رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

هانیه پروین
توسط پست بررسی شد!

"چالش برتر"

QAZAL امتیاز 50 اهدا شد.

سلام بچها، اگه موافقین بیاین با همکاری هم یه داستان عاشقانه بنویسیم. 

من اولین جمله رو می‌نویسم و شما اگه دوست داشتین، یه جمله ادامه بدین، نفر بعدی که خوند بر اساس ذهن خودش ادامه بده و ببینیم تهش چی میشه😍 مثل مشاعره. خودمون محک بزنیم و ببینیم چقدر ذهنمون برای بداهه نویسی آمادست!

 

به نام خدا

این روزا بیشتر از همیشه دلم برای اون دوران تنگ میشه. زمانی که اینقدر دغدغه‌هام زیاد نبود و شادی‌هام از ته دل بود...

ویرایش شده توسط Khakestar
لینک به دیدگاه
https://forum.98ia.net/topic/972-%DA%86%D8%A7%D9%84%D8%B4-%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA%D9%86-%DB%8C%DA%A9-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%B9%D8%A7%D8%B4%D9%82%D8%A7%D9%86%D9%87/
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

زمانی که آسمون آبی بود، زمین سبز و رنگین کمون هفت رنگ...

 زمانی که صدای خنده‌هامون قاطی می‌شد و نگاهم و به نگاهت گره می‌خورد.

اما افسوس که اون زمان گذشته و نمیتونم برش گردونم.

آلبومی که توی دستم باز بود رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم و رفتم پشت پنجره اتاقم وایستادم.

دلم می‌خواست باز هم از پشت این پنجره ببینمش و مثل همون روزها از دیدنش قلبم به لرزه بیوفته. اما... 

اما این پنجره حالا خالی‌تر از همیشه به احساساتم دهن‌کجی می‌کنه.

ویرایش شده توسط سایه مولوی

با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم و چشم از خیابون برداشتم. 

تا چشمم به صفحه گوشی خورد، دیدم که مه لقاست، با لبخند جواب دادم...

- سلام دختر خوبی؟

مه‌لقا با صدایی که برخلاف انتظارم گرفته و غمگین بود جواب داد:

- سلام.

از غم صدایش دلم فرو ریخت.

- چی‌شده مه‌لقا؟ خوبی؟

مه‌لقا گفت:

ـ باران رفت.

فهمیدم که منظورش به کیه. سعی کردم بهش دلداری بدم و گفتم:

ـ خب حالا ناراحت نباش، برمیگرده.

مه‌لقا گفت:

ـ تازه رفته باران تا مستقر بشه و درسش تموم بشه، کلی طول می‌کشه...

ناخودآگاه آهی کشیدم. مه‌لقای عزیزم با این روحیه‌ی لطیف مطمئناً طاقت چندین سال دوری از عشقش رو نداشت. مثل من پوست کلفت نبود که پس از آن‌همه اتفاق همچنان سرپا مانده بودم.

- ناراحت نباش، تو که خوب می‌تونی بابات رو راضی کنی که بذاره بری دیدنش.

می‌تونستم تصور کنم که حالا و از یادآوری علی لبخند به صورتش نشسته.

- آره راس میگی، ولی می‌ترسم یه موقع یکی از اون دخترهای بور و بلوند دلش رو ببره.

گفتم:

ـ بس کن مه‌لقا، خوبه که علی رو می‌شناسی و می‌دونی همچین آدمی نیست.

با تردید گفت:

ـ می‌ترسم محیط عوضش کنه.

با جدیت گفتم:

ـ اگه واقعا بهش اعتماد نداری بنظرم دورشو خطربکش مه‌لقا.

با صدایی بلند گفت:

ـ باران خوبه حداقل تو می‌دونی که چقدر دوسش دارم...

از این اعتراف پر از حرصش لبخندی به لبم نشست. خوب می‌دونستم که چقدر علی رو دوست داره و علی هم اون رو دوست داشت، اما بلند پرواز بود و به‌خاطر رسیدن به هدف‌هاش هر کاری می‌کرد و این من رو می‌ترسوند.

- خیلی خب حالا چرا عصبانی میشی؟ 

بی‌آنکه از موضع عصبانیتش کوتاه بیاید ادامه داد:

- می‌خوای عصبانی نشم؟ تویی که من رو می‌شناسی اینجوری میگی وای به روز بقیه!

با کلافگی نچی گفتم. کاش به قول مامان گاهی می‌تونستم جلوی دهنم رو بگیرم و هر حرفی رو نزنم.

- باشه بابا ببخشید، اشتباه کردم. خوب شد؟

 

 

چیزی نگفت اما من می‌دونستم که مصمم‌تر از این‌حرفاست. یا بالاخره علی دوباره برمی‌گشت پیشش و یا خودش می‌رفت آلمان پیش علی. بهرحال من از وقتی یادمه اینا باهم بودن و خیلی همو دوست داشتن اما وقتی علی بدون خبر از مه‌لقا لاتاری ثبت نام کرد یه مقدار میونشون شکرآب شد اما بازم با پادرمیونی من درست شد. چون می‌دونستم جفتشون بدون وجود هم نمی‌تونن...

هانیه پروین
توسط پست بررسی شد!

"مشارکت کننده فعال"

سایه مولوی امتیاز 50 اهدا شد.

تماس رو که قطع کردم خواستم برای سرگرمی هم که شده کمی درس بخونم. می‌دونستم با وضعیت روحیِ افتضاحی که داشتم چند امتحان قبلی رو افتادم و حداقل باید چند تا درس رو پاس مر‌کردم تا مشروط نشم. آخه حیفم می‌اومد منی که به‌خاطر قبول شدن توی رشته‌ی موردعلاقه‌ام این‌همه زحمت کشیده بودم این ترم رو هم مثل ترم قبل مشروط بشم.

  • Khakestar عنوان را به چالش نوشتن یک داستان عاشقانه تغییر داد

بعد از اینکه چند دور آب به سر و صورتم زدم، پشت میز نشستم و کتابم رو باز کردم ولی بدون اینکه ذره ای از متن روبروم رو بفهمم فقط بهش زل زده بودم. دلم پیش عرشیا بود، همبازی بچگیم‌. با همدیگه یه مهدکودک می‌رفتیم و خونشون یه کوچه بالاتر از کوچه ما بود. تنها کسی که تا به امروز دوست داشتنش و باور دارم، عرشیا بود. البته قبلا هم خیلی چیزا رو باور داشتم مثل عشق، امید، آرزو اما بعد از اینکه صمیمی ترین دوستم از اینجا رفت و پدر و مادرم رو توی اون سفر لعنتی از دست دادم و مجبور شدم پیش عمو و زن عموم زندگی کنم، تمام باورام رو از دست دادم...

با صدای زن عمو کتاب روبروم رو بستم و از پشت میز بلند شدم. در رو باز کردم و اومدمی گفتم تا زن عمو دست از فریاد کشیدنِ اسمم برداره و بعد پله‌های چوبی رو تند و تند پایین اومدم. زن عمو داخل سالن روی کاناپه نشسته و درحالی که نگاهش میخ تلویزیون و سریال ترکی درحال پخش بود ناخن‌های بلند و لاک خورده‌اش رو سوهان می‌کشید. جلوتر رفتم و گفتم:

- بله زن عمو؟

زن عمو تابی به سر و گردنش داد و موهای بلوطی رنگش رو از صورتش کنار زد. با لحنی پر از ناز و ادا و گفت:

- چه عجب بالاخره اومدی!

 

طبق معمول سکوت کردم و چیزی نگفتم. ادامه داد:

ـ برای امشب ماهی رو بزار بیرون و برنج رو درست کن. الناز عاشقشه.

با صدایی ناراحت گفتم:

ـ اما زنعمو من دارم درس

که با چشم غره زنعمو حرفمو خوردم و مستقیم رفتم سمت آشپزخونه. اگه بگم زنعموم مثل نامادری سیندرلا و دخترعموم( الناز) هم مثل دخترش بود، دروغ نگفتم. عموم خیلی خوب بود اما متاسفانه همیشه تحت تاثیر حرفای زنش قرار می‌گرفت. این بین فقط آرون پسرعموم خیلی باهام خوب بود که اونم بابت اینکه از رفتارهای مادرش عذاب میکشید، یه هفته درمیون میومد خونه.

من آرون رو مثل برادر نداشته‌ام دوست داشتم، اما این‌که عمو و زن عمو انتظار داشتن ما با هم ازدواج کنیم باعث شده بود که از آرون دور بشم و آرون هم به‌خاطر شرم یا هر چیز دیگه‌ای از من دوری می‌کرد. وارد آشپزخونه شدم و از فریزر بسته‌ی ماهی رو بیرون کشیدم. بوی بد ماهی اخم رو به صورتم نشوند و فقط خدا می‌دونست که من چقدر از این غذا متنفر بودم.

ویرایش شده توسط سایه مولوی

ولی خب چاره چیه؟ سریع پنجره‌ی آشپزخونه رو باز کردم تا هوا عوض بشه؛ کاش از همین پنجره یه گربه میومد و این ماهی چندش رو میبرد. زندگی بالا پایین‌های زیادی داره و تا حالا هم خیلی از هنرهاش رو نشونم داده و از من آدم تقریباً صبوری ساخته ولی واقعاً برام جای سواله که اگه من نبودم قرار بود چطوری زندگی کنن؟

 

واقعا خدا هیچوقت سایه پدر و مادر رو از زندگی آدما کم نکنه. متوجه شده بودم که قبلاً هم همشون بخاطر ترس از بابا باهام خوب برخورد می‌کردن. الآنم انگار چون بهم اجازه دادن فقط خونشون بمونم، در حقم لطف‌کردن و کلی منت سرم می‌ذاشتن. فقط دلم می‌خواست که بتونم درس بخونم و یه کاره‌ای بشم و از دستشون خلاص بشم. ماهی رو ادویه زدم و...

ماهی رو ادویه زدم و گذاشتم تا مزه‌دار بشه.

از پشت سر زنعمو که هنوز میخ تلویزیون داشت با ناخن‌هاش بازی می‌کرد بی سر و صدا رد شدم و به اتاقم رفتم.

پشت میز تحریرم نشستم تا کمی درس بخونم که احساس کردم از حیاط صدای ماشین میاد، به ساعت نگاه کردم؛ عمو که الان نمیاد پس احتمالا باز زنعمو آرون رو به زور کشونده اینجا...

ویرایش شده توسط shirin_s

با صدای محکم بسته شدن در فهمیدم که خودشه. با صدای بلند رو به زنعمو گفت:

ـ باز چه خبره که منو کشوندی اینجا؟

زنعمو با یه لحن مهربونی گفت:

ـ خب پسرم دلم برات تنگ شده، چرا با من اینجوری رفتار میکنی؟

آرون بدون توجه به حرفش گفت:

ـ باران کجاست؟

زنعمو صداشو یکم برد بالا و گفت:

ـ بعد یه هفته اومدی خونه، تنها سوالت از من اون دختره‌ی..

یهو آرون بهش گفت:

ـ راجبش درست حرف بزن مامان. غیر از اینه که بدون کوچیک‌ترین بی احترامی تمام حرفای تو و بابا رو انجام داده؟ یا همیشه تو هر شرایطی کنار اون الناز نمک نشناس بوده؟

از حمایت‌های آرون ته دلم گرم شد. خیلی وقت بود که دلم برای حمایت‌های بابام تنگ بود و حالا با این حرف آرون دلم غنج رفت. پشت در وایسادم و به بقیه‌ی حرف‌هاشون گوش کردم.

- خبه حالا چه دفاعی هم می‌کنی ازش، ندیدی چجوری دست رد به سینه‌مون زد؟

آرون با حرصی که نشون از خشمش می‌داد غرید:

- چه انتظاری داشتی ازش مامان؟ می‌خواستی به‌خاطر این که چند سالی کنارمون زندگی کرده هر چی گفتی بگه چشم؟

زنعمو گفت:

ـ باورم نمیشه اینقدر بی غرور شدی!!.

ولی آرون بدون اینکه حرفی بزنه، از پله ها داشت میومد بالا و منم سریع در رو بستم و رفتم پشت میز نشستم. تقه‌ای به در زد و با خوش‌رویی گفتم:

ـ بله؟

آرون در رو باز کرد و لبخند عمیقی بهم زد و منم با شادی از پشت میز بلند شدم و گفتم:

ـ بالاخره اومدی!؟چقدر دلم برات تنگ شده‌بود.

آرون چشاشو ریز کرد و با لبخند گفت:

ـ دروغ‌گو.

لبخندمو جمع کردم و گفتم:

ـ خودت می‌دونی که چقدر برام عزیزی.

لبخند تلخی زد و گفت:

ـ میدونم دختره خوشگل.

بعد رفت رو تختم نشست و گفت:

ـ همه چیز خوبه؟ مامان سر به سرت نمی‌ذاره که!

 

هانیه پروین
توسط پست بررسی شد!

"مشارکت کننده برتر"

shirin_s امتیاز 50 اهدا شد.

به سختی لبخندم رو حفظ کردم و گفتم:

- مگه همسن منه که سر به سرم بذاره.

دستش رو تکیه گاهش کرد و گفت:

- راست میگی مگه بچه‌اس که سر به سرت بذاره؟ اون فقط یکم به صورت هدفمند عذابت میده؛ نه؟

با خنده مصنوعی سمت کتابخونه کوچیکم میرم و برای عوض کردن بحث کتابی که دفعه قبل برام آورده بود رو برمی‌دارم و میگم:

- تمومش کردم، داستان خیلی جالبی داشت ولی هر چقدر بالا پایینش کردم نتونستم چیزی که خواستی رو پیدا کنم؛ جدیدا سوالای سخت طرح میکنی.

ویرایش شده توسط shirin_s

آرون هم خندید و بعدش برای چند دقیقه بهم خیره شدیم که دستش رو گذاشت رو زانوش و بلند شد. با تعجب گفتم:

ـ میخوای بری؟

لبخندی زد و گفت:

ـ الان برم که زنعموت پدرمو در میاره، بهرحال الناز خانوم بعد از سه ماه سختی کشیدن و ارواح کلش درس خوندن داره از شیراز برمیگرده ارواح کلش.

از لحنش خندم گرفت و گفتم:

ـ با من که حرفی نمی‌زنه ولی مگه درس نمی‌خونه اونجا؟ پس برای چی رفته دانشگاه؟

پوزخندی زد و گفت:

ـ یجوری میگی انگار اینارو نمیشناسی باران! کلا رفته شیراز پی خوشگذرونی و تفریح. تا اونجا که خبر دارم ترم قبلش مشروط شد و برای شهریه دانشگاه از من پول خواست.

ابروهام از تعجب بالا پرید اون دختر مثلاً درس خون هم مشروط شده بود؟ آرون با شیطنت ادامه داد:

- شنیدم تو هم مشروط شدی، آره؟

با وحشت نگاهش کردم و با صدایی آروم اما مضطرب گفتم:

- وای تو رو خدا به کسی نگی، اگه زن عمو بفهمه کلم رو میکنه.

آرون لبخند مهربونی زد و درحالی که پنجه میان موهای قهوه‌ای رنگش می‌کشید گفت:

- نترس، خودت خوب می‌دونی که من رازدار خوبی‌ام.

و چشمکی که در انتهای حرفش زد مرا به خاطرات خوبمان برد. همان روزها که او به بهانه‌ی خریدن کتاب یا گرفتن جزو برای خودش مرا به شهربازی یا سینما می‌برد.

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...