عضو ویژه Atna1318 ارسال شده در 11 بهمن، 2024 عضو ویژه اشتراک گذاری ارسال شده در 11 بهمن، 2024 (ویرایش شده) بسم الله الرحمن الرحیم داستان: ملقب به ابوالعاص نویسنده: آتناملازاده ویراستار: زهرا بهمنی خلاصه: من زینب، دختر پیامبر بزرگ اسلام و دختر خدیجه بزرگ، خواهر فاطمه سرور بانوان جهان! من زینب؛ همسر پسر خالهام قاسم، ملقب به ابوالعاص... من زینب؛ دختی که مثل دیگر خواهرانش به اسلام روی آورد اما همسرش، نه! مقدمه: بسترم بغض است و کابوس شبانه ناامیدی... بیدارم از روی ناچاری و حرکاتم تکراری... گریه سرمشق همیشه تکراریام و تنهایی، همدم تنهاییام... مداد یادگاریام را در دست میگیرم و اینبار بیدلیل مینویسم، بیاحساس میکشم و به هیچ میرسم... چه دردناک است فراموشی! **فاطمه باغبانی** ویرایش شده 14 اردیبهشت توسط زری گل ویرایش شد | زری گل 7 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/65-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%84%D9%82%D8%A8-%D8%A8%D9%87-%D8%A7%D8%A8%D9%88%D8%A7%D9%84%D8%B9%D8%A7%D8%B5-%D8%A2%D8%AA%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%84%D8%A7%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/ به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عضو ویژه Atna1318 ارسال شده در 18 بهمن، 2024 سازنده عضو ویژه اشتراک گذاری ارسال شده در 18 بهمن، 2024 (ویرایش شده) «بسم الله الرحمن الرحیم» پارت اول نور مستقیم خورشید، چشمهای ابوالعاص را اذیت میکرد. دستش را سایبان نگاهش کرد تا کوچه پس کوچههای مکه را بهتر ببیند. با دیدن افرادی که به هم میرسیدن و خاله زنکوار به صحبت مشغول میشدند، خندهاش گرفت. ماجرا چه بود که باز فضولی مردان و زنان مکه را بر انگیخته بود؟ از تپه پایین رفت و وارد شهر شد. چند قدمی بیش نگذشته بود که چندین نفر به سویش دویدن ایستاد تا آنها او را با خبر ساخته و به سرگرمی خود را ادامه بدهند. یکی با نگرانی که هیجان خبر به خوبی در آن نمایان بود گفت: - ای ابولعاص، خبرها را شنیدهای؟! - خیر، از کجا باید خبرها را شنیده باشم؟ من در بیابان بودهام! - ای عقب مانده از دنیا، پسران ابولهب دختران محمد را طلاق دادهاند! چشمهایش از تعجب گرد شد. رقیه و امکلثوم دختر خالههای و خواهر خانمهای ابولعاص بودند و این مسأله برای او مهم بود. - علتش چیست؟ - محمد شعری از طرف خدایش در نکوهش ابولهب گفته. - وای به او، وای بر دیوانگی او! قدمهایش را به سوی خانه کوچک محمد کج کرد. در مقابل منزلش ایستاد و کلون در را کوبید. صدای فاطمه کوچک از پشت در آمد: - کیستی؟ - ابولعاص هستم! فاطمه در را باز کرد و به پشتش پناه برد و از آنجا شوهر خواهر خود را دید که در آن لباس فاخر با قدمهایی محکم و بلند به سوی منزل پدرش میرفت. ابولعاص به داخل رسید و محمد را دید که در گوشهای نشسته و با ریش های خویش بازی میکند. در مقابلش نشست. - چه کردهای؟ چه گفتهای؟چرا زندگی دخترانت را بخاطر کینه خود خراب کردهای؟! محمد نگاهش کرد. - من فقط ابلاغ کننده وحی الهی هستم و حرفی از خود نمیزنم! ابولعاص پوزخندی زد و گفت: - حاضر نیستی از سخنان خود دست برداری! بعد از جایش بلند شد. - هیچ نکردهای جز آنکه دخترانت را نگون بخش کردهای! برگشت و از خانه بیرون رفت. با خود فکر کرد دیگر خود را نگران کارهای او نمیکند، به سمت خانه خود رفت. دوست داشت زینبش را ببیند تا عصبانیتش را از یاد ببرد. از طرفی دوست میداشت تا با کنار زینب بودن غم را از دل او نیز بزداید. کلون در را به دست گرفت که ناگاه صدایی از پشت سرش آمد. - ابولعاص! به سمت صدا برگشت پسران ابولهب یکی از عموهای محمد. - هان؟ چه شدهاست که هردوی شما به دیدار من آمدهاید؟! -ما را به داخل خانهات راه نمیدهی؟ بدون دادن پاسخ کلون در را چندبار به در کوبید. صدای غلامی آمد: - کیستی؟ - من هستم، ابولعاص؛ مهمان هم داریم! غلام در را باز کرد و ابولعاص با دو مرد وارد خانه شدند. پسران ابولهب چشمشان به کنیزان زیباروی ابولعاص بود و با خود فکر میکردند مگر زبیب چه دارد که با آنکه فرزندی به ابولعاص ندادهاست، هیچکدام از این کنیزان طمع آغوش ارباب خود را نکشیدهاند. وارد هال خانه شدند؛ زینب که اشکش را به تازگی زدوده بود، با دیدن پسران ابولهب اخم کرد و بازگشت و به اتاق مشترکش با ابوالعاص رفت. هر سه که نشستند، ابولعاص پرسید: - شما را به من چه کاری است؟ عتبه همسر پیشین رقیه به سخن آمد. ویرایش شده 14 اردیبهشت توسط زری گل ویرایش شد | زری گل 6 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/65-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%84%D9%82%D8%A8-%D8%A8%D9%87-%D8%A7%D8%A8%D9%88%D8%A7%D9%84%D8%B9%D8%A7%D8%B5-%D8%A2%D8%AA%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%84%D8%A7%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-694 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عضو ویژه Atna1318 ارسال شده در 23 بهمن، 2024 سازنده عضو ویژه اشتراک گذاری ارسال شده در 23 بهمن، 2024 (ویرایش شده) پارت دو - آیا شنیدهای که محمد به پدر ما توهین کردهاست؟ ابولعاص ناراحت سرش را تکان داد. - شنیدهام. اینبار عتیبه همسر ام کلثوم گفت: - و شنیدهای که ما دخترانش را طلاق دادهایم؟ - این را هم شنیدهام، چه از من میخواهید؟ عتبه دو دستی دست ابولعاص را گرفت. - ما آمدهایم تا از تو بخواهیم که زینب را طلاق دهی. ابولعاص با تعجب به او نگاه کرد، سپس خندهای کرد و پرسید: - چه بخواهید؟! - زینب را طلاق بده، اینگونه او تنبیه میشود و دست از دیوانگیهایش برمیدارد! ابولعاص به عتبه زل زده بود و ذهنش در خاطراتش با زینب جستوجو جو میکرد؛ خندیدنهایش، مهربانیهایش! هرگاه که از در میآمد، زینب را میدید و دلش آرام میشد، هرگاه دیگران عذابش میدادند زینب از او دلجویی میکرد، هرگاه از چیزی در زندگی عصبانی میشد، زینب با سخنهای خود او را قانع و راضی میساخت. - هان؟ چه میگویی؟! ابولعاص نگاه خشمگین خود را به او دوخت و با خود فکر کرد چه میشد نگاهی همچون علی داشت تا مخاطب او از ترس زبانش بند بیاید؟ اما همین نگاه نیز برای ترساندن آنها کافی بود. - بلند شوید و از خانه من بیرون بروید! عتبه هل شد ولی عتیبه خود را جمع و جور کرد و گفت: - خواسته ما را رد مساز، ما زنهایی بهتر از دختر محمد به تو خواهیم داد! عتبه سریع دنباله سخن برادر خود را گرفت: - راست میگوید، پدر ما را برای خود حفظ کن که بسیار بیشتر از محمد برای تو سود دارد! عتیبه گفت: - کار محمد تمام است، به زودی او را خواهیم کشت! سپس کف دستش را رو به روی نگاه ابولعاص گرفت. - دستت را در دست ما بگذار! ابولعاص از جا بلند شد. - از خانه من بیرون روید! با صدای فریادش زینب که تقریباً میدانستند آن دو به چه علت به خانه او آمدهاند، به داخل اتاق دوید. وقتی صورت خشمگین شووی خود را و در مقابل نگاه نگران پسران ابولهب را دید، لبخند کوچکی زد. پسران ابولهب که در مقابل یک زن تحقیر شده بودند، از جا برخاستند و غر زنان از خانه بیرون رفتند. ابولعاص برگشت و نگاه خود را به زینب دوخت. لبخند روی لب زینب بهترین دستمزد برایش بود با خود فکر کرد چقدر زینب را دوست دارد و جواب لبخند او را داد. *** سالی نگذشت که درد زایمان بر جان خدیجه افتاد. هنگامی که زینب دورتر از آن بود که خود را به کمک مادر برساند و دیگر دختران کوچک بودن، هنگامی که همسایگان و آشنایان این عزیز را به جرم باور خدایی دیگر تنها گذاشتن و خدیجه مانده بود چه کند و محمد خود را به هر دری میزد اما راهی نبود! ناگهان در باز شد و چهار بانوی بهشتی به کمک خدیجه آمدند. بلی، بهترین زن عالم از بطن عارفترین بانوی عالم در دستان پارساترین زنان جهان به دنیا آمد. ویرایش شده 14 اردیبهشت توسط زری گل ویرایش شد | زری گل 6 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/65-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%84%D9%82%D8%A8-%D8%A8%D9%87-%D8%A7%D8%A8%D9%88%D8%A7%D9%84%D8%B9%D8%A7%D8%B5-%D8%A2%D8%AA%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%84%D8%A7%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-748 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عضو ویژه Atna1318 ارسال شده در 24 بهمن، 2024 سازنده عضو ویژه اشتراک گذاری ارسال شده در 24 بهمن، 2024 (ویرایش شده) پارت سه هنوز روزگار روی خوشش را نشان آنان نداده بود که قبایل مکه بر آنان شوریدند و جلسه گذاشتند که قریشیان را باید محمد را رها کنند یا ما از هر حیث تحریمشان میکنیم. نه کسی با آنان تجارت باید کرد و نه خرید و فروش، نه ازدواج صورت میگیرد و نه دلرحمی. این خبر در قریش همهمه بر آورد. زینب خود را وحشتزده به سرای مادر رساند. - آیا خبرها راست است؟ - آری دختم، خود را نیازار و به آغوش من بیا! زینب در آغوش مادرش فرو رفت. امکلثوم نیز به سوی آنان آمد و خود را به شانه دیگر مادر چسباند و رقیه نیز فاطمه نوزاد را در آغوش گرفت و با صدایی آهسته گفت: - سرنوشت ما چه خواهد شد؟! زینب پرسید: - پدر کجاست؟ - در جلسه با ریاسای قبیله میباشد. زمان زیادی نبرد که درب باز شد و پدر داخل آمد. همه از جای برخاستند و به سمتش رفتند و به دورش حلقه زدند. در پشت سر او علی کودک وارد شد. پیمبر گفت: - سلام خداوند بر شما باد! دیگران نیز جوابش را دادند. خدیجه دانست که اینگونه در پیاش آمدن او را معذب کرده پس دستش را گرفت و به سوی جای برد و روی آن نشاندش و خود سمت راستش نشست. رقیه در سمت چپ پدر بنشست و امکلثوم و علی در مقابل او نشستن. زینب پرسید: - پدر سراسر وجود ما وحشت است! - آیا شما مسلمان نیستید؟ پس از چه میترسید؟ ما محبت خدایی را داریم که آنان او را انکار میکنند. سخنش باعث شد آرامش به میان بیاید. محمد به حرف آمد. - افراد قبیله خداوند را انتخاب کردند و با سوادان خطی خواهند نوشت و ما را از همه چیزهای دنیوی که میتوانند محروم خواهند ساخت و در کعبه آویز خواهند کرد. سکوت جمع را فرا گرفت و سپس خدیجه به سخن آمد. - سپاس خدایی را که وجودش بینهایت است و از اوست هرچه داریم و جز او هیچ نداریم! ویرایش شده 14 اردیبهشت توسط زری گل ویرایش شد | زری گل 6 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/65-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%84%D9%82%D8%A8-%D8%A8%D9%87-%D8%A7%D8%A8%D9%88%D8%A7%D9%84%D8%B9%D8%A7%D8%B5-%D8%A2%D8%AA%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%84%D8%A7%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-778 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عضو ویژه Atna1318 ارسال شده در 11 اسفند، 2024 سازنده عضو ویژه اشتراک گذاری ارسال شده در 11 اسفند، 2024 (ویرایش شده) پارت چهار زینب در مقابل چشم دید که تمام خاندانش برای در امان ماندن از دشمنان و تحریم کنندگان خانههای خود را رها کردند و با خیمهای به شعب ابی طالب شتافتند. زینب نیز میخواست برود اما ابولعاص میگفت: - چه میگویی، عقل خود را از دست دادی؟ چرا باید خانه خود را رها کنیم و به آنجا رویم؟! - آنان خاندان من هستند، من دخت پیمبر آنان هستم، من نیز از تحریم شدگان هستم. - آری تو نیز تحریم شدی اما من که تحریم نشدم. اموال بر مرد است و تو میتوانی در سرای من آرامش و آسایش داشته باشی. زینب اشک میریخت و میگفت: - من نمیخواهم آرامش و آسایش داشته باشم میخواهم با خاندانم باشم، تو نمیگذاری که من حق خود را در برابر اسلام ادا کنم. - تو نیز مانند پدرت دیوانه شدی، او تقاص کار خود را پس میدهد و خالهام چون همسرش است راه او را میرود پس تو نیز حرف شنو همسرت باش! - مادرم راه پدر را پیش گرفت چون راه راست است و او پیشوا زنان عصر خود و نزد پرودگار خود جایگاه والایی دارد. ابوالعاص به نیشخند گفت: - تو را به خدایان این سخنان را تمام کن. خدا باید اول شکم وابستگان خود را سیر کند. خدایی که دم از فقیران میزند و پیمبر خودش را کفایت نمیدهد چگونه خداییست؟ بردگان برای بندگی ما هستند و ما عیان برای بندگی خدایان! - نگاهت بس کوچک و چشمانت کور و گوشهایت ناشنوا و بر دلت مهر زدهاند. ابولعاص خشمگین شد. - بس کن ضعیفه، به سرای برو و از مقابل چشمانم دور باش که اگر مهر تو بر دلم نبود آنچنان تازیانه ات میزدم که به گورستان مردگان رهسپار شوی! ویرایش شده 14 اردیبهشت توسط زری گل ویرایش شد | زری گل 5 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/65-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%84%D9%82%D8%A8-%D8%A8%D9%87-%D8%A7%D8%A8%D9%88%D8%A7%D9%84%D8%B9%D8%A7%D8%B5-%D8%A2%D8%AA%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%84%D8%A7%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-1281 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عضو ویژه Atna1318 ارسال شده در 20 اسفند، 2024 سازنده عضو ویژه اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اسفند، 2024 (ویرایش شده) پارت پنج زینب به داخل سرای رفت و به حال خود اشک ریخت. کنیزان در بین خود میگفتند: - او را دیدید؟ دین پدر را تبلیغ میکرد اما حاضر نشد به همراه او برود. دیگری با تمسخر گفت: - آخر دین شکمش را سیر نمیکند! و هر دو خندیدند. ابولعاص کمی ایستاد تا خشمش فروگذار کند سپس به داخل رفت و زینب را گرفته در کناری دید. دلش برای او سوخت و به سمتش رفت و کنارش نشست. زینب به سویش بازنگشت. حسی در درون ابولعاص او را سرزنش میکرد و میگفت: - تو خود را انقدر حقیر ساختی که محتاج محبت و لبخند زنی هستی؟ او را با تازیانه به اطاعت در بیاور، دیگر کسی را ندارد که از او حمایت کند! دیگر حس میگفت: - مگر میتوانم به او سخت بگیرم؟ او عزیز من است! - زینب! زینب را جوابی نبود. - همسرت تو را مورد خطاب قرار میدهد، جواب بده! زینب روش را گرفت. ابولعاص آهی کشید و گفت: - چشم و چراغ خانهام، من که نگفتم برای آنان کاری نمیکنم. آنان خاله من و خانوادهاش هستند. دختر خالههایم، شوهر خالهام، آنان خانوادهی همسر من هستند. زینب بازگشت و نگاهش کرد. ابولعاص ادامه داد: - کسی باید باشد که به آنان طعام برساند. هیچ با خودت اندیشیدی که چگونه در آن شعب بتوانند زنده بمانند؟ ما در اینجا میتوانیم کمکشان کنیم. زینب با خوشنودی گفت: - آیا تو راست میگویی؟! - آری، با تو پیمان میبندم! سپس همدیگر را در آغوش کشیدند. سه سال به زینب اینگونه گذشت. ابولعاص شبانه بر خری طعام و... میبست و او را به سمت شعب میفرستاد. یا خر به دست مسلمانان میافتاد یا مردان مکه که در اطراف شعب مشغول مراقبت بودند تا کسی یاری به قریش نرسد میرسید. زینب بسیار کم خانوادهاش را میدید. ابولعاص با اینکه آنان را هنوز دوست میداشت برای آنکه دیگران به او شک نکنند ورود افراد قریش را به خانهاش ممنوع کرده بود. زینب هم هنگامی که میخواست به دیدار خانوادهاش برود آنقدر مردان مکه او را مورد تنش قرار میدادند که پشیمان میشد. حال بگوییم چرا پیمبر شعب ابیطالب را انتخاب کرد. شعب زمینهای ابیطالب بود که قابل کشت چنان نبود و بیرون شهر در میان راه کاروانها بود. اینکار هم باعث میشد تا افراد قریش بتوانند داد و ستدی هرچند کم داشته باشند. و اینکه مردمان دیگر ظلم به آنان را ببینند و افراد مکه مورد فشار قرار بگیرن. زینب هربار که از دیدار خانواده برمیگشت تا چند روز حالش بد بود. او میشنید که مردم در شعب سنگ به شکم میبندن تا فشار گرسنگی را احساس نکنند. پوست درخت میخوردند تا معده سنگین شود. سنگ را در دهان میمکیدن. گاهی علی نیز برای این ماموریتهای مخفی میآمد و جمع میکرد و با همون قاطرها در تاریکی میفرستاد. گاهی نیز بین مردان قریش و محافظان بحث میشد. تا کاروانها بود و اموال ابیطالب و خدیجه به اتمام رسید. خدیجه به زینب گفت: - فدای الله و خدا شده است، اموالم به نیکی رفته و بهترین سرمایهگذاری بود! ویرایش شده 14 اردیبهشت توسط زری گل ویرایش شد | زری گل 3 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/65-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%84%D9%82%D8%A8-%D8%A8%D9%87-%D8%A7%D8%A8%D9%88%D8%A7%D9%84%D8%B9%D8%A7%D8%B5-%D8%A2%D8%AA%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%84%D8%A7%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-1394 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عضو ویژه Atna1318 ارسال شده در 28 اسفند، 2024 سازنده عضو ویژه اشتراک گذاری ارسال شده در 28 اسفند، 2024 (ویرایش شده) پارت نوزده روزها گذشت؛ مردم مکه کلافه بودند. قریشیان کم نیاورده و حتی با بودنشان در شعب ابوطالب آبروی مکهییان را به خطر برده بودن. بالاخره قرار بر این شد که تحریم را از آنان برداشته و به شهر بازگردند. زینب از خوشنودی نمیدانست چه کند. به خانه مادر رفت و آنجا را مرتب کرد و حیاط را آب زد. از چشمه با مشک آب آورد و در کوزه بزرگ ریخت و زمین را جارو کشید و خاکروبی کرد. جای پدر و مادر را آماده ساخت. ابولعاص از اینکه بعد از مدتها لبخند را بر لب زینب میبیند خشنود بود اما نمیدانست آیا محمد دست از کارهایش برداشته با نه! - پدرت سه سال خاندانش را به سختی انداخت، اگه دوباره بخواهد هزیون بگوید همهشان را به کشتن میدهند، من از آینده کارهایش گریزانم! - اگر بخواهی تمام عمر از حق گریز کنی روزی گیر خواهی افتاد که دیگر پشیمانی فایده ندارد. - تو درباره چه روزی سخن میگویی؟ زینب با جدیت گفت: - من معاد را به یادت میآوردم. ابولعاص اول جا خورد و بعد قهقه زد. - حقا که سخنان محمد را جز دیوانگان باور نخواهند کرد و دیوانگان زنان هستند! سپس کلمه معاد را زیر لب تکرار کرد و خندید. زینب را خستگی از دعوت همسر به اسلام نبود. او ابولعاص را دوست داشت و میخواست او را به همراه خود داشته باشد. اما ابولعاص را مقاومت بسیار بود. خانواده آمدند و زينب به استقبالشان رفت. او ماهها بود مادر را ندیده بود. به پیش که رفت از دیدن حال مادر رنگش پرید. او را پژمرده دید که حتی نمیتواند به تنهایی راه برود. - خداوندا، چه بر سر خدیجه بزرگ آمده؟! خدیجه گفت: - فقط از خدا میخواستم که زنده بمانم تا بازگشت مسلمانان را به خانههایشان ببینم. او را به داخل بردند. خدیجه با لبخند بوی خانه را استشمام کرد. بر جای خود گذاشتنش و فرزندانش به دورش حلقه زدند. او فاطمه را در بر گرفت و بوسید. - دخترم در حافظه تو خانه نیست، اینجا را بنگر، اینجا خانه ماست. سپس به دیگر دخترانش نگریست. - دیگر آرزویی در جهان ندارم، خدا را اطاعت کنید و پدرتان را حفاظت! زینب به پدرش نگریست که به دیوار تکیه داده بود و بر روی صورت لاغر شدهاش قطرات اشک ریخته بود. خدیجه فاطمه را در آغوش گرفت. - او را حفظ کنید که او اولین فرزندی است که نطفهاش را مسلمان زدهاند و به او امیدوارم، آنچنان که مادر مریم، مریم را امیدوار بود! سخن گفتن حالش را رو به بدی برد، فرزندان ترسیدند. زینب برخاست و گفت: - میروم برای شمام طبیب بیاورم. ویرایش شده 15 اردیبهشت توسط زری گل ویرایش شد | زری گل 4 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/65-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%84%D9%82%D8%A8-%D8%A8%D9%87-%D8%A7%D8%A8%D9%88%D8%A7%D9%84%D8%B9%D8%A7%D8%B5-%D8%A2%D8%AA%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%84%D8%A7%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-1431 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عضو ویژه Atna1318 ارسال شده در 28 اسفند، 2024 سازنده عضو ویژه اشتراک گذاری ارسال شده در 28 اسفند، 2024 (ویرایش شده) پارت بیست او تمام راه را میگریست. خدیجه بزرگ، بانوی سرمایهدار مکه در این سه سال حتی اجازه نداشت برای خود طبیبی از شهر بیاورد. خوشی بر محمد نیامده بود. او بنده درد و رنج بود؛ خدیجه تنهایش گذاشت عمویش نیز؛ رفتن عمویش شروعی برای زجر دادن دوباره او بود. کثافتی بر سرش میریختن، او را با سنگ میزدند و... ابوالعاص با مرگ خالهش دیگر آنچنان احوال خانواده او برایش مهم نبود و زینب را نیز زیاد اجازه سر زدن به آنها نمیداد. **** کار از پچ_پچ گذشته بود مردم با صدای بلند خبرها را با یکدیگر مرور میکردند. ابولعاص با پاهایی برهنه به بیرون از خانه دوید. او که تا چندی بیش هیچ به این سخنان خاله زنکوارانه اعتنا نمیکرد حال تمامی آن سخنان برای او مهم شده بود؛ زیرا خبری نبود که نامی از محمد در آن نباشد. به اولین گروه که رسید پرسید: - چه شده است؟! با اخم به او نگاه کردند. چنین نگاهی بیسابقه بود. او که کاری نکرده بود و تنها جرمش داماد محمد بودن، بود. با لحنی سرزنشآمیز او را مخاطب قرار دادند: - به راستی تو نمیدانی؟ کلافه شد. - آدم عاقل سوالی را که میداند میپرسد؟ دیگری گفت: -دیشب چهل مرد از چهل قبیله، به قصد کشتن محمد در نزدیکی خانه او اتراق کرده بودهاند. ابولعاص وحشتزده پرسید: - آیا او را کشته اند؟! - علی بجای وی در بستر خوابید. اگر زمان دیگری بود یقینا میخندید؛ تمام دنیای علی، محمد بود. خود هنوز سنی نداشت و جان خود را برای محمد به خطر میانداخت. - صبحگاه بجای محمد او را در بستر دیدهاند. پیرمردی در جمع که بخاطر مزاحهایش شناخته شده بود گفت: - جالب است که از او پرسیدن محمد کجاست؟ پاسخ داد مگر او را به من سپرده بودید! لحن پیرمرد دیگران را نیز به خنده انداخت. فقط ابولعاص بود که همچنان خشمگین بود. دوباره پرسید: - کنون محمد کجاست؟ مردها تازه یاد مطلب اصلی افتادهاند و دوباره ترش رویی کردهاند. - سلمان او را بر کول گذاشت و ابوبکر با او برفت. - به کجا؟! محمد را جز مکه مکانی نبود. همسری هم نداشت که از دیاری دیگر باشد تا به آنجا پناه برد. شاید به صحرایی رفته که در کودکی آنجا پرورش یافته بود. - ما نمی دانیم؛ فقط می دانیم از مکه گریخت. ابولعاص به سمت خانه بازگشت اما به داخل نرفته و به فکر افتاد به دیدار علی برود. همان زمان زینب را دید که درب خانه را باز کرد. - به کجا می روی زینب؟ رنگ از روی همسرش رفته بود و حالش آشفته بود. - به دیدار خواهرانم می روم. میخواهم غمشان را بزدایم. ابولعاص نگاهی به مردمانی که چپ چپ همسرش را می، نگریستند انداخت و گفت: - بسیار خب، من نیز به دیدار علی میروم. خود را به خانه فاطمه بنت اسد رساند. حال که محمد نبود احتمالا علی را باید در آنجا پیدا می کرد، چند ضربه به در زد. - کیستی؟ - من هستم فاطمه. ابولعاص. داماد محمد. فاطمه بنت اسد در را گشود قبل از هر حرفی ابولعاص پرسید: - به دیدار علی آمدهام، آیا اینجاست؟ فاطمه از جلوی در کنار رفت. - آری، به داخل بیا! هر دو به داخل رفتند. خانه او حیاطی بود که دور تا دورش اتاق قرار داشت و حوض کوچکی وسط حیاط آب تابستان و یخ زمستان را تامین میکرد. فاطمه یکی از اتاقها را نشان داد. - آنجاست، برو تا من نیز برایش مرحمی بیاورم! ویرایش شده 15 اردیبهشت توسط زری گل ویرایش شد | زری گل 4 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/65-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%84%D9%82%D8%A8-%D8%A8%D9%87-%D8%A7%D8%A8%D9%88%D8%A7%D9%84%D8%B9%D8%A7%D8%B5-%D8%A2%D8%AA%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%84%D8%A7%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-1432 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عضو ویژه Atna1318 ارسال شده در 2 فروردین سازنده عضو ویژه اشتراک گذاری ارسال شده در 2 فروردین (ویرایش شده) پارت بیست و یک ابولعاص با تعجب نگاهش کرد،میخواست بپرسد مرحم برای چه؟ ولی فاطمه به سمت مطبخ رفته بود. پس راه خود را به سمت اتاقی که علی جوان در آنجا اقامت کرده بود کج کرد. داخل که شد با اولین نگاه منظور فاطمه را فهمید. جلوی علی که میخواست پیش پایش بلند شود گرفت، رو به روی او نشست و پرسید: - چه بلایی بر سر خود آوردهای؟ علی خندید. - آیا گمان میبری خود این بلا را بر سر خود آوردهام؟ ابولعاص همانطور که به کبودی و خون مردگیهای صورت و بازوان علی نگاه میانداخت گفت: - شنیدهام که چه شده، اما نشنیده بودم کتک خوردهای. علی دستی بر روی کبودی گونهاش کشید و گفت: - نگران او هستم، نکند که بلایی سرش بیاید؟! ابولعاص ناراحت گفت: - تو جوانی و او پیر، جان خود را به خطر انداختهای برای چه؟ علی گفت: - میخواهم پیدایش کنم، شاید هنوز نتوانسته باشد از مکه بیرون رود. - احتمالش هست، اگه پیدایش کردی برایش غذا و اب ببر! - در امیدم که کس بر فرزندان و یاران او اسیب نرساند. و صورتش از خجالت سرخ شد. ابوالعاص نیز میدانست منظور او به کیست. ابولعاص زیر لب گفت: - من نیز همین امید را دارم! حق با علی بود محمد در غاری گیر افتاده بود و تا سه روز نتوانست به راه خود ادامه بدهد در این مدت علی مخفیانه برایش غذا می برده اند. مدت کوتاهی زمان برد که محمد مکه را به مقص یثرب ترک کرد. ابوالعاص که مورد اعتماد بود از طریق علی درباره مقصد آنها اطلاع پیدا کرده بود و به گوش زینب رساند. زینب از آن روز خواب و خوراک نداشت. - چند روز دیگر میرسد؟ آیا میتواند خبری به ما برساند؟ آیا پیک او به سلامت خواهد رسید؟! بوالعاص نیز خوب نمیدانست چه میشود اما برای آرامش زینب میگفت: - او به یثرب که برسد در امان است، زیرا شنیدهام تعدادی از مردمان یثرب به گفته های عجیب او ایمان آوردند. و به حال آنان خندید. زینب نیز زمان خود را با خواهران می گذراند که درد هم را تسکین دهند. ام کلثوم میگفت: - من نگران فاطمه هستم، او کوچک است و بسیار وابسته به پدر. فاطمه که در گوشه اتاق ایستاده و از پنجره به حیاط مینگریست گفت: - من ترسی ندارم زیرا خداوند مراقب پیامبرش است، اما به راستی دلم برای پدرمان تنگ شده است. رقیه گفت: - خوشا به حال تو که در خانه همسر امنیت داری، از زمان رفتن پدر چندین بار افراد مکه به دیدارمان آمدند و تهدید و دشنام دادنمان! بعد از چندی خبر آمد که پدر به یثرب رسیده و در پیغام محرمانهش گفته که جایش امن است. حال زمانی بود که علی فرمان پیمبرش را اجرا کند. آن روز که محمد رفت به علی گفت که کاروانی را شامل سه فاطمه و عده ای از بنی هاشم و برخی مسلمانان بی بضاعت اماده کند و دور از چشم مشرکان به مدینه ببرد که زینب به ابولعاص گفت: - خواهرم فاطمه و فاطمه مادر علی و فاطمه بنت زبیر به همراه پسر عمویم علی میخواهند به مدینه پیش پدرم بروند؛ میروم با آنان وداع کنم. ابولعاص ترسید که نکند زینب نیز برود گفت: - بسیار خب، من نیز با تو میآیم. هر دو به خانه محمد رفتند. امکلثوم و رقیه با اشک و سفارشات پی در پی فاطمه را به علی سپردند. زینب فاطمه را بغل کرد و اشک ریزان از او خواست مراقب خود باشد، از او خواست که شهامت داشته باشد و سلام او را به پدر برساند. فاطمه خواهر خود را دلداری داد. زینب به پسر عمویش نگاه کرد و همچون پدرش خواهر خود را به او سپرد. مرکبها آماده گردید. پسر دایه محمد نیز در کاروان بود. علی کاروان را حرکت داد زینب و ابولعاص انقدر به کاروان نگریستند تا در تاریکی شب ناپدید شد و از ظلمت مکه گریخت. *** ابولعاص با خشونت ابورافع و زید بن حارثه را از در خانه خود راند بازگشت و به سمت زینب رفت. - به داخل خانه برو! زینب فریاد زد: - نمیروم، آنان برای بردن من و خواهرانم نزد پدرم آمدهاند، میخواهم با آنان بروم. قلب ابولعاص در سینه آتش گرفت. زینب چه آسان حاضر به دوری از او بود. - تو چه میگویی؟ آیا من برای تو اهمیتی ندارم؟! زینب که تا کنون صبوری کرده بود به حرف آمد: - مگر من برای تو اهمیتی داشتهام؟ به پدرم ایمان نیاوردی، از او حمایت نکردی، مورد تمسخر و توهین قرارش دادی، خدای یکتا را پرستش نکردی، کی میخواهی از خواب غلفت به پا خیزی ابولعاص؟ مگر پدرم خود را آزار نداد برای آنکه شما راه را بیابید؟! - تو خدای پدرت را از من بیشتر دوست میداری؟ - من خداوند یکتا را از پدرم نیز بیشتر دوست میدارم. او را حتی از خود بیشتر دوست می دارم. حتی از فرزند در گذشتمان بیشتر دوست میدارم. من نمیخواهم تو رو ترک کنم اما فرمان اوست و من به آن فرمان عمل میکنم. هر دو به چشمهای هم خیره شده بودند. زینب با نوایی آرامتر گفت: - ابوالعاص، میخواهم با آنان بروم. یک لحظه ابولعاص دیوانهوار به زینب حمله کرد و سیلی در گوشش نواخت. زینب به در برخورد کرد، ابولعاص بازوی او را گرفت. - نمیگذارم بروی. بعد به سمت در بازگشت که هنوز در زیر ضربات دست آن دو بود که اصرار بر بردن دختر پیامبرشان داشتند. بازوی زینب را گرفت و به داخل خانه برد. او را در اتاقی انداخت و در را بر رویش بست. سپس شمشیر کشید و به سوی در خانه رفت اما در بین راه پشیمان شد و دوباره به خانه بازگشت. *** ویرایش شده 15 اردیبهشت توسط زری گل ویرایش شد | زری گل 3 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/65-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%84%D9%82%D8%A8-%D8%A8%D9%87-%D8%A7%D8%A8%D9%88%D8%A7%D9%84%D8%B9%D8%A7%D8%B5-%D8%A2%D8%AA%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%84%D8%A7%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-1782 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عضو ویژه Atna1318 ارسال شده در 25 فروردین سازنده عضو ویژه اشتراک گذاری ارسال شده در 25 فروردین (ویرایش شده) پارت بیست و دو - ای ابولعاص، بایست. ابولعاص به سوی زینب بازگشت از نگاه ناباور و نگرانش خواند که او همه چی را میداند. هنگامی که خواب بود از خانه بیرون آمد اما حال او را مقابل خود میدید. - هان؟ چه شده است دخت محمد؟ چرا مرا نگاه داشتی؟! زینب خود را به ابولعاص رساند و گوشه عبای او را گرفت. - چه میگویند ابولعاص؟ آیا تو به راستی به جنگ با پدر من میروی! صورت شووی را دید که از شرم به سرخی گراوید اما در لحن سخنش خلاف آن را شنید: - آری، راست میگویند تو که میدانستی من از اول نیز با پدرت و حرفهایش مشکل داشتهام، او خداوندگارهای ما را تحقیر میکند، دین پدرمان را قبول ندارد و کارهای ما را فقط از آن جهت که خود دوست نمیدارد از زبان خدای خود اشتباه میشمارد. او با همین لجبازیاش خاله مرا به کام مرگ فرستاد.چشمهای زینب همچون صورت ابولعاص سرخ بود. - ای پسر ربیع؟ مرا اینگونه دوست میداری؟! ابولعاص رک و بی پرده پاسخ داد: - تو را دوست دارم، اما پدرت نه! - این دوست داشتن است؟ ابولعاص دیگه پاسخی به زینب نداد و به سمت اسبش رفت. زینب دوباره عبایش رو گرفت. - ابولعاص! ابولعاص عبایش رو از دست زینب کشید و سوار شد و به سمت دیگران تاخت. خیمهها بر پا شد. عمیر بن وهب جمحی را فرستادند تا از وضع لشگر مسلمین و نفرات آنها اخباری به دست آورد و به اطلاع شان برساند. وی به سمت سپاه مسلمین تاخت و دورشان چرخید زد و بازگشت. - عدد اینان سیصد نفر چیزی کمتر یا بیشتر است ولی مهلت بدهید تا دور دیگری بزنم و ببینم آیا کمینی در پشت سر ندارند؟ دوباره رفت و بیشتر گشت سپس بازگشت گفت: - کمینی ندارند و کسی برای امداد پشت سرشان نیست ولی ای گروه قریش اینهایی که من دیدم شترانشان مرگ بر خود بار کرده اند، و حیوانات آب کش ایشان نیز(به جای آب) حامل مرگ نابودکننده ای هستند، مردمی هستند که پناهگاه و تکیه گاهشان فقط شمشیرشان می باشد، و به خدا سوگند چنانچه من دیدم اینها مردمانی هستند که کشته نشوند تا حداقل به عدد نفرات خودشان از شما بکشند، و در این صورت (اگر فرضا ما بر آنها پیروز شویم و همه آنها را بکشیم) با کشته شدن افرادی به عدد آنها از سپاه ما، دیگر زندگی برای ما چه لذتی دارد؟ اکنون خود دانید این شما و این میدان جنگ! قریشیان نگران بهم نگریستند باهم سخن گفتند: - او راست میگوید، چه کنیم؟! - ما همه اقوام هم هستیم، سیصد نفر از سپاهمان؟ - درمیانشان مبارزانی بسیار قدر هست. حکیم بن حزام گفت: - من به سوی عتبة بن ربیعة میروم تا با او سخن بگوییم. دوباره همه همه شد بعد موافقت کردند که برود. به سوی او رفت و گفت: - ای ابو ولید، تو بزرگ قریش و پیشوای آنانی، آیا میتوانی امروز کاری بکنی که برای همیشه نامت به نیکی بماند و مردم تو را بخوبی یاد کنند؟! مشکوک نگاهش کرد. - چه کنم؟ - مردم را به مکه برگردان و از این جنگ خونین جلوگیری کن، و خون بهای عمرو حضرمی *۱* .... را بپرداز و از انتقام صرف نظر کنیم. عتبة گفت: - آری من این کار را انجام میدهم، و تو گواه باش که من خونبهای او را به گردن گرفتم و خسارت مالی را هم که به او رسیده است میپردازم اکنون به سراغ ابوجهل۲ نیز برو زیرا تنها اوست که اختلاف ایجاد میکند و نمیگذارد مردم به مکه باز گردند. حکیم خوشحال به سمت دیگران رفت عتبة به میان سپاه قریش آمده روی سنگی ایستاد و با صدای بلند گفت: - ای گروه قریش، به خدا شما در جنگ با محمد و پیروانش کاری از پیش نخواهید برد و نفعی عایدتان نمیشود، زیرا بر فرض که بر آنها پیروز شوید و آنها را بکشید این کار موجب ناراحتی شما خواهد شد، (چون اینان اهل مکه و جزء قوم و قبیله شما هستند) و شما عموزادگان یا دایی زادگان یا یک تن از عشیره و فامیل خودتان را کشته اید و بعدها برای همیشه نمیتوانید در روی هم نگاه کنید، پس بیایید و به مکه برگردید و کار محمد را به سایر اعراب واگذارید، تا اگر بر او پیروز شدند که مقصود شما حاصل شده، و اگر او بر آنها فایق آمد به شما زیانی نرسیده است! وقتی به ابوجهل رسید او را دید که زره خود را از میان بارها در آورده است و آماده پوشاندن است به سوی او بازگشت. - ای حکیم، آماده نبرد با محمد شدهای؟! حکیم گفت که عتبة او را به سویش فرستاده و حرف های او را گفت: - «انتفخ سحره » عتبة ترسیده است، و با دیدن محمد و اصحاب او ریههایش باد کرد و وحشت او را گرفت، ما که هرگز بر نمیگردیم، این عتبة است که چون دید محمد و پیروانش لقمه ای بیش نیستند و پسرش نیز جزء لشگریان محمد است به فکر پسرش افتاده و از ترس کشته شدن او میخواهد ما را برگرداند؟! ویرایش شده 15 اردیبهشت توسط زری گل ویرایش شد | زری گل 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/65-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%84%D9%82%D8%A8-%D8%A8%D9%87-%D8%A7%D8%A8%D9%88%D8%A7%D9%84%D8%B9%D8%A7%D8%B5-%D8%A2%D8%AA%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%84%D8%A7%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-4694 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عضو ویژه Atna1318 ارسال شده در 29 فروردین سازنده عضو ویژه اشتراک گذاری ارسال شده در 29 فروردین (ویرایش شده) پارت بیست و دو ابوجهل نگران به لشگر قریش نگاه کرد که احتمال داشت ترسیده باشند تصمیم گرفت برای تحریکشان کاری کند. - به سوی عامر بن حضرمی برو و از طرف من به وی بگو این هم سوگند تو (عتبة) است که میخواهد مردم را به مکه بازگرداند در صورتی که اکنون وقت آن رسیده که تو انتقام خون برادرت را از این مردم بگیری! نقشه وی جواب داد و هنگامی که عامر سخن ابوجهل را شنید از جای خود برخاست و سر خود را برهنه کرد انگاه فریاد زد: - آه برادرم عمرو . . . آه برادرم عمرو . . . آه که خون عمرو پایمال شد! خون دیگر قریشان به جوش آمد و سخنان عتبه کارایی خود را از دست داد. عتبه نیز هنگامی که دانست که ابوجهل او را ترسو خوانده است دل آزرده شد و گفت: - به زودی خواهد دانست که من ترسو هستم یا او. او فهمید که راضی کردن دوباره قریشان از او بر نمیآید پس به دنبال کلاهخود برای خود رفت.اولین را امتحان کرد اما برای سرش اندازه نبود او سری بسیار بزرگ داشت پس به دنبال کلاهخود دیگری رفت اما هیچ کلاهخودی برای او اندازه نبود به ناچار پارچه ای بر سر خود بست و آماده نبرد شد. جنگ شروع شد. سپاه مسلمانان حتی از اونی که عمر میگفت قویتر و پر انرژیتر بودند قریشیان نمیدانستند که نیرویی که خداوند به ذهن و چشم آنها عطا کرده و در وحی به پیامبر قولش را داده عدد بسیار قریشیان در نگاهشان هیچ نشان میداد. ذهنیتی که تا کنون روانشناسان نفهمیدن که چگونه ذهن میتواند نفرات را در مقابل نگاه کم نشان دهد. نوعی خطای دید که مطمئنا از علم روانشناختی نشات میگیرد. ابولعاص همچون دیگران با وحشت به سپاه مسلمانان خیره شده بود و شمشیر میزد. در میان آنان علی بود که بیش از دیگران خودنمایی میکرد. هر شمشیر که به شمشیرش برخورد داشت به عقب پرتاب میشد و هر شمشیری کزو به سوی شخصی میرفت او را بر روی زمین میانداخت. سپاه کوچک مسلمانان بر قریشیان پیروز گردید و نفراتی را اسیر گرفتند که ابولعاص جزئی از آنان بود. *** - ای ابولعاص، برو و به پدر ضعیفه خود التماس کن تا ما را رها کند! ابولعاص با چشمهای خشمگین به سمت مرد برگشت. - وای بر تو که غریتت را بر باد دادهای، به این زودی جای زدهای؟! - جای زدهام؟ میگویند او هر که را اسیر بگیرد مثله مثله میکند! ابولعاص قهقهای زد که چندی از مسلمانان و پیامبر که مشغول رسیدگی به امور اسیرها و غنایم بودند به سویش بازگشتند. بیتوجه به آنان پاسخ مرد را داد: - هه، او زمانی که خود را مسلمان و مامور به مهربانی نمیدانست آزارش به مورچهای هم نمیرسید، چه برسد حال که میخواهد خود را آینه خدایی عجیب قرار دهد! بعد آرام گفت: - نگران زینب هستم؛ نکند قریشیان او را بجای پدر خود آزار بدهند. علی به سمت اسیران آمد و نگاهی بهشان انداخت؛ سپس گفت: - گمان میبرم تشنه هستند؛ به آنها آب دهید و زخمهایشان را مداوا کنید. بعد به سوی پسر عمویش رفت. پیامبر دستش را به سوی علی دراز نمود و با حلقه کردن بر دور شانهاش او را در آغوش کشید. علی نیز شانه رسول خدا را بوسید. بعد از مداوا و دادن آب به اسیران آنها را به سرایی که به عنوان زندان برایشان در نظر گرفته بودند بردند. جمعیت کلافه با یکدیگر سخن میگفتند. شگفتزده و ترسیده از بلایی که سرشان آمده بود بودند و در همان حال که تلاش میکردند این واقعا را بسیار بزرگ ندادند، اما مگر میشد؟! لشکر قریشان با حالی زار به شهر رسیدند. زینب که نگران در سرای خود به راز و نیاز با خداوند یکتا مشغول بود هنگامی که صدای ناله و شیوه و فریاد را بجای سرور و شادکامی شنید از جای خود بخواست چندی به صداها گوش فرا داد که شاید اشتباه شنیده باشد اما هنگامی که مطمئن شد به بیرون دوید. با دیدن لشکری خونین و افسرده و زنانی که به سر و صورت خود میکوفتند سرش را بالا برد و گفت: - شکر خداوند یکتا را باد! آمد به داخل خانه برگردد که صدایی مانعاش شد. - ای لعنت خدایان بر تو و بر پدر تو ای زینب! زینب لبخند کوچکی زد و بیتوجه به حرف زن در خانه را باز کرد که اینبار دیگری گفت: - گمان نبر که تنها همسران ما مرده یا اسیر شدهاند و ما سیهبخت شدهایم. ابولعاص را نیز پدرت به اسارت گرفته است. زینب به سرعت به سمت زن بازگشت. زن با چشمانی تیز خود به زینب نگریست. - مردهای ما به زودی پدر و همراهان پدرت را از جهان بر میدارند. زینب پوزخندی زد. - شما به مردانتان امید داشته باشید و ما به خداوند یکتا. *** کنیزان جیغ میکشیدند و دور خانم خود جمع شده بودند. غلامها سعی داشتن در را نگه دارند. زینب روی بهارخواب خانهاش ایستاده بود و با چشمانی ترسیده به درب زل زده بود. دلیل این نگرانی مشت و لگدهایی بود که به درب وارد میشد. یکی از غلامها نگاه خانم خود را که دید به سویش دوید. - خانم من شما به داخل بروید ما مراقبت میکنیم کسی به داخل نفوذ نکند. - خیر، من اگه پنهان شوم آنان شما را در زیر ضربات شلاق خویش له میکنند و کنیزان را نیز به غارت میبرند. غلام میخواست اصرار کند که طنین جیغ بلند کنیزان نگذاشت. به آن سمت نگریستند. مردهای مکه درب را از جای کنده بودند. کنیزان فریاد زنان خود را به خانمشان رساندند. غلامان نیز در مقابل بانوان زنجیر بستند اما مردان با چوب و غلاف شمشیر به جانشان افتادند. فریاد غلامان و ترس کنیزان زینب را بیقرار کرد. کنیزان را کنار زد و رو به روی آنان ایستاد. - چه میخواهید؟ مگر نمیبینید اربابِ خانه نیست! مردی دستش رو عقب برد و سیلی به صورت زینب زد که او را به زمین انداخت. - دهانت را ببند دختر زنی خراب! سر زینب گیج میرفت اما نه برای سیلی که صورتش را زخمی کرد بلکه بخاطر سخنی که به مادرش زده بودن. انگاری از یاد برده بودند که مادرش به پاکدامنی و پارسایی معروف بود. چگونه میتوانند فقط به دلیل خشم و نفرت کسی را مورد تهمت قرار دهند؟ غلامان به مردان حمله ور شدند. کنیزان نیز جیغ زنان خانم خود را آغوش گرفتند. مردان غلامان را با چوب و غلاف میزدند. زینب فریاد میزد: - نامردان تمامش کنید! به کنیزان و غلامان بیچارهام چکار دارید؟ سعی کرد خود را از کنیزان رها سازد تا سپر بلایشان شود اما کنیزان نگذاشتند. زینب نه بحال خود اما به حال آنان میگریست. روزها میگذشت و زینب در میان طعنه و توهین و تهمت مردم شهر و نگرانی برای همسرش شب را به صبح میرساند، تا روزی که قاصدی آمد و گفت: - از مدینه نبی میآیم. رسول خدا، محمد بن عبدالله حاضر است برای آزادی اسیران فدیه بگیرد. آی مردم! اگر خویشان خود را میخواهید در این راه از مال خود بگذرید، همهمه بین بازماندگان افتاد. فدیه رسمی بود که سالها در کشورشان پابرجا بود و کسی که نمیخواست اسیران را به بردگی بگیرد یا بکشد آنان را به خانوادشان میفروخت. زینب با شنیدن این سخن لحظهای اندیشید. سپس به سمت سرای خود دوید و به کنیزان گفت: - مرا یاری کنید تا فدیهای برای بازگشت ابولعاص آماده سازم! ویرایش شده 15 اردیبهشت توسط زری گل ویرایش شد | زری گل نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/65-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%84%D9%82%D8%A8-%D8%A8%D9%87-%D8%A7%D8%A8%D9%88%D8%A7%D9%84%D8%B9%D8%A7%D8%B5-%D8%A2%D8%AA%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%84%D8%A7%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-4856 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عضو ویژه Atna1318 ارسال شده در 5 اردیبهشت سازنده عضو ویژه اشتراک گذاری ارسال شده در 5 اردیبهشت (ویرایش شده) پارت بیست و سه کنیزان خوشنود گشتند. - اربابمان را آزاد میکنند؟ به راستی از قتل یا اسارت آنان گذشتند؟! - آری گذشتند. یکی ازکنیزان با تبسمی گفت: - به راستی که پدر شما سرشار از مهربانی است و انگاری خدایش نیز از راستی و مهربانی سر چشمه میگیرد. زینب لبخندی زد، پدرش حق داشت؛ خدای یکتا نیز حق داشت، نیکی است که دیگران را جذب خود میکند حتی اگر فاصلهتان از مکه تا یثرب باشد، مشغول شدند. هرچه باارزش پیدا میکردند بر روی هم میانداختند، با هجوم مردان عرب به خانهاش بیشتر جواهراتش به یغما رفت و مقدار کمی که در جایی پنهان کرده بود مانده بود. کنیزان نیز جواهرات با ارزش خود رو آوردند اما همچنان کم بود. - اینان را کفاف فدیه یک انسان نیست. - خانم، شما تمام جواهراتتان را نگذاشتهاید. کنیز را نگریست. نظر وی را گردنبدی بود که خدیجه هنگام ازدواجشان بر گردنش انداخت. - آن را مادرم.... سر خود را پایین انداخت و کمی اندیشه کرد و سپس به سوی مشعل آویزان به دیوار رفت. هنگامی که شنیده بود ابوالعاص اسیر شده است چند تکه از جواهراتش که برایش عزیز بود پنهان ساخته بود اما دیگر آن را در جعبه گذاشت که در یغمای خانهاش متوجه نشوند که جواهراتش را پنهان ساخته، رسم اعراب را خوب میدانست، خیلی خوب اموال مسلمانان مهاجرت کرده به یثرب را به چنگ آورده بودند، گردنبد را در مقابل نگاه خود گرفت، در چنگ فشردش و به بیرون رفت تا ببیند چه کسی فدیهها را میبرد. *** محمد در حال بررسی فدیهها بود که ناگاه گردنبد آشنایی حواسش را به خود جمع کرد. دست پیش برد و گردنبد را برداشت. همان اول به یاد آورده بود مگر میتوانست آن را فراموش کند؟ مگر میتوانست چهره خوشحال همسر عزیزش خدیجه را فراموش کند؟ مگر می توانست چهره زیبای دخترکش را با آن بزک دوزک فراموش کند؟ اشک در چشمانش حلقه زد. کمی بعد حجم چشمهای زیبایش جایی برای اشک نداشت و قطره ای به آرامی پایین ریخت و قطرات دیگر... مسلمانانی که اطراف او بودند با تعجب به غصهاش نگریستند. یکیشان گفت: - شما را چه شده است؟ چه اشک شما را در آورده است؟! پیامبر خدا رویش را برگرداند تا اشک چشمانش آنان را آزار نده. دیگران که با شنیدن این سخن به نزدیکی رسولشان آمده بودند به گردنبد در دستان ایشان نگاه کردند یکیشان گفت: - این گردنبد را میشناسم؛ این را خدیجه در زمان پیوند ابولعاص و زینب داده است. دیگران که موضوع را فهمیده بودند همدیگر را نگریستند، دیگری آرام گفت: - و زینب آن را برای آزادی شوی خود فرستاد. غم نه تنها در نگاه محمد بلکه در چشمان همه نونو میزد دیگری گفت: - یا رسول! این را به دخترک باز گردان و شوهرش را نیز آزاد گردان. پیامبر خدا به مرد جوان خیره شد. فردی دیگر گفت: - راست میگوید ما را به گردنبد زینب نیازی نیست. بخاطر خدا و پیامبرش آن را به او میبخشیم. رسول خدا اشکش را زدود و گفت: - این را شما میگویید، باید از دیگر مسلمانان نیز بپرسیم که آیا حاضر هستند از حق خود بگذرند؟ تمامی مسلمانان رضایت دادند. پیامبر گفتند: - ابولعاص را پیش من بیاورید. سپس خودشان به سوی سنگی رفتند و بر روی آن نشستند. دو نفر به سوی خانهای که اسیران در آن بودند رفتند و در را گشودند. قرشیان با باز شدن در از جای پریدند. از اسارت خسته شده بودند و با یاد آوری عذابی که به محمد داده بودند شب را با وحشت از انتقام به صبح میرساندند. مردی پرسید: - چه شد؟ آیا ما را آزاد خواهند کرد؟ نگهبان به ابولعاص نگاه کرد. - ابولعاص به همراه ما بیا! بعد رو به مرد سوال کنند کرد: - آری فدیهها رسیده است و به زودی شما را به مکه خواهیم فرستاد. بعد دوباره به ابولعاص نگاه کرد. - پس چرا نمیآیی؟ ابولعاص چند قدم آرام به سوی وی برداشت. ترسیده بود اما نمیخواست آن را نشان دهد. از طرفی با خود فکر میکرد آیا زینب نیز فدیهای برای او فرستاده است یا نه؟ اما اگر فرستاده یا نفرستاده بود چرا او را تنها خواستند؟ نکند حق با دیگران بود و محمد میخواست از اون انتقام بگیرد! اگر بخواهد چنین کند کمکهای خود در محاصره شعب را یادآوری خواهد کرد. بالاخره به جایی رسید که پدر همسرش در آنجا بود. با دیدار او و افرادی که در کنارش بودند دیگر نتوانست ترسش را پنهان کند. محمدی که در قریش هیچکس و هیچ دفاعی برای خویش نداشت، محمدی که در قریش به دیوانه لقب گرفته بود و بر او سنگ میزدند، محمدی که در مکه حتی جانش در امان نبود، حال به عنوان امیر شهری در رو به روی او نشسته و افرادش در دور و برش بودند که در نزدیکترین فاصله علی دیده میشد که همچون دیگران به ابولعاص زل زده بود. ابولعاص گمان میبرد محمد میخواهد تقاص دور کردن فرزندش را از او بگیرد و این را حق او میدانست و مرگ را به خود نزدیک میدید. حال در سه قدمی محمد ایستاده با رنگی پریده و موهایی آشفته منتظر فرمان مرگش بود. - آیا میتوانی حدس بزنی تو را برای چه به اینجا خواندم؟ - برای چه به اینجا خوانده باشی جز مجازات من؟ پیامبر لبخند کمرنگ خود را پرنگتر کرد. - پس خود را لایق مجازات میدانی. حال که چنین است خود بگو که چه مجازاتی برایت در نظر بگیرم؟ - کینه قلب را جز مرگ خاطی درمان نمیکند. رسول خدا خندید. - عجیب است برایم که چرا مرا اینگونه شناختی. دیگران نیز که فهمیدند بازی پیامبرشان با داماد خود تمام شده است خندیدند. ابولعاص با تعجب به آنها نگاه میکرد. اینبار علی به سخن آمد: - وای بر تو و تفکرت ابولعاص، همسرت فدیههایی برای آزادیت فرستاده است اما مسلمانان تصمیم گرفتهاند تا داماد پیامبرشان را به همراه فدیههای دختر ایشان به شهر خود بازگردانند. ابولعاص با تعجب به علی نگاه کرد مگر میشد؟! محمد ادامه سخن پسر عمویش را گرفت: - در مقابل این بخشش تو نیز باید قولی به من بدهی. ابولعاص اینبار نگاه متعجب خود را به او دوخت. - قولی بدهم؟ چه قولی؟! - هنگامی که به مکه رسیدی، زینب را آزاد بگذار تا اگه خود خواهان است به پیش دیگر مسلمانان بیاید. ابوالعاص آرامش خود را از دست داد. نبود زینب او را ویران میکرد. - خیر من هیچگاه چنین نمیکنم، او همسر من است و من صاحب او. یکی از افرادی که اطراف پیامبر ایستاده بود گفت: - ای دیوانه، پیامبر خدا به تو رحم کرده است، تو داماد او هستی اما دخترش را اسیر گرفتهای و از پدر دور ساختی، در صف دشمنان او ایستادی. حال برای پیامبر ادا میآیی؟ ابولعاص به او نگریست. - من گفتم چنین نمیکنم. پیامبر نگاهشان را از وی گرفت و فرمود: - به او فرصت تفکر دهید، حال او را ببرید. مردی که ابولعاص را آورده بود او را بازگرداند. هنگامی که در مکانی که دیگر اسیران در آنجا حضور داشتند رساندنش و در را بست. آنان به سویش دویدن یکی شان گفت: - آه ابولعاص، آیا تو خوب هستی؟ نگران بودیم تو را بکشند! - چه شد؟ به ما بگو که تو را برای چه برده اند؟! - آیا شکنجه ات دادهاند؟! ابولعاص با نگاهی به بیاحساس رویش را از آنان گرفت اما ادامه دادند: - نکند علی برای تو واسطه شده است؟! - ابولعاص دیوانهمان کردهای؟ بگو ببینم چه شده؟! ابولعاص هنگامی که جمعیت را منتظر و در سکوت مشاهده کرد ماجرا را تعریف کرد سپس در میان بهت و حیرت آنان به سمت دیوار رفت و در کنار آن نشست. چند دقیقهای طول کشید تا دیگران به خود آمده و خود را به او برسانند. - ای دیوانه چه کردی؟! - تو عقل خود را از دست دادی؟ میخواهی برای آن کافر جان خود را از دست بدهی؟ - ابولعاص اگر با فدیهها ما را آزاد کرده و تصمیم خود را از آزادی تو بر دارند تو را خواهند کشت! این سخن ناگهان او را تکان داد. راست میگوید! او را خواهند کشت. یا شاید او را غلام خود کند. او ابولعاص ثروتمند و تاجر بزرگ غلامی کند. دیگر زینب را هم نمیتوانست ببیند. وای اگر او اینجا بماند زینب چه خواهد شد؟! دیگر اسیران هنوز او را شماتت میکردند: - راست میگویند ابولعاص تو را مثله_ مثله خواهند کرد. ابولعاص گیج و خشمگین روی خود را بازگرداند و با این کار به آنان فهماند که دیگر نمیخواهد سخنشان را بشنود. منظورش را فهمیدند و از او دوری گزیدند ابولعاص آن شب را تا صبح به فکر گذراند، با بالا آمدن خورشید به دنبالشان آمدند. ابولعاص نگاه مردی که دیروز او را با خود برده بود احساس کرد، پس به سویش بازگشت. مرد پرسید: - خب ابولعاص فکرهایت را کردی؟ ابولعاص رویش را برگرداند مرد با خشم لبهایش را بر روی هم فشرد. اسیران را به سوی پیامبر بردند. علی همچون دیگر زمانها در کنار پیامبر ایستاده بود. یکی از اصحاب به خواندن نام کسانی که آزاد میگشتن مشغول شد. به آخرین نام که رسید مکثی کرد و طومار را پایین آورد و به ابولعاص نگاه کرد. رسول خدا نیز نگاه خود را به ابولعاص دوخت. - ای ابولعاص، چه میخواهی بکنی؟ ابولعاص با صدایی زمزمهوار گفت: - شرط شما را خواهم پذیرفت. مسلمین لبخند زدند و مرد نام او را نیز خواند. کاروان اسیران به سوی مکه رهسپار شدند. راهی طولانی که افکار آزار دهند برای ابوالعاص زمان را کندتر میکرد. او کم میگفت کم میخندید و بسیار غمگین بود. نگاهش از خاکهایی که بر زیر پاهای شترش کوبیده میشد یا آفتابی که در حال غروب بود فراتر نمیرفت. بعد از روزها مکه از دور پیدا شد. دیگران با خوشحالی شتران را به آن سو راندند و ابولعاص را در میان صدای خنده خود و گرد و غبار برخاست از حرکت شتران تنها گذاشتند. مدتی در همان جا ایستاد. اما مگر میشد تا آخر ماند و نرفت؟ آرام شتر خود را به سوی مکه راند. نمیتوانست بر زیر حرفش بزند و زینب را نفرستند؟ خیر، یک عرب هیچگاه سخن خود را زیر پای نمیاندازد، اصلا زینب را نگاه دارد، مگه مردم مکه بعد از این شکست تحقیرآمیز میگذارند او زندگی کند؟ برای انتقام از پدر خواهند کشتش. آه، او باید زینب را میفرستاد، به خود آمد وارد شهر شد، در اول شهر زینب را دیدن که چشم به راه او ایستاده بود، زینب نیز با دیدن همسر به آن سوی دوید، ابولعاص شتر خود را نگاه داشت و نگاه به نگاه زینب دوخت. - تو را در میان آزادگان ندیدم، ترسیدم و سراغ تو را گرفتم گفتند داری میآیی، تا اینجا آمدم تا تو را زودتر ببینم. ویرایش شده 15 اردیبهشت توسط زری گل ویرایش شد | زری گل 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/65-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%84%D9%82%D8%A8-%D8%A8%D9%87-%D8%A7%D8%A8%D9%88%D8%A7%D9%84%D8%B9%D8%A7%D8%B5-%D8%A2%D8%AA%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%84%D8%A7%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-5129 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عضو ویژه Atna1318 ارسال شده در 6 اردیبهشت سازنده عضو ویژه اشتراک گذاری ارسال شده در 6 اردیبهشت (ویرایش شده) پارت بیست و چهار اشک در چشمان ابوالعاص حلقه زد. شتر خود را هیی کرد. شتر به سرعت شروع به دویدن کرد و نگاه زینب نیز باعث ایستادن آن نشد. مرد به خانه رسید. به داخل رفت. با دیدن داخل خانه بر سر در خشکش زد بسیاری از لوازم خانه در آن نبود و در نیز نیمه شکست و خدمتکاران دلمرده بودند. منتظر ماند تا زینب بیاید. هنگامی که رسید پرسید: - ای زینب؟ چه بر سر سرای ما آمده اس.. سخنش با نگاهش به صورت کبود زینب ناتمام ماند، با قدمهای لرزان به سویش رفت. - تو را چه شده است؟! زینب دستش را بر روی گونه خود نهاد. - از هنگامی که آوازه شکست به گوششان رسید آزارهایی که پیش از این در طعنه و آب دهان انداختنها خلاصه شده بود را با حمله به خانمان و سیلی بر صورت من تکمیل کردند. ابولعاص تکیهاش را به دیوار خانه داد و با چشمهایی که از شدت غم اشک را در خود جای داده بود به زینب نگریست، زینب نیز او را نگاه کرد. - من باز هم خوشحال هستم از آنکه مسلمانان پیروز گردیدند و شویم به سلامت به خانه بازگشت. جوابی از ابولعاص نشنید. هنگامی که او را هنوز رنجیده خاطر دید به سوی در خانهاش قدم برداشت. - به داخل بیا، میدانم که خسته، گرسنه و اندوهگین هستی. بیا تا برایت غذایی آماده کنم و پاهایت را در آب شست و شو دهم! صدای آرامش را شنید: - نمیخواهد. - چرا میخواهد. چهره خودت را ندیدهای. - زینب، میخواهم به تو سخنی بگویم. زینب ایستاد و بیرون آمد. بعد از لحظاتی مکث گفت: - اینجا میخواهی بگویی؟ به داخل بیا، خواهی گفت! - خیر در همین جا باید بگویم. سپس به سوی شترش رفت و صندوق را از روی آن برداشت. - این فدیههاییست که تو برای آزادی من فرستادهای. زینب به سویش دوید. - خداوندا، پدر تمامی آنها را پس داد؟! - آری. زینب صندوق را برداشت و بازش کرد اول از هر چیزی گردنبد را برداشت و در آغوش کشید. ابولعاص ادامه داد: - در اضایش از من چیزی خواست. زینب با همان نگاه سرخوش به او نگریست. - چه خواستند؟ - آزادی تو را، از چنگال من. بهت تمام وجود زینب را گرفت. بعد از مدتی نسبتا طولانی مکث پرسید: - خب تو چه گفتی؟! ابولعاص نگاهش رو گرفت و به سمت خانه برگشت. - گفتم تو را آزاد خواهم گذاشت؛ فردا میتوانی بروی. بعد به داخل خانه رفت و زینب را در احساسهای چندگانه تنها گذاشت. شب هنگام زینب به داخل آمد. بغچهای برای خود باز کرد و در مقابل نگاه ناامید همسرش لوازمش را در آن گذاشت. ابولعاص از جای خود برخاست. پاهایش ناتوان شده بود و قدمهایش را میلرزاند. به حیاط رفت و دستی بر سر شتر زینب کشید. - فردا تو او را از من دور خواهی کرد. بعد کناری نشست. دلش را نداشت تا به داخل خانه برود و آماده شدن زینب برای دوری از او را ببیند. بوی نان بلند شد. این آخرین شامی بود که میتوانست با او بخورد. کنیزی سینی به دست داخل آمد و آن را در میان خانه گذاشت. زینب با قدمهایی آهسته به آن سمت آمد و نشست، ابولعاص هم چنین کرد. در سینی زیره، نان، شیر، کمی برنج که در آنجا نایاب بود و مرغ و میوه قرار داشت. - برای آمدنت دستور دادم بهترینها در طعامت باشد. - جشن آمدنم را گرفتهای یا رفتنت را؟ زینب نگاهش را از او گرفت و پاسخ نداد. ابولعاص ران مرغی را برداشت و گاز زد. زینب نیز که اشتها نداشت کمی برنج برای خودش ریخت. مشغول خوردن که شدند ابولعاص به زینب نگریست. - میخواهم آخرین شبمان سر تو بر روی سینهام باشد. زینب با تردید او را نگریست، نمیدانست باید به او بگوید که فرزندی در شکم دارد یا نه؟ - آنچه خواهم کرد که تو بخواهی. فردایش شتر زینب را آماده کردند و کجاوه بر رویش گذاشتند و آب و غذا و درهم بر آن گذاشتند. زینب و ابولعاص از خانه بیرون رفتند و روبهروی شتر ایستادند. ابولعاص به همسرش زل زده بود اما نگاه او به پایین بود. گفته بودم شادمانم؟ بشنو و باور مکن! گاه می لغزد زبانم، بشنو و باور مکن! گفتی: «آیا در توانت هست از من بگذری؟» گفتم: «آری میتوانم» بشنو و باور مکن! سجاد_سامانی هنگام رفتن رسیده بود و ابولعاص با بدنی لرزان زینب را کمک کرد تا سوار شود. غلامان در را باز کردند و زینب به خانهای چشم دوخت که برایش مدتها بود خیری نداشت. نگاهش را بر کنیزان که چشمشان از اربابی که حال برای آنها مانده بود، برق میزد گرفت و به ابوالعاص دوخت. آن مرد قوی حال به پسر بچهای شکسته می مانست، زینب آه جان سوزی کشید. گفتند تنها چیزی که همه دردها را دوا میکند، عشق اَست، پیدا بود که هنوز مبتلا نشده بودند. شتر را به حرکت در آورد و به سوی در خانه رفت. ابولعاص به یاد آورد که همسرش تاکنون تنها از شهر خارج نشده است، حال چگونه این راه دور را میخواست برود؟ ناخودآگاه چند قدمی به دنبال شتر دوید اما زبانش را توان تکان خوردن نبود. *** ویرایش شده 16 اردیبهشت توسط زری گل ویرایش شد | زری گل نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/65-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%84%D9%82%D8%A8-%D8%A8%D9%87-%D8%A7%D8%A8%D9%88%D8%A7%D9%84%D8%B9%D8%A7%D8%B5-%D8%A2%D8%AA%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%84%D8%A7%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-5188 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عضو ویژه Atna1318 ارسال شده در 6 اردیبهشت سازنده عضو ویژه اشتراک گذاری ارسال شده در 6 اردیبهشت (ویرایش شده) پارت بیست و پنج حمید مصدق : تو به من خندیدی و نمی دانستی من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم باغبان از پی من تند دوید سیب را دست تو دید غضب آلود به من کرد نگاه سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک و تو رفتی و هنوز، سالهاست که در گوش من آرام آرام خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم و من اندیشه کنان غرق در این پندارم که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت ابولعاص در کنجی از حیاط خانه نشسته بود. سکوت تلخش همه را نگران ساخته و ترس را بر دلشان انداخته بود. هیچ کدام از آنان را علاقهای به زینب نبود، نه آنکه زینب لطفش کم باشد که چنین چیزی امکان نداشت، اما برای مردان دین وی و برای زنان عزیزی وی در مقابل همسرش عذابآور بود؛ لیکن حال که نبودش را احساس میکردند، گمان میبردند که دلشان تاب ندارد. یکی از غلامان که ارباب خود را بسیار دوست میداشت، پنهانی به دیدار دوست قدیمیاش رفت و از او خواست به کمک رفیقش بیآید. سپس زودتر بیرون زد تا اربابش متوجه دخالتش نشود. او به خانه ابولعاص آمد و غلامی درب را باز کرد. ابولعاص هیچ متوجه نشد تا آنکه مقابلش قرار گرفت. نگاه ابولعاص از پاهای مرد گذر کرد و به شکم گندهاش رسید و بر روی صورتش ثابت ماند. - ابوسفیان اینجا چه میکنی؟ - آمدهام به تو سری بزنم. دستش را به سویش دراز کرد. - به پا خیز! ابوالعاص او را مینگریست که دوباره گفت: - برخیز که تو را کار درست نبود زیرا باید زینب را همچون ابوجهل که سمیه را از پای در آورد چنین میکردی، حال نیز اشکالی ندارد، برای جبران اشتباه و قلب شکستهات هنگامی که آنان را بر زیر پایمان انداختیم میتوانی مثله، مثلهاش (تکه- تکه) کنی! ابوالعاص که سخنان او را دوست نمیداشت برای سکوتش دست به او داد و از جا برخاست. ابوسفیان رو به یکی از کنیزان داد کشید: - ضعیفه برای چه در اینجا ایستادهای؟ برو و برای اربابت طعام بیاور! کنیز دوان، دوان دور شد و ابوسفیان در زیر لب غرید: - بتها زنان را برای لذت و خدمت آفریدهاند اما در مقابل مردانی مانند تو که حقشان را کف دستشان نمیگذارند، آنان را پررو میکند. ابولعاص برای آنکه حرف را عوض کند، گفت: - حال پسرانت یزید و معاویه خوب است؟ خندید. - چرا بد باشد؟ ابولعاص را بر روی فرش ایرانی خانه نشاند و از نوشیدنی که کنیز آورده بود، برایش ریخت. ابولعاص جام را سر کشید. - یعنی حال کجاست؟ ابوسفیان که از آنچه بر زینب گذشته بود باخبر بود سکوت کرد. ابولعاص ادامه داد: - آخر ناگاه چه شد؟ محمد و خدیجه که بزرگ و عزیز بودند، چرا همهچیز را نابود کردند؟ ابوسفیان بحث را عوض کرد: - غذا را که آوردند، یکی از کنیزان را انتخاب کن! ابولعاص پوفی کشید و ابوسفیان خندید. - نکند زینب تمامی کنیزان زیبا را بیرون کرده است؟ مشکلی نیست! کنیزی به تو میبخشم، کنیران من را ندیدهای... میخواست از کنیزانش تعریف کند که ابولعاص گفت: - مرا بیخیال شو ابایزید! - چرا؟ اگر کنیزان را نمیخواهی، به خانهای میرویم تا زنانی زیبا پذیرایمان باشد. سپس برخاست. - آری این کار بهتر است، من نیز دلم هوایی شد! ابولعاص بر روی زمین دراز کشید و دستش را زیر سرش گذاشت. - دلی گرم داری مردک! ** نالههای زن، تاجر را نگران ساخت. او که از طائف به سوی شام میرفت سواری تنها یافته و هنگامی که کسی را به سوی وی فرستاده بوده زنی بیهوش بر روی شتر دیده و اطراق کرده و به مداوایش مشغول بودند. - فرزندش را از دست داده است و بنظر نمیآید خودش زنده بماند! - ای مسیح این چه دردی است که بر من روا داشتی! زینت کنیز وی که از زن مراقبت میکرد بیرون آمد و گفت: - حال او بسیار بد است، به خود میپیچد و میلرزد. ** دیر وقت بود و شب چادرش را بر سر شهر پهن کرده بود و ستارهها در آسمان جولان میدادند. پیامبر اکرم به همراه علی در مسیر بازگشت از مسجد بودند. - ای رسول خدا، شما را پریشان می بینم! - دلم گواهی میدهد دخترم زینب در رنج است. - میگویید ابولعاص او را آزاد نگذاشته که برگردد؟ سری تکان دادند. - خیر، اما نمیدانم زنی جوان چگونه از بیابانها میگذرد تا به شهری دیگر برسد. - کاش میگذاشتید به دنبالش بروم! - به آنجا نزدیک شوی تو یا هر مسلمان دیگری را خواهند کشت. علی خواست پسر عمویش را دلداری دهد: - گمانم شما خود را بیش از حد نگران ساختهاید، زینب همچون مادرش قدر است. - جز این نیست! سپس دست در دور شانه علی انداخت و وی را به خود فشرد. *** - بهوش آمد! تاجر با شنیدن سخن کنیزش به داخل خیمه دوید. رنگ زینب رفته و پلکهایش رمق برای بازماندن نداشت. تاجر کنارش نشست. - حالت خوب است؟ بیحال سری تکان داد و از تمامی توانش استفاده کرد و گفت: - فرزندم؟ هر دو به یکدیگر نگاه کردند و زینت دستش را گرفت. - خداوند را شکر که خودت سالم ماندهای! زینب که دانست فرزندش را از دست داده است، بغضی کرد و سپس به گریه افتاد. با هر هقهقش جسمش ضعیفتر میگشت و با وجود تلاشهای کنیز دوباره از هوش رفت. در روز بعد چندبار از خواب بیدار شد اما نه چیزی میگفت و نه به میل خود چیزی میخورد. زینت با تمام توان او را مراقبت میکرد و محبتش را به پایش میریخت. کنیز زنی بیست ساله بود که بودن دختری در سنین خودش برایش آرامش بود، زیرا اربابش شش همسر و دو کنیز دیگر داشت که تمامی آنان از او بزرگتر بودند. محبتهای او و یاد خانواده و هدفش کم_کم زینب را وادار به ادامه زندگی کرد. روزی بالاخره لب باز کرد و با کنیز مرد تاجر شروع به سخن گفتن کرد: - نام من زینب است. کنیز خندید. ویرایش شده 16 اردیبهشت توسط زری گل ویرایش شد | زری گل نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/65-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%84%D9%82%D8%A8-%D8%A8%D9%87-%D8%A7%D8%A8%D9%88%D8%A7%D9%84%D8%B9%D8%A7%D8%B5-%D8%A2%D8%AA%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%84%D8%A7%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-5189 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عضو ویژه Atna1318 ارسال شده در 10 اردیبهشت سازنده عضو ویژه اشتراک گذاری ارسال شده در 10 اردیبهشت (ویرایش شده) پارت بیست و شیش من نیز زینت هستم، اهل کجایی؟ کنیز هستی یا آزاده؟! - از اهالیه مکه هستم و آزادهای در بند خداوند یکتایم! زینت کمی جا خورد و سپس گفت: - بر دین ابراهیم هستی؟ زینب نگاهش را به کوزه آب دوخت و کنیز به سرعت برایش آب ریخت و کاسه را به لبش نزدیک کرد، جرعهای نوشید. - ابراهیم را ادامه راه هستیم. - یعنی چه؟ زینب پاسخی نداد. - مسیحی هستی یا یهود؟ پیرو زرتشت هستی نکند؟ - هیچ کدام! - نکند... نکند از دین جدید در یثرب هستی؟! با نام یثرب دل زینب آرام شد. - آری. زینت چند لحظهای او را نگریست. سپس به قصد خبر دادن به ارباب خود از خیمه بیرون زد. چند دقیقهای بعد تاجر آمد و در کنار بستر زینب نشست. - درود بر تو ای بانوی یکتا پرست! - و درود بر شما و هر آنکه خداوند میپرستد و در راه اوست! - شنیدهام دین جدید را یاوری. نمیخواست برملا کند که دختر پیغمبر دین است، زیرا از کینه آنان میترسید. - چنین است. - پس همچون دیگر مسلمین به سوی آن شهر میروی. - آری. تاجر کمی فکر کرد بعد گفت: - ما نمیتوانیم به آنجا بیاییم و این راه نیز برای ما خطر آفرین است، اما تو با این حالت به تنهایی چگونه خواهی رفت؟ - مرا ترس از حالم نیست که خانوادهام بزرگ و کوچک در راه خداوند هزاران بار جان دادند. - این زخم و راه تو را خواهد کشت. زینب آهی کشید. - در راه دستور پیغمبر جان دادن رواست! مرد که چشم داشت تا زینب را با خود ببرد و او را به دین مسیحیت دعوت نماید، هنگامی که سرسختیاش را دید، گفت: - ما را برای تو دو روز اطراق دیگر خواهد بود، سپس هر کدام به راه خود خواهیم رفت. *** امکلثوم در بیرون از شهر به جمع کردن پونه مشغول بود و در دورتر از او رقیه و فاطمه با گلها سرگرم بودند. رقیه گردنبدی از گل ساخت و به گردن فاطمه انداخت. - بیا نور چشم رسول خدا، این رنگها به تو میآید! فاطمه رقیه را در آغوش گرفت و گفت: - خواهر جان، کاش میتوانستیم برای تمامی مردمان جهان گردنبد گل بسازیم و بر گردنشان اندازیم، گردنبدی که هیچگاه پژمرده نشود و بویش جهان را بردارد! رقیه که بیشتر از دیگران معنای محبت و نگاه پدر به زهرا را میدانست، گفت: - شهبانوی عشق، روزی میرسد که نام تو آن گردنبد بر گردن جهانیان باشد! فاطمه خندید. - هرچقدر نیز بر جهانیان سر باشم، برای شما خواهر کوچک و حرف گوشکنتان هستم. ام کلثوم به سمت خواهرها برگشت. - کمتر همدیگر را بالا ببرید! هر سه باهم خندیدند، فاطمه گفت: - کاش زینب نیز در جمع ما بود! هر سه به فکر فرو رفتند. همان موقع شتری را دیدن که به شهر نزدیک میشود. ام کلثوم گفت: - سوار را میبینید؟ رقیه گفت: - خیر، سوار ندارد! فاطمه به سخن آمد: - شاید از روی شتر افتاده، شاید نیز خوابش برده و سرش بر روی کجاوه است. کمی سکوت بود و سپس امکلثوم گفت: - به آن سو برویم؟ رقیه گفت: - آری، شاید به کمکمان احتیاج داشته باشد! فاطمه گفت: - هر سه با یکدیگر نرویم، خطرناک است؛ من میروم و شما بمانید! ام کلثوم بهتزده گفت: - هرگز! تو از ما کوچکتر هستی. نمیگذارم بروی، اگر کسی بخواهد برود من هستم. رقیه گفت: - خیر، هر سه با یکدیگر خواهیم رفت. دو دختر دیگر به هم نگریستند و قبول کردند. فاطمه دست امکلثوم را گرفت و رقیه خنجری در آورد و به سمت شتری رفتند که در گوشهای مشغول خوردن علف بود. به او که نزدیک گشتن فاطمه گفت: - یک خانم بر روی آن است. سرعت قدمهای خود را افزایش دادند. سر او بر روی کجاوه افتاده و خود بیهوش بود. رقیه شتر را به نشستن تشویق کرد و فاطمه زن را در آغوش گرفت تا سرش را بلند کند ببیند او را چه شده. خود که در تلاش بود چهره زن را ندید اما امکلثوم فریاد کشید: - زینب است، خواهرم! *** سال پنجم هجری بود که کاروانی از مکه به راه افتاد. ابولعاص نیز تاجری در همان کاروان بود. او حال تا حدودی دوری زینب را به فراموشی سپرده بود اما هرگاه مردی زنی زینب نام را صدا میزد، ابولعاص به آن سو باز میگشت. جهان نور را به تاریکی سپرده بود و کاروان قصد سکونت نداشت تا اینکه یکی از تاجران نوپا اعتراض کرد. - بهتر نیست قدر بنشینیم؟ تاجران با تجربه این کار را مناسب ندانستند و مکان را ناامن خواندند، اما دیگر تاجران خستگی را بهانه کردند و شترها را خواباندن. تازه اتراق کرده بودند که یکی گفت: - صدایی میشنوم. ویرایش شده 16 اردیبهشت توسط زری گل ویرایش شد | زری گل نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/65-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%84%D9%82%D8%A8-%D8%A8%D9%87-%D8%A7%D8%A8%D9%88%D8%A7%D9%84%D8%B9%D8%A7%D8%B5-%D8%A2%D8%AA%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%84%D8%A7%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-5288 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عضو ویژه Atna1318 ارسال شده در 12 اردیبهشت سازنده عضو ویژه اشتراک گذاری ارسال شده در 12 اردیبهشت (ویرایش شده) پارت بیست و هفت دیگری گفت: - سایهای میبینم. آخری گفت: - چندین نفر را دیدم. همه به آن سو خیره شدند که ابولعاص فریاد زد: - ای وای بر ما، مسلمانان هستند! با شنیدن این سخن، تمامی مردان فریاد زنان به این سو و آن سو دویدند. ابولعاص که نسبت به آنان در مکانی بازتر قرار داشت، با قدمهایی بلند خود را به سوی کوه رساند و تا قبل از آنکه مسلمانان حواسشان به او جمع شود خود را تا نیمههای صخره رساند و سپس از ترس آنان به سرعت شروع به دویدن کرد. مدتی طول کشید تا متوجه شود کسی به دنبال او نیست. حال راه را گم کرده و ستارگان بر زیر ابر پنهان شده نیز کمکش نبودند. چند ساعتی بر روی شنها راه میرفت و با صدای حیوانات وحشی بر خود میلرزید. روشنایی را از دور دید که اول گمان کرد اشتباه کرده است اما کمی جلوتر رفت، آن را حقیقی دید. خوشنود نشد، زیرا میدانست نور مشعلهای یثرب را دیده است و اگر دوباره اسیر شود، دیگر راه نجاتی نخواهد یافت. پاهایش انگار برای خود نبود. خسته بر روی زمین نشست. راه طولانی و نبود آب تشنهاش گردانده بود و همین که خوراک حیوانات گرسنه نشده بود شانس آورده بود. از آنجایی که زمین را به سختی میدید، در پاهایش خارهای بسیاری فرو رفته و گرمی خون را بر پاپوشش احساس میکرد. میدانست که نمیتواند تا صبح آنجا دوام بیاورد. پس اندیشید اسیر شدن بهتر است اما ناگاه فکری به ذهنش رسید. - سرای زینب را پیدا خواهم کرد و پناهندهاش خواهم شد. او مرا تحویل نخواهد داد. قدم اولش وارد مدینه شدن بود اما در میان مردمی که از انصار و مهاجر بودند و یکدیگر را میشناختند، ورود یک غریبه شک برانگیز بود. صورت خود را با امامه بست و به داخل شهر رفت. درحالیکه بدنش از ترس و گرسنگی میلرزید، از تاریکی کوچهها گذر کرد تا از دور مردی را دید که فانوس بدست به سویی میرود. - ای مرد! مرد به آن سو برگشت. کمی نگریست اما کسی را ندید. - کیستی؟ - خانه زینب بنت محمد کجاست؟ آیا در منزل پدرش زندگی میکند؟ - خیر در خانه خودش، مگر تو نمیدانی؟ کمی مکث کرد و گفت: - تازه مسلمانی هستم که به این دیار آمدهام. روی مرد مانند گل از هم گسست. - خوش آمدی برادر جان، خانهاش در انتهای آن کوچه نزدیک به خانه پدرش است! ابولعاص از اینکه خانه را نزدیک یافت خشنود گشت. از مرد تشکر کرد و به داخل کوچه رفت و از همان سایه به سوی خانه ای که مرد نشان داده بود رفت و در زد. صدایی که آمد قلبش را لرزاند: - کیستی؟ پاسخی نداد. زینب دوباره پرسید: - کیستی؟ پدر، شما هستید؟ فاطمه جان خواهرم تو هستی؟! باز نیز پاسخی نیامد. عبایش را بر سر انداخت و به سوی در رفت و آن را گشود. مرد پشت در را نشناخت اما قلبش در سینه فرو ریخت و دلیلش را نمیدانست. - چه میخواهید؟ ابولعاص پارچه را از صورت پایین آورد. زینب چند لحظه بر سرجای خود خشکش زد. هردو مقداری به یکدیگر خیره ماندند تا آنکه زینب به خود آمد. - تو اینجا چه میکنی؟ چگونه آمدی؟! نگاهی به دو طرف کوچه انداخت سپس از مقابل در کنار رفت. - به داخل بیا! ابولعاص نیز با عجله به داخل حیاط خاکی و کوچک خانه قدم گذاشت. ابوالعاص که از دیدار زینب به هیجان آمده بود این هیجان را با گفتن سخنان سریع در غالب اتفاقات امشبش بیرون ریخت. زینب در سکوت گوش کرد و سپس فانوسی که در کنار حیاط بود را برداشت و زیر نور ماه به روشن کردنش مشغول شد. - خود شب را تا هنگام خواب با شمع میگذرانم اما گمان نکنم تو به این حال عادت داشته باشی! فانوس روشن شد و به سوی ابولعاص بازگشت که هنوز به وی خیره مانده بود. - چه شده است؟ - پدر تو حاکم شهر است و در این ویرانه روزگار میگذرانی؟ - اسلام چنین است! سپس درب را باز کرد و خود داخل رفت و فانوس را گوشهای گذاشت. - بنشین! ابولعاص نگاهش را از حصیر کوچک گرفت و بر روی تنها پتویی که بر روی زمین پهن شده بود نشست. - تشنهای؟ - بسیار! - گرسنه چی؟ ابولعاص صدای شکمش را احساس کرد. - بیش از تشنگی! زینب به سوی خمیرها رفت تا برای ابولعاص نانی بپزد. او که از درب بیرون رفت، ابولعاص نیز برخاست و به دنبالش رفت. مدتی نگریستش بعد گفت: - در کنار آتش تنور آنقدر سرد نیست که پارچه بر روی سر انداختهای! زینب نگاه شوخی به وی انداخت و گفت: - دستور دینم است! - چه دستوری؟ - آیا درباره حجاب شنیدهای؟ شنیده بود؛ او یک تاجر بود و با زرتشتیان، مسیحیان و یهودیان بسیاری رو به رو شده بود. - حتی در مقابل همسرت؟ زینب برخاست و جدی نگاهش کرد. - تو کافر هستی و من مسلمان، من و تو را هیچ میانی جز خاطره و حرمتی در قدیم نیست. بغض در گلوی ابولعاص با چنان سرعتی نشست که به غرورش برخورد. زینب سعی داشت با اخم حال خود را پنهان سازد اما دلش هزار تکه شد. ابولعاص بحث را عوض کرد: - برای چه به سختی راه میرویی؟ زینب سکوت کرد. نمیخواست یادآور آن ضربه هولناک افتادن از شتر باشد. سکوتش ابولعاص را بیشتر کلافه کرد. زینب خواست او را از مقابل چشم خود دور کند تا کمی بیشتر به قلبش غلبه کند. - به داخل برو که هوا سرد است! - خانهات بسیار کوچک است، دلم میگیرد. - به هرحال باید شب را در این حجله بخوابی تا فکری به حال خود کنی! حق با او بود اما لجبازی ابولعاص را بر آن داشت که کنار در بنشیند و دستهایش را دور بازو حلقه کند. بعد از مدتها آرامش بر قلب هر دو نشسته بود. - نان حاضر شد به داخل برو تا برایت شیر نیز بیاورم! تا چند دقیقه بعد پارچهای بر مقابل ابولعاص پهن شد و طعام اشرافی زینب که شامل نان، شیر و نمک بود برایش آورده شد. ویرایش شده 16 اردیبهشت توسط زری گل ویرایش شد | زری گل نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/65-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%84%D9%82%D8%A8-%D8%A8%D9%87-%D8%A7%D8%A8%D9%88%D8%A7%D9%84%D8%B9%D8%A7%D8%B5-%D8%A2%D8%AA%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%84%D8%A7%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-5324 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عضو ویژه Atna1318 ارسال شده در 13 اردیبهشت سازنده عضو ویژه اشتراک گذاری ارسال شده در 13 اردیبهشت (ویرایش شده) پارت بیست و هشت برای من غذایی بد آوردهای یا... - مرا جز این چیزی نیست ابولعاص نان را به دو نیم تقسیم کرد و نیمی را در مقابل زینب قرار داد. - مرا در طعام همراهی کن! زینب را مقاومتی نبود. نان بر شیر میزدند و با نمک میخوردند. برای ابولعاص عجیب بود که از ران گوسفند هم بیشتر بر دلش نشست. زینب برایش تشک و بالشت کهنه آورد و در کنارش گذاشت. - من در اتاق میخوابم، آنجا کوچک است و خوابیدن در آن سخت اما حال که تو هستی باید مهمان جای بهتر را داشته باشد. برایت کاسهای آب در بالای سرت خواهم گذاشت. او که به اتاقش رفت، ابولعاص نیز بر جای خود دراز کشید و به سرعت به خواب رفت. وی چنان خسته بود که صبحگاه بیدار نشد و ظهر هنگامی که چشم باز کرد زینب را که برای نماز جماعت رفته بود ندید و فقط نان و شیر تازه در کنار تشکش دید. **** منبر تمام شد که صدایی از پشت پرده بلند شد: - ای رسول خدا، مرا سخنی است! صدای زینب بود. - ای رحمت خداوند بر رسول، سخنت چیست؟ زینب از پشت پرده برخاست تا زنان وی را راحت ببینند و مردان صدایش را بشنوند. - دیشب که مسلمانان را بر تاجران مکه هجوم بود، ابولعاص بر شهر گریخت و به خانه من پناهنده شد، او اکنون در سرای من است. همهمه به میان جمعیت افتاد. پیامبر خدا صلی الله اعلام نمود: - من از این اتفاق بیخبر بودم. سپس از احکام گفت: - او را پناه بده اما همبسترش نشو! سپس شروع به مشورت با مسلمانان درباره سرنوشت وی کرد. مسلمانان به این نتیجه رسیدند که... در را که زدند؛ ابولعاص که در حال رفوع جامهاش بود، به امید بازگشت زینب برخاست و به سوی در رفت. بیمهاباد در را گشود که با دیدن علی و چند مرد دیگر بر سرجای خود خشک شد. - زینب مرا فروخت؟! علی سلامش داد و گفت: - مدت زمان زیادی است تو را ندیدهام، بیا که در راه حرفهای گفتنی زیادی برای تو دارم! ابولعاص که اینبار خود را اعدام شده میدید، تلوتلو خوران بیرون رفت. عمر بن خطاب طعنهوار پرسید: - پاهات از ترس تکان نمیخورد یا زخم دارد؟ ابوالعاص که خوش نمیداشت در مقابل آنان کوچک شود گفت: - راه بسیار آمدهام، آبلهزده است. مردها به یکدیگر نگاه کردند. ابوذر غفاری گفت: - اگه میدانستیم، با خود اسب یا شتر میآوردیم. سخن ابوذر تحقیرآمیز نبود اما ابولعاص آن را تمسخر دانست و اخم کرد. جز علی، عمر و ابوذر، عمار نیز با آنها بود. عمر و ابوذر در مقابل صف با یکدیگر راه میرفتند و علی با ابولعاص میرفت و از اتفاقهای خانوادگی این مدت میگفت و عمار نیز در انتهای صف درحالی که حال و هوای خدایی داشت و قرآن میخواند، حرکت میکرد. ابولعاص نیمی از حواسش با علی بود و نیمه دیگر بر سرنوشت پیش رویش. راه رفتن برایش سخت آمد و دوباره ضعف و درد بر جانش افتاد اما استوار قدم میگذاشت. از دور مسجد را دید و در مقابلش محمد را و در کنارش چهار دختر با نقاب به چهره. زینب را از پشت نقاب نیز با چشم دل میشناخت. به مقابل که رسید ندانست باید چه حرکتی انجام دهد پس همانطور ایستاد. رسول خدا سلامش داد و گفت: - چقدر این صحنه برای من آشناست! افرادی که دلیل این حرف را میدانستند، خندیدند. - بنظرت اینبار با تو چه خواهیم کرد؟ - اینبار دیگر مرا خواهید کشت، چون دیگر زینبی نیست تا بتوانم رهایش کنم. پیامبر صلی الله به سلمان نگاه کردند و گفتند: - دیدی گفتم نمیتواند حدس بزند؟ سلمان خندید و عمار رو به ابولعاص کرد: - از آنجایی که تو به مسلمانی پناهنده شدی، شرط مسلمانی نیست تو را مجازات کنیم. پس اموالت را برگردانده و به سوی مکه رهسپارت خواهیم کرد. ابولعاص بهتزده او را نگریست. عمار ادامه داد: - شترهایت آمادهاند. برایت طعام و آب نیز گذاشتهایم که در راه جان از دست ندهی. ابولعاص هنوز نیز با همان حالت به آنها مینگریست که عمار دوباره گفت: - دقت کن تمامی بار شترانت باشد! کمکم به خودش آمد. مدتی سکوت کرد سپس به سوی شترهایش رفت اما آنها را نگشت و به سرعت سوار شترش شد. دوباره نگاهش را بین جمعیت چرخاند مگر آثاری از تمسخر ببیند اما چنین نبود. نگاهش را به زینب دوخت، این نگاه کمی طولانی شد اما در آخر روی گرفت و به سرعت از شهر بیرون رفت. *** - ابولعاص بازگشته، ابولعاص بازگشته! - ابولعاص نمرده است، زنده است. - ابولعاص با بارهایش بازگشته. فریاد کودکان که در شهر میپیچید حواس مردم را جمع خود کرد. متعجب و کنجکاو به سوی ورودی شهر رفتند و مانند آن روزی که زینب چشم انتظار ابولعاص بود، دیگران او را منتظر بودند. وارد شهر شد اما با نگاهی استوار از مقابل جمعیت گذشت و به سوی مکه به راه افتاد. همه ناخودآگاه او را دنبال کردند تا به مکه رسید. از شتر پایین پرید و در کنار خانه خدا ایستاد، در آغاز چند لحظهای به آن خیره ماند و سپس به عقب بازگشت و به مردم نگاه کرد و با صدایی مصمم گفت: - تمامی افرادی که اموالشان را به من سپرده بودند به پیش آیند. آنهایی که حاضر بودند به پیش آمدند و آنهایی که نبودند خبردار شدند. تا نیمههای روز حساب و کتاب طول کشید و دور ابولعاص برای تعریف داستانش لحظه به لحظه شلوغتر میشد. کارش که تمام شد نگاهی به جمعیت دوخت و به سخن آمد: - مرا از بتها سود بسیار بود، پس آنان را همچون پدران میپرستیدم و با وجود آشنایی با ادیان مسیحیت، یهود و زرتشتی روی از بتها برنداشتم، نه برای آنکه آنان را بهتر یافتم! بلکه برای آنکه سود بیشتر بر من بود. در کنار من پدر همسرم نبوت خداوندی شد که نه از سنگ است و نه سنگدل اما من با بیشرمی وی را ترک گفته و دخترش را آزردم. در این زمان او بدی مرا با نیکی پاسخ میداد و مرا فهمش نبود. بر علیه وی شمشیر زدم اما مرا بخشید و با احترام بازگرداندم، حال نیز هنگامی که پناهنده یک زن شدم تمامی اموالم را بازگردانند و اجازه بازگشت داد. به من بود باز نمیگشتم اما امانت شما بر گردنم بود پس آمدم به شما پس دهم و اعلام نمایم ابولعاص نیز مانند دیگر مسلمانان از جایگاهش خواهد گذشت و به مدینه نبی خواهد رفت. به سوی خانه خدا بازگشت و با صدایی رسا تکرار کرد: - اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمد عبده و رسول الله. همهمه به میان جمعیت افتاد. ابولعاص که خود را سبک بال میدید، بر روی شتر سوار شد و هیش کرد تا به سوی دیدار مسلمانان رهسپار شود. ویرایش شده 16 اردیبهشت توسط زری گل ویرایش شد | زری گل نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/65-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%84%D9%82%D8%A8-%D8%A8%D9%87-%D8%A7%D8%A8%D9%88%D8%A7%D9%84%D8%B9%D8%A7%D8%B5-%D8%A2%D8%AA%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%84%D8%A7%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-5339 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عضو ویژه Atna1318 ارسال شده در 13 اردیبهشت سازنده عضو ویژه اشتراک گذاری ارسال شده در 13 اردیبهشت (ویرایش شده) پ.ن: زینب و ابولعاص بر سر زندگی خود باز میگردند و صاحب دختری میشوند که بعدها همسر بزرگترین مرد زمان خویش، علی بن ابی طالب (علیه السلام) میشود. زینب قبل از فوت پدر بر اثر آسیبی که زمان هجرت برش وارد شد پیش از فوت پدرش به شهادت رسید. خدا جونم ... به اراده ی تو، نه به اراده ی من به طریق تو، نه به طریق من به وقت تو، نه به وقت من چون تو میدونی چه جوری چه زمانی... به چه طریقی درستش کنی. امشب ساعت ۲۱:۵۷ ۱۸ / ۱۰ / ۱۴۰۲ من این رمان را به پایان میرسانم، از آنجایی که از حادثه شهدای کرمان فقط پنج روز گذشته است، اگر ثوابی این کتاب دارد با ایشان تقسیم می کنند و رمان را با نام جوان اهل بیت، امام محمد تقیبه پایان میرسانم. «یا جواد» پایان واژه نامه: ۱: همان کسی است که در سریة «عبدالله بن جحش » به دست واقدبن عبدالله - یکی از مسلمانان - کشته شد و یکی از چیزهایی که برخی از قریش را به جنگ بدر کشانده بود انتقام خون او بود. ویرایش شده 16 اردیبهشت توسط زری گل ویرایش شد | زری گل نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/65-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%84%D9%82%D8%A8-%D8%A8%D9%87-%D8%A7%D8%A8%D9%88%D8%A7%D9%84%D8%B9%D8%A7%D8%B5-%D8%A2%D8%AA%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%84%D8%A7%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-5340 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .