رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. امروز
  3. نام داستان: آن سوی نخل‌ها نویسنده: رز | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: اجتماعی خلاصه: مردی پس از سال‌ها به جنوب بازمی‌گردد؛ به سرزمینی که رفاقت، جنگ و دلتنگی را در خود دفن کرده. میان نخل‌های سوخته و خاک گرم، به یاد دوستانی می‌افتد که هیچ‌گاه برنگشتند. این سفر، وداعی‌ست با گذشته‌ای که هنوز در دلش زنده است مقدمه: نخلها همیشه بودند. شاهد درد و امید، جنگ و سکوت ما. این داستان از روزهایی است که به پایان نرسیدند، اما ما همچنان ایستاده‌ایم. قصه‌ی زندگی من، مصطفی، و رفیقانم، که هرکدامشان سهمی از آن خاک و آن جنگ دارد.
  4. °•○● پارت پنجاه و هشت موقع برگشت، به او تاکید کردم: -به نادر نگی غزل! -وای! هزاربار گفتی، نمیگم دیگه. شک داری به من؟ سرم را به نشانه نه تکان کردم. معلوم است که شک داشتم! آلو در دهن این دختر خیس نمی‌خورد. بعد از پوشاندن کفش‌های گندم، بلند شدم و چادرم را که خاکی شده بود، تکاندم. غزل دوباره اصرار کرد: -خب می‌موندی دیگه! -نمی‌تونم، دلم شور می‌زنه خونه خودم نباشم. غزل محکم‌تر از قبل، گندم را به آغوشش فشار داد. لبخند کمرنگی زدم و بازویش را فشردم. -مرسی غزل. مرسی که باهام دوست شدی، بهم الفبا یاد دادی، وقتی مسخرم کردن روشون خاک ریختی و... خیلی چیزها بود که باید بابتشان از غزل تشکر می‌کردم، اگر لیستی از آنها درست می‌کردم، طولش تا دوکوچه پایین‌تر هم می‌رسید. مرسی، بابت همه چی. اشک در چشم‌هایش بالا آمد. سقلمه‌ای زد: -چه غلطا! بین گریه خندیدیم و همدیگر را بغل کردیم. در راه برگشت به خانه، همه چیز تیره و تار به نظر می‌رسید. انگار حالا که از پیش غزل آمده بودم، آن خنده‌ها پر کشیده بود و باید دوباره به افتضاح خودم برمی‌گشتم. -یه لحظه وایستا مامان. دست گندم را ول کردم. کلید را از کیفم بیرون آوردم که دستی از پشت، چادر و موهایم را باهم گرفت و عقب کشید! -سلیطه هرزه! به چه جرئتی پسرمنو خونه خودش راه نمیدی؟ در آن دست‌های فرتوت، قدرتی بود که حتی فکرش را هم نمی‌کردم. -آی... آی! ولم کن! مرا به جلو هول داد که چانه‌ام به در خورد درد بدی در استخوان صورتم پیچید. چهره‌ام را جمع کردم. -حیدر امشب تو خونه خودش می‌خوابه، تو هم هیچ گوهی نمی‌تونی بخوری! فهمیدی؟ دست به کمر بالای سرم ایستاده بود و اخم‌های درهمش، به چروک‌های بی‌شمار صورتش اضافه می‌کرد. همینطور که چانه‌ام را می‌مالیدم، گفتم: -بس کنید دیگه! آبرو نذاشتید برام جلو در و همسایه. دست از سرم بردارید، چی از جونم می‌خواید؟ صدایم بلند شده بود و دیگر در کنترلم نبود. درد حقارت از استخوان غرورم بلند می‌شد، استخوانی که فکر می‌کردم خیلی وقت است خرد شده. -خفه شو زنیکه نسناس! من گفتم... از همون روز اول گفتم تو به درد پسر من نمی‌خوری! تازه داری روی واقعیتو نشون میدی... چادری که دور کمرش بسته بود، از همان پارچه‌ای بود که به مناسبت ولادت حضرت فاطمه، برایش خریده بودیم؛ به سلیقه من و با پول حیدر. بلند شدم، سرم کمی گیج می‌رفت. هنوز داشت بد و بیراه می‌گفت. دور خودم چرخیدم، قلبم از حرکت ایستاد! -گندم؟ گندم کو؟ گندم! ادامه رمان در کانال تلگرام: hany_pary
  5. °•○● پارت پنجاه و هفت -نه غزل، به خاطر اون نیست. بی‌درنگ این را گفتم. حتی یک ثانیه سکوت هم می‌توانست غزل را به این فکر بیندازد که دیدن دوباره امیرعلی، باعث تصمیم طلاقم است. سرپا ایستاده بودیم. غزل با دقت به من نگاه می‌کرد، انگار مرا نمی‌شناخت. -بگو! راحت باش. -خب... می‌تونم بفهمم چرا می‌خوای ازش طلاق بگیری، ولی به این سادگی‌ها نیست ناهید. اگه اینقدر راحت بود که خودم وقتی فهمیدم دست روت بلند می‌کنه، طلاقتو ازش می‌گرفتم. با یادآوری آن روز نحس، اخم‌هایش درهم رفت... یک‌سال پیش بود و هنوز گندم را از شیر نگرفته بودم. غزل آمده بود سری به ما بزند و وقتی من پیراهنم را بالا دادم تا به گندم شیر بدهم، متوجه کبودی‌های روی کمرم شد. نزدیک به دوساعت در آغوشم گریه کرد. انگار جایمان عوض شده بود و او مورد آزار همسرش بود. به پیراهن بلند و بنفشم نگاه کردم، خداراشکر امروز حواسم بود که آستین بلند بپوشم. -می‌دونه اومدین اینجا؟ راستش از وقتی دیدمت، می‌خواستم اینو ازت بپرسم. ترسیدم بد برداشت کنی و... -نمی‌دونه، دوهفته‌ای میشه که رفته خونه مامانش. دهان غزل باز ماند. -یعنی... یعنی... از خونه بیرونش کردی؟ با چنان تعجبی این سوال را پرسید که باعث شد خودم هم بپرسم، واقعا من این کار را کرده بودم؟ -نه دقیقا... این الان مهم نیست. من باید طلاق بگیرم و حتی نمی‌دونم باید از کجا شروع کنم. غزل هنوز هضم نکرده بود. از آشپزخانه بیرون رفتیم و روی مبل نشستیم، این حرف‌ها قرار بود زمان‌بر باشد. -گندم چی؟ لب‌هایم را با زبان تر کردم. قلبم کمی تندتر کوبید. -اگه گندمو ازت بگیره چی؟ به دخترک نگاه کردم. زیر چادر نماز غزل نفوذ کرده بود و برای خودش قدم می‌زد. -همین‌جوریشم این بچه خیلی دیرتر از همسن و سالاش زبون باز کرده، فکر کن بیوفته دست اون حیدر عوض... وسط حرفش پریدم: -حیدر بابای خوبیه. کلافه از من رو گرفت، اما این واقعیت داشت. درست است که در روزهای بارداری، بی‌خبر از جنسیتش، او را حمید می‌خواند و به نطفه پسری که در شکم داشتم می‌بالید، اما من که اجازه نمی‌دادم گندم هیچ‌وقت از این‌ها باخبر شود. -می‌خوای چی کار کنی؟ به زمان حال و خانه غزل برگشتم. نالیدم: -نمی‌دونم. اگر یک چیز در دنیا وجود داشت که به آن مطمئن بودم، این بود: من باید طلاق بگیرم. چگونه و چطور؟ نمی‌دانم... هنوز نمی‌دانم.
  6. °•○●پارت پنجاه و شش در پارچ دوغ، نعناع ریختم و وسط سفره گذاشتم. -خودتم بشین دیگه. چهارزانو نشستم و بوی برنج را به سینه کشیدم. نمی‌دانم غزل کدبانویی را به نهایت رسانده بود یا من بیشتر از هروقت دیگری گرسنه بودم، اما قاشق اول را که در دهان گذاشتم، هیجان‌زده گفتم: -اوم... خوشمزه‌ترین خورشت کل عمرمه! غزل با لپ‌های بادکرده خندید و دستش را جلوی دهنش گرفت. قاشق را جلوی دهن گندم گرفتم: -قطار داره میاد... هوهو چی‌چی! گندم دهنشو باز کنه... آ ماشالله. به غزل که دستش را به زیرچانه زده بود و ما را تماشا می‌کرد، نگاه کردم. از چشم‌هایش قند و نبات می‌ریخت! -توام نی‌نی بیار خب. -ها؟ روغن را درست زیر چانه گندم، قبل از اینکه روی لباس بی‌نقصش بریزد، شکار کردم. با دستمال دور دهنش را پاک کردم و گفتم: -با گندم دوست میشن، مثل من و تو. غزل شانه‌ای بالا انداخت. -تا ببینیم خدا چی می‌خواد. طوری این را گفت که مطمئن شدم به زودی خاله می‌شوم! خنده‌ام را فرو خوردم و دیگر چیزی نگفتیم. بشقاب‌ها را روی سینک گذاشت و غر زد: -خداشاهده به زور جلوی خودمو گرفتم که نزنمت ناهید. لیوان توی دستم را آبکشی کردم. چهره عصبانی‌اش را از نظر گذراندم، از وقتی زیرابرو برداشته بود، چشم‌های بزرگش بیشتر خودنمایی می‌کردند. ناغافل، دستکش کَفی‌ام را به بینی‌اش زدم: -بفرما! برو اینو بشور توام. غزل با پشت دست، دماغش را پاک کرد و چشم‌غره‌ی پدر و مادر داری هم به من رفت. -تو اصلا منو جدی نمی‌گیری. مگه مهمون ظرف می‌شوره آخه؟ یه کار می‌کنی از خودم بدم بیاد. بشقاب دوم را آبکشی کردم و روی آبچکان گذاشتم. -می‌خوام یه چیزی بهت بگم. نفسی گرفت و دستش را به شکل دعا درآورد: -بسم الله الرحمن الرحیم. خدایا خودمو به خودت می‌سپرم... بگو چی شده؟ آب را بستم و حوله صورتی را از آویزش کشیدم. نمی‌دانم دست‌هایم را خشک می‌کردم تا داشتم وقت می‌خریدم. -من... من می‌خوام طلاق بگیرم. -از حیدر؟! خنده‌ام را قورت دادم، هیچ وقتش نبود. -غزل مگه من چندتا شوهر دارم؟ چه سوالیه آخه. -مگه به همین راحتیه آخه؟ طلاق می‌گیرم! زرشک عزیزم! مگه حیدر مُرده باشه که تو رو طلاق بده. الان و وسط آشپزخانه، نمی‌توانستم تصمیم بگیرم که صداقت، جزو ویژگی‌های خوب غزل است یا بد. کشِ موهایم را باز کردم و بی‌هدف، دوباره بستم. غزل منتظر بود یک جوابِ حساب شده از لای موهایم بیرون بیاورم و به او نشان بدهم! -تو که اصلا توی این خط‌ها نبودی، نمی‌فهمم چی شده که... حرفش را نیمه رها کرد، جواب خودش را داد: -به خاطر امیرعلیه؟ آره؟!
  7. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

    ادامه  
  8. بسم الله الرحمن الرحیم نام رمان: کارما نویسنده: غزال گرائیلی | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر رمان: اجتماعی و فانتزی خلاصه رمان: و امروز من در جلد آدمیزاد به زمین آمدم تا پرونده‌ایی که خدا برای کسایی که به من و قانون دنیا معتقد هستند را کامل کنم و به شما بنده های خدا اجازه دهم که دور شوید تا کارما کارش را انجام دهد. من هیچوقت آدرس آدما رو گُم نمی‌کنم و... مقدمه : آمدم تا بگویم اگر دلی را شکستی، اشک کسی را درآوردی و زخمی به کسی زدی، بترس از قانون من! اگر توبه کنی و پشیمان هم بشوی، فایده‌ایی ندارد چون زخمی که زدی در عین زنده بودن تو را خواهد کشت.
  9. دیروز
  10. سلام عزیزک من یک عکس ۱ در ۱ باکیفیت بفرستید برای جلد اگه بلد نیستید عگس بفرستید، بفرمایید تا راهنمایی کنیم
  11. درود درخواست ناظر برای رمانم رو داشتم. @Khakestar
  12. " مادمازل جیزل " ~ پارت چهل پس از گذشت چند لحظه بالاخره توانست جلوی خنده‌اش را بگیرد و بتواند حرف بزند. - متاسفم که خندیدم ولی گویی شما فراموش کرده‌اید من از کجا آمده‌ام. من از دهکده‌ای به اینجا آمده‌ام که مردمش یک تنه یکدیگر را میبلعیدند و استخوان‌های یکدیگر را تف می‌کردند، من می‌دانم چگونه باید از پس دیگران بر بیایم‌. شما هم نگران نباشید اینجا می‌توانید من را راهنمای خودتان قرار دهید. جکسون با شنیدن این سخنان از زبان جیزل لبخندی روی لبش نشست. جکسون تقریبا یک سر و گردن از جیزل بلندتر بود برای همین دستش را روی زانوهایش گذاشت و کمی خم شد تا صورتش در مقابل صورت او قرار بگیرد. سپس یکی از دستانش را بالا آورد و آرام با انگشت اشاره‌اش ضربه‌ای روی بینی جیزل زد. - باشد مادمازل گیلاسی پس خودم را به تو می‌سپارم. سپس لبخندی به جیزل که بی حرکت جلوی‌اش ایستاده بود زد و صاف ایستاد. جیزل نیز لبخندی به او زد. - چرا گیلاسی؟ جکسون شانه‌ای بالا انداخت. - زیرا هر وقت خجالت می‌کشید لپ‌هایتان هم رنگ گیلاس می‌شود. جیزل خندید. این اولین بار در طول زندگی‌اش بود که کسی لقبی به او می‌داد آن هم لقبی به این زیبایی! تا آخر شب که با جکسون درون بازار می‌گشتند و از مغازه‌های مختلف دیدن می‌کردند لبخند روی لبش جا خوش کرده بود. همه‌چیز زیباتر از آن بود که فکرش را می‌کرد. امروز متوجه شده بود هنگامی که با خانواده‌اش به گردش می‌رفت حتی زیباترین چیزها در جلوی چشمانش رنگ می‌باختند و نابود می‌شدند، نه اینکه خودش بخواهد این اتفاق بی‌افتد بلکه خانواده‌اش باعث می‌شدند نتواند چیزی از زیبایی‌های اطرافش را ببیند. اما امروز متوجه تمامی زیبایی‌های اطرافش شده بود. به کتاب فروشی‌ای رفته بود و چندین کتاب با سکه‌هایی که با خود از سِن مَلو آورده بود، خرید. امروز اولین باری بود که با خیال راحت کتاب می‌خرید و آنها را با خوشحالی در دستش می‌گرفت و در میان انسان‌های اطرافش قدم می‌زد، برای اولین بار دیگر نیازی نبود آنها را پنهان کند و به سرعت به خانه برود و آنها را در زیر تخت خوابش پنهان کند. هنگام برگشت به خانه از جکسون پرسیده بود: - هنوز هم احساس می‌کنید که این بازار پر از کسانی است که خطرناک هستند؟ سپس شانه‌ای بالا انداخته بود و با حالت حق به جانبی ادامه داده بود: - از آن جایی که شما خودتان را به من سپرده بودید و من نیز از شما محافظت کردم می‌گویم، زیرا من نگهبان بسیار عالی هستم‌. جکسون لبخندی به او زده و گفت: - اگر می‌خواهید بشنوید که شما از من محافظت کردید باید بگویم که منتظر شنیدنش نباشید‌. با شنیدن این حرف از زبان جکسون، جیزل به یک‌باره سر جای خود ایستاد. با عصبانیت گفت: - یعنی می‌خواهید بگویید نتوانستم از شما محافظت کنم؟ جکسون با دیدن لب‌های آویزان و ابروهای در هم کشیده‌ی جیزل لبخندی زد تا بیشتر حرص او را در بیاورد. شانه‌ای بالا انداخت‌. - معلوم است که نتوانستید، شما کوچک‌تر از آن هستید که بخواهید از من محافظت کنید. جیزل با شنیدن این حرف او بدون توجه به هیچ‌چیز به سرعت به سوی او دویده بود و جکسون نیز همانطور که با صدای بلند می‌خندید به سوی خانه دویده بود. - چرا می‌دوید؟ بایستید تا نشانتان بدهم چگونه می‌توانم از شما محافظت کنم. جکسون نیز همانطور که می‌دوید، گردنش را کج کرد و به او نگاه کرد. - مگر از جانم سیر شده‌ام؟ ترجیح میدهم زنده بمانم تا اینکه ببینم چگونه ‌می‌خواهید از من محافظت کنید. تا زمانی که به درب سالن برسند و جکسون مجبور شود بایستد در حال دویدن بودند. جلوی در که رسیدند، جیزل با دست مشت شده‌اش ضربه‌ی آرامی به بازوی او زده بود اما پس از ورود به سالن و متوجه شدن اینکه چه کاری از او سر زده است، بدون اینکه حرف اضافه‌ای بزند به سرعت عذرخواهی کرده بود و با سری پایین افتاده و قدم‌های سریع از پله‌ها بالا رفته بود و خودش را درون اتاق انداخته بود. گویی برای لحظه‌ای یادش رفته بود که کجا قرار دارد و احساس کرده بود با یک دوست صمیمی و قدیمی در حال بازی کردن است! ***
  13. " مادمازل جیزل " ~ پارت سی و نه پس از بازدید کوتاهی از آن مکان دوباره به راه‌شان ادامه دادند. اکنون دیگر از آن کوچه خارج شده بودند و درون یک کوچه‌ی طویل بودند که پر از آدم‌هایی بود که هر کدام مشغول کاری بودند. در آنجا در هر لحظه ده‌ها درشکه می‌گذشت که درون بعضی از آنها زنان و دخترانی حضور داشتند که به مهمانی‌ها می‌رفتند و در برخی نیز خانواده‌های ثروتمندی حضور داشتند که برای گردش به بیرون از پاریس می‌رفتند. در آن کوچه خبری از خانه نبود و فقط مغازه‌هایی وجود داشتند که با لباس‌ها، پارچه‌ها، ظروف و... زینتی تزئین شده بودند. جکسون درباره‌ی آن‌ها گفته بود که در این مکان‌ها که بیشتر افراد ثروتمند زندگی می‌کردند همیشه خانه‌ها درون کوچه‌ها قرار داشت و هیچکس حق نداشت مغازه یا هر چیز دیگری در آن کوچه‌ها باز کند زیرا این‌گونه آرامش خانواده‌ها را به هم می‌زدند و این برای‌شان به دور از ادب بود. پس از چند لحظه راه رفتن در آن کوچه وارد کوچه‌ی دیگری شدند که جکسون آن را بازار پاریس نامیده بود. چند باری قبلا با خانواده‌اش به این بازار آمده و کم و بیش بعضی از مکان‌های آن را می‌شناخت. بازار شلوغ بود و سر و صداهای مختلفی از آن بلند میشد. این بازار دیگر شبیه به آن کوچه‌ی پر از آدم‌های پولدار که در سکوت خرید می‌کردند نبود و همه از هر قشری درون آن حضور داشتند و همین باعث میشد که احساس بهتری به جیزل بدهد زیرا این‌گونه همه‌چیز برایش آشنا تر بود. جکسون که پشت سرش حرکت می‌کرد دستش را گرفت و باعث شد از حرکت بایستد. به سوی او برگشت. - می‌خواستی اینجا را ببینی؟ قبل از اینکه از کوچه‌ای که خانه‌ی مادر ایزایلا در آن قرار داشت خارج شوند جیزل به جکسون گفته بود که می‌خواهد از این بازار دیدن کند و جکسون نیز پذیرفته بود. سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و لبخندی زد، با ذوقی که سرتاسر وجودش را در بر گرفته بود، گفت: - بله، همینجا است. چند باری با خانواده‌ام به اینجا آمده‌ام و کم و بیش با آن آشنا هستم. جکسون بدون اینکه چیزی بگوید و یا به او نگاه کند، دودل و نامطمئن به بازار روبه‌روشان خیره شده بود. جیزل با دیدن چهره‌ی او لبخند از روی لب‌هایش پاک شد. - مشکلی پیش آمده؟ جکسون با شنیدن صدای او نگاهش را به سوی او برگرداند. سعی کرد با تغییر دادن چهره‌اش و حالت عادی گرفتن به خودش همه چیز را به حالت عادی باز گرداند اما جیزل می‌توانست تردید را در چشمانش ببیند‌. جکسون لبخند مصنوعی‌ای زد. - نه چیزی نیست، می‌توانیم برویم. می‌خواست جلوتر از جیزل حرکت کند و برود اما جیزل به سرعت جلوی‌اش ایستاد و مانع او شد‌. - مطمئنم اتفاقی افتاده است، لطفا سعی نکنید آن را پنهان کنید و بگویید چه شده. جکسون با تردید به او خیره شد. - باور کنید اتفاقی نیوفتاده است فقط می‌خواستم بگویم اینجا فضای مناسبی نیست برای اینکه بخواهید در آنجا بگردید و از آن دیدن کنید. آخر شاید ندانید اما این بازار همیشه شلوغ است و مکان خوبی برای دزدها شده است که بتوانند چیزی نصیب خودشان کنند. همین که جکسون سکوت کرد و منتظر به او خیره ماند، جیزل دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد و با صدای بلند شروع به خندیدن کرد. میان خندیدن شروع به صحبت با او کرد. زیرا متوجه شده بود که خندیدن به شخصی آن هم این‌گونه به دور از ادب است اما از طرفی نیز نمی‌توانست از خنده‌اش جلوگیری کند. - متاسفم... نمی‌خواهم... نمی‌خواهم بخندم اما نمی‌توانم آن را... متوقف کنم... پس از زدن این حرف دوباره با صدای بلند خنده را از سر گرفت.
  14. " مادمازل جیزل " ~ پارت سی و هشت هنوز حرفش تمام نشده بود که جکسون به سرعت از روی مبل بلند شد و جلوی‌اش ایستاد. - اکنون که فکر می‌کنم بهتر بود اول خودم بگویم، بلند شوید تا با هم به بازار برویم تا شما نیز کمی پاریس را ببینید‌. راشل گفته است از همان روزی که آمدید از خانه بیرون نرفته‌اید مطمئنم که می‌خواهید پاریس را ببینید. بیرون منتظرتان می‌مانم. سپس بدون اینکه منتظر جوابی از سوی جیزل بماند، از اتاق خارج شد. جیزل نیز مات و مبهوت همانجا نشسته بود و نمی‌توانست تکان بخورد. عکس العمل جکسون آنقدر سریع بود که ذهنش قفل شده بود و نمی‌دانست باید چه کاری انجام بدهد. با همان ذهن درگیر و دهانی ک از تعجب باز مانده بود از جایش بلند شد و به سوی کمد رفت. کلاهی از آن بیرون کشید و روی سرش گذاشت تا بتواند از برخورد آفتاب با پوست صورتش جلوگیری کند. لباسش مناسب بود و نیازی نبود آن را تعویض کند برای همین بعد از بستن موهایش از اتاق خارج شد. صدای جکسون را از سالن می‌شنید، به سوی پله‌ها رفت و از آنها پایین رفت. شاید نباید این سوال را از او می‌پرسید اما اکنون رفتار جکسون حتی بیش از رفتار لیدیا ذهنش را درگیر کرده بود. از طرفی نیز نمی‌خواست زیاد به آن فکر کند زیرا اکنون می‌خواست به بازار برود و در پاریس بگردد و بسیار خوشحال بود. از آخرین پله‌ی باقی مانده پایین رفت و به سوی جکسون که کمی جلوتر پشت به او ایستاده بود رفت و پشت سرش ایستاد، با صدای آرامی گفت: - من آماده‌ام می‌توانیم برویم. جکسون به سوی او برگشت و با دیدنش لبخندی زد. - خوب است، بفرمایید‌. جکسون به او اشاره کرد تا جلوتر از او حرکت کند و خودش پست سر جیزل به راه افتاد. هنگامی که به در سالن رسیدند جکسون کمی جلوتر رفت و در را برای او باز کرد. هر دو از سالن خارج شدند. این اولین باری بود که می‌خواست با خیال راحت از پاریس دیدن کند. تا کنون زیاد به پاریس نیامده بود. هنگامی هم که با خانواده‌اش برای خریدهای ضروری به پاریس می‌آمدند، از دست مادرش چندین بار به فکر خودکشی می‌افتاد به جای اینکه به او خوش بگذرد. آخرین باری هم که به پاریس آمده بودند بخاطر مادام لانا و پسرش ویلیام به اینجا آمده بودند، در آن لحظه نه تنها مادر و خواهرش را باید تحمل می‌کرد بلکه مادام لانا و ویلیام را نیز باید تحمل می‌کرد و این بیش از حد توانش زحمت داشت. اما اکنون به همراه جکسون است و می‌دانست که از آن غرهای همیشگی مادرش، حرف‌های بی‌مزه‌ی خواهرش، داد و هوار پدرش، اخم‌های برادرش، صدای آزار دهنده‌ی مادام لانا و وجود بی‌خاصیت ویلیام در امان است و می‌تواند برای خودش در پاریس بگردد و خوش بگذراند. با فکر به این لبخندی روی لبش شکل گرفت. به همراه جکسون شروع به حرکت در کوچه‌ای کردند که در آن خانه‌شان قرار داشت و به غیر از آن پر بود از ساختمان‌های بلندی که همگی مانند کاخ بودند. همین شکل ساخت خانه‌ها باعث شده بود هر کسی در این کوچه پا می‌گذارد احساس کند درون یک مکان سلطنتی باشکوه است. هیچ درشکه‌ای درون کوچه نبود و هر کسی که می‌خواست وارد خیابان بشود باید اول کوچه از درشکه پیاده میشد و مسیر کوتاهی را تا خانه‌اش پیاده می‌رفت زیرا مکان مشخصی برای نگهداری اسب‌های درشکه‌ها وجود داشت که در کنار آن نیز خود درشکه‌ها نگهداری میشد. جیزل تا کنون چنین چیزی ندیده بود زیرا در سِن مَلو هر کسی گاری‌اش را درون حیاط خانه‌ی خود نگه می‌داشت و جای مخصوصی برای آنها وجود نداشت برای همین هنگامی که این‌ها را جکسون برایش توضیح می‌داد بسیار تعجب کرده بود و همین باعث شد از او خواهش کند تا آن مکان را به او نشان بدهد. جکسون نیز قبول کرده بود و محل نگه‌داری آنها را به او نشان داده بود. حدودا ده-پانزده عدد درشکه در آنجا بود و در قسمت طویله نیز بیست و پنج-سی عدد اسب نگه‌داری میشد.
  15. " مادمازل جیزل " ~ پارت سی و هفت جکسون نگاهش را از بالکن گرفت و به او داد. صدایش را صاف کرد. او نیز تلاش می‌کرد طوری رفتار کند گویی هیچ سخن اشتباهی نگفته است. - امروزه اوضاع انگلستان اصلا خوب نیست، همه چیز در آنجا به هم ریخته است. جیزل با شنیدن این حرف صاف نشست و کمی به سوی جکسون خم شد. موضوع جالبی پیش آمده بود. - مگر چه بلایی به سرشان آمده است؟ جنگ اتفاق افتاده است؟ جکسون نیز کمی به سوی او خم شد، نگاهش را بلند کرد و به سمت در کشید تا مطمئن شود در بسته است و صدایش را تا حد امکان پایین آورد. - در انگلستان اوضاع مردم به هم ریخته است، نه اینکه فکر کنی عده‌ای از آنها را می‌گویم، نه، بلکه همه‌ی آنها را بدون استثنا می‌گویم. همه‌چیز به هم ریخته است. مردم حتی پول ندارند نانی بخرند و شکم خود و بچه‌هایشان را سیر کنند. در این یک هفته‌ای که آنجا بودم هر لحظه شاهد مرگ یک بچه‌ی کوچک بودم. عده‌ای هم که هنوز زنده بودند از گرسنگی نمی‌توانستند حتی حرکت کنند، آنقدر ضعیف شده‌اند که نمی‌توانند کار کنند. سیاست‌مداران بزرگ می‌گویند این اولین بحران اقتصادی در تمام این سال‌ها است. جیزل با تعجب به او خیره شده بود. فکر به اینکه هر روز شاهد مرگ انسان‌های دور و اطرافش باشد که از گرسنگی می‌میرند غیر قابل تحمل بود. - دولت انگلستان چه؟ نمی‌خواهند کاری بکنند؟ - می‌خواهند ولی نمی‌توانند! اکنون حتی تاجران و کشاورزان نیز نمی‌توانند درست پول در بیاورند و درآمدشان نصف و در بعضی موارد هیچ شده است. این‌گونه دولت نیز نمی‌تواند از کسی مالیات دریافت کند و همچنین نمی‌تواند به مردمش کمک کند. جکسون سکوت کرد و جیزل نیز دیگر چیزی نگفت. اگر اوضاعشان آنقدر وخیم بود پس باید چه کاری انجام می‌دادند؟ - اکنون کاری هم هست که بتوانند برایشان بکنند؟ جیزل این را پرسید و منتظر پاسخ، مستقیم به جکسون خیره شد. - در تلاش هستیم برای کمک به آنها کاری بکنیم ولی از طرفی شاید نتوانیم به همه‌شان کمک کنیم. جیزل سری به نشانه‌ی فهمیدن تکان داد و دوباره سکوت کرد. دلش می‌خواست درباره‌ی لیدیا با جکسون سخن بگوید اما نمی‌دانست این کارش درست است یا نه، در لحظه‌ی آخر دلش را به دریا زد و به سوی او برگشت اما همین که دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید جکسون نیز به سویش برگشت و مشخص بود می‌خواهد چیزی بگوید. جیزل سکوت کرد و منتظر به او خیره شد، جکسون نیز سکوت کرده و منتظر او ماند. هر دو در سکوت به یکدیگر خیره شده بودند. - می‌خواستید چیزی بگویید؟ جیزل این را پرسید. جکسون پاسخ داد: - بله، اما اول شما بگویید. - نه، من می‌توانم بعد این موضوع را مطرح کنم، شما بگویید. - نه نمی‌شود، همیشه خانم‌ها در همه چیز مقدم‌ترند، بگویید. جیزل دوباره پاسخ او را داد و گفت تا او نگوید، او نیز چیزی نمی‌گوید، اما جکسون نیز دوباره با او مخالفت کرد و گفت منتظر سخن او می‌ماند، این روند چند باری تکرار شد تا اینکه در آخر جیزل تسلیم شد. - باشد پس من اول می‌گویم. جکسون لبخند رضایت‌مندی زد. - کار خوبی می‌کنید، بفرمایید، گوش می‌دهم. جیزل کمی خودش را صاف کرد و سرفه‌ای کرد تا صدایش صاف شود. - می‌خواستم بدانم شما دختری به نام لیدیا می‌شناسید؟ آخر چند روز پیش به اینجا آمده بودند و هنگامی که گفتم برایم نامه نوشته‌اید بسیار ناراحت شدند، می‌خواستم بدانم شما می‌دانید او کیست و برای چه ناراحت بود؟ آخر از همان روز تا کنون ذهنم را مشغول به خودش کرده اس...
  16. " مادمازل جیزل " ~ پارت سی و شش تقریبا یک هفته از آمدنش به پاریس گذشته بود. در این یک هفته یک بار هم از خانه خارج نشده بود، دلش می‌خواست، ولی نمی‌توانست زیرا کسی نبود که بتواند با او برود و اگر هم می‌خواست خودش به گردش برود مطمئن بود که دیگر نمی‌تواند به خانه برگردد زیرا راه را بلد نبود. به همراه مادر ایزابلا هم نمی‌توانست برود چون او خوشش نمی‌آمد هنگامی که به بازار یا بیرون از خانه می‌رود کسی همراهش باشد، معتقد بود این‌گونه همه چیز را فراموش می‌کند و حواسش پرت می‌شود. امروز نیز مانند هر روز دیگر درون اتاقش نشسته بود و به این فکر می‌کرد که امروز اگر بتواند باید به بازار برود زیرا باید چند کتاب می‌خرید که حداقل بتواند اوقات فراقتش را با آن‌ها پر کند. نگاهی به ساعت کوچک روی میزش انداخت. ساعت پنج عصر را نشان می‌داد. مادر ایزابلا به همراه چند نفر از دوستانش چند ساعت قبل به بازار رفته بودند، شاید اگر می‌رفت می‌توانست آنها را ببیند و به همراه مادر ایزابلا به خانه بازگردد. با این فکر به سرعت از جایش بلند شد و به سوی کمدش دوید اما وسط راه متوقف شد. چگونه در این شهر بزرگ و شلوغ آنها را پیدا کند؟ اصلا شاید تا کنون از بازار خارج شده باشند. با چهره‌ای غمگین‌تر از قبل روی تختش نشست. اگر اکنون در سِن مَلو بود به بهانه‌ای به دیدار آقای چارلز می‌رفت و کمی با او صحبت می‌کرد تا حالش جا بیاید اما حیف که نمی‌تواند او را ببیند زیرا فرسنگ‌ها از او دور است. روی تخت نشسته بود و خودش را درون آیینه‌ی روبه‌روی‌اش برنداز می‌کرد که ناگهان صدای در اتاق بلند شد. به سرعت از جایش بلند شد و دستی به لباسش کشید تا آن را صاف کند. - بفرمایید! فرد پشت در از در زدن دست برداشت و پس از چند ثانیه در باز شد و جکسون جلوی در ظاهر شد. با دیدن جیزل که به با قامتی راست جلوی‌اش ایستاده بود، لبخندی زد‌. - اجازه هست؟ - بله، بله، بفرمایید. وارد شد و در را پشت سرش بست. چند قدم به جیزل نزدیک شد و دست او را گرفت، بوسه‌ی آرامی روی دستش زد. - متاسفم که نتوانستم در این چند روز به دیدارتان بیایم. جیزل لبخندی زد. - متاسف نباشید، نیازی نیست خودتان را برای این موضوع سرزنش کنید، همین که به من کمک کردید و اجازه دادید در این خانه بمانم برایم کافی است. جکسون به سوی مبل تک نفره‌ای که گوشه‌ی اتاق قرار داشت رفت و روی آن نشست. جیزل نیز به سوی تخت رفت و روبه‌روی او نشست. - این حرف را نزنید مادمازل، معلوم است که به شما کمک میکنم، شاید خودتان ندانید اما شما دختر مورد علاقه‌ی پدرم هستید پس دختر مورد علاقه من هم خواهید شد. جیزل که تا کنون نگاهش را به کف زمین دوخته بود با شنیدن این حرف او سرش را بلند کرد و به او چشم دوخت. جکسون خودش نیز گویی تازه متوجه شده بود که چه گفته است، با سردرگمی نگاهش را از جیزل دزدیده بود و به بالکن خیره شده بود. با دیدن چهره‌ی او لبخندی روی لب جیزل شکل گرفت. در نظرش این خنده‌دار ترین چیزی بود که تا کنون دیده بود. لپ‌هایش سرخ شده بود و چشمانش گرد و این باعث میشد جیزل نتواند خنده‌اش را نگه دارد و با صدای آرام شروع به خندیدن کرد. چند لحظه‌ای گذشته بود اما هیچ‌کدام حرفی نمی‌زدند. جیزل دیگر نتوانست آن سکوت سنگین را تحمل کند و سعی کرد با تغییر دادن موضوع بحث جو را به حالت عادی بازگرداند. - گفته بودید برای کاری به انگستان می‌روید، توانستید به خوبی از پس آن کار بر بیایید؟
  17. درود عذرمی‌خوام مریض بودم. بررسی می کنم. درود بررسی میشه
  18. " مادمازل جیزل " ~ پارت سی و پنج امروز نیز در این مهمانی هر کسی برای خودش نظر متفاوتی داشت و همین باعث شده بود که بحث‌هایی که پیش می‌آمد برایش جذابیت داشته باشند. زیرا هر کسی نظر خودش را می‌داد. اینگونه نبود که مانند دهکده سِن مَلو همه طبق یک نظریه پیش بروند. جیزل از جایش بلند شد و به سوی آیینه رفت و جلوی آن روی صندلی نشست و مشغول پاک کردن صورتش با دستمالی شد که راشل آن را به او داده بود. همانطور که صورتش را پاک می‌کرد در فکر فرو رفته بود. همان زمانی که در سِن مَلو قرار داشت نیز متوجه میشد که همه‌ی آنها نظرات گوناگونی دارند، اما مشکل آنها این بود که این نظرات را بازگو نمی‌کردند. آنها ترجیح می‌دادند نظراتشان یکی باشد و نه تنها از لحاظ ذهنی بلکه از لحاظ فرهنگی نابود شوند تا افکاری متفاوت با عرف جامعه داشته باشند! با فکرهایی که دوباره درباره‌ی سِن مَلو در ذهنش آمده بودند پوف کلافه‌ای کشید. از دیروز تا کنون کمتر لحظه‌ای پیش آمده بود که به آنجا فکر کند اما اکنون دوباره افکارش به آنجا کشیده شده بود و از این بابت ناراضی بود‌ به همین دلیل سعی کرد تا افکارش را به چیز دیگری در ذهنش اختصاص بدهد که چیزی جز آن دختر که او را لیدیا معرفی کرده بودند، پیدا نکرد. از آن زمانی که جیزل وارد سالن شد لیدیا نظرش را جلب کرد زیرا لبخندش از همه گرم‌تر و صمیمی‌تر بود و چشمان زیبای قهوه‌ای رنگ‌اش، مهربانی او را با سخاوت‌مندی به نمایش می‌گذاشتند‌ اما از زمانی که درباره‌ی جکسون سخن گفته بودند و او گفته بود که جکسون برایش نامه نوشته است تا هنگامی که آنها خانه را به مقصد خانه‌های خودشان ترک کرده بودند، لیدیا حتی یک‌بار هم سخن نگفته بود. همچنین آن نور پر از مهربانی چشمانش کاملا خاموش شده بود و از بین رفته بود‌. در اواسط مهمانی هنگامی که مادر ایزابلا با سه مادام دیگر که کم و بیش هم سن خود او بودند، از آنها دور شدند تا کمی حیاط را تماشا کنند، دختران حاضر در مهمانی به سرعت به سوی لیدیا رفته و مشغول صحبت با او شدند اما آنقدر آرام سخن می گفتند که او حتی کوچک‌ترین چیزی از آن را نمی‌شنید. تنها هنگامی که توانست چیزی بشنود زمانی بود که لیدیا کمی، آن هم نه آنقدر که کاملا واضح باشد، صدایش را بالا برده و گفته بود: - آخرین باری که می‌خواست به سفر برود به او گفته بودم برایم نامه بنویسد اما در آخر می‌دانید او چه گفت؟ کمی مکث کرد، سپس با صدایی که کاملا واضح بود صدای شخصی است در حال گریه کردن، ادامه داد: - او گفته بود که نمی‌تواند هنگامی که برای کارش به سفر می‌رود برای کسی نامه بنویسد. همان موقع بود که جیزل نگاهش را به او انداخته بود و دیده بود صورتش از شدت اشک‌هایش و ریختن آرایشش سیاه شده است. - اگر نمی‌تواند برای کسی نامه بنویسد چگونه برای این دختر نامه نوشته است؟ یعنی فقط نمی‌تواند برای من نامه بنویسد؟ یا شاید هم نمی‌خواهد که بنویسد. جیزل آرام دستش را به سوی موهایش برد و گیره‌های موهایش را باز کرد‌. با رها شدن موهای فِرش روی شانه‌هایش با احساس خوشی که درون بدنش پیچید، لبخندی زد. همیشه موهایش را خیلی دوست داشت و احساس خوبی به او منتقل می کردند. از جلوی آیینه بلند شد و به سوی چمدانش رفت و لباسی که همیشه برای خوابش می‌پوشید را از آن بیرون کشید و با لباسی که به تن داشت تعویض کرد. سپس لباس مهمانی‌اش را درون کمد لباسش آویزان کرد و مطمئن شد که از شر هر گونه خطر در امان باشد؛ این لباس برایش ارزش زیادی داشت. این لباس اولین لباسی بود که آن را می‌پوشید و با سرخوشی در مهمانی حاظر میشد. طوری با آن رفتار می‌کرد گویی لباس شانسش است. پس از آویزان کردن آن، به سوی تخت رفت و روی آن دراز کشید. تا اواسط شب از شدت فکر کردن زیاد درباره‌ی همه‌چیز به خصوص لیدیا و رفتارش نتوانست بخوابد و در آخر مجبور شد سرش را با یک پارچه ببندد تا بیشتر از این فکر نکند و سپس پس از چند لحظه توانست بخوابد.
  19. " مادمازل جیزل " ~ پارت سی و چهار تا نیمه‌های عصر در کنار یکدیگر نشسته بودند و با هم مشغول صحبت شده بودند‌. البته که او زیاد با کسی صحبت نمی‌کرد و فقط مشغول گوش دادن به آنها بود اما همین هم باعث شده بود که احساس خوبی از آنها بگیرد. حتی اکنون که درون اتاق روی تخت دراز کشیده بود داشت به آنها فکر می‌کرد. این اولین باری بود که با حال خوب از یک جشن خارج میشد. همیشه فقط از مهمانی‌ها فرار کرده بود و خودش را درون اتاق در تاریکی حبس کرده بود تا بتواند آن سخنانی که هر لحظه قلبش را بیش از پیش می‌فشردند را از مغزش بیرون بکشد و در آتش خشمش بسوزاند و خودش را از آنها نجات بدهد. هیچوقت سعی نکرده بود که خودش یا افکارش را شبیه به آنها بکند یا بخواهد درباره‌ی چیزی با آنها صحبت کند، اما امروز برای اولین بار سعی کرده بود در یک مهمانی وارد بحث دیگران شود و با آنها و صحبت‌هایشان هم مسیر شود. اکنون، در تنهایی و تاریکی اتاق درست مثل هر زمان دیگری که از مهمانی‌ها باز می‌گشت مشغول تجزیه و تحلیل کسانی بود که درون مهمانی دیده بود اما این دفعه نه با ناراحتی و تنفر بلکه با خوشحالی و حال خوب! در میان هشت نفری که درون اتاق بودند حتی نمی‌توانست یک نفر را بیابد که شبیه به دیگری باشد، هر کسی مدل موی مخصوص به خودش را داشت‌، هر کدام از آنها آرایش‌های متفاوتی کرده بودند و لباس‌های گوناگونی پوشیده بودند. با فکر کردن به آن‌ها دوباره لبخند روی لبش نشست. از زمانی که توانسته بود انسان‌ها را بشناسد و آن‌ها را از یکدیگر تشخیص بدهد همیشه تفاوت آنها بود که او را به وجد می‌آورد. تفاوت‌ها را دوست داشت حتی اگر جزئی بودند. او دوست داشت که شخصی را ببیند که رنگ پوستش با او تفاوت داشت، کسی را ببیند که اندامش با او متفاوت بود، کسی را ببیند که لباس‌های مختلفی میپوشد بدون آنکه به این توجه کند این لباس برای او ساخته نشده است، کسی را ببیند که زبان و نژادش با او متفاوت بود، کسی را ببیند که رنگ چشم‌هایش، اجزای صورت‌اش، افکارش، رفتارش، دین‌اش، سبک زندگی‌اش و... با او تفاوت داشت. زیرا همین تفاوت‌ها بود که دنیا را می‌ساخت. اگر همه مانند یکدیگر لباس می‌پوشیدند، سخن می گفتند، فکر می‌کردند، رفتار می‌کردند، دینشان، رنگ پوستشان، نژادشان، زبانشان، اندامشان، اجزای صورتشان و... شبیه به یکدیگر بود دیگر هیچکس نمی‌توانست یکی را از دیگری تشخیص بدهد. این‌گونه همه یکی بودند. او با خواهرش یکی بود، خواهرش با دختر مادام رزیتا یکی بود، دختر مادام رزیتا نیز با مادرش یکی بود و مادر او نیز با دیگری و دیگری نیز با دیگری، و این به نظر او بدترین چیزی بود که در دنیا می‌توانست رخ بدهد‌. فرض کنید هنگامی که بیرون می‌رفتید همه شبیه به یکدیگر لباس می‌پوشیدند و مانند یکدیگر صحبت می‌کردند. هنگامی که یک نفر سخن می‌گفت همه می‌دانستند قرار از جمله‌ی بعدی‌اش چه باشد زیرا همه مانند یکدیگر فکر می‌کردند. از نظر او نابودی اصلی زمانی بود که همه مانند یکدیگر فکر کنند. زمانی که کسی در دنیا نباشد که متفاوت با دیگران فکر کند هیچ چیزی در دنیا جلو نمی‌رود. مثلا اگر او مانند مادرش فکر می‌کرد و می گفت درون خانه می‌ماند و با همسر به شدت خوب‌اش، البته از نظر دیگران، زندگی می‌کند و بچه‌هایش را بزرگ می‌کند دیگر کسی نبود که بخواهد به دانشگاه برود و در سال‌های متوالی زندگی‌اش به مردم جهان کمک کند.
  20. " مادمازل جیزل " ~ پارت سی و سه با استرس نگاهش را به چهره‌ی آنها دوخت. اما هیچ‌چیز شبیه به چیزی که برای خودش در ذهن‌اش ترتیب داده بود نبود. هر سه زن و چهار دختری که درون اتاق قرار داشتند با لبخند و با چشمان منتظر به او خیره شده بودند. به یک‌باره گویی با دیدن چهره‌های گرم و صمیمی آن‌ها تمامی افکاری که در سرش باعث شده بودند قلبش تند بزند، از بین رفتند و قلبش آرام گرفت. مادر ایزابلا به او اشاره کرد و از او دعوت کرد تا روی یکی از صندلی‌ها در کنار خودش بنشیند. بالاخره توانست حرکت کند و به سوی آنها برود و در کنار مادر ایزابلا بنشیند. با نشستن روی صندلی مادر ایزابلا اشاره‌ای به جیزل کرد و رو به مهمان‌ها گفت: - ایشان همان دختری است که درباره‌اش به شما گفتم. قرار است چند وقتی در کنار من زندگی کند. یکی از دخترهایی که درون اتاق قرار داشت و مستقیم به جیزل خیره شده بود. با تعجب خطاب به مادر ایزابلا گفت: - باورم نمی‌شود مادر، بالاخره قبول کردید شخصی در کنارتان زندگی کند؟ مادر ایزابلا لبخندی زد‌. - بالاخره! از آنجایی که پسرم سفارش جیزل را کرده بود قبول کردم با او زندگی کنم، البته که تا کنون نیز کاری نکرده است که پشیمان شوم! جیزل نگاهش را بلند کرد و به او دوخت. با دیدن لبخندی که روی لب او بود و مستقیم به جیزل خیره شده بود، متوجه شد این حرف را از روی جدیت نزده است. یکی از دختران دیگر که روبه‌روی جیزل نشسته بود، رو به مادر ایزابلا گفت: - مادر ایزابلا خیلی وقت است که از جکسون خبری ندارم، حالش خوب است؟ مادر ایزابلا پاسخ داد: - تا جایی که خبر دارم گفته بود که می‌خواهد برای درسش به سفر برود اما از آنجایی که به سرعت از پاریس خارج شده بود، وقت نکرده بود که در جریان قرارم بدهد به کجا می‌رود. - او گفت که می‌خواهد به انگلستان برود. این حرف را جیزل زده بود. نتوانسته بود جلوی دهانش را بگیرد و به یک‌باره این را گفته بود. نگاهش را از مادر ایزابلا گرفت و به مهمانان داد. همه به او خیره شده بودند. همان دختری که جویای حال جکسون شده بود رو به جیزل گفت: - به تو گفته بود که کجا می‌رود؟ جیزل به او خیره شد. از ابروهای در هم رفته‌اش و لب‌هایی که تا کنون لبخند روی آنها بود و اکنون لبخندش پاک شده بود، مشخص بود که ناراحت است. دختر زیبایی بود و چشمان قهوه‌ای رنگش که گویی در آنها ستاره روشن شده بود، به زیبایی می‌درخشیدند. - برایم نامه فرستاد. با شنیدن این حرف‌اش آن دختر حتی بیش از پیش نیز ناراحت شد، به طوری که کاملا سرش را پایین انداخت و دیگر چیزی نگفت. سکوتی درون اتاق برقرار شده بود. سکوت سنگینی بود این را هر کسی متوجه میشد. یکی دیگر از دخترانی که در کنار یکی از زنان نشسته بود با لبخندی که سعی می‌کرد آن را روی لبش نگه دارد، شروع به صحبت کرد. - خب... آم... مادر ایزابلا، دیگر چخبر؟ خیلی وقت بود که شما را ندیده بودم. مادر ایزابلا همانطور که صدایش را صاف می‌کرد کمی به سوی او کج شد. - همچنین ملودی جان، خیلی دلم می‌خواست که تو را ببینم اما مادرت گفته بود که گویی برای سفر به ایتالیا رفته‌ای. - بله چند روزی ایتالیا ماندم تا کمی حال و هوایم عوض شود. دختر به سوی جیزل برگشت. - جیزل... نام‌ات جیزل است دیگر، درست است؟ - بله... بله! دختر لبخندی زد. - من هم ملودی هستم. به دختری که در کنارش نشسته بود اشاره کرد. - این هم خواهرم ماریانت است. دستش را به سوی دختری که درباره‌ی جکسون پرسیده بود و اکنون نیز سرش را تا گردن خم کرده بود و چیزی نمی گفت، دراز کرد. - او نیز لیدیا است، ما او را لِیدی صدا میکنیم تو هم اگر دلت بخواهد می‌توانی او را این گونه صدا کنی. به دختر دیگری که کمی با فاصله‌تر از ما نشست بود و اولین بار با مادر ایزابلا صحبت کرده بود، اشاره کرد. - او نیز دیانا است و از زمانی که از انگلستان به اینجا نقل مکان کرده‌اند چیزی نگذشته است. جیزل لبخندی زد. - از دیدنتان خوش‌وقتم. ملودی لبخندی زد. - ما هم همینطور، امیدوارم دوستان خوبی برای یکدیگر باشیم.
  21. " مادمازل جیزل " ~ پارت سی و دو نگاهش را که تا کنون به خودش خیره مانده بود از آیینه به خدمتکار انداخت که پشت سرش ایستاده بود. کمی با دقت او را نگاه کرد. دختر زیبایی بود و از چهره‌اش میشد تشخیص داد که سن زیادی ندارد و تقریبا هم سن خودش است. - میتوانم بدانم نامت چیست؟ - بله مادمازل، نام من راشل است. جیزل لبخندی به او زد. - بسیار ممنونم راشل تا کنون خود را به این زیبایی ندیده بودم. راشل با شنیدن سخن او لبخندی روی لبش شکل گرفت. - کاری نکردم مادمازل، وظیفه‌ام را انجام دادم. جیزل از روی صندلی بلند شد و روبه‌روی راشل قرار گرفت. راشل با بلند شدن او گویی که چیزی یادش بیاید به سرعت به سوی تخت رفت و جعبه‌ی بزرگی که روی آن قرار داشت را بلند کرد‌. - مادمازل، نزدیک بود یادم برود، این هدیه را مادر ایزابلا برای شما آماده کرده است و تاکید کردند که حتما برای جشن آن را به تن کنید. متعجب به راشل خیره شد تا درب جعبه را بگشاید. چرا مادر ایزابلا باید برای او هدیه آماده کند؟ با باز شدن درب جعبه تمام سوال‌هایی که در ذهنش به وجود آمده بودند به یک‌باره از ذهنش بیرون رفتند و تنها چیزی که می‌دید لباسی بود که درون جعبه قرار داشت. راشل آن را از جعبه بیرون کشید و جلوی او گرفت. لباس سفید بلندی بود که با گل‌های کوچک طلایی رنگ تزئین شده بود. آستین‌های لباس بلند بودند اما از قسمت بالای آنها و روی شانه‌هایش پایین می‌افتادند و روی بازوهایش قرار می گرفتند. راشل لباس را روی تخت گذاشت و به سوی در رفت. - مهمان‌ها آمده‌اند و پایین منتظر شما هستند، بیرون منتظرتان می‌مانم تا لباستان را تعویض کنید. جیزل تشکری کرد و راشل از اتاق خارج شد. با خارج شدن او به سرعت به سوی تخت رفت و لباس را از روی آن برداشت و جلوی‌اش گرفت. آنقدر زیبا بود که دلش نمی‌آمد از نگاه کردن به آن دست بردارد. لبخند بزرگی روی لبش قرار گرفته بود. این اولین باری بود که قرار بود برای جشن لباس زیبایی بپوشد؛ تا زمانی که در سِن مَلو بود همیشه از لباس‌هایی که برای جشن‌ها می‌پوشید، متنفر بود. به سرعت لباس‌اش را تعویض کرد و از اتاق خارج شد و به همراه راشل به سوی طبقه‌ی پایین حرکت کرد. جیزل سعی می‌کرد که در کنار راشل راه برود زیرا دوباره آن استرسی که تلاش می‌کرد از آن دور بماند گریبان گیرش شده بود ولی هر چه او تلاش می‌کرد نزدیک راشل بماند، راشل نیز به همان اندازه تلاش می‌کرد با کمی فاصله از او راه برود. پس از چند ثانیه روبه‌روی درب سالنی که صبح بدون اجازه درب آن را گشوده بود ایستاده بودند. راشل از پشت سرش جلو آمد و درب سالن را گشود. با باز شدن درب اتاق یه یک‌باره با جمعیتی که روبه‌روی‌اش نشسته بودند و با باز شدن در به سوی او برگشته بودند مواجه شد. با دیدن چهره‌های آنها به یک‌باره احساس کرد قلبش درون سینه‌اش نیست و آن را درون اتاق جا گذاشته است، اما با شنیدن صدای مادر ایزابلا که از او دعوت می‌کرد تا وارد شود به یک‌باره گویی که قلبش را محکم درون سینه‌اش فرو کرده باشند، شروع به تپیدن کرد. مغزش چیزی از دور و اطرافش متوجه نمی‌شد اما بدنش از سخن مادر ایزابلا تبعیت کرد و وارد اتاق شد. با بسته شدن در توسط راشل و شنیدن صدای بلند آن به یک‌باره به خودش آمد و متوجه شد در کجا قرار گرفته است. نگاهش را که تا کنون به مجسمه‌ی سنگی روبه‌روی‌اش خیره مانده بود، بالا کشید و به سوی کسانی که درون اتاق قرار داشتند، برگشت. مطمئن بود که اکنون با نگاه‌های مختلفی روبه‌رو خواهد شد اما از این هم مطمئن بود که همه‌ی آنها با تنفر به او خیره شده‌اند درست مثل کسانی که در سِن مَلو حضور داشتند‌. همان‌طور زیر لب با خود تکرار می‌کرد: - چیزی نیست همانطور که توانستم سال‌ها با آن‌ها دست و پنجه نرم کنم می‌توانم با این‌ها هم کنار بیایم.
  22. " مادمازل جیزل " ~ پارت سی و یک خدمتکار با شنیدن صدای جیغ او به سرعت از در فاصله گرفت و وارد اتاق شد. - متاسفم مادمازل جیزل، نمی‌خواستم شما را بترسانم. جیزل دستش را روی قلبش گذاشته بود و سعی می‌کرد با نفس‌های عمیق ریتم نفس‌هایش را به حالت عادی برگرداند و با خود فکر می‌کرد که اکنون این خدمتکار درباره‌ی او چه فکری می‌کند. حتما فکر می‌کند او دیوانه است. - مادمازل، مادر ایزابلا دستور دادند که بیایم و برای آماده شدن به شما کمک کنم. با شنیدن صدای او حرکت آرامی کرد و سکوتش را شکست. - بله، بفرمایید. خدمتکار داخل شد و جعبه‌ی بزرگی که به دست داشت را روی تخت او گذاشت و به سوی صندلی کوچک روبه‌روی آیینه‌ی قدی اتاق رفت و جلوی آن ایستاد. - تشریف بیاورید مادمازل. جیزل به سوی او رفت و روی صندلی نشست. خدمتکار به سوی تخت رفت و درب جعبه‌ی کوچکی که روی جعبه‌ی بزرگ‌تر قرار داشت را باز کرد و چندین لوازمی که زنان برای زینت صورت‌هایشان از آنها استفاده می‌کردند، بیرون کشید و به سوی او آمد، او طوری روبه‌روی‌اش قرار گرفت که نمی‌توانست چهره‌ی خودش را درون آیینه ببیند. بدون اینکه چیزی بگوید شروع به کار کردن روی صورت‌اش کرد. پس از گذشت لحظه‌های طولانی که برای او به اندازه‌ی چندین سال طول کشید، بالاخره خدمتکار از جلوی‌اش کنار رفت و توانست خودش را درون آیینه ببیند. با دیدن تصویری که انعکاس آیینه از او نشان می‌داد، از تعجب دهانش باز ماند. تا کنون خود را به این شکل ندیده بود. نه تنها خودش بلکه هیچکس را ندیده بود که به این زیبایی صورتش را آرایش کند. هنگامی که در دهکده سِن مَلو زندگی می‌کرد، همیشه برای جشن‌ها و پایکوبی‌ها دختران و زنان به گونه‌ای آرایش می‌کردند که جیزل با هر بار نگاه به آنها به این پی می‌برد که چرا دلش نمی‌خواهد آرایش کند. زیرا آنها همیشه گونه‌هایشان را به اندازه‌ای سرخ می‌کردند که هرکسی آنها را از دور می‌دید فکر می‌کرد اکنون از سیرک‌های خیابانی به جشن آمده‌اند. همیشه به پشت چشمانشان سایه‌های سبز و یا آبی می‌زدند و لب‌هایشان را قرمز می‌کردند. البته که این آرایش‌ها نیز مخصوص یک فرد خاص نبود بلکه هنگامی که به بازار یا جشن‌ها می‌رفت همه را با هم اشتباه می گرفت، زیرا همه شبیه به یکدیگر شده بودند، برای همین بود که تا کنون تصمیم نگرفته بود آرایش کند، زیرا نمی‌خواست شبیه به آنها شود، همین باعث شده بود که اکنون با دیدن چهره‌ی خودش با این آرایش زیبا و ملیح شوکه شود‌. چشمان سبزش با آن سایه‌ی طلایی رنگ بیشتر به چشم می‌آمدند. همیشه هر کس چشمانش را می‌دید از زیبایی آنها تعریف می‌کرد ولی سخنی که نیز همیشه به یادشان می‌آمد که به او گوش‌زد کنند این بود که " اگر مژه‌های بلندتری داشت، چشمانش زیباتر هم می‌شد! " در طی سال‌ها زندگی‌اش آنقدر این حرف را شنیده بود که خودش نیز خسته شده بود. البته که هیچ‌وقت هم سعی نکرده بود به آنها بگوید او چشمانش را همینطور که هستند دوست دارد. گونه‌هایش را نیز با رنگ گونه‌ای که به دست داشت به رنگ صورتی کم‌رنگ در آورده بود و این باعث شده بود که گونه‌های برجسته‌اش بیشتر به چشم بیایند. همان گونه‌هایی که باعث شده بود سال‌ها مورد تمسخر دختران و پسران دهکده قرار بگیرد. لب‌هایش نیز با رنگ قهوه‌ای رژ لب بزرگ‌تر به نظر می‌رسیدند و زیباتر شده بودند. کمی از موهایش را نیز بالای سرش جمع کرده بود و باقی آنها را روی شانه‌هایش رها کرده بود.
  23. یک روز پاییزی در سال۱۹۵۰میلادی بود؛ استلا پشت پنجره اتاق خوابش که منتهی به باغ پشتی خانم الیزابت می شد، نشسته بود و به قطره های درشت باران که با شدت هرچه تمام به پنجره میخوردند نگاه میکرد. در اصل، قصدش خواندن کتاب شاه لیر بود، اما باران تمام حواسش را معطوف خود کرده بود و استلا را از خواندن باز داشته بود؛ در حالی که کتاب روی صفحه های نخستینش روی پای استلا باز بود؛ نگاه او از پنجره کنده نمی شد. دلش میخواست بیرون برود و زیر باران برقصد، اما مطمئنا مادرش اجازه این کار را نمیداد. کتاب را از روی پایش برداشت و روی میز گذاشت. به طرفه پنجره رفت و پرده را کمی کنار داد، حتی از همین جا هم بوی خاک باران زده قابل استشمام بود. استلا نفس عمیقی گرفت، چقد بوی خاک باران خورده را دوس داشت، لبخندی به هوای دلنشین پاییز زد و خواست پرده را سرجایش برگرداند که نگاهش متوجه حرکت یک نفر در باغ خانم الیزابت شد. چند وقتی می شد که خانم الیزابت به همراه بچه هایش به شهر رفته بود و خانه اش خالی بود. با تعجب، پرده را کمی بیشتر کنار زد قطرات باران که به شدت به پنجره میخورد، دیدش را تار کرده بود اما میتوانست مرد جوانی راببیند که چتر روی سرش را دو دستی چسبیده بود، تا باد و باران نبرد و با نگاه نگران توام با کنجکاوی اطراف درخت هارا میگشت. صورتش را کمی بیشتر به شیشه چسباند و با دستش سعی کرد، بخار حاصل از نفسش را از پنجره پاک کند تا بهتر ببیند. مرد جوان به محض دیدن چیزی که استلا ان را نمیدید،خوشحال شد و لبخندی عمیق زد و با عجله به زیر درخت چنار داخل باغ رفت و جسمی را که استلا حدس میزد کتاب باشد، برداشت و گل های رویش را تکان داد و با سرعت به طرف خانه رفت. استلا هم از پنجره فاصله گرفت و شانه هایش را بالا انداخت و زیر لب گفت: (بچه های خانم الیزابت که حداقل ۴۰سالشون هست پس حتما خونه رو به اجاره داده اند) در افکار درهم استلا، فکر مرد جوان غوطه ور بود و استلا به دنبال یافتن جواب معمای جدیدش(آن مرد که بود) به طرف اشپزخانه سرازیر شد و مادرش را در حالی که شیشه های مربای توت فرنگی را با ملاقه پر میکرد، مشاهده کرد. سرفه ای کوتاه کرد تا توجه مادرش را جلب کند، خانم کاترین، نگاهی کوتاه به دخترش انداخت و در حالی که با دقت تمام، توت فرنگی های خوشرنگ را داخل شیشه میریخت، گفت: (استلا بیکار نباش! بیا این شیشه هارو ببر داخل انباری و دبه شیر رو که اقای کارلو اورده و پشت در گذاشته بیار داخل اشپزخانه، میخوام ماست بزنم) استلا نگاهی به شیشه های پر توت فرنگی انداخت. وسوسه شده بود ناخونکی به توت فرنگی های خوشمزه بزند، اما در برابر مادر وسواسش چنین چیزی بعید به نظر میرسید. بنابراین شیشه هارا برداشت و به طرف انباری به راه افتاد. دوباره برگشت و شیشه های دیگر را هم برداشت، تازه یادش افتاد که میخواست از مادرش سئوالی بپرسد. (مادر مگه برای خانه خانم الیزابت مستاجر اومده؟) خانم کاترین نگاهی امیخته با تعجب به استلا انداخت و در حالی که دست هایش را با دستمال بنفش روی میز پاک میکرد گفت: (نمیدونم! از خانم ماریا شنیده بودم که به خونه خانم الیزابت رفت و امد میشه، اما فکرش رو نمیکردم خانم الیزابت که اینقدر روی باغچه اش حساس بود دلش بیاد و خونه اش رو به اجاره بده) استلا متفکرانه شیشه بزرگ توت فرنگی را بلند کرد و به طرف انبار رفت.
  24. پارت ۱ نمیدانم شما داستان دختران عاشق پیشه را شنیده اید؟همان هایی که چشم هایشان برق می‌زند، ریز ریز لبخند می‌زنند،‌ از گونه هایشان آتش تراوش می‌کند و نگاهشان پیاپی دنبال محبوب می‌گردد، من میخواهم داستان یکی از آنهارا برایتان بگویم. داستان چشم هایی که برقشان خاموش شد و ابرهای دوری و نفرت، خورشید عشقشان را پوشاند. استلای قصه ما، بتازگی وارد نوزده سالگی شده بود و هنوز دخترکی سرخوش و بسیار پر جنب و جوش بود. گونه هایش به رنگ گل های صورتی پشت باغ بود و موهایش خرمایی خوشرنگی داشت؛ صورت ظریف و خوش تراشی داشت و چشم های قهوه ایش در میان آن گونه های اناری و لب های سرخ میدرخشید. عاشق کتاب بود و ساعت ها در کافه کنار ساحل، مینشست وکتاب میخواند و به اواز آب و نغمه پرنده ها گوش میداد. برای او سورنتو خود بهشت بودو هیچ گاه فکرش را هم نمیکرد که یک روز خودش، بهشتش را به جهنم بدل کند. @Khakestar
  25. نام رمان: مادمازل جیزل نام نویسنده: M.L.CARMEN ژانر: اجتماعی خلاصه: چشمانم را باز می‌کنم؛ اطرافم پر شده از سیاهی، سیاهی‌ای تاریک تر از تمام شب‌های تنهایی زندگی‌ام! دستانم را برای محافظت از گوش‌هایم بلند می‌کنم، برای محافظت از آنها در برابر صداهای شیطانی‌ای که با هر بار شنیدن آنها تمام بدنم به لرزه می‌افتد! در آن سیاهی مرگ‌بار، به دنبال کورسوی امیدی می‌گردم، کورسویی از امید تا بدن یخ زده‌ام را در بر بگیرد و آن را به روشنایی روز هدیه دهد. با قدم‌هایی آرام به جلو حرکت میکنم اما چیزی در مقابلم مانع از حرکتم به جلو می‌شود با دیدن تصویر شخصی که در آن تاریکی مطلق در شئ آیینه مانند میبینم، دستانم را از گوش‌هایم جدا می‌کنم و به سوی آن دراز می‌کنم، با قرار گرفتن دستانم روی شیشه و گونه‌های سفید شده‌ی دخترک از سرما، به یک‌باره سیاهی دور و اطرافم رنگ می‌بازد، صداهای اطرافم خاموش می‌شوند و من در آن لحظه به تصویر شخصی نگاه می‌کنم که میان جنگل سرسبزی ایستاده و خیره به من با لبخندی زیبا برایم دست تکان می‌دهد آری؛ او، من هستم! مقدمه: کسی چه می‌داند؟ شاید در همین لحظه، زنی برای مرد سیاستمدارش می‌رقصد، یا پیانو می‌زند، آواز می‌خواند وَ جلوی جنگ جهانی بعدی را می‌گیرد! کسی چه می‌داند؟ شاید تنها شرط معشوقه‌ی هیتلر، به خاک و خون کشیدن دنیا بود! کسی سر از کار زن ها در نمی آورد! با سکوت‌شان شعر می‌خوانند؛ با لب‌هایشان قطعنامه صادر می‌کنند؛ با موهایشان جنگ می‌طلبند، باچشم‌هایشان صلح! کسی چه می‌داند؟ شاید آخرین بازمانده‌ی دنیا زنی باشد، که با شیطان تانگو می‌رقصد! لینک رمان مادمازل جیزل
  26. درود درخواست انتقال رمانم رو داشتم. در سایت قبلی توی تالار نخبگان برگزیده بود. @سادات.۸۲
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...