عضو ویژه Atna1318 ارسال شده در 11 بهمن، 2024 عضو ویژه اشتراک گذاری ارسال شده در 11 بهمن، 2024 (ویرایش شده) بسم الله الرحمن الرحیم رمان ملکه اسواتنی نویسنده آتناملازاده خلاصه: من ترنج، یک مترجم ساده ایرانی. خیلی ساده و یکدفعه ای دل یک ولیعهد رو میبرم. دل یک ولیعهد که با همه ولیعهدهای دنیا فرق میکنه. یک شاهزاده سیاه پوست من رو به سرزمینی میبره که تا حالا اسمش هم نشنیدم و من رو وارث جهانی میکنه که تصورش هم نمیکردم. مقدمه: اِسواتینی که پیشتر با نام سوازیلند خوانده میشد، یک کشور آفریقایب محصور در خشکی. پادشاه کشور مسواتی سوم بوده است. مسواتی سوم فعالیت احزاب سیاسی را ممنوع اعلام کرد، او ۱۰ نماینده از ۶۵ نمایندهٔ پارلمان را انتخاب میکرد، همچنین انتصاب نخستوزیر نیز وظیفهٔ او بود. مسواتی هرگونه قوانینی را که کوچکترین اختیاری را از او سلب مینمود، وتو میکرد، او در اسواتینی یک نظام دیکتاتوری مطلق بنا نهاد. ۸۳ درصد مردم اسواتینی پیرو دین مسیحی هستند. ۱۵ درصد مردم پیرو آئینهای سنتی و قبیلهای، ۱ درصد مسلمان، نیم درصد بهایی ۰٫۲ درصد هندو هستند ویرایش شده 29 فروردین توسط Atna1318 9 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/64-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%84%DA%A9%D9%87-%D8%A7%D8%B3%D9%88%D8%A7%D8%AA%D9%86%DB%8C-%D8%A2%D8%AA%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%84%D8%A7%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/ به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nastaran ارسال شده در 11 بهمن، 2024 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 بهمن، 2024 🌸درود خدمت شما نویسندهی عزیز🌸 از آنکه انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کردهاید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید. درخواست نقد اثر با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید. درخواست کاور رمان با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید. درخواست انتقال به تالار برتر همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر |کادر مدیریت نودهشتیا| 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/64-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%84%DA%A9%D9%87-%D8%A7%D8%B3%D9%88%D8%A7%D8%AA%D9%86%DB%8C-%D8%A2%D8%AA%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%84%D8%A7%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-629 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عضو ویژه Atna1318 ارسال شده در 18 بهمن، 2024 سازنده عضو ویژه اشتراک گذاری ارسال شده در 18 بهمن، 2024 بسم الله الرحمن الرحیم پارت اول برای دیدنش ذوق داشتم. تا اون موقع یک سیاه پوست رو از نزدیک ندیده بودم. عاشق شغلم بودم! عاشق آشنایی با افرادی از فرهنگهای مختلف. سر کمدم رفتم تا لباس مورد علاقه م رو پیدا کنم. بابا ماهانه کلی پول بهم میداد تا برای خودم لباسهای مختلف بخرم. مانتو پوست پیازی با شلوار دودی و شال مشکی رو برداشتم. آرایش کمرنگی کردم و بعد از عوض کردن لباس بیرون زدم. اسنپ گرفته بودم. اومد و سوار شدم. رو به روی وزارت خونه ایستاد. تشکر کردم و پیاده شدم و به اون سمت دویدم. کارت شناسایی م رو نشون دادم و داخل رفتم. من رو به اتاق وزیر بردن. با دیدن من بلند شد. تا حالا چندبار برای ترجمه اونجا اومده بودم. _ خوش آمدید خانم برادران! با لبخند گفتم: _ ممنون جناب وزیر! در خدمتم! با دست به مردی که روی مبل نشسته بود و با لبخند من رو نگاه می کرد اشاره کرد. _ جناب سعود هستن پسر پادشاه اسواتنی. با لبخند رو به مرد سر تکون دادم. با همون لبخند جوابم رو داد. مثل همه سیاه پوست هایی که توی فیلم ها دیده بودم بود. کت و شلوار زرشکی با پیراهن ذغالی پوشیده بود و کروات سفید_ زرشکی زده بود. _ باید یک چیزهایی رو همین اول درباره ایشون بدونید. به وزیر نگاه کردم. _ در خدمتم! _ ایشون به این کشور پناهنده شدن. امپراطورشون، یعنی پدرشون حال ناخوشی داره و بیست و چهارتا بچه داره بین طرفدارهای ایشون و برادرهاشون جنگه و ایشون به ایران برای حمایت گرفتن پناه آورده. تا وقتی که این کشور شما بهش فارسی و فرهنگ ایرانی یاد میدی و توی ایران دورش میدی. نگاهی به مرد کردم و گفتم: _ چشم! اون شب توی خونه کامل درباره پدر سعود تحقیق کردم. وی در سال ۱۹۸۶ در سن ۱۸ سال و ۶ روز به جای پدرش سوبهوسای دوم به تخت نشست. او تا سال ۲۰۰۶ جوانترین پادشاه جهان بود و تاکنون ۱۵ همسر دارد. وی یکی از آخرین پادشاهان مطلقه دنیاست که انتخاب نخستوزیر، اعضای کابینه و قوهٔ قضائیه بر عهده اوست. تخمین زده میشود که وی حدود ۶۴٫۵ میلیون یورو ثروت دارد که آن را مدیون اموال و داراییهای خود از جمله ۶۰٪ از خاک کشور سوازیلند میباشد. شاه مسواتی سوم ۱۳ کاخ، چندین ناوگان خودرو و یک جت شخصی به ارزش ۱۰٫۹ میلیون یورو دارد. مسواتی به دلیل زندگی تجملی و اختیار همسران متعدد در حالیکه کشورش با فقر بسیار شدیدی روبروست با انتقادات زیادی در داخل و خارج کشور روبرو شده اما تودهٔ مردم سوازیلند به او علاقه داشته و معتقدند خدا او را به کشور و کشور را به او دادهاست. برآورد میشود ۲۶ درصد افراد ۱۵ تا ۴۹ ساله در این کشور به ویروس اچآیوی مبتلا هستند و پادشاه راه حل ممنوعیت رابطه جنسی را پیشنهاد کرد. او ممنوعیت ۵ ساله رابطه جنسی تمام زنان و دختران زیر ۱۸ سال را صادر کرد. این رای به مذاق مردم خوش نیامد، چون خود مسواتی ۱۳ زن و دست کم ۲۳ فرزند داشت و همان سال با یک دختر ۱۷ ساله ازدواج کرد. این ممنوعیت عجیب و غریب یک سال بعد لغو شد. در مراسم پنجاهمین سالگرد استقلال کشورش اعلام کرد اسم کشورش را به «پادشاهی اسواتینی» تغییر دادهاست. او یکی از معدود پادشاهان جهان است که قدرت چنین تغییری را یک تنه دارد. فعالان حقوق بشری بارها رهبران این کشور را متهم کردهاند که احزاب سیاسی را محدود میکنند و علیه زنان رفتار تبعیضآمیز دارند. این کشور بالاترین نرخ ابتلا به بیماری ایدز را دارد. امید به زندگی برای مردان در این کشور ۵۴ سال است و برای زنان ۶۰ سال. سوازیلند تنها کشور آفریقایی است که پادشاهی مطلق دارد. پادشاه کنونی، پسر سوبهوسای دوم است، مردی که بیش از ۸۲ سال سلطنت کرد و ۱۲۵ زن داشت. مسواتی سوم در ۳۲ سال سلطنتش ۱۵ همسر برگزیده است. مسواتی سوم به «شیر» شهرت دارد. هم به دلیل همسران زیادی که اختیار میکند و علاقهای که به لباسهای سنتی دارد با تعجب نت رو خاموش کردم. عجب آدمی بود این! اگه اینطور خودش هم حتما زن زیاد داره. فردا میخواستم به دیدنش برم. با چیزهایی که دربارهش شنیده بودم ترجیح دادم زیاد تیپ نزنم پس تنها مانتو بلند یشمی رنگم رو با مغنه مشکی پوشیدم و بیرون رفتم. الهام زن بابام با دیدن من دست به کمر شد. _ کجا خانم؟ الهام سی و چهار سالش بود و فاصله سنیش با من کم بود. دو سال بود زن بابام شده بود و از ازدواج قبلیش یک پسر ده ساله داشت که با خودش زندگی میکرد. بابا شخصیت نرم رفتار و سرزنده ای داشت و چون الهام دختر یکی از دوست هاش بود باهاش ازدواج کرده بود. الهام هم به سرزندگی بابا بود و یک ازدواج ناموفق و چهار سال تنها زندگی کردن افسردش نکرده بود. با اینکه گاهی رفتارهای تندی هم داشت که وقت عصبانیت به چشم میخورد رفتارش با من هم عادی بود. _ سرکار! به تیپم اشاره کرد. _ خیر باشه هیچ وقت اینطور تیپ نمیزدی. خندیدم. 7 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/64-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%84%DA%A9%D9%87-%D8%A7%D8%B3%D9%88%D8%A7%D8%AA%D9%86%DB%8C-%D8%A2%D8%AA%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%84%D8%A7%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-695 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عضو ویژه Atna1318 ارسال شده در 23 بهمن، 2024 سازنده عضو ویژه اشتراک گذاری ارسال شده در 23 بهمن، 2024 پارت دو بده مگه؟ لبخند زد. _ نه، خوبه! برو مراقب خودت باش. _ سویچ بابا رو میدی؟ سویچ رو بهم داد و رفتم. وقتی رسیدم مرد منتظرم بود. لبخند زدم و با احترام و به فرانسوی گفتم: _ درود جناب شاهزاده! با لبخند تشکر کرد و گفت: _ خوش آمدید! هر دو باهم جای وزیر رفتیم. _ جناب سواد توی هتل می مونند. دوتا بادیگارد و یک دست کمک هم دارن. کتاب هایی به شما داده میشه که با اون ها بهشون فارسی یاد بدید. یک برنامه تفریحی هم براشون بنویسید و برای من بیارید تا ببینم تایید میشه یا نه. چشم گفتم: _ الان چیکار کنم؟ _ برای دیدار با رییس جمهور میخوان برن شما هم به عنوان مترجم همراهشون برید. چشم دیگه ای گفتیم. با سواد بیرون رفتیم. ماشین دولتی جلومون ایستاد. سواد گفت: _ دو محافط من هستن. یکی شون پشت فرمون بود و یکی کنارش. من و اون با فاصله عقب نشستم. حرکت که کردیم گفت: _ اسم شما چیه؟ _ ترنج! _ معنیش چیه؟ _ یک نوع میوه. _ ها، می خوام ببینم چه میوه هست. _ نشونتون میدم. به هتل رسیدیم. _ من اینجا می مونم. _ من باید برگردم میشه بگین راننده تون برسونم؟ خودش و یکی از محافظ هاش پیاده شدن و راننده ش من رو رسوند اما گفتم سر کوچه پیاده م کنه چون نمی خواستم ماشین دولتی رو کسی ببینه. خونه ما پایین شهر بود و کوچه هاش باریک. تشکر کردم و به سمت در رنگی خونه رفتم. وارد که شدم یاور پسر الهام رو دیدم که داره توی حیاط بازی می کنه. _ کسی خونه هست؟ _ نه. سر تکون دادم و وارد شدم. الهام روی مبل دراز کشیده بود و رنگش پریده بود. _ ترنج میری برام میوه بگیری؟ الهام باردار بود و برای این سن بارداری سخت و خطرناک بود. از طرفی خودش نمیتونست خرید بره چون بابا اجازه بیرون رفتن رو بهش نمی داد. رفتم و خریدم و خودم شستم و براش بردم. _ خوبی؟ با بغض گفت: _ میخوایم بریم خونه آقای رضایی. متوجه شدم چرا حالش بد شده و غصه خوردم. اقای رضایی دوست بابا بود و یک دختر پر سن و سالی داشت که برای بابا خیلی عشوه می اومد. لباس هایی می پوشید که واقعا خجالت آمیز بود و عشوه و ادعاهایی میاومد که اعصاب ما رو خورد می کرد. الهام جرات نداشت چیزی به بابا بگه. _ بابا تو رو انتخاب کرده الهام به این چیزها فکر نکن. دستم رو گرفت و فشرد. لبخند زوری بهم زد اما معلوم بود خیلی نگران بود. شب با بابا رفت. خواستم بیدار بمونم تا اگه دیر اومد و حالش بد بود کمکش کنم اما خیلی دیر اومد و یاور خوابیده بود و من هم رفتم خوابیدم. فردا رفتم و کتاب های آموزش زبان فارسی رو گرفتم و بعد از شنیدن چند نصیحت دیگه به خونه برگشتم. دوباره یکم درباره کشورشون تحقیق کردم و فهمیدم فقط یک میلیون و خورده ای جمعیت داره. رفتم و مشغول مطالعه شدم. داشتم یک کتاب رو ترجمه می کردم که اولین کار ترجمه من میشد. در همون حال مشغول خوندن آهنگی شدم. کاش توو روم؛ یه کم حسِ خجالت داشتی! و از اولش؛ باهام صداقت داشتی… ●♪♫ چی شد؟ تا حرف از صداقت شد؛ یهو صدات قطع شد! ●♪♫ تو با من گرم بودی؛ دستات چرا سرد شد؟ ●♪♫ چند وقتیه که خدا رو شکر بهترم؛ ولی بازم نمیشه از تو بگذرم! ●♪♫ هنوزم قفلم روت! ●♪♫ هر چند که حضورت همه جا؛ فقط باعثِ اُفتم بود… ●♪♫ خدا می دونه که کجا الان پلاسی و ممکنه با هر آدمی؛ هر آن بلاسی! ●♪♫ ولی من چی؟ ●♪♫ یه خونه نشینم که ممکنه ساکت؛ مدت ها یه گوشه بشینم! ●♪♫ چرا؟ چون هنوز هستم؛ توو شوکِ کارت! ●♪♫ ولی خب تو؛ خدا رو شکر که حالت خوبه… ●♪♫ شعر و ملودی : آرمین زارعی بگو کنارش، مستی یا خوابی؟! ●♪♫ لباس براش چی پوشیدی؟ رسمی یا عادی؟ ●♪♫ بزار همه چیوُ من؛ رو راست بگم بهت ●♪♫ تو یه تیمی می خوای؛ که به هم پاس بدنت! ●♪♫ اینم بدون که دیگه برام مهم نیستی… ●♪♫ حالا برو با هر کی که می خوای؛ لاس بزن هی! ●♪♫ برو که هیچی بین ما نی اصلا؛ زندگیم با تو پاشید از هم…! ●♪♫ من به نبودِ تو؛ راضی هستم… ●♪♫ چون تو رفتی و گذاشتی خالی، دستم… ●♪♫ دیگه برو… ●♪♫ چون نمی خوام اصنشم! تو رو نباید حتی از اولشم به تو دل میباختم ●♪♫ چون دوس نداشتم؛ به دستِ تو یا کسای دیگه مسخره شم! ●♪♫  تو غرق خوشیو من از سرِ شب؛ اصلا خوابم نمی بره اصنشم… ●♪♫ انقدر قرص و دری وری با هم می خورم؛ که شاید استرسام کمتر بشن ●♪♫ چون خودم با یارو دیدمت! ●♪♫ به حرفات شک کنم؛ یا بو پیرهنت؟ که غرقِ عطر مردونس! ●♪♫ حیف که خوردم از تو، من رو دست… ●♪♫ پس برو گمشو! تف به ذاتت! ●♪♫ اینا همه کمبودِ عقده هاته… ●♪♫ جا زدی خوبیامو با بدی جواب دادی… میمردی، به همه پا ندی؟! ●♪♫ هنوزم اخلاقای بدتوُ باز داریشون؟ ●♪♫ کثافت کاریاتوُ؛ می کنی ماس مالیشون؟! ●♪♫ این یارو کیه؛ که همش بهت زنگ میزنه؟ ●♪♫ نکنه رابطه ی کاری داری؛ باز با ایشون؟! ●♪♫ تنظیم قطعه : مسعود جهانی خدایی بگو! یعنی انقده خجالت داشت؟ ●♪♫ حالا دوس پسرت؛ یه تایمی کسالت داشت… ●♪♫ ●♪♫ مگه چی کار کرده بود؛ که این مدلی این کارا رو کردی توی کثافت باش؟ ●♪♫ من هنوز همون آدمم… هنوزم تخسم… ●♪♫ واسه هر چیز الکی هم؛ بغضم نمیترکه ●♪♫ تو بودی دلیلِ افتم… پس دیگه از ما؛ بکش بیرون لطفا! ●♪♫ چون دیگه همه جوره تو رو تست کردم! تو این شرایطم؛ نبودتو حس کردم… بگو بینم خب تو الان کجایی؛ که از غم نبودت یه گوشه کز کردم؟ 5 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/64-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%84%DA%A9%D9%87-%D8%A7%D8%B3%D9%88%D8%A7%D8%AA%D9%86%DB%8C-%D8%A2%D8%AA%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%84%D8%A7%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-746 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عضو ویژه Atna1318 ارسال شده در 24 بهمن، 2024 سازنده عضو ویژه اشتراک گذاری ارسال شده در 24 بهمن، 2024 پارت سه با دیدن الهام که سر در اتاق ایستاده سکوت کردم. لبخند زد. _ خوبی؟ سر تکون دادم. _ بیا داخل. وارد شد و روی تخت نشست. _ باید یک چیزی بهت بگم. نگاهش کردم. _ جان! یکم مکث کرد بعد با تردید گفت: _ من باردارم. ابروهام بالا پرید. _ هان؟! با خجالت سر تکون داد. یکم با تعجب نگاهش کردم بعد کلافه گفتم: _ به سنت دقت کردی؟ اگه خودت یا بچه ت طوریش بشه چی؟ نفس عمیقی کشید. _ بهش فکر کردم، اما میخوام نگهش دارم. _ چرا دقیقا؟ ارث خور میخوای اضاف کنی؟ اخم کرد. _ درست صحبت کن دختر! از جا بلند شدم. _ درست صحبت نمی کنم. حواست به خودت باشه الهام، یادت نره نصف این خونه بنام منه. _ منظورت چیه؟ روم رو گرفتم و جواب ندادم. _ با توام، منظورت چیه؟ _ منظورم اینه بچه رو می ندازی و هیچی هم بابا از این قضیه نمی فهمه اگه نه کلاهمون توی هم میره. رنگ از چهرهش پرید. _ این چه وضع حرف زدن ترنج! حواست هست؟ بلند شدم و در رو روش بستم. لعنت بهش! فردا برای اولین کلاس درس به هتل رفتم. وارد لابی شدم و به دور و برم نگاه کردم. آسانسور رو سوار شدم و بالا رفتم. طبقه دوم بود. راهرو رو نگاه کردم. شروع به گشتن کردم و اتاق صد رو پیدا کردم. در زدم. یک دختر در رو باز کرد. تعجب کردم و اومدم برگردم که گفت: _ خانم صنعتی؟ _ بله خودم هستم. از جلوی در کنار رفت. _ بفرمایید داخل! گفتن من بیام که شما تنها اذیت نشین. وارد شدم. یک راهرو کوتاه بود. ازش که گذشتیم یک اتاق بزرگ بود که سرامیک های سفید داشت و ست مبل پنج نفره نارنجی_ مشکی یک تخت بزرگ از چوب بلوط، یک فرش کوچیک، تابلو بزرگ عکس اسب بالای تخت، میز کار چوب بلوط، بالکن بزرگ با پرده های نارنجی_ سفید و یک کمد آینه دار از همون چوب. دوتا مرد هیکلی کنار پنجره ایستاده بودن و خودش هم روی صندلی گهواره ای کنار پنجره نشسته بود و کتاب می خوند. با دیدن من بلند شد و معدب سلام کرد. جوابش رو دادم. اشاره کرد که روی بالکن بیا. همراهش رفتم. یک میز و دوتا صندلی توی بالکن بود. هر دو نشستیم. _ خوب هستید؟ _ ممنون! کتاب ها رو جلوش گذاشتم. _ این ها رو باید به شما آموزش بدم. اولی رو برداشت و بازش کرد. چند صفحه نگاه کرد بعد با فارسی شکسته ای شروع به خوندن کرد: _ آب... با.. با... با.. دام.. با... ران.. آ... هو با تعجب نگاهش کردم. خندید و به فرانسوی گفت: _ مدتی که خودم سعی کردم فارسی رو یاد بگیرم. لبخند زدم. _ خیلی هم عالی! پس کار برای من خیلی آسونه. تلفن رو برداشت. _ بذارید براتون چیزی سفارش بدم. آب پرتقال میخورید؟ سر تکون دادم یعنی آره. تا عصر باهاش فارسی کار کردم و کمی تاریخ گفتم اما از جغرافیا سعی کردم چیزی نگم آخه میترسیدم بعدا باعث جاسوسیش بشه. به خونه برگشتم. اول رفتم پیش الهام که توی آشپزخونه بود. سعی کرد جوری نشون بده که انگار متوجه من نیست و خودش رو مشغول کاری کرد. پرسیدم: _ به بابا که نگفتی؟ سرش رو به معنی نه بالا انداخت. _ کی میخوای بندازیش؟ جوابی نداد. دیگه ادامه ندادم. بالاخره مجبور میشد بندازش که. فردا دوباره که به دیدن سوار رفتم وسط درس درد و دل رو شروع کرد: _ مقامات ایران دوست ندارن که من اینجا بمونم. _ چرا؟ درحالی که کلافه بود گفت: _ کشورهای غربی طرفدار برادر من هستن که بهشون قولهایی داده، از طرفی چون من به ایران پناه آوردم از اتحاد ما و ایران ناراضی هستن. _ این چه ربطی به مسئولین ما داره. در حالی که سرش رو بین دست هاش گرفته بود گفت: _ اون ها میگن حمایت از من به دردسر و خرج هاش نمی ارزه. اعتقاد دارن کشور من هیچ فایده ای براشون نداره. مدتی سکوت کردیم بعد پرسیدم: _ چرا مسلمون نمیشی؟ سرش رو بالا آورد و متعجب نگاهم کرد. _ چی؟ سر تکون دادم. _ آره، اگه مسلمون بشی مطمئن باش پشتت در میان. اینبار سکوتمون طولانیتر شد. به خونه که برگشتم الهام که میدونست منتظر جوابم اشاره کرد به اتاق بریم. وارد که شدیم دست به کمر و منتظر نگاهش کردم گفت: _ بذار بچه رو به دنیا بیارم ترنج. اخمهام درهم شد. انگشت اشارهم رو سمتش گرفتم. _ الهام! _ نظرم رو بشنو بعد از کوره در برو. سکوت کردم. درحالی که دست هاش رو درهم حلقه کرده بود گفت: _ من یک پسر داشتم که سه سال پیش گم شد، توهم میدونی. شناسامه ش هنوز باطل نشده. شناسامه اون رو برای بچه میذارم و میدم مامانم که توی یک شهر دیگه هست بزرگش کنه. _ آهان، بابا هم گذاشت. در حالی که همچنان ترسیده بود گفت: _ نمیفهمه، تا پنج ماهگی که میشه ازش پنهان کرد. بخدا میشه. پوزخند زدم. _ فکر می کنی من خرم؟ یکم گذشت بعد گفتم: _ برو با خودت کنار بیا الهام این بچه قرار نیست بمونه. الهام رفت. فردا دوباره سرکار رفتم. _ چی شد مسلمون میشید؟ _ هنوز دارم روش فکر میکنم. چقدر همه روی پیشنهادهای من فکر می کنند این روزها. _ مردمتون عصبانی میشن اگه مسلمون بشین؟ _ آره، اما اون ها برام مهم نیستن. از مسئولین می ترسم و روحانیون دین خودمون. یکم مکث کردم بعد با شیطنت گفتم: _ و خانوادتون. اول متوجه نشد بعد خندش گرفت. _ آره. _ چندتا همسردارید؟ در حالی که کتاب رو ورق میزد گفت: _ پنج تا. _ در مقابل فهرست پدرتون خیلی کمه. خندید. _ خوب من هنوز یک شاهزادم. ابرویی بالا انداختم. _ صحیح! _ شما از خودتون بگین. اهل این نبودم کم کم اطلاعات بدم پس شروغ به گفتن کردم: _ من تک بچه مامان و بابام هستم. مادرم چند سال پیش ترکمون کرد و رفت. اصلا خبر ندارم کجاست. پدرم با یک خانمی که خودش هم یک بچه ده ساله داره ازدواج کرده. پدرمون کارخونه چوب و زمین های زیادی داره. از بچگی من رو مدارس دو زبانه میفرستاد. برای همین فرانسوی رو هم خوب بلدم. چون دست پدرم توی سیاست بازه من رو به وزرا معرفی کرد و به همین دلیل که همچین شرایطی رو به من میسپارن. _ مادرتون کجاست؟ اصلا سراغش رو گرفتید؟ یکم به فکر رفتم و در همون حال گفتم: _ مگه میشه سراغش رو نگرفته باشم؟ آرایشگر، ازدواج نکرده و با چندتا از دوستهای بیوهش زندگی میکنه. چندبار پیشش رفتم اما زیاد برای من وقت نداره. سرش خیلی شلوغه، خیلی! _ خودت تا حالا دوست پسر داشتی؟ چه زود صمیمی شد. خندیدم و با خجالت گفتم: _ بله. _ چه زمان؟ اصلا چند سالت هست؟ یکم توی ذهنم خاطراتت رو جمع و جور کردم. _ بیست و هشت سالمه. اولین دوست پسرم هجده سالگی بود. من حیوون خونگی خیلی دوست داشتم و ازش یک خرگوش خریدم. چندباری بخاطر عادتهای حیوون ازش سوال میپرسیدم چون خرگوش خودش بود. سر همون دوست شدیم. _ چرا ازدواج نکردید؟ حسابی کنجکاو شده بود ها. _ پنج سال باهم بودیم که فوت شد. _ اه، چه غمگین! بعد از او دیگر به کسی دل نبستید؟ نریمان هجده سالگی وارد زندگیم شده بود و بیست و سه سالگی که برای خواستگاری رسمی آماده شده بودیم رفت. _ سال بعدش عاشق یک پسر اصفهانی شدم. البته شما نمیدونی اصفهان کجاست. بهرحال این پسر شاگرد رستوران بود. از لحاظ سطحی از خانواده ما پایین تر بود اما ازش خوشم میاومد. سه سال بعدش، یعنی سال پیش باهم سرد شده بود. مدتی طولانی اینطور بود.. در نهایت کات کردیم. _ پس باید داغش تازه باشه. خندیدم. _ نه بابا! تو بگو. من هم زود صمیمی شدم ها! _ از چی بگم؟ _ زن هات. با آرامش گفت: _ اسم همسر اولم نانارسیس اهل کشور خودمونه. پدرش از بزرگان کشورمون بود و دخترش رو در سن ده سالگی به عقد من در آوردن. _ نانارسیس؟ خندید. _ فقط شما میتونید از اسمهای زیبا بذارید؟ خندیدم. _ همسر دومم کاکاوه هست. دختر عمومه. خودم ازش خوشم میاومد. یازده سالگی بهم دادنش. _ چه سن کمی برای ازدواج. سر تکون داد. _ زن سومم آسونیساست. دختر خالهم، چهارده سالگی گرفتمش. همسر چهارمم خواهر همون زن هست. آمیونیسا پونزده سالگی گرفتمش. زن آخرم فادی هم دختر یکی از بزرگان بود که نوزده سالگی گرفتمش. سر تکون دادم. _ بچههات؟ لبخندی روی لبش نشست که معلوم بود از علاقه به بچههاش. _ همسر اولم سه بچه داره. دودو دوازده سالش، کاکی یازده سالش، هستا ده سال. _ کاکی پسره؟ سر تکون داد یعنی آره. _ همسر دومم دو فرزند داره. تکتا دوازده سال، دادا یازده سال. از همسر سومم هم یک بچه دارم. زنیا سه سالش. لبخند زدم. _ الهی! خندید. _ همسر چهارمم هنوز بچه ای نداره. _ پس شیش بچه داری. در چند سالگی؟ اول متوجه سوالم نشد بعد گفت: _ سی و سه سال. سر تکون دادم. به خونه که برگشتم الهام توی فکر بود. بهش خاطرنشان کردم دفع القوع نکنه که من هم مقابله میکنم. توی یک هفته ای که الهام فکر می کرد من هم به اون مرد آموزش می دادم. فارسی رو زود یاد میگرفت و به تاریخ علاقه داشت اما حفظ کردن اسمهای جغرافیایی براش سخت بود. اول سواد تصمیمش رو گرفت. _ به دولت ایران اعلام کردم که حاضرم مسلمون بشم. و بعد الهام. _ من به بهانه دیدار از مادرم از اینجا میرم و یکجا خودم رو گم و گور میکنم تا بچه به دنیا بیاد. بعد اون رو با شناسنامه داداشم به خواهرم میسپرم و خودم بر می گردم. فقط یک قولی به من بده. _ چه قولی؟ با مظلومیت نگاهم کرد. _ وقتی برگشتم کمکم کن تا بابات رو راضی کنم. _ چی میخوای بهش بگی؟ سرش رو پایین انداخت و یکم مکث کرد بعد گفت: _ میگم افسردگی داشتم و نیاز به مدتی دوری. _ باشه، کمکت میکنم. _ پس من یک ماه به عنوان مسافرت میرم و این مدت با پدرت هم تماس برقرار میکنم بعد هم با مادرم از اون شهر میریم. روش خوبی بود. از اون طرف پیشنهاد سواد هم توی مجلس رفته بود. سر میز شام الهام گفت: _ دلم برای مادرم تنگ شده مدتی پیشش میرم. بابا نیم نگاهی بهش انداخت. _ چه مدت؟ الهام من منی کرد. _ یک ماه. چشمهای بابا گرد شد. _ یک ماه؟! من گفتم: _ اتفاقا خیلی خوبه! طفلک الهام هروقت میره فقط یک هفته می مونه. الان یک ماه نرفته بهتر بره. بابا کلافه گفت: _ یک ماه خیلی زیاده. ما چیکار کنیم؟ _ دختر و پدری کیف میکنیم. بعد لبخند اغوا کننده ای زدم. بابا توی عمل انجام شده قرار گرفت. _ آره بابا جان خیلی خوبه! دوباره به سرکار رفتم. سواد خیلی خوشحال بود. _ بخاطر پیشنهاد مسلمون شدن قبول کردن که من بمونم. بعد جعبه ای رو جلوم گذاشت. _ این برای تو. _ چیه؟ با چشم اشاره کرد بازش کن. بازش کردم. توی جعبه پر از گل رز بود. _ وای! خندید. _ شنیدم دخترهای ایرانی گل خیلی دوست دارن. درحالی که روی گلها دست میکشیدم گفتم: _ آره، اما چرا؟ _ بخاطر کمکت، اگه راحل تو نبود من نمی تونستم از این مشکل رد بشم. بهش خندیدم. شب که به خونه برگشتم الهام داشت لوازمش رو می بست. با دیدن باکس پرسید: _ کی بهت داده؟ _ همین شاهزاده آفریقایی که بهش درس یاد میدم. ابروهاش بالا پرید. _ چرا؟ ماجرا رو تعریف کردم. سری تکون داد و دوباره مشغول جمع کردن شد. صبح زود بابا بیدارم کرد تا خداحافظی کنیم. از الهام خواست که مراقب خودش باشه. الهام بعد از بابا به سمت من اومد. توی چشم هاش التماس موج میزد. انگار باز هم امید داشت که نجات پیدا کنه. سرد نگاهش کردم اما با گرمی ساختگی بهش دست دادم و ازش خواستم مراقب خودش و پسرش باشه. وقتی رفت نفس عمیقی کشیدم. 3 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/64-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%84%DA%A9%D9%87-%D8%A7%D8%B3%D9%88%D8%A7%D8%AA%D9%86%DB%8C-%D8%A2%D8%AA%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%84%D8%A7%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-779 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عضو ویژه Atna1318 ارسال شده در 26 بهمن، 2024 سازنده عضو ویژه اشتراک گذاری ارسال شده در 26 بهمن، 2024 پارت چهار یک روحانی جدید برای آموزش های دینی به سواد اومده بود. دیشب اشهد گفته بود. با اینکه حجم آموزش ها بیشتر شده بود اما اعتقاد داشت که از پسش بر میاد. بابا بعد از رفتن الهام گوشه گیر شده بود. بد به این زن جوون عادت کرده بود. با اینکه بهش قول تعطیلات دو نفره رو داده بودم اما بخاطر کارم کمتر می تونستم پیشش باشم. سواد آموزش های دینی رو کامل دید و تا حدودی به زبان فارسی هم تسلط پیدا کرد اما هنوز باهم فرانسوی صحبت می کردیم. یک ماه خیلی زود گذشت و از آخرین روزی که بابا از، الهام پرسید کی بر می گرده الهام دیگه تلفنش رو جواب نداد. از اون طرف سواد آموزش لازم رو درباره دین دید و حالا اجازه داشتم مکان های دیدنی ایران رو نشونش بدم یا به قول وزیر... _ عظمت و قدرت ایران! از اون طرف بابا هم از نگرانی تاقت نیاورد. _ من میرم ببینم چرا جواب نمیده. _ برو بابا ان شاءالله که حالش خوبه! من هم داشتم برای اولین بازدید آماده میشدم. لیست رو تحویل من دادن. پل طبیعت موزه ملی سد کاخ های سعد آباد برج میلاد امروز قرار بود پل طبیعت رو بریم. دنبال یک لباس مناسب گشتم. هوا دیگه سرد بود و من هم یک پالتو آجری_ زرد پوشیدم با شلوار مشکی و مغنه مشکی. کیف مشکی م رو برداشتم و بیرون رفتم. در همون حال به نقشه ای که برای الهام کشیده بودم فکر می کردم. به هتل که رسیدم ماشین رو همون جلوی در پارک کردم و توی لابی رفتم. از همون جا باهاش تماس گرفتن تا بیاد. چند دقیقه بعد با کاپشن براق سفید و شلوار شیش جیب سفید و کلاه ستش اومد. دهنم از تعجب باز موند. این چه وضعی؟ جلو اومد و به فارسی گفت: _ سلام! به دو بادیگاردش نگاه کردم که پشت سرش با پالتوهای بلند مشکی و کلاه مشکی ایستاده بودن و سعی داشتن جلوی خندشون رو بگیرن. _ بریم. خندم رو در قالب لبخند بیرون دادم. _ بریم. باهم به سمت در رفتیم. یک محافظش جلوتر از ما رفت و ماشین رو آورد. هر دو جلو نشستن و ما عقب. گفت: _ هوای تهران خیلی سرد است. با اشاره دستش محافظ ها حرکت کردن. _ و آلوده. فقط سر تکون دادم. یکم به بیرون نگاه کرد بعد گفت: _ حجاب نیز چیز جالبی است. _ چطور؟ نگاهم کرد. _ در کشور من زنان با بالاتنه برهنه می گردن. چشم هام گرد شد. _ نه! _ چرا. یکم فکر کردم بعد گفتم: _ دین مردم شما چیه؟ _ بیشتر مسیحی هستیم اما این مسئله از سنت نشات می گیره البته اینجور نیست که همیشه این شکلی باشن، معلوما توی جشن های سنتی. سر تکون دادم. این چه سمی بود دیگه؟ من بیشتر خجالت کشیدم. گفت: _ ترنج، یک سوال میتونم ازت بپرسم؟ _ بپرس. یکم مکث کرد و دو دوتا چهارتا کرد بعد گفت: _ اینجا زن نیست؟ متوجه سوالش نشدم. _ زن؟ این ها همه زن هستن. _ نه نه منظورم این زن ها نیست. یکن به دور و بر نگاه کرد و بعد دوباره من رو نگاه کرد و صداش رو پایین آورد: _ همنشین. چشم هام گرد شد. _ چی؟! اومد توضیح بیشتری بهم بده که دستم رو به سمتش گرفتم. _ ساکت شو. دیگه ادامه نده. با تعجب نگاهم می کرد. _ تو مسلمونی نباید درباره این چیزها حرف بزنی این کار اصلا اخلاقی نیست. و روم رو گرفتم. بچه پرو پنج تا زن داره هنوز هم می خواد. اون روز بخاطر همین بحث اصلا بهمون خوش نگذشت و خیلی رسمی دیدار پل طبیعت رو تموم کردیم و حتی بیرون غذا نخوردیم و به خونه برگشتم. بابا دنبال الهام رفت و من هم منتظر عملی کردن بقیه نقشه م بودم. یک هفته که تا برگشتن بابا طول کشید روز درمیون سواد رو به بیرون میبردم یا آموزش می دادم. دیگه درباره هوس هاش چیزی به من نمی گفت و من هم خیلی رسمی رفتار می کردم. بابا با شونه های خمیده برگشت. بدون اینکه به من نگاه کنه رفت توی اتاقش و وقتی وارد شدم کنار تخت روی زمین نشسته بود. _ بابا! دستش رو روی صورتش گذاشت و مثل بچه ها شروع به گریه کرد. جلو رفتم و بازوهاش رو گرفتم. 3 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/64-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%84%DA%A9%D9%87-%D8%A7%D8%B3%D9%88%D8%A7%D8%AA%D9%86%DB%8C-%D8%A2%D8%AA%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%84%D8%A7%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-884 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عضو ویژه Atna1318 ارسال شده در 28 بهمن، 2024 سازنده عضو ویژه اشتراک گذاری ارسال شده در 28 بهمن، 2024 پارت پنج - خوبی؟ الهام خوبه؟! سرش رو بالا آورد و با چشمهای اشکی نگاهم کرد. فردا با خیال راحت از رفتن الهام برای آموزش پیش سواد رفتم. وسط درس متوجه بودم همه حواسش به منه و داره نگاهم می کنه. سرم رو بالا آوردم. _ چیه؟ _ میشه با من اینطور رفتار نکنی؟ می تونیم برای هم دوستان خوبی باشیم؟ یکم مکث کردم. _ باشه، سعی می کنم. _ سعی نکن دوست خوبی بشو. من هم قول میدم دیگه از اون حرف ها نزنم. سر تکون دادم و باشه دیگه ای گفتم. خواستم ادامه درس رو بگم که تلفن رو برداشت و گفت: _ بذار به مناسبت آشتی کنون زنگ بزنم یکم خوراکی برامون بیارن. چند دقیقه بعد میز رو به رومون پر از خوراکی های خوشمزه بود. اون روز بیخیال درس شدم و به حرف زدن مشغول شدیم. بابا چند روزی در حال جست و جو بود. مدام می گفت: _ میترسم بلایی سرش اومده باشه. من هم خودم رو نگران نشون میدادم. وزیر من رو خواست. _ میتونم یک چیزی ازتون بخوام؟ _ در خدمتم! اول مقدمه چینی کرد: _ شما برای ما ثابت شده هستید و بهتون اطمینان داریم جز اون از این پروژه هم خبر دارید و غیر از اون آخرین نفری هستید که امکان شک کردن بهتون هست. _ چه ماموریت مهمی هست که من باید انجام بدم؟ یکم مکث کرد بعد توضیح داد: _ بودن بیشتر جواب سواد در اینجا خطرناکه اما ما قصد برگردوندنش رو نداریم اما میخوایم یک مدت طوری نشون بدیم که انگار به کشور دیگه فرستادمشون. _ یعنی من هم باید باهاشون برم؟ سرش رو به معنی نه تکون داد. _ شما باید پنهانش کنید. چشمهام گرد شد. _ پنهانش کنم؟! سر تکون داد یعنی آره. _ بهتر خونه خودتون هم نباشه چون ممکن اونجا رو هم تحد نظر بگیرن. _ کجا ببرمش؟! شونه ای بالا انداخت. _ خونه اقوام، شنیدم اقوام پدری شما در شهر کوچیکی نزدیک یامسر زندگی می کنند. خوب آمار من رو داشتن. _ کی باید این کار رو بکنیم؟ _ دقیقا یک ماه دیگه. سر تکون دادم. _ مشکلی نیست. _ از شما توقع دیگه ای هم نمیرفت. ما یک هدیه ای هم در نظر گرفتیم بابت این کار که بعدا تقدیم می کنیم. این خوب بود. _ چند وقت باید اونجا نگه شون دارم؟ _ دو ماه. زیاد بود اما حتما پول خوبی هم می دادن از طرفی اینطور ادامه نقشه م برای الهام می گرفت. به خونه که برگشتم دیدم بابا داره گریه میکنه. کلافه شدم و رفتم جلوش نشستم. _ چرا نمی خوای باور کنی الهام ترکت کرده رفته؟ سرش رو بالا آورد و بهت زده نگاهم کرد. بعد صورتش رو بین دوتا دست هاش گرفت و با صدای بلندتر گریه کرد. _ بابا! از بین دست هاش گفت: _ مگه من چقدر بدم که هیچ زنی باهام نمی مونه؟ چرا هربار عاشق میشم باهام این کار رو می کنند؟ من کی رو اذیت می کنم؟ من به کی ظلم می کنم؟ مگه من کمتر از گل بهشون گفتم؟ بعد دست هاش رو از مقابل صورتش برداشت و دست من رو گرفت. _ آره ترنج؟ من بدم؟ من اذیتشون می کنم؟ من لایق دوست داشتن نیستم؟ اگه اینطورم بگو خودم رو اصلاح کنم. کل وجودم درد کشید. خودم رو جلو کشیدم و بغلش کردم. از خودم بدم اومد. گریه م گرفت. _ نه بابا تو بد نیستی تو ماهی! گیر آدم های بد افتادی. و توی دلم گفتم: از جمله خود من! فردا که پیش سواد رفتم داشت اعتراض می کرد: _ مسئولین ایران دوست ندارن من اینجا باشم. برای تقدیم کردن من به برادرم هرکاری می کنند که اگه همین تلاش رو برای کمک بهم میکردن تا حالا کل آفریقا رو گرفته بودم. _ چرا به یک کشور دیگه پناه نبردی؟ به سمت گاو صندوق رفت و ازش کاغذی رو برداشت و اومد و روی میز انداخت. _ خودشون برام نامه فرستادن که به ایران بیا. حالا هم تهدیدم می کنند اگه بخوام کشور دیگه ای بریم نمی ذارن زنده برسم. _ حالا می خوای چیکار کنی؟ دادهاش رو زده بود و آروم تر شده بود. _ سه ماه دیگه انتخابات ریاست جمهوری تونه تا اون موقع منتظر می مونم. بعد هر دو در سکوت به فکر رفتیم. به فکر برنامه ای که با خانواده مون راه انداختیم. به خونه که برگشتم حال بابا هنوز خوب نبود. غذا حاضر کردم و صداش زدم. سر میز با غذا بازی می کرد. _ بابا! _ جان! با چشم به غذا اشاره کردم. _ بخورید؟ _ باشه. 4 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/64-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%84%DA%A9%D9%87-%D8%A7%D8%B3%D9%88%D8%A7%D8%AA%D9%86%DB%8C-%D8%A2%D8%AA%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%84%D8%A7%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-1024 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عضو ویژه Atna1318 ارسال شده در 1 اسفند، 2024 سازنده عضو ویژه اشتراک گذاری ارسال شده در 1 اسفند، 2024 (ویرایش شده) پارت شیش فردا دوباره برای تدریس سواد رفتم. قبل از اینکه سوار آسانسور بشم و بالا برم صدای افراد هتل رو میشنیدم که باهم صحبت میکنند. - آره از کشور خودش پرتش کردند بیرون. - الان چرا ایران این رو پناه داده؟ - چی بگم والا. کشور درست و حسابی که نداره. همسایه ماهم که نیست. ثروت و اینها هم که کشورش نداره. تصمیم گرفتم سوار نشم تا یکم اطلاعات پیدا کنم. - چند روز پیش براش چندتا دختر آورده بودن. همین سیاه پوستهای همراه خودش آورده بودن. من به پلیس زنگ زدم. - آره دیدم فرداش از وزارت اومدن و باهاش صحبت کردن. - فکر کنم یکم تند صحبت کردن یا تهدیدش کردن آخه وقتی من غذاش رو بالا بردم کلافه بود. اوه چه کارهایی کرده این پسر! - خوب کردن. پرو پرو برگشته گفته حداقل برام یک صیغه بیارید. - خوب چی جوابش رو دادن؟ - این آقای عبدالهیان خیلی باغیرت، واقعا با جوابش کیف کردم. به بهانه جارو زدن اون راهرو دم در گوش ایستاده بودم. همه ترسیده به سرایدار نگاه کردن. - کارت خطرناک بود اگه متوجه میشدن چطور میخواستی ثابت کنی جاسوس نیستی؟ - نه نترس زیاد نموندم. خلاصه برگشت و بهش گفت من زنان زناکار ایرانی هم بازیچه شهوت مردها نمیکنم، اون هم چه برسه به یک مرد خارجی. همه خندیدن. - دلمون خنک شد! دیگه کافی بود سوار شدم و بالا رفتم. یک ساعت و نیم رو کامل با سواد درس کار کردم. هوش بالایی داشت و به سرعت یاد میگرفت. هیچ کدوم اشارهای به اتفاقات افتاده نداشتیم و حالش بنظر من عادی بود. بعد از تموم شدن درس لوازمم رو جمع کردم و بلند شدم. - من بهتر برم. - یک... لحظه... بشین. به فارسی گفت. نشستم. فکر کردم میخواد درباره همون حرفهایی که پایین شنیدم صحبت کنه. - من... خواست... جبران کرد... جبران کرد. - چه چیزی رو؟ - همین.... یاد داد به من... توی دلم نفس عمیقی کشیدم که انگار بحث اون نیست. - نیازی نیست. من حقوق میگیرم. - دونست... اما من خود جبران کرد... فرهنگ، سنت. - آها یعنی منظورت اینه توی فرهنگ شما کسی که براتون کاری بکنه شما باید براش جبران کنید؟ سر تکون داد یعنی بله. - بذار من جبران کرد. خندم گرفت. - خوب... چطور میخوای برام جبران کنی؟ - تو پیانو بلد؟ تو پیانو دوست؟ - نه من پیانو بلد نیستم. علاقه دارم بلد نیستم. آخه پولش رو ندارم. با هیجان گفت: - من پیانو داشت. گفت برام خرید اینها. فردا آورد. تو دوست با من پیانو زد؟ - یعنی چی؟ - من به تو پیانو یاد داد. چشمهام از تعجب گرد شد و دوتا دستهام رو روی میز گذاشتم. - تو واقعا به من پیانو یاد میدی؟! سر تکون داد یعنی آره. چشمهام برق زد. ویرایش شده 26 اسفند، 2024 توسط Atna1318 5 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/64-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%84%DA%A9%D9%87-%D8%A7%D8%B3%D9%88%D8%A7%D8%AA%D9%86%DB%8C-%D8%A2%D8%AA%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%84%D8%A7%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-1156 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عضو ویژه Atna1318 ارسال شده در 27 اسفند، 2024 سازنده عضو ویژه اشتراک گذاری ارسال شده در 27 اسفند، 2024 (ویرایش شده) پارت هفت از فردا آموزش همزمان پیانو و زبان فارسی رو شروع کردیم. سواد از همسرهاش بهم میگفت. از بچههاش و از اینکه این مدت باهاشون ارتباط تلفنی داره اما اونها نمیتونند پیشش بیان چون پدرش خیلی مراقبه. بابا بعد از رفتن زن و بچهش در به در دنبالشون بود. سردردهای وحشتناک میگرفت و من سعی میکردم ازش مراقبت کنم. خیلی هم بهانهگیر شده بود. مداو گیر میداد چرا دیر اومدی! فلان لباس رو نپوش! یا خواسته داشت. فلان غذا رو بپز! اونجا جارو نخورده! طلاهای الهام رو قبل از رفتنش ازش گرفته بودم اما بابا خبر نداشت. توی دلم بهش خندیدم. - زنکه خنگ! چند روز دنبال فروش طلاها بودم. مقدارشون کم بود اما درخواست یک وام هم داده بودم که تازه برام ریخته بودن و اون رو هم گرفتم و یک زمین خریدم. چقدر خوشحال بودم. از اول هم از این دختره خوشم نمیاومد. باید بابام رو دوباره داماد کنم. با یکم پول که از طلاها نگه داشته بودم رفتم یک رستوران خارجی و سفارش سوشی دادم. وقتی آوردن. گارسون بهم گفت: - عزیزم این سبزها ریشه یک دختر ژاپنی و خیلی مراقب باش چون تنده. اون رفت و من کنجکاو اول از همه همون رو تست کردم. زرشک! فکر کنم آه الهام من رو گرفت چون تمام مدت بعدش داشتم چیزی میخوردم که تندیش بره و غذا زهرم شد. همه هم بهم خندیدن و فقط صاحب رستوران یکم دلداریم داد: - برای خیلی ها اینجا پیش اومده. کلافه بیرون اومدم. چقدر پول داده بودم هیچی از غذام نفهمیدم. فرداش وقتی داشتم برای دیدار با سوا میرفتم یکی از افراد وزارت جلوم رو گرفت. - ببخشید! - در خدمتم! - من رو که میشناسید؟ لبخند زدم. - بله در ملاقاتها دیدمتون. اون هم لبخند رسمی زد و چیزی رو دو دستی به سمتم گرفت. یک کارت بود. - این چیه؟ - مراسم سیاسی برگذار شده. در اصل برای شاهزاده و آشنایی ایشون با مسئولین هست. از شما هم دعوت شده که شرکت کنید. با خوشحالی کارت رو گرفتم. - خیلی ممنون! لبخند زد و رفت. من بالا رفتم. سواد چهرهم رو که دید به انگلیسی گفت: - تو خیلی خوشحالی! - بله خوشحالم. و کارت رو نشونش دادم. - منم میام. اون هم خوشحال شد. - خوبه من تنها نیستم. کارت رو که باز کردم از خوشحالی جیغ زدم: - وای خانوادگی دعوتم بابا هم میاد. سواد یک تار ابروش رو بالا انداخت. وقتی بابا فهمید قبول کرد. این مراسمها چیزی نبود که راحت پیش بیاد. تازه گفت: - میخوام این شاهزاده رو ببینم. من به فکر لباس بودم. - شما باید یک کت و شلوار نو بگیرید. آهی کشید. - واقعا حوصله ندارم اما چون تو میخوای باشه. گونهش رو بوسیدم و با لحن لوسی گفتم: - میسی ددی! ویرایش شده 28 اسفند، 2024 توسط Atna1318 4 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/64-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%84%DA%A9%D9%87-%D8%A7%D8%B3%D9%88%D8%A7%D8%AA%D9%86%DB%8C-%D8%A2%D8%AA%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%84%D8%A7%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-1424 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عضو ویژه Atna1318 ارسال شده در 29 اسفند، 2024 سازنده عضو ویژه اشتراک گذاری ارسال شده در 29 اسفند، 2024 (ویرایش شده) پارت هشت نمیدونستم باید هدیه هم ببرم یا نه. اصلا هدیه ببرم به کی بدم؟ سعی کردم فعلا به مراسمی که نرسیده فکر نکنم و رفتم تا چیزی برای بابا درست کنم تا بخوریم. بعد از ناهار بابا رفت بخوابه و من حاضر شدم تا برم لباس بخرم. میخواستم هرچقدر پول دارم رو برای اینکار بذارم. باید قشنگترین لباس ممکن رو انتخاب میکردم اما اون لباس باید با حجاب هم میبود. چندتا لباس اندازه کردم. آخر سر یک لباس نباتی یقه قایقی که جنس نمه داشت انتخاب کردم. از روی شکم دامن کلوش شروع میشد و کمربندی از جنس خود لباس داشت. با خوشحالی برگشتم. شب با بابا رفتیم و یک دست کت و شلوار نقرهای و پیراهن یخی براش گرفتیم. روز قبل از مراسم یادم اومد که کیف و کفش همرنگش ندارم پس رفتم و یک کیف مجلسی مکعبی و پر نگین با کفشهای پاشنه پونزده ثانتی ستش گرفتم. روز مراسم بابا هم به حال اومده بود. ظهر بابا رفت آرایشگاه مردونه من آرایشگاه زنونه. - مراسم با حجاب لطفا برام شال رو لبنانی ببندید. نگاهی بهم انداخت. - بنظر نمیاد که به حجاب چندان اهمیت بدی. - آره اما افراد این مهمونی برام مهم هستن. آرایش اروپایی باشه و زیاد معلوم نباشه. شال نباتیم رو برام بست و شروع به آرایش صورتم کرد. بعد از گریم کاملا پشت پلکهام رو کرم، نارنجی زد و رژگونه نارنجی محویی زد و رژ لب کرم برام زد و روش برق لب. به بینیم و زیر گردنم چیزی زد که نفهمیدم چیه اما خودش گفت: - باعث خوش فرم نشون دادن چهره و زاویهدار نشون دادن چونه میشه. ریمل پر و خط چشم ظریفی هم زده بود. - ببین خوبه؟ خودم رو توی آینه نگاه کردم. - عالیه ممنون! به خونه که برگشتم بابا داشت با تلفن صحبت میکرد. فهمیدم هنوز دنبال الهام. رفتم و مانتو بیرونیم رو با مانتو مجلسی جلو باز و بلند نباتی عوض کردم و بیرون رفتم. بابا که توی فکر بود تا صداش نکردم متوجه من نشد. - بابا، خوبین؟ سرش رو بالا آورد و چند ثانیه طول کشید تا به دنیای واقعی کشیده بشه و بعد سعی کرد من رو گول بزنه. - آره... آره بابا... چه خوشگل شدی دخترم! به روی خودم نیاوردم و لبخند زدم. - ممنون! شما هم لباستون رو بپوشید بهتر بریم. بلند شد. - باشه بابا. تا موقع ای که حاضر بشه عطر زدم و انگشتر نقره پر نگینم رو هم دستم کردم. سوار ماشین شدیم و آدرس رو به بابا دادم. جلوی در هتل گفت: - کاش الهام و بچه ش هم بودن. ویرایش شده 2 فروردین توسط Atna1318 4 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/64-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%84%DA%A9%D9%87-%D8%A7%D8%B3%D9%88%D8%A7%D8%AA%D9%86%DB%8C-%D8%A2%D8%AA%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%84%D8%A7%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-1442 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عضو ویژه Atna1318 ارسال شده در 8 فروردین سازنده عضو ویژه اشتراک گذاری ارسال شده در 8 فروردین (ویرایش شده) پارت نه دپرس و کمی کلافه شدم. راستش یکم ته دلم عذاب وجدان برای الهام داشتم. - اگه بودن هم به این مراسم دعوت نمیشدن چون فقط خانواده من میتونند بیان. بعد لبخند زدم. - بریم بابا؟ دم در یک نفر ایستاده بود. به ما گفت: - سویچ رو بدید ما ماشینتون رو توی پارکینگ میبریم. بابا سویچ رو داد و هر دو پیاده شدیم و به سمت تالار هتل رفتیم. وارد که شدیم استرس بهم دست داد. همه شیک و مرتب. چندین میز و صندلی گذاشته شده بود و چندین میز هم بدون صندلی گذاشته شده بود و روی همشون پذیرایی بود. یکی از خانمهای هتل به سمتمون اومد. - خیلی خوش اومدید! میتونم کارت دعوتتون رو ببینم؟ - بله. کارت رو از کیفم در آوردم و نشونش دادم. - بفرمایید به جایی ببرمتون تا لباسهاتون رو عوض کنید. همراهش به اتاقی که برای پرو آماده کرده بودن رفتم. کلی کمد بود. لباسهام رو توی یکی گذاشتم و درش رو قفل کرد و بجای کلید یک عدد تحویلم داد و رفت. من هم به جمع برگشتم. بابا پشت یک صندلی نشسته بود و معذب بود. به سمتش رفتم. متوجه اومدنم شد و بهم لبخند زد. کنارش نشستم. - چه مهمونی هست؟ - یعنی اینها همه آقازادن؟ - خیلی خانواده افراد سیاسی هم هستن. مراسم توی بهمن ماه سال هزار و چهارصد بود و اون موقع رییس جمهور آقتی رییسی بود. یکم بعد همهمه بین جمعیت افتاد و دیدم همه بلند شدن یا به سمتی رفتن. نگاه کردم. نشناختمش و از بابا پرسیدم: - اون کیه بابا؟ - نشناختی؟ زن رییس جمهور. خانم علم الهدی با عبای مشکی مجلسی داخل اومد و انقدر دورش شلوغ شد که دیگه ندیدیمش تا اینکه رفت و پشت میزی نشست. بقیه نشستن و ماهم نشستیم. اینبار بابا از من پرسید: - بنظرت همسر رهبر هم میاد؟ خندم گرفت. - خانم خجسته؟ نه اصلا. نگاهی به دور و بر انداختم و در حالی که یکم تردید داشتم گفتم: - نه بابا اون نمیاد. چیزی نگذشت که اعلام کردن. - مهمان عالیقدر ما داخل میان. همه دوباره بلند شدن. - اینها بابا این سواده. بابا هم به آسانسور هتل نگاه کرد. سواد در حالی که پشتش دوتا محافظ سیاه پوست و چهار نفر سپاهی ایستاده بودن وارد شد. کت و شلوار خاکستری پوشیده بود با پیراهن آبی روشن. جز دو سه نفر که انگار میزبان بودن کسی جلو نرفت اما اون با سر و کلمات فارسی دست و پا شکستهای که دیروز یادش داده بودم به همه خوش آمد گفت. راهنماییش کردن پشت یک میز از قبل تایین شده نشست و مشغول صحبت شد. یکم بعد جشن حالت خودمانیتری گرفت. همه یا صحبت میکردن یا پذیرایی میشدن و یک گروه دف زن قشنگی هم آورده بودن. گروهی هم اینور و اونور میرفتن و ایستاده باهم صحبت میکردن. بیشتر از همه دور زن رییس جمهور شلوغ شده بود. رو برگردوندم دیدم دور میز سواد کسی نیست و اون هم داره پوست پرتقالی که خورده رو ریز ریز میکنه. به بابا گفتم: - من میرم دوری بزنم. با لبخند سر تکون داد. بلند شدم و به سمت سواد رفتم و سر راه از روی میزی دوتا شربت برداشتم. بهش که رسیدم یکی از شربتها رو رو به روش گذاشتم. - سلام آقا سواد! ویرایش شده 8 فروردین توسط Atna1318 5 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/64-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%84%DA%A9%D9%87-%D8%A7%D8%B3%D9%88%D8%A7%D8%AA%D9%86%DB%8C-%D8%A2%D8%AA%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%84%D8%A7%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-2178 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عضو ویژه Atna1318 ارسال شده در 8 فروردین سازنده عضو ویژه اشتراک گذاری ارسال شده در 8 فروردین (ویرایش شده) پارت ده سرش رو بالا آورد و به انگلیسی گفت: - اوه خدای من! ترنج! چرا ایستادی بشین. لبخند زدم و با یک صندلی فاصله ازش نشستم و من هم مکالمه رو به انگلیسی ادامه دادم: - خوبی؟ - بله! آشنایی ندیده بودم. نگاهی به بقیه انداخت. - فکر کنم اینجا کسی زیاد از بودن من راضی نیست. شنیده بودم ایرانیها خیلی نژاد پرستن اما باورم نمیشد. - اینطور نیست. فکر بد نکن. منظور ایرانیها از نژاد با بقیه فرق میکنه. - منظورت چیه؟ با اینکه من اهل این بحثها نبودم اما احساس کردم باید از این اشتباه درش بیارم و از شرفمون محافظت کنم: - تو نباید معنی نژاد پرستی ایرانیها رو با چیزی که دنیا تصور میکنه یکی بدونی. - منظورت چیه؟ - یعنی ما اینطور نیستیم که آره مثلا طرف رنگ پوستش با ما فرق میکنه پس حق و حقوقات ما رو نداره. یا فلانی ترک و بلوچ و... با اینکه ایران کشوری که قانونا روی خون حساب باز میکنه اما عرفا مردم ایران روی خاک حساب باز میکنند. و مردم ایران از این لحاظ نژادپرست به حساب میان که ایرانیها رو بالا میبینند. نه نژاد یا رنگ پوست خاصی. البته همه جا استثنی وجود داره. بیصدا خندید. - ترنج، مثل خانم معلمها شدی. منم خندیدم. - دیونه! یکم که خندیدیم گفت: - اینجا رقص نداره؟ - مهمونیهای دولتی نه. - حیف شد میخواستم باهات برقصم، یا رقص سنتیمون رو نشونت بدم. حتما عاشقش میشی! یکم بهم خیره شد معذب شدم. - چیه؟ - هیچی. تنها اومدی؟ - نه با بابام. بلند شد. با تعجب نگاهش کردم. - بهتر بریم و باهاشون آشنا بشیم. تعجب کردم اما من هم باهاش بلند شدم و به اون سمت رفتیم. اول تعداد کمی متوجه ما شدن یا اهمیت دادن اما بعد همه نگاهها برگشت که ببینند این شاهزاده سیاه پوست به کجا و برای چی میره! احساس غرور کردم. بابا وقتی که دید ما به سمت اون میام بلند شد و ایستاد. وقتی رسیدیم سواد دستش رو به سمتش دراز کرد. - آقا! بابا با خوشرویی دست داد. - از آشناییتون خوشبختم آقا سواد... ببخشید شاهزاده! سواد لبخند زد. - با من راحت بود! بفرما! و اشاره کرد بشینید. بابا نشست و سواد صندلی رو برای من عقب کشید و من هم در حالی که خر کیف از اینکارش شده بودم نشستم. خودش هم نشست و به بابا گفت: - قبل از هرچی به شما تبریک گفت بخاطر دختر با استعداد! بابا خیلی از حرفش خوشحال شد. اونها مشغول حرف زدن بودن و من دیگران رو نگاه میکردم که نگاهشون به ما بود و گاهی از کنار دستیشون چیزی میپرسیدن که انگار میخواستن ببینند من کی هستم. صدای، سواد میاومد: - آره، شیعه مذهب قشنگ بود. من خواست بین مردم گسترش داد. البته از ایران نبرد روحانی. چون نخواست اونجا به من احاطه. با روحانی قوی از پاکستان صحبت کرد. بیاد با من اونجا وقتی رفت. یکم بعد حرف درباره من شد. بابا میگفت: - آره من دوست داشتم معلم بشه اما خودش این شغل رو دوست داشت و هرچی من بهش اصرار کردم قبول نکرد. راستی شما از خانوادهتون دورید سختتون نیست؟ - چرا سخت هست. اینجا نذاشت من زن آورد. دانست من اذیت هست، اهمیت نداد. بابا تک خندهای زد و من با خجالت نگاهم رو گرفتم انگار من نفهمیدم. البته منظور بابا این نبود. شب که به خونه بر میگشتیم بابا خوشحالتر بود. قبل از خواب گونهش رو بوسیدم. - شب خوبی داشته باشی! کمتر فکر کن تا کمتر اذیت بشی! لبخند مهربونی زد. - باشه بابا. ممنون که به فکر منی! بابا که رفت خوابید من هم رفتم لباس عوض کردم که صدای پیام گوشیم اومد. - اه، کیه این موقع شب! گوشی رو برداشتم. باربد دوست اجتماعیم بود. گفته بود بیا فردا باهم بیرون بریم. نوشتم: * خبر میدم * * سمینار موفقیت * میدونست من چه چیزی دوست دارم. * اوکی * فرداش چون میخواستم بعد از کلاس با اون دوستم بیرون برم یکم بهتر تیپ زدم. کت و شلوار عسلی پوشیدم و زیرش شومیز کرم و مغنه عسلیم رو هم سرم کردم و یک آرایش معمولی هم کردم. سواد وقتی دیدم ابروهاش بالا پرید. - چه زیبا کرد! برای من؟ خندیدم. - میخوام سمینار برم. - خوش! - مرسی! ویرایش شده 21 فروردین توسط Atna1318 4 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/64-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%84%DA%A9%D9%87-%D8%A7%D8%B3%D9%88%D8%A7%D8%AA%D9%86%DB%8C-%D8%A2%D8%AA%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%84%D8%A7%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-2183 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عضو ویژه Atna1318 ارسال شده در 21 فروردین سازنده عضو ویژه اشتراک گذاری ارسال شده در 21 فروردین (ویرایش شده) پارت یازده بعد از کلاس بیرون رفتم تا باربد رو پیدا کردم. باربد دو سال از خودم بزرگتر بود و جز خوشتیپترین پسرهایی که دیدم شناخته میشد که توی همین مراسمها باهم آشنا شدیم. به ایستگاه اتوبوس که باهم قرار گذاشته بودیم رفتم من رو که دید از راه دور لبخند زد. من هم با لبخند جوابش رو دادم. بهم رسیدیم و دست دادیم. - دیر که نکردم؟ - نه، به موقع اومدی. همون موقع اتوبوس خط ما رسید. - او پس خیلی به موقع اومدم. فردی که برای کنفرانس اومده بود یک دکتر موفق بود. مشغول گوش کردن صحبت بود که یک خانم رو بلند کرد و ازش پرسید: - دوست داری دکتر بشی؟ - من کلی کار دارم. باید بچهداری کنم. خانهداری. همسرم هم که هست. خانم دکتر با آرامش گفت: - میفهمم خانهداری و خانواده داری و اینکار خیلی سخت و ارزشمندی هست اما میخوام یک سوال ازت بپرسم. اگه دوست داشتی دکتر بشی چه رشتهای رو انتخاب میکردی؟ - دامپزشکی. اما چطور میشه؟ - کنکور شرکت کن و بیا دانشگاه. انگار زن از این پیشنهاد بدش نیومد اما هنوز در شگفت بود. - یعنی فکر میکنی بشه؟ - من میگم میتونی. واقعا برنامه خوبی بود. بعد با باربد کافه رفتیم و اون که باستانشناس بود از سفرهای اخیر باستانیش میگفت و من طوری که انگار دوست دارم گوش میکردم. بعد من رو سوار کرد و به سمت خونه برد. داشتم به آهنگ گوش میدادم اما احساس کردم یکم سرعت ماشین پایین هست. - باربد! - جان باربد! - یک آهنگ بذار و یکجور برون که ماشین پرواز کنه. ای لامصُو! بیا بنیش! باشِد مُخوام حرف بزنم…●♪♫ شیتم نکن، جانِ ننت!●♪♫ دارم اَ غم، دق مُکَنم…! دارم اَ غم، دق مُکُنم…!●♪♫ اون پسرگه کی یِده؟! چند وقتیه دنبالته…●♪♫ بری مَه، فیلم بازی نکُو!●♪♫ همه میگن، رفیقته! همه میگن، رفیقته!●♪♫ میگن، خیلی دوستش داری… شبا براش، خواو نداری!●♪♫ میگن، خیلی عاشقدَه… از صُو تا شُو دنبالده!●♪♫ خداتَه شکر! حرفی بزن…●♪♫ امشُو خونت، پای خودته!●♪♫ ای لامصُو! چیزی بگو! صبرم دیه سر آمده…●♪♫ بِرِی بچه یِ کرماشان؟! خداته شکر! ای آسمان!●♪♫ بِرِی بچه یِ کرماشان؟! خداته شکر! ای آسمان!●♪♫ گیسِ ننت! بذار برو… خونی نکُو گردنِمان!●♪♫ گیسِ ننت! بذار برو… خونی نکُو گردنِمان!●♪♫ سر به سرم، نذار دیه! ولم بکُو، ای آسمان!●♪♫ سر به سرم، نذار دیه! ولم بکُو، ای آسمان!●♪♫ به او بچه قرتی بگو، امشُو مُخوام مَس بکنم…●♪♫ امشُو میرم محله شان… یه شری بر پا مُکُنم… امشُو قیامت مُکُنم!●♪♫ گاز میداد و من هم شیشه رو پایین کشیده بودم و میخوندم. هر چی مُخُوا بشه، بشه…●♪♫ بری مه دیه، آخرشه!●♪♫ بگو که مَه فلانیم…●♪♫ همه میگن، روانیم! همه میگن، روانیم!●♪♫ ای شهر داره، یه طاق وسان… امشُو می گیرمش، نشان!●♪♫ جانِ مولا، مَه قاطی ام!●♪♫ زده سرِم! ای آسمان!●♪♫ خونی، بشه گردنمان… خونی، بشه گردنمان…●♪♫ کسی نیاد، دور وُ وَرِم!●♪♫ گیسِ ننم، زده سرم!●♪♫ بِرِی بچه یِ کرماشان؟! خداته شکر! ای آسمان!●♪♫ بِرِی بچه یِ کرماشان؟! خداته شکر! ای آسمان!●♪♫ گیسِ ننت! بذار برو… خونی نکُو گردنِمان!●♪♫ گیسِ ننت! بذار برو… خونی نکُو گردنِمان!●♪♫ سر به سرم، نذار دیه! ولم بکُو ای آسمان!●♪♫ سر به سرم، نذار دیه! ولم بکُو ای آسمان!●♪♫ ───┤ ♩♬♫♪♭ ├─── محسن لرستانی بچه قرتی وسط این عشق و حال یکدفعه متوجه شدم ماشین بدجور چرخید و فهمیدم کنترلش از دستش در رفته. جیغ کشیدم: - باربد! اما اون نتونست کاری کنه و ماشین به پهلو با درخت برخورد کرد و بعد شروع کرد دور خودش چرخ زدن و به تابلو ایستی خورد و به داخل کوچه پرتاب شد. یک راه طولانی مستقیم و بدون برخوربا دیوار طی کرد و بعد ایستاد. هر دو نفس نفس میزدیم. ترسیده بودیم و حتی نمیتونستیم دقت کنیم که آیا سالم هستیم یا نه. آهنگ هنوز میخوند. شیشه جلوی من شکسته بود و اربک جلوی باربد باز شده بود. من خشکم زده بود و نفس نفس میزدم. باربد در سمت خودش رو باز کرد و خودش رو پایین انداخت. با بیرون رفتن اون من نگاهم رو گرفتم و به بقیه ماشین دوختم. سمت عقب صندلی راننده کلا مچاله شده بود. درب من باز شد و باربد بود. ویرایش شده 25 فروردین توسط Atna1318 4 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/64-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%84%DA%A9%D9%87-%D8%A7%D8%B3%D9%88%D8%A7%D8%AA%D9%86%DB%8C-%D8%A2%D8%AA%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%84%D8%A7%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-3617 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عضو ویژه Atna1318 ارسال شده در 25 فروردین سازنده عضو ویژه اشتراک گذاری ارسال شده در 25 فروردین (ویرایش شده) پارت دوازده - ترنج! ترنج خوبی؟ فقط ترسیده نگاهش کردم. سعی کرد کمربندم رو باز کنه اما باز نمیشد. در همون حال میپرسید: - خوبی؟ حالت خوبه؟ آسیب دیدی؟ کمربند رو باز کرد و ایستاد و به من نگاه کرد. - میتونی بیرون بیای؟ سعی کردم به خودم مسلط بشم. آب دهنم رو قورت دادم و سر تکون دادم و گفتم: - آره. کنار رفت و دستش رو به سمتم گرفت. دستم رو توی دستش گذاشتم و داشتم بیرون میرفتم که احساس کردم پای راستم سوخت. بیرون که اومدم و ایستادم هنوز پام میسوخت. باربد همینطور که دستم رو گرفته بود نگاهی به سرتاپام انداخت. - وای خدای من! از صدای دادش لرزیدم. خیلی شکننده شده بودم. داشت به پام نگاه میکرد. سرم رو پایین آوردم و من هم نگاه کردم. با دیدن یک تیکه شیشه که کفشم رو پاره کرده بود و توی پام فرو رفته بود جیغ زدم. میلرزیدم و جیغ میزدم. باربد بغلم کرد. - هیس! هیس عزیزم! چیزی نیست! الان زنگ میزنم دکتر بیاد. از صدای جیغهای من در یکی از خونهها باز شد و یک خانم در حالی که چادر رنگی رو سرش انداخته بود با اضطراب بیرون اومد. اول نگاهی به ما انداخت و بعد به ماشین که معلوم بود تصادف کرده. باربد اون رو که دید از من جدا شد و سریع به سمتش برگشت. - خانم میشه بیان کمک همسرم. اون خانم به سمتمون دوید. - یا خدا چی شده؟ من با هق هق دستم رو پایین بردم و کفشم رو نشون دادم. اون نگاهی به پام کرد. - ای وای! باربد گفت: - میشه زنگ بزنید دکتر؟ - من پرستارم. داخل میبرمش اگه تونستم کمکش کنم که هیچ اگه نه میبرمش. باربد نفس راحتی کشید. من هم وقتی شنیدم پرستار آرومتر شدن. خانمه گفت: - داخل بیارش. باربد به سمتم اومد. با تعجب نگاه میکردم که میخواد چیکار کنه. با لب خونی گفت: - ببخشید! بعد دستش رو دور بازو و پاهام انداخت و من رو بلند کرد. - هی! از خجالت سرخ شده بودم. تا حالا... یعنی تا چند دقیقه پیش نهایت کاری که با مردهای نامحرم کرده بودم دست دادن بود. با راهنمایی خانم من رو داخل برد. - بیارش حموم. من رو به حمومی برد و اونجا گذاشت. به باربد گفت: - برو اگه وسیله مهمی توی ماشین داری بردار و زنگ بزن پلیس و... باربد نگاه نگرانی به من انداخت و رفت. خانمه چادرش رو در آورد و لول کرد و بیرون انداخت و گفت: - واستا لوازمم رو بیارم. اون رفت و من با وحشت به پام نگاه کردم. کفش نقرهایم سرخ شده بود. چند ثانیه طول نکشید که با یک جعبه لوازم پزشکی اومد و جلوی پام نشست. متوجه شدم یک چاقو هم توی دستش. - پات رو تکون نده. - باشه. نمیدونستم با اون میخواد چیکار کنه. ویرایش شده 25 فروردین توسط Atna1318 3 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/64-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%84%DA%A9%D9%87-%D8%A7%D8%B3%D9%88%D8%A7%D8%AA%D9%86%DB%8C-%D8%A2%D8%AA%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%84%D8%A7%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-4682 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عضو ویژه Atna1318 ارسال شده در 25 فروردین سازنده عضو ویژه اشتراک گذاری ارسال شده در 25 فروردین (ویرایش شده) پارت سیزده کفی کفش رو برید به کنار پرت کرد. خون پام روی زمین ریخت. خدا رو شکر کفشم پارچهای بود. پارچه کفش رو برید. با دیدن پام با اون شیشه داخلش جیغ کشیدم اما اون گفت: - خدا رو شکر کفشت جلوش رو گرفته و زیاد داخل نرفته. همون موقع باربد مقابل در قرار گرفت. - چی شد؟! جیغ کشید. - چیزی نیست. بعد با خنده به من که با حرفش درباره خطرناک نبودن پام خیالم راحتتر شده بود و گفت: - شوهرت خیلی دوستت داره ها! نگاهی به باربد کردم که لبخند کوچیکی زد. اومدم بگم همسرم نیست که با سردی روی پام برگشتم. با پارچه خون پام رو پاک کرد و الکل رو روی پنبه ریخت و به دور زخم زد. - میخوای بیرون بیاریش؟ - آره. - تو رو خدا اینکار رو نکن! بهم لبخند زد. - نترس چیزی نمیشه! بعد به سمت باربد برگشت. - بیا کنارش. و به من گفت: - مراقب باش زبونت رو گاز نگیری. از شدت ترس میلرزیدم. حالا ترس بیشتری هم به سمتم اومده بود. اگه زبونم رو گاز میگرفتم چی؟ شیشه رو بیرون کشید. جیغ بلندی کشیدم. باربد دستم رو محکم گرفت. بیحال تکیهم رو به دیواز حموم دادم. باربد نگران شد. - ترنج، خوبی؟! خانمه به سرعت زخمم رو ضدعفونی میکرد و میبست. باربد گفت: - بیحال شده! - از ترس هست. برو براش آب قند درست کن. باربد بیرون دوید و خانمه داشت به من میرسید و اصلا حواسش نبود که چادرش رو جلوی باربد در آورده که صدای دادی اومد: - تو کی هستی توی خونه من؟ من و زن یک لحظه خشکمون زد بعد زن داد زد: - حمید، بیا اینجا. یک مرد داخل اومد و با دیدن ما بجای اون اخم بهت صورتش رو گرفت. - چه خبره؟ - ماشین جلو خونه رو دیدی؟ این زن و شوهر تصادف کردن. برو کمک شوهرش کن کارهاش رو درست کنه. مرد چند ثانیه ما رو نگاه کرد. - شما کمک نمیخوان؟ زن که دوباره مشغول باندپیچی پای من شده بود گفت: - نه، کارش تموم. اون رفت و وقتی پای من تمیز شد زن بلند شد و گفت: - بذار کمکت کنم. اول دو جفت دمپایی که خیس شده بود شست و جلوی پای من و خودش گذاشت و کمکم کرد که یک پام رو داخل بذارم. - سعی کن اون یکی رو زمین نذاری. ویرایش شده 25 فروردین توسط Atna1318 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/64-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%84%DA%A9%D9%87-%D8%A7%D8%B3%D9%88%D8%A7%D8%AA%D9%86%DB%8C-%D8%A2%D8%AA%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%84%D8%A7%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-4693 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عضو ویژه Atna1318 ارسال شده در 29 فروردین سازنده عضو ویژه اشتراک گذاری ارسال شده در 29 فروردین پارت چهارده کمکم کرد به صورت لیلی به اتاقی که رو به روی حموم بود برم اما حتی همون لیلی رفتن هم باعث میشد به پام فشار بیاد و وقتی به اتاق رسیدم بیحال باشم. کمکم کرد روی تخت دراز بکشم. - باربد کجاست؟ - همسرت؟ حتما دنبال کارهای ماشین رفتن. یک آرامشبخش برات بیارم؟ انقدر اطمینان به یک غریبه نداشتم که آرامشبخش رو ازش قبول کنم پس سرم رو به دو طرف تکون دادم اون هم گفت: - من میرم به کارهام برسم اگه کارم داشتی صدام کن. - باشه. اون رفت و من با اینکه حسابی با پلکهام سر و کله زدم اما خوابم برد. وقتی چشم باز کردم برق خاموش بود. اول فکر کردم توی اتاق خودمم اما بعد شرایط برام ناآشنا اومد. رو برگردوندم که دیدم یک پسر کنارم خوابیده. خواستم جیغ بزنم که دستش روی دهنم قرار گرفت. سکته کردم که سرش رو آورد دم گوشم و گفت: - هیس ترنج، منم. دستش رو برداشت. با حرص گفتم: - تو اینجا چیکار میکنی؟! - ما که اومدیم تو خواب بودی و چون دیروقت بود خانمه نذاشت بیدارت کنم و گفت منم بیام پیشت بخوابم. بعد با صدایی که ته مایههای خنده داشت گفت: - آخه فکر میکرد من و تو زن و شوهر هستیم. - اون فکر میکرد من و تو زن و شوهر هستیم تو چرا اینجا اومدی؟ - ترسیدم بگم زن و شوهر نیستیم برامون بد بشه. نگاهی به فاصله کم بین خودمون کردم و معذب یکم خودم رو عقب کشیدم. - میرفتی روی زمین میخوابیدی. دستش رو زیر سرش گذاشت و با خنده و صدای آروم گفت: - اینم میشد. ایستادیم و هم رو نگاه کردیم. گفتم: - خوب! - خوب؟ - برو روی زمین دیگه. یکم مکث کرد بعد ابرو بالا انداخت. - نوچ! - چی؟! - بله. یکم ترسیدم. - باربد مسخرش رو در نیار برو روی زمین. فقط نگاهم کرد. چیزی توی نگاهش دیدم که ترسوندم. - باشه، من میرم. اومدم عقب بکشم که یک دستش رو دور کمرم انداخت. اومدم جیغ بکشم که با اون دست دیگهش دهنم رو گرفت. احساس میکردم صدای قلبم رو میشنوه. خودش رو جلو کشید و سرش رو زیر گوشم آورد. - هیس! کوچولوی من! دستش رو از روی دهنم برداشت و شروع به بازی کرد. از ترس نفس نفس میزدم. دوباره دم گوشم گفت: - توهم من رو میخوای. من مطمئنم. من تو رو به چیزی مجبور نمیکنم. - باربد! نگاهش اغوام کرد. نفهمیدم چیکار میکنم... 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/64-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%84%DA%A9%D9%87-%D8%A7%D8%B3%D9%88%D8%A7%D8%AA%D9%86%DB%8C-%D8%A2%D8%AA%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%84%D8%A7%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-4855 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عضو ویژه Atna1318 ارسال شده در 5 اردیبهشت سازنده عضو ویژه اشتراک گذاری ارسال شده در 5 اردیبهشت (ویرایش شده) پارت پونزده اون شب باربد با خیال راحت کنار من خوابید اما حال من اصلا خوب نبود. وقتی نگاهش میکردم دوست داشتم عق بزنم. دیگه درد پام رو هم احساس نمیکردم. همون شبونه اسنپ گرفتم و با اینکه به سختی پیدا شد اما یواشکی طوری که هیچکس متوجه نشه بیرون رفتم. تا خونه هیچی نمیفهمیدم. وارد خونه هم شدم بابا متوجه نشد. به اتاقم رفتم و روی تخت نشستم و با بیچارگی به رو به رو خیره شدم. من چیکار کرده بودم؟ گوشیم رو برداشتم و به باربد پیام دادم: * دیگه هیچوقت نمیخوام ببینمت. و واقعا هم اون دیگه سراغ من رو نگرفت. چند روز آینده حالم خیلی بد بود و بابا و سواد هم متوجه شده بودن. بابا فکر میکرد وقتی با دوستم بودم تصادف بدی کردم و از وحشت اون شرایط و سعی داشت بیشتر باهام وقت بگذرونه تا آروم بشم. حالم که بهتر شد خواستم نقشهم برای بابا رو ادامه بدم. - بابا، الهام بر نمیگرده. شما که نباید به پاش بسوزی. شما سنی داری و خدایی نکرده بلایی سرت میاد. - تو میگی چیکار کنم بابا؟ و این حرفش نشون میداد که یکم عقب اومده بود. من به ازدواج مجدد تشویقش کردم. - خودم برات یک خانم همسن و سال خودت پیدا میکنم. دیدم که یکم بهم ریخت و با چونهش ور رفت و بعد گفت: - باشه دربارهش صحبت میکنیم. توی چند روز آتی بهش فشار آوردم تا آخر سر حرف دلش رو زد: - راستش بابا من خانمی همسن و سال خودم نمیخوام. با الهام که بودم، با جوون بودن عادتم شده. حقا که پدر خودمه! با اینکه دوست نداشتم براش زن جوون بگیرم که دوباره بچهدار بشه اما برای اینکه زودتر قائله رو بخوابونم و از خطر الهام راحت بشم با کمک دوستهام دنبال کسی گشتم که با شرایط پدرم بتونه کنار بیاد. آخر سر یک دختر هفده ساله پیدا کردم که از این غربتها بود اما خیلی خوشگل بود. هم پدرم و هم دختر داشتن با دمشون گردو میشکستن. بابا که براش شرایط دختر مهم نبود و فقط جوونی و خوشگلی مهم بود حتی به من گفت: - تیپش رو خوب میکنیم جلوی اقوام و دوستها میگیم از روستا گرفتیمش و از مادر و پدرش دوره. من خودم دختر رو ندیده بودم و معرفی یکی از دوستهام بود. ماهم جز عکس ازش چیزی ندیده بودیم و حالا نمیدونستیم چطور به بابا نشونش بدیم. از دوستم پرسیدم: - مادر و پدر داره؟ - مادر داره. جفتشون گدایی میکردن. - بهش بگو خودش میتونه به خانوادهش سر بزنه اما ما کاری به اونها نداریم. یک پولی هم میدم بهش برس و خونه خودت بیارش. من و بابام هم میام میبینمش. قبول کرد. وقتی دیدنش میخواستیم بریم بابا از شب قبلش مدام با خودش شعر میخوند و به خودش میرسید. حموم رفت و ریشهاش رو مرتب کرد و کت و شلواری که برای مراسم دولتی گرفته بودیم رو پوشید و کلی عطر زد. من هم تیپ خوبی زدم و با بابا رفتیم. بابا پرسید: - بهتر نیست براش هدیه بگیریم؟ - فکر خوبیه! بعد از کلی گشتن یک ساعت زنانه قشنگ براش گرفتیم. توی دلم گفتم: این دختر تا حالا از اینها انداخته؟ و پوزخند زدم. به خونه دوستم رفتیم. حتی منم کمی کنجکاو و هیجانزده بودم. در رو باز کرد و داخل رفتیم. خودش و شوهرش به استقبالمون اومدن و ما رو داخل بردن. یک دختر بلند شد و باعث شد مدت چند دقیقه در سکوت نگاهش کنیم. ویرایش شده 5 اردیبهشت توسط Atna1318 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/64-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%84%DA%A9%D9%87-%D8%A7%D8%B3%D9%88%D8%A7%D8%AA%D9%86%DB%8C-%D8%A2%D8%AA%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%84%D8%A7%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-5127 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عضو ویژه Atna1318 ارسال شده در 5 اردیبهشت سازنده عضو ویژه اشتراک گذاری ارسال شده در 5 اردیبهشت (ویرایش شده) پارت شونزده اگه بگم اون دختر از زیباترین آدمهایی بود که توی زندگیم دیدم دروغ نگفتم. البته دوستم هم حسابی تزیین و مشتری پسندش کرده بود *توجه کنید لحن و نگاه بد ترنج از بیانگر شخصیت بیشعور خودش هست و قصد دارم شخصیت اون رو نشون بدم نه نویسنده* یک دختر ظریف با قوس کمر و برنز، چشمهای درشت سبز، مژههای بلند، لبهاس خیلی کوچیک، بینی کشیده، موهای بلند کاراملی که از روی یک شونهش انداخته بود. یک تاپ یک آستین آبی کاربنی با شلوار جذب مشکی پوشیده بود و آرایش هم نکرده بود. به بابا نگاه کردم و به معنی کامل کلمه بنظرم اومد که دهنش آب افتاده. حالا باید خودم رو خوبه نشون میدادم. به سمت دختر رفت. - ماشاالله! ماشاالله خدا چی آفریده! با یک دست بغلش کردم و بوسیدمش و سریع ازش جدا شدم. کنارش ایستادم و به بابا نگاه کردم. - تا حالا دختر به این خوشگلی دیده بودی؟ من که حسودیم شد والا! دختر با خجالت سرش رو پایین انداخت. به دوستم نگاه کردم و ازش پرسیدم: - اسم این خوشگل بانو چی بود؟ - دُره. - معنیش چیه؟ خود دختر به حرف اومد و در حالی که سرش پایین بود گفت: - یعنی مروارید. اسم همسر امام رضا هم هست. مادر امام جواد. - به به چه اسم مبارکی! بعد نگاهی به بابا و دختره کردم و گفتم: - شیدا جون میای اون چیزی که ازت خواستم رو بدی؟ بلند شد و باهم به اتاقش رفتیم و در رو پشت سرمون بستیم. روی تخت نشست و من هم لباسهام رو در آوردم و همون جا نشستم. - همونطور که گفتی خوشگله. - خیلی هم خجالتی هست. بزور لباسهایی که بهش دادم رو تنش کرد. - خجالتی خوبه، دختر پاچه دریده بدرد ما نمیخوره. در حالی که خودش رو باد میزد گفت: - میخوای چیکارش کنی؟ - همین روزها صیغهشون میکنم بعد دو هفته برن مسافرت و دور دور تا منم به کارهام برسم. ابرو بالا انداخت. - چه کاری داری؟ نیشخند زدم. - بماند. من کارها داشتم. بابا و زنش که رفتن شغلم رو از سر گرفتم اما حالا برنامه دیگهای داشتم. - سواد! - بله؟ برام سخت بود اما باید بهش میگفتم: - تو اینجا راحتی؟ - هیچکس توی سرزمین غریب راحت نیست. - منظورم چیز دیگهای هست. کنجکاو شد. - چی؟ از خجالت سرخ شده بودم اما میخواستم بگم: - چیز... از لحاظ.. همین که... زن... زن نیست. یعنی نمیذارن با زنی باشی. چند ثانیه متعجب نگاهم کرد بعد قهقهای زد که محافظ نگاهش به ما جلب شد و من احساس خطر کردم. - هیس! چته؟ - اوه دختر! هیچ فکر نمیکردم این حرف رو از زبون یک دختر ایرانی بشنوم. ویرایش شده 9 اردیبهشت توسط Atna1318 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/64-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%84%DA%A9%D9%87-%D8%A7%D8%B3%D9%88%D8%A7%D8%AA%D9%86%DB%8C-%D8%A2%D8%AA%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%84%D8%A7%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-5128 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عضو ویژه Atna1318 ارسال شده در 9 اردیبهشت سازنده عضو ویژه اشتراک گذاری ارسال شده در 9 اردیبهشت (ویرایش شده) پارت هفده بیشتر خجالت کشیدم و خودم رو جمع و جور کردم. - اصلا با تو نمیشه حرف زد. خندید و گفت: - قهر نکن دیگه. صفحه کتاب رو باز کردم. - کتابت رو نگاه. - ا، قهر نکن. - قهر نیستم. نگاه کن. کتابش رو آماده کرد و گفت: - ادامه حرفت رو بزن خوب. - بعدا میگم حالا. بعد جوری که محافط نبینه با چشم بهش آشنا کردم. در سکوت اون روز درس رو کار کردیم و ظهر به خونه خالی رسیدم. برای خودم یک شکلات داغ درست کردم و جلوی تلوزیون دراز کشیدم فیلم زخم کاری رو گذاشتم و همینطور که نگاه میکردم با خودم میگفتم: اینکاری که دارم میکنم درسته؟ نمیدونستم کارم چه چیزهایی میتونه داشته باشه. هوش مصنوعیم رو باز کردم و ازش پرسیدم: * یکم از کشور اسواتنی به من بگو. یکم تعریف از جشنها و طبیعت اسواتنی کرد * جمعیت این کشور چند هست؟ یک میلیون و صد * میزان تحصیلات عالیه در این کشور چقدر است؟ درصد بالایی از مردم تحصیلات ابتدایی دارند اما گروه کمتری تحصیلات عالیه دارند * با چه کشورهایی مراوده دارد؟ آفریقای جنوبی مهمترین شریک تجاری او است * نام قبلی اسواتنی چه بوده است؟ نام قبلی این کشور سوازیلند بوده است اما برای اینکه بیشتر به فرهنگ و هویت خود اهمیت دهند نام آن را اسواتنی گذاشته اند. * مگر معنی اسواتنی چی هست؟ این نام به قوم سرزمین سوازی هست که نشان دهند قوم سوازی هست * همسر پادشاه این کشور کیست و چه جایگاهی در کشور دارد؟ با مادر سواد ملکه نثومبنتو آشنا شدم که انگار جایگاه والایی توی کشور داشت. چندتا سوال معمولی دیگه پرسیدم و آخرین سوال نوشتم: * آیا این کشور به تازگی درگیر جنگی بوده است؟ که اومد: کاربر عزیز مصرف روزانه شما تمام شد. بخشکی شانس! فردا در طول درس با سواد اون هی سعی میکرد بحث رو به بحث دیروز ببره اما من از دستی نمیذاشتم تا کاملا کنجکاو بشه. گفت: - از بودن توی این هتل و زیر نظر بودن خسته شدم. انگار نفوذ داشتن توی کشور من هم چیزی برای ایران نداره که دنبالش رو نمیگیره. با تعجب نگاهش کردم. - میخوای بری؟ سرش رو به معنی نه تکون داد. - شاید یک زندگی عادی توی ایران شروع کنم. یک خونه بخرم و حتی شاید تونستم زن و بچههام رو پیش خودم بیارم. وای نه! - اینطور، تو نمیتونی برگردی. - همینطوریش هم نمیتونم برگردم. من از برگشتن ناامید شدم. میخوام زندگی عادی داشته باشم. میدونی چیه! یک آدم عادی با درآمد نسبتا بالا توی ایران خیلی خوشبختتر از پادشاه کشور منه. یکم سکوت کردم بعد پرسیدم: - اجازه میدن؟ - بهشون پیشنهاد دادم و منتظر جواب هستم. اهومی گفتم و من هم منتظر جواب موندم. خیلی فکر کردم. اگه به موقع ماهی بگیرم این انتخاب به نفعم میشه. بالاخره یک روز بهم زنگ زدن و گفتن که دیگه نیازی نیست برای آموزش بیام چون سواد به اندازه کافی آموزش دیده و قرار به عنوان یک فرد معمولی در ایران زندگی کنه. گفتم: - میتونم برای آخرین بار بیام و ازش خداحافطی کنم؟ اونها اجازه دادن. من به هتلش رفتم و خداحافظی کردم و توی زمانی که مطمئن شدم کسی متوجه ما نیست آدرس خونه جدیدش رو ازش گرفتم. - بهت سر میزنم. - خیلی هم عالی! ویرایش شده 10 اردیبهشت توسط Atna1318 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/64-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%84%DA%A9%D9%87-%D8%A7%D8%B3%D9%88%D8%A7%D8%AA%D9%86%DB%8C-%D8%A2%D8%AA%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%84%D8%A7%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-5260 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عضو ویژه Atna1318 ارسال شده در 12 اردیبهشت سازنده عضو ویژه اشتراک گذاری ارسال شده در 12 اردیبهشت (ویرایش شده) پارت هجده نمیخواستم به این زودیها بهش سر بزنم. حدس زدم یک مدتی تحد مراقبت باشه و نمیخواستم گیر بیفتم. بابا و دره برگشتن. بابا بیست سال جوونتر شده بود و دره اندازه یک ملکه برای خودش خرید کرده بود. کلا ما فقط یک طلا براش گرفته بودیم اون هم حلقهش بود اما انگار بابا اونجا براش یک پلاک طلا هم گرفته بود. حالا اتاق بابا که یک روز با مادر من و یک روز با الهام پر شده بود حالا یک دختر بچه داخلش بود. هر شب صدای این دختر و هیس هیس گفتنهای بابا به اتاقم میرسید و حالت تهوع بهم دست میداد. خیلی هم ناز داشت. هفتهای یکبار هوس آناناس میکرد. اما زیاد حال خوبش ادامه پیدا نکرد. اما کم کم رو به لاغری میرفت و زیر چشمهاش کبود میشد. ما فکر میکردیم اول ازدواج عادی اما وقتی دیدیم حتی وقتی ایستادن سرش گیج میره بیمارستان بردیمش. - کم خونی و پوکی استخوان داره. بهش نمیرسید؟ - جایی که بوده بهش نمیرسیدن. بابا تا جایی که امکان داشت ازش مراقبت میکرد و من هم نگرانش بودم. یک دختر بچه مظلوم بود. کم کم حالش رو به بدی رفت. بابا هر دو روز یکبار پیش دکتر میبرد و ازش مراقبتهای اصلی میشد. به شدت رو به ضعف میرفت. بابا گفت: - به خانوادهش بگیم بیان؟ - عجلهای نیست. فعلا که خودمون مراقبش هستیم. بعد از سه روز بستری بهتر شد و به خونه بردیمش. فهمیده بودیم قبلا هم اینطور میشده اما دکتر نمیبردنش و بعد از چند روز حالش بهتر میشد اما اینبار دکتر رفتیم. برای سوتغذیه که روند درمان و دارو نوشت اما بیشتر نگران پوکی استخوان بود و توضیح داد: - اینکه توی این سن همچین بیماری گرفته عجیبه و نشون میده که سبک زندگی خیلی سختی داشته. پوکی استخوان به انگلیسی Osteoporosis، یکی از انواع بیماری های ارتوپدی است که باعث ضعیف و شکنندهشدن استخوانها میشود. فشارهایی که در حالت عادی باعث آسیب استخوان نمیشود در پوکی استخوان میتواند آسیبرسان باشد. زمینخوردن و حتی فشارهای خفیف مانند خمشدن بیشازحد استخوان یا سرفه میتواند باعث شکستگی شود. شکستگیهای ناشی از پوکی استخوان شدید ممکن است به شکل ترکخوردگی (مانند شکستگی مفصل ران) یا به شکل فروپاشی بر اثر فشار (مانند شکستگی فشاری مهرههای ستون فقرات) باشد. اگرچه شکستگی مربوط به پوکی استخوان در هر استخوانی میتواند رخ دهد اما ستون فقرات، مفصل لگن، دندهها و مچ دست، قسمتهای مستعد و شایع شکستگی هستند. برخی از این شکستگیها میتوانند عواقب جدی در پی داشتهباشن. من و بابا نگران بهم نگاه کردیم. دکتر قول داد برای بهتر شدن شرایط دره هرکاری بکنه. ماهم غمگین بیرون اومدیم. مدتی توی ماشین در سکوت بودیم تا اینکه گفتم: - میتونه زندگی بیخطری داشته باشه، نه؟ - آره، میتونه. و دوباره سکوت کردیم. شب همه چیزهایی که دکتر گفته بود رو به دره گفتیم و اضاف کردیم: - نیاز نیست خودت رو اذیت کنی. تو قرار نیست آسیبی ببینی. دیگه نه از کار سنگین خبری هست نه از شرایط خطرناک. تغذیهت هم که خوبه. و هرطوری بود آرومش کردیم. این مسائل باعث شد من دیرتر بتونم به سواد سر بزنم. بالاخره یک روز آماده شدم و برای اینکه اگه هم کسی اونجا رو زیر نظر داشت شک نکنند. پالتو بلند مشکی و روسری سورمهای مشکیم رو کنار گذاشتم و زیرش هم پیراهن مردونه آبی، سفید پوشیدم و آرایش ملایمی کردم. هنوز برای تیپ بهتر زود بود. راه خونهش رو در پیش گرفتم و اول خوب بررسی کردم تا مطمئن بشم تحد نظر نیست و بعد زنگ زدم. ویرایش شده 14 اردیبهشت توسط Atna1318 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/64-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%84%DA%A9%D9%87-%D8%A7%D8%B3%D9%88%D8%A7%D8%AA%D9%86%DB%8C-%D8%A2%D8%AA%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%84%D8%A7%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-5323 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عضو ویژه Atna1318 ارسال شده در 14 اردیبهشت سازنده عضو ویژه اشتراک گذاری ارسال شده در 14 اردیبهشت (ویرایش شده) پارت نوزده - بله! صورتم رو جلوی دوربین گرفتم. سریع در رو زد و من داخل رفتم و در رو پشت سرم بستم و حیاط خونه رو نگاه کردم. یک خونه حدودا پونصد متری بود که دویست متر حداقل حیاط داشت و توی حیاطش باغچه بزرگ یا بهتر بگم کل زمین حیاط و پر درخت و گیاه بود و یک استخر کوچیک هم کنار باغش داشت و با سنگ کاریهایی تا خونه بود. یک بهارخواب داشت که روی اون هم پر از گلدون بود. به اون سمت رفتم که در باز شد و سواد رو دیدم. خیلی وقت بود ندیده بودمش و یکجورایی دلم براش تنگ شده بود. داد زد: - ترنج! چشمها و صورتش برق میزد. لبخند زدم. - سلام! و دستم رو به سمتش دراز کردم. اول تعجب کرد. چون تا حالا ما همیشه هم رو مکان دولتی دیده بودیم نشده بود دست بدیم. با من دست داد و بدون اینکه دستم رو رها کنه من رو داخل برد و به انگلیسی گفت: - باورم نمیشد بیای. فکر کردم دیگه نمیبینمت. دستم رو رها کرد. - کیف و پالتوت رو بده آویزون کنم. کیفم رو بدستش دادم و وقتی که دستم رفت تا پالتوم رو در بیارم دیدم پشت سرم اومد و کمکم کرد پالتوم رو در بیارم و از پلههایی که سمت راست خونه بود بالا رفت. من هم روسریم رو در آوردم و موهام رو به پشت بسته بودم. روسریم رو دور گردنم بستم تا روی سینههام هم بگیره. شروع به گشتن خونهش کردم. یک سالن و آشپزخونه پایین داشت و پله میخورد به داخل اتاق. تموم دیوارها، کفپوش و اپن و کابینتها سفید بود. یک مبل سه نفره سفید مشکی توی سالن بود و آشپزخونه هم با کمترین امکانات بود و پرده هم سفید مشکی بود. - دیوانهتر نمیشه توی این خونه؟ - چی زیر لب میگی؟ نگاهش کردم. داشت از پلهها پایین میاومد. - هیچی. نگاه خریدارانهای بهم انداخت و بعد تعارف کرد روی مبل بشینم. ویرایش شده 14 اردیبهشت توسط Atna1318 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/64-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%84%DA%A9%D9%87-%D8%A7%D8%B3%D9%88%D8%A7%D8%AA%D9%86%DB%8C-%D8%A2%D8%AA%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%84%D8%A7%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-5367 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده