رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

بعدش باهم رفتیم پایین و دیدم یه ون مشکی بزرگ سر کوچه پارک کرده. آرون با تردید گفت:

ـ باران زنه مافیا نباشه؟

خندیدم و گفتم:

ـ چرت نگو آرون. 

تا نزدیکش شدیم، یه مرد هیکلی در رو باز کرد و ما رفتیم داخل. پروانه خانوم روبروم نشسته بود و با دیدن آرون یهو گفت:

ـ یادم نمیاد منتظر شما بوده باشم! بفرمایید پایین لطفا. 

قبل اینکه آرون چیزی بگه گفتم:

ـ آرون مثل برادرم میمونه پروانه خانوم. میخواد از شما مطمئن بشه.

پروانه خانوم پوزخندی زد و گفت:

ـ جای تو پیش من از پیش خانواده این پسر امن تره ولی حالا که خودت می‌خوای می‌تونه بیاد.

آرون با تندی پرسید:

ـ الناز شما رو از کجا پیدا کرده خانوم؟

پروانه خانوم با بی پروایی گفت:

ـ من با خواهر ... کاری ندارم. رضا سوار شو.

یهو آرون با فحشی که شنید میخواست به پروانه خانوم حمله کنه که محافظش محکم بازوشو گرفت تو دستش و آرون از درد باعث شد سرجاش بشینه.

پروانه خانوم با انگشت اشاره بهش اشاره کرد و گفت:

ـ اینجا فقط بخاطر حرف این دختر نشستی. حد خودت رو بدون پسر خوب.

یجورایی ته دلم کیف میکردم که اینقدر بهم ارزش میداد. آرون با اینکه خون خونشو میخورد سعی کرد آروم بشینه، پروانه خانوم پشتی داد و پاشو انداخت رو پاشو گفت:

ـ گرچه که تو برخلاف خانوادتی واسه همین این حرکتت رو به حساب غیرتت میدارم.

پروانه خانوم هرکسی که بود، عمو اینارو کامل می‌شناخت یا واقعا هم راجب من خیلی خوب تحقیق کرده بود.

پروانه خانوم نگاهش رو به من دوخت و گفت:

- خب، فکرهات رو کردی؟

انگشت‌هام رو میون هم قلاب کردم و نگاه مرددی به آرون که اخم‌های درهمش نشون میداد هنوز هم عصبانیه انداختم. لبم رو با زبونم تر کردم و گفتم:

- خب راستش من... من باید بدونم که قراره دقیقاً اینجا چی‌کار کنم. 

 

همین لحظه رسیدیم دم در خونه و از ون پیاده شدیم، گفت:

ـ باید از عرشیا مراقبت کنی و مهم تر از اون کاری کنی که با دنیا آشتی کنه و برای درمانش اقدام کنه‌. 

کنار استخر وایستاد و بهم نگاه کرد و گفت:

ـ هم اینکه از لجبازیاش خسته نشی.

آرون گفت:

ـ مگه قراره تحمل کنه؟! اگه خسته شد چی؟

پروانه خانوم بهش نگاهی کرد و با یه بشکن از رضا خواست بیاد پیشش و بعدش گفت:

ـ بعدش به منو باران مربوطه نه شما پسرخوب.

بعدشم با چشاش از محافظش خواست تا آرون‌ و بفرسته بیرون. آرون مقاومت می‌کرد تا که من گفتم:

ـ آرون نگران نباش، من چیزیم نمیشه. خواهش میکنم سختش نکن.

خلاصه که به زور آرون و از اونجا بیرون کرد و بعد رو بهم گفت:

ـ مجبور بودم اینکارو کنم، شاید جلوی عرشیا هم واکنش بدی نشون میداد.

گفتم:

ـ تا عادت کنه طول می‌کشه. خواهش می‌کنم باهاش بد تا نکنین، مثل برادرمه.

پروانه لبخند زد و گفت:

ـ حتما

یکی از محافظ‌ها در عمارت رو برامون باز کرد و ما وارد عمارت شدیم. از راه سنگ‌فرشی گذشتیم و همون زن که روز قبل در رو برای من باز کرده بود جلوی ورودی انتظارمون رو می‌کشید. جلوتر که رفتیم متوجه رنگ پریده‌ی زن و چشمان وحشت زده‌اش شدم. پروانه خانوم هم انگار متوجه پریشان حالی‌اش شده بود که پرسید:

- چی‌شده شهربانو؟

زن که پروانه خانم شهربانو صدایش کرده بود با من‌و‌من گفت:

- آ... آقا عرشیا...

پروانه خانم اخم درهم کرد.

- عرشیا چی؟

شهربانو خانم با لکنت ادامه داد:

- آ... آقا عرشیا... باز ه... همه‌ی اتاقشون رو بهم ریختن.

پروانه خانم پوفی کشید.

- این‌که چیز تازه‌ای نیست.

- نه آخه... 

پیش از آن‌که شهربانو حرفش رو تموم کنه پروانه خانم وارد عمارت شد و من هم پشت سرش وارد شدم.

با ورودم به عمارت صدای داد و فریادی رو از طبفه‌ی بالا که اتاق پسر عرشیا نام در آن قرار داشت شنیدم. پروانه خانم با شنیدن صدای داد و فریادها به قدم‌هایش سرعت داد و منی که بلاتکلیف و ترسیده همانجا ایستاده بودم هم به دنبالش روانه شدم. به طبقه‌ی بالا که رسیدیم تمام خدمه وحشت زده و گوش به زنگ دم اتاق عرشیا ایستاده بودند. پروانه خانم خدمه را کنار زد و در درگاهیِ اتاق ایستاد و با ناباوری نام عرشیا را صدا زد. با دیدن چهر‌ه‌ی مبهوتش با کنجکاوی سرک کشیدم ‌و از دیدن وضعیت اتاق برق از سرم پرید. 

تمام کف اتاق از کتاب‌های ورق ورق شده و پاره پر شده بود و تمام وسایل شکستنی مثل گلدان، شیشه‌ی عطر و آینه خرد و شکسته شده بودند. از همه بدتر وضعیت خود عرشیا بود که بر روی زمین نشسته و در دستان زخمی و خونی‌اش چند تکه از آینه را می‌فشرد. پروانه خانم که به خودش آمد شهربانو را با فریاد صدا زد و خودش با احتیاط پا به درون اتاق گذاشت.

ویرایش شده توسط سایه مولوی

پروانه خانوم کنارش نشست و با ناراحتی گفت:

ـ پسرم چرا اینطوری می‌کنی؟

پسره که پشتش به من بود محکم دستش رو از دست پروانه خانوم کشید بیرون و گفت:

ـ ولم کن، من این وضعیت و نمی‌خوام. چرا گذاشتی زندم کنن؟؟ چرااا؟؟

نمی‌تونستم نسبت بهش بی‌تفاوت باشم. بغض صداش دلم رو لرزوند. رفتم تو اتاق و کنارش نشستم و گفتم:

ـ منم وقتی خانوادم رو از دست دادم، دلم نمی‌خواست زنده باشم.

یهو چرخید سمتم. واسه اولین بار قیافش رو دیدم. موهای بور با ریش بلند بور و پوستی سفید اما چشماش. چشماش برام خیلی آشنا بود، همینجور خیره به قیافش بودم که ازم با صدای آروم پرسید:

ـ تو هم...

پریدم وسط حرفش و گفتم:

ـ آره منم خانوادم رو از دست دادم.

یکم کمرش رو جابجا کرد و با کنجکاوی ازم پرسید:

ـ چطوری؟

لبخندی بهش زدم و دستم رو دراز کردم و گفتم:

ـ اول باهم آشنا بشیم؟

پوزخندی زد و گفت:

ـ دست بردار بابا فقط چون تو دلت به حالم سوخته.

پریدم وسط حرفش و خیلی عادی گفتم:

ـ دلم چرا باید برات بسوزه؟ فقط بخاطر اینکه یکم شلخته‌ایی اعصابم خورد شد.

بعدش شروع به جمع کردن وسایلش کردم. متوجه بودم که هم پروانه و هم عرشیا با تعجب نگام می‌کنن. سعیم بر این بود که نزارم حس کنه که دلم براش سوخته. یهو نگاش کردم و گفتم:

ـ خب کمک کن دیگه.

اینقدر متعجب نگام میکرد که خندم گرفت. فکر کنم که من اولین کسی بودم معلولیتش رو به روش نیوردم و باهاش مثل آدمای عادی برخورد کردم. زیرچشمی نگاش کردم و گفتم:

ـ ببین عرشیا از این به بعد اگه بریز و بپاش کنی، مجبوری خودت همه وسایلات رو جمع کنی. بهت کمک نمی‌کنما.

خندید ولی چیزی نگفت. پروانه خانوم بهم چشمکی زد و زیر لب گفت که برم بیرون.

وقتی رفتم بیرون، مجال نداد و محکم بغلم کرد و گفت:

ـ تورو خدا برامون فرستاده.

خندیدم و گفتم:

ـ خوشحالم که تونستم کمک کنم.

گفت:

ـ کمک چیه! معجزه کردی. اولین بار بود که عرشیا نسبت به یه نفر گارد نگرفت و خواست باهاش آشنا بشه، بقیه آدما رو ندیده رد می‌کرد. 

گفتم:

ـ خواهش می‌کنم، کاری نکردم که.

اومد نزدیکم و گفت:

ـ باران حالا که عرشیا هم باهات ارتباط برقرار کرده، ازت می‌خوام که برای همیشه اینجا بمونی.

گفتم:

ـ ولی عموم.

پرید وسط حرفم و گفت:

ـ اونا هیچ کاری نمی‌تونن بکنن، من اجازه نمی‌دم.

با تردید گفتم:

ـ قیم من عمومه.

گفت:

ـ تو هیجده سالت گذشته بعدشم اگه من شکایت کنم و تو هم آزار و اذیت زنعموت رو بگی، عمرا دادگاه حق رو به اونا بده. من وکیلم یه آدم گردن کلفتیه که عموت دهن وا نکرده، میبلعتش.

از حرفش خندم گرفت، ادامه داد:

ـ اینجا راحتی، عین خونه خودت بدون. میتونی دوستات رو دعوت کنی، کلاسایی که دوست داری بری حتی یه کارگر مخصوص به خودت رو داری و لازم نیست مدام تو آشپزخونه باشی. 

پیشنهادش خیلی وسوسم کرد، راستش خدا یه فرصت به این خوبی پیش روم گذاشته بود و لازم نبود که با پا پسش بزنم و دوباره برگردم به اون خونه‌ی عذاب. فقط دلم برای آرون تنگ می‌شد همین.

پروانه خانوم ازم پرسید:

ـ خب نظرت چیه؟ 

گفتم:

ـ قبوله فقط قبلش من برم خونه وسایلم رو بیارم و

دستم رو گرفت و برد تو اتاق بغل عرشیا و گفت:

ـ اینجا اتاق توعه. لباس و هرچیزی که لازم داشته باشی اینجا آمادست. از امروز هم دستمزد کارت رو میگیری، نگران نباش.

به اتاق نگاه کردم، اندازه نصف هال خونه زنعمو اینا بود، تو اتاق حمام شخصی داشت و به تخت بنفش وسط بود و دیوارهای اتاق هم با کاغذ دیواری های سه بعدی بنفش کار شده بود. رو میز آرایش کلی کرم و لوازمات پوستی و عطرهای مختلف بود. با تعجب گفتم:

ـ کل این اتاق ماله‌ منه؟

پروانه خانوم اینقدر خوشحال بود که با اون همه جدیتش یهو لپم رو کشید و گفت:

ـ آره عزیزم، چیزی خواستی به من یا شهربانو بگو حتما.

بعد از رفتن پروانه خانم چرخی توی اتاق زدم. خوشحال بودم و از اتاق جدیدم ذوق داشتم ولی همچنان آینده‌ی نامعلومم و رفتارهای عرشیا من رو می‌ترسوند. سعی کردم ترسم رو کنار بذارم و به خدا توکل کنم. نمی‌دونستم زندگیم با وجود اون پسر لجباز و ناامید چطوری قراره بگذره اما مطمئن بودم که هیچ چیز سخت‌تر از زندگی توی خونه‌ی عمو نبود.

  • عضو ویژه

بعد از رفتن پروانه خانم چرخی توی اتاق زدم. خوشحال بودم و از اتاق جدیدم ذوق داشتم ولی همچنان آینده‌ی نامعلومم و رفتارهای عرشیا من رو می‌ترسوند. سعی کردم ترسم رو کنار بذارم و به خدا توکل کنم. نمی‌دونستم زندگیم با وجود اون پسر لجباز و ناامید چطوری قراره بگذره اما مطمئن بودم که هیچ چیز سخت‌تر از زندگی توی خونه‌ی عمو نبود

به سمت کمد رفتم. بازش که کردم از خوشی جیغ کشیدم. یک عالمه لباس! از ذوق نمی دونستم کدوم رو بردارم. یکی یکی بر می داشتم و جلوی خودم می گرفتم. لباس مجلسی، لباس توی خونه، مانتو و شلوار و... 

- خدای من! 

در کمد رو بستم و به سمت آینه دراول رفتم. چهارتا کشو داشت. با یک هیجانی بازش کردم. کشو اول سشوار و اتومو و بابلیس بود. کشو دوم پر از انواع کش مو و گیره مو و پاپیون و تل بود. کشو سوم رو که باز کردم دهنم هم باهاش باز موند. اول نفهمیدم اون چیزهای رنگی رنگی که به صورت لوله ای تا خورده بود چیه اما یکم بعد متوجه شدم یک عالمه لباس زیر و لباس خوابه. 

- چه قشنگه! 

و کشو آخر رو باز کردم. یک چادر نماز، چادر مشکی، جانماز و مهر و تسبیح قشنگ بنفش رنگ. 

مطمئن بودم که اینجا لحظات خوبی رو سپری می‌کردم. البته باید می‌دیدم دنیا چی برام رقم می‌زد!

بعد از یکساعت گشتن تو اتاق رفتم سراغ اتاق عرشیا. روی بالکن نشسته بود و تو گوشش هندزفری بود و چشماش بسته بود. واقعا دلم نمی‌خواست به خودم دروغ بگم اما ته چهرش شبیه عرشیا، دوست دوران بچگیم‌ بود. حتی مدل حرف زدنش مثل اون بود اما نمی‌خواستم باور کنم که این همون عرشیا باشه. دیدن رفیق دوست داشتنی بچگیم‌ روی صندلی چرخدار آخرین چیزی بود که تو این دنیا دلم میخواست ببینم. 

رفتم کنارش نشستم و هندزفری رو آروم از گوشش درآوردم که چشاش رو باز کرد. گفتم:

ـ چی گوش میدی؟

خیلی عادی گفت:

ـ سراب داریوش.

با تعجب گفتم:

ـ اووو باریکلا! سلیقت هم که خوبه.

با پوزخندی گفت:

ـ هم سلیقم خوبه و هم نوازندگیم

با ذوق گفتم:

ـ نگو که ساز میزنی!

با تعجب به چهره ذوق زدم گفت:

ـ چرا ساز میزنم، گیتار.

با خوشحالی کنارش نشستم و گفتم:

ـ میشه برام گیتار بزنی، من عاشق موسیقی و اجراهای زنده‌ام. تا حالا هم نتونستم کنسرت یا اجراهای لایو رو ببینم.

اینبار عرشیا با تعجب گفت:

ـ جدی؟

یهو حس کردم زیادی ابراز احساسات کردم، بلند شدم و سرم رو با ناراحتی تکون دادم و چیزی نگفتم. دکمه صندلیشو زد و با لبخند گفت:

ـ دنبالم بیا.

به همراهش از اتاق خارج شدم و توی همون راهرو به سمت آخرین اتاق رفتیم. عرشیا در را باز کرد و وارد شد و من هم پشت سرش وارد شدم. لحظه‌ای از دیدن اتاق جا خورده و شگفت زده دم در خشکم زد. یه اتاق که پر بود از انواع سازها از پیانو گرفته تا ویولن، تار و گیتار.

- وای چقدر ساز!

عرشیا نیشخندی به چهره‌ی مبهوتم زد و از گوشه‌ی دیوار گیتارش رو برداشت و اون رو روی پاهاش گذاشت و مشغول کوک کردنش شد.

با ذوق به دستاش نگاه کردم، بعد کوک کردن برام آهنگ بمونی برام آصف آریا رو زد و اینقدر محو صداش بودم که اشکم درومده بود. اومد نزدیکم و گفت:

ـ چرا داری گریه می‌کنی؟

گفتم:

ـ آخه اولین بارم بود به اجرای زنده می‌دیدم. 

با لبخند گفت:

ـ میخوای بهت یاد بدم؟

مثل بچها پریدم بالا و گفتم:

ـ میشه؟؟

خندید و گفت:

ـ معلومه که میشه راستی اسمت چیه؟

با لبخند گفتم:

ـ باران.

با تعجب پرسید:

ـ باران!

گفتم:

ـ آره چیشد؟

یهو گفت:

ـ هیچی همینجوری. پس از این به بعد یه زمانی میزاریم برای آموزش تو.

گفتم:

ـ خیلیم خوبه.

بعد رفتم تا پشت دسته ویلچرشو بگیرم تا بریم سمت حیاط یهو با عصبانیت نگام کرد و گفت:

ـ چیکار میکنی؟؟

گفتم:

ـ هیچی خواستم بریم تو حیاط

وسط حرفم پرید و گفت:

ـ خودم میام.

بازم بهش برخورد. ترجیح دادم چیزی نگم و کنارش راه رفتم و باهم رفتیم سمت حیاط.

عرشیا خیلی حساس بود و این رو نباید فراموش میکردم. حیاط خیلی زیبایی داشتن، آدم روحش تازه می‌شد، یعنی برای من که اینطور بود ولی انگار برای عرشیا فرق خاصی نداشت. همیشه دوست داشتم همچین حیاطی درست کنم اما زنعمو می‌گفت از گل خوشش نمیاد و کلی حشره میاره.

کنار حیاط یه تاب خیلی خوشگل داشت. ذوق زده به سمتش رفتم و روش نشستم، عالی بود. با ذوق به عرشیا اشاره کردم که بیاد، اونم بی‌میل و آروم‌آروم به سمتم اومد؛ وقتی نزدیکم شد بهش گفتم:

- حالا که انقدر خوب ساز میزنی نمی‌خوای جنتلمن بودنت رو کامل کنی؟

همونطور که یه ابروش رو بالا انداخته بود گفت:

- چجوری؟

هیجان زده به پشت سرم اشاره کردم و همونطور که سعی می‌کردم به وجد بیارمش گفتم:

- خب معلومه دیگه، هُلم بده ببینم پسر خوب.

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...