رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. عرشیا قرمز شده بود و نفس نفس میزد، معلوم بود فشار زیادی روشه، با گریه دست پروانه خانوم رو گرفتم و با خودم از اتاق کشوندمش بیرون. در عرض چند ساعت همه چیز به طرز عجیبی بهم ریخته بود. میخواستم برای عرشیا آب ببرم ولی میترسیدم عصبانیتش بیشتر بشه. پروانه خانوم رو به سمت مبل بردم و بهش یه لیوان آب دادم. بنده خدا انگار فشارش رفته بود بالا و من نمیدونستم قرص داره یا نه. چندبار ازش پرسیدم ولی نمیتونست حرف بزنه، دستپاچه به اتاقش رفتم؛ کشو ها رو گشتم ولی چیزی پیدا نکردم. ترسیده به سمت اتاق عرشیا رفتم و محکم در زدم و با گریه گفتم: - عرشیا، عرشیا تو رو خدا باز کن. عرشیا پروانه خانوم حالش بد شده؛ عرشیا من نمیدونم قرص‌هاش کجاست.
  3. علاقه خاصی به کیش داری هاا

  4. امروز
  5. بانو لطفا تا پیام تایید فرستاده نشده ادامه رو ننویسید و پارت هاتون بین ۷۰ خط یاشه کمتر نمیشه ویرایش کنید 

    1. QAZAL

      QAZAL

      باشه ممنون

  6. الان رسیده به دستت ولی من نمیبینم یا کلا نمیاد🤔

  7. spacer.pngspacer.png

    کدومش نظرته بانو؟:) 

    1. هانیه پروین

      هانیه پروین

      چپیه که انگار حاملس😂😂

      راستی خوبه

  8. پارت سوم کم کم دیگه بیخیالش شدم چون خسته شده بودم از بس من سمتش میدوییدم و اون فقط نگاه میکرد، تو دلم براش آرزو کردم که ایشالا همیشه حال دلش خوب باشه و رهاش کردم اما هیچوقت از اینستام ریمووش نکردم اونم از یه تایمی به بعد دید که من پیگیری نمیکنم شروع کرد به توجه کردن پستها و استوریام اما راستش من از سردی زیاد رفتاراش اینقدر زده شده بودم که این چیزا جلبم نمیکرد. گذاشتم برای خودش یه گوشه ای بمونه مثل بقیه از آدمای زندگیم.یه یکسالی گذشت و بعد از اینکه من دفاع کردم و مدرکمو گرفتم اون روز اتفاق خیلی عجیبی افتاد. فکر نمیکردم یهویی آرزویی که یکسال قبل نزدیک ساحل جنوب کردم، براورده بشه. وقتی برگشتم خونه، دیدم مامانم با خوشحالی میگه که: غزل بابا رفته کیش قراره اونجا یه خونه معامله کنن. از این به بعد دیگه ما هم کیش یه خونه داریم. این قضیه اونقدر خوشحالم کرد که یجا نمیتونستم بند بشم، فکر نمیکردم این آرزوم حالا حالاها براورده بشه. از اون روز کلید کردم رو مغزشون که حداقل هم شده دو ماه برای زندگی میخوام برم اونجا. برخلاف انتظارم خیلی مخالفت نکردن اما ازم پرسیدن که قراره اونجا چیکار کنم و منم در جواب گفتم: حالا برسم اونجا یه کاری برای خودم پیدا میکنم. دانشگامم که تموم شده و رشتمم که مرتبطه با جایی که دارم میرم.قطب گردشگریه اونجا...وقتی که پدرم برگشت گفت که سمت شهرک صدف یه خونواده ای که داشتن مهاجرت میکردن آلمان پیش پسرشون، خیلی فوری یه آپارتمان هفتاد متری رو با قیمت تقریبا کم برای فروش گذاشتن و بابا هم از طریق رییس بیمه ای که براش کار میکرد، مطلع شد و بدش نیومد که برای سرمایه گذاری اونجا یه خونه داشته باشه... مامان خیلی اصرار داشت که همرام بیاد اما من قبول نکردم و بجاش قرار شد با دوست دوازده ساله ی خودم بریم اونجا و اونم پیش من بمونه. الانم که تقریبا چمدونمو بسته بودم و منتظرم که فردا بشه و برم واسه یه زندگیه خیلی خوب و عالی توی جزیره رویاییم؛ جایی که همیشه آرزوشو داشتم یه تایمی هم که شده خصوصا 6 ماه دوم سال اونجا زندگی کنم. برای یبارم که شده خوشبختی و خوشحالی و اونجا تجربه کنم..
  9. پارت دوم خلاصه...پارسال مهرماه همراه خانواده رفته بودیم جزیره کیش و میتونم بگم جزو بینظیر ترین اتفاقاتی بود که تجربش کردم. یه جزیره تو جنوب پر از آدمای خونگرم و دوست داشتنی و پر از عشق و امید و دوستی.. پارسال که کنار ساحل مرجان ها وایساده بودم از صمیم قلبم آرزو کرده بودم که ایشالا یه روز برای زندگی بیام اینجا و دور از تمام تحقیرها زندگی کنم و دلم خوش باشه و واسه ی آیندم تلاش کنم. اون چهار شبی که بودیم اونجا ، من هر شب این آرزو رو تکرار کردم و انداختم تو دریا. آخرین شبی که بودیم اونجا...رفتیم یه رستوران موزیکال نزدیک اسکله به اسم هوکالانژ . رفتم رو یه صندلی نشستم و خواستم کیفم و بزارم پشت صندلی که یهو یه پسره رو میز بغلی توجهمو به خودش جلب کرد. برخلاف تمام کسایی که اونجا بودن . اون پسره تنها نشسته بود و سرش تو گوشیش بود و سیگار میکشید. نمیدونم چرا اما انگار آدم تنهای درون خودمو تو صورت این پسر میدیدم...هیچوقت دلم نمیخواست اونقدری که من تنهایی و حس کردم ، کس دیگه ای حس بکنه...خیلی فکرمو درگیر کرده بود تا اینکه متوجه شدم یکی از اعضای بند موسیقیه و گیتار الکتریک میزنه...یه پسر کاملا معمولی اما با چهره کیوت و هنری ....موهای فرفری پر و قد تقریبا متوسط.. تو کل اون شب حواسم پیش این پسره بود و بنظرم برخلاف بقیه خیلی توی خودش بود. اون شب به زر به زور ایدیه اینستاشو پیدا کردم.. شروع کردم به پیام دادن بهش، اما بازم مثل خیلی از آدمای دیگه یا تحویلم نمیگرفت یا پیامهامو سین میکرد و جواب نمیداد...هیچوقت به این به چشم دوست پسر یا چیزه دیگه ای نگاه نکردم فقط چون تو این آدم تنهاییه درونمو میدیدم، دلم میخواست بهش کمک کنم تا تنها نباشه اما خب از دید خودش شاید اینجور بنظر میرسید که من انگار خیلی تو نخشم و دارم آویزوونش میشم.
  10. پارت اول نمیدونم الان باید خوشحال باشم یا ناراحت...یکم استرس گرفتم . من موندم با یه چمدون که نمیدونم قراره چی در انتظارم باشه؟؟ منی که تا دیروز آرزوم این بود که برای همیشه جدا شم از خانوادم و هیچوقت به بعدش فکر نمیکردم ، الان که به آرزوم رسیدم یکم استرس گرفتم...به بلیطم تو گوشی نگاه کردم . برای فردا ساعت ساعت سه بعدازظهر بود...یه نفس عمیق کشیدم و گوشی و گذاشتم کنار و مشغول جمع کردن وسایلم شدم...تقریبا همه وسایلامو گذاشته بودم اما یهو یادم اومد که دفترچه خاطرات با دفترآرزوهام و هنوز نگرفتم...دولا شدم زیر تخت و دفترهامو گرفتم ...بدون آرزو کردن و امید داشتن نمیتونستم به راهم ادامه بدم...آرزوهام تمام انگیزم برای ادامه مسیرم بودن. خب بزارید از اوله اولش توضیح بدم...اسمم غزل و تو شمال کشور با خانوادم زندگی میکنم...زندگی که نمیشه حسابش کرد مثل یه همخونه باهمیم و تو واقعیت کاری به کار هم نداریم. از زمانی که یادم میاد تنها بودم و هیچکس پشتم نبود..همیشه تو سختیا و خوشحالیا خودمو آروم کردم و به خودم دلگرمی دادم... بابام که کلا از بچگی یادم نمیاد که بهم محبت کرده باشه و مامانمم همینطور اما حقشونو نخوریم از لحاظ بحث مالی چیزی برام کم نذاشتن اما از لحاظ معنوی تا دلتون بخواد بهم سرکوفت زدن ، جلوی دیگران تحقیرم کردن ، مقایسم کردن و خیلی چیزای دیگه که حالا نمیخوام بحثشو باز کنم. خلاصه که تو زندگی من وجود دوتا تکیه گاه مهم همیشه خالی بود و حس میشد اما یجورایی بهش عادت کرده بودم و سعی میکردم همیشه خودم خودمو آروم کنم و نزارم که وارد موود افسردگی بشم چون کسی و نداشتم که منو از اون موود دربیاره و نهایتش این میشد که خودمو از دست میدادم اما بجاش از لحاظ محبت کردن برای ترسا ( خواهرم ) اصلا کم نذاشتن چون اون درسخون بود و میخواست خانوم دکتر بشه و بچه حرف گوش کن خانواده بود و من نبودم. همش دلم میخواست مثل خیلی از دخترای دیگه کسی بیاد تو زندگیم که بتونه جای خالیه تمام این محبتا رو پر کنه اما اصولا چون من همیشه اونی بودم که ترس از دست دادن داشتم که نکنه این آدمم مثل پدر و مادرم ولم کنه اونقدر به طرف محبت میکردم تا اینکه خودش خسته میشد و میرفت...دیگه راستش از یجایی به بعد هم واسه وارد کردن یه آدم جدید به زندگیم هم اصلا اصرار نکردم....
  11. بسم الله الرحمن الرحیم نام اثر: دستامو ول نکن ژانر: عاشقانه، اجتماعی نویسنده: غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا "این رمان برگرفته از زندگی واقعی می‌باشد" خلاصه رمان: نمی دانم در آسمان نگاهت چه رازی نهفته که از همان نگاه اول برایت تب کردم مرا مبتلا کرده ای به خودت. در کویر سوزان قلبم عشق توجاریست. نگاه عاشقانه ات دریای طوفانی دلم را آرام می کند.حرف های عاشقانه ات پرنده ی خیالم را به بام خوشبختی پرواز می دهد. مقدمه : دستان تو آنقدر روانم را به هم ریخته است که هر ثانیه آن لحظه دوست داشتنی را به یاد می آورم که دستان تو را محکم در دستانم برای اولین بار قرار داده بودم و ضربان قلبم تند تند می زدند. بی گمان یکی از بهترین لحظاتی بود که تاکنون در زندگیم تجربه کرده بودم.
  12. با اشک و هق هق زیاد گفتم: ـ ولی دیگه بهم نگاه نمی‌کنه. پروانه خانوم سعی کرد آرومم کنه و گفت: ـ من مطمئنم که آخرش تو رو می‌بخشه عزیزم. منو نگاه، هنوزم دوسش داری مگه نه؟ لبخند تلخی زدم و گفتم: ـ دیوونه وار. گفت: ـ همه چیز درست میشه. به حرفاش طبق معمول اعتماد کردم. رفتم داخل خونه و سراغ اتاق عرشیا، بازم رو بالکن بود و تا متوجه حضور من شد، بدون اینکه بهم نگاهی کنه گفت: ـ از اتاقم برو بیرون. با بغض گفتم: ـ عرشیا ولی. یهو همون کتابی که شبرنگ کشیده بودمش رو پرت کرد سمتم و با صدای بلند فریاد زد: ـ خواستی با این بهم بفهمونی دستگاه ها رو از خانوادم بردارم نه؟ پدر و مادر تو مسبب این اتفاق شدن. دستام رو گذاشتم رو گوشم و با عصبانیت گفتم: ـ عرشیا اون یه اتفاق بود، یادت نرفته که منم خانوادم رو از دست دادم، هیچکس برام نمونده. عرشیا با صدای بلندتری گفت: ـ الآنم میخوای که کسی برای من نمونه و خانواده منم بمیرن درسته؟ گمشو برو بیرون از اتاقم. تا رفتم چیزی بگم، دستای پروانه خانوم دورم حلقه زده شد و با صدای بلند رو به عرشیا گفت: ـ تو حق نداری به کسی که به خونه من پناه آورده بی حرمتی کنی عرشیا، این همون دختره، باران. همون که مدام ازش تعریف می‌کردی، حالا مگه چی عوض شده؟ اون یه اتفاق بود. من ازش خواستم بابت پدر و مادرت بهت بگه، چون مطمئن باش اونا تو این ده سال به اندازه کافی عذاب کشیدم عرشیا، دیگه امیدی به برگشتشون نیست، بزار راحت شن. یهو چراغ مطالعه کنار تختش رو پرت کرد وسط اتاق و گفت: ـ جفتتون برین بیرون.
  13. ولی دلو زدم به دریا و گفتم: ـ نمی‌خواین بگین چی شده؟ پروانه خانوم بهم نگاهی کرد و با ناراحتی گفت: ـ حدست درست بود باران. انگار یه سنگ افتاد وسط قلبم، دلم نمی‌خواست درست باشه، زمانی که رفیق بچگی‌ام رو پیدا کردم دارم همزمان از دستش میدم. به پرونده های توی دست پروانه خانوم نگاه کردم و گفتم: ـ دیگه تو روم نگاه نمی‌کنه. پروانه خانوم همون‌طور که ناراحت بود گفت: ـ چه ربطی به تو داره؟ اون یه اتفاق بود همین. اشکام سرازیر شد و گفتم: ـ عرشیا رو نمی‌شناسین؟ اون از بچگی رو چیزایی که دوسشون داشت حساس بود و به سختی می‌بخشه. پروانه خانوم با تعجب نگام کرد که مفصل براش توضیح دادم عرشیا رفیق بچگیه کنه که از همون رمان جفتمون همو دوست داریم و حالا که سر راه هم قرار گرفتیم، دوباره این اتفاق بینمون فاصله میندازه. پروانه خانوم منو تو آغوش کشید، احساس امنیت می‌کردم، گفت: ـ ولی یه چیزی یادت رفته، عرشیا همون قدر که عاشق پدر و مادرشه تو رو هم خیلی دوست داره. من از چشمای خواهرزادم اینو می‌فهمم. از وقتی تو اومدی تو زندگیش به یه آدم دیگه تبدیل شده.
  14. ماسو

    دوسداری با کی بنویسی؟

    نه دیگه قبول نیس تگ کنین چند نفرو
  15. QAZAL

    دوسداری با کی بنویسی؟

    منم با همه چون از همتون یاد میگیرم🥰🫶
  16. سبک نوشتاری نفر قبلیتو برسی کن و بگو چجوری مینویسه و بهش نفره بده
  17. shirin_s

    دوسداری با کی بنویسی؟

    اوم، همه، دوست دارم با همه یه تجربه داشته باشم
  18. بعد از اون عرشیا بی هیچ حرفی رفت تو اتاقش و در رو بست. چندبار در زدم ولی جوابم رو نداد. به حیاط رفتم تا کمی نفس بگیرم؛ احساس کردم تو تاریکی اتاقش داره از پنجره نگاهم می‌کنه. زیر نور ماه و چراغ‌های حیاط، با صدای جیرجیرک‌ها قدم زدم و قدم زدم و قدم زدم. نزدیک صبح بود که در باز شد و پروانه خانوم اومد. سمتش رفتم و رو به روش ایستادم، فقط نگاهم میکرد. دستاش رو گرفتم بردمش سمت صندلی، کنار هم نشستیم. باز هم فقط صدای جیرجیرک‌ها سکوت شب رو میشکست. نمیدونستم چجوری باید سر صحبت رو باز کنم.
  19. از یادآوری خاطرات تلخ قطره اشکی روی گونه‌ام چکید: - اون تاریخ برای منم نحس بود، منم خانواده‌ام رو همون زمان تو تصادف از دست دادم... عرشیا متعجب گفت: - یع..یعنی چی؟! به هق هق افتادم و گفتم: - نمیدونم عرشیا نمیدونم؛ فقط میدونم همون روز تو همون جاده پدر و مادرم رو از دست دادم. عرشیا شوکه فقط نگاهم میکرد: - امکان نداره؛ داره؟ بغضم رو قورت دادم و گفتم: - نمیدونم، امروز به پروانه خانوم گفتم، از همون موقع رفته بیرون و هنوز نیومده. عرشیا به سمت پنجره رفت، انگار داشت به آسمون نگاه میکرد؛ شاید هم داشت اشک‌هاش رو کنترل میکرد. نمیدونم بعد از این قراره چطور با هم پیش بریم، نمیدونم دونستن این قضیه باهاش چیکار میکنه. اگه معلوم بشه که حدسم درسته چه برخوردی نشون میده؟
  20. پارت8 مبلا راحتی بودن، رنگ طوسی روشن با کوسن‌های رنگی‌رنگی که هلیا از بازار وکیل خریده بود. روی میز وسط پذیرایی همیشه یه گلدون با گل مصنوعی صورتی بود که انگار هیچ‌وقت پژمرده نمی‌شد. فرش پذیرایی یه طرح سنتی قشنگ داشت که مامان هلیا واسه‌مون آورده بود. آشپزخونه اپن بود، با کابینت‌های سفید و دستگیره‌های نقره‌ای. یخچال رو پر کرده بودیم از یادداشت‌ها و عکس‌ها. بوی قهوه همیشه تو خونه‌مون می‌پیچید… مخصوصاً صبحا. رو دیوارا چندتا تابلوی کوچیک زده بودیم، یکی نوشته بود: "زندگی کن، حتی اگه تلخ." خونه‌مون گرما داشت، نه از بخاری، از دلای دوتا دختری که یاد گرفته بودن خودشون رو بسازن… با صدای هلیا که از ته دل داد زد: ـ پس چی شدی دختر؟ نرفتی حموم؟! از جا پریدم. یه نگاه به ساعت انداختم، حسابی حواسم پرت شده بود. با بی‌حوصلگی پوفی کشیدم و درِ کمدو باز کردم. یه تیشرت راحت و شلوار خونگی برداشتم. حوله‌م رو هم زیر بغل زدم و رفتم سمت حموم. در حال بسته شدن بود که صدای هلیا دوباره اومد: ـ زود بیا بیرونا! امشب شام نوبت منه، قول می‌دم دیگه از اون ماکارونی‌های خشک نپزم! لبخند کجی زدم. رفتم زیر دوش، قطره‌های آب داغ خوردن به تنم و یه کم از خستگی روزمو شستن. انگار لازم داشتم این دوش رو... برای پاک کردن یه روز شلوغ، یه ذهن آشفته. آب آروم آروم روی صورتم می‌لغزید، چشمامو بستم و به خودم قول دادم بعد از حموم بشینم زبان بخونم. هرچقدرم مغزم نخواد، دلم می‌خواد تو این درس موفق باشم. باید بتونم… باید.
  21. سلام درخواست ویراستار دارم.
  22. عزیزم یه خصوصی تشکیل بدید با بنده لینک تمام دلنوشته هاتون رو برام ارسال کنید حتی اونایی که گفتم از لحاظ ویرایشی تایید هستن.
  23. ماسو

    پروف و اسم قبلی چه وایبی میده

    اسمت اینا برام وایب یه دختر خوشتیپ که کت و شلوار میپوشه میده😄😄😄
  24. ماسو

    دوسداری با کی بنویسی؟

    هانیه چه طرفدار داری😁😁😁
  25. سایه مولوی

    دوسداری با کی بنویسی؟

    @هانیه پروین
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...