رو از ما دزدیده بودن. خونی که من می‌خوردم، لذت یه رابطه‌ی عمیق رو براشون داشت، حتی فراتر از اون... الیور شونه‌م رو چنگ زده بود تا ناله‌ش بیرون نیاد.
  17. عنوان: هیپنوگوجیا ژانر: درام، معمایی، علمی تخیلی ، فانتزی نویسنده: فاطمه.ع خلاصه : در دنیای ما، هر داستانی که به پایان می‌رسد، در واقع آغاز یک سفر جدید است. اما چه می‌شود اگر این سفر نه تنها به دنیای دیگری، بلکه به عمق تاریکی‌های درون خودمان برود؟ آیا می‌توانیم از سایه‌های خود فرار کنیم یا سرنوشت ما از پیش نوشته شده است؟
  18. پارت یازدهم برای صداقتش دلم ضعف رفت و با لبخند گفتم: ـ نه بابا! اتفاقا خیلی هم تیپت باحاله! زود باش بزن بریم. سریع سوار شدم و گفت: ـ کجا باید برم؟ نمی‌دونستم باید چجوری آدرس بدم! خودم بر اساس نیروهای شهودیم مسیر و پیدا می‌کردم، بنابراین گفتم: ـ فعلا مستقیم برو بهت میگم... تو مسیر با تلفنش داشت با یه نفر دعوا می‌کرد و مثل اینکه کسی اونو از کارش اخراجش کرده بود...با دستام بهش نشون میدادم که کدوم سمت باید بره و سر آخر به اون سگ رسیدم. یه سگ زخمی بود که دو تا مردک غول چماغ با خنده بهش سنگ پرتاب می‌کردن! پسره پشت سرم وایستاد و گفت: ـ ببخشید خانوم! اینجا مکان آدمای عملیه. یه خانومی مثل شما اینجا چیکار دارین؟ خونتون اینجاست؟ همینجور که با خشم به صحنه روبروم خیره بودم گفتم: ـ برو پسر خوب، مگه اون رییس احمقت بابت اینکه نیم ساعت امروز دیرتر رسیدی، سرت غر نزده؟! برو بذار منم به کارم برسم! یهو صدای هاروت پیچید تو گوشم و گفت: ـ کارما! همین لحظه فهمیدم که سوتی دادم... پسره سریع پرید کنارم و با هیجان گفت: ـ چجوری اینارو فهمیدی؟ بدون اینکه ذره‌ایی حالت صورتم و تغییر بدم گفتم: ـ لطفا بذار به کارم برسم... اما نمی‌رفت! خیلی سمج بود... گفت: ـ آخه بگو از کجا فهمیدی؟ بعدشم اینجا که چیزی نیست، شما اینجا چیکار داری؟ رو به آسمون کردم و گفتم: ـ ببخشید خدایا بیشتر از این نمی‌تونم اون حیوون معصوم و معطل کنم!
  19. پارت دهم باید می‌رفتم سر خیابون، صداش از اینور نمیومد! به نیروهایی که خدا بهم داده بود ایمان داشتم و می‌دونستم که منو می‌بره سمتش! اما چون تصویری ازشون ندیده بودم، نمی‌دونستم که کجاست و بنابراین مجبور شدم از جلد نامرئی بودنم خارج شم و یه ماشین بگیرم و برم سمتش. هر چی وایستادن و دست تکون دادم، کسی نگه نداشت، با عصبانیت گفتم: ـ وایستین دیگه بنده های خدا، خدا نیاره که ماها محتاج کمک شما بشیم! صدای زوزه های سگ تو گوشم، دلمو به درد میورد، نمی‌تونستم یجا بند بشم! ترجیح دادم، پیاده برم تا بتونم پیداش کنم. همین لحظه یه موتوری کنارم نگه داشت و گفت: ـ عجله داری؟ همینجور که نفس نفس می‌زدم، نگاش کردم و گفتم: ـ خیلی! با لبخند نگام کرد و گفت: ـ پس بپر بالا! یه پسر مو فرفری با پیراهن قرمز و شلوار کارگری که کل شلوارشم روش رنگ ریخته بود. وقتی دید دارم به سر و تیپش نگاه میکنم گفت: ـ ببخشید من تازه سر ساختمون داشتم دیوار رنگ می‌زدم وقت نکردم لباسمو عوض کنم، الان خشک شده، لباستون رنگی نمیشه.
  20. پارت نهم تا نشستم روی صندلی، دوباره پرسیدم: ـ خدایا نمی‌دونستم که بنده هات کور‌م هستن! جالبه که منو دیدن اما ورقه های توی دستمو نمی‌بینن! یهو هاروت گفت: ـ این پرونده ها فقط به تو نشون داده شده کارما نه به آدما! بخاطر همین بهت گفتم که بذار نامرئی بمونی تا از این چیزا در امان باشی! سریع گفتم: ـ نه بابا، اونجوری زندگی کردن حال نمی‌ده! یجاهایی باید حس کنم که انسانم و بین همین آدما زندگی میکنم! هاروت: ـ اما یادت نره که تو انسان نیستی! وگرنه مجبور میشم یجاهایی محدودیت کنم کارما! با چشم غره به آسمون نگاه کردم و گفتم: ـ تو هم که فقط تهدید کن! دیگه چیزی نگفت و که من دوباره پرسیدم: ـ راستی من الان باید کجا بمونم؟ هاروت: ـ کلید خونت و نقشش تو جیبته، کافیه که تصورش کنی و بعدش اونجا قرار می‌گیری! یه هوفی کردم و گفتم: ـ آخر نمی‌ذارین من حس کنم یه آدمیزادم و مثل بقیه میتونم برم خونم. بلند شدم تا برم یهو قلبم شروع کرد به تند تند کوبیدن و صدای پارس سگی رو شنیدم که کمک می‌خواست... وضعیت اضطراری پیش اومده بود!
  21. پارت هشتم همیشه موقع حساس که باید یسریا رو ادب کنم، منو محدود می‌کرد! یقه یکیشونو محکم گرفتم و تو چشاش زل زدم و با التماس گفت: ـ خانوم، توروخدا ولم کن! اشتباه کردم... تو کی هستی؟ با پوزخند گفتم: ـ یبار دیگه ببینم که کسیو مسخره میکنین، این‌بار زبونتونو قفل میکنم، فهمیدین؟ رفیقش که به گریه افتاده بود گفت: ـ قول میدیم، شروین عذرخواهی کنم دیگه. رفیقش گفت: ـ نمی‌تونم پاهامو حرکت بدم! دوباره گردنبندم و تو دستم فشردم و جفتشون و بنا به حرف هاروت باز کردم. وگرنه می‌دونستم باید چه بلایی سر این دوتا خیارشور بیارم! بعد اینکه تونستن حرکت کنن، بهم نگاه کردن و پرسیدن: ـ خانوم تو کی هستی؟ قبل اینکه برگردم، گفتم: ـ کارما! بعدش کلاه سویشرتم و گذاشتم روی سرم و از دیدنشون محو شدم اما صداهاشونو می‌شنیدم. یکیشون با لکنت می‌گفت: ـ و...وای...د...دیدی؟؟ محو شد!!! رفیقش گفت: ـ بیا از اینجا دور شیم، فکر‌کنم جنی چیزی بود...بدو! بعدش با سرعت دو از اونجا دور شدن...
  22. پارت هفتم یک از اونا به رفیقش گفت: ـ دختره دیوونست! به چی توی دستش زل زده؟! خونم به جوش اومد، وایستادم و صداش زدم: ـ احمق جون! برگشتن به سمتم و پرونده ها رو بهشون نشون دادم و گفتم: ـ ایناهاش! اینکه شما کورین، دلیل نمیشه که من دیوونه باشم! دوتاشون باهم خندیدن و یکی از اونا گفت: ـ خدا بهت عقل درست درمون بده! واقعا آدما موجودات عجیب و قضاوت گری هستن! الان وقتش بود... گردنبند و گرفتم تو دستم و با خشم به جفتشون نگاه کردم. از نگاهم طوری ترسیده بودن که خنده هاشونو قورت دادن... رفتم سمتشون و اونا های عقب تر می‌رفتن. تا یجایی که تونستم با چشام کنترلشون کنم که نتونن حرکت کنن. اونی که مسخرم کرده بود با ترس و لرز به رفیقش گفت: ـ شروین چیشده؟؟ چرا نمی‌تونیم حرکت کنیم؟ رفیقش گفت: ـ داره بهمون نزدیک میشه، رنگ چشماشو!؟ رفتم یه قدمیشون، از ترس خودشونو خیس کرده بودن، دوباره صدای هاروت تو گوشم پیچید و گفت: ـ کارما کافیه!
  23. پارت ششم همین لحظه که داشتم کتمو تکون میدادم، حس کردم یه سری ورقه ریخت رو زمین. خم شدم و برداشتمشون. با دقت نگاه کردم و زیر لب گفتم: ـ وا! اینا دیگه چیه؟! یهو از گردنبند صدای هاروت بلند شد و گفت: ـ اینا پرونده آدماییه که باید بهشون سر بزنی کارما! سریع به آسمون نگاه کردم و با خنده گفتم: ـ مشتی رو زمینم ولکن ما نیستیا، دمت گرم! همین لحظه یه توپ افتاد پیش پام... به دور و برم نگاه کردم و فهمیدم تو یه پارک افتادم، با صدای پسر کوچولویی برگشتم سمتش: ـ آبجی توپ و برامون میندازی؟ نگاش کردم و با لبخند توپ و براش شوت کردم. باورم نمی‌شد ولی همینجور که در حال قدم زدن تو پارک بودم، صدای تمام آدمایی که اونجا نشسته بودن و می‌شنیدم. با کلافگی گوشم و گرفتم و گفتم: ـ خدایا الان من با این وضعیت چجوری تمرکز کنم و به کارام برسم؟! یه کاری کن با عقل آدمیزادی من جور دربیاید دیگه قربونت برم! همین لحظه صداها توی گوشم محو شد. داشتم پرونده ها رو نگاه می‌کردم که همین لحظه دو تا پسره با تعجب بهم نگاه کردم و در حال رد شدن از کنارم...
  24. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  25. پارت ۵ آن شب را با نادر تا صبح بیدار ماندم. نمی خواست بخوابد. می‌گفت وقتی چشم‌هام بسته می‌شن، صدای کابل میاد. صدای زنجیر. گفتم: -تو برگشتی، این یعنی قوی بودی. ـ نادر: -نه، فقط زنده موندم. و گاهی زنده موندن، بدترین نوع مجازاته. نور صبح آرام از پنجره گذشت. نادر بلند شد. گفت: -بیا بریم، یه جایی هست که باید بری. یه چیزی باید ببینی. راه افتادیم. شهر هنوز نفس نکشیده بود. خیابونا خالی، مثل دل ما. رفتیم تا کوچه‌ای قدیمی، با دیوارهای کاهگلی. در خانه‌ای چوبی را زد. پیرزنی در را باز کرد. صورتش پرچین، ولی چشم‌هایش بیدار. ـ نادر: -خاله... منم. نادر. رفیق حمید. زن فقط نگاهش کرد. نه جیغ، نه اشک. آهسته گفت: -تو برگشتی... اما پسر من نه. ما را برد داخل. اتاقی پر از قاب عکس. عکس‌های حمید، کنار مادرش، در حیاط، با لباس بسیجی. روی یکی از قاب‌ها نوشته‌های با دست کودکان بود: «بابا، کی میای؟» نشست نادر. نفسش سنگین شده بود. ـ نادر: -خاله... من باید یه چیزی بگم. یه رازی که سالها تو دلمه. من چیزی نگفتم. حس می‌کردم فقط بشنوم. نادر گفت: -اون شب... اون عملیات... از قبل لو رفته بود. ما فکر می‌کردیم قراره غافلگیر کنیم، ولی عراقیا منتظر بودن. دقیقا با همون آرایش حمله‌مون. زن هیچ نگفت. لبخند تلخی زد. ـ زن: -یعنی خیانت؟ ـ نادر: -نمی‌دونم. ولی یه نفر بینمون بود. یه اسم... یه چهره... یکی که دوبار دیده بودمش. یه بار با اسم «کمیل»، یه بار «ابراهیم». لرزیدم. آن اسم برایم آشنا بود. ابراهیم را یک بار در مقر دیده بودم. مهربان آرام. اما حالا، فقط یک سایه مانده بود. زن فقط گفت: هر چی بود... بچه‌م با لبخند رفت. نذارید خاطره‌ش آلوده اشک شه. آن شب، من و نادر تا صبح نخوابیدیم. هیچکس گریه نکرد. اما چیزی در خاطره آن شب شکست. نه در قبر حمید، نه در دل مادرش؛ در «یقین ما» به عدالت.
  26. پارت ۴ باران نیامده بود، اما هوا بوی خیس می‌داد. شاید از خاک بود، یا شاید از دل خودم. چند شب گذشته بود و من هنوز ننوشته بودم که مهدی چطور نفس می‌کشید. فقط نوشته بودم که مرد. گویی مرگش را راحت‌تر از زندگی‌اش می‌شد نوشت. آن‌ها صدایم می‌زدند. خاطرات. هر شب، از پنجره، از گوشه‌های دیوار، از لای پرده‌ای که باد تکانش می‌داد. اسمها می‌آمدند و نمی‌رفتند. محمد. نادر. حمید. یکی‌یکی می‌نشستند روی میز، کنار کاغذها، و نگاه می‌کردند که چرا هنوز چیزی ننوشته‌ام. آن شب که شروع کردم، دست‌هایم بی‌اجازه می‌نوشتند. بدنم سرد بود، ولی کلمات می‌سوختند. نوشتم از محمد، از آخرین صبح، وقتی گفت: -دیشب خواب دیدم برمی‌گردیم، اما کسی منتظرم نیست. و بعد خندید. من خندیدم. و صبح شد. هیچ‌کس نگفت قرار است همان روز برنگردد. بعد، نادر آمد. نه در خواب، نه در خاطره. واقعی زنده. پشت در خانه ام. آن‌ها باهم ساکن بودند. من و او. هر دو مثل کسانی که یادشان رفته چطور باید بغل کنند. ـ نادر: -من برگشتم... نمی‌دونم چرا، نمی‌دونم چطوری... فقط زنده‌ام. چشمهایش رنگ نداشت. صدایش توی سینه‌اش مانده بود. نشستم روبه‌رویش. حرفی نمی‌آمد. فقط سکوت، و صدای چای که در استکان میریخت. ـ نادر: -تو نوشتی؟ از اون شب؟ از حمید؟ از ما؟ سری تکان دادم. ـ من: -نوشتم... ولی انگار چیزی کم بود. شاید تو. ساکت شد. فنجان را نگرفت. گفت: -من وقتی برگشتم، دنبال مادرم گشتم. قبرستان، ردیف ۲۷. تنها خوابیده. حتی نفهمیده برگشتم. چیزی ته گلویم ماند. نادر فقط خیره شد. گفت: -حمید رفت، چون من پوشش دادم. هنوز فکر می‌کنم تقصیر من بود. و بغض کرد، بیاشک. اینجوری مردها گریه می‌کنند.
  27. پارت ۳ آن زن دفترچه را بغل گرفته بود و بی‌صدا نگاه می‌کرد. دست‌هایش آرام می‌لرزید، ولی لب‌هایش محکم بسته بودند. باد لابه‌لای انارها می‌پیچید. بوی خاک نم‌خورده بالا می‌آمد. چیزی در سینه ام گیر کرده بود. آن‌ها داخل حیاط نشستند. او گفت: -مهدی از کودکی نوشتن رو دوست داشت. وقتی پدرش رفت، نوشتن شد رفیقش. هیچ‌چیز نمی‌گفتم. فقط سر تکان می‌دادم. گلویم میسوخت. زن گفت: -ازش برام زیاد نگفتی. زنده بود نه؟ وقتی اونجا بود... نفس میکشید؟ جوابی نداشتم که بدهم. فقط نگاهم روی خاک بود. دفترچه هنوز در آغوشش بود. مثل چیزی که دیگر نمی‌شود از دست داد. صدایش آهسته شد: «آگه زنده بود، حالا بیست و دو ساله بود... شاید هم بیشتر. صدای خنده‌ش هنوز توی حیاط می‌پیچه.» دلم نمیخواست بمانم. ولی پاهایم از جا تکان نمی‌خورد. آن شب، آن‌ها بی‌کلمه تا دم در رفتند. «ممنون که آوردیش.» گفت و در را بست. کوچه تاریک بود. از همان تاریکی‌ها که درشان صداها گم می‌شوند. کوله‌پشتم سبک‌تر شده بود، ولی نفسم سنگین‌تر بود. خیابان‌ها مثل قبلند، یا شاید من مثل قبل نبودم. خانه، ساکت بود. دیوارها ترک برداشته، پنجره‌ها. نشستم پشت میز. دفترچه‌ی خالی‌های برداشتم. هنوز چیزی ننوشته بودم. فقط نگاه می‌کردم. انگار می‌ترسیدم بنویسم، مبادا چیزی از مهدی کم شود. آن شب، خوابم نبرد. صدای مهدی توی گوشم بود. «تو باید بنویسی، مصطفی. چون اگر تو ننویسی، ما فراموش می‌شیم.» چراغ مطالعه را روشن کردم. کاغذ جلوی رویم روشن شد، ولی مغزم تاریک بود. انگار همه واژه‌ها لابه‌لای گلوله‌ها جا مانده بودند. با خطی لرزان، فقط یک جمله نوشتم: «ما که ماندیم، فقط باید بگویم.» و بعد، دستم بیاراده حرکت کرد. جمله‌ها مثل خاکریزها پشت هم نشستند. نامها، لحظه‌ها، نفس‌ها. صدای خندهٔ مهدی، نفس‌نفس‌زدن‌های محمد، سکوت‌های نادر. همه شان برگشتند. سحر شده بود که نفس راحتی کشیدم. چیزی از پایان ننوشته بودم، اما در دل آن سکوت، حس می‌کردم تازه دارم شروع می‌کنم... به نوشتن، به ماندن، به زنده‌ماندنشان.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...