رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity ×
انجمن نودهشتیا
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. پارت یازدهم فردا ساعت سه و نیم پدرم به خانه دوستاش رفته بود و تا ساعت هفت خونه نمیومد. اماده شدم تا به دریای آلمادو برم و برای بار سوم مارین رو ببینم. وقتی رسیدم به دریا هیچکس در دریا نبود چند ثانیه منتظر موندم و سرم رو چرخوندم طرف پل چوبی تا شاید روی پل باشه دیدم روی پل یک پسر ایستاده به سمت پل رفتم و مارین رو دیدم که با یک دسته گل روی پل چوبی ایستاده و به من نگاه می‌کنه کنارش وایسادم و گل رو بهم داد رز سیاه بود گفتم ـ یعنی عشقی که پایانش معلوم نیست مارین گفت ـ چی؟ گفتم ـ معنی رز سیاه اینه گفت ـ اهان از روی پل چوبی پایین اومدیم و رفتیم کنار دریا قدم بزنیم مارین گفت ـ رمان میخونی؟ ـ اره ـ چند تا از رمان های که دوست داشتی رو بگو ـ باغ مخفی، پولیانا و آوای وحش....... میخواستم حرف رو ادامه بدم که مارین گفت ـ من رمان اوای وحش ور خوندم راجب...... پریدم وسط حرفش ـ راجب سگی به اسم باک که از زندگی ارامش جدا میشه و کم کم به غریزه اولیه خودش برمیگرده، اون میان انسان ها میجنگه و در آخر به پایانی میرسه که قابل پیش بینی نیست. ـ آفرین اگه میزاشتی من تعریف کنم بد نبود. و بعد هردو مون خندیدیم گفتم ـ مارین هوا داره سرد و تاریک میشه من دیگه باید برم خونه. ـ باشه، اومیدوارم دوباره ببینمت. ـ منم خدافظ. پدرم هنوز خونه نیومده بود. دسته رو از روی میز برداشتم و یک بار دیگه بهش نگاه کردم میخواستم دسته گل روی بزارم روی میز که متوجه تکه کاغذی که دور روبان گل بود شدم کاغذ رو برداشت و دسته گل رو روی میز گذاشتم.
  3. پارت صد و بیست و هشتم لبخندی زد و گفت: ـ قول میدم. بعدشم تا من اینجام، هیچکس حق اینو نداره که اذیتت کنه باوان! اینو قبلاً هم بهت گفتم....اگه کسی حرفی بهت زده یا اذیتت کرد، همشو بهم میگی، باشه؟! ـ باشه! بعدش سریع رفتم سمت در و بازش کردم...اینور و اونور و گشتم. هنوز کسی نبود. آروم بهش گفتم: ـ فعلا سالیوان! خندید و برام دست تکون داد و منم با تپش قلب بالا رفتم سمت اتاقم! خودمو پرت کردم رو تخت و با شادی به دیشب فکر کردم. بعد مدتها این اولین باری بود که اینقدر حس خوب و قشنگی داشتم. دیشب دیگه مطمئن شدم که احساساتم قاطی نشده و واقعا دفتر آرون برای همیشه تو ذهنم تموم شده و بجاش پوریا جاشو خیلی محکم باز کرده. دیگه حتی از دستش عصبانی هم نبودم و واقعا اگه یه روز قسمت می‌شد و میدیدمش، ازش تشکر می‌کردم که با رفتنش باعث شد با همچین آدمی تو زندگیم آشنا بشم! آدمی که یجورایی قهرمانان بود، جا نمیزنه، بخاطر من تو روی همه وایمیسته! ازم محافظت می‌کنه! با اینکه این چیزا رو خیلی بلد نیست اما بخاطر خوشحال کردن من هرکاری می‌کنه! شاید حسش به من، مثل حسی که من بهش دارم نباشه اما همینکه با من مثل قبل سرد برخورد نمی‌کنه، برام یه دنیا ارزش داره...دفتر روزمرگیم و باز کردم و توش از تک تک احساساتم به پوریا نوشتم...و حرفایی که نمی‌تونستم تو روش بهش بگم و توی دفتر براش نوشتم...از اینکه چقدر کنارش حس امنیت دارم و کاش اونو همون حسی که من بهش دارم و بهم داشته باشه! همش نگاهاشو ازم میدزده! نمی‌دونم شاید حس می‌کنه من از احساساتم مطمئن نیستم اما پوریا رو میخواستم واقعا...آدم اشتباهی بود! اگه باوان قبلی بودم، هیچوقت فکر نمی‌کردم با همچین آدمی حتی بتونم هم کلام بشم چه برسه به اینکه بهش اعتماد کنم و بخوام برم تو اتاقش بخوابم.
  4. پارت صد و بیست و هفتم با حالت مظلومی دستامو توی هم گره زدم و گفتم: ـ میشه منم باهات بیام؟ پوریا با خنده زد به پیشونیش و گفت: ـ دختر تو دیوونه شدی؟! جاهایی که من میرم اصلا مناسب تو نیست. ـ لطفا، قول میدم که اصلا از ماشین پیاده نشم! خواهش می‌کنم. به ساعتش نگاه کرد و گفت: ـ نه باوان! گفتم اونجا، جای تو نیست... تا رفتم مخالفت کنم، از جاش بلند شد و گفت: ـ بدو برو تو اتاقت، الانه که شاهین میاد... ناراحت شدم...نه بخاطر اینکه قبول نمی‌کرد باهاش برم بلکه بخاطر اینکه وقتی تو این خونه نبود واقعا از اینجا می‌ترسیدم. از اون مرده مازیار می‌ترسیدم...با ناراحتی بلند شدم و داشتم می‌رفتم تو اتاقم که گفت: ـ به عفت خانوم میگم مدام بهت سر بزنه، نگران نباش...تنهات نمی‌ذاره. با بغض گفتم: ـ وقتی تو نیستی، من اینجا میترسم پوریا! من از اون مرده، از چشماش واقعا میترسم... صورتمو گرفت بین دستاش و با اطمینان خاطر گفت: ـ نگران نباش! عمو اصلا این ساعتها خونه نیست...می‌ره شرکت. تا قبل از اینکه اون بیاد، من برمی‌گردم. گفتم: ـ قول میدی؟!
  5. امروز
  6. با این‌همه، چه سرّ نهانی است در این اسارت که آدمی را، با وجود اشتیاقِ رهایی، باز به همان زندان می‌کشاند؟ شاید دل، ورای عقلِ مغرور، به حقیقتی کهن واقف است: آزادیِ مطلق سرابی است فریبنده، و انسان برای معنای وجودی خود محتاج زنجیری نامرئی است. معشوق اگرچه قفس است، اما قفسی آینه‌گون که اعماقِ پنهانِ ما را بی‌رحمانه عریان می‌سازد؛ زیرا عشق نه راهی به گریز، که مسیری به معرفتِ خویشتن است. سفری صعودی و سقوطی، فروزان و تباه‌گر، که انسان را از پوچیِ سطحی به مغاکِ حقیقت می‌کشاند. پس اسارت در دامِ معشوق، نه محکومیت، که مطلعِ آگاهی است؛ آغازی پر رنج اما ناگزیر، که بی‌آن هیچ دل سرگردانی به مرتبه‌ی انسان شدن نمی‌رسد.
  7. خانم شاید قلبش شکسته بود. اینقدر عمیق که حاذق‌ترین متخصص‌ های زمین شناسی هم نتونستن نوع گسل عشقش رو تشخیص بدن.

    قشنگی عشق اینجاست که اگر آقای‌ دال‌ره‌اَش‌ بیاید، این گسل عمیق دوباره ترمیم می‌شود.

    به سرعت نور'

  8. اینقدر گفتم میتونم، تونستم خواهم توانست که الان وقت شکست زبونم نمیچرخه بگم توی داشتنت باختم

    محبوبم آقای‌دال‌ره من در نبرد داشتنت باختم، خانم شاید، بازم بلند می‌شه

    شاید، شاید به زوری پا نشه! اما بالاخره بلند میشه

     

  9. از این بالا دوتا چیز بیشتر حس میشه

    یک نداشتنت؛

    دو بی‌کفایتی من

    اصلا من خیلی بی لیاقتی محبوبم

    محبوبم تو اصلا بهم توجه نکن اما به دخترای دیگه هم توجه نکن 

    لعنتی آخه کی مثل تو هست که همه عاشقش باشن

  10. 🌸درود خدمت شما نویسنده‌ی عزیز🌸 از اینکه انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کرده‌اید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری، ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید، در راستای بهبود قلم، می‌توانید درخواست نقد حرفه ای بدهید. درخواست نقد اثر با نوشتن 25 پارت از رمان خود، می توانید درخواست طراحی جلد بدهید. درخواست کاور رمان بعد از انجام نقد توسط منتقدین حرفه‌ای و ویرایش نکاتِ گفته‌شده، می توانید برای انتقال اثر به تالار برتر درخواست نمایید: درخواست انتقال به تالار برتر همچنین پس از اتمام اثر، لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر : کادر مدیریت نودهشتیا
  11. نام رمان: پنج عجوزه نویسنده: MAHYA | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر رمان: اجتماعی . عاشقانه . طنز خلاصه رمان: پنج دختر، پنج گذشته‌ی متفاوت، و یک سرنوشت مشترک. چهار نفرشان در پرورشگاه بزرگ شده‌اند و دختری که با وجود داشتن خانواده، طعم تنهایی را درست مثل آن‌ها چشیده است. آن‌ها کنار هم قد کشیده‌اند، با زخم‌هایی که هرکدام از جایی آمده، اما به هم تکیه داده‌اند؛ نه با پیوند خون، بلکه با پیوند درد، خاطره و عشق. دنیای هرکدامشان فرق دارد، شخصیت‌هایشان شبیه هم نیست، اما برای هم «خانواده»‌اند… خانواده‌ای که خودشان ساخته‌اند.
  12. خواستم امشب در غبار مستی گم شوم تا لحظه‌ای فراموش کنم، که در این گیتیِ وارونه، آواره‌ترین ساکنش منم؛ در به‌درِ سرنوشت، دیوانه‌دل و ساده‌باور، آن‌که بی‌محابا دل می‌بازد، بی‌آنکه اندکی در عواقبش تأمل کند. نمی‌داند این رشته‌ی ناپیدای عشق، او را تا کدام ناکجاآباد خواهد کشاند؛ و فرجامش چه خواهد بود جز اسارت در حصار معشوق، معشوقی که نه‌تنها دلش را به یغما برده، که آزادی‌اش را نیز بر بادهای بی‌رحم تقدیر سپرده است.
  13. در همین تناقضاتِ هستی‌شناختی، در همین مبارزاتِ درونیِ بی‌پایان، چیزی در دل این تحولات مرا به سوی بی‌کرانگی‌ای نامعلوم می‌کشاند؛ گویی که در هر لرزش و تلاطم، دنیای نوینی در درونم به شکلی دیگر متولد می‌شود. شاید این همان فرآیندِ تولدِ از نو باشد، جایی میان زوال و آفرینشِ دوباره، جایی که هیچ‌چیز همچون گذشته نخواهد بود و هر آنچه که به نظر ثابت می‌آید، در چرخش بی‌پایانِ تقدیر، نابود می‌شود. در این میان، من به دنبال آن لحظه‌ی گمشده‌ای هستم که در آن، نه کشمکشی باقی باشد و نه آشوبی از زمان و مکان، تنها آرامشی مطلق که در آن، در آغوش تو، خود را همچون جزء‌ای از کیهانِ عظیم‌تر احساس کنم؛ همان‌طور که در دریا غرق می‌شوم، اما در هر موج، وجود خود را بازمی‌یابم. برای رسیدن به این بیکرانگیِ سرشار از سکونِ مقدس، بی‌وقفه به سوی تو شنا می‌کنم؛ همچون موجی در جست‌وجوی ساحل، که از طوفان‌ها و تلاطم‌ها فارغ، تنها در جستجوی سکوتِ آگاهی است.
  14. نه عزیزم رصد و فایل با منه ویراستاری با ایشونه @sarahp
  15. پارت صد و بیست و ششم از روی تخت اومدم پایین و چشمامو بهم مالیدم و گفتم: ـ باشه! رفتم تو روشویی اتاق و چند دور صورتمو شستم و بعدش اومدم بیرون...رو بهش گفتم: ـ تو کجا میری پوریا؟! پوریا با خنده و لحن متعجبی گفت: ـ بسم الله!! دختر من مگه هرجا میرم باید به تو جواب پس بدم؟! خندیدم و گفتم: ـ نه خب؛ ولی وقتی بدونم کجایی خیالم یکم راحت تره! لبخندی زد و گفت: ـ دارم میرم برای بازی تو کافه! ـ قمار؟! خیلی عادی گفت: ـ آره دیگه! ـ آها...بعد کی برمیگردی؟! دستمو گرفت و منو نشوند رو تخت و شروع کرد به لقمه درست کردن برام و گفت: ـ بخور دختر، اینقدر سوال نپرس! از لحنش خندم گرفت! کاملا مشخص بود که از دستم کلافه شده اما میریزه تو خودش تا به من چیزی نگه! همین‌طور که لقمه های رو میداد به دستم گفتم: ـ پوریا؟ ـ بله؟! ـ یه چیزی بگم نه نمیگی؟! نگام کرد و گفت: ـ بستگی داره چی باشه!
  16. پارت صد و بیست و پنجم با تعجب نگاش کردم که با خنده شیطونی گفت: ـ چرا اینجوری نگام می‌کنی؟! مگه معنی اسمت همین نیست؟! با ذوق گفتم: ـ چرا ولی....ولی هیچکس تابحال منو اینجوری صدا نزده بود! فکر نمی‌کردم معنی اسممو بدونی. ـ می‌دونم دختر خوب! حالا دیگه بخواب...شبت بخیر. ـ شب بخیر سالیوان! با خنده رفت سمت کاناپه و روی خودش پتو کشید...بارون بند اومده بود...اون شب ارتباط منو پوریا یه مرحله جلوتر رفته بود و با من خیلی بهتر از قبل شده بود...و من خوش‌حال ترین بودم که همه جوره پشتش منه و حواسش به من هست. چقدر رفتارش به دلم نشسته بود. جالب اینجا بود که مدام توی دلم دعا می‌کردم که پیشش بمونم و اون آرون هیچوقت سر و کله‌اش پیدا نشه...با فکر کردن به پوریا خوابم برد... *** صبح با صدای پوریا از خواب بیدار شدم: ـ باوان؟ کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم: ـ سلام! لبخندی زد و گفت: ـ صبح بخیر... بعدش ادامه داد و گفت: ـ بیا، صبحونه بخوریم و بعدش تا کسی ندیده برو تو اتاقت، نمی‌خوام بابت این مسئله به کسی جواب پس بدم! راست می‌گفت اگه عموش می‌فهمید که من دیشب تو اتاقش خوابیدم، با من که نمی‌تونستم کاری داشته باشه اما احتمالا پوست پوریا رو می‌کند.
  17. لطفا بعد از اتمام ویراستاری برای رصد و فایل تو این تایپیک درخواست بدید عزیزم و من رو تگ کنید https://forum.98ia.net/topic/4141-درخواست-رصد-رمان/
  18. لطفا بعد از اتمام ویراستاری برای رصد و فایل تو این تایپیک درخواست بدید عزیزم و من رو تگ کنید https://forum.98ia.net/topic/4141-درخواست-رصد-رمان/
  19. سلام عزیزجان بله تکمیل شده تاپیک زده بودم ولی فکر کنم کسی ندید
  20. حقش بود که زجر بکشد؛ به همان اندازه‌ای که پدرم از شدت شرمساری در مقابل مردمش عذاب کشیده بود، آنقدری که مادرم از عذاب کشیدن پدرم اذیت شده بود و آنقدری که من در تمام این‌ سال‌ها از عذاب وجدان و دلتنگی برای پدر و مادرم زجر کشیده بودم. کمی که نفس گرفت باز به گلویش چنگ زدم، این‌بار دیگر به خس‌خس افتاده بود و چشمانش از شدت فشار فاصله‌ای تا بیرون پریدن از حدقه نداشت. همانطور که دستم بند به گلوی او بود خم شدم و از روی زمین چوب مخصوص را برداشتم؛ کمر راست کرده و سر پیش آورده و در صورت کبود شده و بی‌نفسش لب زدم: - حالا نوبت توئه که با زندگیت خداحافظی کنی آلفرد شرور! و بی‌آنکه به او فرصت انجام کاری را بدهم چوب مخصوص را بالا برده، آن را با ضرب در قلبش فرو کردم و به زندگی ننگینش خاتمه دادم. *** برایم حس بسیار عجیبی بود، بودن در قصر پدرم و ایستادن بر روی شاه‌نشینی که بر روی آن تخت پادشاهی‌اش قرار داشت. نگاهم را لحظه‌ای میان مردم سرزمینم که در قصر جمع شده بودند دوختم؛ این روز حتی در رویاهایم هم نمی‌گنجید، اینطور بودن در قصر پدرم و در کنار مردم سرزمینم آن‌هم درحالی که زندگی و آبادانی باز به گوشه‌ گوشه‌ی سرزمینم برگشته بود. - این پیروزی رو بهتون تبریک میگم جناب آلفا. لبخند تلخی به روی شاهدخت که همچنان غمگین و ماتم‌زده به نظر می‌رسید زدم؛ یادم نمی‌رفت که ما این جنگ را به قیمت خون جفری و تعداد زیادی از مردم پیروز شده بودیم. - ممنونم شاهدخت. اشاره‌ای به کیسه‌ی در دستش کردم و ادامه دادم: - می‌خواهید به سرزمینتون برگردید؟! شاهدخت آرام سری تکان داد. - بله، دیگه اینجا کاری برای انجام دادن ندارم. لحظه‌ای پلک بر روی هم گذاشتم. - سلام من رو به پدرتون برسونید و از طرف من از ایشون تشکر کنید! شاهدخت باز هم سری تکان داد و با قدم‌هایی آرام و خرامان‌خرامان از در سالن قصر بیرون رفت. نفسم را آه مانند بیرون دادم؛ شیرینی پیروزی در کنار غم از دست دادن آن افراد حس عجیبی را برایم به وجود آورده بود، حسی میان غم و شادی. سر برگرداندم و این‌بار به لونا که تاج پادشاهی به دست به سمتم می‌آمد نگاه کردم؛ دخترک آنقدر در آن لباس سرخ رنگ و بلند زیبا شده بود که دلم نمی‌آمد از او چشم بردارم. - جناب آلفا! لبخندی به رویش پاشیدم و او برایم به احترام سری خم کرد. - مردم سرزمین از شما می‌خواهند که پادشاهی سرزمین گرگ‌ها رو به عهده بگیرید؛ این رو قبول می‌کنید؟! لحظه‌ای به مردمی که با لبخند خیره‌ام شده بودند نگاهی انداختم؛ از این‌که بالاخره توانسته بودم خودم را به مردم سرزمینم ثابت کنم و کینه و دشمنی‌شان را از ذهنشان پاک کنم خوشحال بودم. - بله، با کمال میل قبول می‌کنم. کمی خم شدم و لونا روی‌ پنجه‌ی پاهایش ایستاد، لونا تاج طلایی و مزین شده به سنگ‌های قیمتی را بر سرم گذاشت و مردم برایم «هو» کشیدند. کمر راست کردم و نگاهم را به چشمان خوش‌رنگ لونا دوختم، من او را در کنار خودم می‌خواستم؛ من بدون او از پس هیچ‌کاری برنمی‌آمدم. لب گشودم و با لحنی شبیه به لحن او گفتم: - بانو لونا، پادشاه سرزمین از شما می‌خواد که ملکه‌ی سرزمینش باشید؛ این رو قبول می‌کنید؟! لونا از شیطنت کلامم لبخندی زد، لحظه‌ای پلک روی هم گذاشت و پس از کمی مکث مثل خودم جواب داد: - بله، با کمال میل قبول می‌کنم. دست پیش بردم و دست لونا را در دست گرفتم، لونا لبخند زد و مردم از خوشحالی جشن و پایکوبی به راه انداختند. پایان
  21. شمشیرم را به گوشه‌ای انداختم و راست ایستادم؛ از شدت نفرت و عصبانیت غرش می‌کردم و دندان‌های تیزم را به رخ وحشت‌زده‌ی آلفرد می‌کشیدم. آرام آرام به آلفرد نزدیک شدم و آلفرد از ترس قدمی به عقب برداشت؛ بوی آدرنالین بدنش را حس می‌کردم و حالم بهتر میشد از وحشتی که به جانش انداخته بودم. - دلت می‌خواد چطوری بمیری آلفرد؟! آلفرد آب دهانش را قورت داد و همزمان با من که جلو می‌رفتم قدمی رو به عقب برداشت. - خ… خواهش می‌کنم آ… آلفا؛ خواهش می‌کنم م… من رو ب… ببخش! با خونسردیِ ظاهری سری کج کردم. - ببخشمت؟! مگه تو پدر و مادر من رو بخشیدی؟! آلفرد همانطور که عقب عقب می‌رفت به دیوار پشت سرش برخورد کرد و باز با لکنت و وحشت‌ لب زد: - ه… همه میگن تو… تو مهربون و ب… بخشنده‌ای! باز هم قدمی به او نزدیک‌تر شدم آنقدر که نفس‌های کشدار و تند شده‌اش به صورتم برخورد می‌کرد. سر کنار گوشش برده و با تمام نفرتم لب زدم: - من مهربونم، اما نه برای قاتل پدر و مادرم. کمی عقب کشیده و به چشمان دو دو زننده و صورت رنگ پریده‌اش خیره شدم؛ روزی را به‌ یادم آمد که او دستور مرگ پدر و‌مادرم را صادر کرد، روزی که آن‌ها را در میدان وسط شهر به آتش کشیدند و این مرد ملعون سوختنشان را به تماشا نشسته بود. دستم را بالا آوردم و گردن لاغرش را به چنگ گرفتم، اگر پای جان من وسط نبود پدرم همان سال‌ها این مرد لعنتی را کشته و همه‌مان را از شرش خلاص کرده بود، اما عیبی نداشت. حالا من آمده بودم تا به‌خدمتش برسم و انتقام خون پدر و مادرم را از او بگیرم. - تو دستور قتل پدر و‌مادر من رو دادی یادت میاد؟ دستور دادی تا اون‌ها رو وسط میدون شهر به آتیش بکشن و من اون روز اونجا بودم ‌و دیدم که داشتی سوختنشون رو تماشا می‌کردی و می‌خندیدی؛ سوختنشون برات لذت‌بخش بود نه؟! همانطور با دستم گلویش را می‌فشردم و آلفر از کمبود اکسیژن کبود شده بود به دستم چنگ می‌انداخت، اما اهمیتی نمی‌دادم. - پس به من هم حق بده که کشتن تو برام لذت‌بخش باشه. کمی از فشار دستم را کم کردم تا بتواند نفس بکشد؛ حیفم می‌آمد اویی را که پدر و مادرم را زنده زنده سوزانده بود به همین راحتی بُکشم!
  22. - فکر کن من حالا این در رو بشکنم و بیام تو، بعد تو چطوری می‌تونی از خودت در برابر من محافظت کنی؟! ضربه‌ی نسبتاً محکمی بر در کوبیدم که در چارچوبش لرزید و با خشم و نفرت ادامه دادم: - اون‌موقع من هم می‌تونم کار نیمه تموم پدرم رو تموم کنم و اون گردن کثیفت رو بشکنم! دستانم را بند لولای درب کردم و آن را با یک حرکت از چارچوب در آوردم؛ آنقدر عصبانی و پر از نفرت بودم که می‌توانستم چهارستون بدن آلفرد را هم مثل این درب خورد کنم. با قدم‌هایی محکم و شتابانه وارد قلعه شدم، همانطور که انتظارش را داشتم آلفرد در طبقه‌ی اول قلعه نبود و‌ احتمالاً خودش را جایی گم و گور کرده بود. همانطور که از پله‌های سنگی بالا می‌رفتم فریاد زدم: - کجایی جناب آلفرد؟! مثل یه موش رفتی توی یه سوراخ و قایم شدی؟! شمشیر به دست درب اولین اتاق را با عجله گشودم و درون اتاق را نگاهی انداختم، اتاق به نظر یک اتاق خواب می‌آمد و خبری از آلفرد در آن اتاق نبود. در اتاق را بهم کوبیدم و سراغ دومین اتاق رفتم؛ تمام این اتاق‌ها روزی متعلق به من و خانواده‌ام بود، اما حالا آن آلفرد لعنتی در آن‌ها جولان می‌داد. همینطور دومین و سومین اتاق را هم گشتم، اما‌ خبری از آلفرد نبود. به چهارمین اتاق رسیده بودم، اتاقی که قبل‌ترها متعلق به من بود و تمام روزهای کودکی‌ام را در آن گذرانده بودم؛ اتاقی که تمام خاطرات خوب و بد کودکی‌ام را یدک می‌کشید. درب اتاق را این‌بار با کمی تردید باز کردم و سرکی به داخل کشیدم، نه مثل این‌که ‌در آن اتاق هم نبود. لحظه‌ای وسوسه شدم تا باز پا به آن اتاق بگذارم و‌ به عادت کودکی‌ام از آن پنجره‌ی کوچک اتاق به بیرون نگاه کنم، اما همین که ‌اولین قدم را به داخل برداشتم چیزی درون شانه‌ام فرو رفت. فریاد کوتاهی از سر درد کشیدم و پلک روی هم فشردم، چشم که باز‌‌ کردم با چهره‌ی رنگ‌پریده و وحشت‌زده‌ی آلفرد که پشت در اتاق پنهان شده بود روبه‌رو شدم؛ مردک لعنتی خنجرش را درون شانه‌ام فرو برده بود‌. دندان روی هم ساییدم و دست بردم و خنجر را با یک حرکت از شانه‌ام بیرون کشیدم و آن را به گوشه‌ای پرت کردم. - خب، دوباره بهم رسیدیم پادشاه آلفرد! عصبانی و کلافه بودم و بالا آمدن گرگ درونم را حس می‌کردم و نمی‌خواستم جلویش را بگیرم؛ برای دریدن گلوی آلفرد به تمام قدرتم نیاز داشتم.
  23. شاهدخت در میان گریه سر بلند کرد و نگاهش به آن پیرمرد که جفری را زخمی کرده بود افتاد با حرص از روی زمین برخاست و فریاد زنان به سمت او حمله‌ور شد. - می‌کشمت عوضیِ خائن! چشمم را بر روی نبرد شاهدخت و‌ آن پیرمرد بستم؛ نمی‌خواستم جلوی شاهدخت را بگیرم، هرکسی در زندگی حق داشت انتقام عزیزانی که از دست داده بود را بگیرد و شاهدخت هم از این قضیه مستثنیٰ نبود. پلک باز کردم، دست پیش بردم و شنلی که بر تن داشتم را باز کرده و آن را بر روی تن بی‌جان جفری انداختم؛ ما داشتیم در جنگ پیروز می‌شدیم و جفری نبود تا پیروزی ما را ببیند و این می‌توانست تمام‌ خوشحالی‌ام از پیروزی‌مان را تحت شعاع قرار دهد. در آخرِ نبرد شاهدخت توانست سر از تن آن پیرمرد خائن جدا کند و‌ من در آن میان نگاهم به آلفردی افتاد که‌ پس از شکست‌‌ خوردن لشکریانش با اسب درحال فرار بود. دست بر زمین گرفتم و از جای برخاستم؛ حالا که در جنگ پیروز شده بودیم، حالا که سرزمینمان را از چنگال خون‌آشام‌ها بیرون کشیده بودیم وقتش بود تا من هم انتقامم را بگیرم. انتقام پدرم، مادرم و تمام گرگینه‌هایی که در این جنگ از دست رفته بودند. افسار اسبی که سوارش از آن افتاده بود را در دست گرفتم و با یک حرکت سوارش شدم و به دنبال آلفردی که داشت به سمت پایتخت می‌رفت تاختم. فکر به شکستن گردن آن آلفرد لعنتی تنها چیزی بود که می‌توانست در آن شرایط که جفری و چندین تن از مردم سرزمینم را از دست داده بودم اندکی من را آرام کند. همچنان در تعقیب آلفرد بودم و به شهری که تقریباً تمام مردمش پس از حمله‌ی ما به قلعه‌هایشان از آن گریخته بودند رسیدیم، شهری که پایتخت سرزمینم بود و حالا تمام آسمانش با سقف کاذبی پوشانده شده بود تا احتمالاً خون‌آشام‌های لعنتی را از تابیدن اشعه‌های خورشید محافظت کند. پشت سر آلفرد وارد قصری که سال‌ها پیش متعلق به پدرم بود شدم، از این‌که به اینجا آمده بود خوشحال بودم چون می‌توانستم در پیشگاه روح مادر و پدرم او را به سزای اعمالش برسانم. در حیاط بزرگ قصر آلفرد از اسبش پایین آمد و خودش را با سرعت به ساختمان قصر رساند، در را هم پشت سرش بست و چِفتش را انداخت. پوزخندی از این حرکتش به لبم آمد؛ خیال می‌کرد این قلعه می‌تواند او را از دست من نجات دهد؟ اصلاً او تا کی می‌توانست در این قلعه پنهان شود؟! از اسبم پایین آمدم و پشت در فلزی قلعه ایستادم؛ می‌دانستم که آلفرد تمام سربازانش را برای جنگ با ما فرستاده بود و حالا در این قلعه هیچ‌کسی نبود که از او محافظت کند، پس با این حساب من کار سختی را در پیش نداشتم. - رفتی و قایم شدی آره؟! حالا تو بگو کی ترسوئه، من یا تو؟! صدایی که از جانبش نشنیدم خنده‌ی تمسخرآمیزی کردم و ادامه دادم: - فکر کردی این چفت و بَست‌ها می‌تونه تو رو از دست من نجات بده؟! دستم را بر روی در فلزی و سرد گذاشتم؛ در خودم آنقدر قدرت می‌دیدم که بتوانم درب را از جای در بیاورم، اما‌ بدم هم نمیاد مثل او کمی با اعصاب و روانش بازی کنم.
  24. با پاشیده شدن گِل‌ بر روی اشباح کار ما کمی راحت‌تر شد و حداقل می‌توانستیم آن موجودات پلید را ببینیم و خودمان را راحت‌تر از شر آن‌ها خلاص کنیم؛ بار دیگر کفه‌ی قدرت به سمت ما چرخیده بود و این ما بودیم که خون‌آشام‌ها و اشباح‌ را نقش زمین می‌کردیم. - اوه نه! جفری؟! سر چرخاندم و با بهت در میان آن شلوغی به دنبال جفری چشم گرداندم؛ آخرین باری که او را دیده بودم همچنان با آن پیرمرد جادوگر درگیر بود. با دیدن او که کمی آن‌طرف‌تر نقش بر زمین شده بود سرباز خون‌آشام‌ زیر دستم را کشتم و به سمت او دویدم. - جفری؟ جفری؟ بالای سر جفری که خنجری در سینه‌اش فرو رفته بود و با شدت خون از دست می‌داد روی زانو نشستم؛ نفس در سینه‌ام حبس شده بود و نمی‌توانستم این تصویر را باور کنم! - جفری صدام رو می‌شنوی؟! جفری به سختی چشمانش را باز کرد و ابتدا نگاهی به من و بعد به شاهدخت که کنارش نشسته بود انداخت و بریده بریده لب زد: - ن… ناراحت من نباشید ش… شاهدخت؛ ب… برای من باعث… افتخار بود که… تو…تونستم مدتی رو ک… کنار شما باشم! شاهدخت‌ دست پیش برد و دست جفری را محکم در دست گرفت و من در آن میان کم مانده بود که بغض بترکانم و گریه کنم، اما به سختی خودم را کنترل می‌کردم. برایم از دست دادن دوستی مثل جفری سخت بود و سخت‌تر از آن این بود که می‌دانستم او به خاطر کمک به ما به‌ این وضعیت افتاده بود و حالا ما هیچ‌کاری از دستمان برای نجات او برنمی‌آمد. - این حرف رو نزن جفری؛ تو… تو باید پیش من بمونی… تو حق نداری اینجوری من رو تنها بذاری! دستی به چشمانم کشیدم؛ عجیب دلم می‌سوخت از این‌که کاری برای او از دستم بر نمی‌آمد و تنها می‌توانستم مثل پدر و مادرم مرگ او را به تماشا بنشینم. - م… من خ… خیلی متأسفم! و پس از گفتن این حرف چشمانم بسته شد و دستش در دستان شاهدخت بی‌جان شد. - جفری؟ چشم‌هات رو باز کن! خواهش می‌کنم! جفری؟! شاهدخت که جوابی از جفری نشنید به هق‌هق افتاد و من هم وضعیتی بهتر از او نداشتم؛ درست بود که اکثر اوقات از دست جفری حرص می‌خوردم، اما او همیشه برایم‌ دوست بی‌نظیری بود! دوستی که حالا قدر بودنش را می‌دانستم.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...