رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. پارت شصت و‌نه امیر آرام در گوشش گفت : — بریم بالا عزیزم… یه کم استراحت کن… رها بی‌آنکه نگاه کند، با پاهایی لرزان به سمت پله‌ها کشیده شد . پلک‌هایش نیمه‌باز، صورتش خیس، دهانش نیمه‌باز. وسط پله‌ها سرش را بالاآ ورد . نگاهش می‌افتد به در بسته اتاق سام. همان‌جا ایستاد امیر نگاهی به رها انداخت ، صدایش به سختی شنیده می‌شود: — دااااد… داااادش سامی؟ امیر بازویش را سفت‌تر می‌گیرد. سمیرا با چشم‌هایی پر از اشک به امیر نگاه می‌کند. سکوت. هیچ‌کس جوابی نمی‌دهد. رها قدمی برمی‌دارد. — سامی… داداااا ش ساممممی… هیچ صدایی نمی‌آید. در بسته‌ست. امیر به آرامی شانه‌اش را می‌فشارد. — الان وقتش نیست عزیز دلم… بیا بریم تو اتاقت… الان فقط باید استراحت کنی… بعداً، باشه؟ بعداً می‌ری پیشش… رها به در نگاه می‌کند. صدای خودش را دیگر نمی‌شنود. فقط نفس. فقط هق‌هق. با زحمت ادامه می‌دهد. به اتاق خودش می‌روند. و در بسته می‌شود سمیرا بازوی رها را گرفته، آرام آرام او را به اتاق می‌برد. امیر قبل از در اتاق می‌ایستد، روبه سمیرا — من می‌رم پایین… هرچی خواستی صدام کن. در اتاق بسته می‌شود. چند دقیقه بعد، مهرناز و نازی هم بالا می‌آیند. سمیرا، با لحنی آرام، در گوش رها می‌گوید: — عزیزم… بیا یه دوش بگیر… یه ذره حالت بهتر می‌شه. باشه؟ رها فقط نگاهش می‌کند. بی‌حرف. سمیرا کمکش می‌کند وارد حمام شود. کمی بعد… رها بیرون می‌آید. حوله تنش است، خیس و بی‌رمق. سمیرا با حوصله موهایش را با سشوار خشک می‌کند. مهرناز با چشم‌های خیس، لباس مشکی را از روی تخت برمی‌دارد: — قربونت برم… اینو بپوش عزیزم… لباسی ساده، شرتی آستین سه‌ربع مشکی، با شلواری راسته. سمیرا نگاهی به مهرناز می‌کند: — مامان، بده لباسش رو بپوشه. اما همین که کلمه‌ی «مامان» گفته می‌شود، بغض رها می‌ترکد. صدایی از ته جانش بیرون می‌زند، بدون کلام، فقط هق‌هق. سمیرا سریع می‌فهمد،اشکش سرازیر میشه رها لباس می‌پوشد. دستش همچنان می‌لرزد. نازی، با لحن لوس و بی‌جا، وسط سکوت می‌گوید: — وای رها جون… مشکی چقدر بهت میاد… با این موهای کوتاهت خیلی خاص شدی. سمیرا برمی‌گردد، با چشم‌غره‌ای پر از عصبانیت: — میشه تو یه بار، فقط یه بار حرف نزنی؟ مهرناز که سعی می‌کند اوضاع را آرام‌تر کند، دست روی شانه رها می‌گذارد: — قربونت برم… یه نگاه به خودت بنداز… الان تو صاحب عزایی. ممکنه مهمون بیاد . اگه مامانت بود… هیچ‌وقت نمی‌خواست تو آشفته باشی. همیشه دوست داشت آراسته باشی، قشنگم بعد رو به سمیرا: — اون آبرسان وبالم لب رو بده. بچم رنگ ب رخ نداره در این لحظه امیر وارد می‌شود. لیوانی آب‌میوه در دست دارد: — عزیزم… اینو بخور. یه کم جون بگیری. نازی فوری بلند می‌شود: — وای آب میوه سام، من براش می‌برم! امیر با صدایی خشک و قاطع: — نمی‌خواد ببری. خودم دادم. نازی جا می‌خورد. امیر نگاه سنگینی به سمیرا می‌اندازد، نزدیک گوشش زمزمه می‌کند: — این دخترعمتو رد کن بره. داره از آب گل‌آلود ماهی می‌گیره. سمیرا آهسته: — یواش‌تر… چیکار کنم؟ مگه من گفتم بیاد؟ امیر که هنوز عصبانیتش خاموش نشده، رو به سمیرا: — بمون پیشش. قرصش رو بده. یه کم بخوابه… پایین نیاد بهتره سمیرا آرام به سمت میز کنار تخت رفت و قرص رها را به آرامی بهش داد رها هنوز نفس‌های عمیق می‌کشد.دراز می کشد.
  3. پارت شصت و هشت هوا تاریک شده بود. چراغ‌های خیابان با نور زرد کمرنگشان روی شیشه‌ی ماشین سایه می‌انداختند. ایرج آرام رانندگی می‌کرد و سکوتی سنگین در فضای ماشین افتاده بود. به خانه‌ی هما که رسیدند، امیر بی‌درنگ زنگ در را زد. در بلافاصله باز شد، انگار کسی منتظرشان بود. پیاده شدند. امیر هردو بازوی رها را گرفته بود، محکم، طوری که نیفتد. رها هنوز مات بود، بسختی راه می رفت،چشم‌هایش گیج، صورتش خاکی و خیس. ایرج جلو رفت و در را باز کرد. امیر آرام گفت: — بیا عزیزم… رسیدیم. رها چیزی نگفت. فقط با قدم‌هایی کش‌دار، وارد حیاط شد. خانه، ساکت‌تر از همیشه بود. حتی سکوتش هم غریبه بود مهناز، مهرناز، سمیرا، نازی، فربد و چند نفر دیگر در سالن نشسته‌اند. همه چشم به در دارند. وارد سالن شدند رها با لباسی خاکی ،صورتی رنگ‌پریده، دست چپش هنوز می‌لرزد، امیر بازوهایش را گرفته، ایرج در کنارش ایستاده. به‌محض ورود، سکوت خانه شکسته می‌شود. مهناز اولین کسی است که بلند می‌شود. با صدایی شکسته: — عزیز خاله… الهی بمیرم برات… و خودش را در آغوش رها می‌اندازد.رها تعادل ایستادن نداشت امیر از پشت رهارا گرفته بود صدای گریه مهناز که بلند می‌شود، همه شروع می‌کنند به گریه. سمیرا، مهرناز نازی، حتی فربد که همیشه سعی می‌کرد محکم باشد. رها، گیج، لرزان، بغض‌دار. صدایش خش‌دار و نامفهوم است، اما با همه‌ی توانش سعی می‌کند کلمات را بیرون بکشد: — توووور… خـــخـــخـــدا… نفسش بند آمده، اشکش قطع نمی‌شود: — بگــــین… من… دارم خــواااااب می‌بینم… مامان… تو اتاقشه… مگه نه؟ مهناز سرش را در شانه رها فرو می‌برد و با صدایی پر از اشک و بغض می‌گوید: — کاش خواب بود عزیز خاله… کاش بیدار می‌شدیم… الهی من بمیرم برات، بمیرم واسه دلت… رها فریاد نمی‌ زد مثل کسی که صدایش را توی گلویش خفه کرده باشد، فقط با هق‌هق لرزان نفس می کشید امیر، که اشک‌های خودش بی‌وقفه جاری‌ست، مهناز را آرام پس زد: — عمه… خواهش می‌کنم… ببین حالش داره بدتر می‌شه… ایرج کنار ایستاده، انگار نفسش در سینه حبس شده. سمیرا نزدیک شد وبا کمک امیر زیر بازوی رها را گرفتند
  4. پارت صد و پنجاه و دوم و بدون اینکه برگردم وارد خونه شدم. تمام گریه هایی که از دیشب تو گلوم مونده بود و چند دقیقه پیش آزاد کردم...رفتم بالا و رو مبل نشستم و زانوهامو جمع کردم تو بغلم و گریه کردم...عین بچگیام که وقتی پدرم یا مادرم بهم اهمیت نمیدادن و مثل همیشه رهام می‌کردن ، الانم دقیقا همون حس و داشتمم. مهسان اومد بالا و در و بست و نشست کنارم و گفت : ـ غزل توروخدا با خودت اینجوری نکن...نابود کردی خودتو. ببین تمام دستت می‌لرزه. یه چیزی برات درست کنم بخوری؟؟...ببین منو؟ سرمو بلند کردم و گفتم : ـ مهسان حدسم درست بود ، فکر میکنه پیچوندمش تا برم کوهیار و ببینم...اصلنم به حرفم گوش نمیده. مهسان با عصبانیت بلند شد و گفت : ـ گو*ه خورده...مرتیکه عوضی. خب جای کوهیار هر کس دیگه ایی بود به یه آدم چاقو خورده که احتیاج به کمک داره ، کمک می‌کرد...این فازش چیه؟؟ بعد اینهمه وقت هنوز تو رو نشناخته؟؟ وقتی دوست داشتنتو بعد اینهمه مدت باور نکرده ، بنظرت ارزش اینو داره که اینجور بخاطرش اشک بریزی؟ گفتم: ـ مهسان تو میدونی من چقدر دوسش دارم. شونه‌امو نوازش کرد و گفت: ـ خب معلومه که میدونم دیوانه‌ی من ولی دوست داشتن یه طرفه و از همه بهتر تو میدونی که سر اونی که فقط عاشقه چه بلایی میاد... همینجور گریه می‌کردم. مهسان اومد کنارم نشست و گفت : ـ غزل تو این رابطه بنظرم کسی که عاشقتر بود تو بودی...پیمان بابت گذشته اش هیچوقت از ته دلش نتونست بهت اعتماد کنه و قبول کنه که وارد یه رابطه جدید شده و ... سکوت کرد ، بهش نگاه کردم و گفتم : ـ و ؟ ادامه داد: ـ و منتظر یه بهونه بود که خیلی سریع باهات تموم کنه. گفتم: ـ مهسان حالش خوب نبود، حتی توی چشمام هم نگاه نمی‌کرد. اصلا انگار اون پیمان من نبود.
  5. پارت صد و پنجاه و یکم داشتم میرفتم از اتاقش بیرون که گفت : ـ هیچ چیز دیگه بین ما عوض نمیشه ، بیخودی خودتو گول نزن، تموم شد . دست راستمو تکیه دادم به دیوار و آروم آروم از خونش میرفتم بیرون . پیمان حتی حرفامم نمی‌شنید. تو چشماش فقط خشم و کینه دیده میشد...یعنی اونقدر بدبین شده بود که فکر می‌کرد من پیچوندمش تا برم کوهیار و ببینم؟؟خدای من باورم نمیشه...دوباره سر و کله ی این پسر پیدا شد و زندگیمو بهم ریخت اما عقلم بهم میگفت که اگه کوهیار منو زودتر نمیدید احتمالا تا الان از خونریزی زیاد مرده بودم. بعلاوه اینکه به دور از کرم ریختن های زیادش ، واقعا انگار برای اینکه کمک حالم باشه دور و برم بود اما قلبم نمی‌فهمید و همش اونو مقصر میدید. در صورتی که می‌دونستم این‌بار پیمان که داره خیلی زیاده روی میکنه بدون اینکه گوش بده، قضاوتم میکنه و حتی نخواست تو سخت ترین لحظاتم کنارم باشه... داشتم آروم آروم میرفتم سمت خونه که دیدم کوهیار دم در خونه با موتورش وایساده. با دیدن من دوید و اومد سمتم و دستم گرفت و گفت : ـ غزل خوبی؟؟؟ رنگت چرا اینقدر پریده؟؟ و منم منتظر بودم تا دق دلیمو سر این بدبخت خالی کنم.رفتم سمتش و با دستام می‌کوبیدم به سینش و می‌گفتم : ـ همش تقصیر توئه...نرفتی...ولم نکردی...من با پیمان حالم خوب بود ، دوباره اومدی گند زدی به زندگیه من...این‌بار واقعا منو پاک کرده..همش تقصیر توئه. کل کوچه شده بود صدای من و گریه هام...کوهیار هیچ حرفی نمی‌زد و فقط سعی میکرد آرومم کنه. مهسان که از بالا صدامو شنید ؛ سریع خودشو رسوند دم در. نشستم رو زمین و ضجه میزدم. مهسان اومد سمتم و با استرس از حالم گفت : ـ چیشده غزل؟؟؟بگو ببینم؟؟بیا بریم تو خونه . الان ملت جمع میشن اینجا. همونجور که هق هق می‌کردم به کوهیار اشاره کردم و گفتم : ـ از این بپرس...از این عوضی که مدام می‌پره تو زندگیم بپرس... مهسان سعی کرد آرومم کنه و گفت : ـ خیلی خب عزیزم ، آروم باش. درست میشه همه چی. بلند شو بریم تو خونه . پاشو زمین سرده...کوهیار کمکش کن... با داد گفتم : ـ به کمکش احتیاج ندارم. نمیخوام .
  6. امروز
  7. پارت صد و پنجاهم اینقدر غرق رو ورقه ها بود که اصلا متوجه حضور من داخل اتاق نشد. رفتم و ضبط و خاموش کردم که باعث شد به سرعت برگرده سمتم...با تعجب نگام کرد و از جا بلند شد...انگار می‌خواست بیاد بغلم کنه اما خودشو کشید عقب و منصرف شد. نگاهش سرد بود و گفت : ـ واسه چی اومدی؟؟ با بغض نگاش کردم و با تعجب هر چی تمام تر گفتم : ـ پیمان...یعنی با اینکه وضع حالم و میبینی و بجای اینکه ازم بپرسی خوبم یا نه میگی چرا اومدی؟ اصلا از دیشب تا حالا کجا بودی؟ این ورقه ها چیه ؟ تو نگاهش هیچ چی نبود. انگار یه آدم دیگه جلوم وایساده بود، گفت : ـ حالت خوبه دیگه ؛ دارم میبینم. دیشب هم به بهونه درخت آرزو رفتی پیش کوهیار که بعدش دوباره تو بغلش برگردی دیگه. باورم نمیشد!! نمی‌تونستم حرفایی که داره میزنه رو هضم کنم. رفتم نزدیکش و با دست راستم صورتش و به صورتم نزدیک کردم و با بعضی که داشت خفم می‌کرد گفتم : ـ پیمان، دیشب بهم چاقو زدن...تو دنبال چی میگردی؟ من از اونجا تا نزدکی رستوران رو پیاده اومدم. اون نزدیکیا هم کوهیار وایساده بود واقعا دیگه نتونستم تحمل کنم ، خیلی خونریزی داشتم...باور کن . دستمو محکم پس زد و با صدای بلند گفت : ـ اینم بهونه جدیدته دیگه...من گوشی ندارم چرا به گوشی مهسغا یا مهدی زنگ نزدی تا بیام دنبالت هان؟؟...دیگه تموم شد غزل خانوم...تا همینجا بود . خدایا چی داشت می‌گفت ؟ چطور می‌تونست اینقدر راحت حرف بزنه و قضاوت کنه؟؟چطور می‌تونست اینقدر راحت پا پس بکشه؟؟ هیچ حرفی نداشتم که بزنم ، فقط بهش خیره شدم . دستمو از صورتش کشید و بدون اینکه نگام کنه گفت : ـ برو بیرون غزل. نمیخوام بیشتر از این دلتو بشکنم...برو..دیگه هم نمیخوام ببینمت . اشکام امون نمیداد ، گفتم : ـ یعنی اینقدر برات راحته؟ اینقدر راحت میتونی پا پس بکشی؟ چشماشو بست و به در اشاره کرد و با عصبانیت گفت : ـ بهت گفتم برو بیرون ، نمیفهمی ؟ دیگه نمیخوام ببینمت. با اینکه غرورم رو شکست اما دوسش داشتم، شاید حق داشت. اون دوباره بهم اعتماد کرده بود و من خرابش کرده بودم، گفتم: ـ باشه میرم ولی الان تو عصبانی هستی ، شب بازم میام که باهم حرف بزنیم.
  8. پارت صد و چهل و نهم همونجور که از راهرو خارج میشدیم ، مهسان با چشم غره بهم نگاه کرد و گفت : ـ زده به سرت؟؟؟اون دیشب تا حالا نیومد ، حالا هم بجا اینکه اون بیاد عیادت دوست دخترش، تو پا میشی میری خونش؟؟ با حالت شاکی گفتم: ـ بابا نمیفهمی؟؟؟دلم شور میزنه. شاید واقعا اتفاقی افتاده باشه. گفت: ـ هیچ اتفاقی نیفتاده جز اینکه آقا پیمان احتمالا دوباره رگ خودخواهیش زده بالا. نمیدونستم واقعا باید در جوابش چی بگم! بی حرف رسیدیم دم در بیمارستان و کوهیار در تاکسی رو برامون باز کرد تا سوار بشیم و آخر سر گفت : ـ بازم بهت سر میزنم... لبخندی زدم و گفتم : ـ من خوبم کوهیار ولی بازم مرسی از اینکه حواست بهم هست‌ وقتی ماشین حرکت کرد مهسغا گفت : ـ حالا تو هم اینقدر نسبت بهش گارد نگیر ، بنده خدا سعی داره خوبی کنه. گفتم: ـ بابا مگه نمیدونی پیمان چقدر روش حساسه؟! امیدوارم سر این قضیه که تو بغل کوهیار غش کردم، دوباره اعتمادشو بهم از دست نداده باشه. یکم صداشو برد بالا و با عصبانیت گفت: ـ ولم کن. هر انسان دیگه ایی جای کوهیار بود همین‌کارو می‌کرد، دیوونه ای؟؟ اینو اگه گفت بزن تو گوشش برگرد خونه . با اینکه دلم خیلی شور میزد تو اوج ناراحتی از حرفش خندم گرفت...تقریبا پنج دقیقه بعد رسیدیم شهرک. هنوز زمان اینکه بره رستوران نشده بود ، بنابراین بعد پیاده شدن از تاکسی مستقیم رفتم سراغ پیمان . خیلی خسته و کوفته بودم اما میدونستم اگه الان پیشش باشم ، تمام این خستگی ها از تنم بیرون میره . رفتم زنگ خونشو زدم اما طول کشید تا بیاد و در و باز کنه و یه چیز جالب اینجا بود از سمت اتاقش صدای ضبط خیلی بلندی میومد. هرچی در زدم ، در و باز نکرد و منم مجبور شدم از در پشتی وارد خونه بشم، آروم رفتم داخل و دیدم رو تخت نشسته و کلی کاغذ دور وبرش ریخته و خیره شده به ورقه های تو دستش. باورم نمیشد...من از دیشب تا حالا منتظر بودم اون خیلی راحت تو خونش نشسته بود و با موسیقی زیاد به یه سری کاغذ باطله خیره شده بود.
  9. پارت شصت و‌هفت ایرج ایستاد، دستی به پیشونی‌اش کشید. صدایش آهسته بود، ولی لرزشش را نمی‌توانست پنهان کند. — ببین امیرجان … از نظر بالینی، رها می‌دونه که مادرش مرده. می‌فهمه. ولی بخش‌هایی از ذهنش هنوز نمی‌خوان بپذیرن. این یه مکانیسم دفاعیه. انگار ناخودآگاهش منتظره یکی بیاد بگه اشتباهی شده… بگه اون زنده‌ست. مکث کرد. صداش پایین‌تر اومد. — این مرحله خطرناکه. اگه بمونه تو این حالت، ممکنه بعداً نتونه به زندگی عادی برگرده. باید آروم، خیلی آروم کمکش کنیم با واقعیت روبه‌رو شه. بدون شوک، آرام ** ساعتی بعد، امیر و ایرج برگشتند. امیر لبخند کم‌رنگی زد. دست سالم رها را گرفت. — بیا عزیزم… پاشو. با هم می‌ریم پیشش. رها با ترس پرسید: — کجا؟ — فقط… آروم باش. باشه؟ رها نفس‌هایش تند شده بود. — دایی امیر… کمکم کن… توروخخخدا کجا داریم می‌ریم؟ — جانم دایی… خم شد، او را بغل کرد. محکم. — فقط آروم بمون عزیز دلم… می‌ریم پیش مامان… ** در ماشین، رها کنار امیر نشسته بود،امیر دستش را دور شانه اش حلقه کرده بود و دست‌لرزانش را محکم گرفته بود . پایش بی‌قرار تکان می‌خورد. ایرج رانندگی می‌کرد؛ نگاهش به جلو، بی‌صدا. هوا سنگین بود، مثل نفس‌کشیدن در اتاقی بدون پنجره. رها چشمش افتاد به تابلوی بزرگراه:بهشت زهرا سرش داغ شد. انگار تمام خون بدنش به یک‌باره پایین ریخت. لب‌هایش باز ماند، اما هیچ صدایی بیرون نیامد. تنش لرزید. امیر فوری خم شد،.بغلش کرد — هی… هی عزیز دلم، منو نگا کن … من اینجام، نفس بکش… آروم،باش جان دایی آروم… ایرج صدایش آرام اما قاطع بود: — یه پروپرانول تو کیفمه. بده بهش. امیر قرص را بیرون آورد. بطری آب را از کنسول ماشین برداشت.و قرص رو در دهانش گذاشت رها هنوز چشمش به تابلوی دور شده خشک مانده بود. اضطراب، هنوز در چشمانش بود. مثل چیزی که لای استخوان‌هات گیر می‌افته و تکون نمی‌خوره ** باد آرامی می‌وزید. صدای قرآن از بلندگوهای بهشت زهرا می‌آمد. امیر بازوی رها را گرفته بود. رنگ صورتش پریده بود. نگاهش مات، متوجه چیزی نبود. وقتی به مزار هما رسیدند، رها چشمش به تابلو و گل‌ها افتاد. برای چند لحظه خشکش زد. بعد، با صدای زخمی فریاد زد: — ما… مامان… روی خاک افتاد. لرزان. ضعیف. دست چپش روی خاک می‌لرزید. صدایش شکست: — مامان…… بلندددد شوووو مامان اشک‌هایش مثل سیلاب می‌ریخت. خاک صورتش را گل‌آلود کرده بود. — مامانی… جونم… ببلند شو… من چیکار کنم… من می‌ترسم… تو رو خدا… بیدار شو… مماممان تورخدا بببیدار شو امیر و ایرج کنارش زانو زده بودند. ایرج بی‌صدا اشک می‌ریخت. امیر با صدای بلند گریه می‌کرد. رها را در آغوش گرفت. — دایی… دایی بمیرم برای حالت… آروم باش… بیا بریم عزیز دلم… مامان نمی‌خواد تو این‌جوری گریه کنی… رها ناله می‌کرد: — نمی‌خوام… مامانم باید بیدار شه… مامان من خوب میشه… تروخدا بگید دروغه… ** با زحمت، کمکش کردند بلند شود. لباسش خاکی شده بود. به سمت ماشین رفتند. در ماشین، بی قرار بود با تمام توانش فریاد می زد — تورو خدا… مامانم بیاد… — من… می‌خوام پیشش بمونم… بذار بمونم پیشش… امیر او را محکم بغل کرد. خودش هم هق‌هق می‌زد. — جانم دایی آروم باش نکن با خودت عزیز دلم… طاقت بیار… مامان الان آروم،جان دایی طاقت بیار طاقت بیار رها دیگر توان نداشت .سرش روی بازوی امیر افتاده بود بی‌صدا گریه می‌کرد.
  10. پارت شصت و‌شش ساعت یازده شب بود. خانه ساکت، هوا سنگین. مهناز با صدایی آرام و شکسته وارد اتاق شد: — سامی جانِ خاله… رها به‌هوش اومده. قراره فردا مرخص شه… همه‌مون گفتیم شاید الان، بیشتر از همیشه، نیازت داشته باشه… اگه بخوای، بریم بیمارستان دیدنش. سام، روی صندلی گهواره‌ای کنار پنجره نشسته بود. چشم‌های گودافتاده، ریش نتراشیده، مثل کسی که چند شب خواب به چشمش نیومده باشد. نگاهش را از پنجره نگرفت. فقط سرد و آرام گفت: — نمی‌رم. دیگه اسمش رو نیار لطفاً، خاله. مهناز آهسته نزدیک‌تر آمد. — عزیز دلم… چشم‌به‌راهته. الان باید پیشش باشی… سام ناگهان با تمام خشمش فریاد زد: — گفتم نمی‌خوام ببینمش! صدایش، سکوت خانه را شکست از بالای پله‌ها، مهرناز با ترس سر کشید. مهناز لب‌گزید. چیزی نگفت. فقط نگاهش لرزید و اشک در چشمانش حلقه زد. همه می‌دانستند… سام شکسته، اما خشمش زخمی بود، زخمی که هنوز باز مانده بود *** چراغ کم‌نور بالای تخت، سایه‌ای طلایی روی صورت رها انداخته بود. او خوابیده بود. دست چپش هنوز گه‌گاه می‌لرزید. ایرج بی‌صدا روی صندلی کنارش نشسته بود. نگاهش از چهره‌ی آرام و نحیف دخترش جدا نمی‌شد. آرام، دستش را گرفت. برای لحظه‌ای، سکوت بین‌شان سنگین شد. بعد، دست رها را بالا آورد و لبش را روی پشت دست لرزانش گذاشت. چشمانش پر از اشک شد. برای اولین‌بار، دخترش را بوسید. سرش را خم کرد روی همان دست. زمزمه کرد: — ببخش… نمی‌تونم برات پدر خوبی باشم… نمی‌تونم… قطره‌ی اشکی از گوشه چشمش چکید روی دست رها. سپس، بی‌صدا بلند شد و از اتاق بیرون رفت. روز ترخیص رها بود. قرار شده بود فقط امیر به دنبالش برود. نور ملایمی از پشت پرده وارد اتاق می‌شد. دستگاه کنار تخت بوق‌های آرام و منظم می‌زد. رها نیمه‌نشسته بود. بالش‌ها پشت کمرش، دست چپش هنوز گه‌گاه می‌لرزید. چشم‌هایش گنگ و خسته بود، اما نگران. ایرج کنار پنجره ایستاده بود، ساکت. امیر کنار تخت، تکیه داده به دیوار رها با صدایی ضعیف و بریده گفت: — مامان… کجاست؟ سااا امی کجاست؟ امیر لب‌هایش را جمع کرد و گفت: — سامی و مامانت برای کاری رفتن دبی. زود برمی‌گردن. رها با زحمت حرف زد: — چرا… د… دروغ می‌گی؟ سکوت. امیر نگاهش را از او دزدید و نفس عمیقی کشید. رها نگاهش را بین هر دو چرخاند. اضطراب در چشم‌هایش می‌دوید. — چرا نمیان؟ پیشم نمیان؟ صدایش لرزید. — بگین بیان… ایرج سرش را پایین انداخت. امیر جلو آمد، کنار تخت نشست. رها گفت: — چرا نمیان؟ تو… راستشو بگو… اشک در چشم‌های امیر حلقه زد. سخت خودش را کنترل کرد. ایرج اشاره‌ای کرد که بیرون برود. زیر لب گفت: — الان میام عزیزم…
  11. پارت سی - اون خانم مامانت بود؟ - بله. - بابات همچین زن‌هایی دوست داره؟ کنجکاو نگاهش کردم. - یعنی چی؟ - یعنی بابات مثل من دوست نداره؟ ساده، با لباس و صورت ساده؟ خندم گرفت. خنده‌ای عصبی. - اصلا ماجرا این نیست دره. بابا عاشق مامانم شد. اون موقع به این چیزها فکر نکرد. اما بعدا دید... دید اشتباه کرده. - یعنی انتخاب مامانت یک اشتباه بود؟ - یک اشتباه بود که طلاق گرفتن. با بچه‌ها به خونه رفتیم. انگار بچه‌ها موضوع رو به عمه این‌ها گفته بودن چون یکجوری بودن، انگار هی یک چیزی می‌خوان بگن و نمی‌تونند. فردا صبح اون‌ها رفتن و من حاضر شدم برای دو کار. یک تیشرت که تا زیر آرنج آستین داشت به رنگ صورتی پوشیدم که روش یک خرس بود که قلب صورتی مخملی دستش بود. یک شلوار کبریتی صورتی هم پوشیدم. روسری صورتی رو جوری بستم که باتنه‌م محفوض باشه و یک دست ساق دست صورتی هم انداختم. از اتاق که بیرون رفتم بابا با ناراحتی نگاهم کرد. - میری پیش مامانت؟ - بله. چیزی نگفت اما من صداش زدم: - بابا! نگاهم کرد. - بله. - برمی‌گردم. ترس همیشگیش این بود که من برم پیش مامان و بخوام برای همیشه بمونم. لبخند زد. - باشه بابا. بهم لبخند زدیم و بیرون اومدم. خونه مامان یک واحد آپارتمان توی متوسط رو به پایین شهر بود. زنگ در رو زدم از پایین باز کرد. سوار آسانسور شدم و بالا رفتم. خودش در رو برام باز کرد و محکم بغلم گرفت. منم بغلش کردم و باهم داخل رفتیم. یک آپارتمان صد متری دو خوابه که مامان و مامان بزرگم درش زندگی می‌کردن. مامان بزرگم زنی باهوش اما از نوع بدش، مرموز و گنده‌گو بود که جز داد نمی‌تونست حرف بزنه.
  12. با سلام و احترام بدینوسیله پایان داستان کوتاه موش قرون وسطی اعلام می‌دارم. چقدر رسمی شد 😁😅 داستان کوتاه موش قرون وسطی
  13. دیروز
  14. یک نفر اینجا کمرنگ شده 🙄

    1. Alen

      Alen

      سلام خوبی؟ قربونت مرسی با این که کم رنگم دیدیم همین مهمه♥️🌹

  15. Khakestar

    دنبال به رمان میگردم

    فکر کنم رمان خراش دل باشه
  16. پایان: کریستوف و یحیی، دو روحِ در هم تنیده در طوفانِ تاریخ، پس از فروپاشی دیوارهای دروغ و جهل، گام بر جاده‌ای نهادند که دیگر زنجیرهای سنگین ترس و تاریکی در آن نبود. سایه‌ها، اکنون در پرتو آگاهی، بی‌جان و بی‌قدرت بر زمین می‌افتادند. آن‌ها، در کنار هم، با موش سفید وفادار، که همچون نگهبانی خاموش در کنارشان می‌دوید، کوله‌باری از زخم‌های مقدس شجاعت و گنجینه‌ای از خردِ زمین و آسمان را با خود حمل می‌کردند. افق پیش رویشان، دیگر در آتشِ جهنم ترسناک نبود، بلکه در گرمای دست‌های به هم گره‌خورده، امیدی تازه می‌درخشید؛ افقی که انسانیت را نه در وحشت از دوزخ، بلکه در نوازش قلبی به قلب دیگر معنا می‌کرد. آن‌ها دریافته بودند که نور حقیقی، نه در بلندای برج‌های سنگی، بلکه در ژرفای نگاه‌هایی است که بی‌ادعا، جان خود را برای دیگری می‌گشایند. راه همچنان در مه‌های تردید و رنج ادامه داشت؛ راهی دشوار و پرپیچ‌وخم. اما نخستین گام رهایی، چون تبری بر یخ‌های قرون، برداشته شده بود؛ گامی که جهان درون و بیرونشان را برای همیشه در آتش امید گداخته بود. آن‌ها ایمان داشتند که انسان می‌میرد، جسم خاکی در خاک می‌پوسد، اما روح انسانیت هرگز نمی‌میرد؛ چرا که تا زمانی که دستی در تاریکی، دستی دیگر را بیابد و قلبی برای دیگری بتپد، زندگی در تاروپود هستی جاری خواهد ماند. و پشت سرشان، ردپای موش سفید در برف، همچون نوری خاموش‌نشدنی، درخششی ماندگار داشت ...
  17. فصل هشتم: روز نمایش صبح روز بعد، پیش از آنکه نخستین پرتوهای خورشید بتواند دیوارهای سنگی واتیکان را لمس کند، صدای زنجیرها و قدم‌های سنگین نگهبانان در راهروهای زیرزمینی طنین انداخت. درِ سیاه‌چاله با صدایی ناهنجار باز شد، گویی دهان جهنم برای بیرون افکندن دو روح ناسازگار گشوده شده بود. کشیشی جوان با چشمانی خالی از هرگونه احساس، زنجیرهای کریستوف را گرفت و او را که به سختی نفس می‌کشید، از زمین بلند کرد. زخم‌های کهنه روی مچ‌هایش دوباره خونریزی کردند، گویی زنجیرها عمداً پوستش را می‌دریدند تا درد، هوشیاری را در او زنده نگه دارد. میدان اصلی کلیسا، محاصره شده بود توسط جمعیتی که چهره‌هایشان آینه‌ای از ترس و کنجکاوی بود. برخی انگار برای تماشای یک معجزه آمده بودند، و برخی دیگر برای خندیدن به مرگ یک گناهکار. کریستوف، با بدنی که زیر بار بیماری و شکنجه فرسوده شده بود، روی سنگ‌های سرد میدان افتاد. نفس‌هایش کم‌عمق و نامنظم بود، گویی هر دم، آخرین نفسش محسوب می‌شد. پاپ، در ردایی سفید که زیر نور مه‌آلود صبحگاهی به رنگ خاکستری می‌زد، بالای سر او ایستاد. دستانش را به سوی آسمان بلند کرد و شروع به خواندن دعاهایی کرد که بیشتر به طلسم‌های جادویی شباهت داشتند تا کلمات مقدس. یحیی، در گوشه‌ای دیگر از میدان، با زنجیرهایی که استخوان‌هایش را می‌فشردند، به این صحنه خیره شده بود. چشمانش، برخلاف بدن شکسته‌اش، همچنان مانند شهاب‌هایی در تاریکی می‌درخشیدند. زیر لب زمزمه کرد: «مرگ تنها دروازه‌ای است... اما هنوز زمانش نرسیده.» صدایش آنقدر آرام بود که گویی بادی گذرا بر برگ‌های خشک پاییزی بود. پاپ، با حرکتی نمایشی، ظرف آب مقدس را برداشت و محتوایش را روی بدن کریستوف پاشید. قطرات آب روی صورت زخمی او جاری شدند، اما هیچ معجزه‌ای رخ نداد. سکوت سنگینی بر میدان حاکم شد. مردم، حتی جرات نفس کشیدن نداشتند. پاپ، برای آخرین ضربه، چوبدستی نقره‌ای نمادین را بالا برد و با تمام نیرو بر سر کریستوف کوبید. ضربه‌ای که گویی می‌خواست نه تنها جسم، بلکه روح او را نیز خرد کند. کریستوف بی‌هوش شد و خون از شقیقه‌اش جاری شد. اما سپس، اتفاقی غیرمنتظره رخ داد. دست‌های پاپ ناگهان به لرزه افتاد. چوبدستی از انگشتانش رها شد و با صدای بلندی روی سنگ‌ها افتاد. عرق سردی بر پیشانی او نشست و سرفه‌ای خشک و دردناک سکوت را شکست. او که لحظاتی پیش با اطمینان از قدرت الهی‌اش سخن می‌گفت، حالا خودش در برابر چشمان حیرت‌زده مردم، به زانو افتاده بود. ردایش را کنار زد و لکه‌های سیاه طاعون، زیر نور خورشید آشکار شدند. جمعیت در سکوت مطلق فرو رفت. ترس و ناباوری در چهره‌هایشان موج می‌زد. بیماری‌ای که از کریستوف به پاپ سرایت کرده بود، نه یک تنبیه الهی، بلکه نمادی از شکنندگی قدرتی بود که کلیسا سال‌ها با آن بر مردم حکومت کرده بود. پاپ، با چشمانی گشاد از وحشت، به آسمان خیره شد و با صدایی لرزان نجوا کرد: «پروردگارا... آیا این آزمون توست، یا انتقام جهلی که من بر جهان گستراندم؟» در گوشه میدان، یحیی سرش را آرام بالا آورد. لبخندی محو و تلخ بر لبانش نقش بست، گویی سال‌ها انتظار این لحظه را کشیده بود. زمزمه کرد: «سرانجام، زمانه حقیقت را نشان داد...» خبر مرگ پاپ، مانند آتشی در جنگل خشک، به سرعت در سراسر اروپا پخش شد. پایان دورانی که زیر سایه جهل و ترس، روح انسان‌ها را به اسارت گرفته بود. اما برای کریستوف و یحیی، این پایان نبود؛ بلکه آغازی بود بر راهی که حتی تاریک‌ترین سیاه‌چاله‌ها نیز نمی‌توانستند آن را بپوشانند ...
  18. فصل هفتم: سنگ‌های سرد واتیکان واتیکان، همچون هیولایی از سنگِ مرمر و وحشت، در مهِ صبحگاهی ظاهر شده بود. برج‌هایش نه زیبا، بلکه مانند چنگال‌هایی یخ‌زده به آسمان چنگ انداخته بودند. حوض مرکزی آیینه‌ای بود که ابرهای تیره را منعکس می‌کرد و ستون‌های پیرامونش سایه‌هایی بلند ایجاد می‌کردند، گویی زندانیانِ فراموش‌شده تاریخ بودند. کریستوف را، همچون باری آلوده، از دروازه‌های بلند عبور دادند. نفس‌هایش به شماره افتاده بود و لکه‌های سیاه روی گردنش زیر نور خورشید همچون حفره‌هایی به سمت دنیای مردگان می‌ماندند. نامه‌ی مهروموم‌شده را به نگهبانی با زرهی براق سپردند؛ مردی با چشمان بی‌حرکت که گویی از پشت نقاب فولادی‌اش جهان را نه می‌دید، بلکه تنها از آن عبور می‌کرد. پاپ در تالاری به بلندی یک غار بر تختی از عاج نشسته بود. ردایش سفید بود، اما سایه تخت همچون لکه‌ای از گناه بر آن گسترده بود. نامه را باز کرد و بی‌آنکه بر خطوط آن مکث کند، نگاهش را به پیکر لرزان کریستوف دوخت. لب‌های نازکش به سختی تکان خوردند: «طاعون... این مهمان ناخوانده‌ی جنگل سیاه را به حریم مقدس ما آورده‌اند؟» سکوتِ سنگین تالار را صدای کشیشی پیر شکست؛ پیرمردی با ریش سفید و چشمانی ریز مانند مُهره که به جلو خزید: «قداست‌بخش، این آزمایشی است از سوی خداوند عیسی مسیح، اگر شیطان در او باشد، در آتشِ تطهیر خواهد سوخت. اما اگر رحمت الهی شامل حالش شود، جلالِ نام شما را فریاد خواهد زد.» پاپ انگشتانش را به هم فشرد، گویی محاسباتی نادیدنی را در ذهنش تکمیل می‌کرد. سرانجام اشاره کرد: «به سیاه‌چاله‌ی شرقی ببریدش؛ جایی که نغمه‌ی زنجیرها، دعاهایمان را آهنگین می‌کند. کنار آن زندانی مسلمان.» لحنش هنگام گفتن آخرین کلمه پر از نفرت بود. سیاه‌چاله شرقی، شکافی نمور در دل سنگ بود؛ پر از بوی کپک و ادرار کهنه. زنجیرها همچون ریشه‌های فلزی جهنم از سقف آویزان بودند. کریستوف را روی زمین خیس انداختند. در تاریکی صدایی آشنا نامش را فریاد زد؛ «کریستوف؟» یحیی از گوشه‌ای تاریک به جلو خزید، زنجیرهایش ناله‌ای دردناک سر دادند. صورتش زیر ریش‌های انبوه گم شده بود، اما چشمانش مانند شهاب‌هایی در تاریکی می‌درخشیدند. دستان زخمی‌اش، که ناخن‌های کنده‌شده‌شان هنوز جای زخم سرخ داشت، پیشانی سوزان کریستوف را لمس کرد. سردی آن دستان زخمی، مرهمی بر آتش درون کریستوف بود. «طاعون...» زمزمه‌ی یحیی در تاریکی پیچید. سپس با زبانی عجیب، ترکیبی از لاتین و واژگان مادری‌اش ادامه داد: «اما زمین هم زهر دارد، هم پادزهر ...» از بین پاره‌های ردای مندرسش مشتی برگ خشکِ بومادران و پوستِ درخت سنجد بیرون کشید و در کف دست مجروحش سایید؛ بوی گسشان، بوی تازه‌ای به فضای آلوده سیاه‌چاله داد. «مادرم... در کویر زخم عقرب را با این روش، درمان می‌کرد.» کریستوف که درد آگاهی را از سرش ربوده بود پرسید: «چرا به من کمک می‌کنی؟ مگر در جنگ نیستیم!؟» یحیی مرهم گیاهی را بر زخم‌های سیاه گردن کریستوف گذاشت. حرکاتش آرام و پر از تمرکز بود سپس پاسخ داد: «جنگ برای چیست؟ خداوند یکتا، در قلب هر انسانیست که بر نیکی پا می‌فشارد، بی‌آنکه نامی از دین بر زبان آرد. » فردای آن شب، کشیش سفیدریش با دستمالی معطر بر بینی‌اش در آستانه سیاه‌چال ایستاد. با انزجار به کریستوف که نیمه‌جان بر زمین افتاده بود و یحیی که پارچه‌ای خیس بر پیشانی او گذاشته بود، نگاه کرد: «قداست‌بخش دستور داده‌اند که فردا پیش از طلوع آفتاب، هر دو را به میدان "تطهیر" ببرید.» نگاهش روی یحیی متمرکز شد؛ «و این کافر... شاهد سوختن شیطان در بدن این پسر خواهد بود. شاید عبرت بگیرد.» در فولادی با صدایی مهیب بسته شد. کریستوف لرزید، یحیی دستش را بر شانه لرزان او گذاشت. گرمای آن دست با وجود زنجیر، نیرویی عجیب و امیدبخشی داشت: «نترس. مرگ اگر بیاید، تنها دروازه‌ای است. اما گاهی...» به برگ‌های باقی‌مانده روی زمین اشاره کرد و ادامه داد: «گاهی زمین پیش از آسمان رحمتش را به بندگانش نشان می‌دهد. نیرویت را جمع کن. فردا روز نمایشِ است.» کریستوف به تاریکی خیره شده بود. تصویر پدرش، الکساندر، درحالی که به او می‌گفت امید آخرین چیزی است که می‌میرد تدائی شده بود، پدر، با نجواهایی آرامش‌بخش ادامه داد: «انسانیت هرگز نمی‌میرد...» و این بار، نه با یأس، بلکه از اعماق قلبش پاسخ الکساندر را داد: «نه پدر، نمی‌میرد.» سپیده‌دم فردا، پرده آخر نمایشی بود که واتیکان برای ترساندن جهان ترتیب داده بود. اما بازیگران، نقش‌های نوشته شده را نخوانده بودند ...
  19. پارت صد و چهل و هشتم قلبم دوباره تیکه تیکه شد. آخه چرا؟؟ چرا یهویی خودشو عقب کشید؟ بینمون که اتفاقی نیفتاده بود. همین لحظه در باز شد و فکر کردم پیمان اومده. با لبخند رو صورتم از جام بلند شدم که با صورت کوهیار مواجه شدم...لبخند رو صورتم خشک شد. کوهیار خندید و گفت : ـ خـب دختر جزیره، امروز میبینم که سرحالی... با لبخند مصنوعی فقط بهش نگاه کردم. داشتم آتل دور گردنم و درست میکردم که اومد نزدیکم و گفت : ـ بزار کمکت کنم... خودمو کشیدم عقب و گفتم : ـ نمیخواد. درستش میکنم خودم... به مهسان نگاهی کردم و گفتم : ـ مهسان پاشو باید بریم... اینبار بدون هیچ حرفی بلند شد و وسایلمو از کنار تخت برداشت. به کوهیار گفتم : ـ سریعتر بریم که کارای ترخیص هم.. پرید وسط حرفم و گفت: ـ اونو من حلش کردم ، با دکترت هم صحبت کردم گفت واسه هفته بعد همین موقع باید بیای و بخیه دستتو بکشی. بهش نگاهی کردم و گفتم : ـ زحمتت زیاد شد ، ممنون واقعا. با لبخند گفت: ـ چه زحمتی؟؟ میخوای کمکت کنم با هم بریم یا خودت میتونی بیای؟ مهسان همین لحظه رو بهش گفت : ـ من کمکش میکنم فقط بی زحمت یه تاکسی برامون بگیر... کوهیار : ـ باشه حتما. من دم در منتظرتونم. اینکه رفت ، مهسان دستمو گرفت و گفت : ـ خودمونیما، از کرم ریختناش خیلی کم شد. دیشب تا حالا هم که بیشتر از پیمان حواسش به توئه... با چشم غره به مهسان نگاه کردم و گفتم : ـ مهسان من باید بفهمم چه خبر شده. قبل اینکه بیام خونه، میرم پیش پیمان..
  20. پارت صد و چهل و هفتم مهدی دست مهسان رو آروم فشار داد که مهسان بازم با عصبانیت گفت : ـ مهدی خیلی معذرت میخوام ولی من نمیتونم آروم باشم. بعد رو به من گفت : ـ غزل ؛ کوهیار و تو رو جلوی چشم همه ی ما آورد و مهدی زنگ زد آمبولانس. بارها بهش گفتیم که سوار شو باهم بریم. مثل ربات خشکش زد و بعدشم خیلی سریع از رستوران رفت. ما فکر می‌کردیم میاد بیمارستان ولی نیومد. مهدی دوباره دست مهسان رو فشار داد و با حالت چشماش گفت : ـ گفتن که بچها عزیزم ، شاید واقعا یه کار ضروری پیش اومده باشه. میخوای اینقدر زود قضاوت نکن. بی توجه به بقیه حرفاشون، آروم آروم اشک می‌ریختم. باورم نمیشد کسی که عاشقشم تو همچین شرایطی تنهام گذاشت اما حق با مهدی بود ، شاید براش یه کاری پیش اومده بود وگرنه عمرا اینکار و نمی‌کرد. مهلا اومد این سمت تخت نشست و گفت : ـ خودتو ناراحت نکن...هرجا که باشه بالاخره پیداش میشه غزل . لبخند تلخی زدم و سرمو تکون دادم . همین لحظه دو تا مامور وارد اتاق شدن و منم دقیقا حرفایی رو بهشون زدم که به علی و بچها گفتم. چون نه به کسی شک داشتم و نه کسی و دیده بودم ، مثل اینکه همونجا این پرورنده بسته شد. مورفینی که دکتر بهم تزریق کرد باعث شد کم کم چشمام گرم بشه و خوابم ببره ... *** ساعت تقریبا ده بود که از خواب بیدار شدم. مهسان رو مبل تو اتاق خوابیده بود. بلند صداش کردم : ـ مهسان... مهسان...بیدار شو... خمیازه ای کشید و گفت: - چته دختر؟؟ بزار یکم بخوابیم. بدون مکث پرسیدم: ـ پیمان دیشب نیومد؟؟.من خوابم برد دیگه متوجه چیزی نشدم. همونجور که رو مبل جابجا میشد گفت: ـ نه نیومد.
  21. پارت صد و چهل و ششم قبل تموم شدن حرفم، دستشو به نشونه هیس گذاشت جلوی دهنش و با لبخندی بهم گفت : ـ خداروشکر که بخیر گذشت غزل... برام سخت بود بزنم تو ذوقش اما دلم نمی‌خواست پیمان ناراحت بشه، بنابراین گفتم: ـ ولی اگه امکانش هست، میشه بری از اینجا؟ چون نمیخوام پیمان که اومد ، بابت این قضیه دوباره دعوا راه بیفته. سرشو به نشونه تایید انداخت پایین و همین لحظه دکتر که گزارشش تموم شده بود گفت : ـ دوستان لطفا اتاقو خلوت کنین. بهشون مسکن زدیم امشب و باید استراحت کنن، فقط یه نفر میتونه بمونه. مهسان گفت : - من میمونم. دکتر سرشو تکون داد و همین لحظه علی وارد اتاق شد و گفت : ـ غزل جان اگه مساعدی ، پلیس میخواد اظهاراتتو بگیره... به سختی همونجور که دراز می‌کشیدم گفتم: ـ من که گفتم واقعا هیچی ندیدم. علی : ـ ولی اونا کارشون اینه ، باید وظیفشونو انجام بدن. با کلافگی گفتم: ـ باشه پس بفرستشون بیان ... امیرعباس همین لحظه وارد اتاق شد و با چشم و ابرو به کوهیار و علی چیزی فهموند که اونا سریعا از اتاق خارج شدن. مهسان و مهلا و مهدی موندن. مهدی گفت : ـ واقعا خداروشکر غزل. شانس آوردی. دستمو آروم جابجا کردم و گفتم : ـ مهدی ، پیمان میدونه که اینجام؟ مهدی با تعجب نگام کرد و گفت: ـ معلومه که میدونه فقط... با استرس گفتم : ـ فقط چی؟؟ اینبار مهسان با عصبانیت رو به مهدی گفت : ـ فقط معلوم نیست کدوم گوریه!
  22. پارت صد و چهل و پنجم قبل از اینکه امیرعباس چیزی بگه، دکتر گفت : - حالتون خوبه؟؟ دردی چیزی ندارید؟ به دست سمت چپم نگاه کردم که باندپیچی شده بود اما بجای دستم بیشتر سرم درد میکرد ، گفتم : ـ سرم خیلی درد میکنه. دکتر : ـ طبیعیه، اثر داروی بیهوشیه...بعد چند ساعت دردتون کمتر میشه. اصلا به حرفای دکتر توجهی نداشتم به مهسان نگاه کردم و با بغض اومد سمتم و بغلم کرد و گفت : ـ چیشد غزل ؟ چه اتفاقی برات افتاد؟ با دلهره فقط سراغ پیمان رو می‌گرفتم و گفتم: ـ مهسان، پیمان کجاست؟ مهسان از بغلم اومد بیرون و اشکاشو پاک کرد و با چشم غره به بقیه نگاه کرد...یه اتفاقی افتاده بود. اینا داشتن یه چیزی و از من پنهون می‌کردن. سراسیمه نشستم رو تخت و رو به همشون گفتم : ـ یه چیزی شده که به من نمیگید. پیمان کجاست؟ امیرعباس و کوهیار سعی کردن منو تکیه بدن به تخت. علی گفت: ـ نه غزل جان چیزی نشده، آروم باش . تو رستوران یه مشکلی پیش اومد یه ذره دیرتر میاد. با اینکه قلبم شکست از اینکه تو اون لحظه سخت پیشم نبود اما بازم یه نفس عمیقی کشیدم و خدا رو شکر کردم که چیزی نشده. همین لحظه گوشی امیرعباس زنگ خورد و از اتاق بیرون رفت. مهلا گفت : ـ غزل ما رو خیلی ترسوندی، ندیدی کی اینکارو کرد؟ یه نوچی کردم و رفتم تو فکر. الان فقط فکر و ذکرم پیش پیمان بود . اون که من داشتم می‌رفتم خیلی نگرانم بود، پس الان کجاست؟ به کوهیار که کنار تختم وایساده بود نگاه کردم و اونم با لبخند نگاهم کرد و گفتم : ـ فکر نمیکردم یه روزی اینو بهت بگم اما ممنونم اگه تو اونجا نبودی شاید از خونریزی زیاد...
  23. سلام دخترا بابت تاخیر عذرمیخوام عزیزای دلم اول از هرچیزی مرسی از اینکه شرکت کردید، واقعا با قلم نابتون سورپرایزمون کردید🌻🤍🌻 انتخاب مثل همیشه سخت بود و حتی سخت تر هم شد برام چون تعداد بیشتر شد و موضوع عکس هم تلخ بود💔 هشت شرکت کننده عزیز داشتیم که خب از نظر من همه شما برنده هستید و اون دسته از عزیزانی که منو میشناسن می‌دونن که زری کسی رو خالی خالی از مسابقه اش نمیفرسته پس تصمیم گرفتم پنج نفر اصلی انتخاب کنم و به سه نفر عزیز دیگه پنجاه امتیاز بدم🤍 خب بریم با پنج نفرمون آشنا بشیم؟😉 اول جوایز رو میگم عجله نکنید بعدش برنده هامون رو تگ میکنم😎 نفر اول: 1000 امتیاز نفر دوم: 500 امتیاز نفر سوم: 300 امتیاز نفر چهارم: 200 امتیاز نفر پنجم: 150 امتیاز حالا دیگه حاضرید؟ بریم؟ برو که رفتیم🌻🤍🌻 نفر اول: @Amata نفر دوم: @سایه مولوی نفر سوم: @Alen نفر چهارم: @shirin_s نفر پنجم: @Kahkeshan تبریک بهتون عزیزان واقعا قلم های تک تکتون جذاب بود برام و برای من همتون نفر اول هستید منتهی به رسم بازی مسابقات باید از این قانون پیروی کنیم، دوستون دارم و تو قسمت سوم می‌بینمتون🌻🤍🌻
  24. مهمان

    دنبال به رمان میگردم

    دختره عاشق یکی میشه فکککککر کنم اسم پسره علیرضا بود. بعد یه شب باهاش صیغه میخونه و رابطه دارن. بعد که جدا میشن دختره معتاد میشه و تهشم با داداش اون پسره ازدواج کرد فکککککر کنم
  25. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  26. پارت شصت و پنج صدای آرام قرآن، در هوای سنگین مسجد در الهیه پیچیده بود.. عکسی از هما در میانهٔ جوانی، شفاف، با لبخندی فروتن و چشمانی روشن که انگار هنوز هم حضور داشت. بالای قاب، روبان مشکی باریکی بسته شده بود. زیر عکس، شمع ها بی‌صدا می‌سوختن مهناز و مهرناز دو طرف قاب نشسته بودندبا لباسی مشکی . چشم‌هایشان سرخ بود. هربار که مهمانی به آرامی نزدیک می‌شد و تسلیت می‌گفت، اشک تازه‌ای روی صورتشان جاری می‌شد. سام، بی‌حرکت، جلوی در ورودی ایستاده بود. سرتاپا مشکی، با چشمانی سرخ و‌متورم ،سرش پایین بود. با کسی حرف نمی‌زد. فقط هر از گاهی، امیر دستش را می‌گرفت که نلغزد،که بیفتد. امیر بعد از ساعتی در مراسم ماندن، چیزی به مهناز گفت. او فقط با سر تأیید کرد. امیر دستی به بازوی سام کشید و گفت: – برمی‌گردم بیمارستان. پیش رها. سام چیزی نگفت.ولی نگاهش هنوز به زمین بود. امیر از لابه‌لای جمعیت گذشت. چند نفر آرام با او سلام و احوال کردند. اما او با گام‌هایی تند، از مسجد بیرون رفت. از تمام آن جمعیت، فقط یک نفر را می‌خواست ببیند دختری که هنوز نمی‌دانست چطور باید با داغ مادر کنار بیاید… یا اصلاً آیا می‌شود کنار آمد؟ بیمارستان… اتاق ساکتِ بخش مغز و اعصاب. رها هنوز به هوش نیامده بود. کنار تخت، روی صندلی، دکتر خیامی از دیشب نشسته بود و تکان نخورده بود. گاه‌به‌گاه نبضش را می‌گرفت، پلک‌هایش را چک می‌کرد، چشم از مانیتور برنمی‌داشت. امیر وارد شد. نگاهش روی تخت ماند، روی سرم، روی مانیتور قلب، روی صورت رها با آن پلک‌های بسته و پوستی که بی‌رمق شده بود. بغضش را فرو داد. — هنوز…؟ ایرج فقط سر تکان داد. آهی کشید. — مغزش هنوز توی شوک عمیقه. حمله سبک نبود. نیمهٔ چپ بدنش… فعلاً از کار افتاده. اگه به‌هوش بیاد، فیزیوتراپی سنگینی در پیش داره. امیر لبهٔ تخت نشست. دست راست رها را گرفت—دستی که هنوز گرم بود، هنوز جان داشت. با صدایی خش‌دار و لب‌هایی لرزان گفت: — فقط… فقط چشماتو باز کن. فقط یه بار دیگه… سکوت، بین دو مرد، سنگین شد. هیچ‌کدام چیزی نگفتند، اما یک فکر مشترک، مثل صدایی خاموش، مدام در ذهنشان تکرار می‌شد: کاش سام می‌اومد. کاش فقط یک بار، اسمش رو می‌گفت. اما سام، هنوز آن‌قدر شکسته بود… آن‌قدر پر از درد و خشم… که فقط یک نفر را مقصر می‌دانست: رها. روز سومِ نبودن هما بود. هوا گرفته بود، سنگین. سام با مهمان‌ها خداحافظی می‌کرد. ریش‌هایش را نزده بود؛ چهره‌ای خسته، شکسته، خالی. در تمام این سه روز، حتی یک‌بار هم اسم رها را نیاورده بود. مهناز چند بار با تردید گفته بود: — سامی… جان خاله… نمی‌خوای یه سر بری بیمارستان؟ این بچه تورو ببینه… بخدا به‌هوش میاد، گناه داره بخدا… و هر بار، سام فقط با سر جواب داده بود. نه نه در ذهنش، مدام صدای فریادهای رها می‌چرخید: — چرا ولم نمی‌کنی با دردای خودم بمیرم؟! چی از جونم می‌خوای آخه؟! — مگه من ازت خواستم منو بیاری… و بعد، تصویرِ هما… با آن دست‌های لرزان، آن چهره‌ی پریشان… و حالا؟ نبودنش. غروب غمناکی بود. فربد، مهناز و مهرناز همراه سام به خانه برگشته بودند. امیر، مثل هر روز، مستقیم رفته بود بیمارستان. سام روی مبلی در سکوت نشسته بود، سرش پایین. فربد روبه‌رویش بود. نگاهش می‌کرد. — نمی‌خوای یه بارم بری بیمارستان؟ سام، خشک و بی‌روح جواب داد: — واسه چی برم؟ فربد لحظه‌ای سکوت کرد. — سامی جان داداش، چون رها بیهوشه. سکته کرده. بهت احتیاج داره…الان باید کنارش باشی سام پرید وسط حرفش. صدایش پر از خشم و لرزش بود: — چون چی؟ چون به مامانم شوک وارد کرد؟ چون هر چی گفتم کوتاه بیا، باز ادامه داد؟ چون بعد اون جروبحث لعنتی، مامان حتی یه کلمه دیگه هم نگفت؟! — سامی جان… — نه! نگو. تو نمی‌دونی… هیچ‌کس نمی‌دونه اون چند روز لعنتی، به مامان چی گذشت. مامان داشت از درون خُرد می‌شد… صدایش شکست. گریه‌اش شدیدتر شد. بلند شد و بی‌هیچ کلمه‌ی دیگری، به سمت اتاقش رفت. فربد آهی کشید. سکوت خانه، سنگین‌تر شد. چهار روز گذشته بود. بیمارستان، بخش ICU. نور صبحِ کم‌رمق، از پشت پرده‌ی خاکستری، روی صورت بی‌جان رها می‌تابید. هوشیاری‌اش تازه داشت برمی‌گشت. نه کامل؛ فقط پلک‌هایی که گاهی می‌لرزیدند، با تردید بالا می‌آمدند، و باز می‌افتادند. امیر، کنار تخت، روی صندلی نشسته بود. دست بی‌رمقش را گرفته بود. آرام گفت: — رها؟ منم… دایی‌امیر… می‌شنوی منو؟ چشم‌های رها تکان خفیفی خورد. پلکی بالا رفت. آهسته. لب‌هایش کمی باز شد. بی‌صدا. دکتر خیامی آن‌طرف تخت ایستاده بود. نگاهش به مانیتور بود، اما با گوشه چشم، لحظه‌به‌لحظه رها را می‌پایید. با صدایی ملایم گفت: — بیدار شده… ولی فعلاً هوشیار نیست. امیر سر بلند کرد. — دست چپش هنوز می‌لرزه…؟ دکتر نفس آهسته‌ای کشید. — بله. طبیعیه. ناحیه‌ای که سکته کرده، روی حرکت و گفتار تأثیر می‌ذاره… اما هنوز زوده برای قضاوت قطعی. باید صبر کنیم. امیر نگاهش را دوباره به رها دوخت. دستش را محکم‌تر گرفت. اشک در چشمش حلقه زد. — فقط بیدار شو… جان دایی… فقط چشماتو باز کن… عصر همان روز. بیمارستان. صدای آرام دستگاه‌ها، بوق‌های منظم، تنها صدای اتاق بود. رها آرام پلک زد. چشم‌هایش سنگین بود. هوای اتاق، مانیتور، تنفس آهسته… و دستی که به آرامی، دست او را گرفته بود. رها دوباره پلک زد. خواست چیزی بگوید، اما صدا… خشک و بریده: — ما… ما… لب‌هایش سنگین بودند. واژه‌ها لیز می‌خوردند. دکتر خیامی بالای سرش ایستاده بود. امیر و مهناز آن‌سوی تخت نشسته بودند، با چشم‌هایی سرخ و بی‌خواب. رها، با صدایی خش‌دار و شکسته، فقط یک واژه پرسید: — مامان…؟ امیر سرش را پایین انداخت. مهناز نتوانست جلوی گریه‌اش را بگیرد؛ دستش را جلوی دهانش گرفت و با هق‌هق، فوری از اتاق بیرون رفت. دکتر خیامی، با نگاهی کوتاه به امیر، جلو آمد. لبخندی مصنوعی زد، ملایم گفت: — استراحت کن عزیزم… فعلاً فقط باید استراحت کنی. مامان خوبه… همه خوبن… تو نگران نباش. اما رها باور نکرد. نگاهش لرزید. چشم‌هایش چرخیدند، دوباره زمزمه کرد: — سا… سام؟ امیر گفت: — خونه‌ست… همه منتظرن که تو بهتر شی… اما نگاه گیج و خالی رها رهایش نمی‌کرد. صدایش آرام‌تر شد: — من… کجا…؟ دکتر خیامی آرام به سمت میز رفت. آمپول را آماده کرد. لب‌های رها باز و بسته می‌شدند، اما کلمات نمی‌آمدند. دست چپش می‌لرزید. پاهایش سنگین بودند. زمزمه کرد: — ما… مامان… کجاس… بی‌قرار شد. نفس‌هایش تند شد. سعی کرد از تخت بلند شود، اما بدنش نمی‌شنید. کابوس در چهره‌اش موج می‌زد. صورتش سرخ شد. پلک‌هایش نیمه‌باز، گیج، ترسیده. دکتر خیامی با آرامش سرنگ را تزریق کرد. چند ثانیه بعد، نفس‌هایش کند شد. پلک‌هایش بسته شدند. همه چیز دوباره در سکوت فرو رفت. امیر آرام از اتاق بیرون آمد. در را بی‌صدا بست. پشت آن ایستاد. دستش را روی دهان گذاشت. بغضش شکست. چانه‌اش لرزید. با صدایی خفه، رو به دیوار گفت: — من بمیرم… اشک‌هایش بی‌وقفه می‌ریختند. — این داغو چطور بهت بگیم… چطور بگیم نیست…
  27. پارت شصت و‌چهار هم‌زمان… رها به خانه رسید. ماشین را آرام داخل حیاط برد. چراغ‌ها خاموش بودند. خانه ساکت بود. بیش از حد ساکت. ابروهایش درهم رفت. نگران شد. پیاده شد، در را بست. داخل خانه، همه‌جا تاریک بود کلیدرا زد چراغ راهرو روشن شد مامان سامی صدایی نیامد به سمت پله‌ها دوید، نفس‌نفس‌زنان خودش را به اتاقش رساند. گوشی‌اش را از شارژ جدا کرد. صفحه روشن شد. ده‌ها تماس بی‌پاسخ. ۱۲ تماس از سام. ۳ تماس از دکتر خیامی. ۴ تماس از فربد. ۳ تماس از امیر. قلبش توی سینه‌اش کوبید. انگشت‌هایش لرزید. سریع شماره سام را گرفت— در دسترس نبود . بعد فربد—جواب نداد. شماره‌ی مامان را زد—خاموش. ترسید. نفسش بند آمده بود. با دست‌های لرزان شماره امیر را گرفت. چند بوق رفت تا بالاخره جواب داد سلام دایی امیر امیر با بغضی که سعی میکرد پنهان کند : کجا بودی رها چرا جواب نمیدی گوشیم جا گذاشته بودم خونه مامان و سام نیستن زنگ میزنم جواب نمیدن، نگرانم. خبر داری کجا رفتن؟ صدای امیر از آن‌طرف خط شکست. گریه‌اش را می‌خورد، اما نمی‌توانست پنهان کند. ـ هما یکم … حالش. بد شد… اوردیمش بیمارستان همین. فقط همین. رها گوشی از دستش افتاد سرش تیر کشید. قلبش تند می‌زد، نفسش بالا نمی‌آمد. با عجله به سمت پله ها دوید ب طرف ماشین رفت از پارکینگ بیرون زد و با تمام سرعت رانندگی کرد وقتی رسید، از پذیرش با صدای خش‌دار پرسید: ـ بیماری ب اسم هما افشار… آوردنش اینجا؟ منشی با نگاهی پر اضطراب گفت: ـ سی‌سی‌یو، طبقه‌ی بالا. منتظر اسانسور نشد پله‌ها را دو تا یکی بالا رفت. از دور، چشمش به سالن سی‌سی‌یو افتاد. ایستاد. چشمش تار شد. صدای شیون سام که فربد و ایرج دو طرف بازویش را کرفته بودند مهناز زجه میزد و مهرناز کنار دیوار نشسته بود و گریه میکرد . . امیر دست مهناز را گرفته بود او را دید، ایستاد. ـ رها… همین که رها شنید، نفسش برید. مایع گرمی از بینی‌اش پایین آمد. چشمانش سیاهی رفت. چشماش تار شد،یه درد تیز مثل ضربه‌ای توی سرش پیچید. تعادلش رو از دست داد. هوا سنگین شد… و افتاد.
  28. پارت شصت و‌سه کنار در شیشه‌ای ایستاده بود. دستش را به دیوار گرفته بود که نیفته. قلبش می‌کوبید، درست وسط گلویش. صدای بوق آمبولانس هنوز توی گوشش می‌پیچید. با دست‌هایی که می‌لرزید، شماره‌ی فربد را گرفت. صدایش به سختی از گلویش بیرون آمد: ـ الو… فربد… سفرو کنسل کن… آن‌طرف خط، صدای فربد نگران شد. ـ سامی؟ چی شده؟ چرا صدات اینطوریه؟ رها حالش بد شده؟ سام مکث کرد. بغضش را فرو داد، اما اشک از چشمش افتاد. ـ نه… مامان… حالش بد شده… الان تو سی‌سی‌یوئه… چند ثانیه سکوت شد. بعد فقط صدای فربد: ـ یا خدا… کدوم بیمارستان؟ ـ نیکان اقدسیه تماس قطع شد. سام گوشی را پایین آورد و با زحمت خودش را تا صندلی رساند. روی لبه‌اش نشست، اما انگار نشستنش هم فایده‌ای نداشت. زمین دور سرش می‌چرخید. گوشی دوباره زنگ خورد. نگاه کرد: دکتر خیامی. جواب نداد. دوباره زنگ خورد. این‌بار دستش خودش رفت روی دکمه‌ی پاسخ. ـ الو… سلام سامی جان. خوبی؟ صدای ایرج آرام بود، اما سام فقط می‌خواست زود تمام شود. ـ زنگ زدم به رها… جواب نمی‌ده. قرار بود MRIش رو با من هماهنگ کنه. پیش تو نیست؟ سام نفسش را بیرون داد. لبش لرزید. صداش خش‌دار بود، اما سعی کرد وا نره: ـ نه… من… بیمارستانم… مامان حالش بد شده… چند ثانیه فقط صدای نفس ایرج بود. بعد، فقط بوق ممتد قطع تماس. یک ساعت بعد، دکتر از اتاق سی‌سی‌یو بیرون آمد. سام مثل کسی که عمرش به اون لحظه بند باشه، خودش رو به طرفش کشید. ـ دکتر… حالش چطوره؟ دکتر مکثی کرد. صدایش آرام بود، اما جدی و بی‌تعارف: ـ فعلاً احیا شده… باید صبر کنیم. اما… نبضش هنوز خیلی ضعیفه. پاهای سام شل شد. دستانش لرزید. دیگر توان ایستادن نداشت. همان لحظه، فربد همراه مهرناز با عجله وارد شدند. چهره‌ی مهرناز برافروخته بود، چشم‌هاش از گریه سرخ. ـ سامی‌جان… خاله.. هما کو؟ چی شده؟ فربد سریع جلو رفت، سام را در آغوش گرفت و کمکش کرد بنشیند. اشک‌های سام بی‌اختیار پایین ریخت. لب‌هایش تکان می‌خورد، اما کلمه‌ای در نمی‌آمد. مهرناز بی‌قرار دور خودش می‌چرخید. ـ رها کو؟ سام میان هق‌هق گفت: ـ وقت ام‌آر‌آی داشت… خبرنداره … گوشیشو جواب نمیده در همان لحظه، مهناز و امیر وارد شدند. درست پشت‌ سرشان، دکتر خیامی با چهره‌ای آشفته رسید. همه با دیدن هم، ترسشان چند برابر شد. سالن انتظار پر از اضطراب بود. امیر به سمت سام رفت. ـ من می‌رم دنبال رها. فربد گفت: ـ نه، وایسا… الان خودم زنگ می‌زنم کلینیکش. سام دیگر رمق نداشت حتی مخالفت کند. فربد شماره را گرفت. ـ الو سلام وقت بخیر… ببخشید، خانم رها افشار امروز وقت MRI داشتن… می‌خواستم بدونم نوبتشون انجام شده؟ صدای خانم پذیرش از آن‌طرف خط: ـ بله، انجام دادن. حدود نیم‌ساعتی می‌شه رفتن. فربد تلفن را قطع کرد، برگشت کنار سام. مقابلش روی زانو نشست. ـ سامی‌جان… داداش، نگران نباش. گفت نیم‌ساعته رفته. شاید گوشیش روی سایلنت باشه یا جا گذاشته باشه… اما سام نه آرام می‌گرفت، نه قرار داشت. فقط سرش را پایین گرفته بود و بی‌صدا گریه می‌کرد. در همان لحظه، دکتر با عجله دوباره به سمت اتاق سی‌سی‌یو برگشت. همه با نگرانی نگاه کردند.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...