رفتن به مطلب
به نودهشتیا خوش آمدید، پیش از هرچیز ثبت نام کنید:) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

ارسال شده در

بسم الله الرحمن الرحیم 

داستان ملقب به ابوالعاص

نویسنده آتناملازاده

خلاصه: من زینب، دختر پیامبر بزرگ اسلام. دختر خدیجه بزرگ، خواهر فاطمه سرور بانوان جهان! من زینب. همسر پسر خاله‌ام قاسم، ملقب به ابوالعاص. من زینب. دختی که مثل دیگر خواهرانش به اسلام روی آورد اما همسرش... نه! 

مقدمه: 

بسترم بغض است و کابوس شبانه ناامیدی...
بیدار‌ام از روی ناچاری و حرکاتم تکراری...
گریه سرمشق همیشه تکراری‌ام و تنهایی، همدم تنهایی ام...
مداد یادگاری‌ام را در دست می‌گیرم و اینبار بی‌دلیل می‌نویسم، بی‌احساس می‌کشم و به هیچ می‌رسم...
چه دردناک است فراموشی...!!!

**فاطمه باغبانی**

  • nastaran عنوان را به داستان ملقب به ابوالعاص | آتناملازاده کاربر انجمن نودهشتیا تغییر داد
ارسال شده در

بسم الله الرحمن الرحیم
پارت اول
نور مستقیم خورشید، چشم‌های ابوالعاص را اذیت می‌کرد. دستش را سایبان نگاهش کرد تا کوچه پس کوچه‌های مکه را بهتر ببیند. با دیدن افرادی که به هم می‌رسیدن و خاله زنک‌وار به صحبت مشغول می‌شدند، خنده‌اش گرفت. ماجرا چه بود که باز فضولی مردان و زنان مکه را بر انگیخته بود؟ از تپه پایین رفت و وارد شهر شد. چند قدمی بیش نگذشته بود که چندین نفر به سویش دویدن ایستاد تا آنها او را با خبر ساخته و به سرگرمی خود را ادامه بدهند. یکی‌شان با نگرانی که هیجان خبر به خوبی در آن نمایان بود گفت:
- ای ابولعاص! خبرها را شنیده‌ای؟
- خیر! از کجا باید خبرها را شنیده باشم؟ من در بیابان بوده‌ام.
- ای عقب مانده از دنیا! پسران ابولهب دختران محمد را طلاق داده‌اند.
چشم‌هایش از تعجب گرد شد. رقیه و ام کلثوم دختر خاله‌های و خواهر خانم‌های ابولعاص بودند و این مسأله برای او مهم بود.
- علتش چیست؟
- محمد شعری از طرف خدایش در نکوهش ابولهب گفته.
- وای به او! وای بر دیوانگی او!
قدم‌هایش را به سوی خانه کوچک  محمد کج کرد. در مقابل منزلش ایستاد و کلون در را کوبید. صدای فاطمه کوچک از پشت در آمد:
- کیستی؟
- ابولعاص هستم!
فاطمه در را باز کرد و به پشتش پناه برد و از آنجا شوهر خواهر خود را دید که در آن لباس فاخر با قدم‌هایی محکم و بلند به سوی منزل پدرش می‌رفت. ابولعاص به داخل رسید و محمد را دید که در گوشه‌ای نشسته و با ریش ‌های خویش بازی می‌کند. در مقابلش نشست.
- چه کرده‌ای؟ چه گفته‌ای؟چرا زندگی دخترانت را بخاطر کینه خود خراب کرده‌ای؟!
محمد نگاهش کرد.
- من فقط ابلاغ کننده وحی الهی هستم و حرفی از خود نمیزنم!
ابولعاص پوزخندی زد و گفت: 
-  حاضر نیستی از سخنان خود دست برداری!
بعد از جایش بلند شد.
- هیچ نکرده‌ای جز آنکه دخترانت را نگون بخش کرده‌ای.
برگشت و از خانه بیرون رفت. با خود فکر کرد دیگر خود را نگران کارهای او نمی‌کند، به سمت خانه خود رفت. دوست داشت زینبش را ببیند تا عصبانیتش را از یاد ببرد. از طرفی دوست می‌داشت تا با کنار زینب بودن غم را از دل او نیز بزداید. کلون در را به دست گرفت که ناگاه صدایی از پشت سرش آمد:
- ابولعاص!
به سمت صدا برگشت پسران ابولهب یکی از عموهای محمد.
- هان؟ چه شده‌است که هردوی شما به دیدار من آمده‌اید؟
- ما را به داخل خانه‌ات راه نمیدهی؟
بدون دادن پاسخ کلون در را چندبار به در کوبید. صدای غلامی آمد:
- کیستی؟
- من هستم، ابولعاص! مهمان هم داریم.
غلام در را باز کرد و ابولعاص با دو مرد وارد خانه شدند.  پسران ابولهب چشم‌شان به کنیزان زیباروی ابولعاص بود و با خود فکر می‌کردند مگر زبیب چه دارد که با آنکه فرزندی به ابولعاص نداده‌است، هیچ‌کدام از این کنیزان  طمع آغوش ارباب خود  را نکشیده‌اند! وارد هال خانه شدند.    زینب که اشکش را به تازگی زدوده بود، با دیدن پسران ابولهب اخم کرد و بازگشت و به اتاق مشترکش با ابوالعاص رفت. هر سه که نشستند، ابولعاص پرسید:
- شما را به من چه کاری است؟
عتبه همسر پیشین رقیه به سخن آمد:

ارسال شده در

پارت دو

- آیا شنیده‌ای که محمد به پدر ما توهین کرده‌است؟
ابولعاص ناراحت سرش را تکان داد.
- شنیده‌ام.
این‌بار عتیبه همسر ام کلثوم گفت:
- و شنیده‌ای که ما دخترانش را طلاق داده‌ایم؟ 
- این را هم شنیده‌ام، چه از من می‌خواهید؟
عتبه دو دستی دست ابولعاص را گرفت.
- ما آمده‌ایم تا از تو بخواهیم که زینب را طلاق دهی.
ابولعاص با تعجب به او نگاه کرد، سپس خنده‌ای کرد و پرسید:
- چه بخواهید؟!
- زینب را طلاق بده! این‌گونه او تنبیه می‌شود و دست از دیوانگی‌هایش برمی‌دارد.
ابولعاص به عتبه زل زده بود و ذهنش  در خاطراتش با زینب جست‌وجو جو می‌کرد؛ خندیدن‌هایش، مهربانی‌هایش. هرگاه که از در می‌آمد، زینب را می‌دید و دلش آرام می‌شد، هرگاه دیگران عذابش می‌دادند زینب از او دلجویی می‌کرد، هرگاه از چیزی در زندگی عصبانی می‌شد، زینب با سخن‌های خود او را قانع و راضی می‌ساخت.
- هان؟! چه می‌گویی؟
ابولعاص نگاه خشمگین خود را به او دوخت و با خود فکر کرد چه می‌شد نگاهی همچون  علی داشت تا مخاطب  او از ترس زبانش بند بیاید؟ اما همین نگاه نیز برای ترساندن آنها کافی بود.
- بلند شوید و از خانه من بیرون بروید!
عتبه هل شد ولی عتیبه خود را جمع و جور کرد و گفت:
-  خواسته ما را رد مساز! ما زن‌هایی بهتر از دختر محمد به تو خواهیم داد.
عتبه سریع دنباله سخن برادر خود را گرفت:
- راست می‌گوید! پدر ما را برای خود حفظ کن که بسیار بیشتر از محمد برای تو سود دارد!
عتیبه: کار محمد تمام است، به زودی او را خواهیم کشت.
سپس کف دستش را رو به روی نگاه ابولعاص گرفت.
- دستت را در دست ما بگذار!
ابولعاص از جا بلند شد.
- از خانه من بیرون روید!
با صدای فریادش زینب که تقریباً می‌دانستند آن دو به چه علت به خانه او آمده‌اند، به داخل اتاق دوید. وقتی صورت خشمگین شووی خود را و در مقابل نگاه نگران پسران ابولهب را دید، لبخند کوچکی زد. پسران ابولهب که در مقابل یک زن تحقیر شده بودند، از جا برخاستند و غر زنان از خانه بیرون رفتند. ابولعاص برگشت و نگاه خود را به زینب دوخت. لبخند روی لب زینب بهترین دستمزد برایش بود با خود فکر کرد چقدر زینب را دوست دارد و جواب لبخند او را داد.
***
سالی نگذشت که درد زایمان بر جان خدیجه افتاد. هنگامی که زینب دورتر از آن بود که  خود را به کمک مادر برساند و دیگر دختران کوچک بودن، هنگامی که همسایگان  و آشنایان این عزیز را به جرم باور خدایی دیگر   تنها گذاشتن و  خدیجه مانده بود چه کند و  محمد خود را به هر دری می‌زد اما راهی نبود! ناگهان در باز شد و چهار بانوی بهشتی به کمک خدیجه آمدند. بلی، بهترین زن عالم از بطن عارف‌ترین بانوی عالم در دستان پارساترین زنان جهان به دنیا آمد.

ارسال شده در

پارت سه

هنوز روزگار روی خوشش را نشان آنان نداده بود که قبایل مکه بر آنان شوریدند و جلسه گذاشتند که قریشیان را باید محمد را رها کنند یا ما از هر حیث تحریمشان می‌کنیم. نه کسی با آنان تجارت باید کرد و نه خرید و فروش، نه ازدواج صورت می‌گیرد و نه دل‌رحمی. این خبر در قریش همهمه بر آورد. زینب خود را وحشت‌زده به سرای مادر رساند. 

- آیا خبرها راست است؟ 

- آری دختم! خود را نیازار و به آغوش من بیا. 

زینب در آغوش مادرش فرو رفت. ام‌کلثوم نیز به سوی آنان آمد و خود را به شانه دیگر مادر چسباند و رقیه نیز فاطمه نوزاد را در آغوش گرفت و با صدایی آهسته گفت: 

- سرنوشت ما چه خواهد شد! 

زینب پرسید: 

- پدر کجاست؟ 

- در جلسه با ریاسای قبیله می‌باشد. 

زمان زیادی نبرد که درب باز شد و پدر داخل آمد. همه از جای برخاستند و به سمتش رفتند و به دورش حلقه زدند. در پشت سر او علی کودک وارد شد. پیمبر گفت: 

- سلام خداوند بر شما باد! 

دیگران نیز جوابش را دادند. خدیجه دانست که اینگونه در پی‌اش آمدن او را معذب کرده پس دستش را گرفت و به سوی جای برد و روی آن نشاندش و خود سمت راستش نشست. رقیه در سمت چپ پدر بنشست و ام‌کلثوم و علی در مقابل او نشستن. زینب پرسید: 

- پدر سراسر وجود ما وحشت است! 

- آیا شما مسلمان نیستید؟ پس از چه می‌ترسید؟ ما محبت خدایی را داریم که آنان او را انکار می‌کنند. 

سخنش باعث شد آرامش به میان بیاید. محمد به حرف آمد: 

- افراد قبیله خداوند را انتخاب کردند و با سوادان خطی خواهند نوشت و ما را از همه چیزهای دنیوی که می‌توانند محروم خواهند ساخت و در کعبه آویز خواهند کرد. 

سکوت جمع را فرا گرفت و سپس خدیجه به سخن آمد: 

- سپاس خدایی را که وجودش بی‌نهایت است و تز اوست هرچه داریم و جز او هیچ نداریم.  

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...