رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity ×
انجمن نودهشتیا
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. Mahdieh Taheri

    سرگرمی | یکی رو انتخاب کن!

    طلا. ماهی کبابی یا سرخ شده؟
  3. #پارت_دوم در رو کامل باز کرد و منم فورا وارد خونه شدم . مامان و بابا و عمو یاسر همگی روی مبل وسط حال نشسته بودن و خیلی زود چشم همه به سمت ما چرخید. نگاه متعجبشون بین من و نورای تو بغلم در گردش بود. عرق سردی روی تیغه کمرم نشست. قبل از اینکه کسی چیزی بگه سریع دهن باز کردم و جلوی هر شک و گمان بد رو گرفتم +نورا حالش خوب نیست اجازه بدین بزارمش تو اتاقش بعد میام براتون توضیح میدم و قبل از هر حرف اضافه ای به سمت پله ها پاتند کردم که صدای فریاد یا زهرای زنعمو سر جا میخکوبم کرد. برگشتم و با ترس بهشون نگاه کردم که مامانم محکم روی صورتش کوبید و به طرفم اومد. چشم همه روی چادر نورا بود. نگاهمو ازشون گرفتم و به چادر دادم که دیدم قطره های خون داره روی سرامیک سفید می چکه‌‌. یا حسین خونریزیش همینطور داره شدیدتر میشه،بی معطلی پله ها رو دوتا یکی دوییدم و بعد از باز کردن در اتاق نورا روی تخت گذاشتمش که صدای گریه زنعمو اتاق رو پر کرد. عمو با عجله داخل اتاق اومد وچادر نورا رو کنار زد و نگاه همه به سمت تن خون آلود نورا کشیده شد. با دیدن اون صحنه گریه زنعمو شدت گرفت و بابا با وحشت رو به من گفت _چی شده رادین؟ چه بلایی سر نورا اومده؟ در برابر سوالای بابا فقط بهش نگاه میکردم. گفتن واقعیت سخت بود، خیلی سخت ولی دیگه دروغ گفتن جایز نیست. نگاهمو دادم به نورایی که غرق در خون خوابیده بود... آب دهنمو از گلوی خشک شدم رد کردم کاش دکتر زودتر برسه. دوباره به بابا نگاه کردم و خواستم حرفی بزنم که صدای ناله ی بلند نورا اومد وعمو از جاش بلند شد و تند تند گفت _پاشو نرگس باید ببریمش بیمارستان و زنعمو با گریه بلند شد ولی قبل از اینکه برای بردنش اقدامی بکنن گفتم +نه نه صبر کنین نباید برین بیمارستان دوباره نگاه سوالی همه سمت من چرخید و بابا با صدای بلدی گفت +یعنی چی نبریمش بیمارستان. رادین چی شده؟ حرف بزن بگو چخبره اینجا و باز هم منی که نمیدونستم در جواب سوالا چی بگم ولی بیشتر از این نمیشه سکوت کرد نفس عمیقی کشیدم و با لحنی آروم گفتم +بابا جان بخدا من همه چیز رو براتون توضیح میدم فقط بزارین نورا همینجا بمونه من به دکتر گفتم الاناس که بیاد با تمام شدن حرفم صدای زنگ بلند شد و زود به سمت آیفون پا تند کردم فقط خدا کنه که دکتر باشه با دیدن چهره دکتر امامی پشت آیفون نفس آسوده ام رو بیرون دادم و در رو باز کردم +سلام خانم دکتر لطفا سریع بیاین اصلا حالش خوب نیست _سلام کجاست الان؟ با دست به پله های که به طبقه بالا می‌رسید اشاره کردم که بابا رو در حالی که به سمت ما می اومد دیدم +طبقه بالاست تو اتاقشه بیاین من نشونتون میدم و رو به بابا ادامه دادم + دکتر امامی هستن پدرم سر تکون داد و سلامی کرد خانم دکتر هم زیر لب سلام کرد و به دنبال من به سمت اتاق نورا اومد توی اتاق، زنعمو کنار تخت نورا نشسته بود و اشک می‌ریخت و مامان و عمو ایستاده به نورا نگاه میکردن دکتر به طرف نورا رفت و همون‌طور که مشغول وارسی نورا شد روبه زنعمو گفت _ انقدر گریه زاری چرا عزیزم چیزی نشده فقط یه مقدار خون از دست داده. حالاهم همتون دور مریض رو خلوت کنین فقط خانم بی زحمت پارچه تمیز و... از اتاق بیرون رفتم و بقیه حرفاشون رو نشنیدم. پشت سر من مامان و عمو هم بیرون اومدن و در رو بستن و بی هیچ حرفی به سمت پله ها رفتن. این سکوت یعنی یک آرامش قبل از طوفان. برخوردشون بعد از شنیدن حرفام غیر قابل پیش بینیه. من با جون نورا بازی کردم و قرار نیست به این سادگی بخشیده بشم. با آرامشی ظاهری پله هارو پایین رفتم و نگاهم کشیده شد به سمت خانواده ای که روی مبل ها نشسته و منتظر حرف های من بودند. یه نفس عمیق کشیدم و به طرفشون رفتم، خدایا امیدم فقط به توعه خودت کمکم کن. روی مبل نشستم و نگاهمو بین همه چرخوندم. عمو درحالی که صورتش میون دستانش و آرنجش روی پاهاش بودن با پاشنه پا روی زمین ضرب گرفته بود... مامان داشت کتاب قرآن رو باز میکرد و پدرم با استرس و خشم تسبیح توی دستش رو حرکت میداد . خوب میدونستم که بابام چقدر نورا رو دوست داره و قطعا الان از من دلایل قانع کننده میخواد. توی دلم بسم‌اللهی گفتم و صدامو صاف کردم که نگاه همه به سمتم چرخید +نو.. نورا تو یه درگیری اینجوری شده ... یعنی..‌. یعنی.. چاقو خورده مامانم با وحشت نگاهش رو از صفحات قرآنی که با حرف زدن من خوندنشو قطع کرده بود گرفت و تقریبا داد زد _یا فاطمه زهرا و عمو ادامه داد _یعنی چی؟ تو چه درگیری؟ و دوباره نوبت مامانم شد _ جون به لب شدم حرف بزن.. ای کاش میدونستن تو این شرایط چقدر حرف زدن واسه من سخته ولی باید بگم باید همه چیزو بگم... شش ماه قبل: به پرونده روی میز خیره بود. نام روی پرونده مدام در ذهنش تکرار میشد « سارامان ». شاید این آخرین فرصت او برای به دام انداختش بود. شهرام در کار خلاف چنان آدم خبره ای بود که بعد از دوسال و بعد از آن همه پرونده گروگان گیری، اخاذی و قتلی که از خود به جای گذاشته بود هنوز در گوشه ای از این شهر با خیال آسوده نفس می‌کشید و شاید باز در فکر دزدی دیگری به سر می‌برد. کلافه شروع به قدم زدن دور اتاق کرد و از خدا میخواست تا به دادش برسد، تا مثل همیشه کمکش کند و شر موجودی مثل شهرام را از سر همه کم کند. در فکر و خیال آن پرونده کذایی غرق بود که صدای در سر جا متوقفش کرد. نمی‌خواست کسی اورا تا این حد کلافه ببیند. دستی به صورتش کشید و به سمت میز کارش رفت و در همین حین گفت +بفرمایید علی با چهره ای گشاده و لپ تاپ درون دستش وارد شد و با لبخندی عمیق گفت _ رادین مژده بده که آقا علی گل کاشته رادین متعجب از سرخوشی علی گفت +چیشده؟ علی با دیدن لحن بی ذوق رادین لبخندش بیشتر کش آمد ،میدانست این اعصاب خراب به خاطر سارامان است و حالا که خبری از شهرام پیدا شده بود امیدی دوباره در دل همه اعضای تیم شکل میگیرد. _ جای شهرامو پیدا کردیم . رفته جنوب. رادین با خوشحالی و تعجب به علی خیره شده بود. نمی‌دانست چه بگوید فقط خوشحال بود که خدا خیلی زود جوابش را داد. +از کجا پیداش کردی؟ _البته ...در اصل خانم امینی پیداش کرد. سپس چشمانش را بست و دست روی قلبش گذاشت و با لحن احساسی ادامه داد _ همین کاراشه که قلب منو اینجوری به بازی گرفته علی چشم باز کرد و وقتی نگاه منتظر و پکر رادین را دید فهمید باید دست از شوخی بردارد، صدایش را صاف کرد و ادامه داد _از اونجایی که این شهرام خیلی جونوره روزی که گرفتنش و بی هوش بود امینی محض احتیاط گفت یه ردیاب بهش وصل کنن، اینطور که گفتن انگار ردیابو گذاشتن تو دندونش. از اون روز که فرار کرد ناکس معلوم نبود کجا رفته که ردیاب کلا سیگنال نمیفرستاد. تا اینکه امروز فعال شد لپ تاپی که در دستش بود روی میز رادین گذاشت و ادامه داد _ و اینم از مکان دقیق شهرام سارامان رادین به صفحه مانیتور و نقطه چشمک زن روی نقشه که به آرامی در حرکت بود خیره شد. سرش را بالا گرفت و قدردان به رفیق شفیقش نگاه کرد _بعد این پرونده یه شیرینی حسابی پیش من دارین _ای بابا ما از این وعده وعیدا زیاد شنیدیم، آخرین بار مثلاً میخواستی مارو شام مهمون کنی یه چیزی هم بدهکار شدیم +اون شام به خاطر بسته‌ شدن پرونده سارامان بود بعد اینکه فرار کرد انتظار شامم داشتی؟ _خوعَه حالا وِل کو ای حرفانِه، با داش شهرام چه کنیم؟ رادین لبخند کجی روی لبش نشست، از محلی حرف زدن علی خیلی لذت میبر. علی هم که این را خوب می‌دانست هروقت در بحث کم می آورد دست به دامان لحجه لری اش میشد. رادین نفس عمیقی کشید و با نگاهی معنا دار به علی چشم دوخت + آماده ای؟ علی معنی این نوع نگاه رادین را می‌شناخت و می‌دانست که حالا باید نگران جان شهرام بود. با لبخندی غرور آمیز به چشمان رادین زل زد _آماده ام *******
  4. عنوان: رد قدم ها ژانر: پلیسی_ازدواج اجباری_عاشقانه نویسنده:«Mahdiyeh» #پارت_اول از ماشین پیاده شدم و به سمت در عقب رفتم‌ در رو باز کردم و به پهلوی به خون نشسته نورا نگاه کردم. حالا باید چیکار کنم؟ جسم ظریفش غرق در خونه و مقصر همه این اتفاقات منم، از اولشم وارد کردن نورا به این ماجرا اشتباه محض بود. با صدای ناله ریزش از فکر بیرون اومدم. الان وقت این حرف ها نیست باید یه فکری به حالش بکنم. با این اوضاع احتمالا تحت نظریم پس نمیشه رفت بیمارستان پس بهترین راه اینه که ببرمش خونه. ولی جواب عمو رو چی بدم؟ چی دارم بگم واسه این حال و روز نورا؟ سرمو به سمت آسمون شب گرفتم و برای هزارمین بار از خدا کمک خواستم. خدایا راه دیگه ای نیست باید همه چیزو بهشون بگم خودت کمکم کن. جلو رفتم و یه دستمو زیر سر نورا و یه دستمو زیر زانو هاش گذاشتم و آروم از روی صندلی بلدنش کردم ولی دست و پهلوی خونی نورا با دست و لباس خونی من بدجور تو چشم بود. نگاهم به چادر سیاهش که روی صندلی بود افتاد، نورا رو روی صندلی برگردوندم و چادر رو روی سرش مرتب کردم .در همین حین گوشیمو از جیب شلوارم در آوردم و شماره مامان رو گرفتم .احتمالا الان خونه عمو یاسر باشن. +الو مامان سلام _سلام پسرم کجایی همه منتظرتیم +مامان الان کیا اونجان؟ _هیچکس مامان جان فقط خودمونیم با عموت اینا نورام هنوز نیومده +باشه مامان منم الان میام _خیل خب عزیزم مواظب خودت باش +چشم مامان خداحافظ _خداحافظ پسرم تلفن رو قطع کردم و شماره ی علی رو گرفتم ، طبق انتظار به دو بوق نرسیده جواب داد _الو رادین کجایی پسر حالتون خوبه؟ +من خوبم علی ولی نورا چاقو خورده _ یا ابلفضل کی؟ الان چطوره؟ + بعداً برات میگم علی حالش زیاد خوب نیست من جلوی در خونشونم آدرس میفرستم برات بگو دکتر بیاد فقط حواست باشه تابلو نکنه _ باشه حواسم هست ولی خانوادت ببیننش چی میخوای بگی؟ + واقعیتو، دیگه وقتشه همه چیزو بگیم بهشون توهم سریع دکتر رو برسون تا خدایی نکرده اتفاقی واسش نیوفتاده _چشم تماس رو قطع کردم و گوشی رو توی جیبم گذاشتم .امشب قراره شب سختی باشه... دوباره جسم بی جون نورا رو بلند کردم و طوری بغلش کردم که هیچ خونی مشخص نباشه. به اطراف نگاه کردم، کوچه خلوت و ساکت بود و گهگاهی صدای ماشین و موتور های سرکوچه این سکوت رو می‌شکست. به نظر میومد کسی مارو تحت نظر نداره ولی با حدس و گمان نمیشه دوباره جون همه رو به خطر بندازم... در حال حاظر احتیاط تنها کاریه که میتونم انجام بدم. بایه دست ماشین رو قفل کردم و به سمت در خونه راه افتادم. به سختی دستمو از زیر زانو های نورا کشیدم و زنگ آیفون رو زدم و بعد از چند لحظه در با صدای تیکی باز شد. الهی به امید خودت. آروم در رو هول دادم و راه سنگ فرش شده حیاط رو به سمت در اصلی طی کردم. جلوی در ایستادم و یه نفس عمیق کشیدم،باید خودمو برای خیلی چیز ها آماده کنم. نفس عمیق بعدیم مصادف شد با باز شدن در توسط زنعمو نرگس که با لبخند روبه روم ظاهر شد و بعد با تعجب به من و نورا خیره موند. دیدن نورا اونم توی بغل من خیلی غیر منتظره بود ولی باید چیزای غیر منتظره تری ببینن و بشنون. با خجالت سرمو پایین انداختم وبا صدایی گرفته و دورگه سلامی زمزمه کردم. زنعمو هم با صدای اهسته ای جواب سلاممو داد. _رادین جان نورا تو بغل تو چیکار می‌کنه؟چرا خوابیده؟ ای کاش خوابیده بود زنعمو نمیدونی چی به سر دخترت اومده‌. +زنعمو براتون توضیح میدم فقط الان نورا حالش خوب نیست اجازه بدین بزارمش رو تخت بعد من همه چیزو بهتون میگم با این حرفا نگرانی تو چشاش بیشتر شد و سریع دستشو گذاشت رو پیشونی نورا _ چرا رنگش پریده چش شده نورا، تب که نداره... بدو بدو بیا تو ببینم چی شده
  5. https://forum.98ia.net/topic/5270-رمان-رد-قدم-ها-مهدیه-کاربر-انجمن-نودهشتیا/
  6. Paradise

    سرگرمی | یکی رو انتخاب کن!

    هر دوتا😄 طلا یا نقره؟
  7. 🌸درود خدمت شما نویسنده‌ی عزیز🌸 از اینکه انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کرده‌اید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری، ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید، در راستای بهبود قلم، می‌توانید درخواست نقد حرفه ای بدهید. درخواست نقد اثر با نوشتن 25 پارت از رمان خود، می توانید درخواست طراحی جلد بدهید. درخواست کاور رمان بعد از انجام نقد توسط منتقدین حرفه‌ای و ویرایش نکاتِ گفته‌شده، می توانید برای انتقال اثر به تالار برتر درخواست نمایید: درخواست انتقال به تالار برتر همچنین پس از اتمام اثر، لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر : کادر مدیریت نودهشتیا
  8. نام رمان: رد قدم ها ژانر: پلیسی، ازدواج اجباری، عاشقانه نویسنده: Mahdiyeh | کاربر انجمن نودهشتیا خلاصه‌: همسرانی به اجبار پیوند خورده، در مسیر خطری بی‌رحم گام برمی‌دارند. قلب‌هایشان در تاریکی روشن می‌شود و عشق، میان راز و هیجان، راهش را پیدا می‌کند. مقدمه:زندگی گاهی با تصمیم‌هایی شکل می‌گیرد که دل را به تپش می‌اندازد و قلب را به چالش می‌کشد. راهی پر از خطر، راز و حقیقت‌هایی که انتظار دیدنشان را نداریم، اما گاهی همین مسیر است که عشق را پیدا می‌کند. وقتی دل‌ها در میان طوفان و سرنوشت به هم گره می‌خورند، نه انتخاب، که تقدیر، داستان را می‌سازد. این رمان، روایت دو انسان است؛ در مواجهه با ترس، درد و پرونده‌ای که همه چیز را به خطر می‌اندازد، آن‌ها یاد می‌گیرند که عشق می‌تواند در میان تاریکی، روشنایی بسازد.
  9. Mahdieh Taheri

    سرگرمی | یکی رو انتخاب کن!

    برف. مامان یا بابا؟
  10. امروز
  11. #پارت صد و شصت و هشت... بعد روی نرده‌ها نشست و پایین سر خورد قبل از اینکه بتواند خودش را نگهدارد افتاد، ترسیدم تا خواستم بلند شم کیانا گفت_ بشین بابا، کار هر روزشه. کسری بلند شد و همین‌طور که سرش و می‌مالید با لبخند سمتم آمد و گفت_ این سر دیگه برای من سر نمیشه. کیانا گفت_ حقته، صد دفعه گفتم مثل آدم از پله‌ها بیا. _ خب این کیفش بیشتره. بغلش کردم و گفتم+ خوبی پسر ،یک ماه ندیدمت چقد بزرگ شدی، ببینم درسات و می‌خونی یا فقط بازی می‌کنی؟. _ درسام و خوندم الان ساعت استراحته ،دارم بازی می‌کنم . شایان گفت_ خدا بیامرزه خاله عزیز و تا وقتی که بود همه‌ی حواسش به این بچه‌ها بود که یه وقت در غیاب مادر و پدر ،کم و کثری نداشته باشن جاش خیلی خالیه. + متاسفم که نتونستم بیام کارم خیلی طول کشید می‌دونی دیگه گیر انداختن باند علی اکبری خیلی سخته. _ آره می‌دونم انقد سخت بود که دو ساله هیچکی نتونسته بود پیداشون کنه ولی خداروشکر که با کمک تو گیر افتادن فقط یکم با پلیس اینترپل به مشکل خوردیم که حل شد ،قراره فردا همه رو بفرستن ایران، ازت ممنونم که اجازه دادی اینجا برای خاله عزیز مراسم بگیریم. + این چه حرفیه؟ اینجا خونه‌اش بود، یادم نرفته تو برای مراسم مادرم چقد زحمت کشیدی، راستی شایان نظرت چیه خانوادگی بریم مشهد؟. _ دلت برای زنت تنگ شده؟. + هم آره، هم بریم عیادت آنا، هم زیارت کنیم خیلی دلم هوای حرم و کرده. _ باشه، بذار با سپیده و بچه‌ها مشورت کنم بهت خبر میدم. بچه‌ها خوشحال شدن و همگی گفتن_ اخ جون مسافرت. لیانا گفت_ خیلی دلم می‌خواد بیام ،ولی حیف. + چرا حیف؟ زنگ میزنم رسول هم بیاد همه با هم بریم. نگاهش را ازم گرفت گفتم+ اتفاقی افتاده؟ اصلا رسول کجاست؟ تو چرا تنهایی؟. خواست بلند شود دستش راگرفتم و نشاندمش گفتم+ چیشده لیانا؟ ببینم نکنه اون مرتیکه، بهت حرفی زده؟. سرش را پایین انداخت و با صدایی که می‌لرزید گفت_ من و رسول میخوایم از هم... از هم جدا شیم. شوکه شدم آن مردک خودش را به اب و آتش زد تا دخترم را بگیرد حالا چیشده که بعد از چهار سال زده زیر همه چیز؟ چانه‌اش را گرفتم و مجبورش کردم سرش را بالا بیاورد، تا چشم تو چشم شدیم اشک‌هایش جاری شد گفتم+ چیشده دختر؟ توضیح بده جون به لبم کردی. به کسری نگاه کرد و گفت_ برو بالا بازی کن. کسری گفت_ نه، می‌خوام پیش بابا باشم. از روی پام بلندش کردم و گفتم+ برو پسر ،خودم میام پیشت. باشه‌ای گفت و رفت گفتم+ خب حالا حرف بزن. دوباره نگاهی به شایان و بعد کیانا انداخت گفتم+ پاشو بریم یه جای خلوت، با هم صحبت کنیم. شایان مداخله کرد و گفت_ نگاه لیانا برای تنهایی صحبت کردن نبود از خجالتشه. نگاهش کردم و گفتم+ تو می‌دونی قضیه چیه؟ خب چرا کسی حرفی نمی‌زنه؟. شایان بلند شد و گفت_ بیا بریم بیرون، بهت بگم چیشده. بی درنگ همراهش رفتم و تو الاچیق نشستیم گفتم+ خب بگو چیشده؟ نگران شدم. _ باشه داداش، آروم باش... اِم.. گوش کن ،رسولِ بی همه چیز، فقط برای ارث و میراث با لیانا ازدواج کرده بود نمی‌دونم از کجا فهمیده لیانا دختر خونیت نیست با خودش دو دوتا چهارتا کرده گفته چیزی بهش تعلق نمی‌گیره به لیانا گفته توافقی از هم جدا شن لیانا هم مخالفت کرده و گفته اول مهریه‌اش و می‌خواد بعد طلاق می‌گیره، مردک نمک به حروم دختره رو آسی کرده تا مهرش و ببخشه، لیانا هم تحمل کرده و زیر بار نرفته تا اینکه. شنیدن این چیزا برایم سخت بود با عصبانیت گفتم+ چی شایان؟ چرا حرفت و خوردی؟ ادامه بده لعنتی، دارم دیوونه میشم. _ باشه داداش صبرکن، همین دو هفته پیش لیانا میره خونه که صدای کسی و میشنوه در و باز می‌کنه که می‌بینه رسول با یه دختره تو خونه است ختره‌ی طفلی انقد حالش بد بود که وقتی رسیدم پیشش نفسش بالا نمیومد.
  12. همانطور که مشغول نبرد با آن فرمانده بودم در یک لحظه‌ از او غافل شدم و فرمانده با فرو کردن شمشیرش در تن اسبم باعث به زمین افتادنم شد. کلافه و عصبی از روی زمین برخاستم؛ درست بود که خون‌آشام‌ها از نظر بدنی زیاد قوی نبودند، اما هوش و ذکاوت زیادی داشتند و این کار را برای ما سخت کرده بود. نگاهم را بالا بردم ‌و با خشم به فرمانده که خندان و با غرور خیره‌ام شده بود نگاه کردم، حالا نشانش می‌دادم که با کی طرف است. در یک لحظه‌ پایم را بالا بردم و لگد محکمی به پشت اسبش کوبیدم که باعث شد اسب رَم کند و فرمانده را به زمین بی‌اندازد. - خب، حالا مساوی شدیم. فرمانده خودش را کمی عقب کشید و به سختی از جایش برخاست، می‌توانستم بفهمم که افتادن از اسب به آن بدن لاغرش آسیب زده. - حالت خوب نیست؟! فرمانده با خشم نگاهم کرد، خم شد و شمشیرش را از روی زمین برداشت و همانطور لنگ‌لنگان باز به سمت من حمله کرد. این‌بار توانستم با چند ضربه او را مهار کنم و وقتی که حواسش ‌نبود پایم را به ساق پایش کوبیدم و زمینش زدم. حالا او نقش بر زمین بود و من شمشیر به دست بالای سرش ایستاده بودم؛ باز تصاویر آن روز در سرم تکرار شد، تصویر پدرم که از فرو رفتن شمشیر فرمانده در شانه‌اش درد می‌کشید. اخم درهم کشیدم؛ نمی‌توانستم از این مرد بگذرم. دست پشتم بردم و از داخل تیردان چوب مخصوص را بیرون کشیدم؛ ترس و وحشت را در چشمان فرمانده می‌دیدم و اهمیتی نمی‌دادم. کمی خم شدم؛ فرمانده چشم بست و من چوب را درون سینه‌اش فرو کردم و جسم بی‌جان شده‌اش را لحظه‌ای به تماشا نشستم. انتقامم را از او گرفته بودم و حالا نوبت آلفرد لعنتی بود که مثل فرمانده و سربازانش به یک جسم بی‌جان تبدیل شود. تا به آنجای کار ما در نبرد بهتر‌ عمل کرده و موفق شده بودیم با کمترین خسارت بیشترین آسیب را به لشکر خون‌آشام‌ها بزنیم و این اتفاق من را به پیروزی در جنگ بسیار امیدوار کرده بود، اما درست در یک لحظه‌ نیرویی نامرئی چندین نفر از گرگینه‌ها را از اسب به پایین انداخت و تعدادی از آن‌‌ها را از پای درآورد. - لعنتی! چی‌شد یهو؟! لونا نفس‌نفس‌زنان گفت: - ف… فکر کنم اون‌ها اشباح هستن. شاهدخت که با فاصله‌ی کمی از من در کنار جفری و کمان به دست ایستاده بود با بهت لب زد: - نه این امکان نداره، من اون‌ها رو طلسم کرده بودم. - فکر کردی فقط خودت از پس شکستن طلسم برمیای شاهدخت عزیز؟!
  13. جنگ هولناکی میان ما و لشکر خون‌آشام‌ها در گرفته بود و از هر سمت و سویی جنازه بود که بر زمین می‌افتاد؛ تعداد ما کمتر از خون‌آشام‌ها بود، اما نسبت‌ به آن‌ها قدرت بدنی خیلی بیشتری داشتیم و همین باعث شده بود که هر کدام از ما چندین خون‌آشام‌ را حریف باشیم. یک به یک خون‌آشام‌ها را از سر راهم کنار میزدم؛ در آن میان نگاهم به دنبال آلفرد می‌گشت تا آن چوب مخصوص را در قبلش فرو کنم، اما پیدایش نمی‌کردم و این عصبانی‌ام کرده بود. لحظه‌ای که توانستم از شر خون‌آشام‌ها راحت شوم نگاهی به دور و اطرافم انداختم تا شرایط را بسنجم، وضعیت برای ما بد نبود و کشته‌ی زیادی نداشتیم و تمام لشکریان با جان و دل برای آزادی سرزمینمان می‌جنگیدند‌. در همان حین که نگاهم در دور و اطراف می‌چرخید متوجه‌ی لونا شدم که با سه خون‌آشام‌ همزمان درگیر بود؛ لونا هم قدرتش زیاد بود، اما از پس سه خون‌آشام‌ برنمی‌آمد تا یکی را از خودش دور می‌کرد دو خون‌آشام بعدی به سمتش حمله‌ور می‌شدند. با اسبم به سمتش تاختم و از همانجا با شمشیر گردن یکی از خون‌آشام‌ها را زدم و لونا چوب مخصوص را در قلبش فرو کرد؛ خون‌آشام‌ بعدی را لونا از پای در آورد و من با سومین نفر درگیر شدم. - راموس پشت سرت…! با شنیدن صدای وحشت‌زده‌ی لونا سر برگرداندم و با شمشیرم جلوی نیزه‌ای که می‌رفت تا در بدنم فرو برود را گرفتم. پس از آن به مرد خون‌آشام‌ِ سوار بر اسب نگاهی انداختم؛ او را می‌شناختم، همان مردک لعنتی که در آن روز شمشیرش را در شانه‌ی پدرم فرو کرده بود. دندان روی هم ساییدم و در حین نبرد با چشمانی تنگ شده از خشم به او نگاه می‌کردم؛ می‌دانستم که این خشم و نفرت ممکن است من را به دردسر بی‌اندازد، اما نمی‌توانستم آن‌ها را ببخشم. تمام این سال‌ها رویای انتقام را در سرم می‌پروراندم و حالا که به دو قدمی‌اش رسیده بودم نمی‌توانستم بی‌خیالش شوم. - می‌کشمت لعنتی! مرد در جوابم پوزخندی زد. - اگه می‌تونی حتماً این کار رو بکن! شمشیرم را با ضرب بر سرش فرود آوردم و مرد ضربه‌ام را با سپرش دفاع کرد؛ او من را دست کم گرفته بود، اما من باید به اون نشان می‌دادم که دیگر آن پسرک ترسو و ضعیف نیستم. باید نشانش می‌دادم که بزرگ شده‌ام و توان مقابله با او و آن آلفرد لعنتی را دارم. همینطور ضربه‌های محکمم را به سر و تن او وارد می‌کردم و منتظر بودم تا لحظه‌ای از دفاع غافل شود و بتوانم با شمشیرم او را از پای در آورم.
  14. - چیه؟! دلت می‌خواست کسی دیگه‌ای باشه؟! آلفرد نیشخندی زد؛ تمام لحظاتی که با پدرم درگیر بود در یادم می‌آمد و خیلی جلوی خودم را گرفته بودم تا نروم و او را با دستانم خفه نکنم. - اوه نه؛ فقط… فکرش رو نمی‌کردم که اون پسر کوچولوی ترسو و ضعیف که پدر و مادرش رو قربانی کرد تا خودش زنده بمونه یه آلفا باشه. لب روی هم فشردم و دستم را مشت کردم؛ مردک عوضی چرا چرت و پرت می‌گفت؟! من پدر و مادرم را رها کرده بودم؟! منی که به پدر و مادرم التماس می‌کردم تا بگذارند کنارشان بمانم؟! - آروم باش راموس، اون فقط می‌خواد اعصابت رو بهم بریزه. سرم را در تأیید حرف لونا تکان دادم؛ حق با او بود مردک فقط قصدش عذاب دادن من بود. - واسه‌ی گفتن این چرندیات تا اینجا اومدی؟! آلفرد سرش را به طرفین تکان داد. - نه، اومدم بهت یه پیشنهاد بدم. متعجب از حرفش ابرویی بالا انداختم. - پیشنهاد؟! بگو می‌شنوم. - بهت پیشنهاد می‌کنم که همین حالا با لشکرت از اینجا بری؛ اینطوری می‌تونی جون و خودت و این مردم رو نجات بدی. پوزخندی زدم و با تمسخر نگاهش کردم؛ باید باور می‌کردم که او دلش برای من و این مردم می‌سوزد؟! - جالبه! تویی که پدر و مادر من رو به بدترین شکل ممکن کُشتی و این مردم رو چندین سال توی قلعه زندانی کردی داری تظاهر می‌کنی که جون من و این مردم برات مهمه؟! آلفرد سرش را با تأسف تکان داد. - به حرفم گوش کن پسر جون، این جنگ باعث مرگ همه‌تون میشه. سر برگرداندم و به لشکریانم خیره شدم، آن‌ها هم مثل من از شنیدن حرف‌های چرند این مردک عصبانی و کلافه شده بودند انگار. - لازم نکرده تو برای ما دل بسوزونی! ما امروز اومدیم که سرزمینمون رو پس بگیریم و برای این‌کار حتی از جونمون هم می‌گذریم؛ پس فکر این‌که ما رو پشیمون کنی از سرت بیرون کن! آلفرد نیشخندی زد و گفت: - باشه، پس بدون که خودت مرگ رو انتخاب کردی! و پس از گفتن این حرف با دستش به لشکریانش اشاره کرد تا حمله را شروع کنند؛ من هم به گرگینه‌ها علامت دادم تا به سمت لشکر خون‌آشام‌ها روانه شوند. من بی‌رحم نشده بودم و هنوز هم برای جان مردم سرزمینم نگران بودم، اما نجات سرزمینم برایم از هر چیزی مهم‌تر بود و می‌دانستم که در سر دیگر گرگینه‌ها هم همین فکر میگذرد.
  15. در جواب لونا شانه‌ای بالا انداختم. - معلومه دیگه؛ باید باهاشون مقابله کنیم. لونا با ترس و هیجان گفت: - اما اون‌ها خیلی زیادن، تموم سربازهای ما هنوز خسته‌ان و تو هم زخمی هستی! نمیشه که یکم برای تجدید نیروی سربازها وقت بخریم؟! حداقل تا زمانی که هوا روشن بشه؟ می‌دانستم که گرگینه‌ها خسته‌اند، اما ما چاره‌ای جز مقابله نداشتیم. اگر پا پس می‌کشیدیم همه‌مان کشته می‌شدیم و این بدترین اتفاق ممکن بود. - نمی‌تونیم صبر کنیم، اون‌ها به نور خورشید حساسیت دارن و مطمئناً تا فردا به ما برای استراحت وقت نمیدن. پلک روی هم گذاشتم و ادامه دادم: - نگران نباش لونا ما قوی هستیم؛ بعلاوه جفری و شاهدخت هم هستن و با جادوشون کمکمون می‌کنن. لبخند اطمینان‌بخشی زدم و ادامه دادم: - ما پیروز میشیم! لونا هم با وجود نگرانی‌اش لبخند زد و حرفم را تکرار کرد. - آره، پیروز میشیم. همراه با هم از اتاق و سپس از قلعه خارج شدیم و سوار بر اسب‌هایی که پس از فتح قلعه‌ها به غرامت گرفته بودیم جلوی لشکر بزرگ خون‌آشام‌ها صف کشیدیم. این نبرد آخر بود؛ یا باید پیروز می‌شدیم و سرزمینمان را پس می‌گرفتیم و یا شکست خورده و کشته می‌شدیم. - حالا باید با اشباحی که نمی‌بینیمشون چی‌کار کنیم؟! پیش از آن‌که من در جواب لونا که کنارم بر روی اسبش نشسته بود چیزی بگویم شاهدخت که با آن اسب و لباس‌های یک دست سیاهش آن‌سمت من ایستاده بود جواب داد: - نگران نباشید، اون‌ها تحت تسلط جادوی سیاه ما هستن و هیچ‌کاری ازشون برنمیاد. نگاهم را به لشکر بزرگی که در تاریکی شب و زیر نور ماه درحال نزدیک شدن به ما بودند دوختم؛ از همان فاصله هم می‌توانستم آلفرد را جلودار لشکریانش ببینم و تمام وجودم از شدت خشم و نفرت می‌لرزید. حالا جدا از این‌که برای نجات سرزمینم قصد از پای در آوردن آن لشکر را داشتم واقعاً دلم می‌خواست که خودم حساب آن آلفرد لعنتی را برسم و انتقام پدرم را از آن مردک عوضی بگیرم. لشکر خون‌آشام‌ها کمی مانده به قلعه ایستادند و آلفردی که سوار بر اسب بزرگ و تنومندش درست مثل دوره‌ی جوانی‌اش خودنمایی می‌کرد شروع به حرف زدن کرد. - پس اون آلفای قدرتمند تویی. در جوابش پوزخند پرحرصی زدم؛ آخ که‌ دلم می‌خواست همین حالا گلویش را با دندان‌هایم پاره کنم!
  16. Paradise

    سرگرمی | یکی رو انتخاب کن!

    قورمه سبزی برف یا بارون؟
  17. همان لحظه دختری وارد کلاس شد و همان‌طور که به‌سمت صندلی‌اش که ردیف اول بود می‌رفت، تندتند گفت: - اومداومد... استاد اومد. استاد که خانمی جوان بود، وارد کلاس شد و بدون این‌که حضور و غیاب کند، شروع به تدریس درس فیزیک کرد. درسی که برای النا مثل آب خوردن بود. هر سوالی که استاد برای حل به دانشجوها می‌داد، او زودتر از همه با لذت حل می‌کرد. خاطره که شاهد ماجرا بود، با نیشی باز به‌به و چه‌چه‌کنان گفت: - الی خانم جان جدت این سوال رو حل کن بده ببرم پاتخته بنویسم، بلکه صفر جلسه قبلم رو پاک کنه. النا نیز مانند او با لبخندی بزرگ سوالات را حل کرده و به دست او داد. خاطره با گرفتن دفتر، بادی به غبغب داد و سینه سپر کرد و به‌سمت تخته‌ رفت. استاد با دیدن او که مستقیم به طرف تخته رفت و شروع به حل سوالات کرد، چشم گرد کرده و با حیرت نگاهی به چیزهایی که خاطره می‌نوشت کرد. همه‌ی آن‌ سوالات را درست نوشته بود و با غرور و لبخندی بزرگ خیره‌اش بود. استاد صاف نشست و با گفتن آفرین ریزی مشغول پاک کردن صفرهای جلسه‌های قبل او شد. بعد اتمام کلاس و رفتن همه‌ی دانشجوها از کلاس، خاطره به النا نگاه کرد و با ذوق به شانه‌‌اش کوبید و گفت: - مرسی‌مرسی... می‌دونی چیه؟ می‌خوام دعوتت کنم به یه چای دبش... بریم بوفه. بلند شد که برود، ولی النا دستش را گرفت و آرام گفت: - نمی‌خوام... بریم یه جای خلوت. خاطره دهان کج کرد و با نگاه کردن به او پرسید: - خلوت؟ ناگهان جرقه‌ای در چشمان کشیده‌اش پدیدار شد، دوباره دست النا را گرفت و به‌سمت خروجی کشید و گفت: - جون! بریم محل دیت. النا چون پری به دنبال او این‌طرف و آن‌طرف کشیده می‌شد. همین که از دانشکده خارج شدند، به‌سمت پشت دانشکده که محلی آرام و خلوت بود، رفتند. النا با دیدن فضای آرام آن‌جا با آلاچیق‌های بزرگ و قرمزش، لبخندی بزرگ زد و گفت: - این‌جا چقدر قشنگه! خاطره دست به کمر کنارش ایستاد و بشاش گفت: - این‌جا پاتوق دوتایی‌های دانشگاهه. النا اخم کوچکی از روی کنجکاوی بر پیشانی‌اش نشاند و پرسید: - دوتایی‌ها؟ - آره به زوج‌های دانشگاه‌ میگیم دوتایی‌ها... برای این‌که حراست خفتشون نکنه میان محل دیت. - یعنی ما حق نداریم بیایم این‌جا؟ خاطره خندید و همان‌طور که به سمت آلاچیقی که کنارش آبشار نمایشی بود می‌رفت، گفت: - مگه ما سینگلا دل نداریم؟ ولش بیا این‌جا بشینیم. النا همان‌طور که به دنبالش می‌رفت، با حرص مقنعه‌ی گشادش را که موهایش کاملاً از اطرافش بیرون بود و اذیتش می‌کرد را کشید تا روی شانه‌اش بیفتد. خاطره نیز با خنده کار او را تقلید کرد و گفت: - کارمون به حراست نکشه خوبه. سپس شروع به معرفی دانشجوهای کلاس و زوجین دانشگاه کرد و در آخر با اندوه نگاهش را به آسمان دوخت و گفت: - کرم خداروشکر... این‌قدر گل و خانمم ولی یکی نمیاد سمتمون، اما تا یه چیتان پیتان می‌بینن مثل هولا... همان لحظه پسری عینکی که یقه‌اش تا آخر بسته بود، آمد و کنارش ایستاد. النا با دیدن او چشم گرد کرد، اما قبل این‌که واکنش شدیدتری نشان دهد، خاطره با جیغ و داد گفت: - چی می‌خوای این‌جا هان؟! اگه به آریا نگفتم مزاحم ما شدی.
  18. قبل از این‌که حرفی بزند، دستی روی شانه‌اش نشست و صدای بلندی که لبریز از هیجان بود به گوشش خورد: - چطور مطوری؟ النا از ترس در جایش پرید و جیغ بی‌صدایی کشید، سپس تن بی‌جانش را به دیوار تکیه داد و دستش را روی قفسه‌ سینه‌اش که به شدت بالا و پایین می‌شد، قرار داد و به خاطره نگاه کرد. خاطره به چشمان گرد و صورت رنگ پریده‌اش خیره شد و بعد با صدا خندید و دستش را گرفت و کشید تا با هم وارد کلاس شوند. همراه النا از بین دانشجوها گذشت و به‌سمت آخر کلاس رفت. دختری در ردیف آخر نشسته‌بود که خاطره طلبکار مقابلش ایستاد و دست به کمر زد و گفت: - ثنا خانم بفرما جلو... دستور از بالاعه. ثنا خواست دلیلش را بداند، اما با اخم خاطره مظلومانه بدون این‌که چیزی بگوید از جایش بلند شد. تصمیم گرفت روی صندلی مقابل بنشیند که خاطره باز هم اجازه نداد و دستش را روی صندلی گذاشت و گفت: - نه عشقم جلوی جلو بشین. سپس به دختران و پسران دیگری که آن‌جا بودند نگاهی انداخت و ادامه داد: - همگی جلو بشینید... حداقل سه ردیف آخر باید خالی باشه. پسری که گوشه‌ی کلاس نشسته‌بود، خواست اعتراض کند که خاطره چشم گرد کرد و سریع گفت: - گفتم که دستور از بالا بالاهاست. کسایی که آخر کلاس نشسته بودند با اعتراض و غرغر از جایشان بلند شدند، اما خاطره بی‌خیال دخترک را دعوت به نشستن در ردیف آخر و در فرورفتگی که ستون جلو آمده ایجاد کرده بود، کرد. النا متعجب به حرکاتش نگاه کرد و به خاطر حمایت او، بی‌اختیار لبخندی روی لبش نشست. خاطره همین که نشست، شکلاتی از جیبش بیرون آورد و با نیشی باز آن را مقابل النا گرفت. النا با اخمی کوچک نگاهش کرد و او با همان نیش باز گفت: - رنگت پریده فسقل. دخترک با خجالت شکلات را گرفت و لبخندی محو زد و زیر لب تشکر کرد. خاطره اما همان‌طور که نگاهش می‌کرد با شیطنت چشم ریز کرد و آرام ولی با لحنی سرشار از کنجکاوی گفت: - خب‌خب‌خب! ... حالا تعریف کن ببینم، اون روز که زدی بیرون چی‌کارا کردی شیطون بلا؟ النا که در حال باز کردن شکلات بود، هنگ کرد و بعد از چند ثانیه متعجب پرسید: - چی؟ - همون روزی که برای اولین بار اومده بودی... من که داشتم می‌رفتم بابات رو بیرون دیدنم، بهش گفتم حالت بد شده اون بنده خدا هم همین که اومد دید جا هست جانشین نیست... درست گفتم ضرب‌المثل رو نه؟ خلاصه که زدی بیرون بعدش خفت‌گیرا اومدن بعدش هم سوپر من. دخترک با حیرت نگاهش کرد و هنگ کرده اخم کرد و پرسید: - سوپرمن؟! خاطره دهان باز کرد تا جوابش را بدهد که صدای بم آریا آمد: - بذار یه دقیقه از اومدنش بگذره بعد به حرف بگیرش. دخترک سریع برگشت و نگاهش را به او که دم در ایستاده بود، دوخت. در این حین صدای زمزمه‌ی ضعیف خاطره کنار گوشش شنیده می‌شد و ضربان قلب او را بالاتر می‌برد: - بیا اینم سوپرمن..‌. اون بالا بالاییه هم می‌گفتم سفارشت رو کرده هم همین سوپر منه. دخترک گوشه‌ی دامنش را در دستش مچاله کرد محکم در مشتش فشار داد؛ نگاهش به آریا دوخته بود و آریا تا نگاه خیره‌ی او را دید، لبخندی به او زد و سرش را آرام به معنای سلام تکان داد. دخترک اما با همان فیس بی‌خیال اما نگاهی تشنه خیره‌ی حرکات پسر جوان بود. خاطره دستش را روی شانه‌ی النا زد و در جواب آریا گفت: - دارم مراحل دوستی رو طی می‌کنم. بردیا پشت سر آریا وارد شد و با شیطنت ابرو بالا انداخت و گفت: - نه بابا؟! خاطره با دهانی کج شده و حالتی چندش نگاهش کرد و جوابش را نداد.
  19. #پارت صد و شصت و هفت... *بخش اخر* شایان درحالی که روی مبل روبرویم نشسته بود_ سهراب میگی چیکار کنیم وکیلی زندان و گذاشته رو سرش، میگه می‌خوام دخترم و ببینم. + لعنتی چرا دست برنمی‌داره. _ چرا لج می‌کنی؟ کیانا رو بیار بذار ببینتش تا شاید آروم بگیره. + بعد به کیانا بگم این لندهور کیه؟. _ واقعیت و بگو. + آره فکر خوبیه، بگم کیانا، بابات تو زندانه، می‌خواد تو رو ببینه فردا آماده باش خودم ببرمت، چی میگی شایان؟ دخترم نابود میشه. _ اول و آخرش که چی؟ باید بفهمه واقعیت و. + لزومی نداره بفهمه، یعنی اگه قراره بفهمه اشکال نداره، ولی الان وقتش نیست. _ چرا؟. + خب معلومه، کیانا داره درس می‌خونه برای کنکور، الان واقعیت و بفهمه که آینده‌اش بهم می‌ریزه، شایان لطفا هرکاری می‌کنی بکن، ولی آینده‌اش رو خراب نکن خواهش می‌کنم. _ باشه داداش، فردا میرم زندان و باهاش صحبت می‌کنم. کیانا داخل آمد و گفت_ به‌به! بابای خوشگلِ خودم چیکار می‌کنه؟. نزدیک آمد و لپم را بوسید گفتم+ توله سگ، همین لوس بازیا رو درمی‌آورین که نمی‌تونم ازتون دل بکنم. اخم کرد و گفت_ عمو شایان ببین این دوستت چی میگه! شما بهش بگو من خودم و برای بابام لوس نکنم برای کی لوس کنم؟. شایان خندید و گفت_ نه، واقعا سهراب حق داره دلش برای خونه تنگ بشه، آخه این همه خواهان داره. گفتم+ کیانا، کجا بودی بابا؟. _ رفته بودم کتابخونه یکم کتاب بگیرم. + با عمو ماهان دیگه؟. شایان_ شما انگار خبر نداری که ماهان رفته بیمارستان، برای زایمان زنش. + مگه وقتش الان بود؟ یه خبر بگیر بریم ملاقات. _ منم بیام بابايی؟ می‌خوام بچه عمو ماهان و ببینم؟. لیانا از بالا آمد و گفت_ اینجا چه خبره؟ باز داری بابای منو می‌دزدی؟. توجه‌مان را که جلب کرد سلام داد و کنارم نشست و لپم را بوسید و گفت_ خوش گذشت بهت بابایی؟ تنهایی میری ددر؟ پس ما چی؟. منم بوسیدمش و گفتم+ میریم دخملکم، فقط بذار مامانت برگرده بعد همه با هم میریم سفر. کیانا هم سمت چپم نشست و گفت_ نامرد از دیروزه یه زنگ نزده حالمون و بپرسه، آخه مامان انقد بی معرفت. شایان گفت_ دختره‌‌ی سرتق، تو که دائم داری باهاش حرف میزنی مامانت گناه داره،مثلا رفته چند روز استراحت کنه از دست شما راحت باشه اونم که خاله‌ات افتاده و کمرش شکسته خب باید وایسته و مواظبش باشه دیگه، از دست شما راحت شد گیر یکی دیگه افتاد. لیانا گفت_ یکی الان باید مواظب خودش باشه وای بابا نمی‌دونی چقد بامزه شده با اون شکم گنده‌اش. کیان همینطور که خمیازه می‌کشید پایین آمد و گفت_ ساعت چنده؟ چقد سروصدا می‌کنین. + به به آقا کیانِ گل، ساعت خواب؟ این بجای خوش اومدگویه؟. _ ببخشید بابا خوش اومدی، کی رسیدی؟. + ده دقیقه پیش، شما درس و مشق نداری تا این ساعت ظهر خوابیدی؟. _ بابا! اول بذار برسی بعد گیر بده، من میرم صبحانه بخورم. شایان گفت_ عجب موجودی تربیت کردی تو، مارو ندید؟ یه سلام هم نداد. + ببخشید دیگه، می‌دونی که تو دوران بلوغه، مغزش درست کار نمی‌کنه، یکی تون کمه، نگو که خوابیده!. لیانا گفت_ نه بیداره، با تبلتش بازی می‌کنه نمی‌دونه شما اومدی واگرنه خیلی خوشحال میشه. بعد داد زد_ کسری...کسری. کمی بعد کسری بالای پله‌ها ایستاد و همانطور که حواسش به تبلت بود گفت_ چیکار داری آبجی؟. گفتم+ این بزرگ مردِ کوچک نمی‌خواد بیاد پیش بابا؟. نگاه کرد و با ذوق گفت_ بابا.
  20. Alen

    یه بیت از آهنگ قفلی این روزاتو بنویس

    چقدر نامــــرده براش عادیه خونـــسرده برسونید موزیک رو بهش، بلکه بــــرگرده... آخه قلبم بود🤫
  21. Mahdieh Taheri

    سرگرمی | یکی رو انتخاب کن!

    خانواده. قورمه سبزی یا قیمه؟
  22. کاشکی تو رو سرنوشت ازم نگیره می‌ترسه دلم بعد رفتنت بمیره ..... بمون؛ دل من به بودنت خوشه من و فکر رفتن تو میکشه
  23. پارت صد و پنج تسخیر چشم های عسلیش و صدای بمش شده بودم ، من چم شده بود ، یهو ذهنم بهم تلنگر زد و یکم فاصله گرفتم و گفتم : منظورم این نبود ، ببخشید من برم به نازی سر بزنم . بعد هم بدون نگاهی سمت تک اتاق پایین رفتم و خودم و توش پرت کردم و درو بستم و بهش تکیه دادم ، نفس عمیقی کشیدم و بعد چند ثانیه تازه به اطراف نگاه کردم ، بهراد و نازی با دهن باز و با تعجب به من نگاه می کردن ، سرفه مصلحتی کردم و گفتم : ببخشید در نزده اومدم ، فکر کردم نازی تنهاست اومدم کمکش کنم. بهراد تای ابروش رو داد بالا گفت : والا ، اون لپ های گل انداخته و با اون سرعتی که وارد شدی ، بیش تر می خوره داری از چیزی فرار می کنی ، نازی بهونست . نفس عمیق کشیدم و گفتم : نه بابا ، فرار از چی ، اومدم ببینم اگه اماده اس کیک رو اماده کنم . بهراد شیطون گفت : باشه باشه باور کردیم ! نازی خندید و گفت : اذیتش نکن بهراد ، اماده ایم عزیزم ، بیا بریم . بعد سمت من اومدن و بهراد دستی به شونه من و نازی گذاشت و به بیرون هدایتمون کرد‌‌. وقتی به پذیرایی رسیدیم دوباره همه دست زدن و تبریک گفتن و من رفتم که کیک رو بیارم . به تعداد سن نازی رو کیک شمع گذاشتم و روشنشون کردم و به سالن بردم ، همه دور میز جمع شدن و منتظر شدن نازی شمع رو فوت کنه . بهراد دستی دور کمر نازی گذاشت و گفت : اول ارزو کن . نازی چند ثانیه چشم هاش رو بست و بعد شمع هارو فوت کرد ، همه دست زدیم . اراد با لحن شیطونی گفت : حالا اگه گفتید وقت چیه ؟ همه با تعجب بهش نگاه کردن ، بعد چند دقیقه گفت : ای بابا مشخصه دیگه ، وقت رقص چاقوئه! همه خندیدن و گندم به سمت سیستم رفت و روشنش کرد ، بهراد رو به اراد گفت : حالا که خودت پیشنهاد دادی دست خودت و میبوسه . اراد با تعجب گفت : من ، نه بابا من بلد نیستم . بهراد و اروین سمتش رفتن و با زور انداختنش وسط ، اراد هم چاقو رو گرفت دستش و شروع کرد رقصیدن ، مردونه می رقصید ، بعد یکی دو دقیقه با ادا اطوار اومد سمت من ، که باعث خنده همه شده بود ،با تعجب نگاهش کردم که چاقو رو انداخت تو بغلم و هلم داد وسط ، وگفت : نوبت توئه خواهر . خندیدم و با ریتم اهنگ شروع کردم رقصیدن و در اخر چاقو رو به نازی دادم .
  24. #پارت صد و شصت و شش... _ خوبم، ممنون. آنا گفت_ رعنا خانم، مهتا و بچه اش کی مرخص میشن؟ ما دیگه می‌خوایم بریم. _ احتمالا تو همین یکی دو روزه مهتاجون و مرخص می‌کنن ولی بچه هنوز باید یک و نیم ماه اینجا بمونه. _ یک و نیم ماه؟ چرا؟. _ چون بچه هنوز رشد نکرده و باید تو دستگاه باشه. سریع گفتم+‌ شما هیچ جا نمی‌تونین برین. آنا با عصبانیت گفت_ چرا اون وقت؟. + چون من اجازه نمیدم. _ شما کی باشین که اجازه ندین؟. + همسر آینده‌ی خواهرتون و پدر خواهرزاده‌تون. نیشخندی زد و گفت_ فعلا که یه غریبه‌ای، پس به تو ربطی نداره که ما کجا بخوایم بریم، برام مشکلی نیست اون بچه مال خودتون، مهتا مرخص شد ما میریم ولی وای بحالتونه که دست از پا خطا کنین و بخواین مزاحم شین دمار از روزگارتون درمیارم. به مهتا نگاه کردم و گفتم+ نظر تو هم همینه؟. قبل از اینکه جواب بده آنا گفت_ منو ببین، آره نظرش همینه، مشکلی داری؟. + آنا خانم، بذار خواهرت خودش حرف بزنه شاید نخواد بیاد مشهد. _ غلط کرده که نخواد بیاد، شده با زور می‌برمش ولی نمی‌ذارم تو جهنمی که شما براش ساختین بمونه. + خواهرت چی میگه مهتا؟. تا خواست حرف بزند دوباره آنا گفت_ با اون چیکار داری، با من حرف بزن. صدام بالا رفت و گفتم+ محض رضای خدا دو دقیقه زبون به دهن بگیر ببینم خواهرت چی میگه، شدی بزرگتر همه! بسه هرچی گفتی و گفتیم چشم. بهش خیلی برخورد کمی با عصبانیت نگاه کرد بعد سمت پنجره رفت و دست به سینه و پشت به ما ایستاد مهتا با ترس نگاه می‌کرد گفتم+ نظرت چیه مهتا؟ می‌خوای منو و بچه رو ول کنی و بری؟. به آنا نگاه کرد با عصبانیت گفتم+ به من نگاه کن، می‌خوای بری؟. چشمانش پر از اشک شده بود ترسیده بود. داد که زدم حس کردم در جایش لرزید گفتم+ چرا ساکتی یه حرفی بزن. مامانم دستش را روی شانه‌ام گذاشت و گفت_ سهراب آروم ، اینجا بیمارستانه، می‌بینی مهتا ترسیده ولش کن من باهاش صحبت می‌کنم. + وای بحالته که اون بچه‌ی من نباشه و تو هم غیب بشی هرجا باشی پیدات می‌کنم و دمار از روزگارت درمیارم. برگشتم و از اتاق خارج شدم تو محوطه راه می‌رفتم و خودم را بخاطر گذشته سرزنش می‌کردم تا اینکه مامانم زنگ زد و گفت_ جواب آزمایش اماده است برو بگیر. فقط خدا می‌داند تا رسیدن به آزمایشگاه و گرفتن جواب آزمایش چه حالی داشتم بازش کردم ولی ازش سر درنیاورم برگه را به متصدی آزمایشگاه دادم و گفتم+ میشه جوابش و بهم بگین. _ متاسفم، من نمی‌دونم. همان موقع مامانم آمد و گفت_ جوابش چی شد؟. برگه رو سمتش گرفتم و گفتم+ من نمی‌فهمم چی نوشته، شما می‌تونی بخونی؟. برگه را گرفت و یک نگاهی انداخت و با لبخند گفت_ از این به بعد من سه تا نوه دارم. منظورش را نمی‌فهمیدم گفتم+ یعنی چی؟. _ جواب مثبته، تو پدر اون بچه‌ای. از حرفش جا خوردم، درسته دو تا بچه داشتم ولی آنها بزرگ بودن این خیلی کوچیک بود اصلا نمی‌دانستم از پسش برمیایم یا نه؟ نفس عمیق کشیدم و گفتم+ کدوم پسر مجردی و دیدین که سه تا بچه داشته باشه. خندید و گفت_ اینم از کارای توِ دیگه، بیا بریم پیش مهتا، من باهاش حرف زدم ولی تو باید راضیش کنی. + نیازی نیست، آزاده که بره. _ سهراب یعنی تو می‌خوای؟. حرفش را قطع کردم و گفتم+ من نمی‌خوام، اون می‌خواد، بهتره یکم بهش زمان بدیم تا فکر کنه.
  25. #پارت صد و شصت و پنج... ولی باورش نمی‌کردم پارچه را برداشتم یک پیرمرد بود مامانم گفت_ دیروز که تو حالت بد شد مهتا به هوش اومد از اینجا بردنش و این آقا رو جاش آوردن. + خودم دیدم که روش پارچه کشیدن. _ چی؟ نه تو توهم زدی چنین چیزی نبود تو دیروز اینجا نبودی عزیزخانم زنگ زد و گفت حالت بد شده. اون دوتا آقا رفتن با تعجب گفتم+ چی؟ من خودم خط ممتد روی دستگاه و دیدم خودم اینجا بودم که روش پارچه کشیدن. با نگرانی دست روی پیشانیم گذاشت و گفت_ بیا بریم تو حالت خوب نیست داری هذیون میگی؟ از دستت هم داره خون میره. دستم را گرفت و دست آزادش را روی جایی که خون می‌رفت گذاشت و گفت_ بیا بریم تو باید مهتا رو ببینی. باهاش همراه شدم و طبقه‌ی پایین رفتیم. پرستار گفت_ کجا آقا، کجا؟. مامانم گفت_ می‌خوایم بریم به دیدن خانم شریفی. _ متاسفم ورود آقایان به این بخش ممنوعه، مگر در ساعت ملاقات که الان وقتش نیست. _ لطفا، فقط چند دقیقه. _ متاسفم، بفرمایید بیرون. _ باشه، فقط ممکنه بهم پنبه و چسب بدین دستش خونریزی داره. پرستار کمی پنبه و چسب داد مامانم دستم را بست و باهم به بخش نوزادان رفتیم و پشت شیشه و ایستادیم چند تا بچه داخل دستگاه بودند گفتم+ چرا اومدیم اینجا. به یک دستگاه که داخلش یه بچه‌‌ی خواب بود اشاره کرد و گفت_ اون بچه‌ی مهتاست. ولی خوب نمی‌دیدم چون دور بود و سرش مخالف ما بود گفتم+ قیافه‌اش و نمی‌بینم. _ می‌خوای بری داخل و از نزدیک ببینی؟. + هنوز مطمئن نیستم که اون بچه‌ی من باشه. _ تا ساعت چهار عصر تحمل کن بعدش معلوم میشه. + اگه نبود چی؟. _ مهتا قراره با آنا بره مشهد، دیگه به ما ربطی نداره. + اگه بود چی؟. _ مهتا گفته بچه رو با خودش میبره چه بچه‌ی تو باشه و چه نباشه، سهراب من خیلی با آنا صحبت کردم ولی میگه اجازه نمیده مهتا باهات ازدواج کنه میگه تا زمانی که لیانا و کیانا دارن به عنوان دخترت زندگی می‌کنن مهتا جایی تو زندگیت نداره چون فکر می‌کنه تو اون و برای پرستاری از بچه‌ها می‌خوای. + نظر مهتا چیه؟. _ سکوت کرده و حرف نمیزنه، می‌خوای چیکار کنی؟. + نمی‌دونم، الان فقط می‌خوام مهتا رو ببینم. ساعتش را نگاه کرد و گفت_ هنوز یک ساعتی تا ملاقات وقت هست بیا بریم غذا بخوریم بعد برمی‌گردیم و می‌بینیش. نگاهم به بچه بود خیلی دلم می‌خواست ببینمش گفتم+ می‌خوام از نزدیک ببینمش. من را به داخل یک اتاق برد و لباس مخصوص پوشاند و یک در را باز کرد و گفت_ اون بچه آخری است، برو. سمتش می‌رفتم ولی هر قدم که برمی‌داشتم فکر می‌کردم پاهایم تحمل وزنم را ندارند و راه رفتن برایم سخت میشد بهش رسیدم یک موجود انسان نمای ناقص که ضعیف و بیحال داخل یک جعبه‌ی شیشه‌ای افتاده بود، رو دماغش شلنگ گذاشته بودند نه مو داشت نه ناخن، آنقدر لاغر بود که دنده‌هایش دیده میشد تنها شباهتش به انسان اندامش بود واگرنه تا آدم بودن خیلی راه داشت. کمی که نگاهش کردم حالم بد شد بیرون رفتم و لباس‌ها را داخل سطل آشغال انداختم و به حیاط رفتیم و غذا خوردیم ساعت دو به ملاقات مهتا رفتیم، مدام فکر می‌کردم به من دروغ می‌گویند وقتی در را باز کردم و دیدمش تازه خیالم راحت شد مطمئن شدم که زنده است به بالشت تکیه داده بود و نشسته بود آنا هم کنارش رو صندلی نشسته بود و به او کمپوت می‌داد سلام دادم اون دوتا بی میل جواب دادن نزدیک رفتم و گفتم+ حالت خوبه؟.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...