رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. بعد از رفتن پروانه خانم چرخی توی اتاق زدم. خوشحال بودم و از اتاق جدیدم ذوق داشتم ولی همچنان آینده‌ی نامعلومم و رفتارهای عرشیا من رو می‌ترسوند. سعی کردم ترسم رو کنار بذارم و به خدا توکل کنم. نمی‌دونستم زندگیم با وجود اون پسر لجباز و ناامید چطوری قراره بگذره اما مطمئن بودم که هیچ چیز سخت‌تر از زندگی توی خونه‌ی عمو نبود به سمت کمد رفتم. بازش که کردم از خوشی جیغ کشیدم. یک عالمه لباس! از ذوق نمی دونستم کدوم رو بردارم. یکی یکی بر می داشتم و جلوی خودم می گرفتم. لباس مجلسی، لباس توی خونه، مانتو و شلوار و... - خدای من! در کمد رو بستم و به سمت آینه دراول رفتم. چهارتا کشو داشت. با یک هیجانی بازش کردم. کشو اول سشوار و اتومو و بابلیس بود. کشو دوم پر از انواع کش مو و گیره مو و پاپیون و تل بود. کشو سوم رو که باز کردم دهنم هم باهاش باز موند. اول نفهمیدم اون چیزهای رنگی رنگی که به صورت لوله ای تا خورده بود چیه اما یکم بعد متوجه شدم یک عالمه لباس زیر و لباس خوابه. - چه قشنگه! و کشو آخر رو باز کردم. یک چادر نماز، چادر مشکی، جانماز و مهر و تسبیح قشنگ بنفش رنگ.
  3. امروز
  4. عه شکارچی! سلاام

    1. Paradise

      Paradise

      من یه چیزایی یادمه.. امیدوارم منو بشناسی

  5. پارت ۱۵ چند لحظه صبر کرد تا ماه پیشانی را برایش آماده کنند و سپس سوار بر او به سمت یارش تاخت. از دروازه‌ی حیاط شمالی خارج شد و قلعه‌ی سرخ را دور زد. برای اینکار مجبور شد بخشی از مسیرش را از بین محله‌ها و کوچه‌ها و مردم عادی بگذراند. آرتمیس از این اتفاق خوشحال بود. لبخند‌ها و دست تکان دادن‌هایشان از سر صداقت و محبت بود. به زودی از شهر خارج شد و راهش را به سمت قله‌ی خورشید و چشمه‌ی مقدس ادامه داد. این دو مکان در ادامه‌ی حیاط جنوبی قرار داشتند اما جزو قصر به شمار نمی‌آمدند. در واقع حیاط جنوبی با دیواری محدود نمی‌شد و تنها حصار بین قصر و کوه خورشید یک جنگل کوچک و پر درخت بود. با ضربه‌ی آرامی به پهلوی ماه پیشانی او را به تاختن در دل جنگل واداشت. صدای سم اسب روی زمین پوشیده از گیاه جنگل ، سبزی درختان ، بوی طراوت طبیعت و صدای ساکنان جنگل که هر کدام با صدای خود ورود انسانی به جنگل را به یکدیگر خبر می‌دادند ، همه و همه برایش لذت بخش بود. حس زنده بودن می‌کرد. شاید اگر این طبیعت زیبا درست در همسایگی قصری که زندگی می‌کرد نبود تا به حال در دام افسردگی گرفتار می‌ماند. پس از مرگ نیکزاد یکی از راه‌های نجاتش همینجا بود و دیگری همسری که کنارش بود و دوستش داشت. پس از جنگل تنها کافی بود یک پیچ را رد کند تا به مقصد برسد. از دور او را دید که پشت به او ورود به دریاچه‌ی مقدس ایستاده بود. اسبش را کنار شیرنگ ، اسب سیاوش به تک درخت در آن نزدیکی بست و باقی مسیر را پیاده طی کرد.
  6. پارت ۱۴ دیگر منتظر نماند و دوباره مسیرش را در پیش گرفت. سرباز‌ها قصد همراهی او را داشتند که ناگهان ایستاد و رو به آن‌ها گفت: دارم میرم دیدن همسرم... خودم بلدم از خودم مراقبت کنم... شما اینجا بمونید و مراقب شاهدخت جوان باشید.. سربازان بی‌حرف در جای خود ماندند و آرتمیس به مسیرش ادامه داد. سیاوش هر بار عادت داشت قبل از آنکه خورشید فرصت گرم کردن هوا را داشته باشد از چشمه‌ی مقدس برگردد. اما امروز نیامده بود! آرتمیس نمی‌توانست در اتاق بنشیند و انتظار بکشد. نگرانیش از عشق بود. تا مغز استخوان نگران سیاوش بود چون تا مغز استخوان عاشق او بود. تا خود را به او نمی‌رساند دلش آرام نمی‌گرفت. در همین افکار بود که خود را در حیاط شمالی قصر یافت. حوصله‌ی آنکه فرمان بدهد و منتظر شود تا اسب را در حیاط جنوبی به او تحویل بدهند را نداشت پس یکراست به سمت اصطبل رفت. هر کس که در مسیر او را می‌دید تعظیم می‌کرد و به هر نحوی علاقه‌اش را به او ابراز می‌کرد. علاقه داشتن بعضی از آنها به جهت خوش قلبی و بعضی دیگر به علت آینده نگری بود. هر چه نباشد آرتمیس یکی از گزینه‌های قوی برای ملکه شدن بود و کسی که عاقل باشد با چنین فرد مهمی رابطه‌ی خوبی برقرار می‌کند. آن جا بود که دیدش! ماه پیشانی عزیزش! اسب زیبایی که اولین هدیه‌ی رسمی سیاوش به او و یادآور روزهای خوش گذشته بود. روزهایی که با تمام سختی‌ها و خوشی‌هایشان گذشته بودند و از آن‌ها جز خاطراتی دلنشین نمانده بود. دیدن ماه پیشانی برای دیدن سیاوش بی‌قرارترش کرده بود.
  7. پارت3 « بعد از چند ساعت کار کردن گشنم شد رفتم وکیک وآبمیوه از کیفم آوردم و مشغول خوردن شدم همونطور که مشغول خوردن کیکم بودم، یکی از مشتری‌ها وارد مغازه شد. سریع رفتم جلو و با لبخند پرسیدم که چطور می‌تونم کمکش کنم. مشتری‌ها همیشه همینطوری بودن، میومدن و می‌رفتن، بعضی‌ها یه چیز می‌خواستن، بعضی‌ها نه. من هم همونطور که از لباس‌ها و رنگ‌ها می‌گذشتم، لباس‌هایی که به نظرم به دردشون می‌خورد رو بهشون می‌دادم. مغازه کوچیکی بود، ولی پر از لباس‌های رنگارنگ که گوشه گوشه‌ش رو با دقت چیده بودن. توی فضایی که پر از روشنایی بود، یه احساس خاصی داشتم، یه حس شاد و دنج. دیوارهای مغازه با رنگ‌های ملایم آبی و سفید تزئین شده بودن و یه‌طرف مغازه یه آینه بزرگ بود که همیشه مشتری‌ها خودشو توش می‌دیدن. خانم مدیر، همیشه مرتب و با وقار بود. موهاش همیشه آراسته و مرتب، یه شال خوش‌رنگ رو شونه‌هاش می‌انداخت و لباس‌هایی که می‌پوشید خیلی شیک و مد روز بود. همیشه با لبخند، اما یه کمی جدی، نظارت می‌کرد که همه چیز سرجای خودش باشه. هر وقت می‌خواست حرف بزنه، با آرامش و با صدای نرم می‌گفت. اون لحظه‌ها که با هم می‌نشستیم و چای می‌خوردیم، خیلی خوب بود. مثل همیشه یه خنده کوتاه زدیم و حرف زدیم، اما من بیشتر به فکر امتحان فردا بودم که باید همۀ شب رو درس می‌خوندم.»
  8. اتاق ۳۱ — پارت ششم امیر علی روی مبل نشسته بود. هیچ‌چیز نمی‌گفت. فقط زل زده بود به یه نقطه و به نظر می‌رسید که اصلاً توی این دنیا نیست. منم از لای نرده پله ها داشتم بهش نگاه می‌کردم. یه حس سنگین و غریب تو هوا بود. یه چیزی انگار داشت سنگینی می‌کرد، ولی هیچ‌چی نمی‌گفتم.دوباره مثل کابوسام تمام دیوار ها کردر و سیاه شد. —-هههه لعنتی مثل اینکه اینم خوابه و دارم دوباره تو کابوسام غلت میزنم. با دستام محکم کوبیدم رو صورتم نه یکی نه دو تا بلکه چند بار ولی هیچ فایده ای نداشت و انگار قرار نبود از این کابوس بیام بیرون. دوباره ترس اومد سراغم ترس از اتفاق جدید. یهو درِ خونه باز شد. صداش خیلی آروم بود، انگار اصلاً کسی نخواد بشنوه. یه بادی سرد وارد خونه شد. همون موجود... همون جن. با خودم گفتم . —-وااای دوباره شروع شد . اون موجود وارد شد و بی‌صدا ایستاد. چشماش رو به من دوخته بود. یه نگاه سنگین و تاریک داشت. اصلاً شبیه آدم‌ها نبود. من هیچ‌چیزی نمی‌گفتم، فقط یواش یواش عقب می‌رفتم. با این کابوس ها مطمئن بودم به تیمارستان منتقل میشم . از فکر اومدم بیرون و به موجود نگاه کردم .با چشم هایی که مثل کاسه خون شده بود تو کسری از ثانیه بهم حمله کرد و بعدش….. همه چی به هم ریخت. پففففف! چشمامو باز کردم. نفس نفس می‌زدم. هنوز تو اتاق علی بودم ، همه چی عادی بود، ولی قلبم هنوز تند می‌زد. "خواب بود؟ آره، فقط خواب بود. اما اما اگه واقعی باشه چی کار های علی تو خواب عجیب بود " باز یه صدا اومد. سرم رو تکون دادم که دوباره بیدار بشم. این دفعه اما با دقت بیشتری نگاه کردم. امیر علی داشت لباساشو می‌پوشید. انگار اصلاً توجهی به من نداشت. کیف کوچیک دستش بود، کفشش رو پا کرد و بدون اینکه حرفی بزنه، در رو باز کرد و رفت. منم سریع از تخت پایین اومدم. قلبم هنوز داشت تند می‌زد. اصلاً نمی‌خواستم تو اتاق بمونم. اینقدر عجله داشتم که نفهمیدم چی پوشیدم .بی‌صدا، مثل سایه، پشت سرش راه افتادم. به ساعت روی دیوار پذیرایی نگاه کردم ساعت دو شب بود . علی این موقع شب بیرون چیکار داشت .یک دفعه یه فکر اومد سراغم . نکنه میره بیرون تا با دوستاش مواد بزنه یا پارتی جایی بره. از این فکر ها اومدم بیرون نه بابا علی اصلا اهل این کار ها نبود پس داشت کجا میرفت. خودم رو پنهون می‌کردم تو سایه‌ها. تو کوچه‌ها، پشت دیوارها. علی به راهش ادامه می‌داد. یه کم که جلو رفتیم، رسید به یه خونه متروکه. درش زنگ زده بود و خیلی قدیمی به نظر می‌رسید. در باز شد و علی وارد شد. منم چند قدم عقب رفتم و از لای در خونه نگاه کردم. چند نفر با لباس‌های مشکی توی اتاق بودن. یکی‌شون گفت: «فعلاً کاری ازش سر نزده، ولی باید چشم‌مون بهش باشه. یه لحظه غفلت کنیم، می‌پره.» درمورد چه کسی صحبت میکردن؟ امیر علی جواب داد: ـ "نگران نباشید. من حواسم بهش هست. هیچ چیزی نمیفهمه . شماها چیکار کردین ؟" یکی دیگه از مردها گفت: ـ "قراره چند نفر از دختر هارو اون ور اب ببریم تا با عرب ها معامله رو انجام بدیم مطمئنم سود خوبی از این معامله ببریم " بعد همشون با علی ی لبخند چندش زدن. علی— دلم میخواست اون دختر عوضی رو هم با اون چنتا دختر های دیگه میفرستادیم اونور اب حیف که پامون پیشش گیره. درمورد کدوم دختر صحبت میکردن. اینجا چه خبره . علی بین این همه ادم چندش چیکار میکرد اصلا نمیتونستم باور کنم داداشم بین این ادمای پست باشه. اونقدر تعجب کرده بودم که حواسم نبود و پاهام به یک چیزی برخورد کرد .یکی از مرد ها نگاهش بهم افتاد و با تعجب و شک گفت: —یکی اونجاست!! همه به هم نگاه کردن. من دست و پام سرد شد. شروع کردم به عقب رفتن، ولی پاهای من از ترس می‌لرزید. همون موقع یکی از مردها در رو باز کرد و بیرون اومد. من هم دوتا قدم عقب رفتم که یه دفعه همه چی سیاه شد و دنیا دور سرم چرخید... وقتی بیدار شدم، دیدم دارم نفس نفس می‌زنم و سرم گیج می‌رفت…… بیهوش اومدم تو اتاق خودم یا همون اتاق 31 مادر و پدرم دورم ایستاده بودن. دکتر خانوادگیمون هم اونجا بود. پدرم با نگرانی گفت: ـ "دیشب معلوم بود کجا رفته بودی؟" مامان با عصبانیت گفت: – همه خواب بودیم که صدای در اومد د وقتی در رو باز کردیم جنابعالی رو خوابالود دیدیم میشه توضیح بدی دقیقا کجا بودی اونوقت شب؟ تو توی خواب راه میری یا شبگردی میکنی؟ نمیدونستم باید چی بگم اینقدر مامان و بابا رو عصبانی ندیده بودم. از ترس لکنت زبون گرفته بودم: ـ " ن نه! نه! م مم من خواب‌گردی ن نکردم. من علی رو دیدم که شب بیدار شد و بیرون رفت تعقیبش کردم و دیدم با چند نفر در مورد قاچاق افراد صحبت میکردن من …. پدرم حرفم رو قطع کرد . ـ "نازنین!این حرف های بی ربط رو دیگه نگو که فکر میکنم واقعا خل شدی ... اینا همه اثر همون قرص‌هاست. قرصاتو که نخوردی، همین‌طور میشه." مامان با صدایی آروم‌تر از قبل گفت: ـ "تو باید استراحت کنی، نازنین. این فقط یه توهمه." —-- اما این توهم نیست باور کنین خودم با چشمای خودم دیدم. امیر علی وارد اتاق شد. نگاهش آروم بود. ـ " اینجا چه خبره . نازنین، خواهر من... چرا همچین حرف‌هایی می‌زنی؟ من اصلاً بیرون نرفتم. من تمام شب خواب بودم. درکت میکنم که اذیت میشی و هر شب کابوس میبینی ولی قرص هات رو باید بخوری " تمام بدنم سرد شد. زل زدم بهش و تو دلم فریاد می‌زدم: "چرا داره دروغ می‌گه؟ همه چیز خیلی مشکوک شده.!" اما هیچ چیزی از دهنم بیرون نیومد. فقط تو ذهنم تکرار می‌کردم: "همه دروغ می‌گن. همه چیز تغییر کرده. من باید بفهمم چرا!" توچشم هی علی زل زدم و گفتم: —-شاید بقیه حرفامو باور نکنن اما من میدونم تو اون شب چه حرف هایی زدی و چیکار کردی . علی—- چرا این‌جوری حرف می‌زنی؟" نگاهش کردم. همون نگاهی که شب قبل، وسط اون خونه‌ی متروکه، داشت. سرد، بی‌احساس، و پر از چیزی که نمی‌تونستم اسمشو بذارم. یه لرزه افتاد به تنم. — "تو... تو اونجا بودی! دیدم که با اون مردا حرف زدی! گفتی... گفتی که می‌خوایچند تا ا دختر هارو بفرستی ... اونور آب..." یه لحظه سکوت شد. همه با تعجب نگام می‌کردن. مامان یه قدم اومد جلو. پدرم اخماش بیشتر تو هم رفت. ولی علی... علی فقط یه لبخند زد. همون لبخند چندش‌آور شب گذشته. — "نازنین، چرا این‌قدر فیلم می‌سازی؟ این حرف‌ها چیه می‌زنی؟ من؟ قاچاق؟ اونم چندتا دختر ؟" صدای پدرم بلند شد: — "بس کن دیگه! داری به برادرت تهمت می‌زنی؟ شرم‌آوره!" نگاه کردم بهشون. هیچ‌کس باورم نمی‌کرد. هیچ‌کس. حتی وقتی همه‌ی بدنم از ترس می‌لرزید. مامان بغلم کرد، مثل وقتی که بچه بودم. ولی حس آرامش نداشتم. تو آغوشش هم حس خطر بود. حس خفگی. حس خیانت. علی نزدیک‌تر شد، خم شد و آروم کنار گوشم گفت: — "اگه یه بار دیگه از اتاق بیای بیرون، این دفعه واقعاً نمی‌فهمی چطوری برمی‌گردی." بعد همون‌طور آروم عقب رفت و با همون لبخند غیب شد پشت در. تو خودم مچاله شدم. یه چیزی تو وجودم شکست. اگه اونا باور نکنن، اگه علی واقعاً اون کسی باشه که دیشب دیدم... من باید چیکار کنم؟ دکتر— نگران نباشد این ها همه اثرات فراموشی هستش اگه قرص هاش رو میخورد این اتفاقات نمیوفتاد من دیگه به جنون افتاده بودم گفتم : —-دیگه به اون قرص های اشغال لب نمینم حس میکنم با خوردن اونا بهترممممم. بهترم رو با کش گفتم تا حرص همشون رو در بیارم . * * * *از زبان مهتاب* سالن رو داشتم رد میکردم . شنیده بودم باز قرار بود چند تا دختر رو از مرز رد کنن . از این که کسایی از همجنس خودم ازار و اذیت میشن عذاب میکشیدم . پشت در وایساده بودم . به دستگیره در زل زدم .جلسه گذاشته بودن و تمام کسایی که دستیار و زیر دست های ارشد باند بودن توش حضور داشتن منم چون یکی از افراد ارشد تو بخش پرونده ها بودم باید شرکت میکردم اونم کنار آدم های چندش داخل اتاق . نفس عمیق کشیدم , با چهره جدی وارد اتاق شدم .در رو باز کردم و بوی سنگین دود و عطر تند اتاق توی صورتم کوبید. همه سرها برگشت طرفم. نگاهاشون سنگین بود. نشستم روی صندلی . به رییس نگاه کردم یک مرد حدودا سی ساله با خراش روی چشمش که ترسناک بودنش رو چند برابر میکنه . رییس—-قراره بیست دختر رو از مرز رد کنیم و به دبی ببریم چند نفر رو انتخاب کردم تا از راه اینجا تا دبی قشنگ مواظبشون باشه تا این دخترای احمق دست به گل آب بدن و گند نزنن به ماموریت نمی‌خوام یکیشون پاشو کج بذاره و کل ماموریت رو بترکونه مفهوم شددددد!! با دادی که زد ما با ترس گفتیم چشم . رییس—این اسم هایی که تو لیست هست رو میخونم اینا کسایی هستن که قراره همراه افراد برن……… اسم ها رو یکی یکی همراه با مسئولیتشون خوند و من خدا خدا میکردم اسم من هم باشه که بود…. —--مهتاب رامین مسئول بخش نظارت و پرونده ها خوشحال شدم اما با اسم بعدی تعجب کردم —-رامین بخش نگهبانی دروغ نگم چرا برای اولین بار از اسمش خوشحال شدم نه که خیلی ازش خوشم بیاد با اون خل بودنش . جلسه تموم شد همه داشتن یکی یکی میرفتن بیرون که رییس هشدار گونه خطاب به من گفت : —-کجااا با تو کار دارم همینجا بمون نمیدونستم چیکارم داره قلبم داشت دیوونه می‌زد. توی ذهنم هزار تا احتمال چرخ می‌زد… اما هیچ‌کدومشونو نمی‌خواستم واقعی باشن.…….پایان پارت ششم**
  9. بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است

    همچو شهری که به روی گسل زلزله‌هاست

  10. - اما من نمی‌خوام بخوابم. سامان شانه‌هایش را گرفت و او را روی تخت دراز داد. - یکم بخواب، بهت قول می‌دهم تا وقتی که خوابی هیچ اتفاق بدی نمیوفته. درحالی که آرامبخشش کم‌کم اثر می‌کرد و چشمانش روی هم می‌رفت گفت: - پرهام بیدار میشه. سامان کنار گوشش آرام زمزمه کرد: - من حواسم بهش هست؛ تو بخواب. سرش که نرمی بالشت را لمس کرد چشمانش بسته شد، اما متوجه‌ی ملحفه‌ای که روی تنش کشیده‌ شد هم بود. افکار کم‌کم از سرش می‌پریدند و آرامش کاذبی تمام تنش را در بر می‌گرفت. نمی‌خواست بخوابد، اما نمی‌توانست با مغزش که قصد خوابیدن داشت هم مقابله کند. *** حرکت دستی میان موهایش هوشیار کرد. زیرلب غری زد و مصرانه پلک روی هم فشرد. دلش نمی‌خواست از آن خلسه و عالم بی‌خبری جدا شود، اما نوری که به چشمانش می‌تابید و دستی که موهایش را نوازش می‌کرد به بیدار شدن وادارش می‌کرد. آرام لای چشمانش را باز کرد. تاری دید باعث شد پشت هم پلک بزند. دیدش که واضح شد سرش را چرخاند و در کنارش طلعت را دید که لبه‌ی تخت نشسته‌ بود و لبخند بر لب نگاهش می‌کرد. از لبخند او و عطر سامان که در مشامش پیچیده‌ بود با وجود گیجی و خواب‌آلودگی‌اش لبخند محوی به لبش آمد. دستانش را تکیه‌گاه بدنش کرد و تن خسته‌اش را از روی تخت بلند کرد. - سلام، صبح‌بخیر. طلعت به رویش لبخند زد. - سلام عزیزم، صبح تو هم بخیر. دستی به چشمان خمار از خوابش کشید و خمیازه‌اش را خورد. - شما این وقت صبح تو اتاق ما چی‌کار می‌کنین؟ ترسیدین من و پرهام خواب بمونیم؟ صورتِ طلعت لحظه‌ای مات ماند. بی‌توجه به چهره‌ی مبهوت او نگاهی به آن‌طرف تخت انداخت تا پرهام را هم از خواب بیدار کند و بروند و با هم صبحانه بخورند‌. با دیدن جای خالیِ پرهام متعجب و ترسیده نگاه سمت طلعت انداخت و با وحشت پرسید: - پ... پرهام کجاست؟ د... داداشم کو؟ طلعت که بی‌قراری‌اش را دید دستش را گرفت و آرام گفت: - آروم باش دخترم؛ پرهام تو اتاق خودتون خوابه. با گیجی دستی به موهای بهم ریخته‌اش کشید و زمزمه کرد: - اتاقمون؟ تنها لحظه‌ای کوتاه کافی بود تا همه چیز را به یاد بیاورد. - آقای تقوی... آقای تقوی اومدن؟ طلعت سر تکان داد. - آره دخترم؛ منم به‌خاطر همین اومدم بیدارت کنم. از تخت با عجله پایین آمد و خواست از در اتاق بیرون برود که طلعت بازویش را گرفت. - کجا دخترم؟ بیا اول یه آبی به دست و صورتت بزن بعد برو پایین. تندتند سر تکان داد. تنها در فکرش می‌گذشت که برود و از امیرعلی کمک بگیرد. @QAZAL
  11. سامان او را به سمت تختش هدایت کرد تا لحظه‌ای بنشیند، اما نمی‌توانست. از حرف‌های قادر و فکر به از دست دادنِ پرهام چنان ترسی به جانش افتاده‌ بود که حتی یک لحظه‌ هم آرام و قرار نداشت. - بیا یه دقیقه بشین اینجا. روی تخت ننشست و به عوض چنگ به بازوی برهنه‌ی سامان زد و ملتمسانه گفت: - به آقای تقوی زنگ می‌زنین؟ بهش میگین بیاد اینجا؟ سامان دست روی شانه‌هایش گذاشت و مجبورش کرد تا روی تخت بنشیند. - باشه بهش زنگ می‌زنم، بهش میگم بیاد اینجا؛ تو نگران نباش! بی‌توجه به بهم ریختگیِ تخت روی آن نشست و به رو تختی‌اش چنگ زد. سامان آرام دستان لرزانش که رو تختی‌اش را در مشت گرفته ‌بود نوازش کرد و گفت: - تو همین‌جا باش من الان برمی‌گردم؛ خب؟ بی‌آنکه تمرکزی روی حرف‌های سامان داشته‌ باشد بی‌هدف سر تکان داد. سامان که از اتاق بیرون رفت چنگی به موهایش زد و خودش را به صورت هیستریک به جلو و عقب تاب داد. فکرش به شدت مشغول بود و قلبش از ترس و وحشتِ نداشتن پرهام تند و محکم می‌تپید. همین ترس و وحشتش باعث شده ‌بود که شب گذشته حتی یک لحظه‌ هم چشم روی هم نگذارد و همین که خورشید طلوع کرده ‌بود به سامان پناه آورده‌‌ بود تا کمکش کند. دستی که روی شانه‌اش نشست او را از حرکت عصبی‌اش باز داشت. سر که بلند کرد، سامان را دید که یک بسته‌ی کیک و یک لیوان آب در دست داشت. سامان پایین تخت جلوی پایش زانو زد و کیک را به سمتش گرفت. - بیا یکم از این بخور. دست سامان را به آرامی از جلوی صورتش کنار زد و گفت: - ممنون من گشنه‌ام نیست؛ به آقای تقوی زنگ زدین؟ سامان مصرانه کیک را جلوی دهانش نگه داشت و جواب داد: - یکم بخور می‌خوام بهت آرامبخش بدم؛ بعدش هم به امیرعلی زنگ می‌زنم. سرش را تکان داد. - من خوبم؛ آرامبخش هم نمی‌خوام. تورو خدا به آقای تقوی زنگ بزنین! سامان به آرامی چشم روی هم گذاشت و گفت: - اگه این‌ها رو بخوری بهش زنگ می‌زنم. به ناچار دهان باز کرد و تکه‌ای از کیک را خورد. سامان چند تکه از کیک و آرامبخش را به خوردش داد و لیوان خالی را روی عسلیِ کنار تختش گذاشت. دستی به لب‌هایش کشید و باز پرسید: - حالا به آقای تقوی زنگ می‌زنین؟ سامان سر تکان داد. - آره زنگ می‌زنم و میگم بیاد اینجا. از روی زمین برخاست و ادامه داد: - تا تو یکم بخوابی اون هم میرسه.
  12. شما خودت ویراستاری عزیزم آموزش هم دیدید یک سری نکات رعایت نشده مثل دیالوگ ها لطفا درست کنید تو خصوصی باهام ارتباط بگیرید🙏🏻
  13. سلام ویرایش تایید ✔️ @هانیه پروین
  14. ویرایش تایید ✔️ @هانیه پروین
  15. تاپیک انتشار زده شد ✔️
  16. بعد از رفتن پروانه خانم چرخی توی اتاق زدم. خوشحال بودم و از اتاق جدیدم ذوق داشتم ولی همچنان آینده‌ی نامعلومم و رفتارهای عرشیا من رو می‌ترسوند. سعی کردم ترسم رو کنار بذارم و به خدا توکل کنم. نمی‌دونستم زندگیم با وجود اون پسر لجباز و ناامید چطوری قراره بگذره اما مطمئن بودم که هیچ چیز سخت‌تر از زندگی توی خونه‌ی عمو نبود.
  17. دیروز
  18. پارت هشتاد و هفتم بالاخره بعد مرخص شدنم سهند تصمیم گرفت واقعیت رو بهم بگه و اون روز کنار دریا منو با واقعیتی که باعث شد کل زندگیم رو فراموش کنم مواجه کرد. دلم از شنیدن اون حرفا خیلی درد گرفت. درست بود که کاملا یادم نیومد اما حتی شنیدن اون حرفا هم حالم رو بد کرده بود، دیگه نتونستم نسبت به حرفاش بدون واکنش بمونم و قسم خوردم که ازش متنفر می‌شم. نسبت به آدمی که این‌قدر عذابم داد. زمانی که داشت از سمت یه خیابون فرعی رد می‌شد انگار که کل چیزایی که فراموش کرده بودم و اون تصادف لعنتی مثل یه فیلم تو ذهنم پخش شد ولی یه چیزی این وسط فرق کرده بود. اونم نگاه‌های سهند بود که مثل قبل نبود، دیگه خودخواهی از صورتش نمی‌بارید‌. ادعا می‌کرد که بعد این قضیه از صمیم قلبش عاشقم شده و حاضره تحت هر شرایطی کنارم بمونه اما من باور نمی‌کردم و حس می‌کردم که بخاطر عذاب وجدانی که داره این حرف رو می‌زنه. تصمیم گرفتم دقیقا عین خودش عذابش بدم تا بفهمه گوش ندادن، ندیدن و توجه نکردن یعنی چی! بفهمه خورد کردن شخصیت آدما چقدر داره و واقعا هم کم نذاشتم و تمام هدایایی که براش خریده بودم بعلاوه گردنبندی که بهم دادم و توی صورتش پرت کردم و گفتم که دیگه نمی‌خوام ببینمش اما تسلیم نشد و هر روز اومد دم در خونمون و سر کوچمون وایستاد و هر روز برام چیزایی که دوست داشتم و خرید اما قولم رو نشکوندم و هیچ توجهی بهش نکردم.
  19. پارت هشتاد و ششم درسته که غزاله این‌طور می‌گفت اما بجاش آروین و برادر دوستم مهناز برخلاف غزاله حرف می‌زدن ومی‌گفتن که تا می‌تونم از این پسر دوری کنم اما دلیلش رو بهم نمی‌گفتن. سهند حرفای قشنگی می‌زد اما تو چشماش شرمندگی و غم بود، هر وقتم که ازش می‌پرسیدم ساکت می‌شد. یه روز گردنبندش رو درآورد و داد دستم تا پیشم باشه و بلکه بهم کمک کنه تا زودتر راه زندگیم رو پیدا کنم و یادم بیاد. می‌گفت که اون گردنبند باارزش ترین چیز تو زندگیشه. هر از گاهی با یه جمله یا یه صحنه چیزای محوی تو ذهنم نقش می‌بست اما این‌قدر کمرنگ بود که ممکن نبود، یادم بیاد. درسته ته دلم ازش کمی خوشم میومد اما نمی‌تونستم نسبت به حرفای آروین و آرش و دلم بی‌توجه باشم. تصمیم گرفتم ازش دور بمونم تا زمانی که خودش بخواد باهام صحبت کنه و بهم بگه که نقشش تو زندگیم چی بوده، دوست پسرم بوده؟ فامیلم بوده؟ یا.... این‌جور بلاتکلیفی تو زندگیم واقعا آزارم می‌داد. آروین می‌گفت که خدا خواسته که من یسری چیزا رو فراموش کنم تا وقتی چشمام رو باز کردم، بتونم به زندگیم ادامه بدم. اما هر چقدر که بهش اصرار می‌کردم بهم نمی‌گفت که چی شده. می‌گفت که اگه بفهمم بیشتر ناراحت می‌شم و نمی‌دونستم که واقعا حق با آروینه.
  20. پارت هشتاد و پنجم (تیارا) بعد از اینکه تو بیمارستان چشمام رو باز کردم، اصلا نمی‌دونستم که کیم و کجام. حس کردم بعد از یه خواب عمیق و طولانی بیدار شدم؛ دست و پاهام خیلی درد می‌کرد اما بدتر از اون حسی توخالی بود که توی وجودم شکل گرفته بود. هیچکس رو نمی‌شناختم، نه پدرم نه مادرم نه دوستام. چند جلسه با روانشناسم گذروندم و سعی کردن با هیپنوتیزم یه چیزایی رو یادم بیارن اما بی‌فایده بود و دکتر می‌گفت که تو گذر زمان اتفاق می‌افته و شاید یه روز همه چیز یادم بیاد و شایدم هیچوقت هیچ چیزی رو بخاطر نیارم اما خیلی حس بد و سختی بود. از اینکه کسایی که این‌قدر می‌شناسنت و دوستت دارن رو نشناسی و نسبت به چهره و خاطرات مشترکی که برات تعریف می‌کنن، این‌قدر حس غریبی کنی. یه چیزی که برای من خیلی عجیبی بود پسری بود که خیلی باهام احساس راحتی می‌کرد و سعی می‌کرد که بهم نزدیک بشه اما اطرافیان با دید بدی بهش نگاه می‌کردن حتی مادرم. همه یجورایی نسبت خودشون رو به من گفته بودن جز این آدم. چهره خسته ولی بانمکی داشت اما درونم یه ندایی بهم می‌گفت که نباید بهش نزدیک بشم و باهاش حرف بزنم نمی‌دونم چرا ولی دلم نمی‌خواست اصلا باهام حرف بزنه. یه دلیلش هم بخاطر این بود که حس می‌کردم تو اتفاقی که برای من افتاده، یه نقشی داره که بقیه باهاش این‌قدر بدن. ولی وقتی از غزاله که فهمیدم کسی بوده که بهم خون داده و تو این سه ماهی که من تو کما بودم، میومده بیمارستان و تنهام نمی‌ذاشته، حسم بهش عوض شد و سعی کردم رو حرف دلم سرپوش بزارم.
  21. وقتی رفتم بیرون، مجال نداد و محکم بغلم کرد و گفت: ـ تورو خدا برامون فرستاده. خندیدم و گفتم: ـ خوشحالم که تونستم کمک کنم. گفت: ـ کمک چیه! معجزه کردی. اولین بار بود که عرشیا نسبت به یه نفر گارد نگرفت و خواست باهاش آشنا بشه، بقیه آدما رو ندیده رد می‌کرد. گفتم: ـ خواهش می‌کنم، کاری نکردم که. اومد نزدیکم و گفت: ـ باران حالا که عرشیا هم باهات ارتباط برقرار کرده، ازت می‌خوام که برای همیشه اینجا بمونی. گفتم: ـ ولی عموم. پرید وسط حرفم و گفت: ـ اونا هیچ کاری نمی‌تونن بکنن، من اجازه نمی‌دم. با تردید گفتم: ـ قیم من عمومه. گفت: ـ تو هیجده سالت گذشته بعدشم اگه من شکایت کنم و تو هم آزار و اذیت زنعموت رو بگی، عمرا دادگاه حق رو به اونا بده. من وکیلم یه آدم گردن کلفتیه که عموت دهن وا نکرده، میبلعتش. از حرفش خندم گرفت، ادامه داد: ـ اینجا راحتی، عین خونه خودت بدون. میتونی دوستات رو دعوت کنی، کلاسایی که دوست داری بری حتی یه کارگر مخصوص به خودت رو داری و لازم نیست مدام تو آشپزخونه باشی. پیشنهادش خیلی وسوسم کرد، راستش خدا یه فرصت به این خوبی پیش روم گذاشته بود و لازم نبود که با پا پسش بزنم و دوباره برگردم به اون خونه‌ی عذاب. فقط دلم برای آرون تنگ می‌شد همین. پروانه خانوم ازم پرسید: ـ خب نظرت چیه؟ گفتم: ـ قبوله فقط قبلش من برم خونه وسایلم رو بیارم و دستم رو گرفت و برد تو اتاق بغل عرشیا و گفت: ـ اینجا اتاق توعه. لباس و هرچیزی که لازم داشته باشی اینجا آمادست. از امروز هم دستمزد کارت رو میگیری، نگران نباش. به اتاق نگاه کردم، اندازه نصف هال خونه زنعمو اینا بود، تو اتاق حمام شخصی داشت و به تخت بنفش وسط بود و دیوارهای اتاق هم با کاغذ دیواری های سه بعدی بنفش کار شده بود. رو میز آرایش کلی کرم و لوازمات پوستی و عطرهای مختلف بود. با تعجب گفتم: ـ کل این اتاق ماله‌ منه؟ پروانه خانوم اینقدر خوشحال بود که با اون همه جدیتش یهو لپم رو کشید و گفت: ـ آره عزیزم، چیزی خواستی به من یا شهربانو بگو حتما.
  22. پروانه خانوم کنارش نشست و با ناراحتی گفت: ـ پسرم چرا اینطوری می‌کنی؟ پسره که پشتش به من بود محکم دستش رو از دست پروانه خانوم کشید بیرون و گفت: ـ ولم کن، من این وضعیت و نمی‌خوام. چرا گذاشتی زندم کنن؟؟ چرااا؟؟ نمی‌تونستم نسبت بهش بی‌تفاوت باشم. بغض صداش دلم رو لرزوند. رفتم تو اتاق و کنارش نشستم و گفتم: ـ منم وقتی خانوادم رو از دست دادم، دلم نمی‌خواست زنده باشم. یهو چرخید سمتم. واسه اولین بار قیافش رو دیدم. موهای بور با ریش بلند بور و پوستی سفید اما چشماش. چشماش برام خیلی آشنا بود، همینجور خیره به قیافش بودم که ازم با صدای آروم پرسید: ـ تو هم... پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ آره منم خانوادم رو از دست دادم. یکم کمرش رو جابجا کرد و با کنجکاوی ازم پرسید: ـ چطوری؟ لبخندی بهش زدم و دستم رو دراز کردم و گفتم: ـ اول باهم آشنا بشیم؟ پوزخندی زد و گفت: ـ دست بردار بابا فقط چون تو دلت به حالم سوخته. پریدم وسط حرفش و خیلی عادی گفتم: ـ دلم چرا باید برات بسوزه؟ فقط بخاطر اینکه یکم شلخته‌ایی اعصابم خورد شد. بعدش شروع به جمع کردن وسایلش کردم. متوجه بودم که هم پروانه و هم عرشیا با تعجب نگام می‌کنن. سعیم بر این بود که نزارم حس کنه که دلم براش سوخته. یهو نگاش کردم و گفتم: ـ خب کمک کن دیگه. اینقدر متعجب نگام میکرد که خندم گرفت. فکر کنم که من اولین کسی بودم معلولیتش رو به روش نیوردم و باهاش مثل آدمای عادی برخورد کردم. زیرچشمی نگاش کردم و گفتم: ـ ببین عرشیا از این به بعد اگه بریز و بپاش کنی، مجبوری خودت همه وسایلات رو جمع کنی. بهت کمک نمی‌کنما. خندید ولی چیزی نگفت. پروانه خانوم بهم چشمکی زد و زیر لب گفت که برم بیرون.
  23. دوست داشتنت را جایی ننوشتم، تا روزی اگر از دستم رفتی، دست خطم نشود مدرکِ جنون. تو را در پستوی دلم نگه داشتم، جایی میان دعاهای بی‌صدا، میان ترس‌ها، میان تنهایی‌های شیرین. عشقِ من به تو، نه آغاز داشت، نه پایان؛ شبیه شوق باران برای زمین خشک. نه صدایی از تو خواستم، نه قولی، نه بودنی ابدی. من فقط خواستم «دوستت داشته باشم» بی‌این‌که مال من باشی. تو را خواستم، بی‌زخمِ تملک. بی‌خراشِ ترس. و حالا که همه‌چیز آرام شده، بگذار این را بگویم: من تو را، بی‌هیچ شبیه‌سازی، به تمامیِ خودت، عاشق بودم. پایان
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...