تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
FlapgropNub عضو سایت گردید
-
نگاه میکال تغییر کرد و دست روی لبش کشید. - تو قدرت داری؟ تکون برداشتم. سوالش یه جوری بود، مثل این بود که انگار داشت به من میگفت تو میدونی کی هستی ولی نمیخوای بگی. از اتاق بیرون اومدم. خوشم نمیاومد تو اتاق مرد زن داری باشم. - اگه داشتم، از شما نمی پرسیدم کمکم کنی. مار روی دستم آرومتر گرفت و چشمهاش باز شد. با دیدن چشمهای مارم خشکم زد. چشمهایی سبز، خیلی خیلی سبز! بعد کمی نگاه کردن که هیچی از نگاهش نفهمیدم چشمهاش بسته شد. ایهاب پسر بچه میکال نگاهم کرد و گفت: - خانم دکتر شکمم درد میکنه. کنارش نشستم و دست زیر پتو بردم شکمش رو نوازش کردم. ولی تا نوازش کردم چشمهام بسته شد. یه نور آبی، یه تجمع جادو تو شکمش حسکردم که داشت به اعضای داخلی شکمش آسیب میزد! شوکه انگار یکی تکون شدیدم دادم و ناباور گفتم: - میکال، پسرت رو همین الان ببر پیش یه دکتر جادو تو شکمش تجمع کرده و داره اعضای داخلی بدنش رو مثل اسید میخوره. میکال تکونی برداشت. لیرا از تو آشپزخونه دوید. ایهاب ترسیده و با درد نالید: - بابا شکمم خیلی درد میکنه. میکال پوست بدنش چروک شد و تبدیل به پیرمرد شد. ایهاب رو بیحرف بغل گرفت با پتوش بردش. لیرا شوکه گفت: - میام. قبل از این که از در بیرون بره گفت: - دختر تو هم بیا که توضیح بدی. سر تکون دادم. کیف و شنلم رو پوشیدم همراهشون رفتم. سوار کالسکه شدیم و میکال با سرعت شروع به روندن کرد. در حین هدایت اسب فانوس رو روشن کرد. چهرهاش مست بود و پرسیدم: - میخوای من اسبها رو هدایت کنم؟ خمار نگاهم کرد. - میتونم دختر اونقدر مست و پاتیل نیستم خودم رو نفهمم. لیرا نگران و عصبی گفت: - چرا فقط بچه من باید همیشه مریض باشه؟ گوشه بینیم رو خاروندم. - مریض نیست. لیرا نگاهم کرد. حرفی نزد ولی مطمئنم داشت چندتا فحش با چشمهاش به من میداد. سرم رو پایین انداختم، به ناخنهام نگاه کردم. ایهاب بازوم رو گرفت؛ مظلوم و پر از درد گفت: - خانم دکتر خیلی درد دارم تو شکمم میسوزه. من نمیدونستم جادو چیه و چطوری. نمیدونستم چطور کمکش کنم. دستی که توش دستبند مار بود. بیاراده و از غیب انگار یکی گرفتتش سمت شکم ایهاب رفت. نور آبی مثل یه مکش قدرت وارد کف دستم شد. میکال برگشت و نیم نگاهیم کرد. انگار اون نور آبی که داشت وارد دستهام میشد رو نمیدید! ایهاب نفسهاش آرومتر شد و با چشمهای پر از اشک گفت: - دردم داره کمتر میشه خانم دکتر. شوکه هنوز خیره دستم بودم. گردههای درخشان آبی به آرومی وارد دستم میشد و من به شکل عجیبی داشتم سر حال میشدم! با تکون کالسکه و پیاده شدن میکال سریع دستم رو عقب کشیدم. نفسهام بیشمار شده بود و مشتم رو به سینهام فشار دادم. وحشت مثل جنون تو رگهام پیچید. این یعنی چی؟ من داشتم از قدرت ایهاب تغذیه میکردم؟ قدرت تجمع شده تو شکمش، که داشت اعضای بدنش رو از بین میبرد رو من بلعیدم! چرا، اومدم تو این دنیا این جوری شدم؟ تو سرم یه تلنگر خورد. مثل ندای درون. « از اول این قدرت رو داشتی، فقط تو دنیای بدون جادو بودی که همه انسان بودن.» ذهنم داشت به خود باوری میرسید. تنها سوال پررنگ تو سرم این بود. چرا منو تو دنیای انسانها رها کردن؟ از کالسکه پایین اومدم. بارون داشت بی منت میبارید. به بیمارستان نگاه کردم. شلوغ بود! یکی با خنده بیرون میاومد، یکی مریضی رو گرفته بود داخل میرفت. ما هم وارد بیمارستانی که بوی عجیبی میداد شدیم. میکال به دختری حرفی زد که منو شوکه کرد! - پرستار، به نوه من کمک کن جادو تو شکمش تجمع کرده انگاری. نوه؟ چرا به پسر خودش گفت نوه؟ چرا اصلا خودش رو پیر می کنه تا ظاهرش معلوم نباشه؟ پرستار به ایهاب نگاه کرد و گفت: - پدرجان تخت سی و سه خالیه لطفا اونجا بذارید و بگید مادرش بیاد فرم رو پر کنه. میکال ایهاب رو تو بعل گرفت و به من اشاره زد بریم. لیرا سمت پرستار رفت فرم پر کنه. به تختی که بالاش نوشته سی و سه رفتیم و ایهاب رو میکال روی تخت گذاشت. به چشمهاش نگاه کردم و آروم پچ وار گفتم: - چرا گفتی پسرت، نوه تو هستش؟ خندید، یه خنده مبهم و به ایهاب نگاه کرد. پیشونی ایهاب رو بوسید. - من دو زندگی متفاوت دارم. بعد از پسرم و لیرا تو سومین نفره که میدونی. من هم ایهاب پسرمه هم نوه منه. شونه بالا انداختم و لب زدم: - نمیفهمم. واقعا نمیفهمیدم. چرا باید دوتا زندگی داشته باشه؟ اصلا به من چه یه روز هم نشده خونشون هستم و باهاشون آشنا شدم، دارم تو زندگی شخصیشون هم فضولی میکنم. سرم چرخید و با دیدن همون پسر مو قرمزه که از دروازه اومدم دستبندم نیشش زد شوکه شدم! سر اون هم سمت من چرخید. وحشت کردم و با سرعت از اون جا دویدم که برای میکال هم دیگه دردسر درست نکنم. پسر مو قرمزه از تخت پایین پرید سرمش رو کشید و نعره زد: - صبر کن. با همه سرعتی که داشتم فقط دویدم. یکم دیگه مونده بود از بیمارستان بیرون بزنم شنلم رو گرفت. جیغی زدم و رو به پشت خم شدم. تا شنل از بدنم در اومد بی وقفه دویدم. قلبم تند تند میزد. زیر بارونهای بیامان دویدم. پاهام روی زمین برخورد که میکرد آب پخش میشد. پیچیدم سمت راست که یه کالسکه ران خواست به من بزنه. عقب پریدن و روی زمین خوردم. مرد داد زد: - هی... مراقب باش، کوری؟ بخاطر کوله پشتیم آسیب ندیدم. با دیدن پسر مو قرمزه، چشمهام گشاد شد و چهار دست و پا دویدم و تو دویدن ایستام. بدنم خیس خیس شده بود. داشتم می دویدم، یکی منو گرفت و سمت خودش کشید. نگاهش کردم میکال بود ولی جوون شده! نیشخند زد و نجوا کرد: - چرا مامور شاه دنبالته؟ مو قرمزه دوید و رفت و گیج دنبالم میکشت. قلبم تند تند زد. بوی بدنش کل بینیم رو پر کرد گفتم: - از همون دروازهای اومدم که اینها باز کردن. شنیدم اگه کسی از دروازه رد بشه تا یک سال زمان میخواد تا اون دروازه دوباره باز بشه. دستش رو بالا سرم گذاشت. جوری ایستاده بود بدنش به بدنم نخوره. من و میکال وسط یه بریدگی بودیم که فاصلهامون فقط یک بند انگشت بود. به دیوار بیشتر چسبیدم ولی این جا انقدر تنگ بود که همون یه بند انگشت فاصله موند. سرم رو بالا اوردم به چشمهای خاکستریش نگاه کردم. موهای سفیدش خیس روی پیشونیش افتاده بود. جا برادری خیلی جذاب بود. سریع نگاهم رو گرفتم و گفتم: - دیگه رفت، من میرم نمیخوام باعث دردسر شما بشم. اخم کرد. - الان این راه رو بر میگرده چون رد بوی تو رو نمی تونه دیگه بگیره. از شانس بد تو کایان فرمانده ارتشه یه گرگینه بوی تو وارد بینیش بشه تا ابدیت میتونه شناسایت کنه بهش سلول مرگ میگن. کایان؟ پس اسمش کایانه. سرش رو کج کرد و به اطراف چشم دوخت. حتی نیم رخش هم جذاب بود! چشمهام رو بستم. لعنتی بسه هی نگاه نکن خدا سنگت میکنه. چشمهام رو باز که کردم دیدم سرش رو روی بازوش که بالا سرم دستش رو گذاشته که بدنش به بدنم نخوره گذاشته. نگاهش داشت برندازم میکرد ولی وقتی دید چشم باز کردم به بالا سرم چشم دوخت. تو هوای سرد گرمم شده بود. تازه فهمیدم گفت گرگینه! تو داستان تعریفکردنهای دخترای هم سن سالم درون روستا میدونستم گرگینه چیه، اما مگه حقیقت دارند؟ آره دیگه وقت جادو هست گرگ و خوناشام و از این چیزها هم هست. دهنم رو بستم فکر نکنه از پشت کوه اومدم هیچی نمیدونم. صدای دویدنهای سنگین اومد، وقتی برگشتم دیدم کایان بود. همونجور که میکال گفت برگشته. ولی عصبی و خیس از بارون. بارون بوی منو میگرفت نمیتونست پیدام کنه. جرقهای تو ذهنم زد! چطور میکال تونست منو زودتر از کایان بگیره؟ وحشت کردم! نباید میکال رو دشمنم کنم چون زیر پوستی قدرتش رو نشون داده بود.
- 12 پاسخ
-
- خاص
- جزیرهیتخیل، کافهتخیل،
- (و 4 مورد دیگر)
- دیروز
-
پارت پنجاه و سوم وسطای مهمونی برای تجدید ارایش به سمت سرویس رفتم ، سرویس بهداشتی طبقه همکف انتهای یک راهرو ال شکل بود و تو اون راهرو غیر سرویس ، دو تا اتاق وجود داشت. خداروشکر خالی بود ، جلوی آینه شروع کردم رژم رو تمدید کردن ، که صدای زمزمه ای به گوشم خورد . به هوای اینکه شاید چند تا از بچه ها باشن توجه ای نکردم ، مشغول بودم که شنیدم کسی میگه: چک کردم کسی نیست ،کیف رو اوردی؟؟ شخص دیگه ای گفت: دفعه پیش هم همین رو گفتی ، ولی معلوم شد کسی حرفامون رو شنیده ، و حتی نتونستی بفهمی کی بوده ! صدای همون دو نفر بود که تو مهمونی شروین بودن ، از استرس دستام میلرزید ، تنها کاری که به ذهنم رسید این بود که گوشیم رو سایلنت کنم که خدای نکرده صداش درنیاد. نفر اول: هر کی بوده ترسیده ، چون اگه کسی بود که دنبال آتو بود ، الان من و تو اینجا نبودیم ، بی خیال این حرف ها کیف رو اوردی یا نه؟ صدای خش خشی اومد و نفر دوم گفت:بیا ، بگیرش ولی وای به حالت سوتی بدی ، دیگه نمی خوام تو موقعیت چند سال پیش قرار بگیرم . نفر اول: خیالت راحت با اینا کارو بی دردسر حل می کنم ، بهتره بری تا کسی ندیدتت ، چون مهمونی تقریبا خصوصیه و توام با جمع غریبه ای. نفر دوم گفت:باشه میرم ، دیگه سفارش نکنما ، کارارو درست انجام بده ، نزار از اعتماد دوبارم پشیمون بشم. دیگه صدایی ازشون نشنیدم ، چند دقیقه ای که گذشت ، با استرس درو باز کردم و بیرون رفتم ، خداروشکر رفته بودن با احتیاط از راهرو خارج شدم و کنار کامی جا گرفتم.
-
پارت صد و دهم چشمامو یکم ریزتر کردم و سعی کردم بهتر نگاه کنم...یه نوشته طلایی رنگ کوچیکی روی دستهاش حک شده بود: combine black & white power رو به آناستازیا سوالی پرسیدم: ـ ترکیب قدرت سیاه و سفید؟ مفهومش چیه؟! آناستازیا گفت: ـ این یه طلسم معمولی نیست جسیکا؛ پدرت خیلی روش وقت گذاشته و به همهجاش فکر کرده اما شاید هیچوقت فکرشو نکرد که دخترش ممکنه نخواد راه ظلمت و تاریکی اونو ادامه بده...ببین اون مجسمه اژدهایی که گفتی قفلش یه چیزه نامرئیه که وقتی یه قدرت سیاه و قدرت سفید باهم ترکیب بشن، میتونن بازش کنن! با تعجب پرسیدم: ـ قدرت سفید و قدرت سیاه؟!!! آناستازیا گفت: ـ قدرت سیاه یعنی کسی که رگههای جادوی سیاه مثل ژنتیک توی وجودش باشه، دقیقا عین خودت و قدرت سفید یعنی اون نور و امیدواری مثل ژنتیک از بدو تولدش توی وجودش باشه... به اینجای جملش که رسید گفتم: ـ مثل آرنولد. لبخند معناداری بهم زد و گفت: ـ آره؛ دقیقا عین آرنولد... آناستازیا با لبخندشو سعی کرد به موضوعی اشاره کنه اما من زودتر دستشو خوندم و قبل اینکه اون چیزی بگه گفتم: ـ و مثل خوده تو! آناستازیا خندید و گفت: ـ قدرت من از آرنولد خیلی کمتره جسیکا! تو خودت هم اینو میدونی...اون مجسمه فقط با بهم رسیدن دست شما دو نفر باز میشه. بازم لبخندی بهم زد و گفت: ـ اینجور هم که مشخصه ، به بودن کنارش خیلی عادت کردی؛ کلی هم داری خودتو به آب و آتیش میزنی که خودتو بهش ثابت کنی!
-
رمان عبدالله | آتناملازاده عضو نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت دو اونها اخم کردن و کلافه گفتن: - به تو چه که کجا میره؟ زن رو چه به اینکه درباره کارهای مرد بپرسه! و اون هم لب بسته بود. عید نوروز پیش خانواده شوهرش بود. خیلی بهش خوشگذشت اما دوست داشت این روز رو پیش خانواده خودش باشه. به همسرش گفت: - میشه یک سفر پیش خانوادهم بریم؟ سی و دو هفته از ازدواج اونها میگذشت و هنوز خانوادهش رو ندیده بود. عبدالله دلش برای این دختر بچه سوخت و گفت: - البته که میریم. اما اتفاقی افتاد که خانواده عبدالله سفر کردن رو برای آنا مناسب ندونستن. اون اتفاق هم بارداری آنا بود. وقتی که از حالات آنا خانواده حدس زدن که باردار هست اون فقط مدت طولانی شوکه و رنگ پریده بود. در اصل خوشحالی اون رو به این حال رسونده بود چون مدت حدودا زیادی از اقدامشون به بارداری میگذشت و هنوز خبری نشده بود. عبدالله خیلی ذوق کرد. - چه پسری به ما بدی خانم! - از کجا معلوم پسره؟ - میدونم، پسره. آنا متوجه شده بود عبدالله یکم خسیس هست و کمتر برای خونه خرج می کنه اما فکر می کرد حالا که باردار شده برای بچه خوب خرج می کنه اما اون هنوز مواد غذایی رو کم می گرفت و به خدمتکاری که مادر عبدالله برای کمک فرستاده بود می گفت که جز یک وعده در هفته گوشت، هر نوع گوشتی درست نکنه، این نوع آشپزی برای اون زن هم خیلی سخت بود. حتی عبدالله میوه نمی خرید. اما از لحاظ محبت گفتاری و رفتاری برای آنا کم نمیذاشت. آنا هم غرق در عشق بود و به عبدالله میگفت: تو دقيقا همان يک نفري هستي كه دلم ميخواهد... پا به پايش پير شوم 🫶🏻♥️🫂• اونها با هوا تاریکی روی بهارخواب میرفتن و بقیه روزشون رو اونجا با نسیم خنک و امواج نور ماه ادامه میدادن. عبدالله به چشم های آنا زل میزد و براش می خوند: این نگاهِ شوخِ تـو، دیـوانـه میسازد مرا رقصِ این چشمانِ تو پروانه میسازد مرا اینقَدَر شوخی مکن، تـو با دلِ دیوانه ام مستیِ چشم و لبت مستانه میسازد مرا با همه این ها خساست عبدالله و دوری از خانواده آنا رو خیلی اذیت می کرد ماه شیشم بود که خانواده ش با سیسمونی اومدن. آنا از خوشحالی روی پاش بند نبود. عبدالله هم خوشحال بود. - خوب شد شما اومدید آنا خیلی دلتنگ بود. وقتی خانواده آنا اینجا بودن عبدالله انقدر خرج می کرد که اگه آنا قبلش رو نمی دید فکر می کرد که آدم ولخرجی هم هست. خیلی دوست داشت که خانواده ش برای زایمان بمونند اما اون ها فقط یازده روز موند و بعد دوباره رفتن. اینبار دوری حتی از قبل هم سخت تر بود. هرجوری بود آنا تحمل کرد تا زمانی که وقت زایمانش رسید. همه نگران بودن خانواده شوهرش به اونجا اومدن و قابله هم منتظر بود. وقتی اومدن و به عبدالله خبر دادن: - مبارک باشه، پسردار شدید! صورت عبدالله از خوشحالی درخشید. اون هم مثل همه مردهای اون دوره عاشق فرزند پسر و اسم و رسمش بود. همه با ذوق تبریک گفتن. مادر عبدالله از همه خوشحال تر بود چون بالاخره پسرش توی این سن بالا صاحب فرزند شده بود. همه داخل رفتن. عبدالله بچه رو بغل گرفت. آنا با اینکه بیحال بود لبخند زد. از اینکه شوهرش رو اینطور خوشحال می بینه احساس سربلندی کرد. عبدالله دم گوش بچه اذون گفت و تکرار کرد: - اسم غلام رضا ست. اسم تو غلام رضا ست. همه صلوات فرستادن. بعد از دنیا اومدن غلام چند روزی دور آنا و بچه بودن و بعد تنهاشون گذاشتن. آنا به چهره پسرش نگاه میکرد. احساسی بهش نداشت. از اون حالت ترسید. به بچه میرسید اما احساس خوبی بهش نداشت. دیگه حتی شوهرش و خونه و زندگیش رو دوست نداشت و بهونهگیر خانوادهش شده بود. اون روزها کسی درباره افسردگی بعد از بارداری چیزی نمی دونست و همین باعث میشد که آنا عذاب وجدان بیشتری داشته باشه و دیگران هم بخاطر رفتارش بیشتر سرزنشش کنند. روزی او یک جنگجو است، روزی دیگر یک آشفته و شکسته بیشتر روزها،کمی از هر دو است، اما هر روز او اینجاست ایستاده، میجنگد، تلاش میکند او من هستم. اما بالاخره این دوران هم با همه سختی هاش گذشت و آنا به زندگی عادی برگشت و دوباره شروع به کار کرد و خونه همیشه تمیز و غذا آماده بود و بچه هم بنظر نمیاومد که یک مادر بیتجربه داشته باشه، مخصوصا اینکه خیلی زود وزن اضاف کرد و توی اون دوران بچه هرچی وزنش بیشتر بود سالمتر بنظر میاومد. خانواده شوهرش دیگه به بهانه بچه مدام به اونجا سر میزدن. وقتی اون ها می اومدن خونه پر از بوی دود قیلیون میشد و آنا مجبور بود بچه رو روی بالکن ببره. اون ها مدام بی اجازه به لوازم خونه اون دست میزدن و اونور و اونور می رفتن. اون ها مدام درحال صحبت بودن و به سکوت هیچ اعتقادی نداشتن و خونه همیشه پر سر و صدا بود و بچه با اینکه بخاطر اون نوع شکل معاشرتش اجتماعی تر شده بود اما سر و صدای زیاد باعث عصبی تر شدنش نسبت به نوزادهای دیگه شده بود اما وقتی آنا این رو به عبدالله می گفت عبدالله بهش می خندید و می گفت: - خدا شفات بده دختر! -
ZintkropDaf عضو سایت گردید
-
آریا همانطور که بالای سر او زانو زدهبود، پشت انگشتانش را روی لبش گذاشت و لبخندش را پنهان کرد. مادر النا با چشمهای گرد، دخترش را نگاه کرد و سپس آرام موهای کوتاهش را نوازش کرد و گفت: - النا... دختر مامان خوبی؟ النا هومی گفت. محبوبه خجالتزده نگاهی به صورت قرمز شدهی آریا انداخت و دوباره خطاب به النا گفت: - النا دخترم مهمان داریم، بیدار شو. النا کش قوسی به تنش داد و سپس یکی از چشمانش را باز کرد و به تصویر تار آریا خیره شد. چند ثانیه گذشت و او همانطور خیرهی پسر جوان بود که ناگهان به خود آمد و با کشیدن جیغ بلندی در جایش پرید که سرش محکم به مجسمهی فرشتهی بالدار کنار پلهها خورد. هول شده آخی گفت و همانطور که سرش را ماساژ میداد، پشت جثهی ریز مادرش پنهان شد. اینبار آریا نتوانست خود را کنترل کند و تپقی از خنده زد و از جایش برخاست. محبوبه نگران خواست برگردد که النا شانههای او را محکم گرفت و اجازه برگشت نداد. محبوبه گفت: - النا چت شده؟ چرا خودت رو به در و دیوار میزنی؟ النا خجالتزده با چشمانی گرد فشاری به شانههای مادرش وارد کرد و زمزمه مانند گفت: - بگو بره... بگو بره! محبوبه با شنیدن جملهی او سریع نگاهی به آریا انداخت تا مبادا حرف او را شنیدهباشد، اما آریا شنیدهبود. کنجکاوی بیش از حد او در مورد النا او را به آنجا کشیدهبود، وگرنه قصد مزاحمت و آزار رساندن به او را نداشت. برای همین لبخندی زد و سپس با خوشرویی گفت: - من دیگه باید برم، خوشحال شدم از دیدنتون. محبوبه حیران چشم گرد کرد، خواست بایستد که باز هم النا مانع او شد و با چشمان اشکی پیشانیاش را روی شانهی او تکیه داد. محبوبه شرمزده سری تکان داد و گفت: - آریاجان شما که چاییت رو هم نخوردی. - ممنون عجله دارم باید برم خونه... گفتم قبل رفتن یه سری به شما بزنم و احوال دخترخانمتون رو بپرسم. النا با تیلهگان لرزان از بالای شانهی مادرش نگاهی به او انداخت. یعنی به خاطر او آمدهبود؟ عجله داشت اما باز هم آمدهبود تا احوال او را بپرسد! نگاه مهربان آریا روی چشمان کشیدهی او نشست، لبخندی زد و سرش را آرام برای او تکان داد. دخترک خجالت زده با گونههای قرمز، دوباره پشت مادرش پنهان شد. لبش را گزید و چشمانش را محکم روی هم فشرد. آریا مؤدبانه با محبوبه خداحافظی کرد و از خانه خارج شد و در تمام این مدت النا روی زمین نشستهبود و حواسش پی آن نگاه مرد جوان بود که قلبش را لرزاندهبود.
-
هانیه پروین شروع به دنبال کردن رمان وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا کرد
-
ArrongeW عضو سایت گردید
-
پارت نود و سوم چندباری خواسته بود این مسئله را با پدرش درمیان بگذارد اما نتوانسته بود. فرهد کتابها را پنهان میکرد و مدت زیادی کنار خود نگه نمیداشت. مارکوس و گونتر مشغول چیدن یک برنامه و نقشهی موثر بودند. کُنراد نیز وقتی از رفتن گونتر مطمئن شد به قبیله خود بازگشت. گونتر سپاه را به دست والریوس سپرده بود و خیالش راحت بود. تمام شب را همراه مارکوس و چند تن از سردارهای ریش سفید در اتاق جنگ بود. پیش از طلوع آفتاب هر کس به سوی کاشانهی خود رفت و کار را به شب بعد موکول کردند. گونتر اما در اتاق جنگ مانده بود. پشت میز نشسته و به نقشهی پهن شده بر روی میز می نگریست. راه نفوذ کم نبود. از بابت نیروهایش هم خیالش راحت بود. در این سالها تمام توانش را به کار گرفته بود و حالا مطمئن بود قدرت کافی را در دست دارد. اما مسئله فرهد بود! او بسیار خطرناک و بیکله بود. علاوه بر عهدنامه صلح، جان رزا و دوروتی هم در خطر بود. در خطر بودن جان آن دو نفر هم یعنی در خطر بودن سلطنت مارکوس! از درون خود نیز نباید غافل میشد. قطعا یک خائن میان آنها نفس میکشید که او باید ریشههایش را قطع میکرد. در خیالات خود به دنبال رد و نشانی از مسیر نفوذ آنها میگشت. با صدای باز شدن درب چوبی اتاق و برخوردش به دیوار رشتهی افکارش پاره شد و از جا پرید. قامتی شنل پوش را مقابل خود دید که وارد اتاق شده و درب را هم پشت سر خود بست! پس از بستن درب اتاق کلاه شنلش را عقب کشید و چهرهاش نمایان شد. او والریوس بود! گونتر میز را دور میزند و به سما والریوس میرود: - تو اینجا چی کار میکنی؟ گونتر متعجب به او مینگریست و منتظر پاسخ قانع کنندهای بود. او تمام سپاه را یه دست والریوس سپرده بود. آن وقت والریوس سپاه را رها کرده و بازگشته بود؟ آن هم در ابتدای روز! والریوس که نفس نفس میزد دم عمیقی میگیرد و میگوید: - باید شما رو میدیدم عالیجناب. گونتر عصبی میخندد و دستانش را در هوا تکان میدهد و میگوید: - منظورت چیه؟ چی مهمتر از مسئولیتی که بهت سپردم؟ چرا پیک نفرستادی؟ نکنه اتفاقی افتاده؟ فرهد کاری کرده؟ - نگران نباشید، سپاه رو به برادرم سپردم. اتفاقی هم برای سپاه نیوفتاده. مسئله مربوط به سنگ نشانه عالیجناب! در یک لحظه خشم گونتر فروکش میکند. قدمی عقب میرود و زمزمه میکند: - سنگ نشان؟ - بله عالیجناب، به چند نفری سپرده بودم مواظب دروازه و گرد جادو باشن. امروز پیکی از طرف اونها اومد و گفت دیدن که دو نفر در اطراف دروازه پرسه میزنن و انگار قصد ورود دارن. اونها هم دستگیرشون کردن. بلافاصله گونتر شنلش را برمیدارد و با والریوس همراه میشود. در میانهی راه رو به والریوس میکند و میپرسد: - گفتی دو نفر؟ والریوس سر تکان میدهد و میگوید: - بله، یک پسر جوان و یک پیرمرد که از شکل و لباسش به نظر میرسه جادوگر باشه. انگار قصد داشتن با استفاده از ورد و جادو از دروازه عبور کنن. این طور که معلومه مدتی هست که درگیر پیدا کردن یه راه ورود بودن. اون گرد جادو هم که ما دیده بودیم از این بابت بوده. اون داشته سعی میکرده راهی پیدا کنه. - برای چی قصد ورود داشته؟ - در این مورد چیزی نمیدونم. - سنگ نشان هم همراهشونه؟ والریوس مکث میکند. گونتر از حرکت میایستد و به او نگاه میکند. چهرهاش از زیر شنل نیمه پیدا بود و چشمهایش را نمیدید. والریوس کمی این پا و آن پا میکند و در نهایت میگوید: - راستش، نمیدونم. من به اونها چیزی درمورد سنگ نشان نگفتم. گونتر که با جملهی اول والریوس ناامید شده بود با ادامهی حرفش در دل به هوشیاری او آفرین میگوید. راست میگفت. هیچکس نباید از این مسئله با خبر میشد. جدیدا حواس پرت شده بود و این اصلا خوب نبود.
- 93 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت صد و نهم آناستازیا همینجور بهم گوش میداد و ازم میخواست تا ادامه بدم. گفتم: ـ بعدش با این شنل نامرئی کننده که آرنولد بهم داده، رفتم پیش اژدها و بجز حالت مجسمه بودنش، هیچ جای کلیدی پیدا نکردم که بتونم باهاش بازش کنم...همینجور که دورش قدم میزدم، رو قسمت پای راستش این گل رز و دیدم و وقتی که دستمو گذاشتم روش انگار اون قسمت مجسمه آب شد و گل افتاد تو دستم و با دست زدن به گلبرگاش، نوری ازش ساطع شد که اتاق تو رو نشون داد و بعدشم اومدم بالا و دیدم که تو اینجایی...بقیه چیزاش هم که خودت میدونی. آناستازیا که تو تمام این مدت، با دقت داشت به حرفام گوش میداد، گفت: ـ این طلسمی که ویچر روش گذاشته خیلی قوی تر از این حرفاست. با تعجب نگاش کردم و پرسیدم: ـ یعنی چی؟! بعدش به کلید اشاره کرد و گفت: ـ نگاه کن چی روی کلید نوشته! به کلید نگاه کردم اما جز رنگ طلاییش، هیچ چی نمیدیدم....رو به آناستازیا گفتم: ـ اما من چیزی نمیبینم... آناستازیا گفت: ـ جسیکا، عمیق تر نگاه کن!
-
پارت صد و هشتم آناستازیا گفت: ـ به زودی بهش ثابت میشه که اشتباه فکر میکنه... بهش لبخند زدم...مثل آرنولد سرتاسر صورتش پر از آرامش بود و این بهم حس دلگرمی خاصی میداد. سریع از جاش بلند شد و گفت: ـ پس بجنبیم که وقت زیادی تا صبح برامون نمونده فقط یه چیزی باید ازت بپرسم جسیکا. با تعجب نگاش کردم که پرسید: ـ اگه تو با ما یکی بشی، چون قدرت پدرت هم توی وجودته، قطعا شکست میخوره... مطمئنی که میخوای تو این مسیر باهاشون ادامه بدی و جا نمیزنی؟! تابحال اینقدر واضح به این موضوع فکر نکرده بودم اما من مطمئن بودم مسیری که پدرم میره رو اصلا دوست نداشتم و ته اون مسیر بجز تاریکی و ظلمت و زورگویی به مردم چیزه دیگهایی نبود و این بار میخواستم با دید آرنولد جلو برم و مسیر زندگیمو مثل اون بادبادک رها و اون گیاه که مظهر امیدواری بود، ببینم... بنابراین با گرمی دست آناستازیا و فشردم و گفتم: ـ آره مطمئنم؛ نمیخوام جادوگری باشم که با تاریکی و ظلمت به راهش ادامه میده. آناستازیا لبخندی زد و گفت: ـ پس موفق میشیم.... رو بهش گفتم: ـ الان باید چیکار کنیم؟! من یه کلید از توی بال جغد پدرم پیدا کردم. بعدش کلید و دادم دستش و آناستازیا هم شروع کرد به نگاه کردنش...ادامه دادم: ـ این کلید خاصیت آهنربایی داره و به سمت چشمای گریس جذب میشد و من توی چشماش مجسمه اژدهای دم در قلعه رو دیدم.
-
دروود♡ پایان رمان وهمِ ماهوا
-
عاشقانه رمان وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
حتی ارزش یک کلمه بیشتر صحبت کردن را نداشتم. فقط وقتی گفت: - ماهی برگردیم؟ بیهیچ مکثی پاسخ دادم: - تو اشتباه بودی و من یاد گرفتم اشتباههارو دوبار تکرار نکنم فرهاد. قاطع. آرام. برای اولینبار بدون لرزش. از کنار فرهاد میگذرم. نگاهم پر از خستگیست. تنها چیزی که از آن روزگار برایم مانده، یک زخمِ کهنهست که یاد گرفته،ام با همان زخم ادامه دهم. موبایلم را بیرون میکشم و تا رسیدن به کتابخانه آهنگی پلی میکنم. «یک شب آرام رسید یک شب بارانی رفت... یک شب آمد، منِ مجنون به جنون افتادم؛ دلِ دیوانهی خود را، به نگاهش دادم. روزگارِ منُ مـویش به پریشـانی رفت... . چشـم بستم، دلِ مجنون پیِ لیلا برگشت؛ چشم بستم، که دلم سمتِ تماشا برگشت. زلف یک خاطره در یاد، پریشان میرفت؛ دلِ دیوانه پیاش دست به دامان میرفت. میروم گریه کنم باز دمی را در خود، میروم غرق کنم کوهِ غمی را در خود؛ میروم باز میانِ همهی رفتنها باز هم میروم از شهر تو اما؛ تنها... . داغِ به دل دارم و دلدارم نیست؛ دل گرفتارِ همان دل، که گرفتارم نیست... یک نظر دیدم و یک عمر در پیِ یک نظرم؛ من دیوانه به زنجیر تو دیوانه ترم... .» برفِ ریزی میبارد. خیابانها ساکتند. آهنگ را قطع میکنم و وارد کتابخانه میشوم. همانجا که همیشه بوی کاغذ و سکوت، امنترین پناهم است. بوی کاغذ و چوب به جانم نشست. و در اولین قدمی که برداشتم اتفاق افتاد. او پشت یک میز ایستاده بود. داشت کتابی را ورق میزد. نور پنجره روی موهایش میافتاد. تارهای سفید لای موهای خوشحالت و جذابش. چهرهاش را کامل دیدم. قلبم…نه تند زد نه آرام، فقط افتاد، مثل جسمی سنگین داخل چاهی تاریک. میترسیدم پلک بزنم و او غیب شود. پاهایم سست شد؛ ولی جلو رفتم. گویا دنیا مرا هل میداد. او سرش را بلند کرد. نزدیک شدنم را دید. نگاهش لحظهای روی صورتم مکث کرد. و وقتی دید به او خیره ماندهام مانند همیشه آرام گفت: - ببخشید… میتونم کمکتون کنم؟ صدایش... آخ صدایش. چقدر دلم در این یک ماه برای صدایش پر کشیده بود. - نه… من فقط… هیچچیزی برای گفتن نداشتم. تمام واژههایی که در خواب با او گفته بودم در واقعیت بیمعنی بودند. و این که همیشه در مقابل مازیار من قدرت تکلمم را از دست میدادم بی تأثیر نبود. لبخند مهربانی زد. از همان لبخندهایی که در خوابم، عاشقم کرده بود؛ اما اینبار هیچ ردی از شناخت در آن نبود. - اگه دنبال کتاب خاصی هستید، میتونم کمک کنم. کتابی دست خودش بود. همان موضوعی که همیشه دربارهاش حرف میزد. فلسفه. معنای زندگی؛ اما برای من این فقط یک نشانه تلخ بود که او همان آدم است؛ ولی مرا نمیشناسد. در چشمان قهوهای سوختهاش نگاه میکنم. همان چشمانِ آشنا. مازیار روبهرویم ایستاده. لبخند محوی گوشهی لبش نشسته؛ اما... هیچ نشانی از شناخت در نگاهش نیست. با این حال، آن لبخند درست همان لبخندیست که در خواب، قبل از رفتنش، دیده بودم. چیزی نمیگویم. فقط لبخند میزنم آرام و غمگین. کتابی را برمیدارم و میخواهم بروم که مازیار صدایم میزند: -صبر کنید... میتونم یه سؤال بپرسم؟ به سمتش میچرخم و به سختی میگویم: - بله بفرمایید. چشمانش قفل چشمانم میشوند و میگوید: - ما... قبلاً همدیگه رو ندیدیم؟ نمیدونم چرا؛ ولی حس میکنم از یه جایی... نمیدونم چطور و کجا... انگار میشناسمت. لبخندم میلرزد. صدایش در ذهنم میپیچد: «اگه یه روز دوباره دیدمت، بدون هنوز عاشقتم» آرام لب میزنم: - نمیدونم شاید. و فقط خودم میدانستم درد نهفته در این حرفم را. و آرام بیآنکه چیزی بگویم از کنارش میگذرم؛ اما حالا قدمهایم سبکترند. میدانم بیداری هم میتواند جادو داشته باشد، اگر دل هنوز بلد باشد عشق را به یاد بیاورد. درست قبل از رسیدن به درب کتابخانه صدایش آمد: - امیدوارم اگه روزی همدیگه رو جایی دیده بودیم… اون لحظه خوب بوده باشه. ایستادم. عطرش که در فضای کتابخانه پیچیده بود را نفس کشیدم. اشکهایم را پاک کردم و بیصدا گفتم: - بهترین لحظه زندگی من بود. حتی اگه یه خواب بوده باشه. و بیرون رفتم. هیچ موسیقیای نبود، هیچ نور سینماییای نبود، فقط واقعیت بود که گاهی بیرحمترین قصهی دنیاست و گاهی، پایانِ وهم، آغازِ زندگیست... . پایان. 3 آذر 1404 *پنجاه درصد این داستان بر اساس واقعیت بود. ممنون از همراهی همه عزیزان. خصوصاً نگار، اِللا و هانیه♡ -
عاشقانه رمان وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
*** چشمهایم را که بستم، فکر میکردم به تاریکی سقوط میکنم؛ اما سقوط نبود. یکجور فشار بود، مثل مهای که وارد ریهها میشود و اجازه نفس کشیدن نمیدهد. وقتی چشم باز کردم سقف سفید اتاقم بالای سرم بود. دقیقاً همان نقطه ترکخورده گوشه سقف که صدبار به آن خیره شده بودم. هوا بوی رطوبت میداد. نه بوی چوبهای خانه پیرزن. نه بوی عطر مازیار. دلم از همان لحظه اول جدایی برایش پر کشید. پتویم را کنار زدم. پنجره نیمهباز بود. صدای خیابان، صدای آدمها، صدای زندگی… همه آشنا، همه واقعی، همه سرد. چون دیگر مازیاری نبود که با حرفهای فلسفیاش گرم کند زندگیام را. در آن لحظه فهمیدم قیمت انتخابم، واقعی بود. در خواب میتوانستم کنار مازیار بمانم. در دنیایی نرم. در دنیایی زیبا؛ اما من برگشته بودم به جهانِ درد، دنیایی که هیچکس، هیچکس، هیچکس به اندازه مازیار دوستم نداشت. و حالا… دیگر او را نداشتم. حلقه اشک را از چشمانم پس زدم و با خود فکر کردم که حداقل پدرم را دارم و زندگیای که حالا بیشتر از قبل قدرش را میدانم و دیگر به خاطر شخصی همچون فرهاد لحظههایم را هدر نمیدهم. آن خواب وهمآلود حداقل خوبیاش این بود که دیگر چشمهایم شسته شده بودند و دنیا را طور دیگری میدیدم. از اتاقم خارج شدم و پدر دوستداشتنیام را به همراه مادرم که هرچند رفتار سردش منجمد کننده بود و برادرم که پسر دوستداشتنی مادر بود، دور سفره دیدم که درحال خوردن صبحانه هستند. بی توجه به تمام احساساتم با لبخند رفتم و کنارشان نشستم و شروع به صبحانه خوردن کردم. این را خوب میدانستم که روزی مرگ برای همگان فرا میرسد و این بار در واقعیت ممکن است پدرم را از دست بدهم و مادر و برادرم رفتارهای بدشان را با من بیشتر کنند؛ ولی نمیشد تمام عمرم از وحشت اتفاقی که نیفتاده و شاید هیچگاه آنقدر زنده نمانم که فرصت دیدن آن اتفاق را داشته باشم، غصه بخورم. خوشبختی همین فاصله بین دو طوفان است. *** یک ماه گذشته بود. صلحی کمرنگ روی زندگیمان نشست. نه آرامش، نه خوشی، فقط یک سکوت بیجنگ. من زندگیام را قدمبهقدم جمع میکردم. کتابخانه شده بود پناه، گاهم. جایی که آدمها نگاهت نمیکنند، قضاوت نمیکنند، و تو میتوانی بین قفسهها گم شوی. آن روز باران نمنم میبارید. میخواستم از خیابان رد شوم که ناگهان فرهاد مقابلم ظاهر شد. با همان نگاه، با همان صدایی که سالها دیوانهاش بودم و حالا هیچ احساسی را در من بیدار نمیکرد. احوالپرسی کرد و پاسخش را دادم. میخواستم از کاری که مادرش با زندگیام کرده بود به او بگویم؛ ولی ارزشش را نداشت. -
عاشقانه رمان وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
کمی نزدیکتر شد، نه فیزیکی، ذهنی. - من میتونم بگم بمون. میتونم بگم… من دوستت دارم و اینجا میتونیم ادامه بدیم؛ اما عشق…اگه آزادی رو از آدم بگیره، دیگه عشق نیست، اسارته. من گریه میکردم، بیصدا، همچون نمنم بارانی که از شیشه پایین میچکد. و او ادامه داد: - ماه خانم... تو باید برگردی. چون اینجا، هر چقدر هم امن و زیبا، باز هم یه زندانه. یه زندان طلایی. من نمیتونم تو رو توی چیزی نگه دارم که انتخاب تو نیست. تو هیچوقت نخواستی توی خوابی اسیر بشی و خوشبختی رو توی خواب تجربه کنی. آهستهتر و عمیقتر گفت: - تو رو به اجبار به این خواب تبعید کردن. حالا که خاتون میگه میتونه طلسم جادویی رو باطل کنه و تو رو بفرسته به زندگی واقعیت، پس نباید درنگ کنی. اشکهایم بیمحابا از چشمانم سرازیر میشدند و او ادامه میداد: - تو باید برگردی؛ چون آدمهایی که درد کشیدن نباید فرار کنن. بلکه باید انتخاب کنن. و تو… لبخند زد و احساس کردم همزمان با من چشمان او هم اشکبار شد. - و تو از اون آدمهایی هستی که حتی تاریکی واقعی هم نمیتونه خاموششون کنه. اشکهایم روی انگشتانش چکید. بیخیال اشکهای خودش. صورت غرق در اشک مرا پاک میکرد. آرام ادامه داد: - و اگر قرار باشه دوباره همدیگه رو ببینیم، در واقعیت، در آینده، در جایی که هیچ طلسمی نباشه، اون دیدار، حقیقیتر از هر خوابیه. لبخندش محو نشد وقتی میگفت: - اما اگر قرار نباشه… باز هم حق زندگی واقعی از تو گرفته نمیشه. تو شایسته زندگیای هستی که انتخاب کرده باشیش. دستش را فشردم و بغضآلود مابین گریهام گفتم: -مازیار… میترسم. لب زد: - میدونم. صورتش آرام، چشمهایش خیس اشک. ادامه داد: - ولی ترس، دلیل خوبی برای موندن توی خواب نیست. سکوت. بوی دود شمعها. قلبهایی که زیر پوست میتپیدند. و او در نهایت گفت: - عشق ما... و من توی این خواب، واقعی بودم. تو هم همینطور. و هیچ جادویی نمیتونه این رو از بین ببره. این رو هیچوقت فراموش نکن ماه خانم. نور چشمهایش لرزید. بعد آرام، خیلی آرام چنان که گویا دارد از روح من جدا میشود، گفت: - حالا بیدار شو. آخرین چیزی که دیدم، لبخندش بود و زمزمهاش: - اگه یه روز دوباره دیدمت، بدون هنوز عاشقتم. نفس عمیقی کشیدم. تمام حرفهای مازیار را قبول داشتم و انتخابم را کرده بودم. درستترین انتخاب را. برگشت به جهنم واقعی، بهتر از ماندن در بهشت خیالیست. و من… در حالی که همهٔ جانم فریاد میزد بمان، چشمهایم را بستم و تاریکی من را در خود کشید. نور سفیدِ تندی از میان پلکهام رد شد... و بیدار شدم. -
من خیالباف نیستم ولی باور کن تو در تمام شهرها زندگی میکنی. به هر کجا سفر میکنم، درست یک نفر شبیه تو مقابلم سبز میشود. شک ندارم که پرنور ترین ستاره آسمان دارد به من فکر میکند. تردید ندارم که درخت پشت پنجره تمام شب سایه وجودش را وقف من میکند. یقین دارم که در دنیای بعدی همین که مرا ببینی، دلت میلرزد ولی هیچ به یاد نمیآوری که مرا کجا دیده بودی و هنگامی که کنار عصر پنج شنبه و چای تازه دم بنشینیم ، آرام میگویم: میدانستم که به من بازمیگردی...تو بسیار تعجب میکنی از این حرف نامفهوم و من زیاد لذت میبرم از تعجب و بودن تو! چگونه بگویم که تو کیستی؟! آه ای بهانه باریدن دو چشم و تفسیر هر چه بغض... تو شیرین ترین غمی هستی که به جانم نشسته... ای بی تو هیچِ هیچ....ای با تو اوج عشق.... معنای هر چه که هست. وقتی ندارمت، وا ماندهام به خویش. وقتی که با منی...من باشم و تو باشی و یک کهکشان اُمید... حتی خیال اینکه تو هستی مرا بس است. با من بمان...بمان که بی تو تمام است کارِ من. یک صدهزار او اما تنها مهربان من تو هستی. من بی تو بسیار غریب در خویش مردهام.
-
عاشقانه رمان وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
در ذهنم رستاخیز به پا شده بود. به مازیار چشم دوختم از پنجره به نقطهای دور نگاه میکرد. جایی که نور با تاریکی ادغام میشد. لب زدم: - مازیار این همهش یه خواب بود؟ صدایش آرام بود؛ ولی آنقدر جان داشت که دلم را تکان دهد. به پیرزن اشاره کرد و گفت: - خاتون گفت انتخاب با توئه ماهوا... میتونی توی این خواب بمونی. پیش من. در دنیایی که مصنوعیه و از لحاظی از دنیای واقعی برای تو امنتره و از لحاظی از دنیای واقعی برات خطرناکتره. این را گفت و نفسش را آهسته بیرون داد. به من نگاه کرد. نگاهی که نه درخواست بود، نه خواهش، نه التماس. فقط حقیقت بود. اشک از چشمم چکید. مازیار دستم را گرفت. با لرزش گفتم: - پس من تمام این مدت خواب بودم... خانواده جدیدم، زندگی خوب و خوشبختیم، حتی تو مازیار... تو هم واقعی نیستی؟ پیرزن به جای او پاسخ داد: - اون بخشی از رویاست که آرزوش رو داشتی؛ اما اگه خوب نگاه کنی، از تو واقعیتره. چون عشقیه که تو آفریدی. دستهام میلرزیدند. نمیدانستم باید بخندم یا فریاد بزنم. -پس من دارم یه دروغ رو زندگی میکنم؟ پیرزن آهی کشید. - دروغ نیست دخترم. رویاست. گاهی رویاها، مهربونتر از بیداریان. من قدرت برگردونت و شکستن طلسم رو دارم و حالا دو راه داری: یا بمونی و این رویا رو تا همیشه ادامه بدی، با همهی ترس و وهمها و عشقت... یا بیدار شی و برگردی به زندگیت. به جایی که درد هست؛ اما حقیقت هم هست. به مازیار خیره شدم و خطاب به پیرزن پرسیدم: - اگه بمونم، این عشق همیشه زندهست؟ پیرزن آرام پاسخ داد: - تا وقتی بخوای بله؛ ولی بدون، هرچقدر هم که زیبا باشه، تو فقط تماشاگر دنیایی هستی که مال تو نیست و فقط یه خوابه. قلبم شکست. صدای شکستن قلبم را به وضوع شنیدم. پیرزن ادامه داد و حقیقتی را به من گفت که از شنیدنش جانی دوباره گرفتم: - طلسم جادویی دقیقاً از روزی شروع شد که شبش با فرهاد بهم زدین. یعنی دقیقاً قبل از فوت پدرت... و ممکنه برات گیج کننده باشه؛ ولی هرچی خاطرهی بد این اواخر داری همهاش توی خوابت اتفاق افتاده و یه وهم بیشتر نبوده. قلبم از شنیدن حرفهایش لرزید. اشکهایم لحظهای در چشمم خشک شدند و گفتم: - یعنی بابام زندهست؟ سرش را به معنی تأیید تکان داد و من از اینکه مادر فرهاد با من چنین کاری کرده که رنج از دست دادن پدرم را به چشم ببینم، وجودم نسبت به او و پسرش پر از حسِ نفرت نه، بلکه احساسی همچون انزجار شد. آنها حتی لیاقت نفرتم را هم نداشتند. ته دلم خوشحال بودم که پدرم زنده است و برمیگردم پیشش؛ ولی جدایی از مازیار را چه کنم؟ چطور با دردش کنار بیاییم؟ مازیار لبخندی خیلیخیلی کمرنگی زد و و گویی که با خود سخن میگوید گفت: - عجیب نیست. همیشه فکر میکردم آدم وقتی عاشق میشه، یهجورهایی از واقعیت جدا میشه؛ ولی فکر نمیکردم اینقدر به معنی واقعی کلمه _ literal باشه. و من در اوج بغضم، باز هم خندیدم. فلسفه چیزی نبود که مازیار از آن دست بردارد، حتی وقتی دنیا تکهتکه میشود. سپس به من نگاه کرد و گفت: - به نظرم… انسان وقتی آزادانه انتخاب میکنه، بزرگترین شکلِ خودش رو تجربه میکنه. -
عاشقانه رمان وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
مازیار هم کنارم مینشیند. و پیرزن خطاب به من میپرسد: - میدونی چرا اومدی اینجا؟ همچون کودکی بیخبر که وقتی از او سؤالی میشود به مادرش نگاه میکند، من نیز به مازیار نگاه میکنم. او آرام و با اطمینان چشمانش را باز و بسته میکند و به من جرأت حرف زدن میبخشد. - دقیق نه؛ ولی میخوام بدونم... چرا همهچیز اینقدر شبیه رویاست. چرا چیزایی میبینم که واقعی نیستن و اون زندگیای که داشتم رو مطمئنم داشتم، پس چرا اثری ازش نیست و... . هنوز سؤالاتم ادامه داشتند که پیرزن با نگاه نافذش گفت: - چون تو واقعاً توی رویا زندگی میکنی، ماهوا. منظورش چه بود؟ در یک لحظه عصبی شدم و گفتم: - منظورتون اینه که من یه بیمار روانی هستم و توی خیالاتم زندگی میکنم؟ لبخند زد. از آن لبخندهایی که نیمهاش هولناک و نیمهی دیگرش آرامشبخش است. - خیالاتت نه، تو توی یه خواب زندگی میکنی. گیج و مشکوک نگاهش میکردم که گفت: - یه خواب پر از وهم... خوابی که جادو برات بافته. خشکم زد. چه جادویی؟ از چه حرف میزد؟ نگاه کردم در چشمهایش، سیاه و براق، گویا تهِ چاهی باشد که پر از ستاره است. - میشه واضحتر صحبت کنید؟ یا حداقل کامل؟ به مازیار نگاه کردم که آرام نشسته بود. حرفم را ادامه دادم: - حرفتون رو کامل بزنید. با کمکم گفتنش دارین زجرکشم میکنین... من الآن هزارتا فکر توی سرم میچرخه... لطفاً... . اشکم روی گونهام چکید و مازیار دستش را روی دستم گذاشت. گرمای دستش به من آرامش کوتاهی القا کرد؛ ولی جانم درحال بالا آمدن بود. من گیج بودم. پیرزن از چه خواب و جادویی صحبت میکرد؟ لب زدم: - من... خوابم؟ لبخندش عمیقتر شد و گفت: - حالا که میخوای همه چیز رو کامل بدونی پس میگم. بله تو خوابی؛ اما نه هر خوابی. طلسمی تو رو بین دو جهان نگه داشته. زنی که از عشقِ پسرش میترسید، با جادویی تورو به خوابِ زندهای فرستاد. دنیایی ساخت که هم ترسناک بود، هم شیرین... چون هر دو، بخشهای وجود خودِ تو بودن. پیرزن که حرف آخرش را زد، گویا هوا یکباره سنگین شد. حتی نور شمعهای اتاق هم لرزید. همچون قلبی که نمیداند باید آرام شود یا بشکند. اگر حرفهایش حقیقت داشته باشند پس... در ذهنم همه چیز کنار هم گذاشته شد... با چشمانی پر اشک لب زدم: - مادر فرهاد؟ پیرزن آرام گفت: - بله کار اون زنه. چون میخواست تو رو از پسرش دور کنه. قصد کشتنت رو کرد؛ اما با طلسمی که با کمک یک جادوگر انجام داد، تو نمردی، بلکه توی یه خواب گیر افتادی. من نشسته بودم و مازیار کنارم؛ اما فاصلهای بین ما افتاده بود که نه از جنس زمین بود، نه از جنس زمان… بلکه از جنسِ سرنوشت بود. -
عاشقانه رمان وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
من در فکر او بودم و او گفت: - من فکر میکنم دنیا یه تکه خواب خداست، و ما فقط تصویرهای گذرای اونیم. من نیز همین ذهنیت را داشتم و در یک لحظه بیفکر گفتم: - شاید برای همینه که هیچچیز موندگار نیست. او آرام پرسید: - ماهوا تو باور داری عشق میتونه همه چیز رو درست کنه؟ من نیز سؤالی پرسیدم: - تو چی؟ تو باور نداری؟ دستم را محکمتر گرفت و قدمهای آرامتری برداشتیم که گفت: - باور دارم؛ ولی ازش میترسم. چون عشق هم مثل خواب، ممکنه تموم شه و بیدار شی وسط هیچی. حرفش تهِ دلم نشست؛ ولی نمیدانستم چرا با همهی حرفهای فلسفی و ترسناکش، وقتی کنارم بود احساس آرامش میکردم. یک جور امنیت غریب. گویا هیچ اتفاق بدی نمیتوانست برایم کنار او بیفتد. من دوستش داشتم و نمیتوانستم انکار کنم که او اولین انسان درستی است که تا آن لحظه دیده بودمش. مازیار تنها کسی بود که نه غمهایم را قضاوت کرد و نه با ترحم نگاهم کرد؛ بلکه فقط غمهایم را دید و فهمید. در همین حین که کنار دریاچه قدم میزدیم به خانهای در دل جنگل کوچک کنار رودخانه رسیدیم. آنقدر غرق صحبت بودیم که نفهمیدم چطور به آنجا رسیدیم. ایستادم و از او پرسیدم: - چرا اینجاییم مازیار؟ انکار نمیکنم، در یک لحظه هزاران فکر در سرم گذشت. مازیار آرام با لحنی که برای اولین بار غم داشت پاسخ داد: - بعد اینکه درمورد هردو زندگیت برام گفتی. هیچ چیز با عقل و منطق جور در نمیاومد. پس من دنبال روشن شدن حقایق گشتم و به اینجا رسیدم. اینجا کسی زندگی میکنه که میتونه جواب ابهامات توی ذهنت رو بهت بده. این را گفت و ناچاراً بی آنکه بدانم داخل آن خانه جنگلی چه چیزی انتظارم را میکشد، همراهش رفتم. درب خانه باز بود و بیاجازه وارد شدیم. صدای عصایی روی پلههای خانه پیچید. بوی اسپند و خاک نمخورده توی هوای خانه پخش بود. مازیار کنارم ایستاده بود؛ ولی احساس میکردم صدای نفسهایم از هر صدایی در دنیا بلندتر است. نمیدانم چرا استرس گرفته بودم. قلبم محکم میزد. گویا چیزی درونم میخواست از پشتِ قفسه سینهام فرار کند. پیرزنی با موهای تماماً سفید که لباسی محلیِ بلند و سبز تنش بود با عصای در دستش از پلهها پایین آمد و گفت: - بشین دخترم. منتظرت بودم. در فضای خانهاش لوازم خاصی نبود. روی قالی کهنهای نشستم. نگاهش نمیکردم، فقط به بخار نفسهایم خیره بودم. -
عاشقانه رمان وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
*** بعد از روزی که همه چیز را به او گفتم دیگر هم را ندیده بودیم. تا اینکه امروز پیام داد: « لطفاً بیا کنار دریاچه، یه موضوع مهمی رو باید بهت بگم.» و حالا کنار دریاچه روی نیمکت نشسته بودیم. لحظاتی را در سکوت همدیگر را تماشا کردیم. دلتنگیام با نگاه کردنش رفع نمیشد، دلم صدایش را میخواست، میخواستم حرف بزند، مثل همیشه. پس بیتردید به او گفتم: - گفتی موضوع مهمی هست، پس حرف بزن لطفاً. موضوع برایم اهمیتی نداشت، من میخواستم صدایش را بشنوم. گوشهایم برای شنیدن یک لحظه صدایش جان میدادند. آرام از جایش بلند شد و دستش را به سمتم دراز کرد. دستم را در دستش قرار دادم و از جایم بلند شدم. میدانستم میخواهد قدم بزنیم. و خودش هم همین را تایید کرد و گفت: - بریم توی راه، صحبت میکنیم. نمیدانستم راهِ کجا، و برایم اهمیتی هم نداشت، من به او اعتماد داشتم. مازیار تنها کسی بود که وقتی فهمید من از دنیای دیگری آمدهام، به جای انکار کردن، پذیرفت. همانطور که دست در دست هم قدم میزدیم، مدام برمیگشت و به من نگاه میکرد. که طاقت نیاوردم و پرسیدم: - تو چرا انقدر همیشه عمیق نگاهم میکنی؟ لبخند زد. و لبخندی که از نیمرخ صورتش دیده میشد جذابتر بود. یا شاید هم من عاشقتر شده بودم. - تو سکوتت حرف میزنه و خب بعضی حرفا رو باید فقط با چشم شنید. من نیز لبخند زدم. مازیار همیشه یک راهی پیدا میکرد که حرفهایش عجیب باشند. گاهی فقط با یک جمله، کل ذهنم را میبرد به جایی که تا حالا نرفته بودم. درحالیکه کنار دریاچه به مقصدی نامشخص قدم برمیداشتیم، باد سردی میآمد و برگهای خشک روی آب میچرخیدند. مازیار آرام شروع به صحبت کرد: - میدونی ماهوا، آدم وقتی میترسه، یعنی هنوز امید داره. ترس فقط نشونهی زنده بودنه؛ ولی وقتی حتی از ترسیدن هم خسته شی... اونوقته که مردی. نگاهش کردم. موهایش کمی پریشان شده بودند و نورِ خورشید از لای شاخههای درختانی که دریاچه را احاطه کرده بودند، افتاده بود روی صورتش. آرام همچون او پرسیدم: - تو از چی میترسی؟ مکث کرد. و سپس گفت: از اینکه یه روز بیدار شم و بفهمم هیچکدوم از اینا واقعیت نداشته. لبخند زدم. آن موقع هنوز نمیدانستم چقدر به همان جملهاش نزدیکم. گاهی فکر میکردم مازیار دنیا را جور دیگری میبیند. برایش همهچیز معنا داشت. صدای پرنده، افتادن برگ، حتی سکوت بین دوتا جمله. او یک اگزیستانسیالیست به تمام معنا بود. از دیدگاه او زندگی بیمعنا بود، مگر آنکه خود شخص به آن معنا بدهد. -
عاشقانه رمان وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
با صدایی که گویا از عمق استخوانهایم بیرون میآمد گفتم: - مازایار من آدمی نیستم که همیشه ثابت بمونه. ذهنم، دنیام، گاهی فرو میریزه. گاهی از شدت حال بد خاموش میشم. گاهی... نه، نمیشه مازیار ما باهم نمیتونیم هیچ چیزی رو شروع کنیم؛ چون توی زندگی من، اصلاً مشخص نیست چی واقعیه و چی غیرواقعی. بی حرف، آرام دستانم را گرفت که احساس امنیت کردم و ادامه دادم: - من برات هیچ چیز نمیتونم باشم. نه دوست، نه معشوق، نه حتی یه آدم معمولی. به عمق چشمانش که قفل چشمانم بودند نگاه کردم و لرزانتر از قبل گفتم: - من مُدام توهم میزنم... من یه زندگی دیگه داشتم، الآن یه زندگی دیگه دارم، نمیدونم چطور... میفهمی مازیار من نمیفهمم چی به چیه. هنوز صامت به من خیره بود. با تمام حال بد درونم، نسبت به او احساس بدی نداشتم، حتی سکوتش برایم نشانه خوبی بود. او ساکت بود؛ چون میخواست مرا بفهمد. میدانستم حرفهایم بی سر و ته هستند. من میترسیدم همانطور که زندگی گمشدهام را از دست دادم، روزی این زندگی را هم از دست بدهم و مازیار کنار خودش نگاه کند و ببیند کسی که کنارش است فقط سایهایست از من. میترسیدم از خودم و وهمهای عجیبم. انتظار داشتم عقب بکشد؛ اما او آرام جلو آمد، نه به اندازه آغوش، فقط یک قدم. همچون همیشه با اطمینان گفت: - ببین ماهوا من نمیدونم داری از چی صحبت میکنی؛ اما تو همین که هستی کافیای. من آدم کاملی نیستم، تو هم نیستی. هیچکس نیست. میخواستم لب باز کنم و چیزی بگویم که دستانم را محکمتر فشرد و گفت: - اما تو اولین آدمی هستی که واقعاً جرات کردی خودت باشی. همین برای من ارزشمنده. بارش باران شدیدتر شده بود و بارش اشکهایم بند آمده بود. آرام گفتم: - میترسم یه روز از انتخاب من پشیمون شی. مازیار لبخند تلخی زد. از آنهایی که گویا خودش هم زخمی دارد. - من از آدمایی میترسم که هیچوقت نمیگن چی تو دلشونه. ماهوا تو میلرزی؛ ولی حقایق رو میگی. این از هزار تا پایداری مهمتره. سپس چند لحظه به صورتم نگاه کرد و آرام گفت: - اجازه میدی کنارت بمونم؟ نه برای نجات دادن، برای شریک شدن؟ و من برای اولینبار در زندگی، نه از عشق ترسیدم، نه از بودن. فقط گفتم: - آره حتماً. فقط ازم نخواه همیشه قوی باشم. او لبخند زد و گفت: - من آدمی نمیخوام که همیشه قوی باشه. من آدمی میخوام که واقعی باشه. و تو… واقعیترین آدمی هستی که دیدم. و درست در همان بارانِ سرد، رابطه ما وارد مرحلهای شد که عشق در آن فقط حس نبود، مسئولیت بود، صداقت بود، شجاعت بود. و سپس با تمام احساسم ثانیهای نگاهش میکنم و میگویم: - فکر کنم دیگه بتونم همه چی رو بهت بگم. سرش را آرام تکان داد و با چشمانش به من اطمینان داد که انتخابم درست است. و من لب گشودم: - مازیار من… من انگار از یه زندگی دیگه اومدم. یه زندگی پر درد… یه جایی که انگار هیچوقت خوشحال نبودم... . گفتم. همه چیز را گفتم. آنقدر که صورتم غرق اشک شد و دلم با یادآوریشان غرق خون. -
عاشقانه رمان وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
من؛ اما بدنم مثل آبی بود که روی آتش گذاشته اند؛ از بیرون آرام، از درون جوشان. ذهنم در آن لحظه همچون درِ یک انباری تاریک، بیاجازه باز و بسته میشد. تصاویر، صداها، خاطراتی که فکر میکردم دفنشان کردهام، یکییکی از خاک بیرون میآمدند. چیزهایی که مازیار نمیدانست. چیزهایی که اگر میفهمید، شاید همان آرامش را از من پس میگرفت. از جایم بلند شدم و لب زدم: - بریم قدم بزنیم. سرش را تکان داد و همراهیام کرد. با آرامش از مطب زدیم بیرون و در پارک کنار مطب قدم زدن را شروع کردیم. آسمان میغُرید و گواه باران میداد. کمکم داشت شب میشد. نور پارک کم بود و سکوت سنگین. مازیار میگوید: - تو هنوز از اینکه من ازت یه چیزایی رو پنهون کردم، ناراحتی؟ او که چیزی را پنهان نکرده بود. چه معنی داشت از روز اول بیایید بگوید من یک دخترعمو دارم که اختلال دارد و ممکن است برایمان دردسرساز شود! نفس عمیقی میکشم و میگویم: - نه مازیار… من از این ناراحتم که منم یه چیزی رو پنهون کردم. دلم نمیخواست این حجم از تاریکی را وسط رابطهای که تازه داشت جوانه میزد بریزم. او ایستاد. دستانش را در جیب کت بلند مشکیاش فرو برد و مستقیم نگاهم کرد. نگاهی نه از جنس سرزنش، نه از جنس سوءظن؛ بلکه از جنس فهم. باران نمنم شروع به باریدن کرد. از آن بارانهایی که گویا آسمان نه میبارد، بلکه گریه میکند. قدم زدیم. قدمهای بیقرارم خاک نرم را شیار میزد. دلم میخواست فرار کنم. نمیدانستم از او یا از خودم. وسط پارک آلاچیقی بود به سمتش رفتیم و ایستادیم. مازیار نزدیکتر آمد. موهایش خیس شده بود و سفیدی لابهلای موهایش به چشم نمیآمد. آرام پرسید: - ماهوا جان، من اینجام، با تو... کنار تو. حرف بزن لطفاً. حرفش نیمهکاره ماند، چون اشکهایم بیاجازه ریخت. او نزدیک شد، نه برای لمس کردن؛ بلکه برای اینکه بهتر بفهمد. همان فاصله امن، همان احترام. و همین احترام باعث شد بغضم بشکند. چشمانم را روی هم فشار دادم و گفتم: - مازیار… من یه چیزهایی رو نمیتونم کنترل کنم. چیزایی که توشون مقصر نیستم؛ ولی باعث میشن حس کنم آدم ناقصیام... یه چیزهایی هست که نمیدونم چطور اتفاق افتادن و حتی دارن اتفاق میافتن. با دیدن اشکهای من، چشمهای او هم زلال و اشکآلود شده بود؛ ولی نگاهش را از من نگرفت. و با لحنی اطمینان بخش گفت: - هرچی هست، من اینجام ماهوا. نفس کشیدم؛ اما هوا وارد ریههایم نمیشد. دستهایم را مشت کردم. -
عاشقانه رمان وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
اشکهایم بند میآیند و حیرت و غم سرتاسر وجودم را میگیرد و زیر لب زمزمه میکنم: - یعنی تو و الهام... زن و شوهر نیستین؟ چشمانش را آرام باز و بسته میکند و میگوید: - معلومه که نه. اگه به حرف من اعتماد نداری میتونی از بررسی شناسنامه جفتمون که مجردیم تا دیانای ماری که دخترعمومه و سؤال و جواب از خانوادهام پیش بریم. با بغض نگاهش میکنم. مازیار به من دروغ نگفته است؟ یعنی الهامی که مدتیست تراپیستش هستم و از عشق خودش به شوهرش و از بیمهری شوهرش مینالید، زن مازیار نیست؟ احساس میکردم از شدت درد و رنج از درون درحال متلاشی شدن هستم. مازیار حقیقت را میگفت میدانستم. گرچه این را نمیدانم چطور؛ ولی به مازیار اعتماد و باوری عمیق داشتم. سپس بعد از اینکه ماجرای خودش و الهام را برایم شفاف کرد. بی هیچ درنگی دستم را گرفت و گفت: - میخوام مابقی عمرم رو با تو بگذرونم. اشک در چشمانم جمع شد، نمیتوانستم این لحظه را در خواب حتی تصور کنم. عمیق نگاهم کرد و با آرامش پرسید: - نظرت چیه خانمِ زیباتر از ماه؟ نمیتوانستم انکار کنم، در لابهلای هر خوشبختیای که در این زندگی جدید نصیبم میشد، من بدبختیهای زندگی قبلی و گمشدهام یادم میآمد. فرهاد و ساز مخالف خانوادهاش جلوی چشمانم آمد. هنوز بغض دارم. زبانم را روی لبهای خشکم میکشم و میگویم: - خب نظر من چه اهمیتی داره، اگه یه وقت خانوادت منو نخوان. مازیار باز هم نگاهِ عمیقش را حوالهام کرد و گفت: - توی این قرن، دیگه پسری که منتظر بمونه مادرش براش یکی رو انتخاب کنه و بعد با زنِ انتخابی مادرش، بره زیر یه سقف و با زنی که نمیشناسه و رسماً یه غریبهس، تشکیل خانواده بده؛ قطعاً یه احمقه! در سکوت بغضآلود نگاهش میکنم که میگوید: - ولی من تو رو از اعماق وجودت میشناسم و مطمئنم از احساسم نسبت به تو... و میخوامت ماهوا. چشمانم را لحظهای روی هم میفشارم. کاملاً باورش دارم. دربارهی الهام و ماری، مازیار تقصیری ندارد. واقعاً از ته قلب خوشحال هستم که مازیار به من دروغی نگفته است. چشمانم را باز میکنم. او هم منتظر خیرهی صورتم است. حالا که همهی حقایق زندگیاش را به من گفته است، پس دیگر وقتش رسیده که من هم از حقایق زندگیام برایش بگویم. زندگیای که بعد از این همه مدت، هنوز نفهمیدم اصلی بود یا فرعی. مازیار مهربانتر شده بود و نزدیکتر؛ ولی هنوز همان فاصله ملایم را نگه میداشت. گویا نمیخواست رد پای سنگین روی باغچه روح من بگذارد. -
عاشقانه رمان وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
دلم میخواست فریاد بکشم و بگویم؛ اما من که گناهی ندارم... اشکهایم سُر خوردند. الهام دست دخترکش را گرفت و از اتاق بیرون رفت. من ماندم با مازیاری که نامرد از آب در آمده بود و اشکهایی که بی محابا روی صورتم سُر میخوردند. مازیار به سمتم آمد که آرامم کند؛ اما بیتابانه روی صندلی فرود آمدم و گریه کردم. با صدایی که میدانستم تمام اهالی ساختمانی که مطبم در آن بود میشنیدند. مازیار گفت: - آروم باش ماهوا... لطفاً آرومِ جونم، آروم باش. او را پس زدم و با گریه فریاد کشیدم: - برو پیش زنت. گویا یک آن کنترلش را از دست داد که متقابلا فریاد کشید: - الهام زن من نیست. در چشمان سوختهاش خیره شدم و با بغض فریاد کشیدم: - مادر بچهات که هست. ساکت شد و مثل همیشه عمیق به من نگاه کرد. چشم از او گرفتم. گریهام شدت گرفت، حالم بد بود خیلی بد. من تمام عمرم زجر کشیده بودم و شکنجه روحی و جسمی شده بودم. ناخودآگاه بارها و بارها بر سر و صورتم کوبیدم که مازیار دستانم را گرفت و محکم در آغوشش نگهم داشت. نمیدانم چه تصوری از من در ذهنش در آن لحظه داشت؛ ولی من دیگر تاب تحمل هیچ چیز را نداشتم. مازیار عصبی گفت: - چرا میزنی توی سر و صورت نازت ماهوا؟ چیزی نگفتم. در واقع چیزی برای گفتن نداشتم جز یک عالم دردِ تلنبار شده روی قلبم. وقتی سکوتم را دید ادامه داد: - وقتی اون الهام لعنتی بهت سیلی زد، باید میزدی دهن و دماغش رو یکی میکردی. درمیان گریههایم با صدایی که تحلیل رفته بود زیر لب نالیدم: - من.. من نمیتونم جلوی یه بچه چهار ساله، دست روی مادرش بلند کنم که تا وقتی بزرگ بشه این وحشت رو یادش بمونه. مازیار نفس عمیقی در موهایم کشید و سرم را بوسید و با صدای آرامی گفت: - ببین تو چقدر ماه و مهربونی که بهخاطر حضور یه بچه از حقت دفاع نکردی و الهام چه آدمیه که رعایت خواهر کوچولوی خودش رو هم نکرد و جلوش همچین رفتاری کرد. لحظهای احساس میکنم شاید اشتباه کلامی باشد. یا شاید هم من اشتباه شنیده باشن. با بغض و حیرت میپرسم: - خواهر کوچولوش؟ مازیار صندلی را جلو میکشد، مینشیند و با لحنی آرام شروع به گفتن میکند: - الهام دخترعموی منه. ماری هم همینطور. 4 سال پیش وقتی خانوادگی توی یه ماشین بودن، تصادف کردن و عمو و زنعمو از دنیا رفتن. ماری فقط چند ماهش بود. به سر الهام ضربه بدی خورده و بعد از اون اتفاق، الهام کلاً رفتاراش تغییر کردن، حتی تا خارج کشور هم بردیمش، برای بهبودش خیلی تلاش کردیم؛ ولی به نوعی اختلال دچار شده که ذهنش هر طور دلش بخواد برداشت میکنه و همون رو هم مایله زندگی کنه، درغیر این صورت میشه ماجرای امروز. -
عاشقانه رمان وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
*** چهل و پنج دقیقه بود که با الهام صحبت میکردم. دیگر داشت تایم صحبتمان تمام میشد؛ ولی هنوز میخواستم به او نکاتی را بگویم تا با رعایتشان فکرش را آزادتر کند؛ ولی دخترش ماری مدام بیقراری میکرد. از طرفی مازیار پیام داد که: «رسیدم، دارم میام بالا.» آنقدر از رسیدنش ذوقزده بودم که نفهمیدم چطور به الهام گفتم: - الهام جان عشقم اومده دنبالم، جلسه امروز همینجا تمومه. بقیه حرفها بمونه برای نوبت بعدی. آرام لبخند زد و گفت: - باشه پس خانم دکتر، شما به عشقتون برسید و من به دخترکم. از جا بلند شدیم و پیش از آن که از اتاقم خارج شویم، تقهای به در خورد و قامت مازیار پدیدار شد. با ذوق و لبخندی به پهنای صورت خطاب به مازیار گفتم: - چه به موقع رسیدی. که در یک لحظه ذوقم در نطفه کور شد. دخترک پرواز کنان خود را به مازیارم رساند و خود را در آغوشش جای داد. مازیار با چهرهای درهم، که نمیشد از آن حسی را خواند به ما، الهام با خشم و عصبانیت به من و من با حیرت به دخترک کوچک که مازیار را «بابا» خطاب میکرد خیره مانده بودیم. قلبم کند میزد. باز چه بلایی بر سرم آمده بود و قرار بود بیایید؟ قبل از همه الهام به خود آمد و فریاد کشید: - خانم مهرانفر شما با شوهر من؟ آن، قدر از واژه شوهر شوکه شدم که حتی نتوانستم آب دهانم را فرو ببرم. قدمی برداشت به سمتم و گفت: - عشقت شوهر منه؟ مازیار دخترک را در آغوش میگیرد و بلند و با تحکم میگوید: - الهام تمومش کن. نه! او هم الهام را میشناسد هم دخترک را... خدای من اینجا چه خبر است؟ الهام که گویا صدایش را نمیشنود باز خطاب به من میگوید: - من از دردهام به تو گفتم. من تو رو محرم زخمهام دونستم، فکر میکردم یه دکتر روانشناس نه، بلکه یه دوست پیدا کردم. مکث کرد و اشکهایش در لابهلای عصبانیتش سرازیر شدند. نمیدانستم در آن لحظه چه احساسی میبایست داشته باشم. مازیار زن و بچه داشت و به من نگفته بود؟ چرا؟ چرا هر مردی وارد زندگیام میشود اینگونه از آب در میآید؟ الهام وای... الهام مرا مقصر خرابی زندگیاش میپنداشت. الهام به طرف منی که در چنگ افکارم افتادم بودم، حملهور شد و فریاد کشید: - میکشمت زنیکه بیشرف. سیلیاش روی گونه راستم، سوزشش عمیقی ایجاد کرد و مازیار با عربده نام الهام را صدا زد. الهام بی توجه به مازیار خطاب به من غرید: - خوشبختی منو ازم گرفتی الهی به خاک سیاه بشینی. -
عاشقانه رمان وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
پاسخ پیام مراجعی به نام الهام را میدهم و لحظهای غرق زندگیِ الهام میشوم. او دیوانهوار عاشق همسرش بود و یک دختر 4 ساله هم داشتند. مشکل اینجا بود که همسرش از تولد دخترکش تا کنون بنابر دلایلی که خودش هم نمیتوانست بفهمد، از آنها فاصله گرفته است. میگفت 4 سال است که حسرت یک لبخند و روی خوش از همسرش روی دلش مانده است. آنها دخترعمو و پسرعمو هستند و طلاق نگرفته اند تا مبادا دخترکشان با احساس اینکه بچهی طلاق است بزرگ نشود. دوبار باهم ملاقات کرده بودیم. زن جوان و زیبایی بود. در سی سالگیاش چشمان آبی و موهای بلوندش میدرخشیدن. گاهی احساس میکردم درگیر پارانویا است، چون رفتارهایش گاهی نامتعادش میشدند؛ ولی آنقدر غمهایش عمیق و خودش معصوم بود که این شک در ذهنم کمرنگ میشد. نوبت بعدی را برای فردا مشخص میکنم و قرار میگذاریم در مطبم هم را ببینیم. در همین حین دلوین بدون در زدن، سراسیمه وارد اتاقم میشود که سریع میگویم: - مگه طویلهس؟ به سمتم می آید و در کمال پر رویی میگوید: - بله که طویلهس، اتفاقاً گاوشم تویی! چپچپ نگاهش می، کنم که میگوید: - پاشو ماه... آماده شو بریم پایین، مهمون داریم. گیج و بیخبر میپرسم: - مهمون؟ با خونسردی میگوید: - آره، خواستگار اومده. چشمانم درشت میشوند و میگویم: - چه بی خبر! حالا واسه کی اومدن؟ گیج نگاهم میکند که میگویم: - میگم واسه من اومدن یا تو؟ به سمت کمدم می رود و از کمدم لباسی بیرون میکشد و با خونسردی نیشخندی میزند و میگوید: - واسه هیچکدوم باو. واسه مامان اومده! شدت تعجبم روی هزار میرود. - چی؟ بابا کجاس؟ با آرامش میگوید: - همونجا توی پذیرایی با مهمونها نشسته چای و شیرینی میخوره! با حیرت میگویم: - به همین سادگی؟! نیشش شل میشود و میگوید: - چیزی نیست که، فقط اومدن خواستگاری زنش! پیش از آن که چیزی بگویم، اضافه میکند: - گویا یارو از اون قدیما دلباخته مامان بوده بعد بدون خواستگاری با خانواده رفته خارج و الآن که برگشته فیلش یاد هندستون کرده. دهانم باز مانده بود. - یعنی تا الآن ازدواج نکرده؟ دلوین لباسی را سمتم میگیرد و میگوید: - گویا که نه و توقع هم داشته مامان ما هم مجرد میمونده، درحالیکه مامان اصلا خبر نداشته یارو بهش علاقهمنده! با خنده گفتم: - الآن هم که بد، دهنش سرویس شد. او هم خندید و گفت: - چه جورم! وقتی بابا گفت بنده همسرشون هستم و دستش رو فشرد، قیافهاش دیدنی بود. غش خندیدم و گفتم: - باید میبودم و این صحنه رو میدیدم. سپس لباس انتخابی دلوین را پوشیدم و باهم پایین رفتیم. طرف که مردی پنجاه ساله بود، با مادر و خواهرش رسماً برای خواستگاری آمده بود. چشمم که به موهای سفیدش افتاد، یاد تارموهای سفید لابهلای موهای مازیار افتادم. و دلم برای موهایش پر کشید. نمیدانم چطور؛ ولی به طرزی عمیق دلبستهی او شده بودم. با فکر به اینکه دیگر مازیار را دارم، دیگر یک خانواده خوب دارم و بهتر است باور کنم که به یک دنیای دیگر و یک زندگی دیگر رفتهام و نجات یافتهام، نفس عمیقی کشیدم و لبخند زدم. -
عاشقانه رمان وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
*** از آخرین باری که در سینما با دلوین و آن اتفاق ترسناکِ غیب شدنش یا به تأیید خانمی که کنارمان نشسته بود، دلوین اصلاً آنجا نبود و من تنهایی به سینما رفته بودم، روبهرو شدهام دیگر چند روز بود که همه چیز آرام پیش میرفت. آنقدر آرام که خودم میترسیدم. آرامش همیشه قبل از یک اتفاق میآید. من این را از داستانها نه، بلکه از زندگی یاد گرفته بودم. درحالیکه روی پشت میز مطالعهام نشسته و به صفحه لپ تاپ خیره بودم، صدای زنگ موبایلم بلند شد. به صفحه موبایل که کنارم دستم بود نگاه کردم، مازیار بود. در این چند روز گذشته از هم هیچ خبری نگرفته بودیم. من که درگیر ذهن آشفتهام بودم، او را نمیدانستم. تماس را متصل میکنم و با لحنی که سعی میکنم مهربان باشد میگویم: - سلام مازیار. گوشهای قلبم برای شنیدن صدایش، بیتابی میکردند. - سلام به روی ماهت دُردونهی خدا. لبخند میزنم و میگویم: - حالت چطوره؟ با صدایی خسته میگوید: - خوبم فقط... حرفش نصفه میماند که سریع میپرسم: - مازیار؟ آرام پاسخ میدهد: - جانِ مازیار؟ با جان گفتنش به من جانی دیگر میبخشد که نگران میپرسم: - چی شده؟ چرا حرفت رو نصفه گذاشتی؟ لحظهای سکوت و سپس صدایش در گوشم میپیچد: - اول جواب سؤالی که الآن میپرسم رو بده. سریع و بیقرار میگویم: - خب بپرس. از آنسوی خط صدای گرمش میپیچد: - بعضیها توی شلوغی حل میشن و بعضیها توی انزوا. تو از کدوم دستهای ماه خانم؟ همیشه همینطور بود. حرفهای مازیار هیچگاه معمولی نبودند. با آرامشی که از صدایش گرفته بودم چشمانم را بستم و پاسخش را دادم: - از اون دستهای که هیچ جای دنیا براشون امن نیست، مگه اینکه چیزی برای فکر کردن داشته باشن. نمیدانم چطور؛ ولی لبخندش را از پشت خط احساس کردم و گفت: - عالیه. پس اجازه بده یه چیز خوب برای فکر کردن بهت بدم... فردا میام مطب دنبالت. آرام باشهای گفتم. نگرانش بودم و امیدوارم بودم مشکلی برایش پیش نیامده باشد. دلم برای شنیدن صدایش تنگ شده بود. مکالمه کوتاه تمام شد. آهی کشیدم و زیر لب به قلبم گفتم: - فردا میبینیش دلِ دیوونه. و حواسم را جمع لپ تاپم کردم. پیامهای مراجعین گیلا را بالا و پایین میکنم. در این مدت با چندین نفرشان صحبت کردهام، هم حضوری و هم از طریق ایمیل. گیلا درگیری زندگیاش بیشتر شده است و برای بار دوم از من خواهش کرد که این همکاری را قطع نکنم، من نیز حرفش را زمین نینداختم. خودم مراجعینم زیاد نبودند و وقت کافی داشتم. -
عاشقانه رمان وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
باز نگران صدایش پیچید: - مطمئنی که خوبی؟ نمیخوای بیای پیشمون؟ اینبار نالیدم: - آره خوبم نگران نباش. اول صدای نفس عمیقش که بیشباهت به نفس راحت نبود و بعد صدای خودش در گوشم پیچید: - باشه پس بعداً میبینمت. با جبر و اضطراب گفتم: - باشه دلوین مواظب خودت باش. دلوین مهربان گفت: - چشم خواهرکوچولو توام مواظب خودت باش. فقط لب زدم: - فعلاً. انقدر ذهنم سردرگم بود که هیچ درکی از هیچ چیزی نداشتم. تماس را قطع کردم و موبایل به دست، طرف جایگاهی که نشسته بودیم به راه افتادم دلوین که نمیدانستم چطور همزمان هم در خانه ساحل پیش او و هم اینجا پیش من بود، هنوزم مشغول خوردن پاپ کُرن بود. چهار صندلی باقی مانده بود که به او برسم که یک آن همزمان که پاپ کُرنها را توی دهانش قرار میداد، به طرف من برگشت و لبخند مهربانی به من زد. تا خواستم افکارم و تمام مکالمه و حرفهایی که با دلوین همین لحظه پیش داشتم را از ذهنم پاک کنم و به او لبخند بزنم؛ محـو شد! از درک چیزی که مقابل چشمم اتفاق افتاده بود عاجر بودم. دلوین از روی صندلی به طرزی باور نکردنی غیب و یا نامرئی شد. از شدت وحشت پاهایم قفل شدند و از همراهیِ بدنم دست کشیدند. به سختی خود را به جای خالیِ دلوین رساندم و وحشتزده به خانمی که روی صندلی کناریِ دلوین نشسته بود بریدهبریده با لکنت بیسابقهای که از شّدتِ وحشت گریبانم را گرفته بود، گفتم: - خانم...این... این دختری که...که کنارتون نشسته...بود...کج...کجا...رفت؟! درحالیکه من قلبم از وحشت در دهانم بود آن خانم دستش را در موهای زیتونیاش فرو برد و با اکراه چشم از نمایشگر فیلم گرفت و با بیتفاوتی که در چشمانش موج میزد گفت: - کنارم که فقط شما بودی که چند لحظه پیش گوشیتون زنگ خورد رفتین بیرون! با لحنی پر حیرت و وحشتزده پرسیدم: - چی؟ شما مطمئنین خانم؟ بیآنکه چشم از نمایشگر سینما بگیرد با لحنی ناخوشایند گفت: - بله خانم محترم مطمئنم. حالا هم اگه میشه بفرمایید و اجازه بدید به ادامه تماشای فیلم برسم. از لحن کنایه آمیزش هیچ حسی به من دست نداد. من فقط آن «مطمئنم» گفتنش را شنیده بودم. دیگر نمیتوانستم روی پاهایم بند شوم. ناتوان روی صندلی فرود آمدم. بیتوجه به همگان که مشغول تماشا و لذت بردن از فیلم بودند، من همانجا روی همان صندلی. در میان همان جمعیت. دستهایم را روی صورتم گذاشتم و یک دل سیر بیصدا گریه کردم.