عضو ویژه Atna1318 ارسال شده در 21 آبان عضو ویژه ارسال شده در 21 آبان بسم الله الرحمن الرحیم داستان ملقب به ابوالعاص نویسنده آتناملازاده خلاصه: من زینب، دختر پیامبر بزرگ اسلام. دختر خدیجه بزرگ، خواهر فاطمه سرور بانوان جهان! من زینب. همسر پسر خالهام قاسم، ملقب به ابوالعاص. من زینب. دختی که مثل دیگر خواهرانش به اسلام روی آورد اما همسرش... نه! مقدمه: بسترم بغض است و کابوس شبانه ناامیدی... بیدارام از روی ناچاری و حرکاتم تکراری... گریه سرمشق همیشه تکراریام و تنهایی، همدم تنهایی ام... مداد یادگاریام را در دست میگیرم و اینبار بیدلیل مینویسم، بیاحساس میکشم و به هیچ میرسم... چه دردناک است فراموشی...!!! **فاطمه باغبانی** 6 نقل قول
عضو ویژه Atna1318 ارسال شده در 28 آبان سازنده عضو ویژه ارسال شده در 28 آبان بسم الله الرحمن الرحیم پارت اول نور مستقیم خورشید، چشمهای ابوالعاص را اذیت میکرد. دستش را سایبان نگاهش کرد تا کوچه پس کوچههای مکه را بهتر ببیند. با دیدن افرادی که به هم میرسیدن و خاله زنکوار به صحبت مشغول میشدند، خندهاش گرفت. ماجرا چه بود که باز فضولی مردان و زنان مکه را بر انگیخته بود؟ از تپه پایین رفت و وارد شهر شد. چند قدمی بیش نگذشته بود که چندین نفر به سویش دویدن ایستاد تا آنها او را با خبر ساخته و به سرگرمی خود را ادامه بدهند. یکیشان با نگرانی که هیجان خبر به خوبی در آن نمایان بود گفت: - ای ابولعاص! خبرها را شنیدهای؟ - خیر! از کجا باید خبرها را شنیده باشم؟ من در بیابان بودهام. - ای عقب مانده از دنیا! پسران ابولهب دختران محمد را طلاق دادهاند. چشمهایش از تعجب گرد شد. رقیه و ام کلثوم دختر خالههای و خواهر خانمهای ابولعاص بودند و این مسأله برای او مهم بود. - علتش چیست؟ - محمد شعری از طرف خدایش در نکوهش ابولهب گفته. - وای به او! وای بر دیوانگی او! قدمهایش را به سوی خانه کوچک محمد کج کرد. در مقابل منزلش ایستاد و کلون در را کوبید. صدای فاطمه کوچک از پشت در آمد: - کیستی؟ - ابولعاص هستم! فاطمه در را باز کرد و به پشتش پناه برد و از آنجا شوهر خواهر خود را دید که در آن لباس فاخر با قدمهایی محکم و بلند به سوی منزل پدرش میرفت. ابولعاص به داخل رسید و محمد را دید که در گوشهای نشسته و با ریش های خویش بازی میکند. در مقابلش نشست. - چه کردهای؟ چه گفتهای؟چرا زندگی دخترانت را بخاطر کینه خود خراب کردهای؟! محمد نگاهش کرد. - من فقط ابلاغ کننده وحی الهی هستم و حرفی از خود نمیزنم! ابولعاص پوزخندی زد و گفت: - حاضر نیستی از سخنان خود دست برداری! بعد از جایش بلند شد. - هیچ نکردهای جز آنکه دخترانت را نگون بخش کردهای. برگشت و از خانه بیرون رفت. با خود فکر کرد دیگر خود را نگران کارهای او نمیکند، به سمت خانه خود رفت. دوست داشت زینبش را ببیند تا عصبانیتش را از یاد ببرد. از طرفی دوست میداشت تا با کنار زینب بودن غم را از دل او نیز بزداید. کلون در را به دست گرفت که ناگاه صدایی از پشت سرش آمد: - ابولعاص! به سمت صدا برگشت پسران ابولهب یکی از عموهای محمد. - هان؟ چه شدهاست که هردوی شما به دیدار من آمدهاید؟ - ما را به داخل خانهات راه نمیدهی؟ بدون دادن پاسخ کلون در را چندبار به در کوبید. صدای غلامی آمد: - کیستی؟ - من هستم، ابولعاص! مهمان هم داریم. غلام در را باز کرد و ابولعاص با دو مرد وارد خانه شدند. پسران ابولهب چشمشان به کنیزان زیباروی ابولعاص بود و با خود فکر میکردند مگر زبیب چه دارد که با آنکه فرزندی به ابولعاص ندادهاست، هیچکدام از این کنیزان طمع آغوش ارباب خود را نکشیدهاند! وارد هال خانه شدند. زینب که اشکش را به تازگی زدوده بود، با دیدن پسران ابولهب اخم کرد و بازگشت و به اتاق مشترکش با ابوالعاص رفت. هر سه که نشستند، ابولعاص پرسید: - شما را به من چه کاری است؟ عتبه همسر پیشین رقیه به سخن آمد: 5 نقل قول
عضو ویژه Atna1318 ارسال شده در 3 آذر سازنده عضو ویژه ارسال شده در 3 آذر پارت دو - آیا شنیدهای که محمد به پدر ما توهین کردهاست؟ ابولعاص ناراحت سرش را تکان داد. - شنیدهام. اینبار عتیبه همسر ام کلثوم گفت: - و شنیدهای که ما دخترانش را طلاق دادهایم؟ - این را هم شنیدهام، چه از من میخواهید؟ عتبه دو دستی دست ابولعاص را گرفت. - ما آمدهایم تا از تو بخواهیم که زینب را طلاق دهی. ابولعاص با تعجب به او نگاه کرد، سپس خندهای کرد و پرسید: - چه بخواهید؟! - زینب را طلاق بده! اینگونه او تنبیه میشود و دست از دیوانگیهایش برمیدارد. ابولعاص به عتبه زل زده بود و ذهنش در خاطراتش با زینب جستوجو جو میکرد؛ خندیدنهایش، مهربانیهایش. هرگاه که از در میآمد، زینب را میدید و دلش آرام میشد، هرگاه دیگران عذابش میدادند زینب از او دلجویی میکرد، هرگاه از چیزی در زندگی عصبانی میشد، زینب با سخنهای خود او را قانع و راضی میساخت. - هان؟! چه میگویی؟ ابولعاص نگاه خشمگین خود را به او دوخت و با خود فکر کرد چه میشد نگاهی همچون علی داشت تا مخاطب او از ترس زبانش بند بیاید؟ اما همین نگاه نیز برای ترساندن آنها کافی بود. - بلند شوید و از خانه من بیرون بروید! عتبه هل شد ولی عتیبه خود را جمع و جور کرد و گفت: - خواسته ما را رد مساز! ما زنهایی بهتر از دختر محمد به تو خواهیم داد. عتبه سریع دنباله سخن برادر خود را گرفت: - راست میگوید! پدر ما را برای خود حفظ کن که بسیار بیشتر از محمد برای تو سود دارد! عتیبه: کار محمد تمام است، به زودی او را خواهیم کشت. سپس کف دستش را رو به روی نگاه ابولعاص گرفت. - دستت را در دست ما بگذار! ابولعاص از جا بلند شد. - از خانه من بیرون روید! با صدای فریادش زینب که تقریباً میدانستند آن دو به چه علت به خانه او آمدهاند، به داخل اتاق دوید. وقتی صورت خشمگین شووی خود را و در مقابل نگاه نگران پسران ابولهب را دید، لبخند کوچکی زد. پسران ابولهب که در مقابل یک زن تحقیر شده بودند، از جا برخاستند و غر زنان از خانه بیرون رفتند. ابولعاص برگشت و نگاه خود را به زینب دوخت. لبخند روی لب زینب بهترین دستمزد برایش بود با خود فکر کرد چقدر زینب را دوست دارد و جواب لبخند او را داد. *** سالی نگذشت که درد زایمان بر جان خدیجه افتاد. هنگامی که زینب دورتر از آن بود که خود را به کمک مادر برساند و دیگر دختران کوچک بودن، هنگامی که همسایگان و آشنایان این عزیز را به جرم باور خدایی دیگر تنها گذاشتن و خدیجه مانده بود چه کند و محمد خود را به هر دری میزد اما راهی نبود! ناگهان در باز شد و چهار بانوی بهشتی به کمک خدیجه آمدند. بلی، بهترین زن عالم از بطن عارفترین بانوی عالم در دستان پارساترین زنان جهان به دنیا آمد. 5 نقل قول
عضو ویژه Atna1318 ارسال شده در 4 آذر سازنده عضو ویژه ارسال شده در 4 آذر پارت سه هنوز روزگار روی خوشش را نشان آنان نداده بود که قبایل مکه بر آنان شوریدند و جلسه گذاشتند که قریشیان را باید محمد را رها کنند یا ما از هر حیث تحریمشان میکنیم. نه کسی با آنان تجارت باید کرد و نه خرید و فروش، نه ازدواج صورت میگیرد و نه دلرحمی. این خبر در قریش همهمه بر آورد. زینب خود را وحشتزده به سرای مادر رساند. - آیا خبرها راست است؟ - آری دختم! خود را نیازار و به آغوش من بیا. زینب در آغوش مادرش فرو رفت. امکلثوم نیز به سوی آنان آمد و خود را به شانه دیگر مادر چسباند و رقیه نیز فاطمه نوزاد را در آغوش گرفت و با صدایی آهسته گفت: - سرنوشت ما چه خواهد شد! زینب پرسید: - پدر کجاست؟ - در جلسه با ریاسای قبیله میباشد. زمان زیادی نبرد که درب باز شد و پدر داخل آمد. همه از جای برخاستند و به سمتش رفتند و به دورش حلقه زدند. در پشت سر او علی کودک وارد شد. پیمبر گفت: - سلام خداوند بر شما باد! دیگران نیز جوابش را دادند. خدیجه دانست که اینگونه در پیاش آمدن او را معذب کرده پس دستش را گرفت و به سوی جای برد و روی آن نشاندش و خود سمت راستش نشست. رقیه در سمت چپ پدر بنشست و امکلثوم و علی در مقابل او نشستن. زینب پرسید: - پدر سراسر وجود ما وحشت است! - آیا شما مسلمان نیستید؟ پس از چه میترسید؟ ما محبت خدایی را داریم که آنان او را انکار میکنند. سخنش باعث شد آرامش به میان بیاید. محمد به حرف آمد: - افراد قبیله خداوند را انتخاب کردند و با سوادان خطی خواهند نوشت و ما را از همه چیزهای دنیوی که میتوانند محروم خواهند ساخت و در کعبه آویز خواهند کرد. سکوت جمع را فرا گرفت و سپس خدیجه به سخن آمد: - سپاس خدایی را که وجودش بینهایت است و تز اوست هرچه داریم و جز او هیچ نداریم. 4 نقل قول
عضو ویژه Atna1318 ارسال شده در 21 آذر سازنده عضو ویژه ارسال شده در 21 آذر پارت چهار زینب در مقابل چشم دید که تمام خاندانش برای در امان ماندن از دشمنان و تحریم کنندگان خانههای خود را رها کردند و با خیمهای به شعب ابی طالب شتافتند. زینب نیز میخواست برود اما ابولعاص میگفت: - چه میگویی؟ عقل خود را از دست دادی؟! چرا باید خانه خود را رها کنیم و به آنجا رویم. - آنان خاندان من هستند. من دخت پیمبر آنان هستم. من نیز از تحریم شدگان هستم. - آری تو نیز تحریم شدی اما من که تحریم نشدم. اموال بر مرد است و تو میتوانی در سرای من آرامش و آسایش داشته باشی. زینب اشک میریخت و میگفت: - من نمیخواهم آرامش و آسایش داشته باشم میخواهم با خاندانم باشم، تو نمیگذاری که من حق خود را در برابر اسلام ادا کنم. - تو نیز مانند پدرت دیوانه شدی! او تقاص کار خود را پس میدهد و خالهام چون همسرش است راه او را میرود پس تو نیز حرف شنو همسرت باش. - مادرم راه پدر را پیش گرفت چون راه راست است و او پیشوا زنان عصر خود و نزد پرودگار خود جایگاه والایی دارد. ابوالعاص به نیشخند گفت: - تو را به خدایان این سخنان را تمام کن. خدا باید اول شکم وابستگان خود را سیر کند. خدایی که دم از فقیران میزند و پیمبر خودش را کفایت نمیدهد چگونه خداییست؟ بردگان برای بندگی ما هستند و ما عیان برای بندگی خدایان. - نگاهت بس کوچک و چشمانت کور و گوش هایت ناشنوا و بر دلت مهر زده اند. ابولعاص خشمگین شد. - بس کن ضعیفه! به سرای برو و از مقابل چشمانم دور باش که اگر مهر تو بر دلم نبود آنچنان تازیانه ات میزدم که به گورستان مردگان رهسپار شوی. 3 نقل قول
عضو ویژه Atna1318 ارسال شده در 1 دی سازنده عضو ویژه ارسال شده در 1 دی پارت پنج زینب به داخل سرای رفت و به حال خود اشک ریخت. کنیزان در بین خود میگفتند: - دیدید او را؟ دین پدر را تبلیغ میکرد اما حاضر نشد به همراه او برود. دیگری با تمسخر گفت: - آخر دین شکمش را سیر نمیکند. و هر دو خندیدند. ابولعاص کمی ایستاد تا خشمش فروگذار کند سپس به داخل رفت و زینب را گرفته در کناری دید. دلش برای او سوخت و به سمتش رفت و کنارش نشست. زینب به سویش بازنگشت. حسی در درون ابولعاص او را سرزنش میکرد: تو خود را انقدر حقیر ساختی که محتاج محبت و لبخند زنی هستی؟! او را با تازیانه به اطاعت در بیاور. دیگر کسی را ندارد که از او حمایت کند. دیگر حس میگفت: مگر میتوانم به او سخت بگیرم؟ او عزیز من است. - زینب! زینب را جوابی نبود. - همسرت تو را مورد خطاب قرار میدهد، جواب بده. زینب روش را گرفت. ابولعاص آهی کشید و گفت: - چشم و چراغ خانهام، من که نگفتم برای آنان ماری نمیکنم. آنان خاله من و خانوادهاش هستند. دختر خالههایم. شوهر خالهام. آنان خانواده همسر من هستند. زینب بازگشت و نگاهش کرد. ابولعاص ادامه داد: - کسی باید باشد که به آنان طعام برساند. هیچ با خودت اندیشیدی که چگونه در آن شعب بتوانند زنده بمانند؟ ما در اینجا میتوانیم کمکشان کنیم. زینب با خوشنودی گفت: - آیا تو راست میگویی؟! - آری، با تو پیمان میبندم. سپس همدیگر را در آغوش کشیدند. سه سال به زینب اینگونه گذشت. ابولعاص شبانه بر خری طعام و... میبست و او را به سمت شعب میفرستاد. یا خر به دست مسلمانان میافتاد یا مردان مکه که در اطراف شعب مشغول مراقبت بودند تا کسی یاری به قریش نرسد میرسید. زینب بسیار کم خانوادهاش را میدید. ابولعاص با اینکه آنان را هنوز دوست میداشت برای آنکه دیگران به او شک نکنند ورود افراد قریش را به خانهاش ممنوع کرده بود. زینب هم هنگامی که میخواست به دیدار خانوادهاش برود آنقدر مردان مکه او را مورد تنش قرار میدادند که پشیمان میشد. حال بگوییم چرا پیمبر شعب ابیطالب را انتخاب کرد. شعب زمینهای ابیطالب بود که قابل کشت چنان نبود و بیرون شهر در میان راه کاروانها بود. اینکار هم باعث میشد تا افراد قریش بتوانند داد و ستدی هرچند کم داشته باشند. و اینکه مردمان دیگر ظلم به آنان را ببینند و افراد مکه مورد فشار قرار بگیرن. زینب هربار که از دیدار خانواده برمیگشت تا چند روز حالش بد بود. او میشنید که مردم در شعب سنگ به شکم میبندن تا فشار گرسنگی را احساس نکنند. پوست درخت میخوردند تا معده سنگین شود. سنگ را در دهان میمکیدن. گاهی علی نیز برای این ماموریتهای مخفی میآمد و جمع میکرد و با همون قاطرها در تاریکی میفرستاد. گاهی نیز بین مردان قریش و محافظان بحث میشد. تا کاروانها بود و اموال ابیطالب و خدیجه به اتمام رسید. خدیجه به زینب گفت: - فدای الله و خدا شده است! اموالم به نیکی رفته و بهترین سرمایهگذاری بود. 2 نقل قول
عضو ویژه Atna1318 ارسال شده در 8 دی سازنده عضو ویژه ارسال شده در 8 دی (ویرایش شده) پارت نوزده روزها گذشت. مردم مکه کلافه بودند. قریشیان کم نیاورده و حتی با بودنشان در شعب ابوطالب آبروی مکهییان را به خطر برده بودن. بالاخره قرار بر این شد که تحریم را از آنان برداشته و به شهر بازگردند. زینب از خوشنودی نمیدانست چه کند. به خانه مادر رفت و آنجا را مرتب کرد و حیاط را آب زد. از چشمه با مشک آب آورد و در کوزه بزرگ ریخت و زمین را جارو کشید و خاکروبی کرد. جای پدر و مادر را آماده ساخت. ابولعاص از اینکه بعد از مدتها لبخند را بر لب زینب میبیند خشنود بود اما نمیدانست آیا محمد دست از کارهایش برداشته با نه! - پدرت سه سال خاندانش را به سختی انداخت، اگه دوباره بخواهد هزیون بگوید همهشان را به کشتن میدهند. من از آینده کارهایش گریزانم. - اگر بخواهی تمام عمر از حق گریز کنی روزی گیر خواهی افتاد که دیگر پشیمانی فایده ندارد. - تو درباره چه روزی سخن میگویی؟ زینب با جدیت گفت: - من معاد را به یادت میآوردم. ابولعاص اول جا خورد و بعد قهقه زد. - حقا که سخنان محمد را جز دیوانگان باور نخواهند کرد و دیوانگان زنان هستند. سپس کلمه معاد را زیر لب تکرار کرد و خندید. زینب را خستگی از دعوت همسر به اسلام نبود. او ابولعاص را دوست داشت و میخواست او را به همراه خود داشته باشد. اما ابولعاص را مقاومت بسیار بود. خانواده آمدند و زينب به استقبالشان رفت. او ماهها بود مادر را ندیده بود. به پیش که رفت از دیدن حال مادر رنگش پرید. او را پژمرده دید که حتی نمیتواند به تنهایی راه برود. - خداوندا! چه بر سر خدیجه بزرگ آمده؟! خدیجه گفت: - فقط از خدا میخواستم که زنده بمانم تا بازگشت مسلمانان را به خانههایشان ببینم. او را به داخل بردند. خدیجه با لبخند بوی خانه را استشمام کرد. بر جای خود گذاشتنش و فرزندانش به دورش حلقه زدند. او فاطمه را در بر گرفت و بوسید. - دخترم در حافظه تو خانه نیست. اینجا را بنگرد. اینجا خانه ماست. سپس به دیگر دخترانش نگریست. - دیگر آرزویی در جهان ندارم. خدا را اطاعت کنید و پدرتان را حفاظت! زینب به پدرش نگریست که به دیوار تکیه داده بود و بر روی صورت لاغر شدهاش قطرات اشک ریخته بود. خدیجه فاطمه را در آغوش گرفت. - او را حفظ کنید که او اولین فرزندی است که نطفهاش را مسلمان زدهاند و به او امیدوارم، آنچنان که مادر مریم، مریم را امیدوار بود. سخن گفتن حالش را رو به بدی برد. فرزندان ترسیدند. زینب برخاست و گفت: - میروم برای شمام طبیب بیاورم. ویرایش شده 8 دی توسط Atna1318 2 نقل قول
عضو ویژه Atna1318 ارسال شده در 8 دی سازنده عضو ویژه ارسال شده در 8 دی پارت بیست او تمام راه را میگریست. خدیجه بزرگ، بانوی سرمایهدار مکه در این سه سال حتی اجازه نداشت برای خود طبیبی از شهر بیاورد. خوشی بر محمد نیامده بود. او بنده درد و رنج بود. خدیجه تنهایش گذاشت. عمویش نیز. رفتن عمویش شروعی برای زجر دادن دوباره او بود. کثافتی بر سرش میریختن، او را با سنگ میزدند و... ابوالعاص با مرگ خالهش دیگر آنچنان احوال خانواده او برایش مهم نبود و زینب را نیز زیاد اجازه سر زدن به آنها نمیداد. **** کار از پچ پچ گذشته بود مردم با صدای بلند خبرها را با یکدیگر مرور میکردند. ابولعاص با پاهایی برهنه به بیرون از خانه دوید. او که تا چندی بیش هیچ به این سخنان خاله زنکوارانه اعتنا نمیکرد حال تمامی آن سخنان برای او مهم شده بود؛ زیرا خبری نبود که نامی از محمد در آن نباشد. به اولین گروه که رسید پرسید: - چه شده است؟! با اخم به او نگاه کردند. چنین نگاهی بیسابقه بود. او که کاری نکرده بود و تنها جرمش داماد محمد بودن، بود. با لحنی سرزنشآمیز او را مخاطب قرار دادند: - به راستی تو نمیدانی؟ کلافه شد. - آدم عاقل سوالی را که میداند میپرسد؟ دیگری گفت: -دیشب چهل مرد از چهل قبیله، به قصد کشتن محمد در نزدیکی خانه او اتراق کرده بودهاند. ابولعاص وحشتزده پرسید: - آیا او را کشته اند؟! - علی بجای وی در بستر خوابید. اگر زمان دیگری بود یقینا میخندید؛ تمام دنیای علی محمد بود. خود هنوز سنی نداشت و جان خود را برای محمد به خطر میانداخت. - صبحگاه بجای محمد او را در بستر دیدهاند. پیرمردی در جمع که بخاطر مزاحهایش شناخته شده بود گفت: - جالب است که از او پرسیدن محمد کجاست؟ پاسخ داد مگر او را به من سپرده بودید! لحن پیرمرد دیگران را نیز به خنده انداخت. فقط ابولعاص بود که همچنان خشمگین بود. دوباره پرسید: - کنون محمد کجاست؟ مردها تازه یاد مطلب اصلی افتادهاند و دوباره ترش رویی کردهاند. - سلمان او را بر کول گذاشت و ابوبکر با او برفت. - به کجا؟! محمد را جز مکه مکانی نبود. همسری هم نداشت که از دیاری دیگر باشد تا به آنجا پناه برد. شاید به صحرایی رفته که در کودکی آنجا پرورش یافته بود. - ما نمی دانیم؛ فقط می دانیم از مکه گریخت. ابولعاص به سمت خانه بازگشت اما به داخل نرفته و به فکر افتاد به دیدار علی برود. همان زمان زینب را دید که درب خانه را باز کرد. - به کجا می روی زینب؟ رنگ از روی همسرش رفته بود و حالش، آشفته بود. -به دیدار خواهرانم می روم. میخواهم غمشان را بزدایم. ابولعاص نگاهی به مردمانی که چپ چپ همسرش را می، نگریستند انداخت و گفت: -بسیار خوب من نیز به دیدار علی می روم. خود را به خانه فاطمه بنت اسد رساند. حال که محمد نبود احتمالا علی را باید در آنجا پیدا می کرد. چند ضربه به در زد. -کیستی؟ -من هستم فاطمه. ابولعاص. داماد محمد. فاطمه بنت اسد در را گشود قبل از هر حرفی ابولعاص پرسید: -به دیدار علی آمدهام، آیا اینجاست؟ فاطمه از جلوی در کنار رفت. - آری، به داخل بیا. هر دو به داخل رفتند. خانه او حیاطی بود که دور تا دورش اتاق قرار داشت و حوض کوچکی وسط حیاط آب تابستان و یخ زمستان را تامین میکرد. فاطمه یکی از اتاقها را نشان داد. - آنجاست. برو تا من نیز برایش مرحمی بیاورم. 2 نقل قول
عضو ویژه Atna1318 ارسال شده در 13 دی سازنده عضو ویژه ارسال شده در 13 دی پارت بیست و یک ابولعاص با تعجب نگاهش کرد. میخواست بپرسد مرحم برای چه! ولی فاطمه به سمت مطبخ رفته بود. پس راه خود را به سمت اتاقی که علی جوان در آنجا اقامت کرده بود کج کرد. داخل که شد با اولین نگاه منظور فاطمه را فهمید. جلوی علی که میخواست پیش پایش بلند شود گرفت، رو به روی او نشست و پرسید: -چه بلایی بر سر خود آورده ای؟ علی خندید. - آیا گمان میبری خود این بلا را بر سر خود آوردهام؟ ابولعاص همانطور که به کبودی و خون مردگیهای صورت و بازوان علی نگاه میانداخت گفت: - شنیدهام که چه شده، اما نشنیده بودم کتک خوردهای. علی دستی بر روی کبودی گونهاش کشید و گفت: - نگران او هستم. نکند که بلایی سرش بیاید. ابولعاص ناراحت گفت: - تو جوانی و او پیر. جان خود را به خطر انداختهای برای چه؟ علی گفت: - میخواهم پیدایش کنم، شاید هنوز نتوانسته باشد از مکه بیرون رود. _ احتمالش هست.اگه پیدایش کردی برایش غذا و اب ببر. - در امیدم که کس بر فرزندان و یاران او اسیب نرساند. و صورتش از خجالت سرخ شد. ابوالعاص نیز میدانست منظور او به کیست. ابولعاص زیر لب گفت: -من نیز همین امید را دارم. حق با علی بود محمد در غاری گیر افتاده بود و تا سه روز نتوانست به راه خود ادامه بدهد در این مدت علی مخفیانه برایش غذا می برده اند. مدت کوتاهی زمان برد که محمد مکه را به مقص یثرب ترک کرد. ابوالعاص که مورد اعتماد بود از طریق علی درباره مقصد آنها اطلاع پیدا کرده بود و به گوش زینب رساند. زینب از آن روز خواب و خوراک نداشت. _ چند روز دیگر میرسد؟! آیا میتواند خبری به ما برساند؟ آیا پیک او به سلامت خواهد رسید؟ بوالعاص نیز خوب نمیدانست چه میشود اما برای آرامش زینب میگفت: _ او به یثرب که برسد در امان است، زیرا شنیدهام تعدادی از مردمان یثرب به گفته های عجیب او ایمان آوردند. و به حال آنان خندید. زینب نیز زمان خود را با خواهران می گذراند که درد هم را تسکین دهند. ام کلثوم میگفت: _ من نگران فاطمه هستم. او کوچک است و بسیار وابسته به پدر. فاطمه که در گوشه اتاق ایستاده و از پنجره به حیاط مینگریست گفت: _ من ترسی ندارم زیرا خداوند مراقب پیامبرش است، اما به راستی دلم برای پدرمان تنگ شده است. رقیه گفت: _ خوشا به حال تو که در خانه همسر امنیت داری. از زمان رفتن پدر چندین بار افراد مکه به دیدارمان آمدند و تهدید و دشنام دادنمان. بعد از چندی خبر آمد که پدر به یثرب رسیده و در پیغام محرمانهش گفته که جایش امن است. حال زمانی بود که علی فرمان پیمبرش را اجرا کند. آن روز که محمد رفت به علی گفت که کاروانی را شامل سه فاطمه و عده ای از بنی هاشم و برخی مسلمانان بی بضاعت اماده کند و دور از چشم مشرکان به مدینه ببرد که زینب به ابولعاص گفت: -خواهرم فاطمه و فاطمه مادر علی و فاطمه بنت زبیر به همراه پسر عمویم علی میخواهند به مدینه پیش پدرم بروند؛ میروم با آنان وداع کنم. ابولعاص ترسید که نکند زینب نیز برود گفت: -بسیار خوب. من نیز با تو می آیم. هر دو به خانه محمد رفتند. ام کلثوم و رقیه با اشک و سفارشات پی در پی فاطمه را به علی سپردند. زینب فاطمه را بغل کرد و اشک ریزان از او خواست مراقب خود باشد، از او خواست که شهامت داشته باشد و سلام او را به پدر برساند. فاطمه خواهر خود را دلداری داد. زینب به پسر عمویش نگاه کرد و همچون پدرش خواهر خود را به او سپرد. مرکبها آماده گردید. پسر دایه محمد نیز در کاروان بود. علی کاروان را حرکت داد زینب و ابولعاص انقدر به کاروان نگریستند تا در تاریکی شب ناپدید شد و از ظلمت مکه گریخت. 1 نقل قول
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .