تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
Kahkeshan شروع به دنبال کردن ببین و بنویس | قسمت اول کرد
-
صدای خشخش ورق خوردن کتاب، توی سکوت اتاق پیچید. دخترک زانوهاش رو جمع کرده بود روی تخت، ماگ آبی رنگ از چای سرد شدهاش هنوز روی میز بود، اما چشمهاش درگیر صفحهی صد و نود و هشت بود. هوا، سنگین شده بود. نه از گرما؛ از اتفاقی که در راه بود. «او با بالهای زخمی، از دل آتش برخاست… نام او را کسی نمیدانست، اما نگاهش، هزار سال پیش، در دل شاهزادهای خاموش شده بود…» نفسش در سینهاش گیر کرد، پلک زد. دیوارهای اتاق، محو شد. تختش، کتاب و ماگ پر از چای… همهچیز مثل مه عقب رفت و خودش، وسط دشتی سوخته ایستاده بود، که از دل خاکش، گدازههای سرخ بیرون میزدند. آسمان ترک خورده بود و خورشید، سرختر از همیشه، به زمین نگاه میکرد. باد، موهاش رو عقب زد. لباس بلند نقرهای رنگ، مثل لباسی که دختر قهرمان داستان پوشیده بود، روی تنش افتاده بود. قدم برداشت. خاک زیر پاهاش داغ بود، ولی نمیسوزوند. از دل افق، صدای غریبی اومد. مثل غرش شیر، ولی سنگینتر. آسمون شکافت و اژدها… با بالهایی به وسعت یک شب بیستاره، پایین اومد. بدنش پوشیده از فلسهای سرخی بود که انگار با آهن داغ تراشیده بودن. نگاهش، طلایی بود و عاقل. کنارش، مردی ایستاده بود. قد بلند و باریک، با شنلی از پوست حیوانی وحشی به نام گرگ که روی شانههایش افتاده بود. چشمهاش انگار خواب صد سالهی شاهزادهای رو دیده بودن و هنوز بیدار نبودن. قدم برداشت سمت او. دخترک، خودش نبود. هم بود، هم نبود. هم خودش بود، هم قهرمان داستان. مرد گفت: - تو اومدی. شعلهی قلب من، فقط با تو دوباره روشن میشه. زبانش خشک شد. باد پیچید و اژدها آرام سر خم کرد، انگار به او تعظیم میکرد و دورشون، حلقهای از آتش شکل گرفت. اما نسوختن. آتیش، مثل آغوش مادر بود. نرم، گرم و امن. دست مرد رو گرفت. همهچیز لرزید. صداهای پیچید و اژدها به سوی آسمان اوج گرفت و درست قبل از اینکه بالهاش آسمون رو پاره کنن... *** برگشت توی اتاق، روی تختش بود با همون کتاب باز روی پاهاش، و چشمانی که برق میزد. نه از رویا بیرون اومده بود، نه کامل برگشته بود. چون هنوز… بوی آتش، توی موهاش مونده بود.
-
nsr عکس نمایه خود را تغییر داد
- امروز
-
#پارت۲۲ هلیا با همون لقمه تو دستش، جدی نگاهم کرد: ــ لیان، دیگه وقتشه بری دکتر. این دندونه اگه زنده بود، الان به قتل رسیده بودی از شدت شکنجه! لبخند زورکی زدم: ــ وقت نمیکنم... اصلاً حس ندارم. کار و درس و این درد لعنتی... اون که معلوم بود مصممتر از همیشهست، دست به کمر گفت: ــ امروز، فقط امروز، هیچی مهمتر از این نیست. میری. تموم شد و رفت! درد هنوز ته فکم زقزق میکرد، ولی اون لقمه املت نمیذاشت بیخیال شم. با وجود اون درد، صبحونه رو خوردم. چای رو مزهمزه کردم و بعد، زل زدم به صفحه تلویزیون. صداش روشن بود، ولی نمیدونم چی داشت پخش میشد. انگار تصویر فقط یه چیزی بود برای پر کردن دیوار روبهروم... من اما غرق یه جور بیحوصلگی تلخ بودم. اونایی که دندوندرد کشیدن میفهمن... نه اونقدر شدید که از حال بری، نه اونقدر آروم که بتونی نادیدهش بگیری. یه درد لعنتیِ بیصدا که مغزتو چنگ میزنه و اعصابتو میخوره. دراز کشیده بودم رو کاناپه، پتو تا زیر چونهم کشیده بودم، یه دستم زیر سرم، اون یکی رو صورتم. توی اتاق یه سکوت کلافهکننده بود. صدای قلقل چایساز تو آشپزخونه، بوی املت ته ظرف، نور آفتاب که از پنجره رو فرش پخش شده بود... همهچی خوب بود، ولی من نه. همینطور که زل زده بودم به یه نقطهی نامعلوم، هی خودم رو قانع میکردم که بلند شم، برم دندونپزشکی، خلاص شم از این درد، اما تنم سنگین بود، فکرم درگیر، حال و حوصله صفر. ــ پاشو لیان... پاشو... یه روز خودتو نجات بده. زیر لب گفتم و بالاخره پتو رو کنار زدم. حس میکردم دارم میرم میدون جنگ... جنگ با دردی که قراره با یه سوزن شروع بشه و با صدای مته تموم بشه.
-
#پارت۲۱ نور صبح از گوشه پرده سر میخزید تو اتاق. با یه چشم نیمهباز، اول موبایلمو دیدم که کنار تختم ولو بود. چشمم به ساعت افتاد، آهسته نشستم و چند ثانیه بیحرکت موندم... بعد از اون شب خستهکننده، انگار بدنم هنوز تو حالت خاموشی بود. اما بلند شدم، وضو گرفتم و نمازمو خوندم. نمیخوام بگم همیشه میخونم یا فرشتهام، نه... گاهی یادم میره، گاهی حتی حالش رو ندارم. ولی این یکی از همون روزاست که دلم نماز خواست. همون چند دقیقهای که فرش زیر پامو حس میکردم، انگار دنیا آرومتر میچرخید. وقتی نمازم تموم شد، شکمم یه غُر بلند زد. لبخند زدم. ــ باشه باشه، فهمیدم گرسنهای! با سر و صدای آروم رفتم سمت آشپزخونه. هوس املت کرده بودم. یه املت مشتی درست کردم با یه عالمه رب و پیاز داغ و فلفل، یه کم سبزی خوردن هم شستم، چایم گذاشتم دم بکشه. فقط حیف که نون تازه نداشتیم، ولی خب نون دیشبم به دادم رسید. وقتی همه چی آماده شد، صدای هلیا رو از تو اتاق زدم: ــ هلیااااا! بیا دیگه، صبحونه آمادهست! با صدای گرفته گفت: ــ اومدممم... خواب مونده بودم لای بالش! نشستیم روبهروی هم. اون با چشمای پفکرده و من با لبخند نصفهنیمه. بخار چای بالا میرفت و بوی املت فضا رو گرفته بود. لقمه اولو که گرفتم، گفتم: ــ وای این املت شاهکار بود، حس میکنم خودمو از گرسنگی نجات دادم! هلیا با نون سبزی لقمه گرفت و گفت: ــ معلومه نجات دادی، با صدای قار قار شکمت از خواب پریدم! هر دومون خندیدیم... ولی همین که خواستم لقمهی دومو بگیرم، یه تیر از اون پشتِ فک سمت چپم شلیک شد. ــ آخ... هلیا لقمه به دهن برگشت سمتم: ــ چی شد؟ دستم رفت سمت صورتم. دندون لعنتی. ــ دندونم... دوباره شروع کرد. این یکی دندونه باهام پدرکُشتگی داره ظاهراً.
-
مضطرب طول اتاق را برای بار چندم طی کرده و در آخر کلافه رو به آخرین تابلوی نقاشیاش میایستد؛ دست از کندن پوست لب و فشردن دستانش برداشته و این بار مشغول جویدن ناخن نداشتهی انگشتش میشود و دست دیگرش دور کمرش حلقه میشود. نقاشی جدیدش در خواب و رویا به او الهام شده بود. هر شب آن دو را در خواب میدید که دست در دست هم به سوی دروازهی قلعه میدویدند و اژدها نیز به دنبالشان... تنها چند قدم مانده به رهایی گیر آن اژدهای شوم افتاده و در میانهی آتش پر پر میشوند. با صدای برخورد سنگ کوچکی به شیشه پنجره به آن سو پا تند میکند. اِدوارد منتظرش بود. در تاریکی قلعه قدم برداشته و خود را به او میرساند. اِدوارد دستش را میگیرد و او را با خود میکشاند. با دست آزادش دامن سیاهش را بالا میکشد و همراه او از پله های قلعه گذشته و پا به محوطه سیاهش میگذارد. با آن کفشهای پاشنهدار اگر دستش بند دستان اِدوارد نبود تا به حال بار ها نقش زمین شده بود. با ترس مردمک های لرزانش را در اعماق سیاهی محوطه میچرخاند، با شنیدن نعرهی بلند اژدها لحظهای تپش قلبش متوقف میشود. هیچ چیز نمیتوانست از دید آن موجود شیطانی پنهان بماند. اِدوارد سرعتش را بیشتر کرده و فریاد میزند: - بدو، دیگه چیزی نمونده. فقط کافی بود از آن دروازهی سیاه عبور کنند تا از دنیای سیاه اژدها نجات پیدا کنند. اژدها توانایی ورود به دنیای روشن آن طرف دروازه را ندارد. تنها کمی دیگر مانده بود که گرفتار حلقهی آتشین اژدها شدند. اِدوارد دخترک ترسیده را به سمت خود برمیگرداند، صورتش را قاب میگیرید و میگوید: - تو باید بری، من کمکت میکنم. سپس دستانش را گرفته و به سمت آتش میکشاند. دخترک مقاومت کرده و میگوید: - نه، من تنها نمیرم اِدوارد، ما با هم میریم، تو باید باشی، باید مثل همیشه از نقاشیهام تعریف کنی؛ نمیخوام تابلوی بعدیای که میکشم از نبودنت باشه. اِدوارد دستانش را دورش حلقه کرده و نگران لب میزند: - تو میتونی بری، برو و به جای من هم زندگی کن. دخترک دستش را روی سینهی ستبر اِدوارد گذاشته و لب میزند: - نه تو به جای خودت باید زندگی کنی، یا هر دو میریم یا هر دو با هم میمونیم. هر دو در سکوت به چشمان یکدیگر خیره میشوند. دخترک در سیاهی چشمان اِدوارد شعلههای آتش و سایهای از آن اهریمن را میبیند، صدای فریاد و بال زدنش به گوشش میرسد؛ میتواند حس کند کنار حلقه آتش پرواز کرده و از تماشای شاهکارش لذت میبرد. لحظهای تصاویر از جلوی چشمانش عبور میکند. نه، قرار نیست دیگر تابلویی نقاشی کند؛ او قبلا تابلوی این لحظه را نقاشی کرده است. آن دختر و پسر میان شعلههای آتش، آن نقاشی الهام شده در خوابش، او سرنوشت خودش و اِدوارد را نقاشی کرده بود بی آنکه بداند. حتی لحظهای هم به ذهنش خطور نکرده بود که نقشهی بینظرشان شکست خواهد خورد. او مطمئن بود که اژدها در شبی که ماه در آسمان نیست به خوابی اسرارآمیز میرود. دخترک با قلبی بیقرار قبل از آنکه اشک از چشمانش ببارد سر بر شانهی اِدوارد گذاشته و از ته دل از خدا معجزه میخواهد.
- 6 پاسخ
-
- 1
-
-
نام نویسنده:دیبا ژانر رمان: درام روانشناختی، خانوادگی ـ اجتماعی، با فضای احساسی. شخصیتمحور، خلاصه: رها، دختری نوزدهساله با دنیایی از رؤیاها و سردرگمیها، درست در آستانهی یک اتفاق مهم در زندگیاش، دچار حادثهای میشود که همهچیز را بههم میریزد. سکوتهای مادرش، حضور مردی از گذشته، و بازگشت مردی از غربت، همگی دستبهدست هم میدهند تا گذشتهی پنهان و رازهای خانوادگی آرامآرام از زیر خاکستر سالها سکوت بیرون بزنند
-
پارت هفتاد و دوم همونجور که اشکاشو پاک میکرد بازومو گرفت و بدون هیچ حرفی سرشو تکون داد. تو این وضعیتی که بود نمیخواستم بیشتر از این بهش فشار بیارم. دستامو گذاشتم پشت کمرشو دستای کوچیکش که بازومو محکم گرفته بود و گرفتم و باهم از بیمارستان خارج شدیم. داخل ماشین هیچکدوم حرفی نزدیم تا زمانی که رسیدیم شهرک و من پرسیدم : ـ پلاک خونه کجاست ؟ بجای غزل ، مهسان جواب داد : ـ پلاک 25 اولین ساختمون . به غزل زیرچشمی نگاه کردم. شیشه ماشین و پایین آورده بود و به بیرون خیره شده بود. آروم گفتم : ـ دردت کمتر شد ؟؟ بدون اینکه روشو برگردونه، سرشو تکون داد. جلوی در ساختمونشون پارک کردم. مهسان پیاده شد و رفت. غزل هم بدون هیچ حرفی داشت پیاده میشد که دستشو گرفتم و بهش خیره شدم ولی خیلی سریع نگاهمو به روبرو دوختم و گفتم : ـ خیلی مراقب خودت باش. هر چقدرم که ارتباطمون مثل قبل نشه، من دلم نمیخواد برات کوچیکترین اتفاقی بیفته. لبخندی زد و دستمو محکم گرفت و گفت : ـ میدونی چیه پیمان ؟ تو میخوای نشون ندی که هنوزم منو خیلی دوست داری اما چشمات داره داد میزنه که چقدر دوسم داری. یه پوزخند زدم و گفتم : ـ انکار نمیکنم اما دیگه باورت ندارم. خیلی ازت دلخورم غزل و این چیزی نیست که به راحتی رفع بشه دستشو کشید رو صورتمو گونه امو بوسید و گفت : ـ من ازت نمیگذرم ، حتی اگه تو دستامو ول کنی من اینبار ولت نمیکنم، منو میبخشی ، حالا ببین. بعد یه چشمکی زد و از ماشین پیاده شد. به روی خودم نیوردم اما ته دلم داشت براش غش می رفت از اینکه اینقدر تو دوست داشتن من مصمم بود. دلم میخواست امشب تا صبح بالا سرش باشم و خودم ازش مراقبت کنم تا خوب خوب بشه ولی این عقل لعنتیم جلوی احساسمو میگرفت. تصمیم داشتم از طریق مهلا هر لحظه از حالش باخبر بشم ، نمیخواستم طوری نشون بدم که واقعا خوب شدن حالش یا خودش اونقدر برام مهمه. گاز ماشین گرفتم تا برم خونه یکم بخوابم ، واقعا روز خسته کننده ای بود برام. اما خداروشکر که حال دختر رویاییه من خوب شد و بخیر گذشت.
- 72 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
سلام هانیه جونم خوبی
خیلی ذوق کردم برای انتشار دلنوشتهام😍🫶🏻
فقط یه اشتباه تایپی داره اونم اینه که من شادی نیستم شیرینم👈👉 میتونی درستش کنی؟💞
-
-
نوشین عضو سایت گردید
-
دلنوشته اونتوس از شیرین کاربر انجمن نودهشتیا منتشر شد!
هانیه پروین پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در معرفی آثار منتشر شده در سایت اصلی
اطلاعیه انتشار اثر جدید در نودهشتیا!! 📢اونتوس منتشر شد!! 🔹 نویسنده: @shirin_s از دلنویسان خوش ذوق انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: عاشقانه 🔹 تعداد صفحات: 31 🖋🦋مقدمه: دیدگانم سپید گشته اما اویتوس، ادونچر و آرماف کلاب را تشخیص میدهم، بگویید از من دور شوند؛ من تنها اونتوس را خواهم بوسید. 📚📌قسمتی از متن: عطر روح انگیز خاک باران خورده سلولهای قلبم را نوازش میکند. از سرمایی که نیست بر خود میلرزم... 🔗 برای خواندن دلنوشته، به لینک زیر مراجعه کنید: https://98ia-shop.ir/2025/05/15/دانلود-دلنوشته-اونتوس-از-شیرین-کاربر-ا/ -
ساسانی اردشیر بابکان ۱۸ شاپور یکم ۳۰ هرمز یکم ۱ بهرام یکم ۳ بهرام دوم ۱۷ بهرام سوم چند ماه نرسه ۸ هرمز دوم ۶ آذرنرسی چند ماه شاپور دوم ۷۰ اردشیر دوم ۴ شاپور سوم ۵ بهرام چهارم ۱۱ یزدگرد یکم ۲۱ بهرام گور ۱۸ یزدگرد دوم ۱۹ هرمز سوم ۲ پیروز یکم ۲۵ بلاش ۴ قباد یکم ۱۸ جاماسب ۳ خسرو یکم ۵۰ هرمز چهارم ۲۱ خسرو پرویز ۴۰ شروین ۶ ماه اردشیر سوم ۲ شَهرْبَراز چند ماه خسرو سوم ۱ جُوانشیر کمتر از یک سال بوران دخت سال ۶۳۰ تا ۶۳۲ با گسستی چندماهه گشتاسب کمتر از یکسال آزمی دخت ۱ خسرو چهارم شش ماه یا یکسال هرمَز ششم ۲ سال یزدگرد سوم ۱۹
-
پارت هفتاد و یکم سرمو بردم نزدیکتر که زیر گوشم با نفس گرمش گفت : ـ خیلی دوستت دارم. خیلی عادی گفتم: ـ خیلی خب باشه. الان نمیخواد اینقدر به خودت فشار بیاری. بعدش گفت: ـ تشنمه. گفتم: ـ عزیزم الان سرمت تموم شده ، نباید آب بخوری. یه نوچی کرد و زدم به شونه مهسان تا بیدار بشه و بهش گفتم تا بره به پرستار بگه سرمشو دربیاره. وقتی مهسان رفت ، رو تخت نیم خیز شد و دستمو گرفت و چسبوند به صورتش و با ناراحتی که توی چشماش موج میزد گفت: ـ خواهش میکنم ، اینجور با خشم بهم نگاه نکن پیمان. همه چیزو برات توضیح میدم، قول میدم بهت که تو هم درکم میکنی. فقط لطفا خودتو ازم دریغ نکن، دستامو ول نکن . دستامو از رو صورتش کشیدم و گفتم : ـ غزل اینو یادت باشه اونکه بین ما دستامو ول کرد و خودش ازم دور شد، تو بودی نه من. گفت: ـ آره حق باتوعه، اشتباه کردم...کوهیار صدامو بردم بالا و گفتم: ـ کوهیار هر... خورد تو باید به من میگفتی. نه اینکه به حرف اون عوضی گوش بدی. تو چشماش اشک جمع شده بود، از اینکه اینجور وحشیانه سرش داد کشیدم از خودم متنفر شده بودم. نگاهش جیگرمو سوزوند. سریع از اتاق بیرون اومدم و اشکای خودمو پاک کردم تا کسی نبینه. پرستار سرمشو دراورد و نایلون داروهاشو دادم به مهسان و گفتم : ـ لطفا حواست باشه سر وقت داروهاشو بده بهش. خیلی از ویتامیناش پایینه خصوصا قرص آهنشو هر روز باید بخوره. با کمی دلخوری نایلون و ازم گرفت و گفت : ـ تو که حتی به حرفش گوش نمیدی، برای چی برات حالش مهمه؟؟ جوابی نداشتم که بدم. رفتم داخل اتاق، داشت کفشاشو میپوشید ، بهش آروم گفتم: ـ میتونی راه بیای؟؟
- 72 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
درخواست کاور رمان جایی میان دو جهان | آماتا کاربر انجمن نودهشتیا
Amata پاسخی برای Amata ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
عزیزم خدمت شما- 2 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت هفتاد کنار در وایسادم که ادامه داد : ـ ببین تو مثل برادر بزرگتر من میمونی، غزل از همون اولین باری که تو رو دید ، دلشو باخت.من واقعا نمیدونم کوهیار چرا این بازی کثیف و راه انداخت ولی غزل حتی تو صورت کوهیار نگاهم نمیکنه، شاید باورت نشه ولی اصلا قبل از اینکه بیایم جزیره خوابتو دیده بود. لبخندی زدم و گفتم : ـ بابت کوهیار نمیخواد نگران باشین ، دیگه نمیتونه بهتون نزدیک بشه. مهسان با ناراحتی سرشو پایین انداخت و رو صندلی نشست، پرستار اومد تا سرم و براش تزریق کنه، روی صندلی انتظار بیرون نشستم. من چیزای تلخیو تو زندگیم تجربه کردم ، زنم بهم خیانت کرد اونم جلوی چشمم. بدترین اتفاقات و بعد از اون داستان تجربه کردم و خیلی سخت تونستم به خودم بیام و برای خودمم عجیب بود که بعد از ده سال چجوری اینقدر راحت یه دختر بیست و پنج سال اینجور تو دلم جا باز کرد اما باید منطقی فکر میکردم، بعد این چیزا یجورایی باورم نسبت به غزل از بین رفته بود با اینکه بینهایت دوسش داشتم اما نمیتونستم دیگه به حسش اعتماد کنم. همش ته ذهنم این بود که اون خیلی بچست و اگه یه روز از دستم خسته بشه و ولم کنه چی؟ دوباره نمیتونم با اون حسی که مدتها بود ردش کرده بودم و بقول تراپیستم شکستش داده بودم و باهاش مواجه شم. اینبار میتونست منو به خاک سیاه بنشونه چون حتی حس میکردم احساسم به غزل خیلی زیادتر از حسم به دنیا بود، یه دختر معصوم با کلی انرژی و چشمای قشنگ که همون بار اول تو دلم جا باز کرده بود. وقتی کنارش بودم حس میکردم اون حس امید و انرژی و جوونی که مدتها بود فراموشش کرده بودم و پیداش کردم. مغزم خیلی بهم ریخته بود، قلبم دیوونه وار اونو میخواست اما مغزم میگفت یهبار شکست خوردی اما اعتماد نکن. تقریبا یه چهل دقیقه ای اونجا منتظر موندم و هراز گاهی بهش سر میزدم. مهسان کنار تخت خوابش برده بود. پنجره اتاق باز مونده بود و رفتم ببندمش که یهو با سرفه صدام زد : ـ پیمان، پیمان... سریع برگشتم و رفتم پیشش کنار تخت. دستاشو که سمتم دراز کرده بود گرفتم و گفتم: ـ جانم؟ بهتر شدی؟ آروم پلک میزد و دستامو محکم گرفت و با لبخند گفت: ـ بیا نزدیکتر.
- 72 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شصت و نهم در آسانسور بسته شد. دکتر قریشی از آدمای قدیمیه جزیره بود و میشناختمش و تقریبا تمام کارهای چکاپ خودمم پیشش انجام میدادم و واقعا تو جزیره رو دستش دکتر دیگه ای نبود و به سرعت همه چیز و متوجه میشد و هیچ چیز از نگاهش دور نمیموند. وقتی غزل رو توی اون حالت دیدمش روح از بدنم جدا شد، دوست داشتم خدا اون لحظه جون منو میگرفت ولی بجاش این دختر رویایی مثل روز اولش میشد. رفتم داروخونه کنار بیمارستان و وسایل گرفتم و داشتم برمیگشتم که دوباره اون خرمگس معرکه پیداش شد و منم منتظر این لحظه بودم تا عصبانیتم و سرش خالی کنم. از موتورش پیاده شد و گفت : ـ غزل حالش چطوره ؟؟ رفتم و تا جون داشتم کتکش زدم و اگه نگهبان های بیمارستان جلومو نمیگرفتن احتمالا سرشو میشکوندم. همونجور که از بینیش خون میومد گفت : ـ من نمیبازم پیمان راد فهمیدی ؟؟اون دختر بالاخره میفهمه که اون کسی که مناسبشه منم نه تو. با حرص میگفتم : ـ امتحان کن، فقط یبار دیگه دور و بر این دختر بپلک ببین من چیکارت میکنم؟؟از امشب به بعد دور من و کسایی که دور و بر منن یه خط قرمز میکشی، حالیت شد؟؟ کوهیار بلند شد و گفت: ـ الان میرم ولی فکر نکن که از دستم خلاص شدی! من از دست نمیدم، من نمیبازم. سوار موتورش شد و منم دستامو به زور از دست دوتا نگهبانی که کنترلم میکردن کشیدم بیرون، زیر لب گفتم : ـ عوضی حرومزاده. وسایل و که گذاشته بودم پایین و رفتم دادم به پذیرش و بعدش وارد اتاق شدم. مثل فرشته های معصوم خوابیده بود، از مهسان پرسیدم : ـ بیدار نشده؟؟ سرشو به حالت منفی نشون داد. پتو رو از رو تخت برداشتم و کشیدم رو تنش و موهاشو که پخش شده بود گذاشتم پشت گوشش. یهو به خودم اومدم و حس کردم که دارم زیاده روی میکنم و مهسان خیره به این حرکات منه. دستامو گذاشتم تو جیبم و گفتم : ـ مهسا الان میان سرم وصل میکنن، مشکلی چیزی پیش اومد ، من بیرون نشستم. مهسان با ناراحتی گفت: ـ الان هیچ چیزی به اندازه ی اینکه تو پیشش باشی ، حالشو بهتر نمیکنه پیمان.
- 72 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
نگاه بیحواسش را از شیشهی ماشین به شهری که در نیمه شب با چراغهای مختلف نورافشانی شده بود دوخته بود. در ذهنش پر از فکر بود و حرفهای عاطفه از سرش بیرون نمیرفت. سخت بود که باور کند عاطفه او را به خاطر دردسری که برای احتشام درست کرده بود بخشیده است، اما عاطفه او را با حرفهایش به این باور رسانده بود. گفته بود «هر انسانی ممکن است اشتباه کند و مهم این است که اشتباهش را تکرار نکند.» گفته بود «خدا با تمام عظمتش بزرگترین خطاهای انسان را میبخشد و ما که باشیم که نبخشیم؟» حرفهایش او را به فکر بخشیدن مادرش انداخته بود؛ با اینکه هنوز هم دلش میخواست دلایل مادرش برای پنهانکاریهایش را بداند، اما تصمیم گرفته بود که او را ببخشد. به سمت سامان که در سکوت رانندگی میکرد چرخید و پرسید: - شما میدونستین که عاطفه خانوم با مادر من دوست بوده؟ سر تکان دادن سامان را که دید با ناراحتی پرسید: - پس چرا به من نگفتین؟ سامان با بیتفاوتی شانه بالا انداخت. - واسهی اینکه مهم نبود. با اخم نگاهش کرد و غری زیر لب زد. - مهم نبود؟ لاقل میتونستم از عاطفه خانوم... . سامان میان حرفش پرید: - عمه عاطفه. نفسش را با حرص بیرون داد و دوباره تکرار کرد: - اگه بهم میگفتین میتونستم از عمه عاطفه بپرسم که چرا مادرم این کارها رو کرده. سامان نیم نگاه کوتاهی سمتش انداخت و با آرامش جواب داد: - اگر میگفتم و اگر از عمه عاطفه هم میپرسیدی فایدهای نداشت، چون عمه هم چیزی از این موضوع نمیدونه. با تکان سرش پرسید: - شما از کجا میدونین که چیزی نمیدونه؟ ماشین پشت چراغ قرمز ایستاد و سامان کمی به سمتش مایل شد و گفت: - عمه عاطفه اگه چیزی میدونست همون روزها که بابا دربهدر دنبال یه دلیل برای رفتن مادرت میگشت بهش همه چیز رو میگفت. نفسش را با ناامیدی بیرون داد. این معمای زندگیاش طلسم شده بود انگار که فاش نمیشد. - راستی، نگفتی واسه حق السکوتت و لو ندادن من چی میخواستی؟ لبخند محوی زد. اینبار قرار نبود فکرش منحرف شود. - میخوام فردا صبح من رو ببرین بهشت زهرا، سر خاکِ مادرم. سامان درحالی که ماشین را راه میانداخت کوتاه نگاهش کرد و پرسید: - دنبال بهونهای که مادرت رو ببخشی؟ زبانش را روی لب زیرینش کشید و با طمأنینه جواب داد: - بخشیدن مادرم بهونه نمیخواد؛ شاید یه چیزهایی رو ازم پنهون کرد و دربارهی یه سری چیزها بهم دروغ گفت، اما هیچوقت بد من رو نخواست. همیشه به فکرم بود و هر کاری که از دستش بر میومد برای خوشحالی و خوشبختی من انجام داد. این بیرحمیه که حالا بخوام خوبیهاش رو نادیده بگیرم و به خاطر پنهونکاریهایی که هنوز هم دلیلش رو نمیدونم نبخشمش. سامان آهی کشید. - میشه من رو هم ببخشی؟ بابت تموم روزهایی که خواسته یا ناخواسته ناراحتت کردم. لبخند محوش کمی عمق گرفت. اگر سامان بابت ناراحت کردن او عذر میخواست او که آنها را اینقدر توی دردسر انداخته بود چه باید میگفت؟! - به قول عمه عاطفه همهی ما آدمها هم بدی دیدیم و هم بدی کردیم؛ بیشتر از اون چیزی که شما من رو ناراحت کردین من شما رو توی دردسر انداختم، پس اگه بخوایم با هم روراست باشیم این منم که یه عذرخواهی به شما بدهکارم. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
سونیا که در کنارش نشسته بود جواب داد: - بچگیمون هم شبیه به هم بودیم، ولی از اونجایی که این کیانا خانوم همیشه عین این نینی کوچولوها انگشتش رو میکرد توی دهنش همه با یه نگاه به انگشت خیس خوردهاش تشخیصش میدادن. کیانا با اخم غرید: - نخیر هم این تو بودی که همیشه انگشتت توی دهنت بود. اینبار سونیا هم اخم درهم کشید. - چرا دروغ میگی؟ من کی انگشتم رو میکردم تو دهنم؟ اصلاً از تو عکسهامون هم معلومه؛ برو اون آلبوم رو بیار تا بهت نشون بدم کی انگشتش همیشه تو دهنش بود. کیانا سر تکان داد و درحالی که به سمت در اتاق میرفت گفت: - باشه؛ ولی باز هم میگم این تو بودی که همیشه انگشتت رو میکردی توی دهنت. دست روی لبهایش گذاشت. نمیدانست از این بحثی که بین دوقلوها راه افتاده بود، بخندد یا از کلکلهای پایان ناپذیرشان گریه کند. کیانا که آلبوم به دست وارد اتاق شد، سونیا روی تخت برایش جا باز کرد تا بنشیند. کیانا بین او و سونیا نشست و آلبومی که از سر و رویش کهنگی میبارید را باز کرد. صفحهی اول و دوم تماماً عکسهای دونفرهی عاطفه و همسرش بود. کیانا تندتند آلبوم را ورق میزد تا به عکسهای مورد نظرشان برسد. در میان ورق زدنهایش چشمش به عکسی خورد و دختری که در عکس بود در نظرش شبیه به مادرش آمد. پیش از آنکه کیانا دوباره آلبوم را ورق بزند، دست روی صفحهی آلبوم گذاشت و گفت: - صبر کن؛ صبر کن. کیانا دست از ورق زدن آلبوم برداشت و متعجب نگاهش کرد. بیتوجه به نگاه متعجبشان، آلبوم را به سمت خودش کشید و با دقت عکس را نگاه کرد. دو دختر نوجوان که کنار هم ایستاده و لبخند زده بودند. میتوانست تشخیص بدهد که یکی از دخترها عاطفه است، اما دیگری عجیب شبیه به مادرش بود و او را گیج کرده بود. مادرش در نوجوانی چرا باید کنار عاطفهی احتشام عکس میانداخت؟! اصلاً ربط مادرش و عاطفه به یکدیگر چه بود که اینطور صمیمانه کنار هم ایستاده بودند؟! درحالی که دستش را روی عکس قدیمی میکشید آرام و متعجب زمزمه کرد: - این مادر منه؟ سونیا با تکان سرش گفت: - آره؛ مگه نمیدونستی مادر تو و مادر ما از تو دبیرستان با هم دوست بودن؟ اخم محوی به صورتش نشست. عاطفه و مادرش دوست بودند؟! پس چرا احتشام از این ماجرا به او چیزی نگفته بود؟! چرا خود عاطفه از این ماجرا چیزی بروز نداده بود؟! با گیجی پرسید: - دوست بودن؟ سونیا «اوهومی» گفت. - آره؛ تو دبیرستان با هم دوست شده بودن و وقتی رفتن دانشگاه همدیگه رو گم کردن؛ تازه اون روز که واسه دایی رفتن خواستگاری مامان دوباره دیدش و فهمید اونی که دل داداشش رو برده دوست دوران بچگیِ خودشه. با گیجی دست به صورتش کشید. - پس چرا آقای احتشام و عاطفه خانوم این رو به من نگفتن؟ اینبار کیانا جواب داد: - شاید دایی یادش رفته بگه، مامان هم حتماً فکر کرده دایی بهت گفته. نفسش را عمیق بیرون داد. دیگر از شنیدن اینهمه حقایق عجیب و غریب خسته شده بود. او که دنیا را به حال خودش گذاشته بود؛ چه میشد اگر دنیا هم او را به حال خودش میگذاشت؟! -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
با نشستن دوقلوها در کنارش به خودش آمد. نگاهی به هر دو انداخت و لبخند محوی زد و کمی جمع و جورتر نشست. - ببینم تو چرا اینقدر معذبی؟ سرش را تکان داد و گفت: - نه؛ معذب نیستم، راحتم. اینبار قُل دیگر گفت: - مشخصه معذبی دیگه؛ ببین، هی داری با انگشتهات ور میری و پوست لبت رو میجویی. از تیزبینیِ دخترها متعجب شد. انگار دخترها در کنار شیطنتشان استعدادهای دیگری هم داشتند. - اصلاً بیا بریم توی اتاق ما یکم با هم حرف بزنیم. از گوشهی چشم نگاهی به سامان که روی مبل کناریشان نشسته و مشغول صحبت با آقای طاهری بود انداخت و ادامه داد: - کنار سامان با این حواس جمعش نمیشه راحت حرف زد. متعجب چشم گشاد کرد. رفتن به اتاقِ دوقلوها مساوی میشد با سؤالپیچ شدنش از طرف آنها و این چیزی بود که در تمام طول مهمانی سعی داشت از آن فرار کند. خواست مخالفتی بکند که دخترها بازوهایش را گرفتند و او را به سمت اتاقشان کشاندند. از دیدن اتاق دوقلوها متعجب و شگفتزده شده بود. روتختی و دیوارهای یاسی، پردههای آبیِ روشن و چراغهای بنفشی که در سقف کار گذاشته شده بود، بسیار آرامبخش و زیبا به نظر میرسید و زیاد با روحیهی شر و شیطانی که از سونیا و کیانا دیده بود، جور در نمیآمد. یکی از دخترها دست دور بازویش حلقه کرد و با لبخندی که لبهای پر و گوشتیاش را زینت داده بود پرسید: - سلیقهمون چطوره؟ خوشت میاد؟ با لبخند سر تکان داد. حس آرامش عجیبی از چیدمان زیبای اتاقشان گرفته بود. - خیلی قشنگه، سلیقهی کدومتونه؟ دختر خندهی زیبایی کرد و با اشارهای به قُلش که روی تخت نشسته بود گفت: - من و سونیا با هم. ابرو بالا انداخت و به سمت سونیا رفت و روی تخت نشست. - من که مدام قاطی میکنم کدومتون کیاناس و کدوم سونیا. کیانا که همچنان پیش رویشان ایستاده بود خندهی بلندی سر داد. - ما رو بابا هم با هم اشتباه میگیره تو که جای خود داری، واسه همین هم من همیشه یه دستبند مرواریدی به دست چپم میاندازم تا قابل تشخیص باشم. نگاهی به دست کیانا انداخت و با دیدن دستبند مرواریدیاش لبخند زد. برعکس دوقلوها او زیاد ریزبین نبود و تا به حال متوجهی دستبند او نشده بود. - ببینم شما از بچگی همینقدر شبیه به هم بودین؟ -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
با نشستن دوقلوها در کنارش به خودش آمد. نگاهی به هر دو انداخت و لبخند محوی زد و کمی جمع و جورتر نشست. - ببینم تو چرا اینقدر معذبی؟ سرش را تکان داد و گفت: - نه؛ معذب نیستم، راحتم. اینبار قُل دیگر گفت: - مشخصه معذبی دیگه؛ ببین، هی داری با انگشتهات ور میری و پوست لبت رو میجویی. از تیزبینیِ دخترها متعجب شد. انگار دخترها در کنار شیطنتشان استعدادهای دیگری هم داشتند. - اصلاً بیا بریم توی اتاق ما یکم با هم حرف بزنیم. از گوشهی چشم نگاهی به سامان که روی مبل کناریشان نشسته و مشغول صحبت با آقای طاهری بود انداخت و ادامه داد: - کنار سامان با این حواس جمعش نمیشه راحت حرف زد. متعجب چشم گشاد کرد. رفتن به اتاقِ دوقلوها مساوی میشد با سؤالپیچ شدنش از طرف آنها و این چیزی بود که در تمام طول مهمانی سعی داشت از آن فرار کند. خواست مخالفتی بکند که دخترها بازوهایش را گرفتند و او را به سمت اتاقشان کشاندند. از دیدن اتاق دوقلوها متعجب و شگفتزده شده بود. روتختی و دیوارهای یاسی، پردههای آبیِ روشن و چراغهای بنفشی که در سقف کار گذاشته شده بود، بسیار آرامبخش و زیبا به نظر میرسید و زیاد با روحیهی شر و شیطانی که از سونیا و کیانا دیده بود، جور در نمیآمد. یکی از دخترها دست دور بازویش حلقه کرد و با لبخندی که لبهای پر و گوشتیاش را زینت داده بود پرسید: - سلیقهمون چطوره؟ خوشت میاد؟ با لبخند سر تکان داد. حس آرامش عجیبی از چیدمان زیبای اتاقشان گرفته بود. - خیلی قشنگه، سلیقهی کدومتونه؟ دختر خندهی زیبایی کرد و با اشارهای به قُلش که روی تخت نشسته بود گفت: - من و سونیا با هم. ابرو بالا انداخت و به سمت سونیا رفت و روی تخت نشست. - من که مدام قاطی میکنم کدومتون کیاناس و کدوم سونیا. کیانا که همچنان پیش رویشان ایستاده بود خندهی بلندی سر داد. - ما رو بابا هم با هم اشتباه میگیره تو که جای خود داری، واسه همین هم من همیشه یه دستبند مرواریدی به دست چپم میاندازم تا قابل تشخیص باشم. نگاهی به دست کیانا انداخت و با دیدن دستبند مرواریدیاش لبخند زد. برعکس دوقلوها او زیاد ریزبین نبود و تا به حال متوجهی دستبند او نشده بود. - ببینم شما از بچگی همینقدر شبیه به هم بودین؟ -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
- استرس برای چی؟ تو که قبلاً هم عمه و دخترهاش رو دیدی؛ فقط میمونه آقای طاهری، که اون هم مرد خوب و آرومیه. موهایش را به داخل شال سفیدش هل داد و گفت: - آخه اونموقع نمیدونستم که عاطفه خانوم از همه چیز خبر داره. سامان شانه بالا انداخت. - این چیزی رو عوض نمیکنه، دیدی که اون روز عمه عاطفه هیچ چیزی راجع به اون اتفاقها نگفت و الان هم قرار نیست بگه؛ پس اضطرابت بیمورده. دستانش را درهم پیچاند. خودش این را میدانست، اما نمیتوانست جلوی اضطرابش را بگیرد. آسانسور که در طبقهی پنجم ایستاد برای بیرون رفتن تعلل کرد. به خانهی عاطفه رسیده بودند و او همچنان مضطرب بود. سامان که تعللش را دید گفت: - چرا وایسادی؟ نترس توی اون خونه کسی قرار نیست بهت حمله کنه، البته دوقلوها رو قول نمیدم؛ خودت که دیدی مثل وروره جادو میمونن. از حرف سامان و لحن طنزآلودش به خنده افتاد. درحالی که از آسانسور بیرون میآمد، میان خنده جواب داد: - اگه بشنون دربارهشون اینجوری حرف میزنین از دستشون جون سالم به در نمیبرین. سامان چشم گشاد کرد و نگاه مشکوکی به دور و اطرافش انداخت. - اینجا جز من و تو کسی نیست که حرفهام رو بشنوه، تو هم که چیزی بهشون نمیگی؛ میگی؟ لب گزید و با شیطنت گفت: - چی بهم میدین تا بهشون چیزی نگم؟ سامان لحظهای فکر کرد. - یه آب هویج بستنی، خوبه؟ با اخم جواب داد: - همین؟! سامان تا آمد جوابی بدهد موبایلش زنگ خورد. سامان نگاهی به صفحهی موبایلش انداخت و با دیدن شمارهای که با نام عمه عاطفه ذخیره شده بود، گفت: - خیله خب، فعلاً بیا بریم تا عمه شاکی نشده؛ بعداً با هم مذاکره میکنیم. باز هم خندید. میدانست که قصد سامان منحرف کردن فکر او از اضطرابش بود و خیلی خوب از پس اینکار بر آمده بود. *** برای اولین بار بود که آقای طاهری را میدید. مردی که همسن و سال احتشام بهنظر میرسید؛ پوستی گندمگون و موهای جوگندمی داشت که کمی هم وسط سرش خالی شده بود. همانطور که سامان گفته بود، آرام و مهربان بود و رفتاری محترمانه داشت. - خوی پری جان؟ به اجبار لبهایش را مثل لبخند کش داد. - خوبم عاطفه خانوم، ممنون. رفتار عاطفه دقیقاً مثل همان شب پرمهر و صمیمی بود و همین بیش از پیش معذبش کرده بود. - عاطفه خانوم چیه دختر خوب؟ بهم بگو عمه عاطفه. تنها لبخند زد. فکرش سمت آن روزهایی میرفت که به مادرش از تنهاییشان گله و شکایت میکرد و حالا اینهمه فامیل و آشنا پیدا کرده بود. - دیروز
-
MariyaTek0867 شروع به دنبال کردن رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا کرد
-
مجموعه رمان جادوی کهن | تکمیل شده نودهشتیا
سادات.۸۲ پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
دوستان نتیجه به کجا رسید؟ -
درخواست ویراستار | رمان تکمیل شده
Kahkeshan پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
درخواست ویراستاری -
https://forum.98ia.net/topic/1241-دلنوشته-دوشیزگان-افتاب-ندیده-کهکشان-کاربر-انجمن-نودهشتیا/?do=getNewComment پایان
-
درخواست کاور دلنوشته دختران آفتاب ندیده | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
بله ممنونم🫀- 5 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور دلنوشته دختران آفتاب ندیده | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
ماسو پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
تاییده گلم؟ -
درخواست کاور دلنوشته دختران آفتاب ندیده | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
ماسو پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور