رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. پارت بیست و چهارم مارکوس خود را جلو می‌کشد، رزا و دوروتی به دیوار پشت سر خود می‌چسبند تا او از کنارشان عبور کند، با قدم‌های کوتاه جابه‌جا می‌شوند. وقتی مقابل رزا می‌ایستد به چشمان او نگاه می‌کند، رزا هم نگاهش را معطوف او می‌کند. احساس می‌کند گرمای آن شعله‌ها را احساس می‌کند! با کشیده شدن دستش توسط دوروتی اتصال نگاهشان قطع می‌شود، مارکوس جای رزا می‌ایستد، دست او را می‌گیرد و به سوی دیوار قدم برمی‌دارد. رزا آرام سرش را پایین می‌برد و به دست بزرگ و سردش نگاه می‌کند، با کشیده شدن دست دیگرش و جیغ دوروتی سرش را بالا می‌آورد و به آن سمت نگاه می‌کند. دوروتی که بر زمین افتاده بود از جای بلند می‌شود و بهت زده به دیوار سنگی روبه‌رویش می‌نگرد و رزا را صدا می‌زند. رزا نیز به سمت او قدم برمی‌دارد اما مارکوس دستش را رها نمی‌کند. هر چه دستش را می‌کشد و سعی می‌کند خو را رها کند نتیجه‌ای نمی‌یابد، چون زنجیری آهنین دور دستش پیچیده بود. با مشت بر سینه‌اش می‌کوبد و می‌گوید: - ولم کن، ولم کن، ولم کن. مارکوس بازوان رزا را می‌گیرد و بلندتر از او با صدایی قرص و محکم و خشمگین می‌گوید: - اون نمی‌تونه بیاد تو! رزا از تقلا می‌ایستد: - چرا؟ - آدم‌ها نمی‌تونن وارد اینجا بشن. رزا خود را از دستان مارکوس بیرون می‌کشد و می‌گوید: - من هم یه آدمم! - تو فرق داری. - چه فرقی؟ مارکوس کلافه با اخم به او خیره می‌شود و داد می‌زند: - تمومش کن! گونتر کنار اون می‌مونه تا کار ما اینجا تموم بشه، از اول هن قرار نبود اون بیاد، به اصرار تو اینجاست؛ دیگه هم نمی‌خوام هیچی بشنوم. صدای فریاد مارکوس در آن مقبره‌ی سنگی می‌پیچد، رزا که توقع چنین خشمی را نداشت دیگر هیچ نمی‌گوید.
  3. پارت سی و پنجم باز دوباره با صدای بلند گفت: ـ بهت گفتم برو بیرون! اما من با لحن آرومی گفتم: ـ شرمنده ولی تا زمانی که اتاقو مرتب کنم باید منو تحمل کنی! دوباره با حرص نشست سرجاش و مشغول گریه کردن شد. منم تصمیم گرفتم خیلی آروم و آهسته وسایل رو مرتب کنم و بذارم سرجاش. تا زمانی که من تو اتاق نشسته بودم حتی سرشو بالا هم نمی‌آورد...از ته دلم برای اینکه اینقدر از من بدش میاد واقعا ناراحت بودم ولی امیدوار بودم که حسش به من تغییر کنه...وقتی دید که من از روی عمد دارم لفتش میدم و از اتاق بیرون نمیرم، اون از اتاق رفت بیرون...یکم صبر کردم و منم رفتم انوری...با حرص نفسی داد بیرون و گفت: ـ از روی عمد اینکارا رو می‌کنی نه؟! لبخندی زدم و گفتم: ـ چه عمدی دختر؟! خونه‌ام و کلی بهم ریختی، مجبورم مرتبش کنم دیگه... بعدش از روی میزم کتاب ( عشق و محبت را بیاموز ) و گرفتم دستم و بعد یکم ورق زدن، دادم بهش و گفتم: ـ سعی کن این روزا بجای اینکه بیکار بشینی، این کتاب و بخونی...برای روحیه‌ات خیلی خوبه! بجای اینکه به من نگاه کنه، به اطراف نگاه کرد و گفت: ـ واقعا دارم اینجا خفه میشم! چرا هیچ پنجره‌ایی نداره اینجا؟! خندیدم و گفتم: ـ میخوای منو گول بزنی دختر؟! پنجره باشه که بعدش درجا بتونی فرار کنی، نه؟! چشماشو ازم دزدید و گفت: ـ نه چه ربطی داره؟!
  4. پارت بیست و سوم نگاه رزا شعله‌های لرزان را دنبال می‌کند و آن خوی طلبکارش آرام می‌گیرد. گویی پس از یک روز سرد و برفی حالا کنار شومینه نشسته و به سوختن شعله‌ها نگاه می‌کند. با آن که دوست ندارد اما کوتاه می‌آید، آن شراره‌های آتش دلش را نرم می‌کند، این حالت را جایی دیگر دیده بود. به نظرش پیرمرد آهنگر ده آهن را همین‌گونه در آتش نرم می‌‌کرد. برخلاف بار قبل که توماس قصد کنترل او را داشت و ناکام ماند، اینبار مقاومت رزا بود که ترک برداشته بود. آرام و لطیف زمزمه می‌کند: - میام، با دوروتی میام! بالاخره با هم به راه می‌افتند. جنگل بیش از اندازه تاریک بود، رزا یک فانوس پرنور در دست داشت اما تقریبا هیچ نمی‌دید. مارکوس و گونتر بی‌هیچ چراغ و فانوسی در سیاهی شب حرکت می‌کردند، استوار و پیوسته؛ گویی در یک سالن سنگ فرش شده قدم برمی‌دارند! اما او و دوروتی مدام پایشان به ریشه درختان و سنگ و کلوخ گیر می‌کرد و لنگ می‌زدند. گونتر جلو جلو می‌رفت اما هر چند قدم مجبور بود بایستد تا او نیز برسد، او حرص می‌خورد و مارکوس تنها با اخم و در سکوت پشت سر رزا حرکت می‌کرد، ایما و اشاره‌های گونتر را می‌دید اما توجهی نمی‌کرد. سرعت آنها را کند کرده بود اما باید با او مدارا می‌کردند. رزا با یک دست فانوس را گرفته و با دست دیگر دوروتی را گرفته بود، از افتادن یکدیگر جلوگیری می‌کردند. در دل تاریکی شب هرازگاهی صدای جغد می‌آمد و یا خفاشی پر می‌زد و مارکوس تمام حواسش به او بود، او که با هر صدایی به خود می‌لرزید اما سعی داشت به روی خود نیاورد! هم می‌ترسید و هم از دست خود حرص می‌خورد، نباید جلوی آنها ترسو جلوه می‌کرد اما دست خودش نبود. صدای جغد و چند خفاش و حیواناتی که متوجه حرکت‌شان بین بوته‌ها می‌شد آنقدرها هم برایش ترسناک نبود، موقعیتی که داشت باعث می‌شد که حتی از سایه خود نیز بترسد. هر لحظه منتظر یک اتفاق ناگوار بود، گمان می‌کرد هر آن ممکن است به او حمله شود؛ به هر حال با دو خوناشام تنها بودند! علاوه بر این او باید آرامش خود را حفظ می‌کرد وگرنه دوروتی همانجا غش می‌کرد! برای رزا و دوروتی مسیر طولانی و سختی بود، گونتر و مارکوس به سمت دیواری پوشیده با گیاه رفتند، گونتر گیاهان را کنار زد و پشت آنان غیب شد، مارکوس هم او را به آن سمت هدایت می‌کند.. مارکوس گیاهان را کنار زد و با سر اشاره کرد که وارد شوند. نگاهی به آن‌جا انداخت، پشت آن پیچک یک راهروی کوچک یک متری بود که انتهایش دیوار بود! با تردید نگاهی به مارکوس می‌اندازد و پا به آن راهروی سنگی می‌گذارد و دوروتی را نیز همراه خود می‌کشد. مارکوس هم پشت آنان وارد می‌شود و پیچک را رها می‌کند و پشت آن گیاه بزرگ پنهان می‌شوند. فضای کوچکی بود، حداقل برای سه نفر نبود!
  5. امروز
  6. پارت بیست و دوم گونتر در چهارچوب در ایستاده بود و او را مواخذه می‌کرد. توماس کنار گونتر می‌رود و به او ادای احترام می‌کند: - مقاومت می‌کنه! گونتر متعجب به توماس نگاه می‌کند: - منظورت چیه؟ تو یه خوناشامی؛ حریف یه انسان نشدی؟! جلوی درب پشتی کاخ، مارکوس کلافه قدم می‌زند، زمان زیادی است که منتظر آن دختر است. نگاهی به ماه در آسمان می‌اندازد، اگر دیرتر از این حرکت کنند به طلوع خورشید برخواهند خورد. نگاهی به برج و باروی کاخ می‌اندازد، گویی خود باید اقدام کند! دوباره وارد کاخ می‌شود، مستقیم به سمت آن اتاق می‌رود. درب اتاق باز است و سر و صدای آنها در راهرو می‌پیچد. مارکوس وارد اتاق می‌شود و آنها را در حال بحث و جدال می‌یابد! محکم به درب چوبی اتاق می‌کوبد و فریاد می‌زند: - اینجا چخبره؟ هر سه ساکت می‌شوند، گونتر و توماس ادای احترام کرده به سمت او می‌روند. گونتر با اخم از رزا رو می‌گیرد و می‌گوید: - همراهی نمی‌کنه. مارکوس به خارج از اتاق اشاره می‌کند، توماس بلافاصله اتاق را ترک می‌کند. گونتر با حرص نگاهی به رزا می‌اندازد، مارکوس دوباره به او اشاره می‌کند؛ گونتر هم بالاجبار اتاق را ناراضی ترک می‌کند. مارکوس درب را می‌بندد و به سمت رزا می‌رود. - قرار بود خیلی وقت پیش بیرون کاخ باشی. رزا ابرو در هم می‌کشد و می‌گوید: - یادم نمیاد با هم قراری گذاشته باشیم! مارکوس سر تکان می‌دهد، رزا ادامه می‌دهد: - کجا قراره برین؟ چرا باید بیام؟ من دوستم رو تنها نمی‌ذارم. با من چی کار دارید؟ مارکوس دور او قدم می‌زند و قد و بالایش را از نظر می‌گذراند. به سمت پنجره‌ی بلند اتاق می‌رود و از پنجره به انبوه درختان کاج می‌نگرد. پس از مکثی طولانی به سمت او بازمی‌گردد و می‌گوید: - ببین رزا، دوست تو در امانه؛ تو باید همراه من بیای تا همه چیز روشن بشه. آینده‌ی تو در گرو امشبه! امشب مشخص میشه که تو اونی هستی که من دنبالش هستم؟ یانه؟ اگر نباشی به شرافتم قسم هر دوی شما رو برمی‌گردونم به سرزمین خودتون، صحیح و سالم. رزا کنار او می‌رود و می‌پرسد: - و اگر بودم؟ اصلا شما دنبال کی می‌گردید؟ - اگر بودی رو بعدا در موردش صحبت میکنیم. سپس به چشمانش خیره می‌شود، شعله‌ی چشمانش زبانه می‌کشد و در هم می‌پیچد، آرام زمزمه می‌کند: - همین حالا با من میای.
  7. نور از پنجره‌ی نیمه‌پوشیده روی فرش افتاده بود. مهتاب هنوز مات نگاهشان بود؛ مادر کنار آرمان، آرمان ساکت، و آن سکوتی که حالا نفس‌گیرتر از هر صدایی شده بود. مادر به آرامی گفت: – باید استراحت کنی، آرمان... حالت خوب نیست، پسرم. صدایش نرم بود، اما چیزی در عمقش می‌لرزید. مهربانی‌اش طبیعی بود، ولی نه بی‌دلیل سنگین. آرمان چشم‌هایش را بست. مادر خم شد، موی افتاده‌ای را از پیشانی‌اش کنار زد — طولانی‌تر از آن‌که یک حرکت ساده‌ی مادری باشد. انگشتش لحظه‌ای مکث کرد، درست روی گونه‌اش. مهتاب لبش را گاز گرفت. قلبش بی‌دلیل فشرده شد، انگار چیزی را می‌دید که نباید. سعی کرد نگاهش را بدزدد. سعی کرد باور کند این فقط عادت یا مهر مادری است. اما آن عطر ملایم، همان بویی که هیچ‌وقت روی لباس آرمان نبود، حالا در هوا پخش شده بود — بویی تازه، غریب، و زنانه. – خانم جان... حالش بهتره؟ صدایش آرام و لرزان بود. مادر نگاه کوتاهی به او کرد. لبخندش محو بود، بی‌تأکید، اما معنا‌دار. – بهتر می‌شه... فقط نباید تنهاتر از این بمونه. مهتاب ابرو درهم کشید. – فکر کردم هنوز بیمارستانید... – حالم بهتر شد. آرمان سرش را بالا نیاورد. لب‌هایش تکان خوردند، کلمه‌ای نامفهوم، مثل اعترافی که در گلو مانده باشد. سکوت دوباره برگشت. سکوتی که حالا بوی سنگینی داشت. مادر بوسه‌ای روی پیشونی آرمان کاشت و آرام از جا برخاست. لحظه‌ای دستش را روی شانه‌ی آرمان گذاشت، انگشت‌هایش کمی بیشتر از حد معمول ماندند. بعد به سمت در رفت. در آستانه، برای لحظه‌ای برگشت و نگاهش از مهتاب گذشت — نگاهی خنثی، اما سرد، انگار چیزی را هشدار می‌داد. در بسته شد. مهتاب مانده بود با نفس‌های سنگین آرمان و عطر غریبی که هنوز در هوا شناور بود. ذهنش تکرار می‌کرد: – بین‌شون... یه چیزی هست... ولی چی؟
  8. °•○● پارت صد و بیست و هفت سهیل با صدای بلند خندید و فرار کرد. گندم با چهره‌ی درهم وارد شد و سلام آرامی داد. به طرفش برگشتم و با دیدن ردِ رنگیِ دو دست روی لباسش، لبم را گاز گرفتم. شانه‌های امیرعلی داشت می‌لرزید، تشر زدم: - نخند، پررو میشه! گندم کوله‌اش را به گوشه‌ای پرت کرد و گفت: - از این پرروترم مگه می‌تونه بشه؟! آهی کشیدم. ده دقیقه بعد، هر چهارنفرمان دور سفره نشسته بودیم. صدای برخورد قاشق و چنگال با بشقاب‌های چینی، چیزی شبیه به صدای زندگی بود. سهیل گفت: - مامان دوغو میدی؟ بدون توجه به سهیل، قاشق بعدی‌ را بلعیدم. گندم که حالا لباس‌هایش را عوض کرده بود، خم شد و پارچ را به او داد. - بیا! سهیل قاشقش را درون بشقابش انداخت، بلند شد و پای کوبان به اتاقش رفت. وقتی در را به چهارچوبش کوبید، امیرعلی و گندم همزمان به من نگاه کردند. - هنوز باهاش قهری؟ آهی کشیدم. گندم دوباره اعتراض کرد: - می‌دونی که اون فقط ده سالشه، مگه نه؟ ابروهایم را در هم گره زدم و یک قلوپ از لیوان دوغم نوشیدم تا غذای گیر کرده در گلویم، پایین برود. سپس گفتم: - این توجیه خوبی برای خبرچینی نیست گندم. می‌دونی چقدر خجالت کشیدم؟ رفته به معلمش گفته مامانم میگه چشماتون قد دوتا هندونه‌ست! خداشاهده از خجالت آب شدم وقتی معلمش بهم زنگ زد. امیرعلی که تا آن لحظه سکوت کرده بود، بلند شد. دانه‌های نمک را از روی شلوارش تکاند و رو به گندم گفت: - حق با ناهیده، سهیل باید عذرخواهی کنه. به سمت اتاق او رفت تا مثل همیشه، با حرف‌هایش سهیل را آرام کند. اجازه دادم پدر و پسر با هم تنها باشند. به بشقاب‌هایی که هیچ‌کدامشان تمام نشده بودند نگاه کردم و پرسیدم: - خوش گذشت؟ دستِ گندم که برای برداشتن سبزی دراز شده بود، در هوا خشکش زد. گلویش را صاف کرد و گفت: - خوب بود، بابا واسه محمد یه دوچرخه قرمز گرفته بود. خزر هم براش یه تیشرت با طرح دارا و سارا... وای! وقتی بهش گفتم این تیشرت دخترونه‌ست، رنگ لبو شده بود، همش چشاشو واسم چپ می‌کرد. خندیدم. بعد از چند دقیقه سکوت، مجدد پرسیدم: - گفتی چندسالش شد؟ - هفت سالش دیگه مامان.
  9. °•○● پارت صد و بیست و شش نرده را محکم در مشت خود فشردم. به سختی پله‌ها را پشت سر گذاشتم، در خانه‌ام باز مانده بود. خانه‌ای که ظرف یک هفته آینده، باید ترکش می‌کردم. احتمالا خانواده خوشحالی به اینجا خواهند آمد، با ذوق و حوصله خانه را می‌چینند و احتمالا حتی دیوارها هم من و غم‌هایم را فراموش می‌کنند. در را پشت سرم بستم و با بغض، وجب به وجبِ خانه را از نظر گذراندم. آن دو گوجه فسقلیِ سرگردان، آنجا رها شده بودند. اولین روزی که با گندم به اینجا آمدیم، ترسیده و تنها بودم. بعد از روزها دوندگی، بالاخره توانسته بودم یک خانه کوچک هشتاد متری پیدا کنم. نشستم، سرم را به دیوار پشت سرم چسباندم و حرف‌های صاحب‌خانه را دوره کردم، چشم‌های سمیه را به یاد آوردم. هنوز مُهر طلاق روی سه‌جلدم نخورده بود و این‌چنین زندگی را برایم تنگ می‌کرد. چشم‌هایم را بستم، باید خودم را برای همه چیز آماده می‌کردم. زندگی یک زن مطلقه، روز اول. *** پانزده سال بعد - هنوز بهش نگفتی، مگه نه؟ پیشبند چهارخانه‌ی نارنجی رنگم را آویزان کردم. متاسفانه امیرعلی اینقدر از من دور نبود که ادعا کنم سوالش را نشنیده‌ام. به اجاق گاز و قابلمه‌ی خورشت قیمه پناه بردم. قاشق را درونش چرخاندم و گفتم: - اوم! خوب جا افتاده. سفره رو پهن می‌کنی؟ امیرعلی دم عمیقی گرفت، هنوز از آن سوی آشپزخانه، به من نگاه می‌کرد. از آن وقت‌ها بود که تا جوابش را نمی‌گرفت، بی‌خیال نمی‌شد. شعله‌ی برنج را خاموش کردم، صدایم را پایین آوردم و گفتم: - میگم دیگه، به وقتش میگم. به طرفم آمد، موقع بوسیدن شقیقه‌ام، چشم‌هایش را بست. بعد گفت: - حالا چرا آروم حرف می‌زنی؟ در قابلمه‌ی برنج را برداشتم که بخارش روی صورتم نشست. به اتاق اشاره کردم و گفتم: - اون پدرسوخته هرچی بشنوه، میره می‌ذاره کف دست خواهرش. می‌خوام گندم اول از خودم بشنوه. دست‌هایش را به هم کوبید، سرش را بلند کرد و قهقهه زد. دیس برنج را به سمتش دراز کردم: - نگفت کِی میاد؟ به ساعت دیواری طلایی نگاه کرد. آن ساعت سلیقه‌ی خودش بود، آنقدر بزرگ که از آشپزخانه هم بتوانم به راحتی عقربه‌هایش را ببینم. گفت: - الاناست که برسه. خورشت قیمه را درون ظرف شیشه‌ای ریختم. - سهیل هم صدا کن بیاد. قبل از اینکه امیرعلی از آشپزخانه خارج شود، زنگ در به صدا درآمد. سهیل به دو از اتاقش بیرون پرید، در را باز کرد و در آغوش خواهرش پرید. گندم با صدای ناباور فریاد زد: - دستات رنگی بود بیشعور!
  10. درووود♡ پایان اِل تایلر https://forum.98ia.net/topic/313-رمان-اِل-تایلر-سارابهار-کاربر-انجمن-نودهشتیا/?do=getNewComment
  11. *** جهان نجات یافته؛ اما نه به شکل کامل مثل زخمی که بسته شده؛ اما هنوز می‌سوزد. هیچ صدایی نبود. نه باد، نه حتی نسیم. فقط آرامشی بی‌انتها که مثل مه میان روحم پیچیده بود. چشم‌هایم را باز کردم، یا شاید خیال کردم باز می‌کنم. جهانی نقره‌ای مقابلم بود، بی‌مرز، بی‌زمان. جایی میان است و نیست. قدم برداشتم؛ اما زمین نبود. تنها موجی از نور زیر پاهایم پخش شد و آن‌جا، در دوردست، صدایی بود. صدای کسانی که هنوز در جهان نفس می‌کشیدند. کودکی که خندید. زنی که گریست. مردی که نفس راحتی کشید. صدای شیرین کودکی به گوشم رسید که می‌پرسید: - مادر! ما رو یه هیولا نجات داد؟ و چهره مهربان مادرش در ذهنم نقش بست که اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: - بله یک هیولا... هیولایی که از هر انسانی، انسان‌تر بود. سپس کودکش را در آغوش کشید و زیر لب زمزمه کرد: - ما انسان‌ها باید یاد بگیریم که خیر لزوماً از جنس نور نیست و گاهی از دل تاریکی زاده می‌شود. لبخند زدم. نه از غرور، نه از پیروزی، بلکه از فهمیدن چیزی که هزاران سال دنبالش بودم. نجات، نابودیِ شر نیست. نجات، بخشیدنِ آن چیزی‌ست که درونِ خودت از آن می‌ترسی. و من بالآخره، خودم را بخشیدم. نور اطرافم لرزید. در میان آن نور، سایه‌ای دیدم. بال‌هایی بزرگ و سیاه؛ اما در لبه‌هایشان رگه‌هایی از طلا می‌درخشید. قدم جلو گذاشتم، و سایه هم قدم برداشت با من. صدا از جایی درون مه گفت: - تا زمانی که انسان‌ها میان نور و تاریکی در نوسان‌اند، نام تو زنده است اِل تایلر. باد نرم و نامرئی از میان بال‌هایم گذشت. احساس سبکی کردم. سپس بال‌هایم را گشودم یک بال، نقره‌ای چون سپیده‌دم و دیگری، سیاه چون نیمه‌شب. و در سکوتی ابدی، از میان نور گذشتم... به جایی که پایان، تنها آغاز دیگری بود. پایان. 29 مهر 1404
  12. به ساختمان ‌های نیمه سوخته نگاه کردم، به مردمی که بعضی ایستاده و بعضی افتاده، درحال رنج کشیدن بودند. آسمان تکه‌ای سیاه بود، سیاهی‌ای که به آسانی نور را قبول نمی‌کرد. لبخند کمرنگی می‌زنم. بال‌هایم باز می‌شوند؛ اما حالا از نور ساخته شده‌اند، نه از سایه و سیاهی. من هم آماده بودم. بال‌هایم را گشودم، پرهای نیمه‌سوخته‌ام در نور خودشان برق زدند. احساس کردم نیرویی در درونم زنده شده که حتی خودم هم فراموش کرده بودم. باد موهای بلندم را به عقب راند. دستم را بالا آوردم و به سمت قلب کول گرفتم. بی‌آن‌که به او فرصت کاری بدهم، اشعه‌ای طلایی از کف دستم به قلبش متصل می‌کنم. از دردی که به قفسه‌ی سینه‌اش وارد می‌شود لحظه‌ای نفسش بند می‌آید و با چشمانی متعجب و خشمگین می‌غرد: - داری چه غلطی می‌کنی؟! حتی یک درصد هم آمادگی این حرکت مرا نداشت. تصور می‌کرد برای نجات مردم بی گناه، خودم را فدا می‌کنم و سپس او می‌ماند و مردمی که قرار بود برایشان خدایی کند. نمی‌دانست که اگر قرار است بمیرم، حداقل در آخرین لحظه‌ی عمر بی‌شمارم، یک اشتباه را دو بار تکرار نمی‌کنم و دوباره به حرف یک آدمیزاد اعتماد نمی‌کنم. سعی کرد دست‌هایش را بالا ببرد تا با استفاده از قدرتش اتصال را برهم بزند؛ ولی وقتی نتوانست دست‌هایش را تکان دهد متوجه شد که اِل تایلر از جادوی تاریکی هم قدرت‌مندتر است. نور درون رگ‌هایم زنده شد، مثل هزاران آذرخش که در بدنم می‌دوید. بال‌هایم باز بودند و هم‌چون پر‌هایی آتشین و نورانی، احاطه‌ام کرده بودند. از دل تاریکی، نوری نقره‌ای سوسو زد، نه نوری از این جهان. کول که فهمیده بود آخر کار است، وحشت‌زده گفت: - داری چیکار می‌کنی؟ اِل! اگه این کار رو بک... . پیش از آن‌که حرفش را کامل کند زبانش را با جادویم قفل کردم. دیگر بس بود آن‌قدر که در تمام این ماجرا، به حرف‌هایش گوش دادم. لبخند زدم. آرام، درست مانند روزی که برای اولین‌باری که فهمیدم می‌توانم پرواز کنم. نزدیکش شدم. هر قدمم زمین را لرزاند. هر نفس، قدرتی که هزاران سال درونم زندانی شده بود را آزاد می‌کرد. یادم رفته بود چرا زنده‌ام و امروز به معنی واقعی زندگی رسیدم. نور از بدنم فوران کرد. گرما تمام استخوان‌هایم را سوزاند؛ اما در آن سوزش، آرامش بود. نور از بال‌هایم به آسمان پرید، به میان ابرهای آلوده، باد شدیدتر شد. خاک و خاکستر در هوا چرخید. در یک لحظه، جهان در سفیدی غرق شد و نور وجودم، تاریکی را بلعید و در خود حل کرد. من به قولم عمل کردم و در همین لحظه، من فهمیدم نبرد واقعی نه تنها برای نجات دنیا، بلکه برای نجات معنای انسانیت بود. دنیا به مرگ من نیاز داشت. نه فقط برای نجات مردم، بلکه برای نجات چیزی که بیشتر از همه اهمیت دارد «معنای زندگی، بخشش و انسانیت» من اِل آندریا تایلر، عجیب الخلقه و قدرتمندترین مخلوق جهان؛ هیچ نیرویی، هیچ خیانتی، هیچ انسانی نمی‌تواند وادارم کند تا از شرافت دست بکشم.
  13. با لحنی شگفت‌زده مقابلم ایستاد و گفت: - این فراتر از تصورت بود. تو همیشه همه چیز رو می‌دونستی مگه نه اِل تایلر؟ هم‌چون وزش باد، او هم اطرفم می‌چرخید و نطق می‌کرد. - وقتی پیش تلورای پیر رفتی و بهت حقیقت رو نشون داد تو فقط مادرت رو دیدی و الهاندرو رو که مسبب این طلسم و توطئه هستن! درحالی‌که مادرت اول بازی حذف شد و کسی رو که توی جنگل سبز ملاقات کردی و سعی در گمراه کردنت داشت، قدرت من بود! قدرت من! باز پوزخند زد و ادامه داد: - الهاندرو هم کمی بعدتر از بازی حذف شد. خبر خوب برای تو، این‌که الهاندرو رو خودم کشتم و خبر بد برای تو، این‌که الهاندرو بود که 10 سال پیش کمکم کرد جادوی تاریکی رو از شلیت‌لند بدزدم! پیش از آن‌که به من اجازه حیرت و تعجب بدهد، ادامه داد: - ولی جادوگری که جادوی سفید و گوگرد رو برای طلسم پنهان سازی، به قیمت مرگش اجرا کرد، اون مادرت بود! جادوگر سیاه! برای نابودی دخترش، دختری که قرن‌ها پیش رهاش کرده بود و باز در نهایت با مرگش، نابودیت رو امضا کرد! از شدت درد، خشم و تنفر شعله‌ی آتش از چشمانم کم مانده بود که بیرون بزند و تریلند را به آتش بکشد. این‌بار درست مقابلم ایستاد. او واقعاً آن کول هریسونی که برای کمکش آمده بودم نبود. چقدر انسان‌ها می‌توانند پست باشند. تمام عمرم، خود را نماد سیاهی و پلیدی تصور می‌کردم، نمی‌دانستم انسان‌ها از منِ هیولا هم هیولاتر اند! - ولی خب تمسخر آمیزه با این‌که می‌دونستی، مادرت بهت ظلم کرده، بازم جنگل سبزی که وجود نداشت رو از نو خلق کردی برای نجاتش! چیزی نگفتم، من برای نجات مادرم نه، بلکه برای ادای قولم جنگل سبز را از نو خلق کردم؛ ولی کسی مانند کول هریسون که هیچ‌وقت شانس این را نخواهد داشت که بفهمد قول و شرافت چیست! پس دلیلی نداشت دهانم را باز کنم. سرم تیری کشید. کولِ لعنتی تصور می‌کرد جادوی تاریکی‌ای که درونش است فقط قدرت خودش است، احمق نمی‌دانست که وسیله‌ای شده بود برای بازگشت و خیزش «تاریکی» تاریکی‌ای که از آخرین باری که دنیا را به نیستی کشانده بود، مهروموم شده در اعماق زمین شوم دفن شده بود تا دیگر نتواند به دنیا چیره شود؛ اما کول، کول عوضی و لعنتی آن را بیرون کشید و با خود همراه کرد و در درونش آن را پرورش داد. طوری که مردمش از همان نیروی تاریکی درونش، به این حال دچار شدند. به او نزدیک شدم، در حالی که زمین زیر پایم ترک می‌خورد. باد به شدت می‌وزید، صدای فریادهای مردم در دور و اطراف شنیده میشد. تنها یک راه وجود داشت تا چرخه آن تاریکی برای همیشه از بین برود و زنجیره‌اش بشکند، آن هم نابودی کاملش بود، کول انسان بود و با مرگش تاریکی به جای نابودی، منتشر میشد. در سرم هزاران فکر بود، می‌دانستم وقتش رسیده است، وقتش رسیده بود که برای بشریتی که به دست یک هم‌نوع خودشان درحال زوال بود، کاری می‌کردم، کاری که هرچند به قیمت تمام شدنم، تمام میشد؛ ولی ارزش شرافتش را داشت.
  14. من به دست هیچکس و با هیچ چیز کشته نمی‌شدم به جز از اراده خودم، من می‌بایست می‌خواستم که بمیرم، تا بمیرم! تا قبل از ملاقات با تلورا نمی‌دانستم مرگ برایم وجود دارد. این را تلورا به من گفته بود که جز به دست و اراده خودم با هیچ چیزی در این دنیا نخواهم مرد! کول این را از قبل می‌دانست، لعنتی! حالا هدف کول برایم روشن شده بود. برای همین مردم را به این حال دچار کرده بود. دلسوزی‌ام برای خودش وقتی 10 سال پیش بی‌گناه بود و نجاتش دادم را تبدیل به نقطه‌ی ضعفم کرده بود. از مردم بی گناه استفاده می‌کرد تا من خودم دست به خود نابودی، بزنم! می‌دانست با این روش نیازی نیست با من بجنگد! کول می‌خواست من بمیرم تا به جادوگر سیاه دستور بدهد طلسم را خنثی کند، ولی من هیچ اعتمادی دیگر به نسل بشر نداشتم، از کجا معلوم که کول بعد از مرگم مردم بی گناهش را آرام می‌گذاشت؟ اگر بنا بر مردنم بود، پس باید طوری می‌مردم که خیالم از بابت نجات مردم تریلند، راحت باشد.« انسان‌ها قبیله‌ی من نیستند...» چیزی درون مغزم این را زمزمه کرد؛ ولی بلافاصله خفه شد. انسان‌ها قبیله من نیستند؛ ولی آن‌ها بی گناه هستند. اگر برای منی که هزاران سال جاودانه زیسته‌ام مرگی است پس حداقل با شرافت و با وجدانی آسوده، مرگ را می‌پذیرم. در چشمان سیاه‌تر از شب کول خیره می‌شوم و می‌غرم: - کول هریسون! تو هیچی نیستی جز تجسمِ غرور بشری! لبخندش تماماً شیطانی می‌شود و می‌گوید: - نه اِل تایلر! تو اشتباه میکنی. در چشمان غیرانسانی‌اش هیچ حسی پدیدار نمی‌شود وقتی می‌گوید: - من خدای این مردمم! و این رو وقتی تو قبول کنی بمیری، با نجات دادن مردم از شر دردی که می‌کشن، بهشون ثابت میکنم و اون‌ها به من ایمان میارن! هنوز گوشه‌ای از ذهنم منتظر ظاهر شدن جادوگر سیاه و الهاندرو بود. نترسیده بودم؛ ولی احساسی شدیداً بد داشتم. به من خیانت شده بود آن هم از طرف کسی که دستش را گرفته بودم به نیت کمک. مانع چکیدن قطره اشکم شدم و خودم را نباختم. پوزخندی صدا دار حواله‌اش کردم و غریدم: - کول هریسون! تو می‌خوای خدا باشی؟ تو حتی درحد یه انسان هم نیستی! باد شدیدتر شده بود. اعصابم تشنجش روی هزار بود. کول دوباره شروع به سخنرانی کرد: - تصور می‌کنی حرف‌هایی که 10 سال پیش گفتم حقیقت داشتن؟ من با قلب یک معتقد واقعی؛ ولی با نیت‌های منحصر به فرد خودم، به شلیت‌لند وارد شدم. نزدیکم می‌آید، پوزخندی می‌زند و دورم می‌چرخد. - جادو رو از اعماق زمین شوم، استخراج کردم. می‌خواستم اون رو به دنیای خودم بیارم؛ ولی اون به من منتقل شد. بعداً فهمیدم که اون جادوی تاریکی بوده، اون در من رشد کرد، و من جادوگر تاریکی شدم!
  15. شهر نیمه‌ویران. آسمان مه‌‌آلود از طلسم، دود و تاریکی پر شده است. مردم یکی پس از دیگری به میدان شهر آمدند. با حالی زار و دردمند. آن‌ها از شدت رنج طلسم مرگبار در حال تبدیل شدن به سایه‌هایی از خودشان هستند. و کول رو به رویم قرار دارد. در حالی که درخشش سردی دورش حلقه زده است. برعکس همه این مدت که او را دوست خود می‌پنداشتم، او حالا مانند خدایی مصنوعی شده که در لباس سفید؛ اما چشمانی سیاه‌تر از شب، مقابلم قد علم کرده است. این امکان ندارد که کول از دار و دسته‌ی مادرم و الهاندرو باشد، نه! این ناممکن است؛ ولی نگاه تاریکش چیز دیگری را به من هشدار می‌داد. - بالآخره مقابل هم قرار گرفتیم اِل آندریا تایلر! نه نمی‌توانستم باور کنم؛ ولی گویا دیگر چاره‌ای نداشتم. - امروز من جهان رو از ضعف پاک می‌کنم. صدایش دو رگه و غیرانسانی بود. - وقتی تو نابود بشی، دیگه هیچ سایه‌ای روی نور نمی‌افته! نابودی مرا می‌خواست؟ اما من که فقط برای کمکش آمده بودم. چشم‌هایش برق شیطانی داشت؛ اما در نگاهش هیچ ترسی نبود، هیچ تردیدی. او برای اولین بار آشکارا نشان داد که تمام مسیرش حساب شده و برنامه‌ریزی شده بود. هر قدمش، هر حرکتش، حتی لبخندش، سلاحی بود. این بار نیازی نبود به ذهنش نفوذ کنم، بلکه در نگاهش حقیقت را دیدم. نه نفرت، نه جنایت، بلکه باوری کور به خیر، بدون فهمیدن معنایش! صدایش رعدگون بود وقتی غرید: - من دنیا رو از شر تو نجات میدم اِل تایلر! او خودش را نجات‌دهنده می‌دانست؛ اما فقط به خودش ایمان داشت. چقدر آشنا بود این غرور... من هم زمانی فکر می‌کردم می‌توانم همه چیز را نجات دهم. قبیله‌ام. پدرم. خودم و همه را از دست دادم. اشک در چشمانم حلقه زد. من کول هریسون را دوست انسانی‌ِ خود می‌پنداشتم و برای کمکش آمده بودم. با لحن محکم و پر غروری که هیچ‌گاه از او ندیده بودم، گفت: - می‌دونی اِل! تو نماد شر و بدی هستی، حتی اگه کارهای خوبی انجام بدی! قدمی به جلو برداشت و اضافه کرد: - من طلسم رو در قالب یه ویروس پخش کردم تا تو رو از دنیات بکشم بیرون و به همه هم‌نوع‌های خودم که همیشه وقتی به مشکل برمی‌خورن، منتظرن معجزه‌ای رخ بده و اونا رو نجات بده، بفهمونم که یه موجود غیرانسانی هیچ‌وقت منجی نمی‌شه! در چشمان شعله‌ور و اشک‌آلودم خیره شد و بی هیچ هراسی ادامه داد: - که انسان‌ها بفهمن که فقط و فقط خود انسان‌ها حق نجات خودشون رو دارن! باورم نمی‌شود، باورم نمی‌شود کول هریسون آن‌قدر پست باشد که برای پایین کشیدن من، با مردم بی گناه خودش این‌چنین کند. صدای عذاب مردم گوشم را می‌خراشید. مردم سرزمین تریلند، یکصدا از شدت درد روحی و جسمی فریاد می‌کشیدند، طلسم به لحظه انفجار رسیده بود.
  16. *** نسیم باد بوی مرگ می‌داد، خاکستر و برگ‌های سوخته در هوا می‌رقصیدند. بعد از مدتی طولانی بالآخره دوباره پا به دنیای انسان‌ها گذاشتم. دوباره با جادو ظاهرم را انسانی و معمولی کرده‌ام. از لحظه‌ی ورود به پورتال و رسیدنم به تریلند به بعد کول را ندیده‌ام. آن‌قدر خسته‌ بودم که حوصله به دنبالش گشتن و دیدنش را هم نداشتم. در شهر تریلند راه افتادم. در ذهنم هزاران فکر غوطه‌ور بود. چشمانم به هر گوشه‌ای می‌چرخید، به دنبال جادوگر سیاه و الهاندرو. هر نشانه‌ای، هر فاجعه‌ای که دیده بودم، به آن دو اشاره کردند. احساس غیرقابل درکی داشتم. نمی‌دانستم چه در انتظارم است و دیگر چه چیزهایی قرار است رو به رویم قرار بگیرند. آن‌قدر که این مدت که پا گذاشته‌ام در دنیای انسان‌ها و وسط این ماجرا، اتفاقات شوم افتاده است؛ اما از یک بابت خوشحالم، هیچ‌گاه بعد از مرگ پدرم یا حتی در تمام زندگی‌ام هیچ نوع احساسی شبیه این احساس کنونی‌ام نداشته‌ام... گویا در این ماجراجویی خود را یافته بودم، حقیقت وجودم را. آرامش درونی داشتم. آرامشی که قرن‌ها آن را در خون و خون‌ریزی جستجو می‌کردم. غرق در افکارم هستم که صدای شیون و ناله‌ی انسانی را می‌شنوم، ابتدا صدای ناله‌ی چند نفر محدود؛ ولی سپس گویا صدای تمام مردم زنده‌ی سرزمین تریلند بلند می‌شود. نمی‌دانم چه شده است. به ناگهان فرم آسمان تغییر می‌کند، شهر در یک لحظه تبدیل به یک شهر خاکستری می‌شود. لعنتی! حتماً کار جادوگر سیاه است. سریعاً جادویم را از روی ظاهرم برمی‌دارم تا بال‌هایم ظاهر شوند. به هرطرفی که صدای ناله مردم بیشتر است می‌روم. باد از میان برج‌های سوخته‌ی شهر عبور می‌کند. آسمان، زرد و سرخ است، مثل زخمی باز که گویا هیچ‌گاه بسته نمی‌شود. ابرهایی سیاه و زنده بالای شهر می‌چرخند و نورهای تیره تر از سیاهی از میان‌شان می‌تابد. نه این امکان ندارد! طلسم مرگبار در هوا مثل گرد طلا معلق است، زیبا؛ اما کشنده! به میدان اصلی شهر که می‌رسم ناگهان بی‌هیچ کنترلی روی بدنم روی زمین زانو می‌زنم. پوستم از تماس با هوا می‌سوزد. بال‌هایم که زمانی سیاه بودند، حالا نیمه‌سوخته‌اند و پرهایشان می‌ریزند. لعنتی مادرم دارد چه بلایی سرم می‌آورد؟! چشمانم شعله‌ور می‌شوند. زمین زیر پاهایم می‌لرزد. صدای فریادهای مردم در دوردست شنیده می‌شود؛ اما در میان باد گم می‌شود. سرم تیر می‌کشد. سعی می‌کنم از جایم بلند شوم، دستانم را روی زمین سرد و سوزان می‌گذارم و موفق می‌شوم که روی پاهایم بایستم. تا بلند می‌شوم با کول چشم در چشم می‌شوم. در فاصله‌ی نزدیکی از من، ایستاده است. لباسی هم‌چون یک ردای سفید به تن دارد و با حالتی غیردوستانه نگاهم می‌کند. لبخند می‌زند. لبخندی بی‌احساس، شبیه لبخند خدا بر گناه‌کاران.
  17. پارت دویست و سوم می‌ترسید که کسی ما رو ببینه، دستشو گذاشت جلوی دهنم و منو برد پشت یکی از ماشینا و گفت: ـ نه کار من تو این آشغال دونی نیست اما مجبورم یه مدت براشون کار کنم! بعدش دستشو از جلوی دهنم برداشت و پرسیدم: ـ چرا؟! با کلافگی گفت: ـ هیچی بابا، برای شهریه دانشگاه تینا مجبور شدم، ربا کنم....وضعیت مغازه هم خیلی خوب نبود و نمی‌تونستم ناراحتی تینا رو ببینم...خواستم پولشونو پس بدم و موتورم و فروختم اما سودش خیلی بیشتر از پول موتورم بود و مجبورم کردن... به اینجا که رسید سکوت کرد و سرشو انداخت پایین! پرسیدم: ـ مجبورت کردن چیکار کنی؟ گفت: ـ قاچاق اسلحه، تو کیسه های برنجی که میره سمت یسری کارخونه ها توی تهران! گفتم: ـ چی؟! با ناراحتی سرشو تکون داد و گفت: ـ ببین کوروش من سر سفره پدر و مادر بزرگ شدم،حلال و حروم سرم میشه. اگه میخوای همین الان دستگیرم کن و ببر اصلا برام مهم نیست اما باور کن که چاره‌ دیگه‌ایی نداشتم...دلم نمی‌خواست خواهرم از درسش بمونه و بابام بیشتر از این سختی بکشه. همین لحظه گوشیم زنگ خورد، سوگل بود! سایلنتش کردم و رو به فرهاد گفتم: ـ برو پیششون و کارتو انجام بده. فرهاد با چشمای گرد شده بهم نگاه کرد که ادامه دادم و گفتم: ـ نگران نباش، با پلیس اینجا هماهنگ می‌کنم که حواسشون بهت باشه. نمی‌ذارم اتفاقی برای تو بیفته! با چشماش لبخندی زد و گفت: ـ اما مامانم... حرفشو قطع کردم و گفتم: ـ نگران نباش، نمی‌ذارم کسی چیزی بفهمه!
  18. پارت دویست و دوم یلدا یهو بهم گفت: ـ پسرم یه دیقه صبر کن! وایستادم...اومد پیشم و بهم گفت: ـ ازت می‌خوام که با برادرت حرف بزنی! می‌دونی یکم لجبازه...من نمی‌خوام دلخوری برای پدرش تو دلش بمونه و بعنوان پدر اونو قبول نکنه! علاقش به امیره بی‌نهایته و من نمی‌خوام مانع این موضوع بشم اما دلم نمی‌خواد بچم از پدرش اینقدر دل چرکین باشه! دستشو بوسیدم و گفتم: ـ نگران نباش! باهاش حرف میزنم...الان عصبانیه و حقم داره اما کم کم میگذره. دستی به صورتم کشید و گفت: ـ نمی‌دونم چجوری باید ازت تشکر کنم! بهش چشمکی زدم و با بقیه خداحافظی کردم و به صورت تعقیب وار پشت فرهاد راه افتادم! این پسر یه مشکل جدی داشت...باید می‌فهمیدم که قضیه چیه! راه خیلی طولانی و طی کردم و بعدش دیدم که سمت یه خرابه و گاراج ماشین های قدیمی می‌ره! خیلی تعجب کردم! اینجا دنبال چی می‌گشت؟! اون مسیر خیلی خلوت بود و اشتباهی رو یه چیزی لگد کردم که صداشو شنید و سریع برگشتم سمتم...با تعجب بهم خیره شد و منم که توسطش دیده شده بودم از حالت تعقیب اومدم بیرون. با عصبانیت اومد سمتم و گفت: ـ تو اینجا چیکار می‌کنی؟ نیومده داری سرم می‌کشی تو زندگی من برادر، حواست هست؟! گفتم: ـ آروم باش فرهاد! اومدم کمکت کنم...از وقتی دیدمت حس کردم یه مشکلی داری...بگو چیه تا باهم حلش کنیم. پوزخندی زد و گفت: ـ نه خوشم اومد! اما آقا کوروش فکر نکن چون برادرمی میتونی تو کار من دخالت کنی! به گاراج اشاره کردم و با لحن تندی گفتم: ـ کار تو توی این آشغال دونیه؟!
  19. پارت دویست و یک مامان گفت: ـ امیدوارم بتونم...راستش کوروش من بابت این بهت زنگ زدم که بگم شماره عباس و پیدا کردم! با شادی گفتم: ـ جدی میگی؟! گفت: ـ آره، جوری که فهمیدم، الان مستقره تو کرج... سریع گفتم: ـ خب شمارشو سریع برای من بفرست، من به سوگل و اکیپمون بگم که برم اظهاراتشو بگیرن. ـ باشه عزیزم! خیلی مراقب خودتون باش. کی برمیگردین؟! گفتم: ـ احتمالا فردا! ـ پس می‌بینمت! بعد اینکه قطع کردم، دیدم که فرهاد ناهار خورده نخورده از جاش بلند شد و رفت بیرون...این پسر یه طوریش شده بود! رفتم سر سفره نشستم و از آقا امیر پرسیدم: ـ فرهاد کجا رفت؟! آقا امیر گفت: ـ می‌گفت می‌ره یکم قدم بزنه! درجا بلند شدم و گفتم: ـ منم میرم دنبالش، خیلی دلم میخواد کرمانشاه و یدور بهم نشون بده!
  20. پارت دویست تینا با شادی گفت: ـ پس به افتخار مامانم یه دست بزنین. بعدش همه براش دست زدیم، اون روز تو چهره یلدا من برق شادی و خوشحالی که بعد از سالیان سال بهش رسیده بود و می‌دیدم...سفره رو تو حیاطشون گذاشتن و همه با شادی نشستیم سر سفره و با همدیگه کلی گپ زدیم...اگه مادربزرگم اینجا بود با جمله‌هایی مثل اینکه اینجور خانواده‌ها در حد ما نیستن و باید با آدمایی در شأن خودمون بگردیم، حرف بارمون می‌کرد...اما عشق واقعی میمون همین خانواده جاری بود...عشقی که امیر به زن و پسری داشت که حتی اون زن هیچوقت به چشم شوهر نگاش نکرد یا فرهاد که حتی از خونشم نبود..یا عشق فرهاد به خواهر ناتنیش که از جون خودش، بیشتر دوسش داشت...وسطای ناهار خوردن، گوشیم زنگ خورد و گفتم: ـ مادرمه! یلدا با لبخند نگام کرد و گفت: ـ جواب بده پسرم! مطمئنا نگرانتون شده! از سر سفره بلند شدم و گوشی و جواب دادم: ـ الو پسرم! ـ سلام مامان! ـ قربونت برم من خوبی؟! ملودی خوبه؟ ـ آره مامان خوبیم، تقریبا دو ساعتی میشه که رسیدیم! مامان یکم مکث کرد و پرسید: ـ مادرت و دیدی؟! گفتم: ـ آره اگه بدونی چه زن خوبیه! عین خودت...باید ببینیش. مامان آهی کشید و گفت: ـ خیلی دلم میخواست اما روی اینکه تو صورت اون زن نگاه کنم و ندارم. گفتم: ـ مامان من همه چیو براش توضیح دادم...ذاتا خودشون هم میدونن که تو توی این موضوع هیچ تقصیری نداری، خواهشاً خودتو مقصر ندون!
  21. با انداختن نیمی از وزن بدنم بر روی شانه‌های راموس سعی می‌کردم با همان پای دردناکم سریع‌تر قدم بردارم، اما آن لشکر سوار بر اسب پا به پایمان می‌آمدند و آرام و قرار برایمان نمی‌گذاشتند. - من خسته شدم، تا کی قراره اینجوری بدوییم؟! راموس نیم نگاهی سمتم انداخت و لبخندی زد، خستگی از سر و رویش می‌بارید و صورتش سرخ و از عرق خیس شده بود. - باید از دهکده بریم بیرون، توی جنگل راحت‌تر می‌تونیم از دستشون فرار کنیم. لحظات سخت و طاقت‌فرسایی بود، ما به سختی در آن تاریکی شب درحال‌ دویدن بودیم و با رد شدن از میان کوچه‌ها و‌ مزرعه‌های مردم سعی می‌کردیم از خون‌آشام‌ها فاصله بگیریم و لشکر خون‌آشام‌ها با تمام سرعت به دنبالمان می‌آمدند و هرچیزی که در سر راهشان بود را ویران می‌کردند. - شما دوتا گرگینه‌ نمی‌تونین از دست ما فرار کنین، پس به نفعتونه که تسلیم بشید و با همکاری کنید! بی‌آنکه بخواهیم به فریادِ مرد خون‌آشام‌ اهمیتی بدهیم به قدم‌هایمان سرعت دادیم، مطمئناً تسلیم خون‌آشام‌ها شدن آخرین چیزی بود که هردوی ما می‌خواستیم! با دیدن درختان کاجِ سر راهمان لبخندی زدم؛ می‌توانستیم‌ جای دویدن و فرار کردنی که تمام توانمان را می‌گرفت در لابه‌لای درختان قایم شویم تا لشکر خون‌آشام‌ها دست از سرمان بردارند. - باید ازشون فاصله بگیریم، تا بتونیم بریم توی جنگل و قایم بشیم. در تأیید حرف راموس سری تکان‌ دادم و سعی کردم با وجود پای دردناکم با تمام توان بدوام، مطمئناً این تنها راه و بهترین راهی بود که داشتیم. با تمام سرعت خودمان را به جنگل و انبوه درختانش رساندیم، صدای پای اسب‌‌ها را همچنان در پشت سرمان می‌شنیدم و از خستگی چیزی نمانده بود که پخش زمین شوم، اما مقاومت می‌کردم. مقاومت می‌کردم چون نمی‌خواستم به دست خون‌آشام‌ها بیُفتم، چون به خانواده‌ام قول داده بودم که سرزمینم را نجات بدهم و نمی‌خواستم به خاطر خستگی همه چیز را خراب کنم. - اَزمون فاصله گرفتن. سر چرخاندم ‌و به پشت سرم نیم نگاهی انداختم، خوشبختانه انبوه درختان جلوی سرعت اسب‌ها را گرفته و فاصله‌‌ی چندمتری بینمان انداخته بود. - حالا می‌تونیم بریم بین درخت‌ها قایم بشیم. پیش از آن‌که بتوانم به حرف‌ راموس واکنشی نشان بدهم دستم کشیده شد و در آغوش گرمِ راموسی که‌ پشت یک درختِ تنومند پناه گرفته بود فرو رفتم.
  22. با این‌که فاصله‌مان از آنجا تا زمین زیاد نبود، اما زمین زیر پایمان سنگی بود و با افتادن به روی زمین احتمال آسیب دیدنمان بود. - چی‌کار داری می‌کنی پس؟! دارن میان! نیم نگاهی به بالا و راموسی که منتظر پریدن من بود انداختم. چاره‌ای جز این‌کار نبود، باید می‌پریدم. چشمانم را بستم و در یک لحظه‌ دستانم را از لبه‌ی پنجره باز کردم و پریدم. همانطور که انتظارش را داشتم پس از پریدن و فرود آمدن به روی زمین درد شدیدی در مچ پایم پیچید و باعث شد که به روی زمین بیُفتم. - لونا خوبی؟! با درد چشم باز کردم و به راموسی که بالای سرم ایستاده بود نگاه کردم. - پام درد می‌کنه. راموس نیم نگاهی به پشت سرش انداخت و انگار که حرفم را نشنیده باشد گفت: - باید بریم، دارن میان دنبالمون! تک‌خنده‌ی مبهوتی کردم، صدایم را نمی‌شنید واقعاً؟! - نمی‌شنوی مگه؟ دارم میگم پام درد می‌کنه. راموس باز نگاهی به پشت سرش انداخت و کلافه پوفی کشید. - تو برو راموس، من هم اگه بتونم یه جوری خودم رو بهت می‌رسونم. راموس چشم غرّه‌ای به من رفت و ‌همانطور که کنارم خم میشد غرید: - می‌خواهی من برم و تو رو با این خون‌آشام‌های بی‌رحم تنها بذارم؟ عمراً! از حرفش لبخندی بر لبم نشست و چیزی به شیرینی قند به قلبم سرازیر شد. چقدر این پسر مهربان بود که با وجود تمام بدخلقی‌های من حاضر نبود تنهایم بگذارد! - دستت رو بنداز دور گردن من و آروم بلند شو. همانطور که گفته بود دستم را دور گردنش انداختم و راموس با انداختن دستش به دور کمر باریکم من را از روی زمین بلند کرد. - می‌تونی راه بیای؟ آرام سری تکان دادم؛ با این وضعیت می‌توانستم راه بروم، اما سرعت راموس را هم برای فرار کم کرده بودم و این درحالی بود که صدای پای اسب‌های لشکر خون‌آشام‌ را در پشت سرمان می‌شنیدم. - باید تندتر بریم، دارن بهمون میرسن.
  23. دیروز
  24. پارت سی و چهارم محکم گوشاشو گرفت و گفت: ـ ساکت باش، اصلا نمی‌خوام بهت گوش بدم! کاش به حرف بابام گوش داده بودم...کاش به تو اعتماد نمی‌کردم...منو تو یه تنه درخت زندانی کردی، حتی اگه پدرم بخواد هم نمی‌تونه پیدام کنه! رفتم نزدیکش و دستی به موهای کوتاهش کشیدم و گفتم: ـ تو چشمای من نگاه کن جسیکا! اما مقاومت می‌کرد و سرشو مینداخت پایین...دستم و گذاشتم زیر چونه‌اش تا نگاهش تو نگاهم قفل شد و گفتم: ـ همه چی درست میشه، لطفا بهم اعتماد کن! از من به تو ضرری نمی‌رسه پرنسس. با ناراحتی دوباره چنگی به دستام زد و گفت: ـ ولم کن! اما من در جوابش لبخند زدم و دستمالی از تو جیب لباسم درآوردم و به آرومی اشکاشو پاک کردم...از نگاهاش می‌خوندم که انتظار عکس العملی بد و شدیدتری از من داشت و یجورایی از رفتارم تعجب کرده بود و براش ناشناخته بود. چشمای سبزش واقعا دلم و میلرزوند اما مدام به دلم نهیب می‌زدم که اون دختر به جادوگر بدجنس و ظالم به اسم ویچره و بعد از نجات این مردم و سرزمین باید برای همیشه از این دختر خداحافظی کنم.‌.. نمی‌دونم چقدر بهش خیره موندم که گفت: ـ از اتاقم برو بیرون، می‌خوام تنها باشم! خندیدم و گفتم: ـ تو این شلخته بازاری که راه انداختی میخوای تنها باشی؟! چیزی نگفت...جای ناخناش رو پوست دستم می‌سوخت....به دستم نگاه کردم و با لحن شوخی گفتم: ـ فکر کنم باید یه تغییر برای ناخنات هم درنظر بگیریم!
  25. نیمه‌جان‌ها هنوز روی خاک زانو زده بودند، اما نگاهشان دیگر پر از شک نبود؛ پر از کنجکاوی و آماده‌گی بود. نورهایی که از شکوفه‌ها می‌پاشید، روی پوستشان می‌نشست و هر بار که چشمشان را می‌بستند، تصویری تازه از جهان در ذهنشان نقش می‌بست. یکی از نیمه‌جان‌ها، دختری با موهای شبیه تار شب، دستش را روی قلبش گذاشت و گفت: - حس می‌کنم… قلب جهان با قلب من یکی شده. پاندورا لبخند زد، اما این بار لبخندش پر از آرامش و تردید بود، نه قدرت مطلق: - هر کس که خودش را با جریان یکی کند، به جهان خدمت می‌کند و جهان هم به او. اما این یکی شدن، نیازمند توجه و صبر است. ایلاریس دستش را بالا برد و شکوفه‌ای را به آرامی از شاخه جدا کرد. نورش آرام گرفت و روی دست نیمه‌جان‌ها نشست، انگار که پیام جهان را منتقل می‌کند: - این، اولین درس است. جریان بدون کنترل، خطرناک است. اما وقتی با قلبت هماهنگ شود، نجات‌بخش است. باد دوباره وزید، اما این بار نه تند و ترسناک، بلکه نرم و نوازشگر بود. نیمه‌جان‌ها بلند شدند و به اطراف نگاه کردند. هرکدامشان تصویر تازه‌ای از خودش در نور و خاک دیده بود، تصویری که نمی‌شد به راحتی توضیح داد، اما حسش می‌کردند. پاندورا و ایلاریس کنار هم ایستادند، به نیمه‌جان‌ها نگاه کردند و سکوت کردند. سکوتی که پر از معنا بود، سکوتی که می‌گفت: «حالا آغاز واقعی است.» پسر جوان که قبلاً شجاعتش را نشان داده بود، به سمت درخت نقره‌ای رفت و دستش را روی تنه گذاشت. نوری خفیف از درون تنه به دستش منتقل شد و انگار چیزی در او زنده شد که همیشه خوابیده بود: - پس… ما هم می‌توانیم بسازیم؟ ایلاریس سرش را تکان داد: - نه فقط بسازیم، بلکه مسئولش هم باشیم. هر شکوفه، هر جریان، هر نغمه… همه با تصمیم ما شکل می‌گیرند. پاندورا نفس عمیقی کشید و گفت: - و هر تصمیم، حتی کوچک، مسیر جهان را تغییر می‌دهد. امروز، شما اولین گام را برداشتید. فردا، جهان به شما نگاه خواهد کرد و می‌بیند که چه کرده‌اید. نورهای درخشان شکوفه‌ها، حالا مثل ستاره‌های کوچکی در هوا شناور بودند و هر نیمه‌جان، بخشی از آن‌ها را در قلبش حس می‌کرد. جهان دوباره نفس می‌کشید، و این نفس، دیگر تنها یک جریان نبود؛ زندگی بود، امید بود و آغاز یک مسیر جدید. ایلاریس آرام گفت، گویی با خود جهان حرف می‌زند: - حالا، جهان ماست… و ما، مسئولشیم. پاندورا لبخند زد و نورهای شکوفه‌ها در چشم‌هایش درخشیدند، نه به عنوان قدرت، بلکه به عنوان راهنمایی برای نیمه‌جان‌ها. و در سکوتی که فقط با تپش قلب‌ها و زمزمه‌های جریان پر شده بود، هر کس خودش را در جایگاه تازه‌ای یافت؛ نه پیرو، نه رهبر، بلکه بخشی از جریان بزرگ جهان، که تازه بیدار شده بود.
  26. پارت سی و سوم باید جسیکا رو متوجه احساساتش می‌کردم و تا هرچی سریع تر بتونم معجون احساسات و از طریقش پیدا کنم چون این وضعیت خیلی داشت اسفناک می‌شد...سریع برگشتم به مخفیگاهم و دیدم که داخل خونه، همه چی بهم ریخته و شروع کردم به صدا زدن جسیکا اما جواب نمی‌داد...می‌ترسیدم که از اینجا فرار کرده باشه...رفتم سراغ در اتاقش و هرچی زور زدم، نتونستم بازش کنم. گفتم: ـ درو باز کن پرنسس! بیا با همدیگه حرف بزنیم! چندبار دستگیره درو فشار دادم اما بی‌فایده بود تا اینکه با لگد درو هل دادم و در باز شد...دیدم گوشه اتاق عین یه بچه گنجشک کز کرده و زانوهاشو گرفته تو بغلش...رفتم کنارش نشستم که با گریه سرشو بلند کرد و گفت: ـ پیش من نشین! اما بدون توجه به حرفش کنارش نشستم که با حرص از کنارم بلند شد و رفت روی تخت نشست...بعد چشمش خورد به آینه روبرو و صدای گریه‌اش بلندتر شد و گفت: ـ نگاه کن با موهام چیکار کردی! تمام قدرتم و از من گرفتی...تو که همش دم از بد بودن پدر من میزنی، خودت مگه بهتری؟! گفتم: ـ من می‌خوام بهت کمک کنم جسیکا...باید یاد بگیری که به احساسات مثبت درون خودت مثل دلسوزی، مرحمت، عشق، مهربونی احترام بذاریم و اونارو تو وجودت پرورش بدی. باید بفهمی که این احساسات برای زندگی کردن ما چقدر مهم و ضرورین.
  27. *** نور کم‌رمق لامپ روی دیوار افتاده بود و سایه‌ی مهتاب روی ملحفه می‌رقصید. نفسش هنوز سنگین بود و قلبش در قفسه‌ی سینه، مثل پرنده‌ای بی‌قرار می‌تپید. صدای قدم‌ها آرام و نرم از راهرو آمد، اما نه آن صدای همیشگی، نه صدای کسی که انتظارش را داشت. مهتاب حس کرد همه‌ی جهان لحظه‌ای مکث کرده است. در به آرامی باز شد. آرمان وارد شد، اما چیزی در نگاهش بود که مهتاب را بی‌حرکت کرد؛ چشم‌هایی که محکم روی هم فشار داده شده بودند، لب‌ها کمی لرزان و نفسش کشدار. هیچ کلمه‌ای بیرون نیامد. تنها حضور او، سنگینی‌ای را روی قلب مهتاب انداخته بود که نمی‌توانست با چیزی توضیح دهد. او کنار پنجره ایستاد، دستش روی قاب شیشه، نفس‌هایش کشدار و طولانی، هر بار که هوا را بیرون می‌داد، حس می‌شد فشار عاطفی‌ای از گذشته و حال با هم در جریان است. مهتاب نگاهش را از او برنداشت، و با هر نفس، هر حرکت آرام، شوکی در وجودش ایجاد می‌شد. لحظه‌ای بعد، سایه‌ای دیگر وارد شد—مادر آرمان. بدون گفتن هیچ کلمه‌ای، کنار آرمان نشست. لباس راحتی‌اش ساده بود، اما حضورش، قدرتی غیرقابل توضیح و تسلط‌آمیز داشت. سرش را آرام روی شانه‌ی آرمان گذاشت، و با این حرکت، فضا سنگین‌تر شد. نگاه آرمان به سمت مهتاب رفت -مامان وقتی خواب بودی اومد آرمان سعی کرد نگاهش را پایین بیندازد، اما نفس‌های کشدار و کنترل‌نشده‌اش، کشمکش روانی‌ای را به مهتاب منتقل کرد که قلبش را فشرد. مهتاب ناگهان به یاد آورد که مادر آرمان قرار بود در بیمارستان باشد. شوکی ناگهانی در وجودش پیچید. نمی‌توانست چیزی بگوید، نمی‌توانست نفسش را تنظیم کند. همه چیز در سکوت جریان داشت، اما این سکوت از هر فریاد یا کلمه‌ای تاریک‌تر و سنگین‌تر بود. مهتاب تنها نگاه می‌کرد، و ذهنش درگیر شد: حضور مادر، نگاه کشدار آرمان، و آن سکوت عجیب و نفس‌های طولانی. همه چیز نشان می‌داد که گذشته، حال و رازهای پنهان با هم در این اتاق جمع شده‌اند. چراغ کم‌نور خاموش شد و تنها چیزی که باقی ماند، نفس‌های کشدار آرمان و حس سنگینی حضور مادر بود، که مهتاب را در شوک و سردرگمی عمیقی فرو برد.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...